«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
خدایا...!
براۍمندرپیشگاهحضرتتحاجتۍاست کہدستطاقتوتوانمازدستیابۍبہآن کوتاهاستورشتہچارهام،بدونلطفتو بریدهاستونَفْسمدرنظرمچنینآراستہکہ رفعنیازمراازکسۍبخواهمکہرفعنیازهایش
راازتومۍخواهدودرحاجاتشازتو
بۍنیازنیست.💙🌾-
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_431
مگر می شد کسی همسرش را به آن قشنگی رام کند؟!
لبخند روی لبم بود اما گذاشتم فکر کند هنوز دلخورم بلکه باز هم حرف بزند و زد.
_می دونستم تو خیلی لجبازی.... اشکال نداره.... من لجبازیات رو هم دوست دارم.... تو دیشب قهر کردی ولی من بیدار موندم. اونقدر که ببینم کی میای پیشم.... هی غلت زدم.... چشمام رو بستم... از لای چشمام نگات کردم.... بالاخره خسته شدی ولی نیومدی پیشم.... همونجا خوابیدی.... دیدم هوای خونه سرده.... اگه تا صبح اونجا بخوابی سرما میخوری و پهلو درد میگیری.
دوباره روی موهایم را بوسید.
_برات لحاف آوردم.... برات بالشت آوردم.... من قهر نمیکنم باهات فرشته.... دلخور میشمها... دلخور، ناراحت... شایدم یه روزی حتی عصبانیم کردی.... ولی باهات قهر نمیکنم.... تو هم قهر نکن.... بهت قول میدم زود بر میگردم.
سرم را از سینهاش بلند کردم و با فاصله ی کمی نگاهش.
_کی بر میگردی یوسف؟
لبخندش را روی همه ی لبش کشید. و چند ثانیه چشمان سیاهش بین حلقههای نگاه ثابت شده ی من روی صورتش، چرخید.
و بعد قبل از جواب دادن، اول، بوسهای وسط پیشانیام زد.
_چرا اینقدر قشنگ نگام میکنی فرشته!؟... خب دلم میره برات از الان... بعد با یه دل رفته چطور برم پايگاه؟
لبخند را بالاخره به لبم آورد.
_خیلی بدی یوسف.... آخرشم راضیم کردی که تنها بری.
حلقه ی دستانش را دورم تنگ تر کرد و گونه اش را روی سرم گذاشت و گفت :
_بهت قول میدم زود برگردم.... زودتر از یه ماه.... برگردم بیشتر میمونم... باشه؟
راضی شدم.
نمازم را خواندم و لااقل برای همان چند ساعتی که قبل از رفتنش مهلت داشتم، آشتی کردم.
نفهمیدم بعد از نماز کی باز خوابم برد. اما یک وقت با صدای خود یوسف بیدار شدم.
نان تازه خریده بود و باز هم سفرهی صبحانه را چیده بود.
_فرشته جان.... بیا که میخوام برم.... بلند شو خانم پرستار.
چشمان خواب آلودم سفره ی صبحانه را دید. کره و مربا و پنیر و نان سنگک تازه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رفیــق!
یادتنرهاونےکهراهزندگیتـوتغییرمیدهخودتویـے!☝️🏾🤗🌸
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رفیــق!
یادتنرهاونےکهراهزندگیتـوتغییرمیدهخودتویـے!☝️🏾🤗🌸
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•🌸🍃•
پشت تمام آرزوهاے تو
خدا ايستاده است
کافيست به حکمتش ايمان داشته باشي
تا قسمتت سر راهت قرار گیرد
+او را بخوانيد تا
شما را اجابت کند...!
#انگیزشی
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 غیرتیهایی که هم منفور دیگرانند و هم منفور خدا !
#استاد_شجاعی
#سبک_زندگی_انسانی
این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو میکنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند!...
#حاج_قاسم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_431
مگر می شد کسی همسرش را به آن قشنگی رام کند؟!
لبخند روی لبم بود اما گذاشتم فکر کند هنوز دلخورم بلکه باز هم حرف بزند و زد.
_می دونستم تو خیلی لجبازی.... اشکال نداره.... من لجبازیات رو هم دوست دارم.... تو دیشب قهر کردی ولی من بیدار موندم. اونقدر که ببینم کی میای پیشم.... هی غلت زدم.... چشمام رو بستم... از لای چشمام نگات کردم.... بالاخره خسته شدی ولی نیومدی پیشم.... همونجا خوابیدی.... دیدم هوای خونه سرده.... اگه تا صبح اونجا بخوابی سرما میخوری و پهلو درد میگیری.
دوباره روی موهایم را بوسید.
_برات لحاف آوردم.... برات بالشت آوردم.... من قهر نمیکنم باهات فرشته.... دلخور میشمها... دلخور، ناراحت... شایدم یه روزی حتی عصبانیم کردی.... ولی باهات قهر نمیکنم.... تو هم قهر نکن.... بهت قول میدم زود بر میگردم.
سرم را از سینهاش بلند کردم و با فاصله ی کمی نگاهش.
_کی بر میگردی یوسف؟
لبخندش را روی همه ی لبش کشید. و چند ثانیه چشمان سیاهش بین حلقههای نگاه ثابت شده ی من روی صورتش، چرخید.
و بعد قبل از جواب دادن، اول، بوسهای وسط پیشانیام زد.
_چرا اینقدر قشنگ نگام میکنی فرشته!؟... خب دلم میره برات از الان... بعد با یه دل رفته چطور برم پايگاه؟
لبخند را بالاخره به لبم آورد.
_خیلی بدی یوسف.... آخرشم راضیم کردی که تنها بری.
حلقه ی دستانش را دورم تنگ تر کرد و گونه اش را روی سرم گذاشت و گفت :
_بهت قول میدم زود برگردم.... زودتر از یه ماه.... برگردم بیشتر میمونم... باشه؟
راضی شدم.
نمازم را خواندم و لااقل برای همان چند ساعتی که قبل از رفتنش مهلت داشتم، آشتی کردم.
نفهمیدم بعد از نماز کی باز خوابم برد. اما یک وقت با صدای خود یوسف بیدار شدم.
نان تازه خریده بود و باز هم سفرهی صبحانه را چیده بود.
_فرشته جان.... بیا که میخوام برم.... بلند شو خانم پرستار.
چشمان خواب آلودم سفره ی صبحانه را دید. کره و مربا و پنیر و نان سنگک تازه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🗓 زمان، ارزشمندترین دارایی ماست. در مرحله اول باید متوجه گذرش بشیم! اجازه ندیم برخی از عادت های غلط مثل پرسه زدنای الکی در صفحات و کانالهای بی فایده موجود در شبکه های اجتماعی، مفت مفت زمانمون رو از چنگمون دربیارن!
#یادت_باشه🌱
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیجی ترمز نداره ✌🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_432
_کی میخوای بری؟
_صبحونه بخورم و برم.
و دلم از همان لحظه گرفت.
صبحانه را خورد.
یکی در میان، ما بین لقمههایی که برای خودش میگرفت، یک لقمه هم دست من میداد.
بعد تشک و لحاف را جمع کرد.
_دیگه اونو خودم جمع میکنم.
_سنگینه.... تو هم هر شب هی پهن نکن، صبح جمع کن.... بذار گوشهی خونه پهن باشه.
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم.
_زشته!.... یکی میاد میبینه میگه این زن یوسف اونقدر تنبله، یه تشک خوابش رو جمع نمیکنه.
_کسی نمیاد... به مادر هم میسپرم که جمع نکنی.
لبم پایین را به دندان گرفتم.
_وای یوسف نگی تو رو خدا... زشته.
با لبخندی متعجب پرسید:
_من نمی فهمم چیش زشته؟!
_همین که بقیه فکر کنن من تنبلم.
یک دست به کمر زد و با خنده گفت:
_اصلا من زن تنبل دوست دارم.... نمیخوام زنم یه تشک به این سنگینی رو هر روز جمع کنه و شب پهن کنه....
مرا هم به خنده انداخت.
_باشه تو به هیچ کی چیزی نگو.... من میذارم تشک پهن باشه اصلا.
چند ثانیه ای به خنده ام نگاه کرد و بعد بی مقدمه دلم را آب کرد با جمله ای که گفت :
_خنده هاتو دوست دارم.... چقدر قشنگ می خندی!
خنده ام به لبخندی نجیب ختم شد که سمتم برگشت و مرا بی هوا در آغوش کشید.
_مراقب خودت باش فرشته..... نشینی گریه کنی نفست بگیره.... به خدا زنگ میزنم و از مادر حالت رو می پرسم اگه بگه نفست گرفته و هی اسپری پشت اسپری زدی.... میام انتقام اشکایی که ریختی رو ازت میگیرم.
نفسم را حبس کردم و با غصه ای که از دوری اش، از همان لحظه به قلبم نشست، گفتم :
_دلم میگیره نباشی یوسف.
نگذاشت حتی چشمانش را ببینم. سرم را به سینه اش فشرد و گفت :
_من بیشتر فرشته.... ولی میدونم پایگاه الان خیلی کار هست... یکی از بچهها خبرش رو بهم داد.... برم زود بر میگردم.... بهت قول میدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
[•🌿🌼•]
「لاأحدغیـراللّٰهیـوفےبالوعـود
جزءخداکسےبہوعدههـاشـعمݪنمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿
#خداۍمهربونےها☁️
#آیہگرافۍ💌
#دخٺࢪونھ🌱
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_433
یوسف رفت.
موقع خداحافظی دلم به اندازه ی یک دنیا گرفت.
وقتی خاله اقدس کاسه ی آب را پشت سر یوسف ریخت اشکانم جاری شد.
خاله خیلی زود در را بست تا بیشتر از آن گریه نکنم.
ولی مگر می شد.
در مقابل اصرارهای خاله اقدس که می خواست پیشش باشم، کار خانه را بهانه کردم و برگشتم طبقه ی دوم.
سفره ی صبحانه پهن بود هنوز.
خودم نگذاشتم یوسف جمعش کند. اما رختخواب ها را جمع کرد و حتی پارچه ی ملحفه ای روی آن را هم کشید.
تمام خانه بوی عطر گل محمدی او را داشت انگار.
بی اختیار سمت پیراهنش که شب قبل خانه ی خاله طیبه پوشیده بود، رفتم.
و در عجیب ترین کار ممکن پیراهنش را از سر جالباسی برداشتم و با بغض توی آغوشم گرفتم.
_خیلی بدی یوسف.... چطور راضیم کردی که دو روز بعد از مراسممون بری پایگاه و من نیام؟!
خیلی سخت بود. روزها بدون یوسف اصلا نمی گذشت.
گرچه خاله اقدس خیلی خیلی هوایم را داشت اما دلتنگی من چاره ای نداشت.
فهیمه اولین نفری بود که در آن اوضاع به من کنایه زد:
_حالا نمی شد نره؟!... آخه کی دیده داماد دو روز بعد از عروسی، عروسش رو تنها بذاره.
فهیمه این حرف را مقابل خاله طیبه گفت و خاله با سر پنجه ی دستش به بازوی فهیمه زد.
_خوبه حالا تو هم.... نمک پاش نشو.... کار داشته... رفته بر می گرده دیگه.
_آخه ببین خاله فرشته چه جوری شده.
فوری سر بلند کردم و به فهیمه نگاه.
_چه طوری شدم؟!
_غمبرک زدی دیگه.....
خاله طیبه نگاهم کرد این بار.
_راست میگه دیگه... تو هم زیاد سخت نگیر.... میاد ان شاءالله.... خودش بهت گفته، زود میاد پس زود میاد دیگه... آینه ی دق اقدس نشو فرشته.... اون بدبخت خودش بعد از یونس، مدام دلشوره داره... تو نذار واسه تو هم غصه بخوره.
_نه خاله.... باور کن نمیذارم خاله چیزی بفهمه.... اشکام رو تو تنهایی میریزم.
فهیمه با خوشمزگی گفت :
_آخی... خواهر عاشق ما رو ببین.
_فهیمه بس کن دیگه تو هم.... خب دلم براش تنگ میشه.
_برو بابا.... اون کوه یخ دل تنگیام مگه داره.
و خاله طیبه فوری نیشگونی از بازوی فهیمه گرفت و صدای آخش را بلند کرد.
_دفعهی آخرت باشه بخوای چه صریح چه با کنایه به دوران نامزدیت با یوسف، اشاره کنی ها.... فهمیدی؟
_آی خاله!.... بازوم رو کبود کردی... الان شب یاسر میبینه میگه این چیه.
خاله با لحن حق به جانبی گفت :
_ خب بگو بهش.... بگو چکار کردی تا یه نیشگونم شوهرت ازت بگیره تا دفعهی بعد در مورد شوهر یکی دیگه این جوری حرف نزنی.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_434
دو هفته از رفتن یوسف گذشت.
هفته ی اول چند باری زنگ زد اما هفته ی دوم، دیگر خبری نشد.
آبان رو به اتمام بود و من حالم بد.
بی قرار یوسف بودم و همه این را فهمیده بودند.
و در همان دو هفته نبود یوسف، یکبار هم به خاطر پخش آژیر قرمز، رفتن به زیرزمینی و کمی اضطراب، نفسم بدجوری گرفت.
اسپری ام را هم جا گذاشته بودم و در همان چند دقیقه ای که در زیرزمین ماندیم، حالم بد شد.
آنقدر که کف زیر زمین افتادم و خاله اقدس با آن پادردش مجبور شد برایم اسپری ها را بیاورد و تاخیر در زدن اسپری ها و هوای گرفته ی زیر زمین و اضطراب ناشی از آژیر خطر، حالم را چنان بد کرد که نیاز به اکسیژن پیدا کردم.
و کپسول اکسیژن هنوز خانه ی خاله طیبه بود.
با یه وضعی همراه خاله اقدس به خانه ی خاله طیبه رفتم و خاله طیبه را هم نگران کردم.
تا در خانه اش را باز کرد و مرا با آن حال خراب دید، ترسید.
_وای خدای من!.... فرشته!.... چی شده؟
و خاله اقدس به جای من توضیح داد :
_کمک کن طیبه جان..... ترسید به خاطر بمباران... اسپریش رو جا گذاشت، حالش بد شد.
خاله به خاطر حالم تشکی پهن کرد و من زیر اکسیژن دراز کشیدم.
در همان حال خراب هم با خودم فکر کردم اگر یوسف بود حتما اسپری هایم را می آورد... حتما کپسول اکسیژن را زودتر از آن به خانه ی خودمان می آورد و شاید خیلی از همین حتمنی های دیگر....
و یک لحظه با خودم گفتم؛ کاش بود و حالم را می دید.
شاید همان لحظه مرغ آمین در آسمان آمین گفت که یک ساعت بعد، وقتی هنوز زیر اکسیژن بودم و نفسم هنوز سر راست نشده بود، و خاله طیبه داشت به خاله اقدس اصرار می کرد که شب او هم کنارم بماند، صدای زنگ در برخاست.
_کیه این وقت شب؟
خاله اقدس پرسيد و خاله طیبه گفت :
_شاید فهیمه باشه.... گاهی اوقات یه قابلمه غذایی چیزی میاره.... میرم ببینم کیه.
و رفت. نگاه خاله اقدس سمتم آمد.
_بهتر شدی فرشته جان؟
با صدایی گرفته، به زحمت گفتم:
_آره....
اما نبودم.... بهتر نبودم چون تاخیر در زدن اسپریهایم بدجوری ریههایم را تحریک کرده بود.
حالا مگر نفسم بالا میآمد. حتی با ماسک اکسیژن هم نفس نمی توانستم بکشم.
و ناگهان با صدای خاله طیبه از همه ی فکر و خیالاتی که در سرم بود، بیرون آمدم.
_مُشتُلُق بده فرشته....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀