eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چادر به سر سمت پله ها رفتم. یوسف بالای پله ها ایستاده بود که پارچه های تا شده ی پرچم را به من داد. _بفرمایید.... _ممنون.... گرفتم و بی هیچ حرفی برگشتم سمت زیرزمین که گفت : _خواستم بپرسم که.... و من باز نیم تنه ام سمتش چرخید. _چی؟! نگاهش لحظه ای در چشمانم ماند و فوری سر به زیر انداخت. مکثی کرد و گفت : _هیچی.... منتظر می مونم تا اینا رو حاضر کنید. _برای کی می خواید؟ _فردا..... _تا فردا حاضره.... مال همین مسجد سر کوچه است؟ _بله.... چطور؟ _هیچی.... همین طوری. و همان موقع فکری به سرم زد. او تا جلوی پله های خانه شان رفته بود که گفتم : _آقا یوسف.... سرش سمت من چرخید. _بله.... _من خودم فردا پرچم ها رو میارم مسجد.... واسه نماز ظهر خوبه؟ _نه... من می برم شما.... نگذاشتم حرفی بزند و گفتم : _می خوام منم بیام تظاهرات. ماتش برد. اما خیلی زود آمد سمت پله های زیرزمین و گفت : _فرشته خانم، یونس راضی نبود شما وارد فعالیت های سیاسی مسجد بشید.... لطفا منو پشیمون نکنید. _چرا آخه؟!.... خب منم مادر و پدرم رو از دست دادم.... حتی بیشتر از شما دلیل دارم واسه شرکت تو تظاهرت. با حالت خاصی گردنش را کج کرد و بی آنکه نگاهم کند جواب داد: _تو رو خدا فرشته خانم.... من نمی خوام بلایی سر شما بیاد... منو پشیمون نکنید از اینکه به شما گفتم واسه مسجد پرچم ها رو آماده کنید. 🥀💔 🥀🥀💎 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💎 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💎 🥀🥀🥀💔 🥀🥀💎 🥀💔
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شاید بحث با او بی فایده بود. حق هم داشت البته.... اما من قصد کرده بودم به هر طریقی شده، خودم را در جمع آنها جا کنم. یه حس خوبی داشت، حس اینکه لااقل خون مادر و پدرم، پایمال نشده است و من جای پای اعتقادات به حق، آنها گذاشته ام. یوسف رفت و من با سکوتم به او اطمینان دادم تا سکوتم را به پذیرش حرفهایش برداشت کند. همان روز تا شب تمام پرچم ها را دوختم. اما آنها را به آقا یوسف ندادم. فردای آن روز گوش به زنگ بودم و از تک پنجره ی کوچک زیر زمین، منتظر خروج یوسف از خانه. خاله طیبه که از این فال گوش ایستادنم در تعجب بود، آمد در راهروی کوچک زیر زمین و پرسید : _واسه چی از صبح اینجا واستادی؟ _همین جوری.... _وا!!.... همین جوری دو ساعته اینجا واستادی، چادر چاقچول کردی که چی؟! _می خوام جایی برم آخه. _کجا؟ _مسجد.... _خب برو.... _منتظرم آخه. _منتظر کی؟ عصبی به خاله نگاه کردم. _خاله!.... میشه اینقدر سوال جواب نکنی... چرا از فهیمه نمی پرسی صبح کجا رفت؟ _چون می دونم کجا رفته.... رفته کارگاه خیاطی... ولی تو دختر بلا، منو می خوای سر بدونی. و همان موقع یوسف از پله ها پایین آمد و به حالت دو آمد سمت پله ها. _فرشته خانم. فوری تا اول راهروی زیر زمینی دو گام بلند برداشتم و او با دیدن چادر روی سرم، در جا خشکش زد. _جایی می رید فرشته خانم؟ _بله.... با شما تا مسجد میام. انگار رنگ از صورتش پرید. اما با اخمی ظاهری، شاید فقط به قصد جدیت کلامش، تا در من نفوذ داشته باشد، گفت : _گفتم که نمیشه. من از جدی تر گفتم: _میشه.... این بار جدی تر از قبل نگاهم کرد و دست دراز کرد سمت پرچم ها. _بدید به من اونا رو. 🥀🛍 🥀🥀 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀 🥀🛍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| من که باور نمیکنم رفتی :)💔 || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔مواظب باشیم چی میگیم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 وقتی جدیتش به آن حد تمام و کمال می رسید، انگار نه انگار که او یوسف چند دقیقه قبل بود. یا همان یوسفی که هنوز دنبال فرصتی برای طلب عذرخواهی بود. ناچار پرچم ها سمتش گرفتم و او از روی دستم برداشت. بی آنکه نگاهی به من بیاندازد گفت : _ممنون. و رفت. با رفتنش، خاله طیبه، نگاهم کرد. _خب فرشته جان بیا بریم تو.... اما من هنوز قانع نشده بودم که چرا باید همراه آقا یوسف و بقیه ی اهالی محل به تظاهرات نروم. جرقه ای در سرم زده شد. _این.... بو..... سر باریک بینی ام را نمایشی بالا کشیدم. _این بوی چیه؟! _بو!! _غذات سوخت خاله... و خاله با آنکه شاید هیچی احساس نکرد اما فریاد زنان گفت : _وای خاک به سرم..... اصلا بو رو احساس نمی کنم. و همزمان با دویدن خاله سمت زیرزمین، من سمت در حیاط دویدم. در حیاط را گشودم و دویدم. مسجد نزدیکمان بود. تا خود مسجد دویدم و درست به موقع وارد حیاط مسجد شدم. صدای بلندگوی داخل مسجد می آمد و من می دانستم که قرار است گروهی برای تظاهرات بروند. همین که پا درون حیاط مسجد گذاشتم، چشمم به یوسف افتاد. داشت همراه چند تا از جوانان، پرچم ها را سر میله های چوبی دستش جا میزد. چادرم را جلوی صورتم کشیدم و آهسته وارد قسمت بانوان شدم. همراه باقی خانم ها داخل مسجد منتظر نشستم که با فرمان «یا علی» همه برخاستند. قطعا در میان جمعیت گم می شدم و آقا یوسف و یونس مرا نمی دیدند. با همین انگیزه همراه باقی خانم ها حرکت کردم. 🥀🛍 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀💌 🥀🛍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدایت شوم آسید علی✌️🏻🇮🇷 ♥️ -------------------------³¹³ |🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•🤍• چشمانت قدس دیگری است که اسرائیل اشغال آن را فراموش کرده است..! •:) || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در خیابان حرکت می کردیم و شعار می دادیم. میان سیل جمعیت گم شده بودم. نمی دانم چقدر راه رفتیم و چقدر پیاده روی کردیم اما آنقدر بود که حتی من اطرافم را نمی شناختم. و جمعیت بیشتر و بیشتر می شد و صداها بلندتر.... ناگهان صدای بلند تیراندازی باعث پراکنده شدن جمعیت شد. خیلی ها جیغ زنان فرار کردند اما پاهای من خشک شد. درست وسط خیابان ایستادم. خیابانی که انگار جز چند نفر، خالی بود. و یک ردیف سرباز مقابلم تفنگ به دست، مرا نشانه رفته بودند. با خودم گفتم، شلیک نمی کنند. اما شلیک شد. جیغ زدم و پاهایم زودتر از حتی تحلیل مغزم برای فرمان فرار ، فرار کردم انگار. دویدم سمت یکی از کوچه ها که یک جیپ با سربازانی که پشتش سوار بودند از راه رسیدند و همگی با فریاد بلند فرمانده شان دویدند. _بگیرید این پدرسوخته ها رو..... زن و مرد فرار می کردند و من..... آنقدر هول شده بودم که در جا خشکم زد. اصلا قادر به فرار هم نبودم. و تیر اندازی ها شروع شد. شاید همان تیراندازی باعث شد تا به خودم بیایم و فرار کنم. در میان کوچه ها می دویدم که ناگهان صدای فریادی سرم را به عقب برگرداند. _فرشته خانم...... ایستادم و فقط در یک آن اخم های محکمی را دیدم که مقابلم ایستاده بود. _اینجا چکار می کنی شما؟! آقا یوسف بود. _نگفتم نیا.... حتی نتوانستم حرف بزنم... این اولین تجربه ی سیاسی من بود. همیشه مادر و پدر مرا از ورود به جمع تظاهر کنندگان منع می کردند و هر چند من هم عقیده ی پدر و مادر بودم اما در هیچ کدام از تظاهرات شرکت نکرده بودم. و صدای تیر اندازی ها بلند شد. 🥀🎈 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎈 🥀🥀💌 🥀🎈
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چادرم به دست آقا یوسف کشید شد و فریاد زد. _فرار کن.... اینجا وانستا.... من می دویدم و او پشت سرم می آمد. از کوچه ای به کوچه ی دیگر فرار می کردیم و صدای تیراندازی ها قطع نمی شد. یک لحظه سرم را برگرداندم و نگاهی به پشت سرم انداختم. یوسف پشت سرم می آمد که با جدیت فریاد زد : _فقط جلوت رو نگاه کن.... برووووو.... و همان موقع صدای شلیک گلوله ای برخاست. و همزمان فریاد یوسف بلند شد: _برووووو.... از این کوچه به آن کوچه می دویدم و یوسف پشت سرم ، تا اینکه در یک کوچه ی بن بست، گیر افتادیم. و سربازها دنبالمان می آمدند و قطعا ما را دستگیر می کردند و تحویل ساواک می دادند. به همین خاطر، تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود که در تک تک خانه ها را بکوبم. _باز کنید تو رو خدا الانه که سربازا ما رو بگیرن. و یکی از درها باز شد و من و آقا یوسف در کسری از ثانیه وارد حیاط شدیم. پیرزنی بود که با دیدن ما مادرانه گفت : _الهی دستشون بشکنه.... چکار کردن با شما. و نگاهم همراه آن زن سمت یوسف چرخید که بازویش را محکم گرفته بود ولی از میان انگشتان دستش، خون می چکید. _وای خدا... شما زخمی شدی! نگاهم کرد و آهسته میان دردی که در چهره اش نمود پیدا کرده بود گفت : _چیزی نیست....مادر جان یه تیکه پارچه تمیز داری برام بیاری؟ _آره مادر.... آقا یوسف نشست روی پله و من بی اختیار همچنان نگاهش می کردم. _دستتون رو بردارید ببینم زخمتون رو. _گفتم چیزی نیست.... ولی شما چرا حرفم رو گوش ندادی؟... چرا دنبال ما اومدی؟ حتی در این وضعیت هم داشت توبیخ می کرد! تنها با جدیت مصمم گفتم: _فکر نمی کنم اختیار من دست شما باشه که واسه این نافرمانی بخوام به شما جواب پس بدم. و این حرفم او را بیشتر عصبی کرد. با همان دردی که داشت تحمل می کرد، سرش را کمی سمت من جلو کشید و عصبی گفت : _اگه من پشت سرت نبودم که این تیر الان خورده بود وسط بازوی تو! 🥀🎐 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀💌 🥀🎐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان جمله اش باعث شد تا گره اخم هایم را باز کنم. نگاهم باز رفت سمت بازویش و دیگر حرفی نزدم. بی اختیار نگرانش شدم. و او با همان عصبانیتی که نمی دانم بخاطر تیری بود که خورده بود یا نافرمانی من، ادامه داد : _وقتی برسیم خونه حتما به خاله طیبه می گم که.... نگذاشتم حرفی بزند و با حرص گفتم: _چی می گید؟... می گید من دنبالتون اومدم تظاهرات؟!... اون الانشم می دونه. و همان موقع خانم مسنی که در خانه اش را برای ما گشوده بود، آمد. پارچه ی سفید و نویی را با قیچی برید و دستم داد و من با لحنی که شاید نباید تند می بود ولی بود، گفتم : _دستتون رو بلند کنید. دستش را با آخی ریز بلند کرد. بازویش را از بالای محل زخم محکم بستم و بعد با تکه ای دیگر از پارچه، زخمش را بستم. _حالا با این زخم چکار می کنید؟ جوابم را نداد و چند ثانیه ای چشمانش را بست. رنگ صورتش کمی زرد شده بود. درد داشت قطعا که چشم گشود و گفت : _بریم.... نباید اینجا بمونیم. با عصبانیت گفتم : _با این حال شما چه طوری؟! نگاهش سمتم آمد. _شما فقط آروم باش فرشته خانم.... نمی ذارم آسیبی به شما برسه. ماتم برد. نمی دانم از حرف من چه برداشتی کرد که همچین حرفی زد. برخاست و گفت : _حاج خانم حلال کن باعث زحمتت شدیم.... ما رو راهنمایی می کنی پشت‌بام؟ _حلال خدایی پسرم.... بیا از این طرف. و من هم دنبالش رفتم. از راه پشت بام فرار کردیم. از این خانه به خانه ی دیگر می رفتیم. پشت بام ها به هم راه داشت و جز یک دیوار کوتاه چیزی بینشان نبود. اما همین دویدن ها... 🥀🎐 🥀🥀📜 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀📜 🥀🎐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ "صبح" یعنی یـک🌤 سـلام ناب ناب صبح یعنی دست دادن با آفتاب... صبــح یعنی "عطر خوب رازقی" صبح یعنی حس خوب سادگی... سلام،صبح زیبای بهاری تون بخیر و شادی🍃🌸 ‎ ‎ ‎
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همین پریدن از روی دیوارک های کوتاه پشت بام ها.... همین راه رفتن ها.... داشت ذره ذره توان آقا یوسف را می‌گرفت. رنگ صورتش داشت زردتر می شد و بی حالی اش بیشتر تا اینکه بالاخره روی یکی از پشت بام ها گفت : _من.... من.... و هنوز نگفته افتاد کنار دیوارک کوتاه پشت بام. رنگ به صورتش نداشت. و من یک لحظه ایستادن قلبم از تپش را حس کردم. _آقا یوسف! به سختی چشم گشود. _شما.... می تونی.... خودت رو برسونی خونه؟ _نه، من.... نگفته و نشنیده، میان همان دو کلمه ی « نه، من...» از حال رفت! یخ کرد تمام وجودم به یکباره. _آقا یوسف!.... آقا یوسف! دیگر جوابم را نداد. و من ماندم حس وحشتی عجیب. سمت در پشت‌بام رفتم و به در آهنی کوبیدم. دعا دعا می کردم لااقل صاحب آن خانه ما را رها نکند. و طولی نکشید که مردی میانسال در پشت بام را باز کرد. گریه ام گرفت. _آقا تو رو خدا کمکمون کنید.... _رو پشت بام خونه ی من چکار می کنید؟ _از دست سربازا فرار کردیم.... تیر خورده.... خواهش می کنم.... شما خودت پسر نداری؟ لا اله الا الله ی زیر لب گفت و سمت آقا یوسف رفت. _این دستش خونریزی داره.... باید بره بیمارستان. صدای گریه ام بلند تر شد. _نه.... اونجا بره حتما می گیرنش.... کمکمون کنید تو رو خدا. نگاه مرد ناآشنا به من بود که برگشت سمت در نیمه باز پشت بام. _ارسلان.... ارسلان بابا.... بیا کمک. 🥀🎐 🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🦋 🥀🎐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با کمک آن مرد غریبه، یک لیوان آب قند به آقا یوسف دادیم. کمی به حال آمد و چشم گشود. با بی حالی تنها چیزی که گفت این بود. _خواهش می کنم.... این خانم امانته خونه ی ما.... برسونیدش خونه. این حرفش مثل بمبی در قلبم منفجر شد. حال بدی داشتم. اشکانم بی اختیار از چشمم می بارید. حتی فکرش را نمی کردم که در آن حال و روز هم به فکر من باشد. با کمک آن مرد غریبه و پسرش، آقا یوسف را از پله های پشت بام سمت خانه بردیم. و حالا مانده بودیم با آن خونریزی و گلوله ی مانده در بازویش چه کنیم. خانمی با روسری و بلوز و دامن بلند با دیدن آقا یوسف جلو آمد. گویی همسر آن مرد غریبه بود. _آقا صفری... چکار کنیم حالا؟ آن موقع بود که نام خانوادگی آن مرد غریبه برایم آشکار شد. _نمی دونم والا.... یوسف روی آخرین پله ای که از پشت بام سمت خانه می رسید، نشست و سرش را کج کرد سمت دیوار. چشم بسته بود که آهسته گفت : _فرشته.... خانم.... سرم را تا نزدیک صورتش پایین آوردم. _بله.... _شما برگرد خونه.... تو رو خدا برگرد خونه.... _می مونم... هیچ جا نمی رم.... شما رو چطور با این حالتون اینجا تنها بذارم. چشم گشود و با اخم، تمام توانش را گذاشت تا سرم فریاد بزند. _بهت می گم باید بری خونه.... دو سه ساعت دیگه حکومت نظامی می شه.... منم با بغضی از آن حال بدش گفتم: _اولا سر من داد نزنید.... ثانیا.... من... من باعث شدم این جوری بشه.... می مونم پیش شما. ما بین دعوای لفظی من و یوسف، آقای صفری و خانومش داشتند در مورد یک دکتر صحبت می کردند. 🥀❣ 🥀🥀📜 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀📜 🥀❣
سلام میلاد با سعادت حضرت معصومه علیها السلام بر شما مبارک باد 🎉🎉🎉🎉🎉🎉 یک پارت به عنوان عیدی 😍😍😍😍😍😍
درکے از این بهشت ندارند ناکسان ▪️چون تار عنکبوت گرفته‌ست قلب‌شان.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بی طاقت شدم و نگذاشتم آنها در بحثشان به نتیجه برسند. _دکتر سراغ دارید؟ خانم آقای صفری گفت : _یه آقای دکتری هست سنش بالاست دیگه کار نمی کنه.... قبلنا تو بیمارستان کار می کرد.... همسایمونه.... ولی حقیقتش نمی دونیم چه جور آدمیه.... می ترسیم نکنه که بره مامور خبر کنه. _خب چکار کنیم الان؟!.... حالش خوب نیست. هر سه سکوت کرده بودیم که یوسف خودش جواب داد. _استخاره کنید.... یه قرآن بیارید. خانم آقای صفری رفت و یک قرآن آورد. یوسف می گفت چکار کنند و آقای صفری انجام می داد. بالاخره قرآن را گشودند و.... همان صفحه را به یوسف نشان دادند.... یوسف لبخندی زد بی حال و گفت : _فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین..... خیره.... بهش اعتماد کنید. آقای صفری، پسرش ارسلان را فرستاد دنبال همان آقای دکتر. و من روی همان پله ی آخری که آقا یوسف نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود، نشستم. چشم بسته بود که گفتم : _تحمل کنید.... الان دکتر میاد. با بی حالی جواب داد: _من به شما گفتم بری.... چرا نرفتی؟ جوابش واضح بود و گفتن نداشت. چشم گشود و نگاهم کرد. سر به زیر گفتم : _ببخشید آقا یوسف.... حرفتون رو گوش ندادم و باعث دردسر شما شدم. _خدا رو شکر که این بلا سر شما نیومد... وگرنه من جواب خاله طیبه رو چطور می دادم!؟ _الانم.... من چطور جواب وجدان خودمو بدم!؟ نگاهش باز سمتم چرخید. _به وجدانت بگو.... دفعه ی بعدی رو حرف یوسف، حرف نزنه.... لبخند بی رنگی پشت کلامش، به لبش آمد و باز از زور درد، سر به دیوار تکیه زد. 🥀🎐 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀💕 🥀🎐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دکتر آمد. و با اولین دستور گفت : _یه رختخواب براش پهن کنید.... یه حوله ی تمیزم می خوام. خانم آقای صفری یک تشک پهن کرد روی زمین و آقا یوسف روی آن دراز کشید. _ببین پسرم، من ماده بی هوشی ندارم، پس ناچاری درد رو تحمل کنی.... این حوله رو می ذاریم تو دهنت تا داد و فریاد راه نندازی.... با ‌شنیدن آن جملات دکتر، اشکی بی اختیار از چشمانم چکید. همش تقصیر من بود. قطعا اگر خود یوسف به تظاهرات می آمد طوریش نمی شد.... او سپر بلای من شد! از کنار در اتاق نگاه می کردم که دکتر آستین پیراهن یوسف را پاره کرد و مشغول کار شد. نگاهم به یوسف بود. چنان روی حوله ی میان دندان هایش فشار می آورد که قلبم از شدت ناراحتی، میان فشار پنجه ای نامرئی جمع شد انگار. هنوز چشمانم به او بود که نگاهش برای لحظاتی سمت من آمد. درست مقابلش کمی دورتر از او، کنار در ورودی اتاقی که دکتر داشت گلوله را از بازوی یوسف خارج می کرد، ایستاده بودم. نگاهش توی چشمانم ماند.... و من از دیدن بلایی که بخاطر گوش نکردن حرف او، سرش آوردم، اشک می ریختم که ناگهان از شدت درد، ناله ای کرد و چشمانش را بست. قلبم شاید ایست کرد برای او.... قدمی به داخل اتاق برداشتم و با همان صورت پر اشک پرسیدم. _چی شد؟!... حالش خوبه؟ و دکتر گلوله ای خونی را با پَنس، مقابل چشمانم بالا گرفت. _تموم شد.... حالش خوب می شه.... یه کم بهش برسید.... غذای مقوی بهش بدید.... داروهاش رو می نویسم بگیرید. دکتر از کنار تشک آقا یوسف برخاست و من، با گام هایی که مرا سمت او می کشاند، بالای سرش ایستادم. 🥀🎐 🥀🥀〰 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀〰 🥀🎐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کی به هوش میاد دکتر؟ من نپرسیدم. اما سوال من هم بود. آقای صفری پرسید و دکتر جواب داد: _بذارید فعلا بخوابه.... براش بهتره... دردش کمتر می شه این جوری.... امروز از جاش تکون نخوره بهتره.... تو داروهاش مُسکن هم نوشتم.... بلدید بزنید آمپول؟ _همه سکوت کردند و من گفتم : _من بلدم.... _خوبه.... براش بزن.... سِرُم هم می تونی بزنی؟ _نه.... _ولش کن... خودم میام براش می زنم.... فقط اول برید داروهاشو بگیرید. _ارسلان.... بیا برو داروها رو بگیر. و پسر جوان آقای صفری جلو آمد تا نسخه را از دکتر بگیرد. _احتمالا داروخانه می پرسه واسه چی این داروها رو نوشته.... بگو مادرم دستشو بدجوری با چاقو بریده، بخیه خورده، عفونت کرده. _چشم دکتر. _می مونم تا برگردی، داروهاشو ببینم. _آقای دکتر خیلی زحمت کشیدید.... چقدر دستمزد شما می شه؟ _این چه حرفیه آقای صفری.... ما همسایه ایم.... تو عالم همسایگی، وقت واسه جبران هست. _شما لطف دارید دکتر.... منتظر شدیم و دارو ها آمد. دکتر سِرُمی به دست یوسف وصل کرد و آمپولی داخل سِرُم زد و پرسید : _ازت پرسیدن داروها رو واسه چی می خوای؟ ارسلان پسر آقای صفری، نگاهی به دکتر انداخت و جواب داد : _نه.... داروخونه خیلی شلوغ بود... کسی چیزی نپرسید. _خب خدا رو شکر.... بهتر..... اینم سِرُم و آمپولش.... بذارید بخوابه.... حالش خوبه نگرانش نباشید. دکتر رفت و من نشستم بالای سر آقا یوسف. چشمانش را آسوده بسته بود و در خواب عمیقی بود. نفس عمیقی کشیدم و رو به خانم صفری که داشت مرا نگاه می کرد، گفتم : _ممنونم واسه زحماتتون. _کاری نکردیم.... نگرانش نباش... شوهرت خوب می شه. جا خوردم.! اما دلیل و مدرک نیاوردم و تنها سکوت کردم. 🥀☘ 🥀🥀📜 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀📜 🥀☘