🍃 حکایت بزرگمهرِ وزیر و سحرخیزی او 🍃
بزرگمهر، وزیر دانای انوشیروان، هرروز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامیاش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباسهایش را از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمیگفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.
#حکایت
@avayeqoqnus
📕 درس زندگی از یک قهرمان گلف
روزی روبرت دو ونسنزو گلفباز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن شد تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش میرفت که زنی به وی نزدیک میشود.
زن پیروزیاش را تبریک میگوید و سپس عاجزانه میگوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری در شرف مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تأثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن میفشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو میکنم.
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلفبازان به میز او نزدیک میشود و میگوید: هفته گذشته چند نفر از بچههای مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کردهاید.
میخواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و در شرف مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است!
دو ونسزو میپرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچهای در میان نبوده است؟
مرد میگوید: بله کاملاً همینطور است.
دو ونسنزو میگوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
🌿🌺🌿
روی در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود یکسان کن
یکدل و یک جهت و یکرو باش
وز دورویان جهان، یک سو باش
از کجی خیزد هرجا خللیست
راستی، رستی! نیکو مثلیست
راست جو، راست نگر، راست گزین
راست گو، راست شنو، راست نشین
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
راست رو! راست، که سرور باشی
در حساب از همه برتر باشی
صدق، اکسیر مس هستی توست
پایهافراز فرودستی توست
#جامی
✨@avayeqoqnus✨
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی
گویا دروغهای منت باور آمدست
《وحشی بافقی》
#شعر
#وحشی_بافقی
@avayeqoqnus
بارگیری (2).jpeg
8.4K
دوستان عزیزم امروز ۱۰ اسفند تولد مهدی اخوان ثالث شاعر معاصر کشورمون هست. بیوگرافی کوتاهی از ایشون رو با هم بخونیم:
مهدی اخوان ثالث زاده ۱۰ اسفند ۱۳۰۷ و درگذشته در ۴ شهریور ۱۳۶۹، شاعر پرآوازه، ادیب و موسیقیپژوه ایرانی بود. نام و تخلص وی در اشعارش م. امید بود، گر چه ناامیدترین شاعر معاصر ایران تلقی می شود. اشعار او زمینهٔ اجتماعی دارند و گاه حوادث زندگی مردم را به تصویر کشیده.
سبک شعری او نیمایی و شاهکارش زمستون هست.
#شعر
#مهدی_اخوان_ثالث
@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان، دکلمه زیبای شعر زمستون رو با صدای شاعر بشنویم 👌🌹
روحش شاد و یادش گرامی 🙏
#شعر
#دکلمه
#مهدی_اخوان_ثالث
@avayeqoqnus
.
🍁 در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
🍃 رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
🍁 هر چند که در اوجِ طلب هستی ما سوخت
🍃 چون شعله به معراجِ فنایی نرسیدیم
🍁 با آن همه آشفتگی و حسرتِ پرواز
🍃 چون گَردِ پریشان به هوایی نرسیدیم
🍁 گشتیم تُهی از خود و در سیر مقامات
🍃 چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم
🍁 بی مِهری او بود که چون غنچهی پاییز
🍃 هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم
🍁 ای خِضر جُنون! رهبر ما شو که در این راه
🍃 رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
#شفیعی_کدکنی
✨@avayeqoqnus✨
📘 اسکناس مچاله شده و ارزش انسان
سخنران معروفی در مجلسی که دویست
نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را
از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی
مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این
اسکناس را به یکی از شما خواهم داد
ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاه های متعجب،
اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی
هنوز مایل است این اسکناس را داشته
باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به
زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد
و با کفش خود آن را روی زمین کشید.
بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب،
حالا چه کسی حاضر است صاحب این
اسکناس شود؟
و باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی
که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش
اسکناس چیزی کم نشد و همه شما
خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین
طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی
که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو
می شویم، خم می شویم، مچالــه میشویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم
که دیگر پشیزی ارزش نداریم،
ولی این گونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
#داستان
#داستان_آموزنده
@avayeqoqnus
📚 ضرب المثل زیر آب زدن
🔻 معنی و کاربرد:
ضرب المثل ” زیر آب زدن “ یعنی حرف زدن و دسیسه چینی کردن پشت سر کسی که باعث از دست رفتن موقعیت اجتماعی، کاری، و یا حتی محبوبیت فرد شود.
در ایام نه چندان قدیم لوله کشی برای آب تصفیه شده در خانه ها وجود نداشت. آب تمیز درون حوض حیاط ریخته شده و برای استفاده های بعدی در آن جا نگه داری می شد.
در انتهای مخزن آب یا همان حوض ها محلی به نام زیرآب وجود داشت که از آن برای خالی کردن آبی که کثیف شده بود و لجن ته حوض استفاده می کردند.
برای خالی کردن آب کثیف و لجن، زیرآب را باز می کردند و این زیرآب به چاهی راه داشت که آب آلوده به آن جا می ریخت.
روش باز کردن زیرآب هم به این شکل بود که کسی درون حوض می رفت و زیرآب را باز می کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند، برای این که به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می کردند تا آب تمیز حوض نیز از طریق زیرآب تخلیه شده و صاحب خانه آن را از دست بدهد.
صاحب خانه هم زمانی که از این ماجرا خبردار می شد خیلی ناراحت می شد زیرا ذخیره آب پاکیزه اش را از دست داده بود.
در این موقعیت شخص با ناراحتی به دوستانش می گفت : زیرآبم را زده اند!
#ضرب_المثل
✨@avayeqoqnus✨
بارگیری (3).jpeg
7.8K
اگر زمان منتظر میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم.
نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد!؟
#بریده_کتاب تنهایی پر هیاهو اثر بهومیل هرابال
@avayeqoqnus
شعری زیبا در ستایش ایران عزیزمون:
همه عالم تنست و ایران دل 🌸
نیست گوینده زین قیاس خجل 🌸
چون که ایران دل زمین باشد 🌸
دل ز تن به بود یقین باشد 🌸
زان ولایت که مهتران دارند 🌸
بهترین جای بهتران دارند 🌸
《نظامی گنجوی》
#شعر
#نظامی
@avayeqoqnus
.
📜 #حکایت_طنز
جنازه ای را بر راهی می بردند.
درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید کـه بابا در این جا چیست؟
گفت: آدمی
گفت کجایش میبرند؟
گفت: بـه جایی کـه نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر بـه خانه ما می برندش؟!! 😀
#حکایت
#عبید_زاکانی
✨@avayeqoqnus✨
🍂🤍🍁🍂
🍁
دردِ محبت، درمان ندارد
راهِ مَوَدت، پایان ندارد
از جان شیرین ممکن بود صبر
اما ز جانان امکان ندارد
آن را که در جان عشقی نباشد
دل بر کن از وی کو جان ندارد
ذوق فقیران خاقان نیابد
عیش گدایان سلطان ندارد
ای دل ز دلبر پنهان چه داری
دردی که جز او درمان ندارد
باید که هر کو بیمار باشد
درد از طبیبان پنهان ندارد
در دینِ خواجو مؤمن نباشد
هر کو به کفرش ایمان ندارد
#خواجوی_کرمانی
✨@avayeqoqnus✨
📚 داستان طناب نازکی که فیل های عظیم الجثه را نگه داشته بود
فردی از کنار اردوگاه فیل ها عبور می کرد و متوجه شد که فیل ها در قفس نگهداری نمی شوند یا با استفاده از زنجیر آنها را نگه نمی دارند.
تنها چیزی که آنها را از فرار از اردوگاه باز می داشت ، یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهای آنها بسته شده بود.
مرد مدتی به فیل ها خیره شد و از این که میدید که چرا فیل ها از قدرت خود برای پاره کردن طناب و فرار از اردوگاه استفاده نمیکنند گیج شده بود.
آنها به راحتی می توانستند این کار را انجام دهند ، اما هیچ تلاشی نمی کردند.
او که کنجکاو بود و می خواست جواب سوالش را بداند ، از یک مربی در همان حوالی پرسید که چرا فیلها فقط آنجا ایستاده اند و هرگز سعی در فرار نمی کنند.
مربی پاسخ داد: "وقتی آنها خیلی جوان و کوچکتر هستند ، از همان طناب برای بستن آنها استفاده می کنیم و در آن سن برای نگه داشتن آنها کافی است. وقتی بزرگ می شوند ، عادت می کنند و باور کنند نمی توانند جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز می تواند آنها را نگه دارد ، بنابراین هرگز سعی نمی کنند آزاد شوند. "
تنها دلیل آزاد نشدن فیلها و فرار از اردوگاه این بود که با گذشت زمان این عقیده را پذیرفتند که این کار امکان پذیر نیست.
هر چقدر هم که دنیا تلاش کند شما را عقب نگه دارد ، همیشه با این باور ادامه دهید که به آنچه می خواهید دست پیدا می کنید. باور اینکه می توانید موفق شوید مهمترین مرحله دستیابی به آن است.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
@avayeqoqnus
1552459069_V8vA2.jpg
98.3K
تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده، به همین سبب اینکه انسان گردن خم کند و بگوید چه کنم “تقدیرم این بوده” نشانه ی جهالت است. تقدیر همه ی راه نیست، فقط تا سر دوراهی هاست، گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش ها و راه های فرعی دست مسافر است، پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکوم آنی.
#بریده_کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک
@avayeqoqnus
images (4).jpeg
8.6K
✅ این شعر چقدر زیبا و درسته 👌
بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد
یک بد نکند تا به خودش صد نرسد
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد
#خیام
@avayeqoqnus
images (5).jpeg
10.7K
قصه ای بگو پر از طلوع
ترانهای بخوان
پر از پرواز
میخواهم
صبحمان با عشق بخیر شود
صبحتون پر از خیر و برکت و لبخند عزیزان ♥️
@avayeqoqnus
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
#شفیعی_کدکنی
@avayeqoqnus
📚 حکایت بهلول و سوداگر بغدادی
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منفعت زیادی ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود. پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود.
مرد فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه، خریدم و نفعی بردم.
ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم .
ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از گفته خود خجل شد و مطلب را درک نمود.
#حکایت
#بهلول
✨@avayeqoqnus✨
📚 بخشنده تر از حاتم طایی کیست؟
از حاتم طایی پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
#حکایت
#حاتم_طایی
✨@avayeqoqnus✨
272080_996.jpg
92.1K
“صبح”
یعنی بوی گل مریم
که سراسر شب را پر کرده بود
و حالا با نوازش حس بویایی ات
بیدارت می کند…
“صبح”
یعنی آغاز؛
آغاز یک عبور
و دریچه یک”سلام” …
گوش کن! …
در نبض کودکانه ی صبح،
این راز برکت است که می نوازد…
به حرکت سلام کن …
سلام عزیزان صبحتون مملو از عطر گل مریم 🌸♥️
@avayeqoqnus
دوستان جان نسخه جدید ایتا اومده. از طریق لینکی که پایین براتون میذارم میتونید برنامه رو بروز رسانی کنید.
دانلود نسخه جدید از سایت رسمی ایتا👇
http://www.eitaa.org/dl/apk
#نسخه_جدید_ایتا
@avayeqoqnus
📜 سلیمان نبی و عمر جاودان
به سلیمان پیامبر گفتند: آب حیات در اختیار توست میخواهی بنوش.
سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد: اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهرهای داشته باشند چه بهتر؛
وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن؟
🍂 بگو به خضر که از عمر جاودانه تو را
🍂 چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨