داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
کیفِ چرمی🌹
برای بارِ چندم؛ کیفِ حمید را بر انداز کرد.
خیلی قشنگ بود.
رنگِ قهوه ای و براق؛ سگکِ درشت و زیبا؛ حتی مدلِ قفلش هم با بقیه کیف ها فرق داشت.
حتما باید یکی مثلِ این بخرد.
باز مادر غرید که" چرا دیر اومدی"
عذر خواهی کردو به اتاق رفت.
پول توی جیبی امروز راهم از جیبش در آوردو توی قلک انداخت. از سوراخِ ریز قلک نگاه کرد.
حتما تا چند روزِ دیگر می توانست آن کیف را بخرد.
هفته ها بود که در مدرسه خوراکی نمی خرید و پول هایش را پس انداز می کرد.
نگاهی به درزِ شکافته شده کیفش کرد.
دیگر لازم نبود مادرش درزِباز شده را بِدوزد. هر طرف کیفش بارها دوخته شده بود.
امروز باید؛ لباس هایی را که مادرش آماده کرده؛ به حجره حاجی ببرد.
ناهار خوردو سریع راه افتاد.
صدای سرفه های خواهرش را شنید.
سخت بیمار بود و غذاهم نخورده بود.
نزدیک عید بود و بازار شلوغ.
همه در حالِ خرید کردن بودن. لباسها را تحویل داد و برگشت.
جلوی مغازه کیف فروشی ایستاد.
با خود گفت" همین روزها به آرزوم می رسم."
دفتر مشقش را جمع کردو داخل کیفش گذاشت.
بازهم به درزِ باز شده نگاه کرد.
در رختخواب دراز کشید. خوابش نبرد.
بلند شد و قلکش راباز کردو پولها یش راشمرد.
دیگر چیزی نمانده بود تا صاحبِ کیفِ چرمی شود.
با خوشحالی خوابید. با
صدای سرفه های خواهرش از خواب پرید.
چشمش به عکسِ پدرش افتاد.
کاش زنده بود.
سر و صدای مادرمی آمد.
پاشد و سریع بیرون رفت.
صورتِ خواهرش سیاه شده بود وسرفه هایش بند نمی آمد.
مادرش دم نوش به دست نشسته بود و اشک می ریخت و هرچه می کرد. خواهر نمی توانست دمنوش را بخورد.
بلند گفت:
_مامان باید ببریمش در مانگاه.
مادر نگاهی درد آلود به او کرد.
و فهمید که دردِ مادرش بی پولی است.
بی درنگ به اتاق دوید و
پولهایش را آورد.
به طرف مادرش گرفت وگفت:
_مامان تورا خدا پاشو. الآن خفه می شه.
صبح شده بود که ازدرمانگاه برگشتند.
امروز حتی پول توی جیبی هم نداشت.
لقمه ای نانِ خالی در کیفش گذاشت.
درز باز شده را با منگه بست.
وبه مدرسه رفت.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_353
به این جا که رسید، دوباره اشک هاش جاری شد.
کمی مکث کردو ادامه داد:
_آن شب؛ دارو ها را خوردم و منتظر شدم که بچه ازبین بره. تا راحت بشم.
تا بتونم راحت تر بگذار م و برم.
تا صبح دل درد و کمر درد کشیدم.
از زور درد دور اتاق راه می رفتم و می چرخیدم.
بی صدا ناله می کردم.که بچه ها بیدار نشن. درد امانم را بریده بود.
یاسر از خواب بیدار شدو وقتی حالم را دید؛ نگران شد. هرچی می پرسید چی شده ؟ جوابش را نمی دادم. دلم می خواست خودم هم بمیرم و از دستش راحت شم.
بالاخره با اصرار زیاد من را به بیمارستان برد. هر کاری کردم ؛ نتونستم حریفش بشم و بازور من را سوار ماشین کرد و رفتیم بیمارستان.
فوری من را بستری کردند و آزمایش گرفتند و مسکن و سِرم تزریق کردند.
و از چیزی که می ترسیدم؛ اتفاق افتاد. یاسر فهمید بار دارم.
ولی نفهمید که برای سقط دارو مصرف کردم.
دکتر بهم گفت:
_چه اتفاقی افتاده ؟چرابه این روز افتادی؟
ومن جوابی ندادم. از یاسر پرسید:
_چه اتفاقی برای خانمت افتاده؟
_نمی دونم . من اصلا خبر نداشتم بارداره.
_آقا ؛ خانمت یا غذا و داروی نامناسب خورده یا اتفاقی براش افتاده.
ومن سرم را پایین انداخته بودم و می ترسیدم که بفهمند من چه کار کردم.
نمی دونم شاید دکتر فهمید و نخواست بگه.
به هر حال نشد که بچه از بین بره .
وقتی برگشتیم خانه؛ بهم.گفت:
_چرا نگفتی بار داری.؟تو که می دونی من چقدر بچه دوست دارم.
بغضم ترکید و گفتم:
_ولی من نمی خوام. من بچه نمی خوام.
من این زندگی را نمی خوام. می خوام که خودم و بچه ام بمیریم. تا تو راحت بشی وهر کاری دلت خواست کنی. ولم کن . فقط ولم کن . بگذار بمیرم.😭
سکوت کرده بود و فقط گوش می داد.
بعد بلند شد و رفت و برام شربت آورد.
مهربون شده بود .مثل روزهای اول زدگیمون.
سرم را به سینه اش چسباند و اشک هام را با دستش پاک کردو گفت:
_مینا جان عزیزم چرا خودت را اذیت می کنی. به خدا من دوستت دارم. من اصلا زندگی بدون تو را نمی خوام. با این کارهات خودت و من را اذیت می کنی.
ومن اصلا حرفهاش را نمی فهمیدم.
اگر من را دوست داشت پس اون کارهاش چی بود؟
خلاصه از اون به بعد مهربون شده بود و بیشتر بهم توجه می کرد. ولی من ته دلم اصلا مهربونیش را باور نداشتم.
دیگه دلم باهاش صاف نمی شد و همیشه بهش مشکوک بودم.
وقتی مریم دنیا امد؛ خیلی خوشحال شد. کلی برای من ومریم کادو خرید.
و ذوق کرد.
ولی بعداز یک مدت فهمیدیم که مریم ِ من دچارِ نارسایی کلیه است.😔
واحتمالا از دارویی که من برای برای سقط استفاده کرده بودم.
گندم جان هیج.وقت خودم را نمی بخشم. هر بار که مریم را برای دیالیز می بریم و زجر کشیدنش را می بینم؛ از خودم بیزار می شم.
من بد کردم خیلی بد کردم 😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_354
ولی کاش دردم فقط این بود.
بعد از یک مدت دوباره دیر اومدن های یاسر شروع شد. بازهم جر وبحث.
تا یک مدت خوب می شد، دوباره شروع می کرد. ومن این باربه خاطر مریم نمی تونستم برم. چون هر چی بزرگتر می شد بیشتر به پدرش وابسته می شد
هر بار می خواستم برم؛ یاسر قسم و آیه که دیگه سمتِ هیچ زنی نمی ره.
و من هم فقط به خاطر بچه ها صبر می کردم.
الان زهرا دانشجو است و به خاطر دانشگاهش با مادرم اینا زندگی می کنه.
مهدی سربازه. مریم هم بزرگتر شده.
دیگه تصمیم خودم را گرفتم که برای همیشه برم.
دیگه نمی تونم تحمل کنم.
الان چند شبه که باز مدام داره با گوشیش ور می ره.
دیشب یواشکی گوشیش را نگاه کردم. باورت نمی شه باز به یک زن پیام می داد. اونم پیام عاشقانه.
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به سر و صدا کردن و قسم خوردم که این دفعه حتما می رم.
حالا از صبح زود پاشده مریم را با خودش برده بیرون. می دونه من بدون مریم جایی نمی رم.
دارم دیوانه می شم. گندم جان دارم دیوانه می شم😭
هاج و واج مونده بودم. نمی دونستم چی باید بگم. مینا خانم حق داشت.
یک لحظه پیش خودم فکر کردم که وای اگر قادر به زنِ دیگه ای فکر کنه من چه کار می کنم؟😱
حتی نمی تونستم فکرش را هم.کنم.
چه برسه که خودم را جای مینا خانم بگذارم.
این زنِ بیچاره این سالها زندگی نکرده. فقط درد کشیده.
زجر کشیده از دستِ مردی که ادعای مؤمن بودن را داره. ولی دنبال هوای نفسش بوده و تا جایی که دلش خواسته به این زنِ بد بخت ظلم کرده.
خواستم بگم صبور باش.
دیدم خودم هم اگر بودم تحمل نمی کردم.
مانده بودم چی بگم. ومینا خانم آرام آرام اشک می ریخت 😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
عید است ودلم شادی بی حد دارد
یاد از کرم و رحمت سرمد دارد
چون آمده میلاد ِگلِ زهرایی
یک هدیه خدا برای احمد دارد
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌸
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون پر از ذکر خدا
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
سلام صبح بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
روزه سپر آتش (جهنم) است. «یعنى بواسطه روزه گرفتن انسان از آتش جهنم در امان خواهد بود.»✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_16.mp3
9.67M
❤شرح دعای روز شانزدهم ماه مبارک
@IslamLifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
Tahdir-www.DaneshjooIran.ir-joze16.mp3
3.95M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم
#جزء 16
استاد معتز آقایی
به نیت فرج امام عصر (عجل الله)🌷✨
@IslamLifeStyles
#دعای_روزهای_ماه_رمضان
#دعای_روز_شانزدهم
اللَّهُمَّ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوَافَقَةِ الْأَبْرَارِ، وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مُرَافَقَةَ الْأَشْرَارِ، وَ آوِنِي فِيهِ بِرَحْمَتِكَ إِلَى [فِي] دَارِ الْقَرَارِ، بِإِلَهِيَّتِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ.
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیه31: 💠وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ💠
ترجمه: سپس علم اسما (علم اسرار آفرینش و نامگذاری موجودات ) را همگی به آدم آموخت .بعد آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود "اگر راست می گویید ،اسامی اینها را به من خبر بدهید"!
#سوره_البقره
#تفسیر_آیه31
فرشتگان در بوته آزمایش
از آنجا که آدم به لطف پروردگار ، دارای استعداد فوق العاده ای برای درک حقایق هستی بود
خداوند این استعداد را به فعلیت رسانید می فرماید:" به آدم همه اسماء(حقایق و اسرار عالم هستی ) را تعلیم داد"( و علم آدم الاسماء کلّها)
گرچه مفسران در تفسیر "علم اسماء" بیانات گوناگونی دارند ، ولی مسلمّ است منظور تعلیم کلمات و نام های بدون معنا به آدم نبوده ، چرا که این افتخاری محسوب نمی شده است بلکه منظور تعلیم معانی این اسماء و مفاهیم و مسمّاهای آنها بوده است.
البته این آگاهی از علوم مربوط به جهان آفرینش و اسرار و خواص مختلف موجودات عالم هستی ، افتخار بزرگی برای آدم بود.
در حدیثی داریم که از امام صادق (ع) پیرامون این آیه سئوال کردند ، فرمود:
الارضین و الشعاب و الاودیه ثّم نظر الی بساط تحته ، فقال : و هذا البساط مما علمه :" فرمود منظور زمینها ، کوه ها،دره ها و بستر رودخانه ها ( و خلاصه تمامی موجودات ) می باشد."
سپس امام (ع) به فرشی که زیر پایش گسترده بود نظری افکنده فرمود : حتی این فرش هم از اموری بود ه که خدا به آدم تعلیم داد"!
بنا بر این "علم اسما " چیزی شبیه"علم لغات " نبوده است بلکه مربوط به فلسفه ، اسرار، کیفیات و خواص آنها بوده است ، خداوند این علم را به آدم تعلیم کرد تا بتواند از مواهب مادی ومعنوی این جهان ، در مسیر تکامل خویش بهره گیرد.
همچنین استعداد نام گذاری اشیاء را به او ارزانی داشت تا بتواند اشیاء را نام گذاری کند و در موارد اختیاج با ذکر نام ، آنها را بخواند تا لازم نباشد عین آن چیز را نشان دهد ، و این خود نعمتی بزرگ است.
هنگامی به اهمیّت این موضوع پی می بریم که می بینیم بشر امروز ، هر چه دارد به وسیله کتاب و نوشتن است و همه ذخایر علمی گذشتگان در نوشته های او جمع است ، و این خود به خاطر نام گذاری اشیاء و خواص آنها است ، و گر نه هیچ گاه ممکن نبود علوم گذشتگان به آیندگان منتقل شود.
آنگاه می افزاید:"سپس خداوند به فرشتگان فرمود : اگر راست می گویید، اسماء اشیا و موجوداتی را که مشاهده می کنید و اسرار و چگونگی آنها را شرح دهید"
"ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ "
جواب فرشتگان را در آیه 32 خواهیم خواند.
♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص 217 و 218♦️
💠حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم :
◽️الا اُخْبِرُكُمْ بِشَىْءٍ اِنْ اَنـْتُمْ فَعَلْتُموهُ تَباعَدَ الشَّيْطانُ مِنْـكُمْ كَما تَباعَدَ الْمَشْرِقُ مِنَ الْمَغْرِبِ؟ قالوا: بَلى، يا رسول اللّه قالَ: اَلصَّوْمُ يُسَوِّدُ وَجْهَهُ وَ الصَّدَقَةُ تَـكْسِرُ ظَهْرَهُ وَ الْحُبُّ فِى اللّهِ وَ الْمُوازَرَةُ عَلَى الْعَمَلِ الصّالِحِ يَقْطَع دابِرَهُ وَ الاْسْتِغْفارُ يَقْطَعُ وَ تينَهُ و لكلّ شيء زكاة و زكاة لأبدان الصّيام.
◽️آيا شما را از چيزى خبر ندهم كه اگر به آن عمل كنيد، شيطان از شما دور شود، چندان كه مشرق از مغرب دور است؟ عرض كردند: چرا. فرمودند: روزه روى شيطان را سياه مى كند، صدقه پشت او را مى شكند، دوست داشتن براى خدا و هميارى در كار نيك، ريشه او را مى كند و استغفار شاهرگش را مى زند و برای هر چیزی زکات است و زکات بدن ها روزه است.
✍🏻منهاج البراعه ج 7 ، ص 426
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#علیرضا_پناهیان
🌼تا جایی که امکان دارد کمتر حرف بزنید آنگاه پس از این سکوت حرف های حکیمانه و خوبی بر زبان جاری خواهید کرد
#ماه مبارک #رمضان ماه #قرآن
#ماه #سکوت
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌸🍃🌸🍃
#وفای_به_عهد
پنجمین سوره قرآن کریم، سوره مائده، با یک دستور مهم شروع میشه:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ (مائده/۱)
ای کسانی که ایمان آوردهاید! به تمام قراردادها و پیمانها وفا کنید!
وفای به عهد و پیمان انقدر مهمه که پیغمبر (ص) فرمود:
«لَا دینَ لِمَن لَا عَهدَ لَه».
کسی که وفا ندارد، دین ندارد.
#بحارالانوارج١٦ص١٤٤
خوش قولی، رمز خوش روزی بودنه. قدیمیها میگفتن:
"آدم خوش حساب، شریک مال مردم است"
مسلمان باید به همه پیمانها، با هر کس و هر گروهی، پایبند باشه،
اما،
یادمون باشه، نسبت به قول و قرارهایی که با خدای خودمون گذاشتیم، حساستر باشیم.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
کودک رزمنده 🌹
باید هر چه زودتر از این مهلکه نجات پیدا می کردند.
صدای انفجار و دود و آتش؛ فضا را پر کرده بود.
سعید و پدرش ؛ پشتِ ماشین آمبولانس ؛ کنارِ چند زخمی بودند.
راننده با سرعت به سمتِ اهواز می راند.
تا جانِ آنها را نجات دهد.
زخمی ها ناله می کردند.
پدرش اسلحه در دست؛ رو به در پشتِ آمبولانس نشسته بود. وسعید از ترس دستِ پدرش را چسبیده بود.
صدای ماشینِ جنگی که آنها را تعقیب می کرد. نزدیک و نزدیک تر به گوش می رسید.
آمبولانس روی دست انداز افتاد و درِ پشت به شدت باز شد.
یک ماشین جیپ؛ در نزدیکی بود.
سرباز عراقی که کنارِ راننده بود؛ آمبولانس را نشانه گرفته بود و بلافاصله شلیک کرد.
پدرهم شروع به تیر اندازی کرد و سعید خود را پشت پدر مخفی کرد.
ناله مجروحان بیشتر شد.
تیر ها بین دو ماشین رد وبدل می شد.
که صدای ناله پدرش بلند شد و تفنگ از دستش افتاد.
سعید فریاد زد.
پدرش زخمی شده بود.
ماشین عراقی نزدیک تر می شد. راننده آمبولانس سریع تر می راند.
صدای مجروحان بالاتر رفته بود. پدرش در حالِ افتادن بود.
سعید شجاعانه؛ تفنگ را از دستِ پدرش بیرون کشیدو خودش را جلوی پدرش انداخت و سر باز و راننده ی عراقی را به رگبار بست.
ساعتی بعد؛ آمبولانس به بیمارستان رسید.
پرستاران برای کمک آمدند و بدنِ مجروحان را با برانکار بردند.
و جسمِ بی جانِ سعید را به سرد خانه منتقل کردند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_355
آن شب قادر خونه بود.
وقتی قادر بود؛ خیالم از بابت زینب راحت بود. خوب بلد بود بازیش بده و ازش نگهداری کنه. برای قادر می خندیدو با هم بازی می کردند.
هر طرفِ خانه می چرخیدم؛ وهر کاری می کردم؛ لحظه ای مینا خانم از یادم خارج نمی شد.
رفتم آشپزخانه ولی حواسم به مینا خانم بود.
توی فکر بودم که دستی روی شانه ام نشست.
برگشتم قادر بود.
_چی شده ؟گندم جان؛ امشب سرِ حال نیستی؟
_چیزی نیست. فقط مینا خانم حالش خوب نبود رفتم بهش سر زدم. فکرم گرفتارشه.
_خب یک زنگ بهش بزن. ان شاءالله که خوب شده باشه.
راستی گندم جان فردا که خانه ام، بریم یک کم خرید کنیمِ دلم می خواد برای تو وزینب لباسِ جدید بخرم. خیلی وقته خرید نکردی.😊
_ها.... چی... آره خوبه. زینب لباس جدید می خواد. لباس هاش داره کوچک می شه.
_بله دارم می بینم. دلم نمی خواد دخترم لباسِ کوتاه بپوشه. باید لباس بلند و مناسب بپوشه 😊
بعد هم شروع کرد به قربان صدقه رفتنِ زینب.
خدارا شکر کردم.
قادرِ من تمامِ فکر و ذکرش من و زینب بودیم. عمرا اگر به کسِ دیگه ای فکر کنه .
من واقعا به قادر ایمان داشتم. اون یک مرد نمونه است. واقعا تکه 👌
کاش همه ی مردهای دنیا مثل قادر خوب و مؤمن بودند.
دردی را که نینا خانم می کشید؛ خوب درک می کردم و دلم براش می سوخت. ولی کاری از دستم نمی اومد. دلم برای بچه هاش بیشتر می سوخت.
ولی نمی دونم چرا شوهرش درک نمی کرد؛ این همه درد را.؟
و چرا جز به خودش به کسِ دیگه ای فکر نمی کرد؟
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_356
روزها در پیِ هم می گذشت.
و من هر روز بیش از روزِ قبل؛ همسرم را مهربان می یافتم.
همیشه سعی می کرد تا وقتی خانه است، با محبتهای بی حد وحسابش؛ جبرانِ نبودن هاش را کنه.
ومن در کنارش؛ تمامِ رنجی که از تنهایی کشیده بودم؛ فراموش می کردم.
کمی به غربت خو کرده بودم. وتمامِ سعیم را گذاشته بودم برای رسیدگی به همسرم و دخترم.
از مینا خانم خبر نداشتم.
ولی چند بار توی محوطه با مریم دیده بودمش. بازهم دلش نیامده بود که بره.
یا دوباره یاسر با حرفهای عاشقانه خامش کرده بود.
کاش مشکلات زندگیش حل شود و همیشه کنارِ هم زندگی کنند.
هنوز تابستان تمام نشده بود که؛ قادر با یک کارتن بزرگ به خانه آمد.
مثلِ همیشه با زینب به استقبالش رفتیم.
خوش آمد گفتم.
او هم مثل همیشه. با لبخند جوابم را داد و زینب را در آغوش کشید. برایش شربت خنک آوردم و.کنارش نشستم.
زینب را روی پایش گذاشت و گفت:
_گندم جان برات سرگرمی درست کردم.که حوصله ات سر نره.
دیگه تنهایی اذیتت نکنه .
و به کارتن اشاره کرد.
_نمی خوای بازش کنی؟😊
به طرف کارتن رفتم. وقتی بازش کردم؛
چشمانم از تعجب باز ماند 😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
می شود امشب مرا مهمان کنی
یک نظر بر این دلِ ویران کنی
مثلِ هرشب غرقِ در یادت به ذکر
سر به مُهرم تا خطا جبران کنی
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا
در پناه خدا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
اگر بنده «خدا» مىدانست كه در ماه رمضان چیست [چه بركتى وجود دارد] دوست مىداشت كه تمام سال، رمضان باشد.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون