eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
«🌸📸» بہ‌پلاڪم‌قول‌دادم؛یہ‌روز‌‌‌‌‌؎ خونۍباجنازم‌بیارمش‌حرم:) 📸¦↫ 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🕊» تصور‌کن‌به‌محرم‌نرسی تصور‌کن‌وقت‌جدا‌شدن‌ازهیئت‌اومده:) 🖤¦↫⁵ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _نه.... این تصورات شماست. سرش را کمی کج کرد و نگاهم. _من دقیقا از رفتارت متوجه می شم که چه احساسی به من داری.... دائم می خوای از من فرار کنی.... گاهی هم از دست حرفام کلافه می شی.... درست نمی گم؟ _خب حق بدید.... تمام حرفهای شما شده در مورد احساسات من.... من چه فکری درباره شما دارم... چه احساسی در موردتون دارم... چرا نمی خوام درخواست دوستی شما رو بپذیرم..... من تمام فکر و ذهنم کارم و درسم هست ولی شما..... _نگران نباش... دیگه کاری به تو و افکارت ندارم. این را گفت و وارد اتاق عمل شد. بعید می دانستم اما در آن عمل چیزهای عجیب تری دستگیرم شد. _هیچ می دونستی سیگار رو ترک کردم. وسط یک عمل جراحی اورژانسی.... با یک شکم باز شده ی بیمار، دکتر آنژه از ترک سیگارش گفت! دستیار بی هوشی به جای من، با تعجب پرسید: _دکتر!.... شما سیگار می کشیدید؟! _گاهی... خیلی کم.... اونم گذاشتم کنار. _چه جالب.... چون من کمتر کسی رو دیدم که سیگاری باشد و ترک کند..... و دکتر آنژه، نگاه ریزی به من انداخت. _اینم از لطف یه دشمن بود.... رو در روی من گفت که از اینکه سیگار می کشم خوشش نمی آید. همه خندیدند جز من.... نمی توانستم بفهمم آن حرفها را برای تمسخر من می زند یا واقعا قصد تمجيد دارد. اما به هرحال چندان از آن بحث خوشم نمی آمد. با افت ضربان قلب بیمار، همه به تکاپو افتادند و من بی اختیار بلند شروع کردم به خواندن آیه الکرسی..... در میان درخواست های پشت سر هم دکتر آنژه، و تمام اقدامات پزشکی که باید انجام می دادم، صدای من ریز شنیده می شد. _الله لا اله الا هو الحی القیوم..... لا تاخذه سنة و لا نوم.... _چی می خونی؟... حواست به کارت باشه. توجهی نکردم و ادامه دادم. و عجیب ترین معجزه را به چشمم دیدم. درست وقتی رسیدم به آیه ی آخر آیه الکرسی. _الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من ظلمات الی النور..... ضربان قلب بیمار به حالت نرمال برگشت. معمولا با آنکه سابقه ی جراحی چندانی نداشتم اما سوابق کاری من می گفت وقتی مریضی در حین عمل جراحی با آن حجم خونی که از دست می دهد، دچار افت ضربان قلب می شود، فوت می کند اما آن دفعه این اتفاق نیفتاد.... و نه تنها در سابقه ی کاری من، بلکه حتی در سابقه ی کاری دکتر آنژه و سایرین هم نادر بود! بعد از اتمام عمل، در رختکن اتاق عمل، دکتر آنژه باز سراغم را گرفت. _کجا می ری؟ _نیاز به استراحت دارم. _کارت دارم... چند لحظه. بیرون درب شیشه ای اتاق عمل ایستادم که آمد و بی مقدمه پرسید: _داشتی چی می خوندی وسط عمل جراحی؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _یکی از دعاهای قرآنی دین ما.... این دعا در کتاب آسمانی ما آمده.... _معنیش چی می شه؟ نفس بلندی کشیدم تا خستگی را از تنم دور کنم و جوابش را بدهم. _خداست كه معبودى جز او نيست؛ زنده و برپادارنده است؛ نه خوابى سبک او را فرو مى‌گيرد و نه خوابى گران؛ آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمين است، از آنِ اوست. كيست آن كس كه جز به اذن او در پيشگاهش شفاعت كند؟ آنچه در پيش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند. و به چيزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌يابند. كرسى او آسمانها و زمين را در بر گرفته، و نگهدارى آنها بر او دشوار نيست، و اوست والاى بزرگ. (۲۵۵) در دين هيچ اجبارى نيست. و راه از بي راهه بخوبى آشكار شده است. پس هر كس به طاغوت كفر ورزد، و به خدا ايمان آورد، به يقين، به دست آويزى استوار، كه آن را گسستن نيست، چنگ زده است. و خداوند شنواى داناست. (۲۵۶) خداوند سرور كسانى است كه ايمان آورده‌اند. آنان را از تاريكي ها به سوى روشنايى به در مى‌برد. ولى كسانى كه كفر ورزيده‌اند، سرورانشان [همان عصيان گران] طاغوتند، كه آنان را از روشنايى به سوى تاريكي ها به در مى‌برند. آنان اهل آتشند كه خود، در آن جاودانند.(۲۵۷). نگاهش یک طور خاصی شد. چند ثانیه ای محو تماشایم شد و باز پرسید : _قرآن با ترجمه انگلیسی داریم؟ _بله فکر کنم داشته باشیم. باز نگاهم کرد و خواست چیزی بگوید که منصرف شد. _ممنون. و رفت! شاید حتی خودم هم غافلگیر شدم که به آن زودی، دست از سرم برداشت! چند روزی باز بعد از آن عمل جراحی اورژانسی، خبری از دکتر نداشتم. برداشت بقیه این بود که رفتار دکتر آنژه در حال تغییرات اساسی است. عده ای معتقد بودند دکتر عاشق شده است! و عده ی دیگری می گفتند دکتر پیشنهاد کاری بهتری دارد. دسته ی اول که معتقد بودند دکتر عاشق شده است، مرا مسبب این عشق می دانستند و حتی گاهی سراغ دکتر را از من می گرفتند! اما حقیقت این بود که حتی من هم خبری از دکتر نداشتم. ترم دوم دانشگاه در زمستان سرد و یخ زده ی شهر کمبریج آغاز شد. آغاز ترم دوم مصادف شد با کریسمس و تعطیلات عید. خیلی از همکاران و دکتران در آن تعطیلات به مسافرت رفتند و تنها من بودم و چند تنی دیگر، که در بیمارستان ماندیم. درخت کریسمس کوچکی در اتاق مخصوص پزشکان گذاشته بودند و قرار بود همه ی همکارانی که در شب کریسمس در بیمارستان حاضر هستند، جشن کوچکی برای خودشان بگیرند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💛🌿» چه‌بسیار‌اَست! آنچه‌را‌که‌تو‌نمیدانی‌و‌خدا‌می‌داند:) 💛¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هر کسی برای جشن کریسمس، از خانه چیزی آورده بود و من، مقداری غذای ایرانی.... قورمه سبزی! چون تقریبا شب یلدا با کریسمس فاصله ی کمی داشت، ماهی هم سرخ کردم و با مقداری از مخلفات به بیمارستان آوردم. سر ساعتی که همه قرار بود در اتاق پزشکان حاضر باشند، همه حاضر شدند. میز شام را چیدند و یکی از همکاران خواست یواشکی بطری مشروب را هم سر میز بگذارد. خوردن مشروب در بیمارستان برای تمام کادر بیمارستان ممنوع بود اما من به دلیل دیگری با اخم و جدیت گفتم: _اگه اون بطری رو سر میز بذاری، من توی این جشن شرکت نمی کنم. متعجب نگاهم کرد و با لحن انگلیسی خودش نامم را صدا زد. _مهتاب!.... می خوای بری ما رو گزارش بدی؟ _نخیر.... در دین من، سر میزی که این بطری باشه، نباید نشست. ابرویی بالا انداخت به نشانه ی بُرد من. _باشه..... اینم بخاطر تو نمی ذارم. بطری مشروب را برد و همان لحظه صدای آشنایی شنیده شد. _سلام به همه.... کریسمس مبارک. رابرت بود!.... رابرت آنژه! نمی دانم چرا با دیدنش یک لحظه چیزی شبیه یک بمب دست ساز، در وجودم منفجر شد. فوری نگاهم را از او گرفتم که وارد اتاق شد و نگاهش روی میز چرخید. _به به.... این میز فوق العاده است!.... اینم سهم من. و بعد جعبه ی کوچکی را روی میز گذاشت. نگاهم به آرم روی جعبه ماند! شیرینی ایرانی! متعجب سر بلند کردم و نگاهش. و او هم نگاه عسلی اش را به من دوخت. _سلام.... _سلام.... _من قرآن انگلیسی رو گرفتم. باورم نشد. ماتم برد و خیره اش شدم. _واقعا؟! _بله.... به نظرم خیلی خیلی جالبه.... خوندنش مثل یک کتاب جذاب می مونه.... البته گاهی چیزایی می خونم که معناش رو نمی فهمم... انگار توضیحی از حوادث گذشته است.... اما خیلی از چیزهایی که در مورد آسمان و زمین و باران می گه رو دوست دارم. لبم را گزیدم و بی اختیار برای اولین بار کنایه زدم. _یادمه شما گفتید اعتقادی به خدا ندارید و همه چیز حاصل یک اتفاقه. دست دراز کرد سمت میز و در جواب سوالم پرسید: _کدوم یکی از این غذاها رو تو آوردی؟ _این.... و ناگهان بلند اعلام کرد. _کسی دست به این ظرف غذا نزنه... این رو اول باید خودم تست کنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«🌸📸» هیچ‌برگۍنمۍافتدمگرآنکہ آن‌رامۍداند:) 📸¦↫ 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همه خندیدند و کم کم با آمدن همه ی همکاران جشن آغاز شد. هر کسی غذایی را تست می کرد و من تنها نان و ماهی سرخ کرده ی خودم را می خوردم. اما رابرت دست از سر قورمه سبزی من بر نمی داشت. _اسم این غذا چیه؟ _قورمه سبزی. _چه چیز فوق العاده ایه!.... تا امروز غذای ایرانی نخورده بودم. و با تعريف او همه سمت غذایم آمدند. _می شه ما هم بخوریم؟ _بله.... و در ظرف چند ثانیه همه ی قورمه سبزی تمام شد. _خدای من این چه غذای خوشمزه ایه! _ما غذاهای خوشمزه زیاد داریم.... باقالی پلو.... سبزی پلو با ماهی، چلو کباب.... یکی از همکاران با خنده گفت : _وای من عاشق ایران شدم.... باید حتما سری به ایران بزنم. همه خندیدند و کم کم جشن با موزیک و رقص به نقطه ای رسید که باید جشن را ترک می کردم. شب بخیری گفتم و از اتاق بیرون زدم. ظرف خالی غذایم را با ظرف ماهی و نانی که آورده بودم و هنوز دست نخورده باقی مانده بود را برداشتم و به حیاط رفتم. روی همان نیمکت همیشگی نشستم و داشتم تکه های خرد شده ی ماهی را با نان می خوردم که باز او سر رسید. _غذات خیلی خوشمزه بود. سکوت کردم و او نشست طرف دیگر نیمکت. _یه کتاب خریدم.... یه کتاب در مورد اسلام.... کتاب جالبیه.... خیلی چیزهای جالب و خواندنی داره.... شخصیت های جالبی هم داره.... من از شخصیت محمد و علی خیلی خوشم اومده.... کتاب سراغ دارید که بهم معرفی کنید. باورم نمی شد. یا داشت مرا دست می انداخت یا واقعا از سر کنجکاوی دنبال اسلام و مبانی اش رفته بود. تنها نگاهش کردم که خودش منظور نگاهم را فهمید. خندید و دستی به صورتش کشید. _می دونم به چی فکر می کنی.... خیلی عجیبه که من.... یه لائیک به تمام معنا، بخوام در مورد اسلام تحقیق کنم.... نه؟! _عجیب هست اما غیر قابل تصور نیست.... در قرآن آمده که فطرت هر انسانی بر اساس خدا شناسی خلق شده... یعنی هر انسانی در اعماق وجودش، گاهی در ترس ها، گاهی در ناخوشی ها و سختی های زندگی، رو به سوی قدرت مافوق بشر می آره و این تنها دلیل و راه آرامش برای انسانه.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
« ♥️🌱» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ غیرآغوش توهرجابروم‌نااَمن‌است روضه‌ات‌امن‌ترین‌جاست‌که‌دنیادارد! ♥️¦↫ 🌱¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _با این گفته ی تو،.... پس باور به خدا فقط یک تلقین محسوب می شه. _نه تلقین نیست یک باوره... یک اعتقاد و اعتماده.... اگر تلقین باشه خیلی از مواردی که انسان به خدا رجوع می کنه، با احساس پوچی مواجه می شه در حالیکه اینطور نیست.... انسان معتقد به خدا همیشه یک پشتوانه ی محکم رو برای خودش تصور می کنه و در نتیجه هیچ وقت احساس پوچی نمی کنه..... چون اعتقاد داره هر آنچه اتفاق می افته.... تدبیر علم و حکمت خداست و به صلاح زندگی فعلی و آینده ی او.... در سختی ها و ناخوشی ها خدای او، یاور اوست و او را تنها نمی گذاره و با امداد مافوق بشری، مشکلش حل خواهد شد.... پس هیچ گاه ناامید نمی شه و احساس تنهایی نمی کنه. نفس بلندی کشید و گفت : _حرفات قشنگه اما.... برای من باورش سخته.... اگه با چشم خودم نمی دیدم که با خوندن اون کلمات عجیب حال بیمار بهتر بشه، و از مرگ نجات پیدا کنه، هیچ وقت این حرفا رو باور نمی کردم و دنبال کتاب قرآن به زبان انگلیسی نمی گشتم. _بهتون توصیه می کنم که کتاب نهج البلاغه رو هم خریداری کنید.... به نظرم برای شما باید کتاب جالبی باشه.... فکر کنم به زبان انگلیسی حتما یافت می شه. برخاستم که گفت: _هنوز هم نمی خوای در مورد من فکر کنی؟ _دکتر.... شما شخصیت فوق العاده ای دارید.... برخلاف عقایدی که دارید و فکر می کنید بهش پایبند هستید.... فوق العاده روحیه ی خداجویی دارید.... اما بهر حال من مسلمان هستم و با همه ی تغییرات رفتاری که در شما می بینم، باز هم نظرم در مورد شما همونه که قبلا گفتم.... کریسمس مبارک. از کنارش گذشتم و به بیمارستان برگشتم. قلبم تند می زد و کمی بهم ریخته بودم. نباید اجازه می دادم بیشتر از آن با من در مورد عقایدش صحبت کند. می ترسیدم روزی شیطان با وسوسه ای ممنوعه به نام عشق، از یادم ببرد که او کیست و مرا در دام خودش بیاندازد. آن شب تا نیمه های شب قرآن خواندم و از خدا خواستم تصویر ذهنی رابرت را از ذهنم پاک کند. نمی خواستم بعد از محمد رضا و نارضایتی پدر و مادر از خواستگاری او از من، باز همان اتفاق به شکل دیگری رخ دهد. بعد از جشن کریسمس و صحبت با او، باز چند روزی او را ندیدم. هم کنجکاو بودم برای علت غیبت هایش هم از طرفی به خودم تلقین می کردم که اصلا بهتر که او را کمتر ببینم. مخصوصا که آن ترم دیگر با او کلاس هم نداشتم و تنها دیدار ما در بیمارستان بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«💛🕊» بسم‌رب‌المهدی|❁ به‌عالمی‌نفروشم‌دمی‌ز‌حالم‌را که‌انتظار‌فرج‌قیمتی‌ترین‌چیز‌است:) 💛¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«❤️‍🩹🌱» گزافه نیست که "من لارفیق له" گویم، حسینِ فاطمه باشد، رفیق لازم نیست.. ❤️‍🩹¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«🌸✨» [وَکَفی‏‌بِرَبِّکَ‌هادِیاًوَنَصیراً] +برایِ‌هدایت‌ویاوری‌پروردگارت‌ کافی‌است... 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 زمستان سرد و یخ زده ی شهر کمبریج همه را غافلگیر کرد. شاید یکی از سردترین زمستان های کمبریج بود. ده روزی از غیبت رابرت گذشت. اما انگار غیبتش تنها برای من بود. کنجکاو بودم که چرا اینطور شده است و یک روز اتفاقی از مدیریت بیمارستان شنیدم. _خانم دکتر... اتفاقی بین شما و دکتر آنژه افتاده؟ _نه... به هیچ وجه.... _ایشون درخواست دادن که برنامه ی کاریشون عوض بشه.... متعجب شدم اما عکس العملی نشان ندادم. با تغییر برنامه کاری رابرت، دیگر او را ندیدم و این شروع اتفاقی دیگر شد. روزهای کاری من در بیمارستان کمتر شد و من ساعات بیشتری را در دانشگاه می گذراندم. اما یک روز در بیمارستان، فرهاد همان مرد میانسال ایرانی را دیدم. انگار مخصوصا دوباره سراغ من آمده بود و با دیدنم کلی خوشحال شد. _بازم شما؟ _به قولت وفا نکردی... مجبور شدم خودم بیام سراغت. لبخند زدم و گفتم : _سرم شلوغ بود.... بفرمایید توی اتاق بنده. او را سمت اتاقم بردم. نشست روی صندلی و گفت : _اومدم تو رو به مهمونی خونه ی خودم دعوت کنم.... جمع دوستانه ی چند تن از دوستان ایرانی من.... گفتم شاید توی این شهر غریب دوست داشته باشی چند نفر ایرانی ببینی. مردد بودم و تنها دنبال بهانه ای برای رد کردن دعوتش. _خب.... خب باید ببینم با برنامه ی کاری من توی بیمارستان تداخل نداشته باشه. _بهت پیشنهاد می کنم که بیای.... می خوام تو رو با یکی از دوستام آشنا کنم.... یکی از دکتران برجسته ی کمبریج.... شاید برات بتونه کاری کنه تا بتونی توی یه بیمارستان خوب دیگه هم کار کنی. لبخند کمرنگی زدم و زیر لب زمزمه کردم. _البته اگه وقتی برام بمونه.... _تو دختر باهوشی هستی.... در موردت تحقیق کردم.... خیلی توی این بیمارستان ازت تعریف می کنند.... حیفه که همچین استعدادی فقط توی یه بیمارستان کار کنه... برای سابقه ی کاریت هم بهتر می شه. ناچارا قبول کردم و او آدرس منزلش را برایم نوشت. و برای اولین بار شاید نام خانوادگی اش را. لندن، محله ی می فر، بین خیابان ریجنت و پیکادیلی.... پلاک 706 منزل مستر عدالت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کسب درآمد میلیونی با حداقل ترین سرمایه ‼با روزی  تنها دو الی سه ساعت وقت گذاشتن و راه اندازی خط تولید میوه خشک در منزل میتونید درآمد ماهانه بالای 50میلیون تومان کسب کنید 👌 ✅آموزش صفر تاصد ،پشتیبانی ۲۴ ساعته 💢راستی نگران فروش محصولات نباشید⁉️ 💥شرکت بصورت تضمینی و نقدا از شما خریداری می کند👌👌👌 آدرس کانال ایتا : https://eitaa.com/paydarcompanyy تماس: ☎️ 02166931590 📲09358088509
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مردد بودم برای رفتن به آن مهمانی اما، نمی دانم چرا قبول کردم. ماشین گرفتم و برای شرکت در آن مهمانی تا شهر لندن رفتم. وقتی درست جلوی درب خانه ی بزرگ آقای عدالت ایستادم، نگاهی به ساختمان انداختم. چند پله داشت تا رسیدن به زنگ در. از پله ها بالا رفتم و روی پله ی آخر ایستادم. زنگ در را زدم و کمی بعد پیش خدمتی جلوی در ظاهر شد. زن انگلیسی میانسالی که نگاه چشمان روشنش را به من دوخت. _سلام.... منزل مستر عدالت؟ _بله.... _من دکتر صلاحی هستم. در را کامل برایم باز کرد و من وارد خانه شدم. از راهروی خانه گذاشتم و پشت سر خانم پیش خدمت وارد یکی از اتاق ها شدم. چند مرد ایرانی در اتاق بزرگ و پذیرایی خانه نشسته بودند که با ورود من همگی برخاستند و مستر عدالت با لبخند جلو آمد. _به به..... معرفی می کنم.... ایشون دکتر صلاحی هستند.... دکتر بیمارستان آدن بروک شهر کمبریج. نگاه خاص همه روی صورتم بود که مستر عدالت دستش را سمت یکی از مبل ها دراز کرد. _بفرمایید... خوش آمدید. نشستم و او مهمانان دیگر را معرفی کرد. _ایشون دکتر محمدی یکی از انسان های شریف ساکن لندن. با کنجکاوی پرسیدم: _سلام... خوشبختم.... کدام بیمارستان؟ و همه خندیدند. متعجب نگاهشان کردم که فرهاد ادامه داد. _از اون دکترا نیست... دکترای تجارت داره.... یه آدم موفق در تجارت در شهر لندنه که خیلی ساله اینجا کار می کنه.....ایشون هم رفیق صمیمی من، آقای احمدی .... یار غار من است.... و مثل من عملا دیگه کار نمی کنه.... و آخرین نفر دوست من، جناب آقای مهندس تابنده که پسرشون توی بیمارستان فریمن در نیوکاسل کار می کنه..... البته یه مشکلی برای پسرش پیش اومد که امروز یه کم دیر به مهمونی ما می رسه. و همان موقع مرد جوانی با کت و شلوار مشکی در چارچوب در اتاق ایستاد. _ببخشید..... مریض داشتم دیر رسیدم. نگاهم روی مرد جوان ماند. مرد جوان قد بلند و خوش پوشی بود که بوی عطرش تا نزدیک مبلی که من نشسته بودم، رسید. _بفرما... ایشون دکتر تابنده.... دکتر آیریک تابنده هستند.... تازه داشتم می گفتم که دیر می رسی که خودت رو رسوندی. لبخندی روی صورت مرد جوان نشست. _اختیار دارید مستر عدالت امر کنند و من دیر برسم. و فرهاد مرا معرفی کرد. _این دختر من هم، خانم دکتر صلاحی، دکتر جوان بیمارستان آدن بروک کمبریج هستن... تازه در دانشگاه کمبریج بورسیه شدن.... سال اول دانشگاه هستن. نگاهم روی مرد جوان بود که جلو آمد و دست دراز کرد سمتم. _سلام خانم صلاحی... خوشبختم. نگاهی به دستش انداختم و گفتم: _من با نامحرم دست نمی دم جناب دکتر تابنده. ابرویی بالا انداخت و گفت : _اوه بله.... ببخشید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فرهاد فوری گفت : _این دختر ما خیلی مومنه، دکتر تابنده .... لطفا مراعات دخترمون رو کنید. دکتر تابنده خندید و چشمی زیر لب گفت و نشست روی مبل کنار دست من. _خب خانم دکتر از خودتون بگید.... از تعريف های آقای عدالت خیلی مشتاق شدم شما رو ببینم.... این باعث افتخار منه که با یک دختر ایرانی نابغه در یک کشور بیگانه ملاقات کنم. _شما لطف دارید به بنده اما همچین چیز عجیب و غریبی هم نیست..... امتحان دادم و مقالات علمی ام رو فرستادم و نتیجه اش شد بورسیه ی دانشگاه کمبریج. _کم لطفی می کنید.... دانشگاه کمبریج یکی از بهترین دانشگاه های جهانه... هر کسی نمی تونه به راحتی بورسیه ی این دانشگاه رو بگیره.... من واقعا در تعجبم چطور شما تونستید؟ _تعجب نداره جناب دکتر تابنده.... شما خودتون الان توی بیمارستان شهر نیوکاسل دارید فعالیت می‌کنید.... چه چیز عجیبی می تونه باشه؟! خندید. _من؟!.... من به واسطه پدرم که شهروند این کشوره و سالیان سال هست که اینجا زندگی می کنه تونستم دانشگاه قبول بشم.... قبولی من در دانشگاه این کشور با قبولی شما فرق داره. _الان تخصص شما چیه دکتر؟ لبخند کجی زد و سرفه ای کرد. _خب.... من.... در صدد هستم که تخصصم رو بگیرم ولی در حال حاضر.... پزشک عمومی هستم. نگاهم با تعجب چند ثانیه ای روی صورتش ماند! چرا فرهاد گفت که می تواند پسر آقای تابنده که یک پزشک عمومی ساده است برای من کاری بکند؟! یک پزشک ساده چه کاری می توانست انجام دهد؟! نفس پری کشیدم و ترجیح دادم سکوت کنم و او از خودش گفت. با آنکه تخصص نداشت اما پزشک خوبی بود اما به هر حال آن جلسه ی معارفه برای من خیلی کسل کننده محسوب می شد. آنقدر که احساس می کردم دیگر قادر به تحمل شنیدن بحث های سیاسی و بیهوده ی مهمانان آن مهمانی نیستم و بالاخره قبل از صرف شام برخاستم. _ممنون بابت دعوت شما.... اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم. فرهاد با چند قدم بلند سمتم آمد. _کجا دخترم؟!.... تازه می خوایم با هم شام بخوریم. _ممنون ولی من باید به شیفت شب بیمارستان برسم. و فوری کیفم را برداشتم و تا قدمی برداشتم دکتر تابنده گفت : _اگر اجازه بدید من شما رو می رسونم. تا خواستم حرفی بزنم، فرهاد گفت : _آره دخترم بذار آیریک برسونتت.... نگاهم مردد بین جمع چرخید. خواستم بهانه ای جور کنم که خود دکتر تابنده گفت : _البته اگر افتخار بدید به بنده.... خوشحال می شم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. حقیقتا اگر قرار بود خودم برگردم در آن وقت شب، کمی می ترسیدم. ناچارا قبول کردم و سوار ماشین دکتر تابنده شدم. در طول راه باز هزاران ماجرا از اتفاقات جالب و تشخیص های نادر پزشکی اش گفت و من تنها سکوت کرده بودم و بالاخره خودش پرسید: _چرا شما چیزی از خودتون نمی گید؟.... مسلما عمل های جراحی فوق العاده ای داشتید. _اونقدر در طول این مدت کاری ام در بیمارستان عمل جراحی داشتم که ترجیح می دم در ساعات فراغتم اسمی از عمل جراحی نبرم. خندید. _خسته شدید پس.... کلا دانشگاه کمبریج از نیروهاش نهایت استفاده رو می بره.... دیگه این جز قوانین دانشگاهه. _بله.... می دونم. _خب از خانواده تون در ایران بگید. _چی بگم؟ _پدرتون پزشکه یا نه..... چند تا خواهر و برادر هستین و این حرفها. _نه پدر من پزشک نیست و خواهر و برادر هم ندارم. باز خندید. _چقدر کلی و سر بسته!... انگار علاقه ای ندارید که در مورد خانواده تون صحبت کنید. _لزومی نمی بینم. _اوه... بله..... پس فکر کنم من خیلی پر حرفی کردم. _نه مشکلی با صحبت شما ندارم... بفرمایید. سری تکان داد اما دیگر هیچ حرفی نزد. بالاخره به بیمارستان رسیدم و از شر پر چونگی دکتر تابنده خلاص شدم. با یک تشکر از او جدا شدم و وارد بیمارستان. آن شب اصلا شیفت کاری من نبود. اما واقعا نمی خواستم در آن مهمانی بمانم و این تنها بهانه ای بود که می توانستم برای رهایی از آن مهمانی جور کنم. با آنکه تنها با یک تشکر ساده از دکتر تابنده جدا شدم و فوری سمت ورودی بیمارستان دویدم اما احساس کردم که او چند لحظه ای به تماشای من ایستاد. و من برای فرار از نگاهش، دویدم و وارد بیمارستان شدم اما به محض ورود، با یک نفر برخورد کردم. _ببخشید... ببخشید.... مرد جوان سر بلند کرد و به من که بی اختیار تنه ی محکمی به او زده بودم نگاه. و نگاه آشنایش کمی بعد مرا متوجه او کرد. رابرت بود! _تو اینجا چکار می کنی؟! ..... تو که امروز روز کاریت نیست! و همان لحظه درهای شیشه ای ورودی باز شد و دکتر تابنده وارد. _دکتر صلاحی.... کیفتون رو جا گذاشتید. _ممنون.... ببخشید باعث دردسر شما شد دکتر تابنده. نگاه دکتر تابنده روی صورت رابرت ماند. و رابرت پرسید: _اتفاقی افتاده؟! تا خواستم حرفی بزنم آیریک گفت: _نه... ما توی مهمانی بودیم که ایشون رو رسوندم به بیمارستان که به شیفت شب برسند. نگاه خاص رابرت روی صورتم آمد. _اوه.... بله.... مهمانی.... شیفت شب! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خدا را شکر که آیریک بعد از همان چند کلمه ای که رابرت گفت، خداحافظی کرد و رفت و متوجه نشد که من آن شب شیفت نیستم اما در عوض نگاه ناراحت و البته کمی عصبانی رابرت روی صورتم ماند. _خیلی جالب شد که امشب دیدمت.... نمی خواستی سوار ماشین من بشی چون غریبه بودم.... درخواست آشنایی منو قبول نکردی چون جز ممنوعه های دینی ات بود.... اما این آقا.... دکتر صداش کردی.... اسمش هم یه جوری بود.... به نظرم ایرانی بود... درسته؟ _یک لحظه لطفا به من فرصت می دی؟ _چه فرصتی بدم؟!... اصلا مگه من باید فرصت بدم؟!.... چند ماهه ازت یه فرصت می خوام که همدیگه رو بشناسیم.... کل بیمارستان فهمیدند که من از تو خوشم اومده و یه جورایی بهت علاقه مند شدم اما تو ازم فرار می کنی .... هزار تا بهانه آوردی که من و اعتقاداتم رو به چالش بکشی.... بعد این آقا.... باهاش توی مهمونی شرکت کردی و اجازه دادی تو رو برسونه.... _می شه حرف بزنم؟ _لزومی نیست حرف بزنی.... همه چیز بین من و شما تموم شده است.... اصلا من چرا باید بدونم که توی مهمونی بودی یا نه.... من که قبل تر از این، حتی ساعات کاری ام رو با تو عوض کردم تا دیگه نبینمت.... چه دلخوری بیهوده ای واقعا! .... اصلا چرا باید توضیح بدی... فقط یه چیز.... از اینکه نگذاشت حتی حرف بزنم ناراحت شدم و با دلخوری سرم را از او برگرداندم که گفت: _تو با این رفتارت به من ثابت کردی، دروغگو بودن در دین شما اصلا کار بدی نیست..... چه خوب که نمونه ای از یک مسلمان واقعی رو بهم نشون دادی.... چون من رسیده بودم به مرز انتخاب.... انتخاب بین دین اسلام و یا موندن سر اعتقادات خودم. و رفت و من ماندم و اتهامی که حتی نتوانستم پاسخش را بدهم. خیلی ناراحت و دلخور شدم و بدتر اینکه آن وقت شب حتی دلم نمی خواست بخاطر رعايت موارد امنیتی از بیمارستان‌ خارج شوم و به خانه ام برگردم. ناچار در بیمارستان ماندم. چند دقیقه ای روی نیمکت داخل حیاط نشستم تا حالم کمی بهتر شد و بعد به اتاق مخصوص پزشکان رفتم تا استراحت کنم که یکی از همکارانم با دیدنم گفت : _وای تو هم امشب اینجایی؟!.... _چطور.... مگه چیزی شده؟! _دکتر آنژه.... _طوری شده؟! _مثل دیوونه ها شده بود.... اومد سر یه اشتباه کوچیک سر تموم پرستارای بخش چنان فریادی زد که کل بیمارستان فهمیدن.... بیچاره دستیارانش توی اتاق عمل..... از ترسشون ممکنه هر چی بلد باشند یادشون بره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _مگه دکتر الان این وقت شب عمل دارند؟! _یه بیمار اورژانسی آوردن که باید عمل بشه. روی تخت استراحت نشستم و کمی فکر کردم که آنه، پزشک شیفت شب گفت : _تو امشب شیفتت نبود... درسته؟! _بله یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم بیام.... چطور؟ _مهتاب.... بیا به داد ما برس.... من فردا قبل از تحویل شیفت باید پرونده ی مریض های دکتر آنژه رو تحویلش بدم....هنوز نتونستم بنویسم.... پرستار شیفت شب هم سرش شلوغه.... برو با این دکتر آنژه حرف بزن.... می دونم تو می تونی آرومش کنی. _من؟!.... من برم چی بگم؟! _نکنه... نکنه اصلا با خود تو بحثش شده.... آره؟ کلافه با دو دست صورتم را پوشاندم که آنه گفت : _من یه اشتباهی کردم می ترسم فردا دکتر آنژه به مدیریت گزارش کار منو بده... برو... خواهش می کنم برو باهاش حرف بزن.... این کار خودته. کلافه برخاستم و گفتم : _الان کجاست؟ _فکر کنم اگه سریع خودتو برسونی توی رختکن اتاق عمل ببینیش.... برو به داد اون مریض بد حالی برس که دکتر آنژه با اون همه عصبانیت می خواد عملش کنه. تنها بخاطر همان مریض بد حالی که ترسیدم من و سو تفاهم پیش آمده، موجب یک خطای پزشکی شود، سراغ دکتر آنژه رفتم. درست در لحظه ای که می خواست وارد اتاق عمل شود. ورودی رختکن مخصوص پزشکان او را دیدم. حق با آنه بود! خییییلی عصبانی! _می شه صحبت کنیم. و چنان بلند و عصبی جوابم را داد که خودم هم پشیمان شدم. _ما حرفی با هم نداریم. _باشه.... من خواستم توضیح بدم ولی شما قبول نکردید.... ما به این کار شما می گیم، قصاص قبل از جرم.... اگه امکانش هست که چند دقیقه ای قبل از عمل جراحی، صحبتی داشته باشیم که توضیح می دم .... من تا ده دقیقه توی حیاط روی همون نیمکت همیشگی می شینم.... اگر امکانش نبود عمل جراحی چند دقیقه ای به تاخیر بیافته .... بعد از ده دقیقه می رم و بهتون قول می دم که دیگه منو نبینید. حرفهایم را شنید ولی جوابی نداد و من با قدم هایی آرام از او جدا شدم و سمت حیاط رفتم. روی نیمکت در حیاط نشستم و هنوز ده دقیقه تمام نشده، آمد. نشست طرف دیگر نیکمت و من بی مقدمه شروع کردم به توضیح دادن. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝›
همانا خداوند ، دنیا را جایگاه بلاها و امتحانات قرار داد و آخرت را جایگاه نتیجہ‌گیرۍ زحمات ~ پس زحمات و بلاها و مشکلات دنیا را براۍ رسیدن بہ مقامات آخرت قرار داد و پاداش و اجر زحمات دنیا را در آخرت عطا مۍفرماید ؛ •➜ ♡჻ᭂ࿐