به روایت از همسر #شهید :
در خانواده ای مذهبی در شهر کرج بدنیا آمدم، آشنایی من و #همسرم به سال 1370#برمی گردد، از طریق معرفی یکی از همسایگانمان که با مادرشوهرم دوستی نزدیک داشتند بود.
در همان جلسه اول با معرفی #خود و #سابقه #فعالیتشان در #هشت سال جنگ تحمیلی و #جانبازی که #سی ماه در #جبهه حق علیه باطل #حضور داشتند صحبت خود را آغاز نمودند.
🍃🌷🍃
#حجاب و #دیانت از #نکات مورد تاکید ایشان برای #انتخاب #همسر بود. من #مجذوب #حیا و #اخلاق خوب #رضا شدم، و باعث شد که من بدون #هیچ شرط و شروطی با #چشمانی باز و #آگاهانه جواب #مثبت را به او بدهم.
🍃🌷🍃
مراسم ازدواج ما خیلی #آبرومند و #ساده و بدون #هیچ معصیتی برگزار شد و زندگی خود را با توکل به #خدا🤍 شروع نمودیم.
🍃🌷🍃
یک سال بعد از ازدواجمان #خداوند پسری زیبا به ما هدیه کرد، به دلیل #حب و #علاقه خاصی که به
#امام جواد(ع)🌷 داشتند، نام #جواد را برای #پسرمان انتخاب کردند.
🍃🌷🍃
بعد از جوادم، خداوند آقا مرتضی و زینب خانم را به ما موهبت فرمودند. با بدنیا آمدن #دخترمان، #حس پدری #رضا #شیرین تر شد و #زینب نازدانه #پدرشد.😭
🍃🌷🍃
من آن روز متوجه نشدم که معنای این جملهاش چه بود؟ فکر میکردم منظورش اینه که آخرین #مأموریت #برونمرزیشان است اما انگار میدانست که این #مأموریت #برگشتی ندارد.😭😭
🍃🌷🍃
بعد از #اعزام با هم در تماس بودیم، هر بار از وضعیت و اوضاع #منطقه میپرسیدم میگفت همه چیز خوبه من نمیدانستم که مقر و محل خدمتش جای #حساسی است. برای اینکه نگران نشوم، چیزی نمیگفت.
🍃🌷🍃
خیلی #سفارش #دخترمان را میکرد. میگفت #دختر بابا میخواهد. الان که #شهید شده بیشتر برای #دخترم #ناراحتم.😭
🍃🌷🍃
من از #شهادت #حجت بیاطلاع بودم. یعنی از طریق رسانهها چیزی متوجه نشدم. دو روزی میشد که با خانه تماس نداشت. نگران شده بودم.😭
🍃🌷🍃
روز #سهشنبه 21#فروردین بود که از پادگان محل خدمت #حجت تماس گرفتند و گفتند میخواهند به خانه ما بیایند. گفتند #حجت مجروح شده.😔
🍃🌷🍃
بعد از اینکه گوشی را قطع کردم با خود گفتم #مجروح نشده، #شهید شده. در منزل پدرم مانده بودم تا #حجت از #مأموریت برگردد. دوستانش به در خانه آمدند و هر چه اصرار کردیم وارد نشدند.
🍃🌷🍃
چند بار اسم مینوشت و هر بار بهش میگفتن آماده باش، بسیار #خوشحال و #ذوق زده میشد و #خدا را #شکر میکرد ولی هر بار #اعزامش به #تعویق
می افتاد.
🍃🌷🍃
یک روز به او تماس گرفتم و #امیر گفت باز کنسل شد من از این بابت خوشحال شدم که #امیر متوجه این موضوع شد و با ناراحتی گفت شما راضی نیستی که من نمیتوانم بروم.😔
🍃🌷🍃
نزدیک #اذان بود در حال آماده شدن برای نماز بودم که زیر لب گفتم #خدایا #راضیم به #رضای #خودت. بالاخره آن روزی که قرار بود به #سوریه بره رسید.
🍃🌷🍃
حتی #علاقه شدیدش به #یسنا #دخترمان هم
#مانع رفتناش #نشد همیشه میگفت
#جانم #نثار #امام حسین(ع)🌷
مدام به یسنا میگفت #دعا کن #بابا #شهید بشه.😔
🍃🌷🍃
ساعات آخر بدرقه، از زیر قرآن که ردش کردم گفت برای آخرین بار این پله ها را با هم بریم...😭😭
🍃🌷🍃
چند وقت بعد هم #احمد از #سوریه زنگ زد و آن وقت بود که متوجه شدم کجا رفته است. هر دو روز زنگ میزد حال #محنا را میپرسید. میگفت: #دخترمان چه #شکلیه؟😭😭
🍃🌷🍃
از من خواسته بود هر روز از #محنا #عکس بگیرم و بعداً #نشانش بدهم. توی دلم میگفتم وقتی #احمد برگشت چه طوری #محنا را به #احمد نشان بدهم.😭
🍃🌷🍃
وقتی #پیکر شهید #میثم نجفی را آوردند، #احمد هر شب به فکر میرفت. وقتی چشمش به #عکس #شهید میثم نجفی میافتاد میگفت: دوستم #دخترش را #ندید و #شهید شد.😭
🍃🌷🍃
اسم #مهنا رو خودش #انتخاب کرد😭#پدری که مشتاق دیدن دخترش بود و با دیدن لباس نوزادی که برای او خریداری میشد، دلش غنج میرفت، خیلی زود از او #دل کند و #رفت.😭
🍃🌷🍃
حتی صبر نکرد تا چیده شدن #اتاق نوزاد را ببیند و به یاد بسپارد که همه #مهیای آمدن دختر کوچک او هستند. صبر نکرد چون #عشقش به #حضرت زینب(س)🌷#بیشتر از این #حرفها بود.😭
🍃🌷🍃
در #سوریه بود که تلفنی بهم گفت: «#سپردمتان به #حضرت زینب(س)🌷 و از #خانم خواستهام به شما #سر بزند»😭😭😭
🍃🌷🍃