eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
🙂🔏 بخونید داستان خیلیامونه... 🖋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شیرین تر از شعر تبسمت هیچ نیافته ام لبخند بزن ... 🌷شهید عباس موسی وهبی🌷 نام جهادی: ابوموسی حشدالشعبی ولادت: 1982 شهادت: 4/26/2016 "فرزند شهید موسی احمد وهبی است که در 18 ژوئن 1985 به شهادت رسید... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چند روز یا چند ساعت، نمی دانم. اما مدتی در بخش مراقبت‌های ویژه ی بیمارستان صحرایی ماندم. اما حالم خوب نبود و نشد. اصلا نگران نبودم. از اینکه بمیرم و به مادر و پدر و یونس بپیوندم، هیچ ناراحت نبودم. و بارها وقتی نفسم بین دنده های سینه گیر می کرد، اشهدم را خواندم. اما خدا می خواست بمانم. ولی یک روز که خیلی حالم بد شده بود، ناچار با آمبولانس مرا به عقب منتقل کردند. وقتی روی تخت مرا با اکسیژن سمت آمبولانس می بردند. یوسف را هم دیدم! تا خود آمبولانس همراهم آمد. گاهی نگاهم با نگاهش یکی می شد اما با بسته شدن درهای آمبولانس تنها عادله بالای سرم ماند. نگاهم سمتش چرخید. قدرت حرف زدن نداشتم حتی. دستم را گرفت و با آنکه خیلی نگرانم بود اما لبخندی زد و گفت : _خوب میشی فرشته.... چشم بستم و زیر ماسک اکسیژن، سعی کردم بخوابم. اما وقتی نفس سخت باشد، خواب هم نیست. بارها چشمانم تا مرز خواب و بی هوشی پیش رفت اما با احساس خفگی، بیدار شدم. چقدر سخت بود! روزها آنقدر برای من دیر می گذشت که گاهی برای گذر حتی یک ثانیه به خدا التماس می کردم. به خاطر تنگی نفس شدید و حال خرابم با هلیکوپتر به تهران اعزام شدم. و در بیمارستان قبلی خودمان بستری. نمی دانم چند روز در بخش مراقبت‌های ویژه بودم. نمی دانم چون روزها و ساعت های من با بقیه فرق داشت. اما گذشت.... با هر سختی که بود. و بعد از مدتی دارو و درمان بالأخره با دستور دکتر ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتند. و هر روز تمرین نفس عمیق کشیدن! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فاطمه گفت: عمه من میدونم بابا مصطفام شهید شده بار آخری که اومد تهران من رو با خودش برد بهشت‌زهرا سر مزار شهدا بهم گفت: فاطمه..! یادت باشه شهدا همیشه زنده‌ن وقتی که چشمات رو ببندی میتونی اونا رو ببینی و باهاشون حرف بزنی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به خوبی احساس می کردم که چطور ریه هایم جمع شده که نفس عمیق هایم آنقدر کوتاه شده بود! اما برای تقویت ریه، چندین دستور به من داده شد. هم نفس عمیق کشیدن هم نگه داشتن نفس در ریه. با کلی اسپری از بخش مراقبت‌های ویژه به بخش منتقل شدم. و درست همان روز، خاله طیبه و خاله اقدس و حتی فهیمه به عیادتم آمدند. با آنکه مصرف ماسک اکسیژن را دکتر برایم کم کرده بود اما باز گاهی نفسم چنان می گرفت که به اکسیژن نیاز پیدا می کردم و درست در یکی از همان دقایق که زیر ماسک اکسیژن بودم، خاله طیبه و خاله اقدس و فهیمه، دیدنم آمدند. خاله طیبه تا مرا دید بلند زد زیر گریه. _الهی بمیرم برات فرشته..... چکار کردی با خودت خاله؟!.... این چه بلایی بود سرت اومد! خاله اقدس هم همراهش آهسته گریست و فهیمه با آنکه نگران به نظر می رسید اما با اخم به خاله طیبه گفت : _بسه خاله.... بالای سر مریض که گریه نمی کنن. نگاه هر سه ی آنها به من بود که ماسک را کمی پایین آوردم و با همان گرفتگی شدید صدا گفتم : _خوبم.... الان خیلی خیلی خوبم..... شما ندیدید چه حالی داشتم. و خاله طیبه با شنیدن صدای گرفته ام باز بلند گریست. _وای خاله ات بمیره برات.... تو که صداتم در نمیاد! خاله اقدس دستم را گرفت و گفت : _زیاد حرف نزن فرشته جان.... ماسکت رو بزن نفس بکش دخترم. ماسکم را زدم که خاله طیبه باز با همان اشکانی که می ریخت ادامه داد : _الان نزدیک دو هفته است شب و روز نداریم.... ببین چه حالی داشتی که یوسف هم مرخصی گرفت و برگشت تهران تا جویای حالت باشه. از شدت تعجب ماسک را از روی دهانم پایین کشیدم و بی اختیار گفتم : _یوسف!! خاله اقدس باز ماسک را روی دهانم کشید و بالشت پشت کمرم را کمی مرتب کرد و آهسته زیر گوشم گفت: _توی بخش میشه اومد ولی قبلش که تو اتاق مخصوص بودی نمیذاشتن.... الان پشت در اتاقه. و من باز با تعجب به خاله اقدس نگاه کردم. فهیمه شکلکی برایم در آورد که یعنی خیلی یوسف برایم نگران بوده! و من تنها با لبخندی نگاهم را از او گرفتم و سمت خاله طیبه دوختم. . _بگم پسرم بیاد؟.... تو این بچه رو بیچاره کردی فرشته!.... الان دو هفته است مرخصی گرفته دنبال داروهای توئه. خاله طیبه گفت و من با قلبی که نمیدانم چرا با آمدن نام یوسف ضربان گرفته بود، سری تکان دادم به علامت اجازه ی آمدنش. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه در دل داری؟عـشـقِ عـلی را ...🥺❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکش‏های پوچ ، مدفون نشوم. شهید آقا مصطفی چمران 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖🌸قرآن جیبتون بزارید ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنها به من خندیدن چون من متفاوت بودم من به آنها خندیدم چون همه مثل هم بودن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
یکی از تعریف می‌کند که یک روز با بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ استاد فرمودند برو جوابشو از خانومت بگیر. رفتم از پرسیدم کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم.گفتم باوضو بوده. فرمودند اینکه کار شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟ رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم میپختم 👇🔴 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db 😔👆کاش مام بلد بودیم🔴
وارد حیاط که شدم دیدم یک گوسفند سفید را برای قربانی فردا به نرده بسته اند. شب شد،ناله ی این گوسفند تمام مجتمع روبرداشت .. آمدیم پایین ببینیم چرا این حیوان ناله میکنه . هرچه آب و کاهو گذاشتیم نخورد ، بی توجه ناله میکرد ، بازدید بدنی هم کردیم چیزی نفهمیدیم ، تا صبح ناله کرد ، ناله کرد ، آفتاب نزده صاحبش به سرعت رفت دنبال قصاب ، قصاب اول سعی کرد آبی به حیوان بدهد ،نخورد ،ناچار گوسفند را زمین زد..ولی تا کارد را روی گلوی حیوان گذاشت ناگهان الله و اکبر خشمگینانه ای گفت ،چاقو را روی زمین انداخت و سرش رو به دیوار تکیه داد👇🏻😔❌ https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db خدا لعنتشون کنه👆🏻😭
‏أغمضْ عَينَيكَ، خُذْ شَهِيقًا، وَقُلْ: "يَارَبّ بالحُسَينِ" چشمهایتان را ببندید‌؛ نفس بکشید و بگویید: پروردگارا بالحسین(ع)
‌ اسلام آسان به دست نیامده. اسلام با خون کسی به دست آمده که اگر همه عالم را بگذارند یک طرف، یک قطره خون او میچربد به کل عالم. دلیلش این است که وقتی فرزندش حضرت‌حجت(ع) با دستور خونخواهی قیام می کند، برای او سلطه قرار میدهند. "وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلَا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ ۖ إِنَّهُ كَانَ مَنْصُورًا". کسی که مظلوم کشته شود ما برای ولی او سلطه قرار میدهیم که انتقامش را بگیرد.... استادسیدعلی‌نجفی ؛ زبوراشک، ج۱، ص ۷۶
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس یوسف را صدا زد و یوسف یا الله گویان وارد اتاق شد. سر به زیر بود که کمی جلوتر آمد و گفت : _ الحمد الله خیلی بهترید خدا رو شکر. ماسک را کمی پایین آوردم و گفتم: _ممنون.... ببخشید.... باعث زحمت شما هم شدم. سر بلند کرد و کمی نگاهم و باز سرش را پایین انداخت. _این چه حرفیه.... ان شاء الله بهتر بشید به زودی زود... کل پایگاه نگران شما بودن.... از دکتر و پرستاران بیمارستان گرفته تا حتی آقا سید خودمون که می گفت شما براش سِرُم زدی. خندیدم که به سرفه افتادم و انگار همه هل شدند به یکباره! خاله اقدس کمی شانه هایم را مالش داد و خاله طیبه باز ماسک را روی دهانم کشید و یوسف و فهیمه هم بی اختیار خیره ام شدند. چندین نفس عمیق کشیدم تا باز حالم کمی بهتر شد. به زحمت گفتم: _خوبم... الان... خوبم. و یوسف همان زمان بود که گفت: _هر کاری داشتید من در خدمت هستم.... اگه داروی خاصی لازمه که باید تهیه کنم یا کاری چیزی هست، تعارف نکنید. باز ماسک را برداشتم و آهسته آهسته و بریده بریده گفتم : _نه.... ممنونم..... کاری نیست. و همان موقع پرستاری وارد اتاق شد و بلند اعلام کرد : _خانم ها لطفا مریضتون رو اذیت نکنید... تازه امروز وارد بخش شده... نباید زیاد صحبت کنه... اگه می خواید مریض شما زودتر خوب بشه، لطفا بذارید استراحت کنه... بفرمایید. _خاله جان ما رو دارن بیرون می کنند... مراقب خودت باش فرشته جان.... همه خداحافظی کردند که رو به یوسف گفتم: _میشه.... چند دقیقه.... با شما.... صحبت کنم؟ نگاه متعجبش را به من دوخت و رو به بقیه گفت : _شما تو حیاط بیمارستان باشید من میام. و فهیمه سر خم کرد و کنار گوشم کنايه زد: _باز چی میخوای بهش بگی شیطون! با حرص به بازویش، مشتی کوبیدم که با خنده رفت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
ما را پس از این خزان بهاری دگر است . . !
و أنا غريب الدار في وطني.. من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
بسم‌ رب‌ الشهداء‌ والصدیقین... سربازان لشکر مهدی «عج» به سمت بهشت، بهترین استفاده را از عمر می‌کنند نه با تیر ، نه با گلوله، که خشاب هایشان را ، فقط با شجاعت پر می کنند... . سربازان لشکر مهدی «عج» گاهی با کارهایشان، یک جهان را مات و مبهوت میکنند درست در اوج بُردها عاری از شهوتِ نام، ناشناس می‌مانند و سکوت میکنند... . سربازان لشکر مهدی «عج» درست در اوج جوانی، به دنبال راه صواب می روند... درست در اوج جنگ؛ دست به تفنگ؛ توشه هایشان را پر میکنند و ثواب می برند... . سربازان لشکر مهدی «عج» درست در اوج جوانی، دل به دریا می زنند و درون گرداب می روند، در هجوم دشمن ، تن به تن، ایستاده و بدون اضطراب می روند... می دانی رفیق؟ سربازان لشکر مهدی «عج»، اینگونه اند، هنگامِ جهاد ، در کنار اسلحه، از فرط خستگی به خواب می‌روند...
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همین که همه از اتاق بیرون رفتند، رو به یوسف کردم. ماسک اکسیژن را پایین آورده و گفتم: _حق باشما بود. با همان تک جمله ای که گفتم، سرش را سمتم بالا آورد و با آن چشمان سیاهش به من خیره شد! _من.... اشتباه بزرگی.... مرتکب شدم.... لجبازی کردم... شاید.... شاید اگه.... یکی دوتا ماسک.... اضافه... تو بیمارستان بود.... این بلا.... سرم... نمی اومد. نفس عمیقی کشید و نگاهش باز پایین افتاد. _کاری که شده.... دیگه الان افسوس گذشته خوردن بی فایده است.... شما تلاش کنید و بخواید که زودتر خوب بشید.... این خواست کل پایگاهه. _به شما..... خیلی زحمت دادم..... منو... ببخشید.... فرمانده. لبخند قشنگی زد. سکوتش معنادار بود اما معنایش آنقدر تفسیر داشت که در یک نگاه من، نمی گنجید. _بهتر می شید و بر می گردید پایگاه ان شاء الله.... اگه اَمر دیگه ای هست در خدمتم. _حلالم کنید. ناگهان اخم کرد. چقدر اخمش جذبه داشت! اما از آن دسته اخم های قشنگی بود که به دل می نشست. آن طوری که از یادم برود که چقدر با او لجبازی کردم! _دیگه نشنوم فرشته خانم.... _یه چیز دیگه.... من.... تا وقتی که یادمه.... روزی که... حالم بد شد.... شما ماسک ضد گاز.... آوردید. با سر تایید کرد که بریده بریده، ادامه دادم: _نشد بپرسم.... حالم خوب نبود.... شما... بدجوری خوردید زمین.... وقتی می خواستید ماسک من رو بزنید.... زانوی شما... صدمه که ندیده؟ چنان لبخندی زد که گفتم الان است که لبخندش به قهقهه برسد. اما مهارش کرد. ولی سرخ شد از خنده و لبخند و گفت : _من بادمجون بَمم.... من طوریم نمیشه.... شما فکر خودتون باشید.... من لقب زیاد دارم.... یکیش چارلی چاپلین... یکیش فرمانده ی بی شعور... یکیش هم بادمجون بم.... می دانستم محض خنده ی من میگوید. تنها گفتم : _دور از جون شما. و لبخندم را با زدن ماسک پوشاندم و باز نفسم را از اکسیژن محوطه ی کوچک زیر ماسک، پُر کردم. نگاهش هنوز روی صورتم بود و حتما حرفی می خواست بزند که.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤