eitaa logo
این عماریون
325 دنبال‌کننده
260.5هزار عکس
72.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
به روایت از همسر : در خانواده ای مذهبی در شهر کرج بدنیا آمدم، آشنایی من و به سال 1370 گردد، از طریق معرفی یکی از همسایگانمان که با مادرشوهرم دوستی نزدیک داشتند بود. در همان جلسه اول با معرفی و در سال جنگ تحمیلی و که ماه در حق علیه باطل داشتند صحبت خود را آغاز نمودند. 🍃🌷🍃 و  از مورد تاکید ایشان برای بود. من و خوب شدم، و باعث شد که من بدون شرط و شروطی با باز و جواب را به او بدهم. 🍃🌷🍃 مراسم ازدواج ما خیلی و و بدون معصیتی برگزار شد و زندگی خود را با توکل به 🤍 شروع نمودیم. 🍃🌷🍃 یک سال بعد از ازدواجمان پسری زیبا به ما هدیه کرد، به دلیل و خاصی که به جواد(ع)🌷 داشتند، نام  را برای انتخاب کردند. 🍃🌷🍃 بعد از جوادم، خداوند آقا مرتضی و زینب خانم را به ما موهبت فرمودند. با بدنیا آمدن ، پدری تر شد و نازدانه .😭 🍃🌷🍃
من آن روز متوجه نشدم که معنای این جمله‌اش چه بود؟ فکر می‌کردم منظورش اینه که آخرین است اما انگار می‌دانست که این ندارد.😭😭 🍃🌷🍃 بعد از با هم در تماس بودیم، هر بار از وضعیت و اوضاع می‌پرسیدم می‌گفت همه چیز خوبه من نمی‌دانستم که مقر و محل خدمتش جای است. برای اینکه نگران نشوم، چیزی نمی‌گفت. 🍃🌷🍃 خیلی را می‌کرد. می‌گفت بابا می‌خواهد. الان که شده بیشتر برای .😭 🍃🌷🍃 من از بی‌اطلاع بودم. یعنی از طریق رسانه‌ها چیزی متوجه نشدم. دو روزی می‌شد که با خانه تماس نداشت. نگران شده بودم.😭 🍃🌷🍃 روز 21 بود که از پادگان محل خدمت تماس گرفتند و گفتند می‌خواهند به خانه ما بیایند. گفتند مجروح شده.😔 🍃🌷🍃 بعد از اینکه گوشی را قطع کردم با خود گفتم نشده، شده. در منزل پدرم مانده بودم تا از برگردد. دوستانش به در خانه آمدند و هر چه اصرار کردیم وارد نشدند. 🍃🌷🍃
چند بار اسم می‌نوشت و هر بار بهش می‌گفتن آماده باش، بسیار و زده می‌شد و را می‌کرد ولی هر بار به می افتاد. 🍃🌷🍃 یک روز به او تماس گرفتم و گفت باز کنسل شد من از این بابت خوشحال شدم که متوجه این موضوع شد و با ناراحتی گفت شما راضی نیستی که من نمی‌توانم بروم.😔 🍃🌷🍃 نزدیک بود در حال آماده شدن برای نماز بودم که زیر لب گفتم به . بالاخره آن روزی که قرار بود به بره رسید. 🍃🌷🍃 حتی شدیدش به هم رفتن‌اش همیشه می‌گفت حسین(ع)🌷 مدام به یسنا می‌گفت کن بشه.😔 🍃🌷🍃 ساعات آخر بدرقه، از زیر قرآن که ردش کردم گفت برای آخرین بار این پله ها را با هم بریم...😭😭 🍃🌷🍃
چند وقت بعد هم از زنگ زد و آن وقت بود که متوجه شدم کجا رفته است. هر دو روز زنگ می‌زد حال را می‌پرسید. می‌گفت: چه ؟😭😭 🍃🌷🍃 از من خواسته بود هر روز از بگیرم و بعداً بدهم. توی دلم می‌گفتم وقتی برگشت چه طوری را به نشان بدهم.😭 🍃🌷🍃 وقتی شهید نجفی را آوردند، هر شب به فکر می‌رفت. وقتی چشمش به میثم نجفی می‌افتاد می‌گفت: دوستم را و شد.😭 🍃🌷🍃 اسم رو خودش کرد😭 که مشتاق دیدن دخترش بود و با دیدن لباس نوزادی که برای او خریداری می‌شد، دلش غنج می‌رفت، خیلی زود از او کند و .😭 🍃🌷🍃 حتی صبر نکرد تا چیده شدن نوزاد را ببیند و به یاد بسپارد که همه آمدن دختر کوچک او هستند. صبر نکرد چون به زینب(س)🌷 از این بود.😭 🍃🌷🍃 در بود که تلفنی بهم گفت: « به زینب(س)🌷 و از خواسته‌ام به شما بزند»😭😭😭 🍃🌷🍃