درباره خشم و دیگر تمایلات
که دانستنش
در زندگی زناشویی
بسیار بسیار لازمه
ان شاءالله صحبت خواهیم کرد✅
و چند نکته بسیار کلیدی را خدمتتان خواهیم گفت👌
احسنت به شما خانم های عزیز👏👏👏
مطمئن باشید اینجا هستم
تا کمک تون کنم
و هر چه در توان دارم
البته به شرط حیات و فرصت
برای کمک به شما خوبان انجام خواهم داد✅
خیلی خیلی برام دعا کنید
که بتونم به بهترین نحو خدمت کنم
عاقبت بخیر باشید🌺
رمان جدید را قبلا کانال گذاشته بودم
با یک نام دیگه
که تصمیم گرفتم نام بهتری براش بذارم
حتی اگر شما اسم بهتری به نظرتان می رسه
حتما بگید
ان شاءالله با کمک شما بازنویسی بشه و
شما هم در ثوابش شریک باشید🌺
دقیقا همینطوره که در موقع عصبانیت
هیچ تصمیمی نگیریم❌
هیچ حرفی نزنیم❌
سعی کنیم با ذکر گفتن، نفس عمیق کشیدن
و ترک محل،
به خودمان مسلط بشیم و بعد در ارامش تصمیم بگیریم که چه کنیم؟
در مورد خانم هایی که در جمع خانوادگی رعایت حیا و حجاب را ندارند،
بهتر صبور باشید و حساسیت نشان ندید.
اما سعی کنید بعدا و در فزصتی مناسب خواهرانه باهاشون صحبت کنید
و اگر نپذیرفتند، رفت و آمد را کمتر کنید
حد اقل نفس خودتان پاک بماند.
یادتان باشه خدای مهربان می فرماید
"علیکم انفسکم"
مواظب ایمان خودتان باشید✅
این وظیفه اصلی ماست👆
موفق باشید التماس دعا
#دستان_سرد
#قسمت_7
امید با گوشی در دستش بازی می کرد و سرش پایین بود.
کلافگی از سرو رویش می بارید.
محسن نفسِ عمیقی کشید و دست بر شانه امید زد و گفت:"داداش زیاد خودت را خسته نکن. همه چیز درست می شه"
امید پوزخندی زد و سرش را به تمسخر تکان داد.
دوباره صدای زنگِ گوشی اش بلند شد.
باز مادرش بود. از محسن عذر خواهی کرد و از جایش بلند شد.
کمی دورتر با مادرش صحبت کرد.
محسن در فکرِ این بود که چگونه می تواند به امید کمک کند. که مرستاری صدایش کرد.
از جا بلند شد و برای امید که هنوز داشت با مادرش صحبت می کرد، دست تکان داد و به پرستار اشاره کرد و رفت.
امید تماسش را قطع کرد و گفت:
_ببخشید امروز باید برم. حتما دوباره به دیدنت میام.
خداحافظی کرد و رفت.
محسن همچنان در فکر صحبت های امید بود.
او می دانست که امید جوان خوبی است.
ولی عقایدش....
مادر امید از او خواسته بود که زودتر به منزل برود و در آماده سازی جشن شرکت داشته باشد.
برنامه ای عجیبی نبود.
بیشتر اوقات پدرش در سفرهای کاری بود و مادرش هم به هر بهانه ای جشنی راه می انداخت و اقوام و دوستان را جمع می کرد و فخر فروشی می کرد.
این بار هم بهانه، این قرارداد بود.
امید همیشه از این مهمانی ها بیزار بود. ولی چاره ای نداشت. به خاطرِ دلِ مادرش مجبور بود که باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دستان_سرد
#قسمت_8
وقتی به خانه رسید، مادرش حسابی در تکاپو بود. مژگان خانم، کارگرشان هم به همراه همسرش نادر، سخت مشغول نظافت بودند.
یک راست به سمتِ اتاقش رفت. هنوز به پله وسطی نرسیده بود که چنش به پدرش افتاد که کیف در دست و آماده، رو برویش ظاهر شد.
زیرِلب سلامی داد و خود را کنار کشید.
پدرش اما در کمالِ غرور، سری تکان داد و رفت.
هنوز به پله ی آخر نرسیده بود که صدای مامانش را شنید که پدر را خطاب کرده و می گفت:
_کجا داری می ری؟ ما امشب جشن داریم. کلی مهمان دعوت کردم.
پدر بی اعتنا از کنارش گذشت و گفت:
_کار دارم. چند روزِ دیگه برمی گردم.
باز صدای مادر بلند شد:
_وحید جان، صبر کن.
اما پدر بیرون رفت و مادر هم به دنبالش.
داستانِ همیشگی بود. اگر مهمانی به خاطرِ موفقیت های خودش بود، شهر را خبر دار می کرد و چه ها که نمی کرد.
ولی برای امید، هیچ وقت، فرصت نداشت.
همیشه جشن هایش بدون پدر برگزار می شد. همیشه.
آهی کشید و خودش را روی تخت انداخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام خدمت شما استاد بزرگوار در مورد برخورد با اطرافیانم مخصوصا خانواده شوهرم از خانم فرجام پور مشاوره گرفتم و خیلی صحبتهاشون عالی بود و تنوستم تصمیم بگیرم با هر کسی چه رفتاری رو داشته باشم تشکر میکنم از خانم فرجام پور عزیزم انشاالله خیر دنیا و آخرت نصیبتون بشه استاد مهربان
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
از خدا بترسید و با مال و جان و زبان خود در راه خدا مجاهدت نمائید.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
کمی صبور باش ؛
دردهایی را که هربار با سماجتِ بیشتری قلبِ آرامشت را نشانه می گیرند
غصه هایی را که از در و دیوار ، می بارند
و مشکلاتی را که دست از سرِ آسایشت بر نمی دارند .
باور کن که اوضاع همیشه به یک منوال نمی مانَد
شاید امروز همان روزی که می خواستی نبود ،
و هیچ چیز ، به گونه ای که تو انتظار داشتی پیش نرفت
ولی روزهای خوب ، در راه اند😍
قوی باش و مصمم تر از قبل ، برای حالِ خوب و آرزوهایت تلاش کن💪
و فراموش نکن که خدا همیشه در اوجِ سختی و مشکلات از راه می رسد و برایت معجزه میکند💥😍
کمی صبور باش
همه چیز ، درست خواهد شد ...👌
با حمایت قدرت لایزال الهی
و قدرت ایمانت💪
صبور باش😊👌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام علیکم وقت بخیر،
۱،،،،عزیزم مطمئن باشید در تربیت فرزند مادر قدرتمندتر از پدره، و مادر وقت بیشتری را با فرزند هست،
پس نا امید نباشید،
اولا، سعی کنید خوب همسرداری کنید تا همسرتان به خاطر رضایتی که از شما داره، بر خلاف میلتون حرفی نزنه و رفتاری نداشته باشه.
۲،،،برای رفتار با کودک و نوجوان باید آموزش دید.
اگر مشکل خاصی به دخترانتون دارید توصیه می کنم هماهنگ کنید تلفنی راهنمایی تون کنم. اما در کل سعی کنید رابطه خوب و صمیمی با بچه ها داشته باشید. که به خواسته های شما اهمیت بدن.
۳،،،گلم، قبلا همعرض کردیم
ما باید خودشناسی و خودسازی داشته باشیم.
پرورش تمایلات عمیق
و مدیریت تمایلات سطحی،
از ما انسان می سازه.
سعی کنید دوره خودشناسی و خودسازی داشته باشید.
کار نشد ندارد،
ما می توانیم💪
ولی هر وقت از دست خانواده همسرتان ناراحت هستید، سعی کنید تا رفع ناراحتی تون، با کسی صحبت نکنید که خدای ناکرده، انچه که نباید اتفاق بیفته
موفق باشید🌹
سلام علیکم
علت جیغ زدن می تونه تقلیدی باشه،
معمولا بچه ها در این سنین به شدت تقلید می کنند.
پس نگاهی به رفتار خودتان و همسرتون،حتی اطرافیان داشته باشید.
البته از غلبه های مزاجی هم می تونه باشه
که نیاز به بررسی داره.
خواب کافی،.
تغذیه مناسب،
الگوی رفتاری مناسب،
محیطی توام با ارامش و امنیت،
و...
همه و همه دست به دست هم میدن تا سلامتی جسمی و روانی ما تامین باشه✅
می تونید جهت بررسی بیشتر هماهنگ کنید تا تلفنی صحبت کنیم
موفق باشید🌹
سلام علیکم وقت بخیر
هر دو اصلاح مزاج نیاز دارید✅
هماهنگ کنید تلفنی صحبت کنیم👇
@asheqemola
سلام علیکم وقت بخیر
۱،، چشم حتما
ممنون از همراهی و توجه شما🌺
۲،،،سختی اگر هدفمند باشه و نیت رضای خدا
حتما عاقبت بخیر خواهیم شد،به لطف خدا
یک دستور عمل از بزرگان برای عاقبت بخیر هست بدین شرح👇
🔸هر روز یک مرتبه دعای عهد،هدیه به نرجس خاتون (سلام الله علیها)
🔸یک مرتبه سوره واقعه، هدیه به حضرت علی(علیه السلام)
🔸یک مرتبه سوره یس هدیه به حضرت زهرا(سلام الله علیها)
بخوانید.
سفارش شده انجا بدید و هر کس که نخواهد عاقبت بخیر همبشود به زور عاقبت بخیرش می کنند✅
کسی که مدام به یاد خدا و اهل بیت باشد و اعمالش را برای رضای خدا انجام دهد
حتما عاقبت بخیر می شود.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🌹
ممنونم از شما عزیزان که دغدغه هاتون را مطرح کردید
ان شاءالله سعی می کنم
هم پاسخگو باشم
و
هم
مطالب کانال را به سمت دغدغه های شما عزیزان ببرم
تا نهایت استفاده را ببرید✅
محتاج دعای خیرتان هستم 🌺
ان شاءالله امشب
چند نکته اساسی درباره
رفتار صحیحی که منجر به رابطه خوب میشه خواهیم گفت✅
برای عصر جلسه و کلاس حضوری دارم 👌
ان شاءالله بر می گردم و در خدمتتون هستم
#چند_نکته
💞#بایدها_و_نبایدها در رابطه موفق
🔸چطوری ازدواج ما دوام بیشتری داشته باشه؟
تا حالا به این دقت کردید که چرا در برخی ازدواج ها حس رضایت وجود ندارد؟
💞لطفا دقت کنید👇
ازدواج یک بحث است و نگهداری آن یک بحث دیگری است✅
بارها دیده شده که برای رسیدن به فرد مورد نظر برای ازدواج،
حتی سالها انتظار و تلاش و صرف هزینه های فراوانی شده.
اما وقتی زوجین کنار هم قرار می گیرند، اصلا
از زندگی لذت نمی برند.
#سوال
به نظر شما بهترین روش برای حفظ و نگهداری یارتان چیست؟
لطفا همگی پاسخ بدید
تا
ان شاءالله فردا پاسخ دقیق را بذارم کانال ✅
می تونید برای ادمین بفرستید👇👇
@asheqemola
یا ناشناس پاسخ بدید👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_9
تقه ای به در خورد. مادربزرگ بود، گفت: "امید جان، بیداری؟"
از روی تخت بلند شد و در را باز کرد. او را به داخل دعوت کرد.
مادر بزرگ با لبخند به چشمانش خیره شد و گفت: " نه پسرم؛ من دارم می رم. اومدم ازت خداحافظی کنم"
امید با تعجب گفت: "کجا مادر جون؟شما که تازه اومدی. امشب مامان جشن گرفته. یعنی تو مهمونی من نمی خواید باشید؟"
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: "الهی فدای تو پسر گلم بشم. خودت می دونی که خیلی دوستت دارم. از پیشرفتِ درس و کارت، خیلی خوشحالم. ولی شرمنده، می دونی که من اصلا حوصله این سر و صداها رو ندارم. برم اعصابم راحت تره."
امید سرش را تکان داد و گفت: "هر طور صلاح می دونید؛ ولی من هنوز دلِ سیر ندیدمتون."
مادر بزرگ لبخند زد و گونه امید را بوسید و درحالی که برمی گشت گفت:"ان شاءالله به زودی می آیم"
عصا زنان از پله ها پایین رفت و امیدهم دنبالش راه افتاد. جلوی در که رسیدند، مادر بزرگ چادرش را سر کرد. امید ساک مادربزرگ را از کنار دیوار برداشت. راننده ماشین را آماده کرده بود. مادر در حالی که با تلفن صحبت می کرد، نزدیک شد. تلفن را قطع کرد و با حرص گفت :"هر چی سفارش می دم یه چیز دیگه می گه. خدا کنه امشب آبرومون جلوی مهمونا نره."
خم شد و روی مادر بزرگ را بوسید و خداحافظی کرد.
امید خوب می دانست که مادربزرگ اهل این جور مراسم و جشن های مختلط نیست.
همیشه برایش جای تعجب داشت که پیرزنی مثل او چرا باید این همه خودش را بپوشاند و این آخرِ عمری خودش را به سختی بیندازد و بقچه پیچ کند!؟
هرچه که بود برایش قابل درک نبود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_10
بالاخره شب شد ومهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. سالن پذیرایی پر بود از میز های کوچک و صندلی های چیده شده.
یک طرف سالن، میز سلف سرویس آماده بود تا غذایی را که به بهترین رستوران شهر سفارش داده بودند، بچینند.
دور تا دور پذیرایی و روی میزها را با گل های طبیعی زینت داده بودند و عطرشان جانِ هر آدمی را تازه می کرد.
چند خدمتکار، مشغول پذیرایی از مهمان ها بودند.
درِ باغ باز بود و نسیم دل انگیز بهاری، جان تازه ای به فضای سالن می بخشید.
داخلِ باغ هم چند میز و صندلی، برای مهمان هایی که حوصله سر وصدای سالن را نداشتند، چیده شده بود.
امید به سفارش مادرش، کت و شلوار کرم رنگ پوشیده بود.
مادر نگران و دلواپس، از این طرف به آن طرف می رفت و مرتب همه ی امور را چک می کرد، تا کم و کسری نباشد.
از همه مهم تر هم ظاهر خودش و امید بود. کت و دامن بلند و پوشیده ای به رنگِ یشمی، پوشیده بود که پوستِ سفید و چهره زیبایش را جذاب تر کرده بود.
امید مشغولِ سشوار زدن به موهایش بود که مادرش در زد و وارد شد. با لبخند، قد و بالایش را نگاه کرد و قربان صدقه اش رفت.
به خاطر قد بلند، بازوان عضلانی و قد بلندی که داشت، کت و شلوار، بیشتر از هر چیزی، باوقار و زیبایش می کرد.
موهای پرپشت و خرمایی رنگش، خیلی راحت حالت می گرفت و خوش فرم می ماند.
لبخندی زد و پرسید: "مامان کجایی؟"
مادر خندید و گفت: "از دیدنت سیر نمی شم عزیز دلم. الهی که خوشبخت بشی"
امید اخم کرد و با دلخوری گفت: " ای بابا بازم که ازین حرفا زدین. خوشبختی دست خود آدمه. باشه قول می دم خوشبخت شم!"
مادر خندید و از او خواست تا سریع تر آماده شود بعد در حای که از پله ها پایین می رفت گفت: " با این تیپی که زدی باید مواظب باشم چشمت نزنن."
امید با انگشت، موهایش را فرم داد. آهی کشید و رو به آینه کرد و گفت:" بالاخره از این خونه نجاتت می دم"
یکباره به یادِ محسن و مادرش افتاد. کلافه روی تخت نشست و دستهایش را روی صورتش کشید.
دودل بود و نمی دانست چه کار باید بکند!؟ با سرو صدایی که مادرش به راه انداخته بود که نمی توانست پروژه را به محسن پس دهد؛ فکر حال و روز مادرِمحسن هم اجازه نمی داد پروژه را به دست بگیرد.
سردرگم و پریشان از جا بلند شد. در حالی که از پله ها پایین می رفت، به خودش میگفت، حتما باید یک فکر اساسی در این مورد داشته باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کاش امسال جشن میلاد به میزبانی پسر باشد ...
ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید
ما مُحبّ شویم و او محبوب شود
ما عاشق شویم و او دلبری کند
ما سربازی کنیم و او قیام کند
ما پیروی کنیم و او فرمان دهد...
"چه زیبا می شود اگر این عید بگوییم به تبریک حضورش صلوات"
ولادت #امام_حسن_عسکری را به محضر فرزند عزیزشان امام زمان عجل الله فرجه تبریک میگوییم ...
عیدتون مبارک💥🌺🌺
@asraredarun
══💝══════ ✾ ✾ ✾