#داستان_کوکانه
کتابِ داستان🌹
محمد تازه رفته بود کلاس دوم
و می توانست کتاب داستان بخواند.
هر روز موقع مدرسه رفتن بابا به او پولِ تو جیبی می داد. ومامان برایش لقمه نان و پنیر وگردو می گذاشت .
یک روز که از مدرسه برمی گشت.
چشمش به کتابی باجلد زیبا افتاد.از پشتِ شیشه مغازه آن را خوب نگاه کرد.
جلدِ زیبایی داشت.
با خود گفت:حتما داستانِ زیبایی هم دارد.
وارد مغازه شد و از فروشنده قیمتش را پرسید.
فروشنده گفت :این کتاب در خودش چند داستان زیبا از شاهنامه دارد.
وقیمتش بالا است.
محمد خیلی دلش می خواست آن کتاب را بخرد. ولی پولش خیلی کم بود.
او تصمیم گرفت تا پول هایش را جمع کند تا بتواند آن کتاب را بخرد.
ولی با پولی که هر روز از بابا می گرفت باید حالاحالا صبر می کرد.
ولی تصمیمش را گرفت. از آن روز به بعد
پولش را جمع کرد وفقط نان وپنیروگردو اش می خورد.
وقتی بچه ها خوراکی های مختلف می خریدند ومی خوردند.
محمد فقط نگاه می کرد.
بعد از گذشتنِ دوهفته بالاخره پولش به اندازه ای که می خواست رسید.
وآن روز باخوشحالی رفت وکتاب را خرید.
وبا خواندنِ داستان های آن خیلی خوشحال تر شد.
حالا دیگه فهمیده بود که خیلی راحت می تواند خوراکی هایی را که زود تمام می شوند را نخرد
وبه جای آن چیزهایی را بخرد که برای همیشه می مانند .
ومی تواند هم خودش وهم دیگران از آن استفاده کنند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_305
کنارِ خانواده احمد خیلی بهم خوش گذشت.
موقع خدا حافظی ، بهار گفت:
_گندم جان حتما بیا خانه ما؛ تنها نمون 😊
منم تشکر کردم و خداحافظی کردم.
قادر بیرون منتظرم بود.
با دیدنم به طرفم اومد و دستم را گرفت و به طرف ماشین رفتیم.
وقتی سوار شدیم، نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خوبی؟😊
_ممنون خوبم.
_خوش گذشت؟
_وای آره! چقدر خوب ومهربون بودند.😊
_خدا راشکر که بهت خوش گذشته.😊
لبخند زدم و ازش تشکر کردم.
چند روز بعد؛ از قادر خواستم که احمد وبهار را دعوت کنیم.
او هم قبول کرد. وبرای آخر هفته دعوتشون کردیم.
بهار خیلی مهربون و خوش اخلاق بود. کنارش احساس خوبی داشتم.
کم کم رفت وآمد هامون بیشتر شد.
گاهی آنها می آمدند و گاهی ما می رفتیم.
گاهی هم بهار و معصومه باهم می آمدند و باهم بیرون می رفتیم.
دیگه احساس غربت نداشتم.
یواش یواش احساس می کردم که خانواده جدیدی پیدا کرده ام.
تابستان نزدیک می شدو روزهای گرم وطولانی در راه بود.
دوباره قادر و احمد باید به مأموریت می رفتند.
ومن باز باید تنها می ماندم.
قادر خوب می دانست که من از بچگی از تنهایی و تاریکی می ترسم.
برای همین من را به روستا برد.
تا چند روزی را که نیست، تنها نباشم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_ 306
می دونستم چاره ای نیست وباید دوریش را تحمل کنم.
پس سعی کردم صبور باشم و چیزی نگم.
ولی خیلی برام سخت بود.
باز هم تنها ماندم و قادر رفت. برای چند روز؟
فقط خدا می دانست.😔
سعی کردم که باغصه خوردن خانواده ام را ناراحت نکنم.
روزها سرم را با امیر کوچولو و دخترها گرم می کردم.
ولی شبها غمِ عالم به دلم می نشست و اشک چشمم بی اجازه می بارید و بالشم خیسِ خیس می شد 😭
چشمم به در بود که تلفن بزند.
ولی این بار تلفن هم نزد.
چند روز گذشت و خبری نشد.
دلم مثلِ سیر و سرکه می جوشید.
اما کاری از دستم برنمی آمد. فقط مجبور بودم که صبوری کنم.😩
ولی هر چه می گذشت صبرم هم رو به پایان می رفت.
چیزی نمی گفتم، ولی بی تاب و بیقرار شده بودم.
دیگه حوصله امیر کو چو لو را هم نداشتم.
دلم گواهی بد می داد.
کاش می توانستم خبری ازش بگیرم.
کاش می شد تلفن زد.
ولی حیف نمی شد و قادرِ من؛ دور از دسترسم بود.
ومن دل آشوب و بیتاب.
دیگر همه متوجه حالم شده بودند.
هر چه آبجی فاطمه دلداری می دادکه :نگران نباش؛ مثل دفعه ی قبل سالم برمی گرده.
حرفهاش و دلداری هاش فایده ای نداشت.
قربان صدقه رفتن های گلین خانم و لیلا هم حالم را خوب نمی کرد.
بابا هم هر چه ناز و نوازش می کرد؛ باز سودی نداشت.
آرام و قرار نداشتم.
هر چه آیه الکرسی می خواندم و دعا می کردم. باز هم دلم آرام نمی شد.
تا اینکه ؛ بابا توان نیاورد. بی تابی ام را ببیند و گفت:
_خودم صبح زود به شهر می رم و حتما خبری ازش می گیرم.
و صبح زود از خانه بیرون زدو من تسبیح به دست، دعا می کردم.که با خبر خوش برگردد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
آمدم امشب که من باعشق مهمانت شوم
مثلِ هر شب خوانمت یا که غزل خوانت شوم
آمدم با کوله باری از گنه دل پر زدرد
بهر امیدی که بخشایی و قربانت شوم
گرچه دارم رویِ همچون شب ولی قلبم
سپید
پر زمهرت آمدم تا غرقِ احسانت شوم
گرگنه کاری چو من داند که لطفت بی حداست
آید و گوید که یارب من چه حیرانت شوم
شبتون بهشت
دلتون آرام
التماس دعا 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
هر گاه به هم برخورديد، با سلام كردن و دست دادن برخورد كنيد و چون جدا شديد، با آمرزش خواهى [براى يكديگر] از هم جدا شويد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
آیه21: 💠يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ💠
ترجمه: ای مردم! پروردگار خود را پرستش کنید آن کس که شما ، و کسانی را که پیش از شما بودند آفرید ، تا پرهیزکار شوید.
#سوره_البقره
#تفسیر_آیه21
این چنین خدایی را بپرستید
در آیات گذشته خداوند حال سه دسته : پرهیز کاران، کافران و منافقان را شرح داد و بیان داشت که پرهیزکاران مشمول هدایت الهی هستند، و قرآن راهنمای آنان است در حالی که بر دل های کافران مهر جهل و نادانی زده و به خاطر اعمالشان بر چشم آنها پرده غفلت افکنده و حس تشخیص را از آنها سلب نموده است .
و منافقان بیمار دلانی هستند که بر اثر سوئ اعمالشان بر بیماریشان می افزاید.
اما در آیات مورد بحث بعد از این مقایسه روشن ، خط سعادت و نجات را که پیوستن به گروه اول است مشخص ساخته می گوید :ای مردم پروردگارتان را پرستش کنید که هم شما و هم پیشینیان شما را آفرید تا پرهیز کار شوید
"يا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ الَّذي خَلَقَکُمْ وَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ"
در تفسیر آیه نکات زیر جلب توجه می کند :
1- خطاب " یا ایها الناس" (ای مردم) که در قرآن خدود بیست بار تکرار شده و یک خطاب جامع و عمومی است نشان می دهد : قرآن مخصوص نژ اد ، قبیله، طایفه و قشر خاصی نیست ، بلکه همگان را در این دعوت عام شرکت می دهد ، همه را دعوت به پرستش خدای یگانه و مبارزه با هر گونه شرک و انحراف از خط توحید می کند.
2- برای بر انگیختن حس شکر گزاری مردم و جذب آنها به عبادت پروردگار از مهم ترین نعمت شروع می کند که نعمت خلقت و آفرینش همه انسانهاست ، نعمتی که هم نشانه قدرت خداست وهم علم و حکمت او وهم رحمت عام و خاصش، چرا که در خلقت انسان ، این گل سرسبد عالم هستی ، نشانه های علم و قدرت بی پایان خدا و نعمت های گسترده اش کاملا به چشم میخورد
آنها که در برابر خدا خاضع نیستند و او را پرستش نمیکنند غالبا به خاطر این است که در آفرینش خویش و پیشینیان نمی اندیشند و به این نکته توجه ندارند که این آفرینش بزرگ را نمی توان به عوامل کور و کر طبیعی نسبت داد.
واین نعمت های حساب شده و بی نظیر را که در جسم و جان انسان نمایان است نمی توان از غیر مبدا علم و قدرت بی پایانی دانست.
بنابر این یاد آوری این نعمت ها هم دلیلی است بر خداشناسی و هم محرکی است برای شکر گذاری و پرستش.
3- نتیجه این پرستش تقوا و پرهیز کاری است ( لعلکم تتقون)
بنا بر این عبادت ها و نیایش های ما چیزی بر جاه و جلال خدا نمی افزایند. همان گونه که ترک آنها چیزی از عظمت او نمی کاهد، این عبادت ها کلاس های تربیت برای آموزش تقوا است، تقوا همان احساس مسئولیت و خود جوشی درونی که معیار ارزش انسان و میزان سنجش شخصیت اوست.
4- تکیه بر (الذین من قبلکم)"کسانی که پیش از شما بودند "شاید اشاره به این باشد که اگر شما در پرستش بت ها استدلال به سنت نیاکانتان می کنید خدا هم آفریننده شماست، هم آفریننده نیاکان شماست،هم مالک و پرورش دهنده شما است و هم مالک و پرورش دهنده آنهاست ، بنا بر این پرستش بت ها چه از ناحیه شما باشد و چه از ناخیه آنها چیزی جز انحراف نیست.
♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص 153،152،151♦️
✳️سیاست شیطان👿گام👣به گام👣است«خُطُواتِ»بقره۱۶۸
🍁مرحلهٔ اوّل؛ اِلقای وسوسه است«فَوَسْوَسَ اِلَیْهِ»طهٰ۱۲۰
🍁در مرحلهٔ دوّم؛ تماس می گیرد«مَسَّهُمْ طائِفٌ»اعراف۲۰۱
🍁مرحلهٔ سوّم؛ در قلب فرو می رود«فیٖ صُدُورِ النّاسِ»ناس۵
🍁مرحلهٔ چهارم؛ در روح می ماند«فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ»زخرف۳۶
🍁مرحلهٔ پنجم؛ انسان را عضو حزب خود قرار می دهد«حِزْبُ الشَّیْطانِ»مجادله۱۹
🍁مرحلهٔ ششم؛ سرپرست انسان می شود«وَ مَنْ یَتَّخِذِ الشَّیْطانَ وَلِیًّا»نساء۱۱۹
🔥مرحلهٔ هفتم؛ انسان خود یک شیطان می شود«شَیاطیٖنَ الْاِنْسِ....»انعام۱۱۲
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✅اگر بگویند فردا خواهی مرد، چه میکنی؟
🌱ثروت و ساختمانهای یک شهر را به تو ببخشند آیا خوشحال میشوی؟
🌱اگر تو را حاکم آن مملکت قرار دهند آیا قبول میکنی؟
🌱اگر بهترین لحظات و خوشترین برنامهها را اجرا کنند شاد میشوی؟
🌱اگر بهترین غذا و خوردنیها را برایت آماده کنند میخوری
🌱اگر بهترین فیلم و موسیقی را بیاورند گوش میدهی؟
🌱اگر بهترین سیما و چهره را به تو عطا کنند در آینه به آن مینگری؟
🌱گمان کن مردهای اهل و فرزندان بر تو گریه میکنند.
🌱گمان کن در غسالخانه مردهشور تو را غسل میدهد.
🌱گمان کن بر تو سدر و کافور میریزند و تو را خوشبو میکنند.
🌱گمان کن لباسهای تنت را کنده و کفن سفید بر تو انداختهاند.
🌱گمان کن تو را در تابوت گذاشته و چهار طرف آن را گرفته و به سوی قبرستان میبرند.
🌱گمان کن امام بر تو نماز میت میخواند و آخرین تکبیرات را ادا میکند.
🌱گمان کن تو را در قبر گذاشته و خشت بر دروازه آن میگذارند.
🌱گمان کن بر تو خاک میریزند.
🌱گمان کن اینک در قبر تنها و بیکس در تاریکی آن مکان دراز کشیدهای.
🌱گمان کن اینک نکیر و منکر از تو سؤال میکنند.
🌱یقین کن که این سلسله کارها و عملیات را روزی تجربه خواهی کرد همان گونه که دوستان تو جلوتر از تو و پادشاهان و قدرتمندان تجربه کردند و ما هر روز به این اصل مکتوب نزدیکتر میشویم.
🌱قدم به قدم، سال به سال، ماه به ماه، هفته به هفته، ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیکتر می شویم.
﴿قُلۡ إِنَّ ٱلۡمَوۡتَ ٱلَّذِي تَفِرُّونَ مِنۡهُ فَإِنَّهُۥ مُلَٰقِيكُمۡ﴾
[الجمعة: 8
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
امام صادق عليه السلام فرمودند
🍃گناهى كه نعمت ها را تغيير مى دهد،
تجاوز به حقوق ديگران است
🍃گناهى كه پشيمانى مى آورد
قتل است
🍃گناهى كه گرفتارى ايجاد مى كند، ظلم است
🍃گناهى که آبرو مى بَرد
شرابخوارى است
🍃گناهى كه جلوى روزى را مى گيرد زناست
🍃گناهى كه مرگ را شتاب مى بخشد قطع رابطه با خويشان است
🍃گناهى كه مانع استجابت دعامى شود و زندگى را تيره و تار مى كند
نافرمانى از پدر مادر است
📚علل الشرايع
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Clip-Panahian-TafavoteDoaMoadabaneVaGheyrMoadabane.mp3
1.03M
🎵تفاوت دعای مؤدبانه و غیرمؤدبانه و اثر آن در استجابت دعا
🔻یک راه ساده برای رعایت ادب در دعا
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
عروسک موطلایی🌹
در حیاطِ خانه مادر بزرگ یک درختِ توتِ بزرگ بود که سایه ی آن کلِ حیاط را گرفته بود .
مریم اینها طبقه ی بالای خانه ی مادر بزرگ زندگی می کردند.
هر روز زهرا دخترِ همسایه به خانه انها می آمد وباهم در حیاط زیرِ سایه درخت توت بازی می کردند.
تا اینکه مامان برای مریم یک عروسکِ مو طلایی خرید.
ومریم با خوشحال آن را به حیاط بردتا با زهرا بازی کنند.
زهرا هم عروسکِ خودش را آورده بود.
ولی وقتی عروسکِ مریم را دید گفت:
_چقدر لباس و موهایش قشنگه.
میدی من هم بغلش کنم.
مریم که عروسک جدیدش را خیلی دوست داشت گفت:
_نه خودم دوستش دارم .
وعروسکش را پشتش قایم کرد.
زهرا ناراحت شد و رفت.
فردای آن روز زهرا نیامد .
ومریم تنها ماند.
تنهایی زیر درخت نشسته بود که مادر بزرگ امد وگفت:
_دخترم چرا تنهای؟
مریم گفت:ِ
_اخه زهرا نیومده .
مادر بزرگ گفت:
_چرا❓
مریم گفت:
_اخه دیروز عروسک منو می خواست بغل کنه بهش ندادم.
فکر کنم قهر کرده .
مادر بزرگ گفت:
_دختر عزیزم درسته که عروسکت را خیلی دوست داری .
ولی زهرا دوستِ خوبته . الان ببین تنها شدی.
مریم گفت:
_الان چه کار کنم ❓آخه تنهایی نمی شه بازی کرد.
مادر بزرگ گفت:
برو زهرا را صدا کن که بیاید .
حتما میاد .
مریم با خوشحالی رفت وزهرا را صداکرد.
زهرا هم تنهایی نمی توانست بازی کند.
با خوشحالی آمد و دوبار باهم زیر درخت توت بازی کردند.
ومریم اجازه داد تا زهرا عروسکش را بغل کند.
ومادر بزرگ هم برایشان نخود چی وکشمش آورد .
خیلی به آنها حوش گذشت.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
سلام مهربانان 🌹
شرمنده امشب یک قسمت داریم
فرصت نشد بنویسم
ان شااالله حبران می کنم
برام دعا کنید
ممنون که مهربانید 🌹
#گندمزار_طلائی
#قسمت_307
تا ظهر دور حیاط می چرخیدم و ذکر می گفتم.
دل توی دلم نبود.
دفعه ی قبل حد اقل یه زنگ زد و از حالش با خبرم کرد.
ولی این بار؛....😩
مامان برام شربت آورد و دستم راگرفت و نشاند روی تخت. بعد بازور شربت را به خوردم دادم.
انگار راه گلوم بسته شده بود.
هیچی ازش پائین نمی رفت.
ولی مامان مجبورم کرد که شربت را بخورم.
آبجی فاطمه امیر را آورد و داد بغلم ورفت.
اشک توی چشمهام جمع شده بود و منتظر کوچک ترین بهانه بودم که بزنم زیر گریه😢
حوصله نداشتم با امیر بازی کنم.
می دونستم همه نگرانم هستند و این کارها فقط به خاطرِ بهتر شدنِ حالمه.
ولی نمی شد.دلم آرام نمی شد.
نزدیک ظهر بود که عمو رجب دنبالم فرستاد که تلفن باهاتون کار داره.
نفهمیدم چطوری خودم را رساندم.
وقتی من را آشفته دیدگفت:
_سلام دخترم. باباته.
وای سلام هم نداده بودم.😔
با شرمندگی سلام دادم و گوشی را گرفتم.
_سلام بابا جان؛ چه خبر؟
قادر را دیدی؟
_علیک سلام گندمم. نه ندیدمش. ولی نگران نباش. اومدم اداره اش پرسیدم.
می گن چند روزِ دیگه برمی گرده.
ولی فعلا نمی تونه تماس بگیره.
اونجایی که هستند به تلفن دسترسی نداره.
ولی اینها ازش خبر دارند. می گن حالش خوبه....
دیگه نمی شنیدم بابا چی می گه. کِی تلفن قطع شد نفهمیدم.
همان جا کنار دیوار سر خوردم و افتادم.
وگفتم:
_خدایا شکرت..
اشکهام راه افتاد ودیگه نتونستم جلوش را بگیرم.
گوشه اون مغازه کسی نبود که جلوی گریه ام را بگیره.
حسابی اشک ریختم که دیدم.
عمو رجب با لیوان آبِ قند جلو اومد و گفت:
_دخترم چیزی شده؟
اشکهام پاک کردم وگفتم:
_نه عمو! چیزی نشده.
خندید وگفت:
_دلت تنگ شده؟😊
شربت را دستم دادو گفت:
_بیا دخترم این را بخور. حالت بهتر بشه.
نگران نباش حتما میاد.
تشکر کردم و شربت را که خوردم؛ پاشدم و رفتم خانه.
کمی دلم آرام شده بود. ولی هنوز هم دلتنگ و نگران بودم.
کاش حد اقل می تونستم صداش را بشنوم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
معبودا
باز شب آمد ومن پر زِ تمنا شده ام
بر وصالت دل و جان بر کف و شیدا شده ام
هرچه دارم همه را بهر شهادت بدهم
تا بدانی که ندارم غم و لیلا شده ام
تا شود مرغِ سحر نغمه زنان می شنود
از دلم این همه آواز که شیدا شده ام
هم نوا با در و دیوار و ملائک به سجود
بر در میکده ات غرقِ تماشا شده ام
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
خانه دلتون گرم
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
آن شب كه به آسمان برده شدم، به بهشت در آمدم و در آن جا دشتهايى ديدم كه عدّه اى فرشته، خشتى از طلا و خشتى از نقره مى سازند و گاه از كار باز مى ايستند. از آنها پرسيدم: چرا گاهى از كار دست مى كشيد؟ گفتند: ...
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون