رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت273
از بیمارستان که مرخص شدم یه ماه شد که حسام رفته بود و من هر روز با یه لقمه ای که به زور مادر میخوردم روزم رو شب میکردم و آخرش هیچی به هیچی ...می دونستم وقتی پدر اونقدر مصمم یه حرفی رو می زنه حتما عمل می کنه .از همونجا ... توی بیمارستان روی تخت بستری ...اشک ریختم و واسه جدایی که حالا دیگه حتم داشتم جدی جدی شده ، زاری کردم .
دیر شناختمت حسام . گاهی اونقدر خوشبختی نزدیکمونه که کور میشیم و نمیبینیمش . من ندیدمش . هشت ماه کنارم بود و ندیدمش . حالا من بودم و صدای حسام که توی سرم مدام زنده می شد :
_سلام بانوی من .. چطوری دلبرجان ...
و شاخه گل هایی که شدند مایه ی عذابم ، و تکرار زهرآلود خاطراتی که مرور اونها هم دیگر رنگ و بویی نداشت جز کشیدن یک آه .
ولی قلب تازه عاشق من ... تپید و تپید ... همچنان برای حسام . به اواخر صفر رسیده بودیم . نزدیک یه ماه و نیم از جداییمون می گذشت . دلم هنوزم گرفته بود که به بهانه ی مراسم عذاداری از مادر اجازه گرفتم با علیرضا و هستی برم هیئت . نگفتم کدوم هیئت . نه مادر پرسید کدوم هیئت و نه پدر و من به هیئت حسام رفتم .
توی ماشین علیرضا بودیم که بی مقدمه پرسیدم :
_امشب حسام هم میآد هیئت؟
هستی فوری از کنار صندلی جلو چرخید به سمتم و سرشو به سمت صندلی عقب برگردوند و بالحنی ملتمسانه گفت :
_الهه ، تورو خدا ...
-چی تورو خدا؟
-تورو خدا حسام رو نبین ... باهاش حرف نزن ... جان من.
متعجب تر از همه ی روزهایی که توی زندان خونگی پدری محروم از دیدن حسام بودم ، پرسیدم :
-چرا آخه؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گوش تیز کردم به دعای مردمان..
یکی از هزاران دعا برای ظهور تو نبود..!!🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
•
ࡏܝܝ݅ܝܦ߳ ߊܝ̇ ࡅ࡙ߺܩ̇ࡅ ﻭܟ̣ߺﻭܥ ࡅߺ߳ﻭ ܩܦ߳ܥࡄ ࡅߺ߲ߊܝܝ݅ܝܥ.
ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅܟ̣ߺߊ̇ࡅ..(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
به دلهای گرمتون❤️
سلامی به قلب پاک
و پرمهرتون آرزو میکنم
روزتون
ازشوق سر ریز باشید
و لبخندی به بلندی آسمان😊
رو لبهاتون نقش ببندد
#سلام_صبح_زیباتون_بخیـــر☕️🌹
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه از سنگه🎵✔️
💔💔💔💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت274
-تازه دو سه روزه حسام آروم گرفته ... تورو خدا ...تورو ببینه باز....
تا آخر حرفشو فهمیدم . سرم رو ازش برگردوندم و همراه آهی بغض آلود گفتم :
_فهمیدم.
و هستی باز توجیه کرد:
_تو نمی دونی چقدر طول کشیده تا لااقل با این قضیه کنار بیاد ... چندین بار بخاطر تو و دیدن تو وقتی که تو بیمارستان بودی با بابام دعواش شد ... به خدا وضع خانواده ی ما هم بد جوری بهم ریخته ... اونم حسام که تا امسال صداشو حتی روی بابا و مامانم بلند نکرده بود ، هر وقت بحث تو میشد ، دعواشون میشد و بعد حسام به دست و پای پدر و مادرم میافتاد که حلالش کنن...
اشکی داغ از چشمام چکید . انگار اشک نبود . سرب مذاب بود . پوستم را سوزاند . نفسم با آهی گره خورد که گفتم :
_خیلی خب ... از دور میبینمش ... نمیخواد حالا خودتو واسه خاطر من بدبخت اینقدر حرص بدی ...
هستی با ناراحتی گفت :
_ببخشید الهه مجبور شدم اینو بگم .
علیرضا بلند و عصبی گفت :
_واسه چی ناراحت میشی الهه؟
قبول کن که عمو مقصره .
-مگه من گفتم مقصر نیست ! صد در صد مقصره ... ولی مگه قبول میکنه ... رابطه ی دوتا خانواده رو طوری بهم زده که دیگه فکر نکنم درست بشه .
جوابم پایان بحث بود . رسیدیم هیئت .
همراه هستی سمت ورودی خانم ها رفتیم . نزدیک چهل روز بود که حسام رو ندیده بودم . با اونکه از همون کنار در ورودی نگاهم به اطراف چرخید بلکه ببینمش و ندیدم ، اما قلبم چنان به ضرب می کوبید که انگار حسام جلوی رویم ایستاده . مراسم خوبی بود . با اونکه فکر می کردم شاید حسام مداحی کنه ولی نکرد ... و من خودمو برای شنیدن مداحیش آماده کرده بودم.
از هیئت که بیرون اومدیم ، همون کنار در ، هستی گفت :
_علیرضا دنبالت میآد ... من با حسام میرم .
فوری دست هستی رو گرفتم و با التماس گفتم :
-یه لحظه ... فقط از دور ببینمش ، باشه .
نگاه ناراحتشو توی صورتم چرخی داد و گفت :
_از دور ....خواهش می کنم .
هستی رفت و من با فاصله دنبالش . پشت یه دیوار ایستادم و هستی جلوی درب خروجی آقایون ایستاد . نگاهم به هستی بود و گاهی نگاهِ هستی به من .
انگار می ترسید سر قولم نمونم و جلو بیام . یه لحظه یه آقای قد بلند با پیراهن مشکی و شلوار سفید جلوی هستی ظاهر شد .
قلبم باز به ضرب کوبید . حسام بود .
جانم ... چقدر اخم به صورتش میومد. همون اخمی که قبلتر از این ها منو میترسوند.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه خطر در کمین انسان از زبان رهبر معظم انقلاب
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
وآۍ اگـڔ خآمنہ اے
حُڪم جهآدم دهـد.👊.
پ.ن: امنیت ایرآن، شوخے بردار نیست
▫️#برشفیلم🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت275
با شوق نگاهش کردم .
طاقت دیدن صورت ماهش رو با اون اخم زیبا نمی آوردم .
اگر محرم بودیم ، اگه نامزد بودیم ، جلو می دویدم و جلوی همه صورتشو می بوسیدم . هنوز داشت با هستی حرف میزد .حتما از علیرضا می پرسید که کجاست و هستی هم بهونه ای میاورد.سرش چرخید به سمت من . یه لحظه قلبم از شدت گرمای نگاه حسام که به سمتم روانه گشت آب شد . اما ، نه ... منو ندید .
اشک توی چشمام مانع دیدم می شد که فوری پلک زدم و باز خیره اش شدم . یه کم لاغرشده بود انگار ... پیراهن مشکی اش اوایل محرم کاملا به تنش چسبیده بود و حالا آزادانه توی تنش می رقصید .
موتورش رو آورد و هستی پشت سر حسام نشست . جایی که یه روزی خودم می نشستم .
دستای هستی که روی شونه ای حسام جا گرفت ، از ته دلم حسادت کردم . سرم رو تکیه ی دیوار زدم و گریه کردم . دیگه نتونستم ببینم و فرقی هم نمی کرد . اون ها رفتند و من همونجا کنج دیوار گریه کردم .
-الهه
چشم باز کردم . علیرضا بود:
_ماشینو آوردم ، بیا سوار شو .
همراه علیرضا رفتم . خوب می دونست چقور حالم خرابه . وقتی روی صندلی نشستم ، دستمالی از روی داشبورد به من داد و گفت :
_با این قضیه کنار بیا وگرنه نابود میشی .
-نابود شدم ...نمی بینی ...گیر اصرار و اجبارپدرم شدم ، گیر پیام ها و حرف های آرش شدم ....... می بینی علیرضا چی سرم اومده ؟!
همراه با یه نفس بلند گفت :
_عمو خیلی لجبازه ... به قول بابام میگه حمید از همون بچگی وقتی لج می کرد تا یه بلایی سر خودش نمی آورد ، دست از لجبازی برنمی داشت .
آه کشیدم .حالا می فهمیدم روحیه ی لجبازی رو از کی به ارث برده بودم . از پدر خودم .
علیرضا دستی به صورتش کشید و ادامه داد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
_داری گریه میکنی؟
اشکم روپاک کردم،نباید گریه کنم؟ بعد این همه مدت دوری!
نفس کشیدن هاش بریده به گوشم میرسید.
_تو دیگه مال خودمی. اجازه نمیدم اذیت شی.
مزه شیرین خوشبختی همین جا بود. اینکه متعلق به کسی باشی!
بعد از کمی سکوت گفت: یعنی باید برای دیدن هم تا فردا صبر کنیم؟
از این لحنش خنده ام گرفت.تحمل نداری تا فردا؟😄
_راستشو بگم نه! من همین امشب هم خوابم نمیبره. دوست دارم همین جا لب حوض کنار هم بشینیم و برام حرف بزنی.
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
پسره برای اولین بار به نامزدش زنگ زده
بیا ببین دختره چه از خود بی خود شده😄😄😄😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸🍃
🌸به نامت و باتوڪّل بہ اسم اعظمت💕
میگشایم
دفترامروزم را
باشد کہ پایان روز
مُهر تایید بندگی زینت 🌸
دفترم باشد🌸
سلام✋
روزتون پراز نگاهِ مهربونِ
خدا 💖
سهمِ دلتون آرامش و شادے😊
-------------------
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مجموعه استوریهای مهدوی ویژه نیمه شعبان
#ThePromisedSaviour
#عیدنوعهدنو🌿
#همدلیبرایظهـور❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
ܩࡍ߭ ࡅ߭ࡅ߲ࡎ߭ܩܢ ࡅ߲ߊ ܠܥ߲ܟ߭ࡅ߭ܒ ࡅ߳ࡐ ܩ࡙ࡅܝ߭ ࡅ߭ߟ (:
اللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حاجے...
آرهباتوام...
انشاءاللھ مڪھهمقسمتمیشہمیری😅
ببین!
اگہامامزمانگوشیتوبخوانحاضریهمونلحظہ بدوندرنگبهشونبدی؟
ازهمینحالاشروعڪنشبمیلادامامزمانہ
بیایاینجوریبهشونکادوبدیم..
بهاینصورتکہ توی گوشیتهرچیڪہباعثمیشہمولاناراحتبشہ
پاڪسازےڪن!
#ببینمچیڪارمیڪنی
#یاعلےبگوبہخاطرمولاپارونفستبزار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت276
-هستی هم خیلی اذیت شده ... از فکر تو و حسام هر روز و شب داره دعا می کنه .
-تورو خدا بذار دعا کنه ، بلکه دعای اون بگیره ... خسته شدم علیرضا ... نمیدونم باید به چه زبونی به پدرم بفهمونم که از آرش بیزارم ... می گم نمی خوامش ، میگه تو از بچگی عاشقش بودی ، میگم اون موقع خر بودم میگه حالا بازم خرشو ... میگم می بینمش حالم بد میشه ... میگه شوهرته ! شوهرمه ؟! انگار بابای من یادش رفته که همین آرش چه گندی به زندگی من زد و حسام چه جوری دوباره منو آروم کرد ! حالا شده دشمن خونی حسام و عاشق جون جونیه آرش !
علیرضا بلند و عصبی گفت :
_لااله الاالله .
یه لحظه یاد حسام افتادم . این ذکر درماندگیش بود . اشک و لبخندم گره خورد با هم :
-توهم که شدی حسام ! اون هروقت گرفتارمیشد این ذکر رو می گفت .
-کمال همنشینه دیگه چه کنيم ... یه برادر زن که بیشتر نداریم .
آه کشیدم و زیرلب گفتم :
_مراقبش باش ... کاش میتونستم بگم بهش سلام برسون .
سکوت کرد . چی می گفت ؟ می گفت می رسونم ؟ یا می گفت اگه اسم تو رو بیارم باز بی تابش می کنم ؟
ماه صفر تموم شد . دو ماه چادر لبنانی سرم کردم. اوایل ماه محرم بخاطر رفتن به هیئت حسام و آخرای صفر بخاطر اینکه یادگار قشنگ حسام روی سرم جا داشت.
چه قشنگ منو رام خودش کرد. هیچ وقت باور نمی کردم یه روزی برسه که قلبم واسه حسام تنگ بشه . اما شد . تنگ شده بود. واسه شنیدن یه لحظهی صداش . واسه دیدن لبخند زیبای روی لباش . واسه اون چشم و ابروی مشکی که وقتی خیرهام میشد ، عاشق ماه نشسته توی چشماش می شدم. من کی اینقدر عاشق شدم؟! حسام رفته بود و حالا خاطراتش شده بود عذاب روزهای برزخیام.
تا ماه صفر تموم شد ، عمو مجید زنگ زد و یه قرار گذاشت واسه اومدن به منزل ما . مفهومش واضح بود ولی اسمش رو گذاشتند شب نشینی . اومدند . اما الههای که رو به روشون نشسته بود به یه زن داغدار بیشتر شبیه بود تا الههی گذشته ها .
هرچه مادر اصرار کرد که لااقل یه لباس مناسب بپوشم قبول نکردم. عمدا بلوز و دامن و شالم مشکی بود.
زن عمو ثریا هم تا نگاهم کرد گفت:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•『🌱』•
.
ولےیہروزمیاد !
کہتوتقویممینویسن ..
تعطیلےرسمے=ظھورِحضرتِعشق(:
انشاءالله..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°•💛•°
#رهبࢪانہ♥
کھِقلبرابایدفداۍِاوکرد :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت277
- الهه جان چرا مشکی پوشیدی؟
کنایهای که می خواستم پدر بشنوه رو به زن عمو زدم:
-مگر نمی دونید؟ ... به اجبار بعضی ها نامزدی منو حسام بهم خورد.
پدر بلند و جدی گفت:
-قسمت نبود.
و من جدی جواب دادم:
-نذاشتند قسمت بشه.
زن عمو هم خودشو به نفهمیدن زد و گفت:
-آره قسمت نبوده الهه.
حرصم گرفت. اونا لبخند می زدند و من تو دلم می گفتم:
" قسمت رو نشونتون می دم. "
نشستم روی مبل . روبهروی زن عمو بودم و اخمی توی صورتم بود که فکر کنم جواب خوبی واسه لبخندای زن عمو بود. خدا رو شکر آرش نبود وگرنه غوغا به پا می کردم.
عمو بی مقدمه شروع کرد:
-راستش ماه صفر که تموم شده و اعیاد نزدیکه ... اومدیم یه وقت بذاریم واسه عقد .
اخمم جدی تر شد:
-عموجان ... واسه آرین می خواید برید خواستگاری؟!
عمو متعجب نگاهم کرد. از من بعید بود منظور عمو رو نفهمم ولی من عمدا می خواستم اون شب نفهم باشم.
-نه ... واسه تو و آرش.
خندیدم:
-چه جالب! کی صحبت کردید که حالا اومدید قرار عقد بذارید؟ انگار از جواب من خیلی مطمئن هستید که یه راست اومدید سراغ تاریخ عقد!
زن عمو نگاهشو بین من و پدر تقسیم کرد و گفت:
-آقا حمید ... مگه شما نگفتید الهه راضیه؟
نگاهم چرخید سمت پدر. جدی نگاهم کرد و گفت:
-راضیه ... شما نگران نباشید ... من تقویم رو نگاه کردم ،دو هفته دیگه عیده ... عید میلاد حضرت رسول ... همون روز خوبه.
عصبی صدام رو رها کردم:
-شما بله میگی بابا؟
چشماشو ریز کرد واسم و گفت:
_الهه...
از روی مبل برخاستم و گفتم:
-هرجور دوست دارید ببرید و بدوزید... من سر اون سفره نمی شینم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه خدا با چه زبونی به بندش بگه دوستت دارم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبــــــح☀️
آرام تر 🌸
صبورتر 🍃
خندان تر🌸
مهــربان تر🍃
بخشــــنده تر🌸
باگذشت تر ؛ بـــاش🍃
حواست به نگاهِ خـدا باشد که 🌸
چشمش به زیبـــاتر شدن توست🍃
-------------------
ما در بین الطلوعین ظهوریم - استاد رائفی پور.mp3
4.82M
-مادربینالطلوعینظهورهستیم...!'
سخنان کوتاه استاد
#رائفیپور"
#شنیدنی!
ظهوربسیارنزدیکاست
اللهمعجللولیکالفرج♥️"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت278
رفتم سمت اتاقم . طولی نکشید که عمو و زن عمو ، بی هیچ حرفی رفتند . انگار فهمیدند که بله رو من باید بگم نه پدرم. اما رفتنشون پدر و دیوانه کرد. حمله کرد سمت اتاقم و قبل از اونکه بتونم در اتاق رو قفل کنم وارد اتاقم شد. مادر پشت سر پدر بود و سعی داشت آرومش کنه که پدر عصبی پرسید:
- می خوای چه غلطی کنی؟
-مهم نیست شما اسمشو چی میذارید ولی مطمئنا غلط نیست ... من به آرش بله نمیگم.
-آهان ... واسه اون پسره حسام میخوای منو جلوی برادرم سنگ روی یخ کنی؟
- زندگیمه ... حق دارم دربارهاش نظر بدم ... یه زمانی می گفتید نظر من براتون مهمه ... چی شد؟! حالا برگشتید به عصر جاهلیت ؟!
جلو اومد و یه سیلی خوابوند توی گوشم:
-گوشاتو واکن الهه ... اگه می خوای با داییت قطع رابطه کنم ... اگه می خوای مادرت سال تا سال برادرش رو نبینه و نذارم حتی اسمشو بیاره ... به همین اَداهات ادامه بده ... وگرنه مثل بچهی آدم حرفمو گوش می کنی.
یه دستم روی گونهام بود که به پدر خیره شدم و گفتم:
- این سیلی رو باید وقتی که می خواستم به آرش بله بگم می زدید توی گوشم تا این بلاها سرم نیاد ... حالا چرا دارید زورم می کنید که ببخشمش؟ یادتون رفته چه بلایی سرم آورد؟!
فریاد پدر بلند شد:
- تو چی؟ یادت رفته ... با ازدواجتون، آقاجون رو دق دادید؟
-من!! شما نبودید که هی به آقاجون بخاطر شرطش و آرش و رفتنش غُر زدید؟! حالا من قاتل آقاجون شدم؟!
پدر خواست سمتم خیز برداره که مادر دستشو گرفت و کشید:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت با لطف حق
دوران مهدی می رسد :)
می دهد این دل گواهی پیر ما
سید علی پرچم از دست جانبازیِ تو ... ♥️🌱
#نائبالمهدی
#نیمهشعبان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریامامزمانی🌱
انشاءاللّٰه فـࢪج امـضا میشھ✨
این آقا منجے دنـیا میشہ🧡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت279
-حمید تورو خدا ... تو چت شده ... تو تا حالا دست روی الهه بلند نمی کردی! ... حمید.
-دهنتو ببند ... وقتی دختر کورت واسه پسر برادرت حاضره پدرشو خار کنه ... شده زیر مشت و لگدم لهش کنم لهش می کنم تا یاد بگیره جلوی داییش بامن باید چطور حرف بزنه.
هنوز پدر زخم خوردهی همون یه کلمهی "نمی فهمه" بود.
زانو زدم مقابل پاهاش و گفتم:
-باشه ... غلط کردم ... ولی به آرش بله نمیگم.
-دیر فهمیدی غلط کردی ... حالا من دیگه نمی خوام حسام رو ببینم ... حسام که سهله داییت رو هم نمی خوام ببینم ... پس گوشاتو وا کن قید حسامو بزن وگرنه موهات باید مثل دندونات سفید بشه.
با گریه گفتم:
-سفید بشه ... من به آرش بله نمیگم ... تورو خدا ... دیگه حتی ازش متنفرم.
پدر محکم فریاد کشید :
-آره متنفر باش اما به زودی میبینی همون آقا حسام شما ... همونی که اینجوری بخاطرش جلوی پدرت واستادی چطوری میره زن می گیره و سرکار میمونی پای حضرت آقا .
_حسام همچین کاری نمی کنه.
پوزخند زد و از اتاق بیرون رفت.
حال من خراب . اوضاع خراب .حال پدر خرابتر از همه .من طاقت اینهمه خرابی رو نداشتم . پدر پیروز شد. کم آوردم . به در و دیوار زدم . فریاد زدم . گریه کردم . کتک خوردم . بیمارستان رفتم ولی مرغ پدر یه پا داشت . بالاخره من کوتاه اومدم و آرش با کمال پررویی جلو . اونقدر که به خودش اجازه بده با من حرف بزنه و زد . چادر حسام ، مثل یه حصاری بود که دور خودم کشیده بودم ، روی سرم بود و تکیه ام به تخت . کف اتاقم نشسته بودم . آرش یه سبد گل آورده که با اونکه عطرش اتاقم رو پر کرد ولی حتی به جای گل های خشک شده ی حسام هم برام ارزشی نداشت . اونم کف اتاقم نشست و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝