هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ
به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع میافتد...
- سوره انعام ۶۷🌱
خدایا خودت میدانی ما عجولیم
الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏
#التماس دعا
🍃🌸
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
‹مَنبَراتشنیدنِیهخَبرخوب
واشکشوقبعدشوآرزومیکُنم🌱›
مثل .......😍
🍃🌸
🌸
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_493
انگار قرار نبود بهتر شوم.
سرم را به علامت نه بالا دادم که جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد.
_به نظرم امروز ورمت هم از دیروز بیشتره!
و من حتی وقت نشد بگویم که حالم هم از همه ی روزهای قبل بدتر است.
دل درد داشتم. دل دردی که می ترسیدم خبر خوشی نباشد.
نگاه یوسف چند ثانیه توی صورتم ماند که يکدفعه گفت :
_بلند شو بریم دکتر..... خوب نیستی.
و من با احساس خفگی که فکر می کردم اگر از زیر ماسک اکسیژن برخیزم، حتما جان می دهم تنها گفتم :
_نمی خواد....
عصبانی شد.
_چی چی رو نمی خواد؟! اونقدر ورم کردی که نفست در نمیاد... آخه بریم دکتر ببینیم از چیه.... بلند شو....
عاجزانه نگاهش کردم.
_اگه از زیر ماسک.... بلند بشم... می میرم.
نگاهش رنگ باخت.
_دور از جون... نگو فرشته جان.... بریم ببینیم آخه از چیه این جوری ورم کردی... قربونت برم الهی... خودم می برمت.....
و بعد برخاست و رفت ژاکتم را آورد.
_بیا دورت بگردم.... اینو بپوش.... بریم یه سر بیمارستان... همون بیمارستان خودتون.... همون نظام آباد....
خودش ژاکتم را تنم کرد. خودش جوراب هایم را پایم کرد و روسری ام را سرم.
دستم را گرفت. اسپری هایم را برداشت.
و من با چه حالی نفس نفس می زدم.
خودم هم ترسیدم. نمی دانستم چم شده بود که اصلا نفسم در نمی آمد نه با زدن اسپری، نه با اکسیژن و مدام هم ورم می کردم!
اما تا خود بیمارستان هم کم راه نبود.
چنان از کمبود اکسیژن نفس نفس می زدم که نشد... تا پایین پله ها رفتم که چنان افتادم روی پله ی آخر که یوسف بلند و نگران گفت :
_الهی بمیرم چی شد؟
و با صدایش خاله اقدس هم سمت پله ها آمد و من با حال بدی که چیزی شبیه هوشیاری و بی هوشی بود، به سختی گفتم:
_نمیتونم.... یوسف.... نمیتونم....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبح است بیا کینه بشوییم از دل
❄️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل
🤍باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم
❄️بنشین که مراد هم بجوییم ازدل
✨الهی دراین روز و همه روز
یه دل خوش، یه لب خندون ⛄️
✨ یه دنیا آرزوی خوب
براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🤍
.
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_494
احساس خفگی شدید داشتم و افتادم روی پله.
چشمانم از شدت خفگی شدیدی که احساس می کردم بسته شد و صدای یوسف و خاله اقدس بلند.
_خاک به سرم.... یوسف این نفس نداره.... زنگ بزن بیمارستان شاید آمبولانس دادن اومد دنبالش.
و نفهمیدم... حقیقتا نفهمیدم چی شد که صداها قطع شد و هیچی متوجه نشدم.
بیچاره یوسف و خاله اقدس!
حتما دق کردند با بیهوش شدن من....
این اتفاق عجیب آن هم روز اول عید، نشان سالی داشت سخت و پیش رو!
وقتی بهوش آمدم در بیمارستان خودمان بودم.
در یکی از بخش ها و زیر ماسک اکسیژن.
نفسم هنوز تنگ بود که در اتاق باز شد و خانم دکتری که می شناختم اما شاید او زیاد مرا خوب به خاطر نداشت وارد اتاق شد.
دو پرستار که یکی از دوستان قدیمی خودم در بخش خودمان بود و دیگری جدید و نا آشنا همراهش آمدند.
بالای سر تختم ایستادند که دوستم خانم صباحی گفت :
_خانم دکتر فرشته است... فرشته عدالت خواه.
دکتر دقیق نگاهم کرد و قطعا با آن همه ورم صورت و ماسک اکسیژن مرا نشناخت.
_نه یادم نمیاد....
و باز خانم صباحی گفت :
_بابا خانم دکتر... فرشته همونیه که با تیم دکتر شهامت داوطلبانه رفتن پایگاه.... رفتن بیمارستان صحرایی.... همونی که براتون گفتم نامزد سابقش اول جنگ تو خرمشهر شهید شد....
و ناگهان نگاه خانم دکتر روی صورتم مات شد.
_وای خدا.... فرشته!.... یادم اومد.... وای دختر چکار کردی با خودت؟!.... واسه چی اینقدر ورم کردی تو آخه؟!
به سختی گفتم:
_نمی دونم.
_خب نمی دونستی لااقل زودتر می اومدی دکتر....
_خانم دکتر.... شوهرش فرمانده ی همون پایگاهیه که دکتر و پرستارهای بیمارستان به اونجا اعزام شدن.... داره دق می کنه دم در بیمارستان.... بگم بیاد ببینتش؟
_بگو بیاد باهاش حرف بزنم ببینم این چرا این جوری شده؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
ازهمینفاصلهدورسلاممبپذیر
کهخرابتوشدم،خانهاتآبادحسین...!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🥀»
بآهَردَریڪهبعدِنِگآهِتوبآزشُد
اِنگآردَرگِلویِعَلےاُستخواטּشڪست..
🎞¦↫#استوری
🖤¦↫#مابچههایمادرپهلوشکستهایم
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
.ششتوصیهطلایـی..
برایسعآدتمنـدی ، در ؛
زندگى، از حضرتفاطمه
سلاماللهعلیها
حدیث عشق . . . ♥️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_495
و یوسف آمد.
نگاهش به من بود که حتی دیگر توان حرف زدن نداشتم.
و خانم دکتر رو به او گفت :
_شما همسر همکار ما هستید؟
_بله....
نگاه یوسف به من بود و جوابش رو به خانم دکتر.
_ایشون سابقه بیماری خاص دارن؟
_شیمیایی شدن.... حدودا پارسال قبل از عید آخرای بهمن یا اوایل اسفند بود فکر کنم.... این شیمیایی شدن به این حالش ربط داره؟
دکتر نگاهم کرد و گفت :
_چند ماهه بارداره؟
یوسف مردد نگاهم کرد.
_فکر کنم اول چهارماهه... چی شده دکتر؟
دکتر با تردید نگاهم کرد و مقابل نگاه من حرفی نزد.
_لطفا با من تشریف بیارید.
و دکتر رفت و یوسف یک لحظه نگاهم کرد. نگاهش کلی غم داشت. اما خوب توانسته بود غم نگاهش را بپوشاند.
لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید.
_خوب میشی فرشته جان.
و سر بلند کرد و باز نگاهم. لبخندش را به سختی روی لبانش حفظ می کرد تا اشک چشمانش غالب نشود.
دستم را بوسید و رفت. و من همان لحظه احساس کردم اتفاقی افتاده است که دکتر نخواست مقابل من به یوسف بگوید.
گرچه چندان هم طول نکشید تا همه چیز را فهمیدم.
پرستاری وارد اتاق شد و گفت :
_خب فرشته خانم... شنیدم از پرستارای همین بیمارستان بودی درسته؟
سری تکان دادم که گفت:
_باید آماده ات کنم برای اتاق عمل... حاضری؟
به زحمت گفتم:
_چرا؟!
_دکتر برات نوشته.... دستور دکتره....
همان لحظه احساس کردم آن اتفاق ناخوشایند همان سقط یا کورتاژ بچه است اما باز هم حس مادرانه ام به من امید میداد که نه.... شاید یک عمل تشخیصی باشد.
آماده ی عمل شدم که باز یوسف به دیدنم آمد. چشمانش چنان ورم کرده بود و قرمز بود که متوجه شدم اتفاقی افتاده است اما نه او حرفی زد و نه من پرسیدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_496
حالم بد بود.
ترس و اضطراب و احساس یک اتفاق ناگوار که یا رخ داده بود یا در حال رخ دادن بود.
بعد از عملی که با بی حسی موضعی انجام شد به خاطر شرایط حاد ریه هایم، وارد بخش مراقبتهای ویژه شدم.
از همان بدو ورود فهمیدم که حالم خوب نیست و این راز نیازی به افشا نداشت.
نفس نداشتم و همچنان با آن ورم عجیب درگیر بودم.
به دستانم سِرُم و سیم های زیادی وصل بود.
یکی برای کنترل فشارم و دیگری برای نبض و ضربان قلبم.
ماسک اکسیژن روی بینی ام بود و دور تا دور تختم به دستور دکتر مشمایی کشیده شد و پرستاران به نوبت می آمدند و در سِرُمم آمپول تزریق می کردند.
چیزی بین خواب و بیداری.... بین هوشیاری و ناهشیاری..... بین ادراک و احساس.... گذشت.
نمی دانم حتی دقیق بگویم چون زمان برایم معنا نداشت.
حالم به خاطر آن ریه های ناقص و آن همه ورم و سوزن و سِرُمی که به من می زند، آنقدر بد بود که دنبال گذر زمان نبودم.
اما بالاخره از بخش مراقبتهای ویژه به بخش عمومی منتقل شدم.
و هیچ وقت ورودم به بخش را فراموش نکردم. چیزی شبیه همان روزی که شیمیایی شده بودم و مدت ها در بخش مراقبتهای ویژه بودم تا اینکه بالاخره با ثبات حال ریه هایم به بخش منتقل شدم.
حالم بهتر بود. ورمم کم شده بود اما از بین نرفته بود و من یقین پیدا کرده بودم که دیگر باردار نیستم!
تکیه به بالشت پشت سرم زدم و بدون ماسک اکسیژن حتی راحت نفس کشیدم.
و منتظر بودم.... برای دیدن خاله طیبه، خاله اقدس، و یوسف..... در ساعت ملاقات.
و شد... ساعت ملاقات شد و همه آمدند.... همه با چشم گریان.... و یوسف آنقدر بی طاقت که برای اولین بار مقابل نگاه همه مرا در آغوش کشید و با گریه ای که از او بعید بود در گوشم گفت :
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبح است بیا کینه بشوییم از دل
❄️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل
🤍باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم
❄️بنشین که مراد هم بجوییم ازدل
✨الهی دراین روز و همه روز
یه دل خوش، یه لب خندون ⛄️
✨ یه دنیا آرزوی خوب
براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🤍
.
💢 #جنـــگــــــــ_نــــــــرمــــــــــــہ💢
#حواسمــــــــــــون_هستـــــــــــــ⁉️
✅یه روز یه #ترڪـه میره سبزی فروشی تا ڪاهو بخره ،
عوض اینڪه ڪاهوهای خوب را سوا ڪنه ، همه ڪاهو های #نامرغوب را سوا میڪنه و #میخره.
⁉️ازش مــی پرسنـد چرا #اینڪار را ڪــردی میگه: صاحبـــــ سبزی فروشــی پیرمــرد فقیــری هست
مردم همه ی ڪاهوهای خوب را میبـرند و این ڪاهوها روی دست او میمانند
و من بخاطر اینڪه ڪمڪـی به او بڪـنم اینها را میخــرم، اینها را هم میشـــود خـــورد..
☑️> این #ترڪـه ڪســی نبود جز #عـــارف بزرگــ آقا سید علــی #قاضی تبریــزی(ره)✔️
🔰یه روز یه #ترکـــه میره #جبهه، بعد از یه مدت #فرمانـــده میشه
یه روز بهش میگن #داداشت #شهیــد شده افتاده سمت #عراقـــی ها اجازه بده بریم #بیاریمــش.
جواب میده ڪـــدوم #داداشــــم؟ اینجا #همه #داداش من #هستن.
اون #ترکـــه تا زنده بود #جنگید و به داداش های شهیدش #ملحـــق شد✳️
👈> اون ترڪـــه ڪســـی نبود جز مـهـــدی باڪـــــــری👉
❌از ایـــــــن به بعـــــــد قــــبل جڪـــــــ تعریفــــــــ ڪـــــــردن حواسمـــــــون باشــه چه ڪسانــــی رو به سخـــــــره میگیریـــــم❌
💟یه #لــــره میشه #شهیــــد بهنام #محمـــــدی. اولیــــن #نوجـــوان 13 سالـــه شهید راه #وطن
و...
🔴👈یه روزی یه #ترڪـــه، یه #عربــــه، یه #قزوینیـــه، یه #آبادانیــــــه، یه #اصفهانیـــــه، یه #شمالیـــــــه، یه #شیرازیــــــــه، #بوشهریـــــه و ...
مثل #مــرد جلــوی #دشمـــن وایـــستادن تا کســــی #نگـــاه چپ به #خاڪـــ و #ناموسمــون نکنـــــه👉
🌷 لـره...........شهید محمد بروجردی بود
🌷 ترڪـه.......... شهید مهدی باکری بود
🌷 عربـه......... شهید علی هاشمی بود
🌷 قـزوینیه...... شهید عباس بابایی بود
🌷 آبادانیـه...... شهید طاهری بود
🌷 اصفهـانیه.... شهید ابراهیم همت بود
🌷 شمـالیـه...... شهید شیرودی بود
🌷 شیـرازیـه...... شهید عباس دوران بود
🌷 بوشهریـه.....شهید نادر مهدوی
⛔️👈 #مواظـــــب باشیـــم ، #دشمــــــــن امـــــروزی با #ســــــلاح ســـرد و گـــــرم #حملــــــــــه #نمیـکنـــــه...👉⛔️
#نشــــــردهیـــــد
هدایت شده از آشپزخونه بهشتی(آشپزی اسلامـی)
💢 بیا ببین فروشگاه قاطی پاتی چیا داره برات🤩🤩🤩
فروش انواع محصولات✨
ارایشی بهداشتی طبیعی💅
انواع مدل های ظروف هفت سین😍
روسری در طرح های متنوع و جذاب💁♀
تابه های سرامیکی😃
سینی چوبی👀
و....
با کیفیتی عالی✔️
وقیمتی مناسب 💰
ارسال به سراسر کشور 🚚
بزن رو لینک ببین دیگه چیا اورده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2040856891C8b10052ed0
اهـلشوخـےبـود...
بـسیاراهـلشـوخےبـودبراۍاینکہ
دیگرانمخصوصاطلابرابخنداند،
هـرکارۍانجاممیدادمثلابہرفقاے
هـمپـایـہاےمـےگـفـتبـااوڪشتے
بـگیرندواونـیـزدرحـیـنڪشتےبـا
حـالـتےڪہدیـگـرانرابـخـنـدانـد،
خـودشرابہزمـیـنمـےانـداخـت.
ازبعدازاربعینهمڪہبراۍکمکبہ
جـمـعشـدناغـتشاشاتمۍرفت،
هـرگزباڪسےدرباره ڪارهایےکہ
انجام داده بودصحبتنمےڪرد؛
امااگردرحـینخدمتڪردنچیز
خـنـدهدارےدیدهبودحـتـمابراے
همہتعریفمےڪرد...🌱
#شهید_آرمان_علی_وردی🖤
👌درسِ زندگی
🌸بانو، وارد دلهایی نشو که تو را فقط برای چند لحظه میخواهند، چرا که شأن و ارزشت هم بیاعتبار و چندلحظهای خواهد شد.کسی را بخواه که خواهان روح تو می باشد.
هَرجِراحَتڪهدِݪمداشت
بہمَرهَمبِہشُد
داغِدورےستڪه
جُزوَصݪِتودَرمآنَشنیست🙂💔
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان
اݪا بہ ذڪر الله تطمئن القلوب📿♥️
+خـدایا بغݪمون ڪن
ما ڪہ جز ٺو پنـٰاهۍ نداریم 🖇
°•🌱|
#تلنگرانه🎯
طــرفاسمشآسیدِوپروفش "ڪلناعباسڪیازینب"
بعدتوگــروهمختلطبہساداتبانوعہ میگہاصلمیدینآشناشویمخواهــر!
#ایخواهرگفتنتبخورهتوکمرتبراادر!😅
💥ولی جدا از شوخی چقد بده یه بچه مذهبی مبارزه با نفس بلد نباشه و تشخیص نده اینجور چت ها دام شیطونه و سقوطش میده...😒
🌟حدیث داریم:مومن زرنگه مومن زیرکه
جون من بیا ازین مومنایی نباشیم که مثل اب خوردن گول شیطونو میخورن و بصیرت ندارن....
ببین..
این شیطون عاشق مذهبی های بی بصیرته...چون اینجور مذهبیا هم امام زمانو خیلی ناراحت میکنن هم چهره ی دین رو بد نشون میدن😟
ببین...
👌مومن واقعی عمرا سمته چت کردنو این چیزا نمیره و دهن هرچی شیطون و شیاطین هست رو سرویس میکنه😁
➕اگرم خدایی نکرده گرفتار بشه زودی با کمک خدا و امام زمان خودشو خلاص میکنه✌️
چون کسی که ارامش گناه نکردنو تجربه کرده باشه اصلا طاقت موندن تو گناه رو نداره😊
#آرامشوازخودتنگیر🙃
#نهبهروابطحرام
{♥️📿}
•
•
{📿♥️} ☜ #تلنگرانه
#صرفاجھتاطلاع . .
بهامامصادق(ع)گفتنچگونهبهآرامش برسیم؟
فرمودنبــاهواۍنفسخودتون مخالفتکنید . .!
•
🪴#آیتاللهقرهی:
من این کد را به شما میدهم
که هرکی بخواهد به آقا نزدیک
شود اولین راهش
#کنترلچشم است
چشمِ گناه بین
امام زمان بین نمیشود..!
🌨زمستان که هیچ، وقتی تو نیستی تمام فصلها سرد است....
#امامزمانم ♥️
یک چیز را در زندگیت عوض کن
تا زندگیت زیبا شود
بجای ترس از خدا
اعتمادوعشق به خدا را جایگزین کن
به این باور برس که روزیِ همه دست خداست نه
بنده اش ،ظلم پایدار نمی ماند!
#اندیشهسبز🍃
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_497
_مُردم و زنده شدم فرشته.....
سرش را که از روی شانه ام بلند کرد، من اشک را در چشمان همه دیدم.
خاله طیبه سرش را حتی برگردانده بود و های های می گریست.
فهیمه جلو آمد و دستم را گرفت و گفت :
_خدا رو شکر که خودت سالمی فرشته... خدا خیلی به ما رحم کرد.
و من هنوز دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.
دو روز بعد وقتی با یک پاکت پُر از دارو از بیمارستان مرخص شدم فهمیدم.
و هنوز هم دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.
وقتی یوسف کارهای ترخیص مرا انجام داد و همراه دارو ها با هم به خانه برگشتیم متوجه شدم که چقدر خدا به من رحم کرده است.
گوسفندی جلوی در خانه ی خاله طیبه کشتند و قرار شد گوشتش را در همان کوچه ی خودمان پخش کنند.
خاله اقدس هم قرار شد برای شام آبگوشت درست کند.
و من با دیدن همان گوسفندی که کشته شد متوجه شدم حتما بلای بزرگی از سرم رفع شده است.
خاله طیبه و خاله اقدس گیر همان گوشت قربانی شدند و من و یوسف به خانه برگشتیم.
تشکی برایم پهن کرده بود که گفتم:
_خوبم الان یوسف.
_بشین حرف نباشه....
_خودتم بیا برام تعریف کن اصلا دکتر چی بهت گفت وقتی حالم بد شد.
و نگاهش حتی از یادآوری خاطره ی بد آن روز رنگ غم گرفت.
نشست کنار من و دستم را میان دست گرمش فشرد.
_فرشته.... مرگ خودمو دیدم انگار....
_دور از جون... مگه دکتر چی گفت؟
یوسف سری از تاسف تکان داد و توضیح.
_وقتی از اتاقت بیرون رفتم دکتر بهم گفت به احتمال زیاد بچه به خاطر اثرات مواد شیمیایی که هنوز توی خونت بوده، توی شکمت مرده و تو متوجه نشدی و همین باعث ورم شدید شده.
آزمایش بارداری هم جوابش اومد و حرف دکتر تایید شد... دستور سقط داد و اتاق عمل اما قبلش....
یوسف سکوت کرد و با سکوتش بغض.
سر که بلند کرد نگاه پر اشکش در چشمانم نشست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبح است بیا کینه بشوییم از دل
❄️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل
🤍باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم
❄️بنشین که مراد هم بجوییم ازدل
✨الهی دراین روز و همه روز
یه دل خوش، یه لب خندون ⛄️
✨ یه دنیا آرزوی خوب
براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🤍
.
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_498
_دکتر ازم امضا گرفت.... گفت اونقدر دیر تو رو آوردیم بيمارستان که امکان داره با همین عمل ساده ی کورتاژ از دنیا بری.
و گریست!
هق هق گریه هایش مرا شوکه کرد. شانه هایش را گرفتم و او را سمت شانه ام کشیدم و به شوخی گفتم:
_خب حالا که نَمُردم!
سر بلند کرد. اشکانش صورتش را پوشانده بود که ادامه داد :
_تو نمی دونی من چی کشیدم فرشته..... مُردم..... مُردم و زنده شدم.
و من سرتا پا گوش شدم برای شنیدن.
_یک ساعتی پشت در اتاق عمل بودیم.... من و مادر و خاله طیبه.... یعنی هر سه تا داشتیم گریه می کردیم.... خیلی حالمون بد بود.... روز اول عید و این اتفاق و حرف دکتر و بچه ای که اصلا مرده بود و داشت جون تو رو هم.....
و نگفت.... سکوت کردن روی کلمه ی « گرفتن جان ».
_الان که من خوبم.... و شما هم که داری هی گریه می کنی....
نفس عمیقی کشیدم و حالا نوبت دل من بود که حرفهایش را بزند.
_یوسف...
_جان....
_خیلی من حالم بده....
فوری نگران نگاهم کرد.
_آخ بمیرم... چرا؟!
_نه... نه حال جسمی ام رو نمیگم.... دلم... دلم شکست بچه مون از دست رفت.... چرا آخه؟!
فوری خودش را تا کنار شانه ام جلو کشید و سرم را روی شانه اش خواباند و دستش را روی سرم گذاشت.
_غصه نخور عزیز دل یوسف..... من تمام مدت پشت در اتاق عمل می گفتم خدایا بچه ام رو گرفتی، شکر.... فقط فرشته ی زندگیمو نگیر....
چقدر دلم به آغوشش، حمایتش، شنیدن درد و دل هایش حتی، نیاز داشت.
اما هنوز هم این آخر ماجرا نبود..... بلکه تازه شروع ماجرایی جدید بود.
چند روز به خاطر اصرار بیش از اندازه ی یوسف استراحت کردم.
و حالم بهتر بود اما یوسف اصرار داشت بیشتر از خودم مراقبت کنم تا اینکه روز ششم عید وقت رفتن یوسف به پايگاه رسید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀