eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️عصرتون 🌸پرازحس خوشبختی ☕️خوشبختی نگاه خداست 🌸در این عصر زیبا ☕️دعا میکنم خدا 🌸هیچوقت ☕️چشم ازتون برنداره 🌸روز و روزگارتون شـاد ☕️خوشبختی هاتون مستدام 🌸عصر زیباتون بخیر
«🌸🌿» بہ‌خدااعتمادکن گاهۍبهترین‌هارابعدازتلخ‌ترین‌تجربہ‌ هابہ‌تومیدهدتاقدرِ،زیباترین چیزهایۍکہ‌بدست‌آوردۍرابدانۍ! 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به محض ورودم به بخش با آنه مواجه شدم، و تنها با گفتن یک سلام سمت کمد تعویض لباسم رفتم که گفت: _دکتر کم کم داری بی انضباط می شی! در حالیکه دکمه های روپوشم را می بستم گفتم : _بله متاسفانه خواب موندم. در کمدم را بستم و تا خواستم از در اتاق خارج شوم، گفت : _مهتاب! _بله.... _اون چیه دستت... ببینم. دیر بود برای پنهان کردن. خودش جلو آمد و دقیق نگاه کرد. _اینکه همون انگشتر دکتر آنژه است!.... تو به دکتر آنژه بله گفتی؟! ناچار با لبخندی، اعتراف کردم. _بله.... و جیغ کشید یکدفعه!. _وای مهتاااااب! دانستن آنه کافی بود تا کل بیمارستان را خبر کند و من هر جا پا بگذارم، کسی تبریک بگوید. اما آن روز کارم آنقدر، زیاد بود که حتی رابرت را هم ندیدم تا لحظه ای که .... در عوض دکتر تابنده که به دیدنم آمده بود را ملاقات کردم. در اوج ساعت کاری، بین مریض های بیمارستان وارد اتاقم شد. _سلام دکتر.... متعجب شدم. توقع دیدنش را نداشتم. _سلام... شما! _راستش جناب عدالت منو فرستادن که بهتون پیامی رو برسونم. _بفرمایید.... _ایشون می خوان شما رو ببينن.... کار مهمی با شما دارند. هنوز جواب نداده، در اتاقم باز شد و رابرت در آستانه ی در ایستاد. نگاهش به طرز خاصی روی دکتر تابنده بود که دکتر با او سلام کرد و رو به من به فارسی، با پوزخندی گفت : _می شه به ایشون بفرمایید از اتاق بیرون برن و منتظر باشند. _ایشون نامزد من هستن و من حرف پنهانی از ایشون ندارم. چشمان متعجب دکتر تابنده روی صورتم ماند. _شما نامزد کردید؟! _بله.... مهمه؟! _نه.... نه مسئله ای نیست.... پس..... پس دیگه حرفی نیست... لطفا اگر امکانش هست امروز یا فردا به جناب عدالت سری بزنید. _چشم.... خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت که رابرت نگاهم کرد. _چی بهت گفت؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
✔️چرا هرکاری میکنم حالمو زندگیم خوب نیست؟ 👇 یه راهکار عالی 🧠برای اینکه از شر افکار منفی و ناامید کننده در ذهنت راحت بشی،هر روز 3️⃣ بار ،3️⃣ تا نفس عمیق بکش،با انجام این تمرین باعث افزایش خلاقیت و‌ موفقیت بیشتر ذهنت هم میشی. اولین کانال ایتا آموزش رایگان قانون جذب🧲 🏃دوره رایگان رو برات بالای کانال سنجاق زدم ⛔ ورود آقایان ممنوع⛔ 👇 مطمینم این کانال نقطه عطف زندگیته👇 https://eitaa.com/joinchat/4102816073C14e1ba7688 🔴 زمان و ظرفیت عضوگیری محدوده🔴
«🌸🪴» اگرمردم‌می‌دانستند‌کہ‌چہ‌فضیلتی‌در زیارت‌مرقد‌امام‌حسین‌علیه‌السلام‌است از‌شوقِ‌زیارت‌می‌مردند.. +امام‌باقر‌(ع) 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _هیچی گفت جناب عدالت می خواد منو ببینه. _کی هست؟ _یک ایرانی مقیم لندن. نفسش را فوت کرد و کف دستش را روی میزم گذاشت. _به فارسی چی بهت گفت؟ _ازم خواست به تو بگم چند لحظه بیرون اتاق باشی که گفتم تو نامزدم هستی.... تعجب کرد. نگاهش به طرز عجیب و خاصی سرد و یخ زده شد. _می تونم ازت بخوام دیگه با این آدم حرف نزنی؟ _چرا؟! _از طرز نگاهش به تو، خوشم نمیاد. ماتم برد. فقط نگاهش کردم که باز پرسید: _باشه؟ _این باشه ولی باید امروز یا فردا تا لندن برم.... باید جناب عدالت رو ببینم. _من می برمت... امروز بعد از ظهر چطوره؟ _خوبه.... فقط.... نگاه روشنش به سمتم آمد و منتظر شنیدن ادامه ی حرفم شد. _چرا احساس می کنم که ناراحت شدی؟! _نه.... ناراحت نیستم اما این آدم واقعا حالم رو بد می کنه. _چرا؟! _چون نگاهش و رفتارش یه طور خاصی مرموزه. از جمله ی عجیب رابرت چیزی متوجه نشدم اما هنوز زود بود برای فهمیدن معنای کلامش. بعد از ظهر همراه خود رابرت به لندن رفتم. یک ساعتی در راه بودیم و من از سکوت بینمان چندان احساس خوبی نداشتم. _رابرت. _بله.... _چیزی شده؟..... احساس می کنم از موقعی که دکتر تابنده رو دیدی، رفتارت عوض شده. _نه... اصلا.... _پس چرا با من حرفی نمی زنی؟ خندید و نگاهم کرد. _ چی بگم؟ امروز خیلی ها متوجه ی نامزدی ما شدن و من به همشون گفتم که هنوز هیچی معلوم نیست. _خوب گفتی. نگاهم کرد باز. _تو چی مهتاب.... تو هم به همه همینو می گی؟ _خب من.... من گفتم فقط نامزد کردیم... لزومی نداره بگم چیزی معلوم نیست... اگر بعدا خواستیم نامزدی را بهم بزنیم، به بقیه هم همینو می گیم. نگاهش باز رنگ دیگری گرفت. از آن طرز خاص نگاه هایی که آشوب می شود برای ضربان قلب. می دانستم پشت آن نگاهش، حرف قشنگی است اما باید مطمئن می شدم و از خودش می پرسیدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لبخندی زد و باز در حین رانندگی، نگاهم کرد. _چرا این جوری نگاهم می کنی؟ و قشنگ ترین جواب را داد: _چون دوستت دارم.... با شرم سرم را پایین انداختم و آهسته زیر لب گفتم : _من هم همینطور. و انگار همان زمزمه ی آهسته را هم شنید. _چی گفتی؟!.... یه بار دیگه بگو.... بلند بگو.... خندیدم. _تو که می دونی چی گفتم چرا می پرسی؟ _می خوام بشنوم. چشمش به جاده بود که سرش را کمی سمت من جلو کشید و من برای اولین بار مقابلش اعتراف کردم. _من هم همینطور.... و راضی نشد. باید خود جمله ی اصلی را می شنید انگار. _تو هم چی همین طور؟ و با خنده ای ریز و بی صدا گفتم : _دوستت دارم. و ناگهان بین رانندگی، چند باری نگاهم کرد و بعد با همان سرعت بالا، کشید سمت خاکی جاده. جیغ کشیدم از ترس تا توقف کرد و سمتم چرخید. _مهتاب! _رابرت من ترسیدم.... اصلا این طرز رانندگیت خوب نبود. طوری با لبخند نگاهم می کرد که اصلا قادر نبودم که اعتراض کنم. _چیه؟! _اجازه بده مهتاب... خواهش می کنم.... فقط یه بار. متعجب خیره اش شدم. _برای چی اجازه بدم؟! لبخندش به شیطنت رنگ گرفت. _فقط یک بوسه ی کوتاه. شوکه شدم. خجالت کشیدم و سرم را پایین گرفتم که باز ادامه داد : _من پرسیدم... من از روحانی مرکز اسلامی پرسیدم.... گفتند اشکالی نداره.... ما گناهی مرتکب نمی شیم. _نه.... من.... من آمادگی شو ندارم. خندید. _مهتاب اذیتم نکن... یه بوسه که آمادگی نمی خواد.... باشه؟... پس اجازه دادی. از شدت هیجان، خنده ام گرفت. و او دستم را گرفت و مرا کشید سمت شانه اش تا باز ریتم منظم‌ ضربان قلبم را خراب کند. و با دو دستش صورتم را مقابل نگاهش قاب گرفت و از فاصله ی صفر به من خیره شد. این اولین ها، حال مرا دگرگون کرد تا اینکه بوسه ی کوتاهش را روی لبم زد و فوری سرش را عقب کشید و به من که چشمانم را با شرم بسته بودم، خیره شد. _تو شیرین ترین طعم زندگی هستی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«❤️‍🩹📸» توهمچومن سرکویت هزارهاداری ولی بدان که گدایت فقط تورادارد:) 📸¦↫ ❤️‍🩹¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
#گالری_شیک_پوشان👗😇 لباس های روز با قیمت مناسب #کت‌شلوار #ست‌راحتی #مانتو‌شلوار #مجلسی قیمت های ما رو با کانال‌های دیگه مقایسه کنید بعد بخرید ارسال رایگان و مطمئن کمتر از قیمت بازار🙂👌 #مدل_و_طرح_های_متنوع 💗💗💗 https://eitaa.com/joinchat/2494628079C008d417008
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با آنکه من و او زیاد در طول مسیر حرف نزدیم اما نگاه های زیبایی بینمان رد و بدل می شد که برای گذر زمان، کافی بود. به منزل جناب عدالت که رسیدیم، رابرت هم از ماشین پیاده شد. _تو هم می خوای بیای؟ ابرویی بالا انداخت. _البته.... سکوت کردم و همراه هم وارد خانه ی جناب عدالت شدیم. از همان لحظه ی بدو ورود با دیدن رابرت طوری تعجب کرد که انگار توقع آمدن او را نداشت. وارد همان سالنی شدیم که دفعه ی قبل مهمانی گرفته بود. ما را دعوت به نشستن کرد و خودش روی مبل بزرگ و تک نفره ی کنار شومینه، نشست. نگاهش به من بود که به فارسی گفت : _دکتر تابنده بهم گفت که نامزد کردی.... _بله.... _فکر نمی کنی زود تصميم گرفتی؟! _نه.... _آخه دکتر تابنده اومده بود ازت درخواست ازدواج کنه.... اون خیلی پزشک خوبیه، ایرانی هم هست.... فکر کنم از این دکتر انگلیسی خیلی بهتره.... البته شما هنوز نامزد هستید و خدا رو شکر می تونی نامزدی ات رو بهم بزنی. _جناب عدالت.... من با تحقیق چند ماهه، رابرت رو انتخاب کردم... اما دکتر تابنده رو فقط یه بار همین جا دیدم که باید به عرضتون برسونم که همون یکبار هم اصلا از ایشون خوشم نیامد. _چرا؟!... دکتر با اون با اخلاقی.... _با اخلاق از نظر شما البته.... ثانیا اعتقادات ایشون با من خیلی فرق داره.... خندید. _شما اصلا حرفی از اعتقادات تون نزدید! _بله نزدیم اما من متوجه اعتقادات ایشون شدم.... با اینکه من محجبه بودم اما ایشون خواستن با بنده دست بدن.... و این یعنی برای ایشون این مسایل مهم نیست. باز خندید و این بار به کنایه، با گوشه ی چشم رابرت را نشانم داد. _الان ایشون با عقاید شما یکیه؟! _بله... ایشون مسلمان شدن و خیلی بهتر از دکتر تابنده هم به وظایف دینی یک مسلمان پایبند هستند.... اصلا این چه بحثی است که ما داریم؟!.... من این همه راه نیومدم که شما به من بگید چکار کنم... شما پیغام دادید که کارم دارید، منم امروز به دیدنتون اومدم. نگاهش را از من گرفت و پایین انداخت. _بله.... خواستم ببینمت که بگم من می خوام یه ماهی برم ایران.... خواستم بگم می تونم کاری کنم که دانشگاه و بیمارستان بهت اجازه بدن تو هم همراهم بیای.... اگه می خوای بیای فقط کافیه بهم بگی. مصمم نگاهش کردم. _نه ممنون.... من ترجیح می دم اگه قرار باشه روزی به ایران برم، با نامزدم برم... این طوری راحت تر هم هستم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نیشخندی زد و چند ثانیه ای سکوت کرد که دوباره گفت : _کاش لااقل اجازه داده بودی قبل از این نامزدی، برات در مورد این دکتر تحقیق کنم. _من خودم تحقیقات کردم. _مطمئن هستی درست تحقیق کردی؟! لبخند طعنه دار روی لبش داشت در دلم شک ایجاد می کرد که خودش ادامه داد : _من سوابق این دکتر رو دارم.... دکتر خوبی نیست... عجیبه برام که می گی مسلمون شده.... _دین اسلام پذیرای هر کسی هست که بخواد توبه کنه.... درسته؟... گذشته ی ایشون نه به من و نه به شما، ربطی نداره... من ایشون رو با حال فعلی شون پذیرفتم. ابرویی بالا انداخت و محکم نفسش را از بین لبانش فوت کرد. _باشه.... هر طور خودت می دونی... ولی اگه یه وقت احساس کردی دلت می خواد با من بیای ایران بهم بگو... شماره ی منو داری ؟ و برخاست و روی تکه ای کاغذ، شماره اش را برایم نوشت و به من داد. من هم برخاستم و گفتم: _با اجازه.... _اگه برای شام بمونی خوشحال می شم. _نه ممنون.... باید برگردم. و هر دو با جناب عدالت خداحافظی کردیم و از خانه اش بیرون زدیم. همین که روی صندلی ماشین رابرت نشستم، متوجه ی گره محکم اخم هایش شدم. راه افتاد که پرسیدم: _طوری شده؟! بی تعارف گفت : _بله.... _چی شده؟ _چرا تو با این مستر عدالت، تماما فارسی حرف زدی؟! _همین جوری.... سری تکان داد. _همین جوری!.... شاید هم برای این که من چیزی از حرفاتون نفهمم... نه؟ بی رودر بایستی گفتم : _خب برو فارسی یاد بگیر.... اگه قرار باشه بعد از سه ماه ازدواج کنیم، باید بیای ایران و منو از پدرم خواستگاری کنی.... بعد چطور می خوای با پدرم حرف بزنی؟ نگاهش بین رانندگی، چند باری سمتم آمد و لبخندی روی لبش شکفت. _واقعا می گی مهتاب؟! _بله... بالاخره باید دو کلمه فارسی بلد باشی.... تازه باید رسم و رسوم های ایرانی ها رو هم بدونی.... مثلا یکی که خیلی نزدیکه... همین رسم شب عید و عید نوروز ما ایرانیان. اخم هایش باز شد و لبخندش آشکار. _حالا می شه بپرسم مستر عدالت بهت چی گفت؟ خندیدم و با شیطنت گفتم: _اگه تونستی به فارسی این سوال رو ازم بپرسی حتما بهت می گم. _شوخی می کنی؟! با خنده گفتم : _اصلا.... این اولین تمرین یادگیری زبان فارسی برای شماست. مصمم و جدی گفت : _باشه... همین امروز هم در مورد عید نوروز تحقیق می کنم هم سوالم رو به فارسی ازت می پرسم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به بیمارستان برگشتیم، هر دو سمت بخش خودمان رفتیم و من تا شب دیگر رابرت را ندیدم. شب وقتی روپوش سفیدم را آویز کمد مخصوص خودم کردم و با آن مانتوی بلند و عبایی و برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم، صدایی از پشت سرم شنیدم. _دکتر صلاحی.. ایستادم. رابرت بود. با قدم هایی بلند سمتم آمد و با لبخندی که معنایش را نمی دانستم، به چشمانم خیره شد و گفت : _چه حرفی گفت به تو آقای عدالت؟ او به فارسی پرسید و با آنکه ترکیب بندی جمله اش چندان از قواعد دستور زبان فارسی پیروی نکرده بود اما مرا شوکه کرد. با خنده نگاهش کردم که با ذوق خاصی باز به فارسی گفت : _من عاشقت هستم مهتاب... این دفعه هم صدای خنده‌ام کمی بلند شد و هم از شدت خنده تا کمر خم شدم. بازویم را گرفت و مرا از وسط راهروی بیمارستان به گوشه ای کشید. _چطور بود؟ سر بلند کردم و نگاهش. _چطوری این جملات رو سرهم کردی؟! _سرچ کردم و تک تک کلمات رو به انگلیسی زدم و به فارسی خواستم. _آفرین... اما این دستور زبان فارسی نیست..... چون بعضی چیزها در قواعد دستوری زبان فارسی با قواعد توی انگلیسی فرق داره.... مثلا صفت ها در انگلیسی مقدم از اسم میاد اما تو فارسی بعد از اسم. باز با تیزهوشی جواب داد : _این حتما یادم می مونه... اگه بخوام صفتی رو بکار ببرم بعد از اسم میارم. باز خندیدم و در چشمانش خیره شدم و گفتم : _رابرت اصولی یاد بگیر. چشمکی زد و آهسته گفت : _اینو نگفته بودی مهتاب.... گفتی فقط به فارسی بگم.... _خیلی خب تو بُردی..... با ذوق نگاهم کرد و باز آهسته در گوشم گفت : _توی پارکینگ بیمارستان می بینمت.... من می رسونمت. و جلوتر از من رفت و من فقط نگاهش کردم. چقدر در همان چند روزی که نامزد کرده بودیم، به او وابسته شده بودم! و یک لحظه ته دلم لرزید! اگر حرفهای مستر عدالت در مورد رابرت درست بود، چکار باید می کردم؟! اما با اولین تشعشعات این فکر مسموم، فوری زیر لب گفتم: _توکلتُ علی الله.... من به گذشته ی رابرت کاری ندارم.... سمت پارکینگ رفتم و جلوی درب خروجی، منتظرش شدم. آمد و جلوی پایم ترمز زد و من هم سوار شدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا نشستم روی صندلی جلو و راه افتاد گفت : _نمی خوای منو تشویق کنی که بازم فارسی یاد بگیرم؟ با لبخند برایش کف زدم و گفتم : _آفرین.... _نه... اینجوری نه.... متعجب نگاهش کردم که سرش را سمت من، کمی جلو کشید. _یه بوسه ی تو می تونه معجزه کنه مهتاب.... من ازت یه کم دلخور هم شدم آخه. _دلخور؟! _تو وقتی داشتی با مستر عدالت فارسی حرف می زدی با خودم گفتم الانه که مهتاب به یاد من بیافته و ادامه ی حرفاش رو انگلیسی بگه ولی اینکار رو نکردی. _واقعا امکانش نبود رابرت.... نمی خواستم جلوی مستر عدالت بهت بی احترامی بشه. صاف نشست روی صندلی اش و پرسید : _مگه در مورد چی حرف می زدید؟ _خب.... خب مستر عدالت بهم گفت چرا با تو نامزد کردم.... گفت چرا زود تصميم گرفتم و کاش صبر می کردم تا با یه مرد ایرانی ازدواج کنم. _حتما منظورش دکتر تابنده بوده درسته؟ سکوت کردم که باز گفت : _تو بهش چی جواب دادی؟ _من بهش گفتم تو رو بعد از ماه ها تحقیق و مسلمان شدنت، انتخاب کردم و کاری به گذشته ات ندارم.... و برام هم مهم نیست که ایرانی نیستی... مهم اعتقادات و رفتار توعه که خیلی بهتر از دکتر تابنده است. نگاهش با تعجب سمتم چرخش کرد. _واقعا اینا رو گفتی؟! _بله..... لبخند قشنگی زد و کنار خیابان توقف کرد. نیم تنه اش سمتم چرخید و دستش را پشت سر صندلی من گذاشت. _مهتاب.... یه اجازه ی دیگه. و این دفعه می دانستم برای چی می خواهد. _رابرت خواهش می کنم.... بذار آشنایی ما در حد دوستانه بمونه... نمی خوام روزی که باید تصميم نهایی رو بگیرم اسیر عشق و احساساتم باشم. _عشق!..... وای مهتاب.... تو هم عاشق شدی؟! فوری گفتم : _نه نه نه.... رابرت این جوری برداشت نکن. و او باز با هیجان و شوق گفت : _ببخشید.... ببخشید ولی نمی تونم.... بعدش توبه می کنم. شاید حتی به شوخی گفت اما همان شوخی اش هم مرا ناراحت کرد و بی آنکه اجازه دهم مرا بوسید. این بار دیگر بوسه اش کوتاه نبود. با آنکه عطر خوش مردانه اش را زیر بینی ام احساس می کردم و تب و تاب عاشقانه ی قلبم را درون سینه ام و حتی اشتیاق او را برای این همه ابراز احساسات، اما وقتی سرش را عقب کشید و نگاهم کرد، با دلخوری نگاهم را از او دزدیدم. _مهتاب!... ناراحت شدی؟!... از یه بوسه؟!.... ما محرم هستیم.... خودت گفتی گناه نداره! دلخور نگاهش کردم. _من از حرفت ناراحت شدم..... چرا گفتی، بعدش توبه می کنی.... این یعنی هر کاری که درست نباشه و بخوای، انجام می دی و بعدش توبه می کنی و می گی خدا می بخشه؟! شوکه شد. اصلا انگار جملات خودش را از یاد برده بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«❤️‍🩹🪴» بعدِ‌شهادت‌اومدتوۍخوابم‌گفت‌: اگہ‌مےخوایید‌بچه‌هاتون‌مثلمن‌‌بشن‌ بهشون‌تاکید‌کنــید نمازاول‌‌وقت‌وزیارت‌عاشورا هرشب‌شون‌ترڪ‌نشہ.. +شهیـدعباس‌دانشگر ❤️‍🩹¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«♥️🌿» وقتۍخـدایہ‌درۍرومیبنده،اصرار به دیدن منظره نکن،شایدبیرون‌طوفانۍ باشه:) بہ‌خـدااعتمادکن‌رفیق! ♥️¦↫ 🌿¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _نه..... من فقط همین بوسه رو گفتم. سکوت کردم و او دست بردار نبود. نگاهش توی چشمانم بود که دستم را با هر دو دستش گرفت و گفت : _مهتاب..... چرا نگاهم نمی کنی؟... من گفتم فقط همین دفعه..... ببخشید..... اصلا.... دیگه همچین کاری نمی کنم. و بعد بی هوا دستم را تا لبانش بالا آورد و بوسید و با اینکارش مرا به خنده انداخت. آرام نگاهم سمت چشمانش چرخید و او هم با لبخند به فارسی گفت : _ دارم دوستت..... خندیدم باز و گفتم : _باید بگی دوستت دارم. و دوباره تکرار کرد. _دوستت دارم.... _حالا تا کی قراره کنار خیابان توقف کنیم؟ _الان حرکت می کنم. راه افتاد و مرا به خانه رساند اما همین که توقف کرد گفت : _نرو مهتاب..... چند دقیقه همینجا بمون.... نشسته روی صندلی ام تنها نگاهش کردم که پرسید: _روحانی دفتر اسلامی می گفت اگه تاریخ عقدتون قطعی شد باید قبلش یکسری از کارها رو انجام داده باشی.... خواستم بدونم.... عقد ما قطعی شده؟! نگاهش کردم. اگر تنها بحث عاشقی بود، من عاشق رابرت شده بودم.... چهره اش بر خلاف گذشته، حالا برای من زیباترین و خواستنی ترین چهره ای بود که می شناختم اما بعد از حرفهای مستر عدالت، تردید مثل یک مرض مسری به سراغم آمده بود و به همین خاطر ترجیح می دادم کمی صبر کنم. _رابرت..... می شه بیشتر صبر کنی؟ _مثلا چقدر..... _لااقل یه ماه بشه.... ما هنوز اوایل نامزدی مون هستیم.... نفس پُری کشید و برخلاف تفکرم که فکر کردم حتما ناراحت خواهد شد، لبخندی زد و گفت : _بخاطر تو صبر می کنم. دستم رفت سمت دستگیره ی در ماشینش که گفت : _مراقب خودت باش..... _تو هم همین طور. پیاده شدم و انگار او قصد رفتن نداشت. _برو رابرت... برو خونه استراحت کن. لبخند شیرینی زد. _باشه.... هوا سرده هنوز.... مراقب باش سرما نخوری. خنده ام گرفت از سفارشاتش که گفتم : _باشه... برو..... بوسه ای در هوا برایم فرستاد و رفت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چند روز بعد، بعد از آنکه حرف های مستر عدالت از خاطرم پاک شد و باز درگیر روزهای عاشقانه ی بین خودم و رابرت شدم. اتفاقی دیگر رخ داد. همه ی بیمارستان می دانستند ما نامزد هستیم و عمل های جراحی که با رابرت داشتم، شده بود دست مایه ی خنده و شوخی همه ی پرسنل اتاق عمل! گاهی حتی خود رابرت هم خنده اش می گرفت از این همه شوخی همکاران که مدام به ما می گفتند، زوج عاشق! این تنها مختص بیمارستان نبود. چند باری که بعد از نامزدی ام با رابرت با مادر و پدر از طريق واتساپ تماس تصویری برقرار کردم، مادر هم به شوخی مرا دست می انداخت. _خب کجاست؟ _کی؟ _اون دکتر عاشق پیشه دیگه. و هنوز فرصتی رخ نداده بود تا پدر و مادر را با رابرت آشنا کنم. چون تمام تماس های من در ساعات استراحتم در خانه بود و من در این ساعت تنها بودم. اما همه ی خوشی های این روزها، درست در آخرین روزهای ماه مارچ که مصادف با اسفند خودمان بود، دست خوش حادثه ای شد. یک شب وقتی در خانه تنها بودم صدای زنگ در خانه آمد. متعجب شدم. چادر نمازم را سر کردم و از پله ها پایین رفتم و پشت در ورودی ایستادم. _کیه؟ _لطفا باز کنید. _شما؟ _دکتر تابنده هستم. در را باز کردم که دکتر نگاهم کرد. _ببخشید این وقت شب مزاحم شما شدم..... ولی ضروری بود. _چه اتفاقی افتاده؟ بسته ای به دستم داد و گفت : _خیلی خیلی متاسفم که مجبورم اینو بدم به شما. _این چی هست؟ _این تمام سوابق غیر اخلاقی دکتر آنژه است..... واقعا در عجبم که دکتر متعهد به اخلاق و ایمانی چون شما، چطور بدون تحقیق به دکتر آنژه اعتماد کرده. با عصبانیت گفتم : _بهتون گفتم گذشته ی دکتر آنژه برام مهم نیست.... اون مسلمون شده و... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و فیشی سمتم گرفت. _اوکی.... باشه.... گذشته اش به شما ربطی نداره ولی این فیش مال دو روز پیشه. _فیش.... فیش چی؟ _فیش خدمات تفریحی یک مجتمع غیر اخلاقی تو لندن.... حتی اسم اون خانم هم پای فیش نوشته شده..... خانم مدیسون کلر یکی از مشهورترین خدمات رسانِ .... و نشنیدم و نخواستم دیگر بشنوم . جیغ کشیدم : _بسه.... و تکیه زدم به دیوار و قبض را از دست دکتر تابنده کشیدم و در را بستم. اما دست بردار نبود. از همان پشت در ادامه داد. _خوب بود قبل از نامزدی تحقیق می کردی.... این آدم پایبند اخلاقی نداره..... هنوز هم دیر نشده.... نامزدی تو باهاش بهم بزن. فریاد کشیدم. _از اینجا برو.... سکوت کرد چند لحظه و بعد گفت : _باشه..... ولی در مورد حرفام فکر کن. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حالم خیلی بد شد. فیشی که دست دکتر تابنده بود و حالا در دستان من، مچاله شده، خیلی اعصابم را بهم ریخت. نفهمیدم چرا آن وقت شب دلم خواست از خانه بیرون بزنم. از بس حالم بد بود و احساس خفگی می کردم، ناچار شدم لااقل تا جلوی در ورودی خانه ی خودم بروم. نفهمیدم چطور آماده شدم و رفتم و همین که سوز سرد اواخر زمستان به تنم خورد فهمیدم اشتباه کردم اما کوتاه نیامدم. کنج تک پله ی خانه نشستم و طاقت نیاوردم. با گوشی ام زنگی به مستر عدالت زدم. _الو.... دکتر صلاحی؟.... این شماره ی توعه... درسته؟.... آیریک بهت داد اون فیش رو؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد پرسیدم : _چطور این فیش رو بدست آورده؟ _تعقیبش کرده بود همین چند روز پیش و وقتی وارد این مجتمع شده، دنبالش رفته و اسمشو گفته، اونا هم گفتن که تو اتاق خانم فلانیه.... اینم یه مقدار پول داده تا فیش صادر شده اش رو به اون هم بدن. _شاید پول دادید فیش گرفتید تا دکتر آنژه رو بدنام کنید. صدای عصبانی مستر عدالت بالا رفت. _فکر کردی من اینقدر پست هستم که بخوام زندگی یه دختر ایرانی و هم وطن خودم رو خراب کنم؟!.... چرا باید اینکار رو بکنم؟! مستاصل گفتم: _نمی دونم... نمی دونم.... و تماس را قطع کردم و زار زار گریستم. حالم بد بود و باران باریدن گرفته بود که برخاستم و در همان محوطه ی کوچک جلوی خانه ام، زیر باران قدم زدم و گریستم. مدام با خدا حرف می زدم که : _تو گفتی ببخشم.... گفتی با کسانی که توبه می کنند، مهربانی.... پس این قبض چی می گه خداااااااا!!! نمی دانم چند دقیقه شد که زیر باران خیس شدم و توانم کم شد. برگشتم به خانه. حال حتی عوض کردن لباس های خیسم را نداشتم، همان‌طور نشستم روی مبل کنار شومینه ی خاموش و به فیش مچاله شده ی میان دستم نگاه کردم. حالم بد بود بدتر شد. یخ زده و سرد مثل مُرده ها به گوشه ای خیره شدم که موبایلم زنگ خورد. رابرت بود و من اصلا حوصله اش را نداشتم. آنقدر زنگ خورد تا قطع شد و چند دقیقه بعد تلفن خانه باز زنگ خورد. احتمال می دادم خودش باشد اما باز هم برنداشتم. کلافه بودم. ایستادم و از کنار پنجره به بیرون خیره شدم. باز گوشی ام زنگ خورد و ناچار شدم صدایش را ببندم. و باز تلفن خانه... دیگر نشمردم چند بار زنگ زد اما من جواب ندادم. وضو گرفتم و با آنکه نمازم را خوانده بودم دو رکعت نماز حاجت خواندم و گریستم و از خدا خواستم هر چه زودتر تکلیف مرا با آنژه روشن کند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هنوز مطمئن نبودم و انگار دلم نمی خواست باور کنم که خطا کرده اما حتی جمله ای که در ماشین گفته بود که : _بعدش توبه می کنم.... هم دلیلی شده بود برای باور این حقیقت تلخ که او..... صدای زنگ در خانه ام برخاست. با تامل برخاستم که صدای مشت هایی که به در کوبیده می شد هم بلند شد. _مهتاب..... مهتاب.... رابرت بود! تا پشت در رفتم اما در را باز نکردم. _چی شده؟ _مهتاب تو خونه ای؟!! _بله.... _چرا تلفن خونه و موبایلت رو جواب نمی دی؟!... نگرانت شدم. _حالم خوب نیست. _حالت خوب نیست؟!.... چرا بهم زنگ نزدی پس؟...درو باز کن ببینمت. _برو رابرت.... امشب اصلا حوصله ندارم. _چرا برم؟!... مگه نمی گی حالت بده.... در رو باز کن ببینم چرا حالت بده. _چیزی نیست استراحت کنم بهتر می شم... فقط برو.... مکثی کرد و گفت : _چرا نمی ذاری ببینمت؟! ماندم چه جوابی بدهم. سکوت کردم و همان‌طور که به در تکیه زده بودم گفتم : _رابرت خواهش می کنم برو.... _باشه.... باشه می رم... فردا میام دنبالت. و ناگهان فریاد کشیدم: _نههههههه..... خودم میام بیمارستان. _چت شده مهتاب؟!... داری نگرانم می کنی... باز کن درو ببینمت.... اگر باز نکنی از اینجا نمی رم. ناچار در را باز کردم و با همان چادر نمازی که هنوز سرم بود با عصبانیت نگاهش کردم. _چرا نمی ری؟... بیا... منو ببین.... می بینی که حالم خوبه.... حالا برو. نگاهش از همان چهارچوب در مستقیم به شومینه که رو به رویش بود افتاد. _هوا سرد شده... بعد توی این هوای سرد، شومینه ات خاموشه؟!..... می خوای برات روشنش کنم؟ کلافه شدم. نه می خواستم با او بد حرف بزنم، و نه می توانستم تحمل کنم که او حرف بزند. گریه ام گرفت. _رابرت برو خواهشا. دستانم را فوری گرفت. _مهتاب.. عزیزم... چرا گریه می کنی؟... اگه حالت بده به من بگو.... شاید سرماخوردی.... بذار بیام شومینه رو روشن کنم. و به سرعت قبل از آن که حتی من مخالفتی کنم از کنارم رد شد و وارد خانه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دیگر توانم از دست رفت. نشستم روی مبل کنار در و با کف دو دستم صورتم را پوشاندم. شومینه را روشن کرد و سمت من آمد. نگاهش به اطراف چرخید. دنبال چیزی می گشت انگار. پتوی سبک و نرمی که روی یکی از مبل ها انداخته بودم را برداشت و سمتم برگشت. _دستات خیلی یخ زده بود..... و بعد پتو را روی شانه هایم انداخت و مقابلم دو زانو نشست. _ببینمت مهتاب... چرا اینقدر حالت بهم ریخته است؟! _رابرت برو می خوام استراحت کنم. _باشه.... من همین الآن می رم.... ولی خونه ات خیلی سرده... برو کنار شومینه دراز بکش.... چیزی خوردی؟ عصبی بلند گفتم: _رابرت بروووووو.... نگاهش لحظه ای روی چشمانم مکث کرد. نمی خواستم دلش را بشکنم ولی انگار نشد. به زور لبخندی زد و گفت : _باشه می رم ولی فردا، نمی خوام این جوری ببینمت.... صبح هم خودم میام دنبالت. برخاست و با یک قدم بلند سمت در رفت که گفتم : _نیا... وگرنه سوار ماشینت نمی شم. و خشکش زد. _قهر کردی با من؟!... این چه رفتاریه مهتاب؟ _بهم فرصت بده... خواهش می کنم.... چند روز با من حرف نزن، زنگ نزن، سراغم نیا... باشه؟ فقط نگاهم کرد و من چقدر در نگاهش، غم و ناراحتی دیدم. اما قبول کرد. _باشه.... با اینکه خیلی برام سخته... ولی اگه تو اینو می خوای باشه. و صدای بسته شدن در خانه، باعث شد تا بغضم بار دیگر بشکند. من عاشقش شده بودم و حالا چطور باید دل می کندم از او. فردای آن روز خودم به بیمارستان رفتم و از همان اول صبح متوجه ی سرمایی که شب قبل خورده بودم، شدم. بی حس و حال بودم و دلم هنوز خواب می خواست اما در بیمارستان، وقتی برای خواب نبود. ساعت نزدیک ظهر بود که صدای پیجر بیمارستان برخاست. و مرا مرتب صدا می کرد! با همه‌ی بی حالی ام به بخش 3 رفتم و علت را پرسیدم که گفت: _دکتر آنژه یه کار مهم با شما دارن.... توی اتاقشون. از اینکه باز به حرفم گوش نکرد، عصبانی شدم و با قدم هایی محکم و عصبانیتی بر افروخته سمت اتاقش رفتم. همین که با عصبانیت در اتاقش را باز کردم خشکم زد. نگاهم به او افتاد و آنچه روی میزش چیده بود!! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی میزش یک سفره ی هفت سین کوچک چیده بود! حتی سبزه هم داشت! و من با آن حال بد سرما خورده، ماتم برده بود. _ببخشید.... گفتی بهت فرصتی بدم اما من برای این رسم ایرانی، این نوروز، کلی زحمت کشیدم.... تحقیق کردم، هفت سین پیدا کردم حتی سبزه کاشتم. خنده و گریه ام یکی شد. خدایا حالا چطور از او دل بکنم؟! آنقدر عاجز شدم که صدای گریه ام بلند شد و خودم را با بی حالی انداختم روی صندلی کنار میزش. _وای مهتاب.... چی شد؟.... چرا گریه می کنی؟.... نکنه اشتباهی کردم؟.... نکنه اشتباه تحقیق کردم.... به خدا قصد توهین به سنت شما ایرانی ها رو نداشتم..... بگو کجا اشتباه کردم. دستانم را از روی صورتم برداشتم و بینی ام بالا کشیدم. _تو اشتباه نکردی.... من.... من نمی تونم با تو کنار بیام. وا رفت. فوری مقابل پاهایم زانو زد. _چرا؟!.... چی شده؟.... چون اون روز توی ماشین بوسیدمت؟! چشمانم را بستم تا نگاه عسلی اش را نبینم. تا باز تسخیر مهربانی اش نشوم. _رابرت.... من.... من نمی تونم بهت بله بگم.... نمی تونم باهات زندگی کنم.... برو.... و بعد انگشتر نامزدی را از دستم بیرون کشیدم و گذاشتم روی میزش. بهت زده نگاهم کرد. _چرا؟!!.... آخه چرا؟!... همه چیز داشت خوب پیش می رفت... ما هر دو همدیگر رو می خواستیم. _نه... رابرت تو منو می خوای... و من نمی تونم بهت دروغ بگم.... من.... من تو رو نمی خوام. نگاهش ثانیه ها در چشمانم ماند. باور نداشت انگار آنچه می شنید. _می خوای به اون دکتر ایرانی بله بگی؟ _نه.... بهت قول می دم که نه به کسی بله بگم نه به فکر کسی باشم. ناگهان صدایش بالا رفت. _پس چی شده؟! و صدای من هم مثل او بلند شد. _نمی خوامت.... چقدر نگاهش تغییر کرد. با آنکه چشمانش غم را فریاد می زد اما فوری برخاست و چیزی از کشوی میزش بیرون کشید و گذاشت روی میز مقابل من. _سال نوی ایرانی مبارک.... این برای توعه.... من می رم خونه اما.... مکث کرد و تا جلوی در رفته بود که بی آنکه نگاهم کند ادامه داد : _من نامزدی مون رو بهم نمی زنم.... شنیدم که اگه من مدت رو نبخشم، تو به من محرم می مونی تا آخر همان سه ماه.... من نمی بخشم مهتاب.... اگه واقعا می خوای بری برو.... ولی من به قدر یه نگاه کوتاه لااقل تا سر همون سه ماه، نمی بخشم. و رفت! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حتی انگشتر نامزدی را هم از روی میز برنداشت. ناچار انگشتر را باز برداشتم و آن جعبه ی عیدی را هم. از شدت کنجکاوی در جعبه‌ را باز کردم. یک زنجیر ظریف و زیبا بود. نمی دانستم طلا هست یا نه ولی درخشش قشنگی داشت. اشک باز در چشمانم نشست. در جعبه را گذاشتم و از اتاق رابرت بیرون زدم. بی حالی ام بخاطر سرماخوردگی کم بود که با این کار رابرت، غمگین و ناراحت به بخش خودم برگشتم و جعبه ی کادویی اش را درون کمد لباس هایم گذاشتم. تا بعد از ظهر همه از غیبت یک دفعه‌ای دکتر آنژه می گفتند. من آن روز بخاطر ناخوشی ام کمی بیشتر استراحت کردم و در اتاق پزشکان بودم که آنه با فریاد سمت اتاق آمد. _مهتاب! با لحن انگلیسی اش اسمم را صدا می کرد و از شدت ناراحتی نهفته در لحن کلامش، دلم ریخت. _چی شده؟ _دکتر.... آنژه! نگاهم روی صورت آنه ماند. فوری برخاستم و گفتم: _آنژه چی؟! _تصادف کرده.... تو راه لندن بوده.... سرعتش خیلی بالا بوده.... الان آمبولانس آوردش! و نفهمیدم چطور با آن همه بی حالی ام تا خود طبقه ی همکف و اورژانس‌ دویدم و وارد بخش اورژانس شدم. دکتر اورژانس بالای سرش بود که سر رسیدم. اولین چیزی که دیدم، پیراهن خونی اش بود و چهره ی معصوم به خواب رفته اش! _حالش چطوره؟ _خونریزی داره.... به نظر باید همین الان بره اتاق عمل. نگاهم روی صورت رابرت ماند. « من نامزدی مون رو بهم نمی زنم.... شنیدم که اگه من مدت رو نبخشم، تو به من محرم می مونی تا آخر همان سه ماه.... من نمی بخشم مهتاب.... اگه واقعا می خوای بری برو.... ولی من به قدر یه نگاه کوتاه لااقل تا سر همون سه ماه، نمی بخشم.» اشکی از چشمم افتاد که فوری گفتم: _من جراحی رو به عهده می گیرم. نگاه همه ی پرستاران و دکتر اورژانس سمتم آمد. _آخه شما.... _نگران نباشید می تونم.... نمی ذارم احساساتم بر عمل جراحی غلبه کنه. _باشه.... ما برای عمل آماده اش می کنیم. _من می رم بالا تا آماده بشم.... لطفا دستور بدید اتاق عمل رو هرچه زودتر آماده کنند. و باز دویدم و از اورژانس بیرون آمدم اما دلم پیش او جا مانده بود.... می دانستم مهمترین علت رفتن رابرت به لندن به همان مرکز اسلامی بوده است و به حتم حرفهای من باعث این تصادف! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«❤️‍🩹📸» من بریـده ام زهـمه توهـمه باش حـسین توامـیددل غمـدیده ی تـنهاهستی:) 📸¦↫ ❤️‍🩹¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«❤️‍🩹🕊» حالاتمام‌دغدغه‌ام‌این‌‌شده‌حسین این‌اربعین‌کرببلامیبرۍمرا..؟! ❤️‍🩹¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«♥️📸» رفـت‌وغزلـم‌چـِشم‌بـِہ‌راهش‌نگـرآن‌شد دلشـوره‌؎ِمـٰابـود،دِل‌آرام‌جـَهـآن‌شـُد...! 📸¦↫ ♥️¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به سرعت به اتاق عمل رفتم. لباس مخصوص را پوشیدم و در حالیکه دستانم را قبل از عمل می شستم شروع کردم به خواندن آیه الکرسی.... خدا خودش خوب می دانست که من راضی به مرگ رابرت نبودم.... در دلم آرزو کردم کاش نمی گذاشتم او با آن حال خراب از بیمارستان برود ولی برای این آرزو کمی دیر بود. وارد اتاق عمل شدم و دکتر جانسون هم همراهم شد. تمام مدت عمل داشتم ذکر می گفتم و آیه الکرسی می خواندم. و عمل با موفقیت به پایان رسید. اما بخاطر سطح هوشیاری و رسیدن آن به سطح نرمال، به ای سی یو انتقال یافت. رابرت را به یکی از اتاق های آی سی یو بردند و من بلافاصله بعد از عمل به دیدنش رفتم. سیم های زیادی به سینه اش وصل بود تا ضربان قلبش را چک کنند و خودش بیهوش. با دیدنش در آن حال باز گریه ام گرفت. نشستم روی صندلی کنار تختش و پنجه ی دستش را گرفتم که در اتاق باز شد. مدیریت بیمارستان بود که برخاستم. _بنشینید خانم صلاحی..... واقعا امروز از این اتفاق ناراحت شدم.... امیدوارم حال دکتر آنژه هر چه زودتر بهتر بشه. _ممنونم.... می خواستم به من اجازه بدید تا به هوش بیان کنارشون باشم. _بله... بله حتما..... شما تا هر وقت که ایشون حالشون بهتر شد می تونید کنارشون باشید.... البته من باید به خانواده ی دکتر آنژه هم خبر بدم.... ولی فکر نکنم آنها بتونن بیان.... زیادی مسافت و دوری از بیمارستان مانع می شه ولی بهر حال باید اطلاع داشته باشند. _بله هر طور شما صلاح می دونید. _دکتر آنژه یکی از بهترین های بیمارستان ما هستند.... امیدوارم هر چه زودتر به کادر پزشکی ما بر گردند. _حتما... و زیر لب گفتم: _ان شاء الله. و من باز کنار رابرت نشستم. ساعت و زمان چقدر کند می رفت تا مرا بیشتر برنجاند. مدام حرفهایم با رابرت برایم مرور می شد و از خودم می پرسیدم چرا این اتفاق افتاد؟! شب شده بود. رابرت هنوز بیهوش بود و من خسته.... خسته نه از کار... بلکه از اتفاقات آن روز. نمازم را در اتاق رابرت خواندم و باز چشم انتظار بهوش آمدنش شدم. برای سلامتی او که هنوز هم عزیز بود، ماسک زده بودم چون، سرماخوردگی ساده ی من برای رابرت می توانست خطرناک باشد. روی صندلی چشم انتظار، خیره ی پلک های بسته ی رابرت.... نشسته بودم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و بالاخره میان صلوات فرستادن های من، چشم گشود. اول چند ثانیه نگاهش به من خیره ماند. آنقدر غمگین که دلم خواست به حالش گریه کنم. اما نه حرفی زدم و نه گریه ای کردم که ناگهان خودش لب گشود. _چه... توهم شیرینی! نشد... بغضم ترکید. پنجه ی دستش را فشردم و گفتم: _رابرت.... چکار کردی؟! چند باری پلک زد و باز نگاهم کرد. _مهتاب!.... تو!....تو واقعا اینجایی؟! _من عملت کردم.... من از وقتی از اتاق عمل بیرون اومدی بالای سرت منتظر نشستم. لبخند بی رمقی زد و ناله ای از درد سر داد. _آی.... من چه خوشبختم.... و چه بدبخت! ..... خوشبخت که تو این همه مدت.... بالای سرم بودی.... و چه بدبخت!.... که تو رو از دست دادم! و آهسته گریست. و با گریه اش مرا بی تاب کرد. فوری دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و سرش را سمت نگاهم چرخاندم و گفتم: _رابرت..... خواهش می کنم ازت.... به فکر خودت باش.... منو زجر نده.... ما اگه به درد هم نخوردیم... اما من نمی خوام هیچ وقت دیگه... هیچ وقتِ هیچ وقتِ دیگه تو رو این جوری ببینم.... خواهش می کنم ازت... تو رو قسم می دم.... تو رو جان من.... بخاطر من.... بهم قول بده.... قسم بخور که... مراقب خودت هستی... حتی اگه من نباشم... حتی اگه نامزدت نباشم... باشه؟ سرش را کج کرد و بوسه ای با بی حالی به کف دستم و گریست. _نگفتی بهم مهتاب... من چکار کردم؟!.... چکار کردم که منو نمی خوای؟! دلم می خواست بمیرم ولی آن لحظه جواب این سوالش را ندهم. دستانم را پس کشیدم و اشکانم را پاک کردم و برای فرار از جواب دادن گفتم: _من دیشب سرماخوردم.... حالم امروز اصلا خوب نبود.... وقتی تو رو آوردن بیمارستان نفهمیدم چطور همه ی کارها رو انجام دادم،.... چند ساعت سر پا توی اتاق عمل ایستادم تا عمل جراحی ات تموم بشه.... برات آیه الکرسی خوندم.... الان... الان که حالت خوبه می خوام برم استراحت کنم.... باشه؟ نگاه غمگینش مگر می گذاشت که بروم. _تو جواب منو ندادی مهتاب!.... چکار کردم که... فوری گفتم : _رابرت نپرس.... فقط بدون که.... من.... دوستت دارم.... و اگه بلایی سرت بیاد نه تو رو می بخشم نه خودم رو.... اما برای زندگی فقط عشق کافی نیست.... قول بده مراقب خودت هستی.... بهم قول بده. لبخند تلخی زد و آهسته اشک ریخت و گفت : _خدای من... کمکم کن..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«🌸📸» بینِ‌کنایه‌ها‌بگو‌بازمزمه می‌پوشمش‌فقط‌به‌عشقِ‌فاطمه.. 📸¦↫ 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برخاستم از روی صندلی و گفتم: _رابرت انگشتر نامزدی رو.... و هنوز همه ی حرفم را نزده گفت : _حرفشم نزن مهتاب.... گفتن مهریه رو نباید پس بگیری.... اون مال توعه. لبم را از زیر ماسک گزیدم تا مقابلش گریه نکنم. فقط خدا می دانست که من چقدر دوستش داشتم و حتی به روی خودم نیاوردم که چه چیزی شنیده ام که می خواهم نامزدی ام را بهم بزنم. او تازه مسلمان بود و احتمال خطا یا اشتباه داشت اما من نمی خواستم از همان ابتدا با این ذهنیت یک عمر کنارش زندگی کنم که فکر کنم او هر لحظه دارد به من خیانت می کند! از اتاقش که بیرون آمدم، گریستم. حالم خیلی بد شد. به سختی تا حیاط بیمارستان رفتم و نشستم روی نیمکت همیشگی.... چقدر خاطره بود که باید همه را از ذهنم پاک می کردم و البته باید به مادر و پدر هم خبر می دادم. دو روز از تصادف رابرت گذشت و من با چه مقاومتی سعی کردم که به دیدنش نروم. او به بخش منتقل شد و حالش رو به بهبودی بود اما حال روحی اش تعریفی نداشت. آنقدر که یک روز حتی مدیریت هم مرا خواست! _خانم صلاحی.... با این که حال دکتر آنژه بهبود پیدا کرده اما درخواست یک ماه استعلاجی کردند! نگاهم مات و مبهوت ماند و او ادامه داد : _من حتی به ایشون گفتم که با یک هفته استعلاجی ایشون موافقم ولی یک ماه نه... اما ایشون اصرار دارند که یک ماه استعلاجی داشته باشند و می گویند که توانایی روحی شون کم شده نه جسمی.... من از نامزدی شما با دکتر آنژه باخبرم.... خواستم بدونم... بین شما مشکلی به وجود آمده؟! سر به زیر انداختم و گفتم: _به نظرم.... زوده برای گفتن این حرف.... اما بهتره به ایشون یه ماه استعلاجی بدید و..... سر بلند کردم و مصمم گفتم: _به من هم ده روز مرخصی. چشمان مدیر بیمارستان گرد شد. _ده روز!... خانم دکتر من نمی تونم تیم جراحی عمومی بیمارستانم رو تعطیل کنم.... اگه اتفاقی افتاده بفرمایید شاید بتونم کمکتون کنم وگرنه..... _ببخشید ولی منم حال روحی خوبی ندارم واقعا.... در ضمن من از شروع کارم تا به امروز، حتی مرخصی هم نرفتم.... خواستم درخواست کنم لااقل یک هفته به بنده لطف بفرمایید و مرخصی بدید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀