eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -تو چت شده حسام ؟ دیشب که اینطوری نبودی ! کف دستش رو کوبید روی فرمون و گفت : -حسام دیشب مرد ... الان من و شما باهم هیچ نسبتی نداریم .... تشریف ببرید پیش آرش خانتون که هشت ماه انتظار و عشق و علاقتون رو نسبت بهش ، تو سر من کوبیدید . باورم نمیشد کسی که جلوی چشمام داره حرف میزنه و فریاد میکشه ، حسام باشه. یه نیشگون از پشت دستم گرفتم و گفتم : _دارم خواب می بینم حتما ... تو حسام نیستی . صدای عصبی اش باز بالا رفت : _چرا خودمم ...خود احمقم که هشت ماه واسه خاطر آرامش سرکار از زندگی و آرامش خودش زدم ... که آخرش آرش خان تشریفشون رو بیارند و آرامشی که تازه به زندگیت بخشیده شده رو صاحب بشه ؟ -چرا چرت می گی تو ؟ من اصلا به آرش فکر هم نکردم ... باز فریاد شد . همه ی وجودش انگار شعله کشید : _من چرت می گم ؟ تا همین دیروز که مردد بودی ...چقدر پرسیدم تکلیفم چیه ، سکوت کردی ، حالا یه شبه متحول شدی ؟ یه شاخه گل گرفتی دستت و اومدی تا باز منو خر کنی که بیام بشم ابزاری واسه حرص دادن و تنبیه کردن آرش خانتون ؟ -حسام تو ... تو چت شده ؟ تو از دیشب تا امروز چقدر فرق کردی ؟ محکم و جدی ، بلند جوابم رو داد: _آره فرق کردم ... چون چشمای کورم رو باز کردم ... تو نبودی که همین دو روز پیش به پدرت گفتی من یه وسیله ام واسه حرص دادن آرش؟ .... نگفتی ؟ خشکم زد .حرف های من و پدر رو چرا از زبون حسام می شنیدم؟ نکنه پدرم حرف زده ... نکنه اون مجبورش کرده ؟ اخمام گره سختی خورد: _حسام ... بابام مجبورت کرده که نامزدیمون رو بهم بزنی ؟ اون باهات حرف زده ... آره ... دیدم داره باهات حرف می زنه ... باز نعره زد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خودم عقل دارم ، باحرف پدرتو همچنین تصمیمی نمی گیرم . عصبی سرش فریاد کشیدم : _اگه عقل داشتی به قول خودت می فهمیدی که معنی یه شاخه گل چیه ؟ من امروز ... ناگهان کشید کنار خیابون و با این حرکت ناگهانی صدای بوق اعتراض چند تا ماشین رو بلند کرد . عصبی گفت : _پیاده شو .... باحالتی عصبی که توش ناراحتی و بغض هم نشسته بود گفتم : _پیاده نمیشم ... من باهات حرف دارم . عصبی خودشو کشید سمتم . ترسیدم . حشت زده چسبیدم به صندلی که دست انداخت دستگیره ی درو کشید و گفت : _بفرما پایین تا یه حرفی نزدم که نباید بزنم . محکم و عصبی بغضم رو سرش خالی کردم : _بزن ... اصلا یکی از مشت هایی که می زدی وسط کیسه بوکست رو بزن به من ... ولی لال نشو حسام ... از دیشب تا حالا چت شده ... دیشب عاشق ترین مرد زندگیم بودی به قول خودت حالا ... وسط حرفم پرید و با همون اخم درهم و چهره ی عصبی که ازش می ترسیدم گفت : _پیاده شو ... حوصلتو ندارم . -نمیرم . لج کردم . فکر می کردم بتونم آرومش کنم ولی اشتباه فکر می کردم از ماشین پیاده شد و از کنار در سمت من چادرم رو محکم کشید و فریاد زد : _بهت میگم پیاده شو ... مجبور شدم پیاده شم . درو محکم به هم زدم وگفتم : _حلالت نمی کنم حسام ... تو کاری کردی بدتر از آرش ... بلایی که سرم آوردی ، آرش باهمه ی نامردیش درحقم نکرد ... گذاشتی ذره ذره عشقت رو باور کنم و بعد اینجوری .... حتی نگذاشت حرفمو تموم کنم . سوار ماشین شد و به طرز وحشتناکی ویراج داد و رفت . من موندم و کیفم و یه بغض سنگین که ، با اونکه آروم آروم داشتم اشک می ریختم ولی نمی شکست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
کیف دارد لحظه های احتضارم با حسین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بسته شد از روز ازل قول و قرارم با حسین شکرالله شد مبارک روزگارم با حسین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اوضاعی شد . باز یه جریان خانوادگی راه افتاد. تا شب همه خبردار شدند . دایی و زن دایی همراه حسام بعدازظهر همون روز اومدند خونه ی ما تا تکلیف این جریان پیچیده رو روشن کنند. دایی بیشتر از حسام عصبی بود . با یه اخم پر ابهت گفت : _من نمی فهمم چی شد یکدفعه این دوتا کارشون به اینجا کشیده . با ناراحتی گفتم : _به خدا دایی جون من بی خبرم تا دیشب همه چی خوب بود ... اصلا حرفی از این حرفا نشد ... صبح این آقا می گه باقي مهلت نامزدیمون رو بخشیده . چشمام رفت سمت حسام . هنوز چهره اش جدی بود و عصبی . اما دایی محکم سرش فریاد کشید : _نیاوردمت اینجا سکوت کنی ....حرف بزن ... واسه چی همچین کاری کردی ؟ نگاهش به گل های روی فرش بود که باجدیت جواب داد: _ما به درد هم نمی خوریم . دایی محکمتر فریاد زد: _چرت و پرت نگو ... تا دیروز به درد هم می خوردید ، حالا یه دفعه چی شد ؟ مادرجلو اومد و در حالیکه با ناباوری به حسام نگاه میکرد گفت : _عمه جون ... چیزی شده ؟... خب بگو، کسی حرفی زده ؟ حسام سکوت کرد. همین سکوتش اونقدر حرف تو خودش داشت که مادر گفت : _به خدا من مطمئنم کار کارِ این خیر ندیده آرشه ... حتما اومده با این بچه حرف زده و اعصابشو داغون کرده. پدر عصبی شد . بی دلیل بود به نظرم که طرف آرش رو گرفت : _آخه تو از کجا می دونی که اینجوری قسم می خوری ؟ مادر با حرص جواب داد: _از اون جایی که پررو پررو پا شد اومد شب دعوتی هستی خونه ی ما ... از اونجایی که فکر می کنه باید بهش مدال افتخار بدیم که برگشته ایران ... پدر با عصبانیت به مادر توپید: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری حول حالنا بطلب کربلا ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -بس کن منیژه ... گناه پسر مردم رو نشور . سرم کج شد سمت پدر . با تعجب فقط نگاهش کردم . حرف های پدر بودار بود. یه چیزی می دونست انگار . حسام باهمون جدیت گفت : _نه اون حرفی نزده ... زن دایی کلافه شد: _ای بابا خب حرف بزن بگو چی شده پس ؟ عصبی بلند شد از روی مبل و گفت: _ قراره چی بشه که شما هی میپرسید چی شده چی شده ؟ ما به درد هم نمی خوریم ... همسر سابق این خانوم برگشته ... این خانم هنوز دوستش داره ... دیگه باید چی بشه ؟ سرم رو با ناراحتی تکون دادم و گفتم : -باشه آقا حسام ... خوب از دل همه خبر داری ... تو از کجا میدونی دوستش دارم ؟ یه لحظه نگاهم کرد . هیچ اثری از عشق دیشب توی چشماش نبود . لرزیدم از اونهمه سردی نگاهش ، که جواب داد: _نگفتی ؟! بارها به من نگفتی نامزدیم تا روزی که آرش برگرده ... نگفتی پایبند من نمون ؟! چون اگه آرش برگرده ، همه چی بینمون تموم می شه ... خب حالا آرش برگشته . بغض کرده نگاهش کردم : _آفرین ... تو که اینا خوب یادته ، لااقل یه زحمت به خودت می دادی از من هم یه سئوال می کردی ؟ -چرا ازم نپرسیدی پس ؟ دوباره تکیه زد به پشتی مبلش و گفت : _نیازی به پرسش نبود ... چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ دست مرا بگیر که این دست عمری است بر سینه ام فقط زده سنگ تو را حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری بابی انت یا اباعبدالله ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 پدر با صدایی بلند بر جمع حاکمیت کرد: -تمومش کنید دیگه ... خودشون به این نتیجه رسیدن که باید این نامزدی تموم بشه واسه چی نشستید هی فلسفه میبافید که چرا اینطوری شد و نباید اینطوری می شد . نگاه همه سمت پدر جلب شد.این حرف پدر مشکوک بود: -خودشون یعنی چی ؟! من به همچین نتیجه ای نرسیدم ....خود حسام سرخود همچین کاری کرده . دایی پوف بلندی سر داد وگفت : _حمید جان از تو دیگه همچین حرفی رو انتظار نداشتم . اینا بچه اند ، اینا کار احمقانه کردند ، من و شما باید جلوشون روبگیریم ، نه اینکه باعث جدایی شون بشیم ! پدر به جلو خم شد و ساعد دو دستش رو روی پاهاش گذاشت و گفت: _چرا ؟ چرا وقتی حسام درست ترین تصمیم رو گرفته ، من باهاش مخالفت کنم ؟! دختر من هر قدر هم که الان به رو نیاره ولی دلش فقط یه بازیچه بوده واسه حرص دادن آرش ... غیر اینه الهه ؟! لبام از هم فاصله گرفت : _نه ! پدر محکم سرم فریاد کشید : _نه !! ... تو نبودی همین چند شب پیش جلوی من و مادرت گفتی که اصلا دوست داری حسام رو بازیچه ی دستت کنی ؟! نفسم توی سینه ام گیر کرد . لبام از هم باز شد و صدایی شبیه " نه " از گلوم بیرون زد . نگاه سرزنش بار همه روی صورتم بود که پدر ادامه داد: _ اصلا می دونید چیه ... من دلم واسه حسام سوخت و ازش خواستم باقی مدت محرمیتشون رو ببخشه . خشکم زد . انگار تاب شنیدن اون حقیقت رو نداشتم . همه هم مثل من زل زدند به صورت پدر و چند ثانیه ای همه سکوت کردند تا اینکه دایی صدای اعتراض همه شد: _آفرین حمید جان ... یعنی احسنت به تو ... تو رفتی تو جبهه ی آرش و بخاطر سهم و پولی که از الهه گرفته و حالا قصد کرده پس بده ، حاضر شدی پسر من از دخترت جدا بشه ؟! پدر خونسرد جواب داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری یا مولانا یا صاحب الزمان (عج) ویژه ۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _آره ... اون سهم حق الهه است ... حقی که پدر بی گناه من خواست به الهه برسه و فدای ازدواج الهه و آرش شد ... دق کرد ... سکته کرد ... چرا سهمشو نگیره ؟ دایی از روی مبل برخاست و عصبی گفت : _بلند شید ... اینجا دیگه جای موندن نیست . فوری مقابل دایی ایستادم . -نه ... دایی تو رو خدا ... یه لحظه بشینید ... پدر هم برخاست و در جواب این حرکت دایی گفت : _تو هم بودی همینکارو می کردی ... یه پدر نمی تونه سکوت کنه و تو کار دختر و پسرش دخالت نکنه . نگاه دایی چرخید سمت پدر . نگاه عاقل اندر سفیه بود : _من ! نه ... من همچین کاری نمی کنم . هیچ وقت ... اگه قرار بود همچین کاری کنم ، همون وقتی که پسرم ماشین زیر پاشو فروخت تا برای الهه سرویس طلا بگیره جلوشو می گرفتم و می گفتم واسه چی داری واسه دختری که فقط یه مدت همسرته و اسمش توی شناسنامه ات نیست ، داری سرویس طلای سی و پنج میلیونی می گیری که بعد از تموم شدن مهلت عقد ، پولت و سرمایه ات از دستت بره . پدر یه قدمی جلو اومد و گفت : _ما مجبورش کردیم ؟ خودش گرفت ، خودش خواست . نه ... نه ، نبایدحرف ها به اینجا می کشید ولی کشیده شده بود و انگار بوی کنایه های تند دایی و پدر داشت خفه ام می کرد. دایی خنده ای عصبی سر داد: _آره بایدم اینو بگی آقا حمید ...کی بدش میآد واسه دخترش یه سرویس سی و پنج میلیونی بگیرن ...اونم واسه عقد موقت !! تو اصلا حق نداشتی تو کار اینا دخالت کنی .خودشون می تونستند باهم کنار بیان . پدر عصبی شد و جلوتر اومد: _حق داشتم و دارم ... اصلا من نمی خوام دخترم رو به پسر شما بدم ... نوش جونش اون ماشینی که زیر پاشه... تکلیف ماشین و سرویس طلا معلومه ... برید به سلامت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کسی چه می داند شاید کنار سین هایی که خودمان چیده ایم اربابمان هم یک سین بگذارد:🍏 سفر به کربلا، همین امسال!🕌 ══════°✦ ❃ ✦°══════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد میدان تولدت مبارک😍❤ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ یک صبح تازه یک تولد دوباره یک زندگی جدید هر روز آغاز یک زندگیست آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان زندگی ات پر از تلاطم های خوش ســ🍀ــلام‌😊✋ 🌸🍃 -------------------
رمان انلاین 📿 دایی عصبی نفس نفس می زد که جلو دویدم و مقابل نگاه همه ، دست دایی رو گرفتم : _تورو خدا ببخشید دایی ، بابام الان عصبیه ، نمی فهمه داره چی میگه . یه لحظه پدر جلو اومد و با دو قدم بلند خودشو به من رسوند و چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم کف اتاق . حسام فوری از جا برخاست و بلند گفت : _آقا حمید ! ... آروم باشید ما الان میریم ... بابا ..... مامان ، بریم . مادر فریاد زد: _حمید .... صدای فریاد پدر هم توی کل خونه پیچید : _دهنتو ببند منیژه ... مادر جلوی دایی رو گرفت : _داداش ، حمید عصبیه ... بشینید یه چایی بیارم باهم حرف می زنیم . دایی با ناراحتی نگاهی به من که کف اتاق زار می زدم کرد و گفت : -نه ...راست می گه شوهرت ... ما به درد هم نمی خوریم ...تا وقتی که شوهر شما ، چشمش دنبال پول پسر برادرشه و نمی خواد ببینه که پسرِ من ، هشت ماه از عمر و زندگیشو گذاشته واسه الهه که آخرش جواب رد بشنوه ، همینه منیژه جان ، اوضاع همینه که هست . پدرفریاد زد: _گذاشته که گذاشته ... عشقش بوده مگه نبوده ؟ مگه توی این هشت ماه بهش بد گذشته ؟ با هم خوش بودند ... حالا مِنّتی نیست... زن دایی با گریه گفت : _آقا حمید ... به آرش خرده نگیرید که چرا همچین بلایی سر الهه آورده ... این طرز تفکر شماست که الهه رو نابود کرده ... نه نامردی آرش . حسام با عصبانیت گفت : _مامان... بریم تورو خدا ... بحثی نیست ... بریم . دایی و زن دایی سمت در رفتند که پدر باز نعره زد : -طرز تفکرم همینه ... دختر به پسر مذهبی نمیدم ... دخترمه ... اختیارشو دارم ، خوش اومدید . دایی هم بلند جواب داد : _ آره دختره حق داری ، اونوقتی که آرش نبود ، پسر مذهبی منو روی چشمات گذاشتی و حالا .... پدر بلند زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
..🌿' شهید؁بودکہ‌همیشہ‌ذکرش‌این‌بود، نمےدونم‌شعرخودش‌بودیاغیر...🔗🌩 یابن الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن💙❄️ یابهہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن.. ꧇) ازبس‌این‌شهیدبہ‌امام‌زمان(عجل‌اللہ‌تعالے فرجہ)علاقہ‌داشت‌.. بہ‌دوست‌روحانۍخودوصیت‌مۍکند. اگرمن‌شهیدشدم‌دوست‌دارم‌כرمجلس ختم‌من‌توسخنرانۍکنۍ..⛓💙 روحانۍمۍگوید: ماازجبهہ‌برگشتیم‌وقتۍآمدیم‌دیدیم عکس‌شهیدرازده‌اند..🖐🏽 پیش‌پدرومادرش‌آمدم‌گفتم: این‌شهیدچنین‌وصیتۍکرده‌است‌آیامن مۍتوانم‌درمجلس‌ختم‌اوسخنرانۍکنم آنان‌اجازه‌دادند..💛✨ درمجلس‌سخنرانۍکردم‌بعدگفتم‌ذکر شهیداین‌بوده‌استـــ: یابن‌الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن✨ یابہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن🌿 وقتی‌این‌جملہ‌راگفتم،یک‌نفربلندشدو‌ شروع‌کردفریادزدن..⛓🌸 وقتۍآرام‌شدگفت: من‌غسال‌هستم‌دیشب‌آخرها؁شب بہ‌من‌گفتندیکۍازشهدافردابایدتشییع شودوچون‌پشت‌جبهہ‌شهیدشده‌است بایداوراغسل‌دهۍ🍭✨ وقتۍکہ‌مۍخواستم‌این‌شهیدراکفن‌کنم دیدم‌یک‌شخص‌بزرگوار؁واردشد..🍓 گفت:بروبیرون‌من‌خودم‌بایداین‌شهیدرا کفن‌کنمـ .. ꧇)🌿 من‌رفتم‌دروسط‌راه‌باخودگفتم‌این شخص‌کہ‌بودوچرامرابیرون‌کرد !؟🧐 باعجلہ‌برگشتم‌ودیدم 😳 این‌شهیدکفن‌شده‌وتمام‌فضا؁ غسالخانہ‌بو؁عطرگرفتہ‌بود..🌸💞 ازدیشب‌نمۍدانستم‌رمزاین‌جریان‌چہ‌بود. اماحالافهمیدمـ.. نشناختم.. ꧇)💔 منبع: کتاب‌روایت‌مقدس‌صفحہ ⁹⁶ بہ‌نقل‌ازنگارنده‌کتاب"میر مهر" حجة‌الاسلام‌سید‌مسعودپورسیدآقایۍ🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ بسلامت. درخونه که محکم بسته شد .سرم رو دو دستی گرفتم و زار زدم . مادر به جای من به پدر توپید : _تودیوونه شدی حمید ... تو زده به سرت ... به قرآن ... حنجره ی پدر بافریادی بلند پاره شد و قلب من ریش ریش : _ببند دهنتو منیژه ... از اولش هم بهت گفتم ، من از حسام خوشم نمیآد ، هی گفتی پسر خوبیه ، آقاست ، فلانه ، بهمانه ... تموم شد ... الهه فقط وفقط باید با آرش ازدواج کنه ...تمام . شد . دعای مادر مستجاب شد . همونی که از ته دلش گفت . همونی که با شنیدنش پاهام سست شد و نقش زمین شدم. " دعا میکنم الهه ... یه روزی برسه واسه عشق حسام بال بال بزنی ولی حسام رفته باشه. " کنج اتاقم زانوی غم بغل زدم و خیره شدم تو چشم خاطرات . یعنی تموم شد؟! به همین راحتی؟! من حتی یه بار هم نتونستم درست و حسابی بهش بگم که چقدر دوستش دارم. نگاهم روی گلدان گل‌های خشک حسام بود و بی اختیار توی گوشم زمزمه‌ی همون آهنگی که توی ماشین مهندس برام خونده بود: " آروم جونی ، باید بدونی جای تو ، کجای زندگیمه عشق و جنونش ، تب بی امونش میخوام باشی اما نه نصفه نیمه " در اتاق باز شد که فوری با کف دستم دوطرف گونه‌هام رو کشیدم و رد اشکام رو پاک کردم . مادر بی هیچ حرفی وارد اتاق شد و تکیه به میز آرایشم گفت: -حالا که طوری نشده ... با پدرت حرف می زنم درست میشه. آهی از سینه‌ام بیرون اومد.اونقدر غلیظ بود که خودش جواب مادر رو بده: " درست نمی شه " مادر باز گفت: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رفقا! امسال یہ جورے خودتون و بسازید ڪــ شهید امسال شما باشید:) :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨این جمله رو هر روز صبح با خودت تکرار کن : 💫″خوشبختی″ یه حسیه که میشه تولیدش کرد...💝 صبحتون بخیر 🌸