eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷 🌸سعی نڪن تو زندگی 🌺بهترین قطار‍‍ رو سوار شی 🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی 🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد 🌸ڪه باید از او بهتر باشید 🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان... 🌸امیدوارم قطار زندگیتون 🌺همیشه از روی ریل های 🌸خوشبختی و شادی عبور کنه 🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه 🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت 🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه ظهرتون بخیر💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💚🍃 » •|بیا تا گره زندگی واشود... 🎞¦⇠ 💚¦⇠ ˹ ˼🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آنقدر مادر گفت و گفت که هومن را هم دیوانه کرد. لیوان آب قند را محکم زد زمین و فریادش آخرین حرفی شد که شنیدم : -تمومش کن دیگه ... ماد ررفت آشپزخانه و هومن روی پنج های پا نشست ، روبه روی من .چشم گشودم و نگاهش کردم .نگران بود ولی انگار بیشتر برای من تا تمنا : _نسیم به خدا تمنا بر میگرده ...بهت قول میدم . -چطور می تونی اینقدر راحت بگی قول میدم ...مگه می دونی کجاست ؟ فوری اخم کرد: _از کجا بدونم کجاست ...ولی حسم میگه ... پوزخند زدم : _حست اشتباه میکنه ...تمنا چند شب پیش بهم التماس کرد... جلوی پاهای من زانو زد ...بهش گفتم نه ...چرا اینکارو کردم ؟ خدا ... اگر برنگرده چکار کنم ؟ هومن کلافه نفسش فوت کرد وگفت : -میگم برمیگرده دیگه . -بلند شو بریم دنبالش بگردیم . -کجا بریم ؟ -چی میدونم خیابون ها ، پارک ها ...بریم خونه ی دوستاشو بگردیم . -نیست ،میدونم . عصبی صدامو بلندتر کردم : _آخه تو از کجا میدونی نیست ! همراه با نفس بلندی گفت : _میآد...بهت قول دادم میآد . کف دستم را روی سرم گذاشتم و با دردی که داشت انگار پوست سرم را میشکافت گفتم : _بریم کلانتری ...شاید خبری شده باشه . -خبری بشه به موبایلم زنگ می زنند . باز آرام و بی رمق گریستم : _ساعت 2 بعدازظهره ! ...از صبح مدرسه نرفته ... یعنی کجا رفته آخه! همان موقع صدای زنگ در بلند شد . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هومن سمت آیفون رفت و با تعجب گفت : این واسه چی اومده ؟ -کیه ؟ -پارسا . با تعجب گفتم : _پارسا !...چکار داره اینجا ؟ هومن گوشی رو برداشت : _بله ... و بعد در را باز کرد. نگاهش سمت من آمد: -گفت در رو باز کنید . از روی پله ها برخاستم و رفتم سمت در ورودی تا در سمت حیاط را باز کردم ، تمنا را دیدم که همراه پارسا سمت خانه می آمد . زانوهایم بی جان شد و دو زانو افتادم جلوی درب وروردی و باصدایی بلند زدم زیر گریه : -تمنا . دوید سمتم و من او را درآغوش کشیدم : _تمنا کجا بودی از صبح ...میدونی چقدر نگرانت شدم . پارسا جلو آمد و سلام کرد و کوله ی تمنا را زمین گذاشت و گفت : _می دونم وقت مناسبی نیست ولی ... سرم سمتش بالا اومد: _خیلی زحمت کشیدی ولی تو چطوری پیداش کردی؟! نفس آسوده ی کشید و گفت : _میشه چند دقیقه حرف بزنیم ؟ -البته. تمنا را از آغوشم جدا کردم ، مادر و هومن دور تمنا را گرفتند که همراه پارسا با چند متری فاصله از آن ها ، دور شدم . مقابلم ایستاد و گفت : _صبح بود که تمنا اومد هتل . -هتل!! -آره ...گفت میخواد با من حرف بزنه . دست به سینه شدم و منتظر شنیدن حرف هایش . -باهام حرف زد ...از تو و هومن گفت و ... سکوت کرد . کنجکاو پرسیدم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
_چی بهت گفت ؟ سر بلند کرد و نگاهم : _دخترت خیلی بزرگ شده نسیم ... اونقدر بزرگ شده که به من بگه ،چرا داری با مادر من ازدواج میکنی ؟ -خدای من! پارسا آهی کشید و ادامه داد: _تمنا ازم پرسید تا حالا ازدواج کردم یا نه و من گفتم نه ، اونوقت به من گفت چرا باید با تو که یکبار ازدواج کردی و بچه داری ازدواج کنم . از شدت تعجب دستم را جلوی دهانم گرفتم و پارسا ادامه داد: _التماسم کرد، گریه کرد ... گفت ... با تو ازدواج نکنم ....بهم گفت اگه میخوام با تو ازدواج کنم، دیگه به این خونه بر نمیگرده ...مجبور شدم بهش قول بدم که ... می تونستم حدس بزنم به تمنا چه قولی داده . سکوت پارسا، آشوب درونی ام را بیشتر کرد. سر دردم باز شروع شد که پارسا گفت : _با من تسویه کن ...می خوام از هتل برم . -پارسا ! جدی وسرد جواب داد: _این بهترین راهه. -هتل بهت نیاز داره ، اونم الان ، دم عیدی که نمی تونیم یه سرآشپز دیگه واسه هتل پیدا کنیم . -پس یادت باشه ...من در اولین فرصت میرم ...بهتره دنبال یه سرآشپز دیگه باشی. نفس بلندی کشیدم که با گفتن خداحافظ رفت سمت در که بلند صدایش زدم : _پارسا. ایستاد .جلو رفتم و بی تردید انگشترم را از دستم بیرون کشیدم و با خجالتی مضاعف ، سر پایین ، آهسته گفتم : _من لیاقت اینو ندارم چون نتونستم دلمو پایبندش کنم ... ولی ... یکی تو آشپزخونه هست که ...خیلی خوشحال میشه اگه اینو بهش بدی. انگشتر را گرفت .نگاهش روی نگین انگشتر بود که پرسید: _کی ؟ -فریبا. سرش بالا آمد و با تعجب پرسید: _خانم صادقلو ؟ لبخند زدم : _آره ..خیلی دوستت داره ، اونقدر دوستت داره که واسه خاطرتو با من دعوا کرد، گریه کرد ...میخواست از آشپزخونه بره چون طاقت شکست عشقی رو نداشت ... فکر کنم ...خدا دعاهاشو مستجاب کرده . لبخند کمرگی روی لب پارسا نشست و بعد همراه نفس بلندی گفت : _شاید ...به هرحال ... مراقب تمنا باش ...اون خیلی بیشتر از اونکه تو فکر میکنی ، میفهمه و داره اذیت میشه . فقط لبخند زدم و او رفت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🌹شهید مدافع‌حرم مصطفی صدرزاده و شهید مدافع حرم فرمانده دلاور مرتضی عطایی (ابوعلی)🌹 ‌ 🍂عهد ماندگار 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
برگشتم خانه . مادر و هومن دور تمنا را گرفته بودند که جلو رفتم و گفتم : _تمنا... سرش چرخید سمتم که با جدیت گفتم : _چطوری صبح به اون زودی رفتی هتل ؟ تمنا خشکش زد .انگار اصلا انتظار همچین سئوالی را از من نداشت .کمی دستپاچه شد و ماند چه بگوید که هومن گفت : _حالا واسه چی سئوال پیچش میکنی ... یه طوری رفته ديگه ، مهم اینه که الان صحیح و سالم برگشته . عصبی گفتم: _اگه یه بلایی سرت میومد ، همین بابای خونسرد جنابعالی ، کله ی منو میکند ... میفهمی اینو؟ تمنا سرش را پایین انداخت و سکوت کرد که مادر چشم و ابرو آمد که سکوت کنم . حرصم از این رفتار مادر بیشتر شد که مادر بلند گفت : -برو یه دوش بگیر تا ناهار بخوریم ... دوش بگیری حالت بهتر میشه . اطاعت کردم و رفتم .نه بخاطر حرف مادر ، شاید بخاطر آنکه فکر می کردم ، با یک دوش آب گرم، سردردم بهتر میشود . بعد از آنکه لباس پوشیدم و با شالی پشمی ، موهایم را مثل علامه ی هندی ها بالای سرم جمع کردم و از اتاقم بیرون آمدم ، صدای تمنا مرا میخکوب کرد. از اتاق هومن ، صدایش را شنیدم : _بابا اگه مامان بفهمه که شما منو بردی هتل خیلی عصبانی میشه . -تو اگه بهش نگی اون چیزی نمیفهمه . خشکم زد. اینهمه حرف و حدیث و داد و فریاد مادر و خونسردی هومن! یکدفعه تمام وجودم شعله ای شد از خشم . رفتم سمت اتاقش و بی در زدن ، در اتاق را محکم باز کردم . نگاه هردویشان سمت من آمد . نفس های تند و عصبیم خودش همه چیز را گفت اما به همان اکتفا نکردم و فریاد زدم : _تمنا برو پایین . با ترس از کنارم رد شد که وارد اتاق هومن شدم و در را پشت سرم بستم و در چشمانش خیره شدم . با اخمی سعی داشت خودش را متعجب یا حتی عصبی جلوه دهد که گفتم : _برمیگرده من مطمئنم ...حسم میگه که برمیگرده ...پس کار خودت بود! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⚘﷽⚘ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،گریه هاش رو با اون پاک میکرد و میگفت که این اشکها و این دستمال روز قیامت برام شهادت میدن . ارادت خاصی به اربابش امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام داشت. تاکید بسیار زیادی بر خوندن زیارت عاشورا با ذکر صد لعن وسلام داشت. میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه . 📌حفظ قرآن شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر حفظ و قرائت قرآن بامعنی و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش ضبط میکرد 🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷 🌸سعی نڪن تو زندگی 🌺بهترین قطار‍‍ رو سوار شی 🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی 🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد 🌸ڪه باید از او بهتر باشید 🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان... 🌸امیدوارم قطار زندگیتون 🌺همیشه از روی ریل های 🌸خوشبختی و شادی عبور کنه 🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه 🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت 🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه صبحتون بخیر💙
🌸✨ 📌حضرت عیسی علی نبینا وآله وعلیه السلام میفرمایند: به دارایی های دنیا پرستان منگرید، زیرا درخشش اموال آنان، نور ایمان شما را می برد. 📚محجةالبیضاء، ج ۷، ص ۳۲۸ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
^•✨🕊•^ ‌می‌گفت: نگرانِ‌نگاهِ‌خـُدابه‌خودت‌باش تانگرانی‌ازنگاهِ‌دیگران‌اسیرت‌نکنھ♥️!' خیلی‌قشنگہ‌عا🙂🍃 ‌ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✾‌♥️• تلنگرانہ ⚡️ روزیڪه ‌ ۱۴۴۰ دقیقہ است‌ و‌ ما.. نتونیم‌ حداقل‌ ۵ دقیقه‌ قرآن‌ بخونیم یعنے‌ محرومیتـ و بۍتوفیقے .. از‌ قــرآن‌ گوشه‌ے طاقچه ڪلی‌ پیام‌ سین‌ نشده داریم..!! ⓙⓞⓘⓝ↡ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
↳🌿🐚- هــر سقوطے پایـ🚫ـان کار نیست..!😎 『🍀』 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دست به سینه ایستاد مقابلم و فقط تماشایم کرد که فریاد بلندتری زدم : _تو برداشتی تمنا رو بردی هتل که با پارسا حرف بزنه؟ تو فکر روحیه ی تمنا بودی ؟ چرا ... چرا اینکارو کردی؟ خونسرد جواب داد: _گوش کن... محکم فریاد زدم : _گوش نمیکنم ..تو گوش کن ...تمنا اسباب بازی نیست که بخوای اونو کوک کنی تا منو راضی کنه ...آره پارسا رفت ولی من یکی ، دیگه با تو حرفی ندارم بزنم ، همین امروز و فردا جمع کن برو سوئد پیش همون نگین خانومت . چشماتش را بست و درحالیکه یک دست به سینه بود و کف دست دیگرش را برای سکوت من بالا میآورد گفت : _گوش کن نسیم ... محکم توی صورتش نعره کشیدم : _گوش نمی کنم ... و همزمان با نعره ام او هم فریاد کشید: _نسیم ..من هیچی بهش نگفتم ... و بعد عصبی ادامه داد: _وقتی شب قبلش به تو التماس کرد و تو گفتی نه ، اومد پیش من ، گریه کردو باهام درد دل ...گفت دلش می خواد از خونه بره ... ولی من بهش گفتم اینکار رو نکنه ... گفت دلش می خواد با پارسا حرف بزنه، منم بهش گفتم میتونم ببرمش پیش پارسا ... پوزخند زدم و سرم را با حرص تکان دادم : -آره ...تو با یه کوله پشتی لباس بردیش پیش پارسا ...آره؟ -خودش لباسا شو جمع کرد ، گفت به خونه برنمی گرده، می خواست هتل بمونه ،...باور کن ... -آره، باشه تو راست میگی ولی جدی گفتم هومن ، جمع کنو برو .. عصبی تر شد و فریاد کشید : _منتظر دستور سرکار بودم. -نخیر منتظر بلیط هواپیمات بودی ...من بلیطتت رو دیدم ، حتی تاریخ و ساعتشم میدونم ، می خوای بگم؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یادِحـاج‌قـاســم... ❤🙂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💛⃟🌻 هرڪس‌دلش‌بہ‌عشق‌ڪسےوصلہ‌می‌خورد این‌عشق‌حیدراست‌ڪہ‌درتاروپودِماست 🖐🏻|↫ 💛|↫ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ببین خوف از خدا چقدر قشنگه ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💰قارون چطوری قارون شد؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لحظه ای حالت نگاهش دستخوش تغییر شد و بعد باز با خونسردی گفت : _آره خب ، باید برگردم تا کارام رو تموم کنم . -شایدم برگردی که 15 سال دیگه بمونی سوئد . نفس حبس شده اش را آهسته از بین لبانش فوت کرد و گفت : _نگفتم بهت چون تو هنوز بهم اعتماد نکردی . -بله اعتماد نکردم و نمیکنم ... برگرد هومن ، تو نباشی ، من و تمنا راحت زندگیمون رو میکنیم . -برم باز برمی گردم ایران ، فکر نکن میمونم . خندیدم .خنده ای که تمسخر خوبی برای حرفش بود : _آره ... تو حتما برمیگردی ...هنوز نگفتی چرا قرارداد 15 ساله رو امضا کردی ، اینو یادت هست ؟ جلو اومد و با حرص توی صورتم گفت : _گفتم تو باور نکردی ...من اگه اون قرارداد رو امضا نمی کردم الان اینجا نبودم ، اون نگین و پدر عوضیش میخواستن از من و مدرکم استفاده کنند که کردند ، 10 سال واسشون کار کردم ، اما هم از حقم زدند هم از حقوقم ...آخرشم این من بودم 10 سال قرنطینه ی خونگی شدم ولی در عوض یاد گرفتم که چطوری مثل خودشون باشم ، چند تا از مدارک مهم شرکتو کپی کردم ، چند تا فایل سری رو توی فلشم ریختم ، حالا وقتشه ...باید برگردم و حرفمو بزنم ...باید بهشون بگم که اگه مدارک شرکتو میخوان یا باید حق وحقوقم رو تمام و کمال بدن و قراردادم رو فسخ کنند یا فایلای محرمانه ی شرکت رو منتشر می کنم . چیزی در نگاهش بود که مرا مجذوب خودش کرد. شاید صداقت بود. لحظه ای به خودم آمدم که چند ثانیه ای خیره ی چشمان روشنش شده بودم ، فوری قدمی به عقب برداشتم و گفتم : _به هرحال ...اینا باعث نمیشه که ازت دلخور نباشم تو نباید تمنا رو وارد بازی من و پارسا و خودت میکردی . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پنجه هایش را در موهایش فرو برد و با پوزخند گفت : _ای خدا ...چرا نمیفهمی چی میگم ....تمنا وسط بازیه ...همه چیز رو میدونه و فهمیده ...برو از پارسا بپرس بهش چی ها گفته . -خب اونا رو که تو بهش یاد دادی . اخمی جدی حواله ام کرد : _نسيم داری اون روی سگم رو بالا میآری . -فعلا این منم که اون روی سگم بالا اومده ...مطمئن باش جای تو و تمنا ، من همین امروز از این خونه میرم. و بعد در مقابل نگاهش از اتاق خارج شدم .حرفم جدی بود .واقعا خسته شده بودم و حس می کردم دلم می خواهد جایی بروم که نه حرف های هومن را بشنوم و نه غر غر های مادر و یا حتی التماس های تمنا . به اتاقم برگشتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را درون چمدان کوچکم ریختم و لباس پوشیدم .دسته ی چمدانم را از تنه اش جدا کردم و بالا کشیدم و انرا دنبال خودم راه انداختم . هومن پشت در اتاقم بود که با دیدنم تازه باور کرد که حرفم تا چه حد حدی است . -کجا ؟! بی توجه به سئوالش از پله ها پایین رفتم . مادر و تمنا پشت میز بودند که پالتوام را پوشیدم و درحین بستن دکمه هایش گفتم : _من تا عید میرم پیش خانم جان ،لطفا با من یکی کاری نداشته باشید که حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم . مادر خواست حرفی بزند که هومن نگذاشت و گفت : _بذارید بره یه بادی به کله اش بخوره بلکه عقلش بیاد سرجاش . عصبی سرم را جلو کشیدم و توی صورتش گفتم : _عقلم سر جاشه ... خندید : _عصبی میشی خیلی بامزه میشی . باخنده ی هومن تمنا هم خندید و گفت : -آره مامان . حرصم بیشتر شد و همراه با فریادی بلند سوئیچ ماشینم را چنگ زدم : _خداحافظ. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حرصم زیاد شد ، خنده ی تمنا و هومن انقدر اعصاب و روانم را بهم ریخت که بی توجه به مقدمات سفر ، راه افتادم .حس اینکه تمنا ، چقدر همراه هومن شده و حتی حرف های او را تایید میکند و مرا تحقیر ، داشت دیوانه ام میکرد .اما در طول راه به حرف های هومن فکر کردم . به صداقتی که به وضوح در کلامش یا حتی نگاهش خواندم ..حالا نیاز داشتم که واقعا فکر.کنم .پارسا بطور نامحسوس همه چیز را منتفی کرد و من انگشترش را پس دادم چون حس کردم نمی توانم بیشتر از آن با احساسات تمنا بازی کنم .ترس اینکه اگر تمنا یکروز به طور جدی از خانه برود ،را قبل از وقوع آن تجربه کرده بودم و حالا نمیشد که از این ترس به سادگی عبور کنم . البته من نه تنها داشتم با احساسات تمنا بلکه پارسا هم بازی میکردم ، میدانستم هنوز عاشق هومنم و میخواستم به زور قلبم را با زنجیر عسق پارسا بند کنم. از این افکار درهم و بی نتیجه سرم درد گرفت . موهایم هنوز خیس بود و هوا رو به تاریکی و من هنوز گرم فکر به حال و روزم . به تصمیمی برای زندگی ام .مدام حرف های پارسا ، نگین ، فریبا و هومن در سرم می پیچید و من هر از گاهی ما بین اینهمه تکرار ، فقط آه می کشیدم و باز اسیر افکارم می شدم . شک نداشتم که هنوز هومن را دوست دارم .دلم نگاهش را بارها و بارها از من تمنا کرده بود .همان نگاهی که چند روزی بود که به من توجهی خاص داشت .حتی ما بین دعواهای همان روز مادر، بخاطر رفتن تمنا ، یا آنروزی که باهم در ماشین بحثمان شد و من بخاطر سردردم ماشین را به گند کشیدم و او ماشین را به کارواش برد . وقتی خیره ام می شد ، ضربان قلبم بی دلیل دو برابر . حتی لحن صدایش کمی فرق کرده بود. انگار هیچ وقت مرا آنگونه صدا نزده بود. هر بار که می گفت " نسیم " تمام خاطرات در موج صدایش برایم تکرار می شد . من هنوز عاشقش بودم اما اینبار نمی خواستم ، من حرفی از این عشق ابراز کنم .می خواستم سکوت کنم . دلم می خواست او پیش قدم میشد . دلم می خواست آنقدر پاپیچم میشد تا راهی جز تسلیم نداشته باشم .دلم می خواست اینبار، برخلاف گذشته ها بدون فریاد بدون کنایه ، یاحتی طعنه ای ریز ، بگوید که چقدر دوستم داره . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلای بزرگی که به سر انسان می‌آورد و دشمن خدا میشود 🎙امام خمینی (ره ) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🚫 فڪر ڪن یڪۍقورمه سبزۍرو بزاره لاۍنون باگت بخوره😳😂 یا مثلاً رو آبگوشت پنیر پیتزا بریزه!😑 تاحالادیدۍیه فوتبالیست معروف با دمپایۍلاانگشتۍبره وسط زمین؟😰 هیچ ڪدومش تو مغزت جا نشد ؟🙄 خنده داره؟😆 عجیب و مسخرس؟😒 اره همینطوره....👌 عجیب و مسخرس....👻 درست مثل دخترۍڪه چاڋر میپوشه با رژ لب صورتۍ ! 💄 درست مثل یه دختر محجبه با یڪ خط چشم گربه اۍ😕😨 آره‌اینجوریاس!!😊 ‌ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نفس بلندی از این افکار کشیدم و چشمم به جاده باز شد .نگاهم تیز و دقیق شد . یه لحظه ترسی در وجودم ریخته شد . سرم به اطراف چرخید . تمامی چراغ های جاده خاموش بود. گوشه ای خاکی جاده نگه داشتم و سرم را به اطراف چرخاندم . بارش برفی نم نمک شروع شده بود که با ترس زمزمه کردم : _خدای من !... من کجام ؟! با کمک نور بالای چراغ های ماشین تا چندین متر جلوتر را دیدم . به نظرم فرعی را اشتباه آمده بودم .جایی که اصلا نمی دانستم کجا هست .ماشین راخاموش کردم و از ماشین پیاده شدم . هوا سرد بود ، بادسرد و تندی می وزید . تا چشم کار می کرد ، تاریکی بود و تاریکی و جاده ای که انتهایش را نمیدیدم. به سختی در میان دانه های برفی که توی صورتم می خورد به اطراف نگاهی انداختم . تنها ماشین من و آن جاده ی خاکی بود و تنها نور ماشین من در ان ظلمات ، روشن . برگشتم به داخل ماشین و از سوز سرد برفی که می بارید اول از همه دست دراز کردم سمت سوئیچ تا ماشین را دوباره روشن کنم که هرچه استارت زدم ، ماشین روشن نشد . با دلهره چراغ کوچک سقف ماشین را زدم وآن لحظه بود که چشمم به آمپر پایین بنزین افتاد . -خدایا ... نگاهی به ساعتم انداختم ، هشت شب بود و من وسط جاده ای تاریک و سرد زیر برفی که داشت تند و تند بر تن سرد جاده می بارید ، با ماشینی که بنزین تمام کرده بود، گیر افتاده بودم . یک ساعتی منتظر شدم بلکه ماشینی از جاده بگذرد ولی انگار توی آن بوران و برف کسی قصد عبور از جاده را نداشت .تردید داشتم که به هومن زنگ بزنم . پس باز هم صبر کردم اما از فشار خستگی و سکوت محض حاکم در فضای ماشین خوابم گرفت . یه وقتی به خودم آمدم و از خواب بیدارشدم که لرزم گرفته بود. سرم به اطراف چرخید . برف تمام شیشه های ماشین را پوشانده بود. نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم . دو نیمه شب بود . با ترس فوری در ماشین را باز کردم و از صحنه ای که دیدم هم متعجب شدم و هم با ترس زمزمه کردم : _وای خدای من ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یڪ سنگریزه در کفش گاه تو را از حرکت باز مےدارد سنگریزه ها را دریآب! یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر، گآه ڪار همان سنگریزه را مےڪُند...☝️🏼 حواسمون‌جمع‌باشه‌❗️ ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🤑 معامله بیش از ۱۰۰۰ ارز دیجیتال فقط در موربیت 💰همین حالا در موربیت امن ترین پلتفرم معامله ارزدیجیتال احراز کن 📊بهترین نرخ تمامی ارزها فقط در موربیت 📞 برای دریافت مشاوره رایگان تماس بگیرید: ۰۲۱-۹۱۰۰۴۲۴۳ ‌ 👇ثبت نام کن و تنوع ارز هارو ببین👇 https://b2n.ir/t73829
| کاری‌راکه‌انجام‌میدهید‌؛حتی‌نایستید‌کسی بگوید‌خسته‌نباشید‌،ازهمان‌درپشتی‌بیرون بروید.....🌱" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شاید نزدیک بیست سانتی برف روی ماشین نشسته بود. با دستم تا توانستم ، برف های روی ماشین را پایین ریختم تا شاید کسی مرا ببیند و باز با لرزی مضاعف نشستم پشت فرمان و درحالیکه از سرما دستانم را با بخار کم دهانم گرم می کردم باخودم حرف زدم : -چکار کنم حالا ؟ زنگ بزنم به هومن ؟الان خوابه ... باز تردید کردم اما با نگاهی که به اطرافم انداختم ، مقاومتم شکسته شد . جاده خلوت بود و کسی انگار از انجا رد نمیشد. زنگ زدم .شاید سه چهار بوق بیشتر نخورد که خواب آلود گوشی اش را جواب داد : _الو .... -سلام .... -تو مگه خواب نداری این وقت شب زنگ میزنی ؟ -ببخشید بیدارت کردم ...ولی ... صدایش را سرفه ای صاف کرد و پرسید: _خانم جون حالش خوبه ؟ -راستش من هنوز نرسیدم . -چی ؟! یعنی چی نرسیدی ؟! -خب ...تو جاده گم شدم . صدایش بلندتر شد و تعجبش بیشتر : _یعنی چی گم شدم؟! -خب من هیج وقت تو شب جاده ی خونه ی خانم جون رو نرفته بودم ، نفهمیدم چی شد که الان ... باعصبانیت پرسید : _کجایی الان ؟! -نمی دونم . صدای فریاد تعجبش گوشم را به درد آورد : -نمی دونم یعنی چی ...ساعت دو نصفه شبه نمیدونی کجایی ؟! -داد نزن ، قطع می کنم ها ..خب میگم گم شدم دیگه ... آرامتر و هوشیار تر شد : _اشکال نداره ، نترس ، یه کم جاده رو ادامه بده بالاخره به یه جایی میرسی از یکی میپرسی دیگه . -آخه هیچ کس از اینجا رد نمیشه ، در ضمن من از ساعت 8 شب اینجا گیر کردم ، بنزین ماشینم هم تموم شده . باز فریادش بلند شد : -چی ؟! وای وای وای خدا !! -میگم داد نزن ...خودم به اندازه کافی سرم درد میکنه . -گوشیت روشنه ؟ -آره ولی زیاد شارژ نداره . عصبی توی گوشی حرصش را خالی کرد: _می کشمت نسیم ...تو نباید به آمپر اون ماشین لامصبت یه نگاه میکردی ؟ گوشیتو واسه چی شارژ نکردی آخه ... ای خدا منو بکش خلاصم کن . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝