eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره عشق علت داره😊♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من از قافله جامونده ... 🎤 با صدای رضا صادقی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز اَندوه‌زدایی کنید🌈☀️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور در ماشین را بستم و او در حالیکه ماشین را از درهای باز پارکینگ بیرون می برد گفت : - خب کجا بریم ؟ نگاهش به پشت سر بود و من متعجب به او : _ من بگم ؟! - آره دیگه . درهای پارکینگ را با ریموت بست و سرش را به طرفم چرخاند .جدیت هنوز توی صورتش موج می زد که گفت : _ کجا بریم حالا ؟ باز با تعجب نگاهش کردم : _من چی میدونم ...تو گفتی بیا بریم ، فکر کردم جای خاصی قراره بریم . راه افتاد اما آهسته و با دنده یک : _میگم یه جا بگو تو هم دیگه . -کجا بگم آخه؟ اصلا هدفت چیه واسه رفتن ؟ ساعد دستش را روی فرمان گذاشت و نگاهش را به انتهای خیابان دوخت: _قصدم این بود که دعوتی مادر آبرومند بشه ؟ -یعنی الان میخوای بری غذا بگیری ؟ خندید : _چقدر تو خنگی دختر ! میموندم چهار تا جمله ی خواهر و مادر می گفتم تا عمه ی فرنگیمون حالش جا بیاد. از حرفش پوزخند زدم و تکیه زدم به صندلی ام : _آره اونم حالش جا میومد ...نمیفهمم بعد از اینهمه مدت واسه چی همچین حرفی به من زد ! - ولش کن بابا... میگم بریم یه رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم می گردیم. - رستوران !! مادر کلی غذا درست کرده. - غذا بخوریم یا با اون قیافه و کنایه های عمه ، زهرمار ... ولم کن بابا ... یه امشب نمی خوام گند بزنم به حالم ...کجا بریم حالا ؟ - تو هم سوزنت گیر کرده روی " کجا " برم ها؟ با خنده گفتم که سرش را سمتم چرخاند و کمی گردنش را به جلو کشید : _ میتونه روی چیزی دیگه هم گیر کنه . کنجکاو پرسیدم : _ رو چی مثلا؟ نگاهش رو دیدم ، رفت سمت لب هام که فوری سرم را با لبخند ازش برگردوندم و ریز خندیدم . هر دو سکوت کرده بودیم که فکر کنم آخرش خودش تصمیم گرفت که کجا برویم . من هم نپرسیدم .که دست برد سمت ضبط ماشیت و سی دی وارد ضبط کرد و سکوت مطلق را اینگونه شکست . " تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویایی تو واسم با این همه زیبایی تو و اینهمه زیبایی سرم هنوز سمت پنجره بود که صدایش راشنیدم که همراه خواننده شده بود و می خواند : "منو حالی که میدونی من با تو آرومم وقتی دستامو میگیری وقتی حالمو می پرسی" چقدر زیبا بود! آن متن و آن آهنگ و چقدر به دلم نشست .نه فقط صدای خواننده بلکه صدای هومن . " حتی وقتی ازم سیری حتی وقتی که دلگیری من بی تو می میرم تو که حالمو میفهمی تو که فکرمو میخونی توکه حسمو میدونی " حس کردم یه شباهتی هست بین من و قلبی که تحت تاثیر صدای خواننده و شعرش یا شاید صدای هومن ، داشت مشتاقانه می زد و حس نهفته ای که هنوز در وجودم سرک نکشیده بود به ظهور . از آن کلبه ی آتش گرفته ای که باعث باز شدن زبانم شد، احساس می کردم که رفتار هومن تغییرکرده بود. یا شایدم این من بودم که عوض شده بودم .نگاهم ، حسم ، حالم همه چی از همان بوسه هایی شروع شد که در اتاقش به لبانم زد .تا آن روز هیچ حسی درون قلبم نبود که بتوانم احساسم را به آن معنا کنم ولی از همان روز یه طور عجیبی شده بودم . با همه ی لج و لجبازی هایی که هنوز ادامه داشت اما دلم نگاه هومن را می خواست حتی با همان اخم یا عصبانیت یا حتی زورگویی هایش و تنها چیزی که داشت کم کم کابوس این حس غالب می شد ، ترس بود. ترس از این که نکند دارد برایم نقش بازی میکند تا ...حساب بانکی ام را صاحب شود . نمیخواستم لااقل به خودم اعتراف کنم که رام چند بوسه شدم ، تا مبادا دستم مقابلش رو شود. به رستورانی رفتیم که خودش انتخاب کرده بود. اولین باری بود که من و او ، تنهایی به رستوران می رفتیم. هم سالن سنتی داشت ، هم سالن مدرن و ما سنتی را انتخاب کردیم .کفش هایم را پای تخت چوبی اش ، در آوردم و روی تخت نشستم . او هم همینطور اما مقابلم . نگاهم در سالن چرخید . چند تخت دور ما پر بود فقط ، که گفت : _مِنو رو نگاه کن . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهم روی منو بود که منو رو از زیر نگاهم کشید و درحالیکه تکیه می‌زد به پشتی تخت گفت : _بیا این طرف باهم ببینیم . _چرا من بیام ! تو بیا . منو رو از جلوی چشماش پایین کشید و نگاهم کرد! یه ابرو بالا انداخت و چشم چپش‌رو برام تنگ کرد: _می‌آی یا به زور بیارمت ؟ من کوتاه اومدم و سمتش رفتم . سرم را سمت منو جلو کشیدم که دست راستش را بلند کرد و گذاشت روی شونه‌ام . همین عکس‌العمل جزئی،حالم را متغیر کرد. نگاهم تیز شد سمت اشاره انگشت سبابه اش : _این چطوره ؟ باقالی پلو با ماهیچه ؟! _نه ... _این چی ؟! _فسنجان؟! فوری سر تکان دادم : _آره خیلی وقته فسنجان نخوردم ..تو چی می‌خوری ؟ یه من کشیده گفت و بعد از مکثی؛ _یه سینی مخصوصش رو بر می‌دارم . _خب همون بسمونه. _نه حرف نزن من یه ذره‌اش روهم بهت نمی‌دم . سفارش‌ها را پای صندوق داد و برگشت . باز تکیه زد به پشتی تخت و دستش باز روی شانه‌ام سوار شد و بعد از تفکری که باعث سکوت چند دقیقه‌اش شده بود،بی‌مقدمه گفت : _تو بهش چی گفتی ؟ _به کی ؟! _به عمه دیگه . _چی بگم ..حوصله‌ی کش اومدن این بحث‌رو نداشتم . با سرپنجه‌های دستش ،فشاری به شونه‌ام داد. _اگه کله‌ی پوکت یه جا درست کار کرده باشه همینجاست . با حرص چرخیدم سمتش و یه ضربه با نوک انگشتم به پیشانیش زدم : _درست حرف بزن توام..از عمه یه جور کنایه می‌شنوم از تو یه جور! نگاهم کرد .از فاصله‌ای نزدیک و بعد با یه لبخند تمسخرآمیز جواب داد: آخی الان ناراحت شدی کله پوک من !؟ حرصی‌تر از قبل گفتم : _هومن. _حرص نخور عشقم ...حرص نخور کله پوکم ...حرص نخور خر خون کلاس من . دلخور رو برگرداندم : _الان مثلا داری تعریف می‌کنی از من؟ می‌بینی باید لال بشم ؟ _ببین ایندفعه لال بشی ،یه وزنه می‌بندم به پات می‌اندازمت توی استخر . _خب بگو می‌خوای خفه شم دیگه ...خب من که خودم لال می‌شم چرا می‌خوای خفه‌ام کنی ؟ از تو بعید نیست این کارا...ولی من....چهل روز باهات حرف نزدم ،سر یه ترس ،یه احتمال،یه نگرانی ،سکوتم‌رو شکستم ...کاش وقتی کلبه آتیش گرفت ،صبر می‌کردم و سکوتم‌رو نمی‌شکستم تا حالا منو مسخره نمی‌کردی ...حیف که نتونستم . خواستم با همان دلخوری خودم را کنار بکشم که نگذاشت ،منو بیشتر کشید سمت خودش و گفت : _خیلی خوب لوس جان ...چیزی نگفتم بی‌جنبه .. شوخی کردم باهات ! با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : _کوفت بگیری عشقم ..خوبه منم اینحوری شوخی کنم ؟ خندید: _بگو، آره ،بامزه می‌گی . از حرصم باز گفتم : _بمیری عشقم ،لباس مشکی‌تو بپوشم الهی... یادبودت رو بزنم سر در هتل . من می‌گفتم و او می‌خندید. اصلا حرصی که نشد هیچ ،انگار از شنیدن توصیفات من کیف هم کرد! اونقدر گفتم و او خندید که غذامون رسید و گفت : _مراسم کفن و دفنم‌رو بذار بعد شام . واقعا خنده‌دار بود. تو روی خودش بهش ناسزا می‌گفتم ولی خم به ابرو نمی‌آورد! انگار این من بودم که فقط حرص می‌خوردم! با رسیدن غذاها مجبور به سکوت شدم . سر سفره نشستم که سینی مخصوص که سفارش خودش بود رو کنار دستم گذاشت و گفت : _ببین ..اونقدر بامزه از مرگم گفتی که انرژیت افتاد...بیا بخور انرژی بگیری که بعد شام ،مراسم کفن و دفنم رو هم بگی . مونده بودم که شاید هومن درست ناسزاهام رو نفهمیده یا من یه طوری نگفتم که حرص بخوره ؟! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواست عجیب پدرازدخترش📲 👌🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مشکلی برات پیش اومد بگو یابن الحسن...🤍❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تلنگࢪانہ🖇 سیم‌خاردارِنفس‌‌می‌دونی‌ینی‌چی؟⛓ یعنی‌: واردِهرکانالی‌نشی‌!!📱 واردِهرگپی‌نشی!! واردِهرپیوی‌نشی‌!! واردِهربحثی‌نشی!! ☝️🏻 اصلاهرفضایی‌که‌ازخدادورت‌کنه‌💔 آره‌توی‌فضای‌مجازی‌ هم‌می‌تونی‌‌جلوی‌نفست‌روبگیری‌رفیق🙃 ‌‎‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
بہ‌‌رفیقش‌پشت‌تلفن‌گفت: ذکر"الهےبہ‌رقیہ‌"بگومشکلت‌حل‌میشہ رفیقش‌یك‌تسبیح‌برداشت بہ‌ده‌تانرسیده دوستاش‌زنگ‌زدن‌وگفتن‌سفر کربلاش‌جورشده..!💔 - -شھیدحسین‌معزغلامے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
استاد‌پناهیان↻ تجربه‌بهم‌یا‌دداده‌کہ... برای‌اینڪه‌طلب‌شهادت‌ڪنی، ‌نبایدبه‌گذشته‌خودت‌نگاه‌کنۍ...!🗓 ࢪاحت‌باش! نگران‌هیچی‌نباش!😉 فقط‌مواظب‌این‌باش‌کھ شیطون‌بهت‌نگه‌تولیاقت‌شهادت‌ندارے...!♥️❌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شام مفصلی خوردیم که بعد از جمع شدن سفره ،سفارش چای را هم داد. _بسه دیگه برگردیم . مچ دستش‌رو جلوی چشماش گرفت و گردی صفحه‌ی ساعتش‌رو با دو انگشت : هنوز که زوده ،بریم کنایه‌ی دم رفتن عمه‌رو می‌شنویم . خسته و کلافه سرمو کج کردم و گفتم : _ای بابا چه بدبختی گیر کردیم . سر خم کرد توی صورتم : _آخی بهت بد می‌گذره عشقم ؟ تموم کباب‌های سینی مخصوص منو که تو خوردی ! _ببخشید که شما فسنجون منو سر کشیدی‌ها. لپم را گرفت و کشید و گفت : _بامزه جون خب مگه واسه من سفارش نداده بودی . حرفش‌رو جدی گرفتم و گفتم : _نه اصلا . خندید و درحالیکه دو لیوان کمر باریک را از توی سینی کوچک پر می‌کرد گفت : _تو با اینهمه سادگی آخرش سرت کلاه می‌ره . _نترس شما فعلا فکر خودت باش و قلبت که وا ندی و مدیریت هتل‌رو نبازی . پوزخند زد و باز دستش‌رو انداخت روی شونه‌ام و درحالیکه با فشار سرانگشتان دستش به سر شانه‌ام ،یا حرفم را تائید می‌کرد یا حرصش را خالی گفت : _تو باختی عشقم نه من . _من!! باز سرشو جلو صورتم گرفت و از فاصله‌ی صفر،آهسته زمزمه کرد: _هر وقت که بوسیدمت ،رنگت پریده ،قلبت تند زد،عاشق شدی عشقم . اخم کرده جواب دادم : _چرا چرت می‌گی ؟! تو اصلا ضربان قلب منو از کجا چک کردی که فهمیدی تند می‌زنه . پوزخندش کشیده شد و به تمام لبش سرایت کرد که با همان فاصله‌ی کم تو صورتم گفت : _از نفس‌های تندت فهمیدم . خشکم زد ! یه لحظه آب شدم از خجالت . دقتش اونقدر بالا بود که راحت می‌توانست مچم‌رو بگیره که فوری گفتم : _اینکه قبول نیست .بعد از اونهمه بلایی که سرم آوردی ،منو دزدیدی ،باعث شکستن دستم شدی ،پرتم کردی تو استخر،حالا انتظار داری تعجب نکنم از بوسه‌ات ؟! ضربه‌ای به نوک بینی‌ام زد: _چرت نگو دیگه ..اگه تعجب می‌کردی باید نفست حبس می‌شد نه اینکه تند بشه . عصبی شدم و گفتم : _تو خودت عاشق شدی می‌تونی اینجوری مچ گیری کنی که حساب بانکیمو بگیری وگرنه توخودت بگو،کی بوسه‌رو شروع کرد؟من یا تو؟تو منو بوسیدی یا من تورو ؟ اخم بامزه‌ای کرد و لبانش را جمع کرد: _آخی داری می کنی عشقم ؟ _هومن! حرصم نده ...فردا توی سوپ هتل مرگ موش می‌ریزم تا همه بمیرن ،خونش بیافته گردنت . بلند بلند زد زیر خنده .درحالیکه می‌‌خندید و سرش را از خنده بالا گرفته بود گفت : _احمق جان ،اونوقت پلیس آگاهی اولین نفر خودتو می‌گیره نه منو...من که مدیر هتلم پا توی آشپزخونه نذاشتم .اول از کارکنان آشپزخانه بازپرسی می‌کنه . حرصی شدم یه مشت زدم به بازویش و گفتم : _اه بس کن اصلا ... _آهان اینو بگو...بگو جواب نداری بدی...بد عاشقم شدی‌ها...ولی کاش نمی‌شدی . این جمله‌ی آخر را که گفت : _آهی کشید که ترسیدم . _چطور؟ _چایتو بخور. _هومن نگرانم کردی ...می‌گم چطور؟ سرش باز چرخید سمتم .استکان کمر باریک چایش‌رو توی دستش گرفته بود که گفت : _خود این چطور یعنی عاشق شدی . ابرویی بالا انداختم : _اصلا . با پوزخند گفت : _چرا شدی ...چطوری که اینجوری گفته می‌شه یعنی یه حقیقتی قبلش هست که مخفی شده از بقیه که می‌پرسی چطور، وگرنه چرا باید بپرسی ،به تو که ربطی نداره . با حرص دستامو مشت کردمو و کشیده گفتم : _هومن. خندید : _می‌گم زن خنگ داشتنم نعمته‌ها ..یعنی هر روز از دستش می‌خندی . و باز خندید . به حالت قهر سرم رو کج کردم که لیوان کوچک چایم را به من داد و گفت : _قهر نکن عشقم ...باشه من بخاطر اینکه به عقل کم تو نخندم ،مثل خودت خنگ می‌شم ،خوبه ؟ و باز خندید. چقد خوش خنده شده بود! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دیر وقت برگشتیم خونه . اون قدر دیر که نه تنها خبری از عمه نبود ،بلکه حتی مادر هم خوابیده بود. خسته بودم و به استراحت نیاز داشتم. از حرف‌های هومن هم حرصی شدم هم دلواپس . پشتش را به من کرده بود و داشت می‌خوابید که روی ساعد دستم نیم خیز شدم و از بالای سرش بهش خیره . چشم بسته بود ولی هوشیار بود که گفت : _بگیر بخواب . _هومن... _چیه ؟ _چرا گفتی کاش عاشقم نمی‌شدی ؟ _ای بابا ...مگه تو نمی‌گی عاشقم نشدی ، پس واسه چی می‌پرسی ؟ _از روی کنجکاوی ... _نترس اگر عاشق نشدی پس کاشکی هم در کار نیست بگیر بخواب فردا می‌خوایم بریم هتل . طفره رفت .تکیه زدم به سر تخت و زیر لب گفتم : _می‌دونم ..تو بازیگر خوبی هستی ..می‌خوای حساب بانکیمو بگیری . یه اه بلند گفت و عصبی فریاد زد: _بابا ببند دهنتو می‌خوام بخوابم . همراه نفس بلندی زیر لب گفتم : _کورخوندی حتی اگر عاشقتم شده باشم ،خر نیستم که باورت کنم ..خبری ازحساب بانکی‌م نیست ..تموم این اداهات هم واسه هتله ...می‌دونم . -خب خر جان ..آفرین که حدس زدی حالا بگیر بخواب . بالشتم را بلند کردم و یکی بی‌هوا زدم توی سرش و با خنده گفتم : _خرم خودتی . نشست روی تخت و عصبی گفت : _می‌گیرم می‌زنمت‌ها ...بگیر بخواب می‌گم . فوری از تخت پایین پریدم و گفتم : _نمی‌خوابم ..تو بخواب . بعد رفتم سمت در که دوید سمتم و مرا از پشت سر گرفت . دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت : _کجا عشقم ..بیا ...بیا...مگه می‌ذارم فرار کنی . حلقه‌ی دستانش اونقدر تنگ بود که فرار را برایم غیر ممکن کند . مرا می‌کشید سمت تخت که یه کله محکم نثارش کردم . از درد خم شد و درحالیکه صورتش قرمز شده بود گفت : _بیشعور.. باخنده گفتم : _شما بخواب من خوابم نمی‌بره . بعد فوری از اتاق بیرون زدم و رفتم سمت سالن . اول خواستم برم توی آشپزخونه بنشینم اما یه لحظه با دیدن چراغ های روشن حیاط هوس هوای خنک شبهای تابستان را کردم و سمت حیاط رفتم . یه نفس عمیق در میان چمن‌های تازه کوتاه شده‌ی حیاط کشیدم و آهسته و گام به گام شروع به قدم زدن کردم. هوا عالی بود. سکوتی محض. استخر را دور زدم رفتم سمت چمن ها . درآن سکوت و هوای دلپذیر ،تنها چیزی که باز فکرم را به خودش مشغول کرد، حرف‌های هومن بود. یه لحظه حتی به خودم هم شک کردم . عاشق شدم ؟! توی تحلیل و تفسیر همین یه سوال بودم که یکدفعه یه حصار محکمی دور دهانم را گرفت و زیر گوشم نجوایی شنیده شد: _دختره بیشعور نزدیک بود منو به کشتن بدی حمال . واسه من داری قدم می زنی ..نشونت می‌دم . هومن بود،درحالیکه مرا سمت استخر می‌کشید باز توی گوشم گفت : _امشب یه بلایی سرت می‌آرم که دیگه جفتک نزنی . از ترس صدای جیغ‌های خفه‌ام بلند شده بود. ولی هیچ کس نمی‌شنید . بالای استخر ایستاده بودیم . هنوز دستش محکم جلوی دهانم بود که گفت : _پرتت کنم ؟هان ؟ نفسم که به زحمت می‌آمد ،از ترس قطع شد . سرش را خم کرد و ازکنار گوشم نگاهم کرد. چشمان ترسیده‌ام را محکم بسته بودم و از پشت حصار محکم جلوی دهانم آرام می‌گریستم که گفت : _خب حالا...دفعه‌ی آخرت باشه اونجوری لگد بزنی‌ها . دستش را برداشت و من یه نفس بلند کشیدم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
°•🌱 🔗✨ بھ‌میدان‌گناھ‌ڪہ‌‌رسیدی‌ مردانہ‌قدم‌بردار !🏃‍♂ میخوام‌زودتر‌ببینمٺ.. امضا: شهید‌گمنام :)💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"🖤" چـشمِ‌من‌خیره‌به عکسِ‌حرمت‌بنـدشده بـٰاچہ‌حالۍبـنویسم‌که دلم‌تـنگ‌شده... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چطوری عاشق خدا بشم؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهش کردم که با یه اخم گفت : _اونجوری نگام نکن ، حقت بود بندازمت ته استخر. خواستم کنارش بزنم که با یه دست بازوم‌ رو گرفت و دست دور کمرم حلقه شد و منو کشید سمت استخر و درحالیکه محکم با یه دست ، که دور کمرم بود ، منو گرفته بود و با دست دیگر بازوم رو ، منو سمت استخر خم کرد. با دو دست بازوهایش رو چسبیدم و با ترس چشم بسته خواهش کردم: _هومن! تو رو جان مادر ....از این شوخیا نکن . فوری بد جنس سرشو جلو کشید و گفت : _ولم کنی افتادی ... _جان مادر گفتم . _لگد بدی زدی آخه . _غلط کردم خب. _باخواهش و غلط کردن و این حرفا ، کاری درست نمی شه. _پس چی ؟ _راضیم کن . چشم باز کردم و ما بین ضربان‌های تند قلبم که از اضطراب بود نگاهش کردم : _یعنی چی ؟ لبخندش کل لبانش را صاحب شد : _منو ببوس ...ده بار تا حالا من بوسیدمت یه بار تو ببوس . _اینجوری ؟! _همینجوری . _استرس می‌گیرم آخه که ولم کنی. _نترس محکم گرفتمت . _بد جنس . _نشنیدم این دفعه رو . دستامو حلقه کردم دور گردنش و سرمو جلو کشیدم که لبانش راجمع کرد و من ... با آنکه فشار دستش دور کمرم مطمئنم می‌کرد که مرا محکم گرفته اما اینکه تمام وزنم وصل به بازویش بود و گردنش، درست لبه‌ی استخر ، آنهم در حالت بوسه‌ای که خودش نمی‌گذاشت به تمام برسد . دست حلقه شده دور بازویم را برداشت و با آن دست سرم را گرفت تا حتی فرار نکنم . هرچند بوسه‌اش باعث آرامشم بود ولی مرا به شک انداخت .نقش بود!؟می‌خواست باور کنم که دوستم داره ؟! اما تظاهر تا کجا ؟! این خواسته‌ی قلبش بود که تظاهر را می‌کشاند تا جایی که یه بوسه‌ی معمولی را اینگونه به طول بکشاند ؟! یکدفعه نتوانست تعادل خودش و تحمل وزن مرا بیاورد و هر دو با هم پرت شدیم وسط استخر . همراه با صدای جیغ بلند من که شاید در آن وقت شب بدجوری سکوت حیاط را شکست . سرم که از آب بیرون آمد به سرفه افتادم و دست و پا زنان فریاد زدم : _خیلی نامردی ...خیلی بیشعوری . و او می‌خندید که برق بالکن اتاق مادر روشن شد : _هومن! نسیم ! شما تو استخر چکار می‌کنید ؟! درحالیکه هومن با یک دستش که دور کمرم بود ، مرا روی آب نگه داشته بود گفت : _دارم بهش شنا یاد می‌دم . چشمای مادر را از آن فاصله دیدم که از تعجب از حدقه درآمد: _الان !!ساعت یک ونیم شبه !! _شما برید بخوابید دیگه یاد گرفته . مادر اخمی کرد وگفت : _مسخره بازی در نیارید ،زشته این وقت شب ... بیایید بالا . مادر رفت که هومن نگاهم کرد. محکم تخت سینه اش کوبیدم که گفت : _ولت می‌کنما ... پا بزن . _بیشعور ولم نکن . _پا بزن گفتم ...به دوطرف لگد بزن ....زود باش . _نمی‌خوام شنا یاد بگیرم ولم کن . و ولم کرد . داشتم می‌رفتم زیر آب که باز مرا گرفت و گفت : _خب دروغم نگفتم ،اومدم یادت بدم توی احمق یاد نگرفتی ، برو بالا الان وقت خوابه . مرا تا سمت پله های استخر برد و بعد درحالیکه از پله‌ها بالا می‌رفتم و از سر تا پایم آب می‌چکید گفتم : _الان خدا می‌دونه مادر چه فکرایی می‌کنه . _هیچ فکری نمی‌کنه برو لباستو عوض کن برگرد اتاق من . _دیگه چی؟! ولم کن بابا می‌خوام برم بخوابم . یکدفعه دم اسبی موهایم را محکم گرفتو کشید : _نیای موهاتو از ته می‌زنم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لازم به توضیح نیست که وقتی تا ساعت یک ونیم نصفه شب توی استخر باشی و بعد بخوای لباس عوض کنی و بخوابی و تا خوابت ببره ،چقدر طول می‌کشه . صبح شده بود و نور لجبار خورشید که صورتم‌ رو گرم کرده بود و از پشت شیشه به صورتم می‌تابید باعث هوشیاریم شد . نیم خیز شدم و چند باری پلک زدم تا تونستم ساعت روی دیوار رو به روم رو بخوانم . نه وچهل وپنج دقیقه ! ناگهان همراه فریادی بلند گفتم : _وای سوپ ناهار ...هومن بلند شو . ازجا پریدم و درحالیکه در طول اتاق می‌دویدم تا وسایلم ‌رو جمع کنم گفتم : _هومن ...دیر شد بلند شو . کلافه نشست روی تخت و دستی به صورتش کشید و گفت : _چته بغل گوشم داد می‌زنی ؟ _ساعت ‌رو ببین . سرش بالا اومد که فریاد زد : _دیرم شد. از تخت پایین پرید و درحالیکه دنبال لباس‌هایش بود غر زد : _وقتی یه دیوونه تا ساعت یک و نیم شب بیدار نگهت می‌داره همین می‌شه دیگه . داشتم جوراب‌هایم را پایم می‌کردم که گفتم : _آره واقعا ...وقتی همون دیوونه تورو می‌بره لبه‌ی استخر و ازت بوسه می‌خواد حقشه که خواب بمونه . درحالیکه بی‌توجه به حضور من داشت پیراهنش را می‌پوشید و شلوارش را پا می‌کرد و من سعی داشتم نگاهش نکنم . البته سعی داشتم ،جواب داد: _دیرم بشه کشتمت . _من هم همینطور. کمربند شلوارش رو بست و پیراهنش رو صاف کرد. بعد درحالیکه جلوی آینه داشت موهاشو شونه می زد گفت : _تا ۵ دقیقه دیگه توی ماشین باش . و رفت .من درحالیکه تند و تند داشتم مانتو و شلوارم رو می‌پوشیدم ،یه مداد چشم و رژ گذاشتم توی کیفم و شالم رو از روی جالباسی آویز پشت در برداشتم و رفتم . مادر هم خواب مونده بود و متوجه‌ی خروج ما نشد . توی ماشین ،آینه‌ی پشت آفتابگیر جلوی صندلی شاگرد را پایین کشیدم و مشغول زدن یه رژ و کشیدن مداد توی چشمام که هومن با ریموت درهای پارکینگ‌ رو بست و جدی و عصبی یه نگاه به من انداخت و بعد دست دراز کرد سمت داشبورد. داشتم رژ و مداد رو می‌ذاشتم توی کیفم که از داشبورد یه دستمال کاغذی برداشت و عطر کوچک همراهش را . عطر را زیر گردنش زد و دستمال را به من داد. متعجب به دستمال نگاه کردم که جدی گفت : _پاکش کن . -چی رو ؟! _گفتم پاکش کن ...اونجا که عروسی نیست . _واسه چی ؟ _همینجوری خوشگلی . _لوس نشو . عصبی فریاد زد: _پاکش کن می‌گم . _هومن ! یکدفعه چنان کشید کنار خیابان که فکر کردم می‌خواهد با یکی از رانندگان توی خیابان دعوا کند! دست دراز کرد سمتم و با خشونت چانه‌ام را گرفت و کشید سمت خودش و بعد درحالیکه با یه دست چانه‌ام را گرفته بود ،دستمال رو با خشونت کشید روی لبانم و بعد دستمال رو زد کف دستم و گفت : _تا چشماتو کور نکردم ،اونو خودت پاک کن . بی هیچ حرفی اطاعت کردم اما ازش دلخور شدم و با سکوتم این دلخوری را به نمایش گذاشتم که گفت : _باز قهر کرد ...چقدر تو لوسی !حالم ازت بهم می‌خوره ... عصبی جوابش ‌رو دادم : _مجبور به تحملم نیستی ... بگو تا تموم بشه این عقد اجباری . پوزخند زد: _اتفاقا برعکس تحملت می‌کنم تا درستت کنم ...زیادی لوس بارت آوردن بچه نه‌نه . جوابش‌ رو ندادم تا خود هتل که ماشین را برخلاف هر روز برد توی پارکینگ . شاید قصد کرده بود همه مرا با او ببینند . از ماشین که پیاده شدم ، باحرص کیفم را برداشتم و رفتم سمت پله ها که بلند گفت : _اگه امروز با آرایش ببینمت ،جلوی بقیه می‌زنم تو گوشت . _بزن...عادتته...کم نزدی . برگشتم به آشپزخانه . دلخور ، عصبی، با چشمای پف آلود و خستگی و خوابی که هنوز همراهم بود . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید جهاد مغنیه♥️ جوان دهه هفتادی ، وایسا کارت دارم .... 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شایداگࢪهنوز‌بودے، ' اࢪبعین . . . ' ڪࢪبلایمان‌قطعےمیشد! '🙃♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را می‌بستم گفتم : _ببخشید خیلی دیر شده می‌دونم . سایه نگاهم کرد و گفت: _نه دیر نشده ...سوپ ‌رو برات بار گذاشتم . _واقعا!! سرش‌ رو تکان داد که از ذوق صورتش ‌رو بوسیدم . یه دسته جعفری‌های شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت : _این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه . _چشم . چاقو ‌رو دستم گرفتم و از ساقه‌های جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت : _می‌گم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمی‌زنی ، می‌تونم یه رازی‌ رو بهت بگم ؟ نگاهم روی ساقه‌های جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم می‌ریخت که گفت : _قول بده به کسی نگی . چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت : _خیلی خب می‌دونم به کسی نمی‌گی ...محض تاکید گفتم . مکثی کرد و گفت : _من یه ازدواج ناموفق داشتم . _واقعا!! نگاهش کردم که گفت : _آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجه‌ی این موضوع نشه ...تنها کسی که می‌دونه فقط اونه ...همه فکر می‌کنن که من ازدواج کردم . گوشم به او بود و نگاهم به ساقه‌های جعفری که ریز خرد می‌کردم که ادامه داد: _من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ... _خب! _خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم ‌رو می‌دونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجاره‌ام رو با صحبت با صاحب خونه‌ام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجاره‌ام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه. یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمی‌دونستم . دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش . داشت یه سینی لپه پاک می‌کرد که ادامه داد: _من ...من...عاشقش شدم . نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک . یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیبایی‌اش را لحاظ کردم . چشمان درشت و مژه‌های بلندش را. ابروان پهن و لبان قلوه‌ای و درشتش را . دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم : _خب . _خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم . چرخیدم سمتش و پرسیدم : _چکار؟ همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت : _خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟ _سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد . _پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزی‌ها رو ساتوری خرد کنید . _بله چشم . و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزی‌ها را خرد می‌کنم . داشتم کارم را می‌کردم وحرصم را سر برگ‌های نازک جعفری خالی می‌کردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم : _خب بقیه‌اش‌رو بگو ؟ _قسم بخور به هیچ کس نمی‌گی . قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت . _چرا؟! _تو قسم بخور. همراه نفس بلندی گفتم : _قسم می‌خورم که به کسی نگم . نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد: _خانم افراز...دیره... _بله چشم . ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم : _بگو دیگه. داشتم با حرص و فشار جعفری‌ها را خرد می‌کردم که گفت : _بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم . دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفری‌ها برید. فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم : _نه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سایه هنوز متوجه‌ی من نشده بود که با نگاه عصبی چرخید سمتم : _چرا؟ چرا نه؟ دستم‌ رو محکم گرفته بودم که با خشم بهش گفتم : _چرا خودتو کوچیک کردی با همچین پیشنهادی که بهش دادی . ابرویی بالا انداخت و گفت : _چرا فکر می‌کنی کوچیک شدم ؟! بهم گفت در موردش فکر می‌کنه . حس کردم یخ زدم .اما عصبی سر سایه فریاد زدم : _نباید اینکارو میکردی . صدای آقای کاملی هم بلند شد : _اونجا چه خبره . سایه سرش‌رو جلو کشید و آهسته گفت : _چرا ؟ نکنه واسه خودت می‌گی ؟ آره حتما همینه ... اون تو رو آورده اینجا، پس حتما می‌شناختت ، شایدم می‌خواستی خودت این پیشنهاد رو بهش بدی که من زودتر اقدام کردم . نفسم تند شده بود و دندان‌هایم زیر فشار حرص فکم به درد اومده بود که آقای کاملی جلو آمد و گفت : _چرا شما امروز درست کار نمی‌‌کنید ...چرا سبزی‌ها هنوز تموم نشده ! انگار دلم نمی‌خواست آنروز لااقل آنروز حرف هیچ کسی را گوش کنم . چرخیدم سمت آقای کاملی و گفتم : _دستمو بریدم . نگاه سایه هم رنگ عوض کرد.تازه نگاهش به دستم افتاد و آقای کاملی با اخم جلو آمد و گفت : _دستت‌ رو بردار ببینم . دستم را برداشتم که خون جمع شده‌ی کف دستم سرازیر شد . صدای هین تعجب سایه برخاست و کاملی سری با تاسف تکون داد و غر زد: _خدابه خیر کنه انگار شما امروز نمی‌خواید واقعا کار کنید ...خانم جامی دستشو ببندید . سایه رفت سمت جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ی گوشه‌ی آشپزخانه و من همراهش . چند باند استریل برداشت و من نشستم روی صندلی تک گوشه‌ی همان جعبه‌ی کمک‌های اولیه . _پس حتما دوستش داری وگرنه دستتو نمی‌بریدی . عصبی گفتم : _آره اصلا منم دوستش دارم که چی حالا ؟ این زشتی کار تو رو توجیه نمی‌کنه. _چرا فکر می‌کنی زشته ؟خودش گفته . به جلو خم شدم و گفتم : _واقعا گفت باید فکر کنه ؟ _خب نه به همین راحتی ...اولش گفت که همسرش توی همین هتله و نمی‌خواد که اون رو با اینکار ناراحت کنه . نفسم با حرص و عصبانیت آمیخته شد : _بیشعوریه واقعا. _بیشعوریه ! اینکه فکر زنشه بیشعوره ! _بیشعوره که زن داره می‌خواد صیغه کنه . سایه سرشو بالا آورد و درحالیکه گاز استریل رو روی دستم می‌فشرد گفت : _اتفاقا من خیلی به زنش حسودی کردم می‌دونی چرا ؟ اخمی از تعجب توی صورتم نشست که ادامه داد: _به من گفت که زنش ‌رو دوست داره ولی هیچ گونه رابطه و ارتباطی باهم ندارن و شاید حالا حالاها هم نداشته باشند ... با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشون قطعی شد ، بی دردسر از زندگیش برم بیرون ،اصلا انگار زنش زنیت بلد نیست .... حیف این مرد که پای زنش بسوزه ، میشه مگه زنی بلد نباشه شوهرشو پابند خودش کنه ؟! روح و جانم داشت از تنم می‌رفت . از ضعف بود،از بریدن دستم بود یا حرف‌های سایه . تکیه زدم به صندلی و چشمانم‌رو بستم . _چی شدی تو ؟خوبی؟چرا رنگت پرید ؟ باز صدای آقای کاملی برخاست : _خانم جامی ؟شما رفتی دستشو بخیه کنی یا ببندی . _ببخشید ولی زخمش عمیقه ...فکر کنم بخیه بخواد. تنم داشت سرد می‌شد ، گه گاهی از مرور حرف‌های سایه در ذهنم ،که می‌گفت " عاشقش شدم " . آقای کاملی گفت : _خب اگه زخمش عمیقه ،بره درمونگاه دیگه ،واستاده اینجا که چی ..دیر اومده ،کار نکرده ،وقت ما رو هم گرفته. سرم درد گرفته بود.دستم می‌سوخت و قلبم بیشتر از همه درد می‌کرد . ازجا برخاستم و گفتم : _ببخشید باعث دردسرتون شدم . پیشبندم‌ رو باز کردم و رفتم سمت کمد، لباس‌هایم و کیفم را برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم . نه پاهایم به اختیارم بود نه اشک‌هایم . کاش آنروز خواب مانده بودم و هرگز به آشپزخانه نمی‌رفتم با یه سر پر از افکار پریشان و قلبی که تیر می‌کشید ،رفتم سمت پذیرش . خانم لطفی پشت رزویشن بود که گفتم : _ببخشید من دستم بریده باید برم بخیه کنم ،لطفا به آقای رادمان بگید امروز برام مرخصی رد کنند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام:آقا❤️✨ شغل:...😏 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝