"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ"
یکے هست کہ صدات رو دوس داره
همون صدایـی کہ خودت
دوستش ندارے..💙😇
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت167
ماهی قزل را درسته توی روغن داغ ماهیتابه خواباندم .
صدای جلز و ولزش بلند شد .
از ماهیتابه فاصله گرفتم و به حبابهای کوچک دور ماهی خیره شدم.
کوتاه آمدم اما نه از سکوتم ..از بلایی که هومن سرم آورد و من تلافی نکردم .
چرایش کاملا برایم مشخص نبود ولی به هر حال فکر میکنم همان نگرانی چشمانش و اینکه آنروز تا شب بالای سرم نشست ، راضیم کرد که از سر تقصیراتش بگذرم .
خیلی از خودم راضی بودم که سکوتم را نشکستم و با اینکار بیشتر کلافهاش کردم.
آنروز مادر برای خرید بیرون رفته بود و هومن که یک شبانه روز را بیوقفه برگههای امتحانی تصیح کرده بود، در خواب بود ،و من برای سبزی پلوی شام ،ماهی سرخ میکردم .
_به به ..چه بویی.
در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود.
با موهایی که بخاطر خواب، آشفته بود و چشمانی هنوز پف آلود.
جلو آمد و کنار من ایستاد. حالا باید از او میترسیدم .
هر وقت فاصله ها را کم میکرد بلایی سرم نازل میشد اما من یا عقلم معیوب شده بود یا سیستم دفاعی بدنم ضعیف، که خطری به این بزرگی ،باعث نگرانی و اضطرابم نمیشد :
_فردا میخوای بیای هتل ؟
سرم چرخید سمتش ،فقط در سکوت نگاهش کردم و جوابی ندادم که کلافه گفت :
_بابا تمومش کن این سکوت مسخره رو دیگه...خستهام کردی به خدا ...آدم فکر میکنه باید با تو به زبان اشاره حرف بزنه .
از حرفش خندیدم که ادامه داد:
_میآی حالا؟
مدیریت کم چیزی نیست .
با لبخندی که نه از روی لبم محو میشد و نه جلوی پیشرفتش گرفته ، نگاهش کردم .
کلافه چنگی به موهایش زد و دستی به کمرش، بعد در حالیکه انگشت اشاره به خودش و سپس راه رفتن اشاره میکرد و به حالت نمایشی داشت ازم میپرسید که همراهش میروم و در آخر گفت :
گرفتی یا نه ؟
سرم چرخید سمت ماهیتابه .کفگیر پلاستیکی را برداشتم تا ماهی را برگردانم که گفت :
بده به من الان یه بلایی سر خودت میآری میاندازی گردن من، منم که سابقهی کاریم خراب ....
ماهی را با احتیاط برگرداند و بخاطر پرش ذرات روغن داغش ،فوری از ماهیتابه فاصله گرفت و با کفگیری که در دستش مانده بود گفت :
_چی شد ؟
سرم را آهسته تکان دادم که عمدا گفت :
_نشنیدم! نیازی به شنیدن نبود.
با سر تایید کردم ولی میخواست مرا وادار به حرف زدن کند که با خنده به چشمانش اشاره کردم و بعد سرم را مقابل نگاهش تکان دادم ، خودش هم خندهاش گرفت ولی باز گفت :
_تصویر هست صدا نیست .
و اینبار هر دو بلندبلند خندیدیم .
دیوانه شده بودم شاید !
بعد از بلایی که سرم آورد حالا داشتم همراهش میخندیدم!
کف دستش را روی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه گذاشت و با خندهای که به لبخند ختم شده بود گفت :
_فرداساعت 8 میریم هتل...خوبه که یه تیپ خوب بزنی ،اولین برخورد یه مدیر با کارکنانش خیلی مهمه.
ذوق زده ،لبخند زدم و او نشست پشت میز آشپزخانه و دستور صادر کرد:
_یه چایی برام بریز.
_بهبه ...آفرین نسیم خانم ..زحمت ماهی رو کشیدی مادر؟
مادر بود با کلی خرید ،همه را روی میز گذاشت و نشست مقابل هومن:
_تو چطوری؟
آخه آدم عاقل یه شبه صد تا برگه امتحانی رو تصیح میکنه که کور بشه .
_کاری نداشت همشون از دم افتادند جز یه نفر.
مادر متعجب پرسید:
_کی ؟
_دخترت دیگه .
مادر بیشتر از حتی خودم ذوق زده شد:
_آفرین نسیم عزیزم ...فقط این سکوتش آخر منو دق میده ..راستی آخر هفته میریم خونهی خانم جان .
_چه خبره ؟
_مادر با ذوق گفت :
_تعطیلاته دیگه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت168
و زمزمهی ریزی که از گوشهای تیزم دور نماند:
_دادی ؟
هومن آهسته گفت :
_نه هنوز.
_برو بیار همین الان بهش بده .
_حالا دو روز دیرتر میدم دیگه .
_نه گفتم .
هومن غر زنان گفت :
_ای بابا...تازه نشستم... حالا باز اینهمه پلهها رو برم بالا.
و مادر قربان صدقهاش رفت :
_قربون پسرم ...برو .
یک لیوان چایی برای هومن روی میز گذاشتم که رفته بود و لیوان چایی دیگری مقابل مادر.
مادر مچ دستم را گرفت و با آن تیلههای روشن نگاهش که با چشمان هومن هیچ فرقی نداشت ،التماسم را کرد:
_نسیم جان...تو رو خدا...بخاطر من ...دق میکنم آخرش ....هومن که آروم گرفته ،هومن که دو روز پیش بخاطر تو تا شب بالای سرت موند، کوتاه بیا .. تمومش کن .. یه کلام حرف بزن .
سرم را پایین گرفتم .گاهی وقت ها بعضی کارها به مرحلهای میرسه که دیگر پایان دادنش دست خود آدم نیست .
بعد از نزدیک چهل روز سکوت حالا چطور میتوانستم به همین راحتی سکوتم را بشکنم .
شاید خودم هم خسته شده بودم ولی فکر میکردم این لجبازی بچهگانه یا باید به سرانجامی میرسید یا باید ادامه پیدا میکرد.
سکوتم مادر را کلافهتر کرد:
_ای خدا...چی بگم دیگه...
همان موقع هومن برگشت .
جعبهی کوچکی میان دستش بود، با زر ورقی طلایی .
گذاشت روی میز و گفت :
_واسه توئه.
نگاهم روی جعبه بود که مادر گفت :
_بازش کن .
و من متعجب از کادویی غیر منتظره کادوی جعبه را پاره کردم.
گوشی موبایل بود.
لبخندم تمام و کمال لبم را پر کرد. مادر فرصتطلبی کرد و گفت :
بوسهی تشکر از شوهرت یادت نره ...من نگرفتم...خودش گرفته .
اما مقابل نگاه مادر،یه کمی سخت بود.
فقط به گوشی موبایل خیره شدم که هومن دست به سینه طعنه زد:
_لال بودن،کر هم شدن .فکر کنم افتاده تو استخر، آب زیاد رفته توی گوشش .
چپچپ نگاهش کردم و او بیتوجه به نگاهم ادامه داد:
_بوسه پیشکش فقط موبایلش همراهش باشه و در دسترس قبوله ...ماهی رو هم اگه برگردونه که سوخت و جزغاله شد،بدنیست ...بیا حس بویائیاش رو هم از دست داده بیچاره .
مادر ای کشیدهای به اعتراض گفت و من فوری چرخیدم سمت ماهیتابه تا ماهی را که حالا کاملا سرخ شده بود از درون روغن بردارم که هومن گفت:
_برو کنار بابا...بذار من بردارم که توی کر و کور و لال،بلد نیستی .
دلم میخواست آنروز بخاطر گوشی و اعطای مدیریت هتل ،از همهی کنایههایش بگذرم که گذشتم .
فردای آنروز یکی از بهترین مانتوهایم را پوشیدم و شالی سرم کردم ،آبی آسمانی روشن بود و خیلی به من میآمد.
از دیدن خودم در آینه کیف کردم .
چند ژست مدیریتی در مقابل آینه گرفتم و بعد با صدای فریاد هومن فوری از اتاقم بیرون دویدم :
_نسیم...دیرمون شد .
مادر دو لقمه برایمان گرفته بود که همان را گرفتم و رفتم سمت جاکفشی تا کفشهایم را پا کنم که متوجهی نگاه خیرهی هومن شدم .
یه لحظه نگاهش کردم که خندهاش را با دو انگشت شصت و اشاره جمع کرد و گفت :
_خوبه ...عجب تیپ مدیریتی هم زدی .
بعد نگاهش به کفشهای پاشنه بلندم افتاد و گفت :
_بهت پیشنهاد میکنم امروز اونا رو نپوشی !
متعجب نگاهش کردم که همانطور که یه لبخند نامحسوس در بطن صورتش داشت گفت :
_حالا...روز اولته ، کار زیاده، سرپایی، پا درد میگیری .
اما من اصلا توجهی به حرفش نکردم و کفشهایم را روی پادری جلوی در ورودی گذاشتم که گفت :
_خود دانی.
و سوئیچ ماشین را برداشت و گفت :
_مامان...از خونه آقاجان برگشتیم تکلیف این ابو قراضه رو هم روشن کن...به خرج افتاده دیگه .
_وا...کجاش به خرج افتاده،ماشین سر پاست هومن چشمکی زد و گفت :
_به تیپ مدیریت هتل نمیخوره.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
•
•
قـرنها پیـش در بھشـت
گمـت کـرده بـودم
ردِ عـطرت را دنبـال کـردم
به دنیـا آمـدم .. :)♥️
💍ـ #عاشقونہ_طورے
•
•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اینروزااوضاعپوششبعضیاز
خانـمهاجورۍشدهکـهدیگهتو
خیابونبـهجایاینڪهزمینونگاه
کنیمبایدسربههواراهبریم😐!!
-موقعیتگناههروزبیشترازقبلمیشه🚶🏻♂!
#چهکردیمباخودمون؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت169
تمام طول راه به این فکر میکردم که یک مدیر لال مورد تمسخر همهی کارکنان هتل واقع میشه ! پس باید سکوتم را میشکستم و اینکه چه حرفهایی باید میزدم یا چطور با بقیه باید برخورد میکردم، کمی در وجودم اضطراب ایجاد کرده بود.
به هتل که رسیدیم همراه هومن وارد شدم و دنبالش رفتم .
سمت اتاقش رفت و کیفش را گذاشت و کتش را درآورد و بعد باز با همان لبخند روی صورتش که حالا محسوستر شده بود،مقابلم ایستاد:
_آمادهای ؟
سرم را با ذوق تکان دادم که گفت:
_پس دنبالم بیا.
همراهش رفتم .از پلهی پشت سالن بزرگ انتظار به سمت زیر زمین رفت و من همچنان دنبالش .
متعجب شدم اما نه سکوتم را شکستم نه اعتراض کردم .
وارد آشپزخانهی هتل شدیم و همان جلوی در آشپزخانه ایستاد و در میان سر و صدای قابلمه و گاز و بشقابها گفت :
_سلام صبح بخیر ...میخوام خانم نسیم افراز رو بهتون معرفی کنم .
شانههایم را بالا گرفتم و کمرم را صاف کردم .
چیزی که در آن لحظه تمام توجهام را به خود معطوف کرده بود این بود ، که در ظاهرم نقصی وجود نداشته باشه .
نگاهم روی کارکنان زن و مردی بود که همگی با پیشبندهای سفید جلو آمدند و هومن بلند گفت :
_آقای کاملی ..سرآشپز هتل هستند.
و بعد با دست به مرد جوانی اشاره کرد که تنها سری خم کرد مقابلم و نگاهش همچنان متعجب روی صورتم ماند و من بیصبرانه منتظر بیان رسمی مدیریت بودم و در افکار پریشان و پر استرسم ، دنبال کلماتی که با آن سکوت چهل روزهام را بشکنم که هومن گفت :
_خانم افراز از امروز توی آشپزخانه با شما همکاری میکنند.
وا رفتم ! نگاهم فوری برگشت سمت هومن که نگاهم کرد و با لبخندی که حالا مفهومش برایم آشکار شده بود گفت :
_وظایفتون رو از آقای کاملی دریافت میکنید .
و به سرعت از آشپزخانه خارج شد .
دنبالش دویدم و قبل ازپله ها، دور از دید آشپزخانه ،مچ دستش را محکم گرفتم .
سر برگرداند که با اخم نگاهش کردم که با خنده گفت :
_گفته بودم به من اعتماد نکن ...نگفتم ؟
خندهاش را جمع کرد و با جدیت ادامه داد:
_حالا برگرد سر کارت ..کار خوبیه ، لااقل واسه تعطیلات تابستانت به درد میخوره.
مچ دستش را محکم از دستم کشید و رفت چشمانم را یک لحظه بستم و هر چی کلمات ناسزا در دایرهی تاریک لغات ذهنم بایگانی بود، نثارش کردم. اجباری به ماندنم نبود ولی حس انتقامی که در وجودم شعله میکشید ، مجبورم کرد فعلا بمانم به قصد تلافی.
ناچارا برگشتم به آشپزخانه آقای کاملی با ورودم ،جلو آمد و نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت :
ما اینجا لباس کار نداریم ،فقط یه پیشبند ساده است لطفا از فردا لباس مناسب کار بپوشید ... کفشتون هم نامناسبه .. پا درد میگیرید...از فردا بیشتر به این مسئله دقت کنید ....خانم جامی ....یه کمد و پیشبند به خانم بدید .
دختر جوانی سمتم امد و درحالیکه دستکشهای مخصوص شستن ظرفها را از دستش بیرون میکشید گفت :
_دنبالم بیا .
همراهش رفتم .مرا سمت رختکن هتل برد و یکی از کمدهای خالی کارکنان را به من داد و بعد با آن چشمان درشتش خیرهام شد:
_چندسالته ؟
سکوت کردم که متعجب شد ولی اینرا به پای خجالتی بودنم گذاشت و گفت :
_این کمد توئه ...و سایلت رو بذاز اینجا و بیا تا بهت یه پیشبند بدم .
بعد گوشهی شالم را گرفت و نگاهی دقیق به جنس مرغوبش انداخت:
_با این تیپ اومدی توی آشپزخونه کار کنی ؟
سکوتم باعث پوزخندش شد.از کنارم گذشت که حرصی دستم را مشت کردم و کف دست دیگرم کوبیدم و تو دلم باز یه لقب هم شان هومن را بهش نسبت دادم.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت170
سیب زمینی پوست بگیر ،خیار رنده کن ،هویج خرد کن ،کاهو بشور و این گونه مدیریت هتل به من سپرده شد.
تا بعد ازظهر که تمام کارها به اتمام رسید ،خسته با تنی کوفته .انگشتانی که از شدت پوست گرفتن سیب زمینی و هویج و بادمجان ،پوست پوست شده بود و پاهایی که ذوق ذوق می کرد، به زحمت خودم را به ماشین رساندم .
هومن هنوز نیامده بود و من تکیه به ماشین منتطرش شدم که گوشیام زنگ خورد.خود نامردش بود.
تماس را وصل کردم که با کمال پرروئی گفت :
_سلام عشقم ؟
یه لحظه زبانم باز شد که بگم :
_ای کوفت عشقم ...که فوری لبانم رو روی هم گذاشتم و فقط صدا"ای" اول جمله در گوشی پخش شد .خندید :
_آخی توی دستشوئی هستی ؟بد موقع زنگ زدم ...راحت باش راحت باش ...
مواظب باش فقط گوشیتو نندازی توی چاه فاضلاب هتل .
و بعد تماس رو قطع کرد که حرصی گوشی رو انداختم توی کیفم و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین کردم :
_نزن! صدای دزدگیرش بلند میشه .
سرم چرخید .خودش بود.عصبی نگاهش کردم که با یه لبخند ،سر حال و شوخ گفت :
_چطوری از دستشویی هتل پریدی اینجا ؟!
دندانهایم داشت زیر فشار فکم خرد میشد .
که نشست پشت فرمان و من هم به تبع او نشستم .
با حرص کیفم را روی پاهایم زدم که پر انرژی گفت :
خب روز اول مدیریت چطور بود؟
یکدفعه دهانم باز شد سرم چرخید سمتش که بگویم خیلی بیشعوری که سرش را کج کرد طرفم و ابرویی بالا انداخت:
_جان ،نمی شنوم صداتو ...بلندتر بگو.
و وقتی لبانم محکم روی هم چفت شد ،مشتاقانه بلند خندید و راه افتاد.
چسبیدم به صندلیم و سرم را کج کردم سمت پنجره که باز پرسید :
-خب سِمت شما توی آشپزخانه چیه ؟
ظرفشوری ،یا خردکن .
جوابش سکوتم بود که بازخندید :
هر سمتی که داری ،مبارکت باشه عشقم .
عشقم را کشیده گفت با شینی که بدجوری میزد و قلبم را بدجوری سوزاند. سکوتم را که دید دست دراز کرد و دستم را گرفت .
سرم با اینکارش با تعجب چرخید سمتش .نگاهی به کف دستانم کرد و بعد کف دستم را بوسید .
یه لحظه نفسم حبس سینهای شد که تا قبل از آن ،بدجوری از تمسخرش به درد آمده بود که گفت :
_میگن باید دست کارگرا رو بوسید .
با شنیدن این جملهاش و خندهای که به آن وصلش کرد،آنقدر عصبی شدم که دستم را از میان دستش کشیدم و یه مشت حواله ی بازویش کردم .آخ بلندی سر داد و باز خندید :
_وای از خنده داشتم میمردم ..چنان با جذبه داشتی به کارگرا نگاه میکردی که یه لحظه خود جناب کاملی هم شک کرد که نکنه یه مقام رسمی ،یه بازرسی یه آدم مهمی اومده بازدید ...وای خیلی با حال بود .
داشتم لبم را محکم میگزیدم تا سرش فریاد نزنم و انگار او همین را می دانست که همچنان ادامه میداد.
دلم میخواست که از فردا همراهش نروم ولی فرصت خوبی بود که حالا توی هتل بودم یه جوری تلافی میکردم .
شاید فقط به همین دلیل بود که با همهی خستگیام فردای آنروز با یک تیپ ساده و کفش راحتی همراهش رفتم .
بماند که باز چقدر با مقایسهی تیپ دیروز و امرزم مرا مسخره کرد و من با سکوتم فقط حرص خوردم ولی داشتم در همان سکوت به نقشهای فکر میکردم که حال این مغرور خودخواه را جا بیاورم. با رسیدن به هتل فاتحهی دستانم را خواندم .
اگر قرار بود هر روز پوست کن سیبزمینی و هویج و بادمجان باشم تمام سرانگشتانم زخم میشد.
وسایلم را در کمدم گذاشتم و پیشبند بستم و بیهیچ حرفی رفتم سراغ سیبزمینیها که آقای کاملی سراغم آمد و گفت :
_آقای رادمان به من گفتن شما میتونید سوپ درست کنید ،درسته ؟
فوری سرتکان دادم که گفت :
_سوپ با شما.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ"
یکے هست کہ صدات رو دوس داره
همون صدایـی کہ خودت
دوستش ندارے..💙😇
#عربے_طور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگه شهید نشدم، پخش نڪنید❗️
◽️خواب عجیب شهید مجید سلمانیان دوماه قبل از شهادت |🕊💔
➕ شهیدی ڪه حضرت زینب در خواب او را دعوت ڪرد!🕊⚘💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت171
یکدفعه چی شد که از یک کارگر ساده توی آشپزخانه رسیدم به سمت آشپزی نمیدانم! ولی از همان روز دوم ،درست کردن سوپ هتل به عهدهی من شد . کار سختی نبود.اضافهی برنج پختهی شب قبل ،آب مرغ پخته شدهی دیروز ،هویج و کرفس و مخلفات سالادهای سلف همگی را به من میدادند و من سوپ درست میکردم و عجب سوپی هم میشه .روز دوم با تشکر ویژهی آقای کاملی میگفت که چند نفر از مهمانان هتل بخاطر کمی سوپ اعتراض کردند، در حالیکه سوپ کم نبود، مقدارش همیشه همان قابلمهی بزرگ 14 نفره بوده ولی این خوشمزگی سوپ بوده که بعضیها فقط سوپ خوردند و در نتیجه سوپ سرمیز سلف زودتر ازسالادها به پایان رسیده .
این پست جدید گر چه با تشویق آقای کاملی باعث ذوقم شد ولی با حسودی خانم جامی که حالا اسم کوچکش را هم میدانستم ،سایه و کنایههایش کمی زهرمارم شد :
_چه خبره یه روزه سوپ هتل رو دادن به تو...من شش ماهه اینجا کار میکنم هنوز پای ظرفشویی هستم!
توجهی نکردم ولی خوب فهمیدم که اگر آدمی لال باشد ولی کر نباشد ، چقدر سخت است .کاش لااقل همانطور که نمیتوانستم جوابش را بدهم لااقل حرفهایش را هم نمیشنیدم .
البته با مسافرت آخر هفته ،و رفتن یک هفتهای به مرخصی ،قطعا کنایههایش از یادم میرفت .
بعد از امتحانات سخت دانشگاه واقعا به مسافرت نیاز داشتم .
در طول راه ،با سکوت من،فقط مادر و هومن بودند که حرف میزدند.
حرفشان بر سر کلبهی شکاری پدربود.
جایی که 20 کیلومتری با خانهی آقاجان فاصله داشت .
جایی روی تپه های دشت بزرگی که مادر میگفت،کبک و تیهو زیاد دارد.
و اصرار داشت که هومن برود و تمام وسایل کلبه که یادگاری از پدر بود را بردارد و کلبه را تخلیه کند.
یادم بود که در کودکی یکبار کلبهی شکاری پدر را دیده بودم .
حتی خاطرهاش هم برایم جذابیت داشت خیلی دوست داشتم که دوباره ببینمش ، برای همین وسط صحبت های هومن و مادر، سرم چرخید سمت مادر.
مادر صندلی عقب نشسته بود که کف دو دستانم را به هم چسباندم و مقابل صورتم گرفتم .
مادرمتعجب نگاهم کرد:
_چی شده ؟
هومن پوزخند زد و گفت :
_می گه اونم بیاد.
_چه خوب فهمیدی تو! من که هیچی نفهمیدم .
هومن جواب داد:
_دیگه وقتی یه استاد دانشگاه یا یه مدیر هتل هر روز با یه آدم لال در ارتباط باشه ،میفهمه دیگه .
سرم از کنار شانه سمتش چرخید و از حرفش اخمی کردم که مادر گفت :
_سرده نسیم جان ...نگاه نکن اینجا هوا گرمه و تابستانه، اونجا خیلی سرده ...یخ میزنی.
باز خواهش کردم که هومن گفت :
_آره سرده ...بذار هومن بره سینه پهلو کنه بیاد....خب بذار بیاد دیگه .فوقش سینه پهلو میکنه میمیره.
مادر محکم زد روی شانهی راست هومن:
_اِ...توام...خیلی خب برید ،با هم برید ،پتو هم ببرید ، یه غذایی هم ببرید که لااقل دور هم بهتون خوش بگذره .
هومن سرش رو جلو کشید و از آینهی وسط به مادر نگاه کرد:
چی خوش بگذره شما هم ..میگم طرف لاله ..میگی خوش بگذره.
_هومن بس کن دیگه...همین حرفا رو زدی که این بچه دیگه حاضر نیست باهات حرف بزنه .
_فقط حاضر نیست با من حرف بزنه یا با همه؟...من که فکر میکنم قوهی نطقش کلا از بین رفته ...لال شده خدارو شکر.
مادر عصبیتر شد و من حرصیتر.
اما هم من سکوت کردم هم مادر.
واقعا سخت بود.خیلی سخت بود.لال شده بودم سر یک لجبازی بچهگانه و حالا برای حفظ غرورم نمیتوانستم این سکوت چهل روزه را بشکنم .
حتی خودم هم راضی بودم که سکوتم را بشکنم ولی حالا نه اتفاقی یا پیش آمدی سبب شکستن این سکوت میشد و نه اصراری لااقل از سمت مادر بود.
انگار همه با سکوتم کنار آمده بودند و من تازه فهمیدم که ثبات یک ویژگی چه بد یا خوب باعث تداومش می شود .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت172
هومن مادر را رساند خانهی آقاجان و گفت :
_من از همینجا میرم کلبه .
_نه ...بیا یه پتویی یه چیزی بهتون بدم ،یه خوراکی یه تو راهی .
هومن نفس بلندی کشید و مادر فوری زنگ در خانهی آقاجان را زد.
طولی نکشید که خانم جان و آقاجان هم با شنیدن حرفهای مادر جلوی در آمدند خانم جان بلند گفت :
حالا بیا بعدا میری الان که وقت رفتن به کلبه نیست ...داره غروب میشه و هوا سرد .
هومن باز قانع نشد:
_خستهام بیام بشینیم دیگه حوصلشو پیدا نمیکنم .
_خب فردا میری .
آقاجان گفت و هومن باز گفت :
_نه فردا میخوام ماشینو تمیز کنم برم تا اونجا باز کثیف میشه .
_ولش کنید آقاجان ...این هومن قصد یه کاری کنه دیگه ولش نمیکنه ،بذارید برن .
خانم جان نگاهمان کرد و بعد چند قدمی تا کنار پنحرهی من جلو آمد و گفت :
_تو چطوری زبون بریده ؟همهی ما رو دق دادی که ...واسه چی حرف نمیزنی ؟
مگه زبون نداری !...چرا قدر این نعمت خدارو نمی دونی دختر .
سرم را پایین گرفتم و خانم جان آه بلندی کشید و چرخید سمت مادر:
میناجان برو یه پتو براشون بیار، یه قابلمه ی کوچولو هم توی یخچاله،با دو تا قاشق بیار لااقل رفتن اونجا یه شامی روی اجاق ذغالی کلبه بخورند .
با ذوق از دیدن کلبه لبخند زدم که خانم جان سرش را از کنار پنجرهی من جلو کشید تا هومن را ببیند:
_میگم تو مگه عرضه نداری با دو تا کلمه دل زنت رو بدست بیاری که اینجوری باهات قهر نکنه .
_من !!
_نه پس من ...تو دیگه .
_ولم کن خانم جان ...آدم باید خودش اراده کنه ...دیگه چکارش کنم ،تهدیدش کردم که برگهی امتحانیش رو صفر میدم .
نشست گریه کرد ولی یه کلام زبون باز نکرد که لااقل بگه نه .
خانم جان دستش رو هم از پنجرهی پایین ماشین داخل کرد و درحالیکه با دستش به هومن اشاره میکرد گفت :
_آدمیزاد با تهدید لال میشه با صحبت حرف میزنه...خب معلومه که تو با تهدید نمیتونی زبونش رو باز کنی .
کف دستم را روی دهانم گرفتم تا لبخندم را بپوشانم که هومن حرصی شد و سرش را طرفم چرخاند:
_آخی ذوق کردی !محبت میخوای ؟
باشه الان برسیم کلبه چنان محبتی بهت نشون بدم که دیگه تا آخر عمرت تشنهی محبت نشی .
خانم جان با حرص زد روی پای هومن :
_بسه کله شق ...
همون موقع مادر سر رسید و با یه پتو و یه قابلمه غذا گفت :
_خوش بگذره،ذغال بخر هومن جان شاید ذغال توی کلبه نباشه ..
_حواسم هست .
و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد.
_پس محبت میخوای عشقم ؟آخی ..کم محبت از پدر و مادر دیدی ،حالا منتظر محبت از سمت منی ؟باشه عزیزم...باشه عشقم .
عزیزم و عشقم هومن هیچ بوی محبتی که نداشت هیچ ،چنان بوی تهدید می داد که ترسیده به صندلیم چسبیدم که دست دراز کرد و بازویم رامحکم کشید و مرا سمت خودش کج کرد.
یک دستش را روی فرمان گذاشت و با دست دیگرش مرا سمت خودش نگه داشت .فشاری به بازویم داد و گفت :
_الان توی آغوش عشقت ،راحتی ؟میخوای تا خود کلبه همینجوری برم تا تموم مهرههای کمرت خشک بشه ؟
سعی کردم خودم را از زیر دستش آزاد کنم ولی نمیگذاشت . که یکدفعه مرا هول داد سمت صندلیم و با عصبانیت گفت :
_پس تمومش کن...باشه ؟نذار باز هومن وحشی بشه و یه بلایی سرت بیاره ، باشه ؟
سکوت کردم .سرم را چسباندم به پنجره و تو دلم گفتم :
حالا که تا الان سکوتم رو نشکستم پس نباید حالا سر هر چیزی قفل زبانم رو باز کنم .
تا کلبه نیم ساعتی راه بود.مخصوصا وقتی که از جادهی اصلی خارج شدیم و افتادیم در جادهی خالی که سمت بیابان میرفت و دشتهایی وسیع اما نه سرسبز.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#بیو 🌈
میدونے چـرا تــوبهـ قیمٺ داره!؟
چـوݩ وقتے میاے ڪهـ میتونستے نیاے ...! 🤞🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بدونتعارف
عقب موندگےقشنگھ !وقتےمردم
پیشرفت روتوی گناھ کردن میبینن(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
نہویزادارم. . (:
نہواکسنزدم . .
هزینہۍبلیطهواپیماهمندارم . .
تنہاداراییم . .
یہقلبہکہواسہکربلاتمیتپہ🙂♥️
-کافیہمگہنہ!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگرافی✨
ازشهرشلوغی
ومردمانشسیرم،
امسالزیارَتتنشدتقدیرم ..
#اربعین #امامحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت173
کلبهی خاطرات کودکیام ،خیلی شکستهتر از تصویر خاطرات گذشتهام شده بود.
با لبخند مقابل کلبه ایستادم .دستی بر روی تنهی چوبی درش کشیدم و یادم آمد خاطرهی روشن روزی را که همراه پدر به این کلبه آمدم. نگاهم روی قفل زنگ زدهی درش بود که هومن با کلید در دستش ،قفل را باز کرد و در کلبه باز شد.
غباری از خاک در کلبه دیده میشد .
هومن جلوتر از من وارد شد و نگاهی به همان دو طبقهی چوبی کنار دیوارش که پر بود از وسایلی خاک گرفته ،انداخت.
یه قالیچه به عرض شش متر داخل کلبه پهن بود و یک منقل کوچک ذغالی برای گرما.
با ذوق نگاهم دور تا دور کلبه چرخید که هومن گفت :
واسه چی داری ذوق میکنی ،وسایلو جمع کنم ،رفتیم .
پکر شدم .ذوقم کور شد و شانههایم افتاد و لبم آویزان شد.
_آخه کجای این کلبه قشنگی داره !
سکوتم جوابش شد که ادامه داد:
_بمونیم یخ میزنی گفته باشم .
دوباره ذوق زده هین بلندی از شوق سر دادم که هومن با پوزخند نگاهم کرد :
_باشه خودت خواستی ...پس یه ذره باید اینجا رو تمیز کنیم تا از گرد و خاکش خفه نشیم .
بعد جاروی دسته بلند کنار کلبه را برداشت و با چند حرکت بلند و کشیدن جارو بر سطح قالیچه ،خاکها را بیشتر بلند کرد.
ناچارا از کلبه بیرون آمدم و نگاهی به تپههای چمن سوخته از شدت آفتاب که سراسر فضای نا محدود دشت را فرا گرفته بود انداختم .
طبیعت بکر و دست نخورده ای داشت و آسمانی صاف و آبی که داشت به قرمزی غروب میپیوست.
هومن که کلبه را جارو زد وارد کلبه شدم .و هومن از کنارم گذشت .
نگاهم به کلبهی خالی از تجملات روزمرهمان بود.
دقیق تر به وسایل خیره شدم .چند بسته تیر تفنگ شکاری ،چند بسته کبریت .یک عکس از پدر با تفنگ شکاریش و عکس را به سینه فشردم .چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
چند قاشق و چنگال و چاقو .یک بشقاب و یک پیش دستی سادهی ملامین ،و یک لیوان .در کلبه باز شد .هومن بود با دو دست پر.
یک بطری بزرگ 4لیتری آب و یک بطری کوچکتر 2 لیتری و یک چراغ قوهی شارژی دیواری و قابلمه ی غذایی که خانم جان داده بود و پتو .
فوری به کمکش شتافتم .پتو و سایر وسایل را از دستش گرفتم .در را پشت سرش بست و چراغ قوهی بزرگ و شارژی را روشن کرد.
بعد از تنها کمد کوچک و چوبی کنار کلبه ،یک بسته ذغال درآورد تا منقل ذغالی کنج کلبه را روشن کند.
_حالا وقتی شب قندیل بستی دیگه اصرار نمیکنی که بمونیم .
یه لحظه نگاهم کرد و بعد باز همان کمد چوبی کوچک ،کتری از جنس روی درآورد و گفت :
_بیا کمک کن اینو بشورم یه چایی بذاریم .
همراهش رفتم و بیرون کلبه با بطری 4 لیتری روی دستش آب ریختم تا توانست کتری را بشورد .
کتری را آب کرد و بعد مشغول روشن کردن ذغالها شد .
کمکم که ذغال با باد زدنهای پیدرپی هومن سرخ و آتشین شد، کتری را روی منقل گذاشت و درحالیکه کف کلبه مینشست و آرام آرام منقل را باد می زد گفت :
شاید اگه منم توی بچهگیهام همراه پدر به این کلبه میاومدم ، حالا مثل تو واسه موندن توی جاییکه کلی ازش خاطره داشتم ، ذوق میکردم .
نفس بلندی کشید و سرش آهسته سمتم چرخید :
_بیا اینجا...کنار منقل گرمه .
هوا داشت کمکم سرمای خودش را نشان میداد و من با دعوت هومن جلو رفتم. کف دستانم را نزدیک منقل گرفتم و او ادامه داد:
_من نمیخواستم اونروز توی گوشت بزنم ...ولی تو حرفی زدی که دست و پای عقلم رو بست ...چرا نمیخوای قبول کنی اشتباه کردی ...شاید من و تو هیچ وابستگی بهم نداریم ولی لااقل به یه اسم باید تعهد داشته باشیم. تا وقتی این اسم روی زندگی منو تو سایه انداخته باید بهش متعهد باشیم...اینو قبول داری یا نه ؟
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت174
سکوت کرده بودم که ادامه داد:
_چرا به آقاجون گفتی دوستم داری ؟
وقتی همچین دروغی میگی اونوقت دیگه نمیشه با اراده و اختیار خودت این رابطه رو بهم بزنی ....
نفس بلندی کشید و نگاهم کرد.سنگینی نگاهش را حس کردم که پرسید:
_سردته؟
سرم به علامت نفی بالا رفت .
دست دراز کرد و پتویی که خانم جان داده بود را بدستم داد و گفت :
_یه پتو داریم .. یه امشب رو باید مثل یه قرن پیش سر کنیم .
پتو رو روی پایم کشیدم.
سرد بود ولی نه آنقدر که نیاز به پتو باشه ولی دستش را رد نکردم .
_من هیچ وقت دروغ محض نگفتم ...اگه چند روز پیش گفتم میخوام مدیریت هتل رو بهت بدم منظورم مدیریت آشپزخونهی هتل بود....دست پخت تو رو خوردم ...سوپ رو خوب درست میکنی ،از آقای کاملی خواستم سوپ هتل رو به تو بسپاره ...و دیدی هم درست انتخاب کردم .
حالا من بودم که نگاهش میکردم .
پس کار او بود!
از جا برخاست و انگار محض اطلاع من،در حینی که داشت قابلمهی غذای خانم جان را میآورد سمت منقل ذغالی گفت :
_چطوره اول غذا بخوریم بعد چایی ؟
بعد با یه تکه مقوا ،کتری را برداشت و قابلمهی کوچک را روی منقل گذاشت .
ایدهی خوبی بود و چون واقعا گرسنه بودم .
همچنان که با باد بزن ذغال ها را آرام باد میزد گفت :
_تکلیف میلاد رو هم زودتر روشن میکنی ،هیچ خوشم نمیآد که با یه دسته گل جلوی خونه سبز بشه.
دلم میخواست بگویم :
تکلیف نگین چی میشه ؟
ولی زبانم بسته بود و همراه با یک نفس باز سکوت را برگزیدم .
آنقدر سکوت ادامه یافت تا غذا گرم شد .
هومن یه تکه پاره مقوا روی کف کلبه پهن کرد و قابلمه را روی آن گذاشت .انگار حوصلهای هم برای شستن یک بشقاب یا پیش دستی نداشت و فقط همان دو قاشقی که خانم جان گذاشته بود را یکی به من داد و دیگری را خودش برداشت .
در قابلمه که بلند شد ،بوی عطر برنج خانم جان با شامی کبابیهایش برخاست .
اصلا دیگر به اینکه قابلمه،ظرف مشترک غذای من و هومن شده بود فکر نکردم و شروع به خوردن کردم .
تقریبا غذا را خوردیم و فقط چند قاشق برنج باقی ماند که هومن آنرا برای پرندگان بیرون کلبه ریخت .
حالا نوبت چای بود.کتری را روی منقل گذاشت و گفت :
_اگه میخوای شب بمونیم باید در مصرف آب صرفه جویی کنیم .
نگاهم به بطری 2لیتری کوچکتر بود که کنار کلبه و دور از ما بود.
با وجود آن بطری 2 لیتری دیگر کمبود آب نداشتیم .
در همین فکر بودم که برخاستم و خواستم داخل بطری را نگاه کنم که هومن گفت :
_اون بنزینه ..واسه اینکه اگه ذغالها تموم شد ،چند تکه چوب آتیش بزنیم .
تازه متوجهی چند تکه چوبی که کنج کلبه بود شدم.
دوباره نشستم کنار منقل و دستانم را دور گرمای اطراف منقل احاطه کردم .حالا هوا آنقدر سرد شده بود که بدون پتو بلرزم و من به یمن پتو نمی لرزیدم ولی هومن چرا .
لرز خفیفی کرد و خواست برخیزد که خواستم پتو را به او بدهم که نفهمیدم چطور شد که پتو یا پایم به منقل خورد و همانطور که برخاسته بودم تا پتو را به هومن بدهم ،یکدفعه هومن فریاد زد:
_برو کنار.
نگاهم به پایین پتو افتاد که آتش گرفته بود.
هومن خم شد و فوری با ریختن مقداری آب پتو راخاموش کرد اما دست من یا دست او ،به منقل خورد و منقل سرنگون شد .ذغالها پخش شد و کتری آب نیمه ریخت کف کلبه .هومن غرزنان گفت:
_چکار میکنی تو؟میخوای هر دومون رو به کشتن بدی .
خم شدم تا مثل او که خم شده بود و کمکم با کمک،قاشق هایمان داشت دانه دانه ذغالها را جمع میکرد،کمکش کنم که یکدفعه صدایی مهیب برخاست و شعلهای بزرگ آتش پشت سر هومن پدید آمد.
حدسش سخت نبود .یکی از ذغالهای داغ منقل به بطری پلاستیکی چسبیده بود و جدارهاش را آب کرده بود و بنزین باعث گر گرفتن آتش نهفتهی درون ذغال شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
وَدلیکه
دیوانهواراربعینراخواستاراست(:💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️◽️◽️◽️🖤
مثلا تو قبول کردی...😭
چه کنم
#حسینجان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝