#پسر اولم ،
#محمدحسن در #عملیات فتحالمبین به #شهادت رسید و #پیکر او و#تعدادی دیگر از #شهدا پس از 13#روز در خاک عراق پیدا شد، تمام مقدمات ازدواج #محمدحسن فراهم شده بود اما #قبل از #ازدواج به #شهادت رسید.😭
🍃🌷🍃
همسرم بعد از #شنیدن #شهادت #پسرم که قرار بود داماد شود منزل را ۹#شب و روز چراغانی کرد و خودم نیز با انجام #غسل #صبر و #تلاوت قرآن #فراق #فرزندانم را بر خود آسان کردم.😭
🍃🌷🍃
#پسردومم
#محمد محسن هنگام #شهادت تنها 15#سال داشت، از 13#سالگی به #جبهه رفت و با اینکه #سن و سال #کمی داشت اما در #گروه #شناسایی #فعالیت داشت، در سالهای 1360# تا 1362# در #جبهه بود و در خاک عراق به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#پسر سومم،
#محمدجواد پس از #شهادت #برادرش که #لباس #برادر بزرگ خود را به #تن کرده و در سن 18#سالگی وارد #سپاه شد و در همان 18# سالگی نیز با #خواهر #شهید سید عبدالحمید حسینی ازدواج کرد.
🍃🌷🍃
#محمدجواد پس از #برادران خود به #جبهه رفت و در #عملیات کربلای 5 به #برادران خود #پیوست و #داغ از دست دادن #فرزندانمان برای #همسرم بسیار #سخت بود.😭😭😭
🍃🌷🍃
#آقا مجید #فرهنگی بودند. قرار بود هفت سال دیگر از #آموزش و پرورش بازنشسته بشوند همسرم کلاً به #امور دینی و #کارهای #فرهنگی #علاقه خاصی داشتند.😭
🍃🌷🍃
#خادم #افتخاری #مسجد جمکران و #حرم #حضرت معصومه(س)🌷 بود، در #بسیج هم #فعالیت میکرد. همچنین #طلبه بود و #دروس حوزوی را #عاشقانه دنبال میکرد، #مربی #حلقه صالحین شده بود و #جوانترها را #آموزش میداد.
🍃🌷🍃
#اخلاق #خوب شون باعث شده بود که #بچهها با ایشان خیلی #راحت باشند. بیشتر #دوست بودند تا #پدر و #فرزند. #همسرم #عاشق #بچهها بود و #وقت زیادی برایشان میگذاشت. بچهها هم #عاشق #پدرشان بودند.😭😭
🍃🌷🍃
#محمدحسن را که #تهتغاریمان بود #جور دیگری #دوست داشت. به خاطر #مشکل #بینایی و #شرایط خاصش، #توجه زیادی به #او نشان میداد. اما از نظر #تربیتی سعی میکرد به هر #سه تایشان #برسد.
🍃🌷🍃
همیشه به من میگفت دعا کن به مرگ طبیعی از دنیا نروی. برای من هم طلب #شهادت کن تا در آن دنیا کنار هم باشیم. به جرئت میتوانم بگویم که #یک لحظه #آرزوی #شهادت از سرش نیفتاد.😭
🍃🌷🍃
ایشان مثل هر #پدری #نگران #آینده فرزندانش بود. ولی فقط به خودش و خانوادهاش فکر نمیکرد، نمیتوانست بنشیند تا #حرم #اهلبیت🌷 به خطر بیفتد، تروریستها مسلمانان را بکشند و بیتفاوت بنشیند و زندگیاش را بکند.
🍃🌷🍃
#همسرم برای #اولین بار روز #یکشنبه 28# آبان ماه #مصادف با #روز #شهادت امام رضا(ع)🌷 رفت و #دوشنبه #ششم #آذر #مصادف با #شهادت
#امام حسن عسگری(ع)🌷 به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
حدوداً دو سال پیش بود که از طرف #بسیج به ایشان اطلاع دادند که امکان #اعزام وجود دارد. خود #شهید هم #پیگیر رفتن بود. #تلاش کرد و #داوطلبانه #عازم شد.
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید مجید عسگری هم درتاریخ ۱۳۹۹/۹/۶# در در #سالروز #شهادت #امام حسن عسكری(ع)🌷 به آرزویش که همانا #شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷🍃
مزار#شهید :
گلزار #شهدای شهر قم.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید :
من و #مجید بیشتر از آنکه همسر باشیم، #رفیق بودیم. خیلیها به رابطه عاطفی ما غبطه میخوردند. تمام مشکلاتمان را به کمک هم حل میکردیم. راز مخفی بینمان وجود نداشت.
🍃🌷🍃
حس میکردم در دنیا مشکلی نیست که او نتواند زود حل کند. برایم مثل یک #تکیهگاه محکم بود. با وجود #مجید خوشبختترین آدم روی زمین بودم و او هم چنین احساسی داشت.😭
🍃🌷🍃
اما برای #همسرم داشتن یک زندگی آرام و بدون دغدغه چیزی نبود که همه خواستههایش را تأمین کند. او #دغدغههای دیگری هم داشت. نمیخواست تنها #آرامش و #امنیت برای #خودش باشد،😭
🍃🌷🍃
میخواست از #خودش، از #جوانیاش، #استعدادها و ت#واناییهایش برای #رفع #مشکلات دیگران استفاده کند. برای همین #خدمت در #نیروی انتظامی را #انتخاب کرده بود.😭
🍃🌷🍃
دنیا در نظر #مجید بیارزشتر از آن بود که از چیزی ناراحت شود. #همسرم چندین ماه قبل از #شهادتش #فرمی پر کرده بود تا از طریق #محل کارش به #سوریه برود.
🍃🌷🍃
#آرزویش این بود که #مدافع #حرم
#حضرت زینب (س)🌷 باشد. به من نگفته بود فرم پر کرده است. یک روز به خانه آمد و پرسید: «راضی هستی من #سوریه بروم؟»😭
🍃🌷🍃
به نظر من آن چیزی که #مجید را به مقام #شهادت رساند، #عشق و #ارادتش به #اهل بیت🌷و #خصوصاً #امام حسین (ع)🌷بود. #همسرم با برادرم خیلی صمیمی بودند. قرار گذاشتند اربعین ۹۶ با هم به کربلا بروند.😭😭
🍃🌷🍃
#مجید در خیالش برای این سفر رؤیاها بافته بود. به برادرم میگفت: «اربعین میریم کربلا. دستمال برمیداریم و #کفشهای زائران ا#مام حسین (ع)🌷 را پاک میکنیم. من توی #بینالحرمین میخوام #کفاش بشم!»😭
🍃🌷🍃
من به حرفهایش خندیدم. گفتم: «#مجید حالا چرا کفاش؟» جدی شد و نگاهم کرد. با حالت عجیبی گفت: «گرد پای زائرای #امام حسین🌷 تبرکه. دوست دارم خاکهای اونا بخوره به دست و صورتم»😭
🍃🌷🍃
اما قسمت نشد بره 😭😭
بعد از چهلم #همسرم به خانه خواهر شوهرم رفته بودم. خانم مسنی را آنجا دیدم. پرسید: «تو همسر #مجیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «میدونستی همسر تو هر ماه یک مقدار پول به من کمک میکرد؟»
🍃🌷🍃
از تعجب ماتم برد. از این موضوع هیچ خبر نداشتم. وضع خانواده خودمان خوب نبود. #مجید پدرش را از دست داده بود و #وظیفهاش میدانست که به #مادرش #کمک مالی کند.😭
🍃🌷🍃
ایشان به همراه #آقاجواد که آن زمان 9#سال داشت در مناطق #عملیاتی #حضورداشت، در یکی از همین #حضورها ، #جواد را به همراه خود برای #دیدبانی #جلوتر از#خط مقدم برده بود بطوریکه #جواد ، #چراغ های #پالایشگاه بصره را می دید.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید:
۳#سال در شهر#اهواز زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا ۱ تا ۹ ساله بودند که در #قرارگاه #شهید بهشتی اهواز #زندگی می کردند.
🍃🌷🍃
علاوه بر #نگهداری #بچه ها ، #تدارک #مایحتاج #رزمندگان ، #پذیرایی از #فرماندهان #جنگ و #اعلام خبر #شهادت #رزمندگان در آن زمان را بر#عهده داشتم.
🍃🌷🍃
پس از آغاز#جنگ تحمیلی #همسرم به مناطق #عملیاتی #اعزام شدند و پس ازمدت ها دوری برای #گفتگوی تلفنی با #ایشان به #سپاه بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در #اهواز را شنیدم و با #خوشحالی به آن پاسخ #مثبت دادم.
🍃🌷🍃
پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به #اهواز شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با #فرزندانم وسط اثاثیه نشستیم.
🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با #مشقت فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار #سخت بود و همه #بچه هایم #حال #بدی داشتند.
🍃🌷🍃
بعلت اینکه #همسرم در #اهواز #منتظرمان بود #شبانه به راهمان ادامه دادیم و پس از طی #مسافت یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به #اهواز و به #قرارگاه #شهید بهشتی رسیدیم و #همسرم ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از #خانه های #قرارگاه #مستقر شدیم.
🍃🌷🍃
ما #چهارمین #خانواده از 30#خانواده ایی بودیم که برای #سکونت به #قرارگاه آمده بودند.
🍃🌷🍃
وقتی #هواپیماهای #جنگی دشمن بر فراز #قرارگاه دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر #بچه ها را به #پناهگاه برسانم و به ناچار در #خانه می ماندیم و منتظر #رفع خطر می شدیم.
🍃🌷🍃
هرگاه #همسرم از #جبهه می آمد #چندین نفر از #فرماندهان و #رزمندگان #همراهش بودند و برخی از آنان از #امکانات #کم برای #پخت غذا در #منزلمان #متعجب می شدند.
🍃🌷🍃
زمانی که #همسرم #فرمانده #تیپ 2 لشکر 25 کربلا بود ، #جلسه #توجیهی #عملیات کربلای 5 در #منزلمان تشکیل شد و 30#نفر از #فرماندهان در آن #جلسه #حضور داشتند که پس از آن #عملیات 3#نفر از آن #فرماندهان #شهید شدند.
🍃🌷🍃
هروقت #پیکان سفید #تعاون لشکر را در #قرارگاه می دیدیم ، می دانستیم حامل خبر #شهادت یکی از #رزمندگان است و در آن #شرایط #لحظات بسیار #سخت و #دلهره آوری را #تجربه می کردیم.😭
🍃🌷🍃
و چون من از #همسران سایر #رزمندگان #بزرگتر بودم ، به همراه #خانم #بابایی برای #مهیا نمودن #شرایط #منزل #خانواده #شهدا می رفتیم که #مسئولیت بسیار #سنگینی بود.😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#سردار#شهید رمضانعلی صحرایی هم درتاریخ #شنبه17#آبان ماه سال ۱۳۹۹# پس از #تحمل #سالها #رنج و #سختی ناشی از #عوارض #جانبازی در سن ۶۹#سالگی به آرزویش که همانا #شهادت
در راه #خدا🤍 رسید.
🍃🌷🍃
#مزار #شهید :
گلزار #شهدای تکیه امام رستمکلا بهشهر ،
استان مازندران.
🍃🌷🍃
بعد از #یک ماه و اندی که از #ماموریت #عباس میگذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر #شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر میگفتم.
😭😭
🍃🌷🍃
فقط به ما گفت #عباس مجروح شده😭 حالم خیلی بد شد. ولی با این حال #خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره #مراسمات صحبت میکنند.
🍃🌷🍃
آنجا بود که فهمیدم #عباس به #آرزویش که #شهادت بود، رسیده. #خوشحالم که #همسرم به #آرزویش رسیده، اما ت#حمل #دوری #عباس واقعا برایم خیلی #سخته.😭😭
🍃🌷🍃
ایشان در #گردان تکاور #حضرت امیر(ع)🌷 تیپ ۴۴ #قمر بنیهاشم (ع)🌷 سپاه چهارمحال و بختیاری بود که #سالها بهمنظور #امنیت #مرزهای غرب کشور (کردستان) برای #مبارزه با منافقین، گروهکهای دموکرات، کومله و پژاک #حضورمؤثری داشت.
🍃🌷🍃
#آخرین سِمت ایشان در زمان حضورش در #ایران، #فرماندهی #گردان تکاور تیپ ۴۴
#حضرت قمر بنیهاشم (ع)🌷 #چهارمحال و بختیاری بود.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید :
#همسرم متولد روستای «باغملک» استان کهکیلویه و بویراحمد بود. من هم در همان روستا به دنیا آمدم و نسبت دور فامیلی با هم داشتیم.
سال 1371# وارد #سپاه می شوند، از همان سال 1372# که با هم عقد کردیم، #ماموریت شان در #کردستان #آغاز شد و در #مرز با «کومله»، «پژاک»، «پ ک ک»#درگیری داشت.
🍃🌷🍃
سال 1392#، تلویزیون #تخریب مزار «حجربن عدی» در #سوریه را نشان می داد. #همسرم و #پسرم که زمانی که این #واقعه را دیدند، می گفتند که #ما با جلوی این آدم ها #بایستیم.
🍃🌷🍃
بعد از آن #خبرهایی از جنایت های داعش در #سوریه منتشر می شد که بسیار تکان دهنده بود. سال 1394#ایشان #تصمیمش را گرفت و #عازم #سفر #شهادت شد.
🍃🌷🍃
داعشی ها می خواستند #پیکر #شهید سلیمانی را #بدست بیاورند و روی آن #مانور #تبلیغاتی بدهند. #شهید انصاری و #افرادی که #همراهش بودند #شروع به #تیراندازی می کنند و به #سختی #پیکر #شهید را به #عقب می آورند.😭
🍃🌷🍃
#پنج #مبارز #سوریه ای هم #شهید می شوند اما #توانستند #منطقه را #حفظ کنند. بر اثر #تیرها و #نارنجک ها #پیکر #شهید سلیمانی، به جز #صورت، #اثر #ترکش ها در #تمام بدن #شهید #دیده می شد.
😭
🍃🌷🍃
برای آن که دلمان کمی #آرام شود، یکی از #اتاق های #خانه مان رابه #موزه #شهید سلیمانی #تبدیل کرده ایم. #وسایل شخصی و #نظامی #شهید مانند #مسواک، #خمیردندان، #شانه،#قرآن♡، #لباس های ایشان را آنجا گذاشته ایم.😭
🍃🌷🍃
در #تمام #خانه #عکس های #شهید را به #دیوار زده ایم. #کت و شلوارهای نو ایشان را #کنار #لباس های خود در #کمد گذاشته ام زیرا #حس می کنم #همسرم #زنده است.😭
🍃🌷🍃
#مداح بود و #مراسمهای خانوادگی از صدای #مداحی او برای #اهل بیت(ع)🌷 گرم میشد اما حالا مدتهاست #صدای #دلنشین و #پرشورش در فضا شنیده نمیشود و جای خالی او در #مناسبتها بیشتر احساس میشود.😭😭
🍃🌷🍃
وقت #رفتن بهش گفتم اگر #دلیل رفتنت را مردم از من پرسیدند چی بگم؟ گفت: بگو #خودش رفت،
با #عشق هم رفت، بگو خودش
را #فدای #اهل بیت(ع)🌷 و #دینش کرد. من هم این روزها خودم را با همین #موضوع #دلداری میدهم.😭
🍃🌷🍃
هر زمان ناراحت میشم به این فکر میکنم که #محمد #نعمت و #امانتی از طرف #خدا بود و من #امانتی را به #صاحبش #پس دادم و #خدا را #شکر میکنم که در این #امتحان #سربلند بودم و این قلبم را# آرام میکند.
😭
🍃🌷🍃
به تشویق #خواهر شوهرم که حکم #مادر برای #شوهرم را داشته در حال ادامه تحصیل هستم تا بتوانم مسیر #تعالی #همسرم را #ادامه دهم.
خبر #شهادت #همسرم را ابتدا به #پدرش اطلاع دادند و پدرشون هم من و دیگر اعضای خانواده را مطلع کردند.
😭😭
🍃🌷🍃