eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله جلوتر از من رفت و به من تنها چند ثانیه مهلت داد تا بعد او به اتاق برگردم. با گونه هایی سرخ شده و سر به زیر افتاده، سمت اتاق برگشتم . خاله اقدس با آمدنم فوری گفت : _به به عروس خانم.... چرا خجالت می کشی مادر... اتفاقه... اصلا تقصیر تو نبود... تقصیر این پسر منه که زود چایی شو برنداشت، دستت خسته شد... بیا دخترم بیا اینجا پیش من. اما من انگار با حرفهای خاله اقدس بیشتر از قبل سرخ شدم. مقابل خاله اقدس نشستم و گفتم : _نه ممنون همین جا راحتم. و خاله اقدس باز سر صحبت را باز کرد. _خب حالا که عروس خانم هم اومده تو جمع ما.... بریم سر اصل مطلب. مکثی کرد و همراه با نفسی که به سینه اش می فرستاد ادامه داد : _ما چند روز مهلت دادیم تا عروس خانم ما فکراشو بکنه.... حالا فرشته جان نظرشو بگه که می خوام یه خبر خوب دیگه هم بگم. سایه ی نگاه همه را روی صورتم حس می کردم. من برای گفتن همان جوابی که خاله اقدس منتظر شنیدنش بود کلی تمرین کرده بودم. سر پایین، پنجه های دو دستم را در هم گره کردم و دایره ی محدود نگاهم را به همان دستانم دوختم. _من..... راستش من.... خاله اقدس با مهربانی، لکنت زبانم را به خاموشی کشاند و به من برای حرف زدن اعتماد به نفس بخشید. _بگو دخترم.... بگو حرف دلتو بزن. شجاع شدم و با همه ی سختی که گفتن آن جمله داشت اما چشم بستم و به یک باره زبانم چرخید. _من تا فهیمه ازدواج نکنه، ازدواج نمی کنم. نفسم هم همراه کلامی که به اتمام رسید در سینه، حبس شد. هنوز چشم بسته بودم که صدای خوشحال خاله اقدس متعجبم کرد. _اتفاقا خبری که می خواستم بدم به همین موضوع برمی گرده. سرم را آهسته بلند کردم و به خاله اقدس نگاه. _راستش ما امشب واسه دوتا شاخ شمشاد اومدیم خواستگاری.... یکی برای فرشته خانم و یکی هم برای فهیمه خانم. باز هم منظور خاله اقدس را متوجه نشدم. ولی خاله به جای من پرسید. _منظورت چیه اقدس جان؟ نگاه خاله اقدس سمت یوسف رفت و یوسف سرش را پایین انداخت. _آقا یوسف منم اگه اجازه بدید می خواستن از فهیمه خانم خواستگاری کنند. 🥀📚 🥀🥀〰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀〰 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هم من و هم خاله طیبه، هر دو باهم خشکمان زد. لبهای باز از هم مان، نشان از تعجب داشت که خاله زودتر از من بر آن همه تعجب غلبه کرد و گفت : _من برم بگم فهیمه هم بیاد پس. تا خاله رفت، نگاه من سمت یوسف چرخید. نمی توانستم باور کنم که عاشق فهیمه شده باشد. او اصلا با فهیمه برخورد خاصی نداشته! حتی توی مسافرت چند روزه ی ما هم تنها یونس بود که وقتی فهیمه اعلام کرد جگر دوست ندارد، رفت و برایش ساندویچ خرید! تمام محاسبات عقلانی ام با شنیدن حرف خاله اقدس به هم ریخت. اما تنها این، اثر شنیدن آن خبر غیر منتظره نبود. حرصی بر وجودم غلبه کرد که بی اختیار پنجه هایم مشت شد. چطور توانست آنقدر با کادو و فعالیت سیاسی، مرا کنار خودش جای دهد و بعد این گونه مرا با قلبی وابسته شده، رها کند! سکوت بین جمع حاکم شده بود که خاله با خوشحالی برگشت. _بهش گفتم... داره حاضر میشه بیاد. پنجه های گره خورده ام در هم، درد گرفت از فشار تا فهیمه آمد و من نگاهم سمت یوسف رفت. یک نگاه به فهیمه انداخت و سرش را پایین گرفت. فهیمه هم کنارم نشست. نگاهم آهسته تغییر موضع داد. یکی از چادرهای گلدار خاله را سر کرده بود و روسری بنفش خوش رنگی پوشیده بود. نمی دانم چرا آن لحظه دلم می خواست برای خودم زار بزنم.... چطور این پسر پرو توانست مرا بازیچه ی خودش کند!؟ یا شاید هم من زود بازی خوردم! هر قدر فکر می کردم، دقیق نمی‌توانستم بگویم اصلا از کدام روز و ساعت گرفتار خیال یوسف شدم. _خب... حالا که هر دو عروس خانم های گل ما آمدند، دیگه بریم سر اصل مطلب. این را خاله اقدس گفت و فوری خاله طیبه تایید کرد. _بله.... هر جور شما صلاح می دونید. _خب پس با اجازه ی شما طیبه جان... اول بریم سراغ بزرگترها.... فهیمه خانم.... این پسر من رو که می شناسی.... بالاخره شما چند ماه تو خونه ی ما بودید و ما رو خوب می شناسید.... اگر حرفی هست بگو دخترم. فهیمه که یکدفعه از فضای خلوت اتاقش به فضای خواستگاری در اتاق پذیرایی آمده بود، به نظرم آنقدر گیج شده بود که حتی نتوانست قفل زبانش را بشکند. سکوتش که طولانی شد، خاله طیبه بلند و با خنده گفت : _آخه اقدس جون، دخترمون رو يکدفعه از اتاق کشوندی که بیا می خواییم ازت خواستگاری کنیم خب بنده ی خدا ماتش برده دیگه. همه خندیدند جز من و فهیمه. کسی جز من و فهیمه نمی دانست که دل هایمان چگونه متضاد، عاشق شده است! 🥀📚 🥀🥀✔️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀✔️ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀✔️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀✔️ 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 جلسه ی آن شب به جایی رسید که نه در مورد یونس حرفی زده شد و نه در مورد یوسف! سکوت من و فهیمه، تمام پیش بینی های خاله اقدس را به هم زد. بعد از رفتن خاله اقدس که با خنده و لبخند این سکوت را به تعجب ما برای این خواستگاری دوم برداشت کرد و تعجیل خودشان در جواب گرفتن از ما، خاله طیبه با اخم سراغمان آمد. _چتونه شما دوتا؟!.... واسه چی هر دوتون با هم لال شدید؟! چادرم را با حرص پرت کردم روی رختخواب های چیده شده کنج اتاق و گفتم: _آخه یعنی چی این کار؟!.... مگه واسه خواستگاری از من نیومده بودن؟!.... پس واسه چی این وسط حرف از یوسف شد؟! خاله چشم چپش را برایم نازک کرد. _آهان.... پس حسودیت شده؟! _من واسه چی باید حسودی کنم؟!.... مگه امشب جای حرف واسه یونس نبود؟! ....پس چرا حرف یوسف پیش اومد؟!.... یوسف اگه قصد ازدواج داشت باید قبل یونس، واسه یوسف حرف میزدن. خاله هم با این حرفم کمی تفکر کرد اما چون به جوابی نرسید باز هم حرف خودش را زد. _ول کنید این حرفا رو الان من چی به اقدس بگم؟.... اون منتظر جوابه.... و باز من عصبی شدم. _خاله!.... چه خبره!.... نباید یه کم فکر کنیم؟! و همان موقع فهیمه بی هیچ مقدمه ای گفت : _من جوابم مثبته. نگاه متعجبم فهیمه را نشانه رفت. _فهیمه! خاله ذوق کرد. _مبارکه.... یوسف خیلی پسر خوبیه. اخم کردم. _يعني الان یونس پسر بدیه!؟ خاله چشم غره ای بهم رفت. _من کی همچین گفتم!.... میگم آفرین به این تیزهوشی فهیمه که زود گرفت و بله رو گفت. _ببخشید الان فهیمه تیز هوشه و من خنگم چون جواب بله نگفتم ؟! خاله این بار با عصبانیت نگاهم کرد. _من کی اینو گفتم ؟! .... میگم آفرین به فهیمه که انتخاب درستی کرده و می خواد به یوسف بله بگه. _آها... پس من انتخاب درستی نکردم چون نمی خوام بله بگم؟ خاله با حرص برخاست و گفت : _تو امشب هوس کتک کردی انگار.... و راست راستی رفت سمت بالشت کوچک کنار پشتی و آن را برداشت و محکم سمتم پرتاب کرد. _می خوای بله بگی یا نگی.... خودت می دونی فرشته.... ولی فهیمه که خواستگاری یوسف رو رد نمی کنه. بالشت کنار پایم افتاده بود که با قلبی آزرده زیر لب زمزمه کردم. _چطور تونستی همچین کاری کنی؟!.... چرا این همه خاطره برام ساختی و بعد اومدی خواستگاری فهیمه ای که حتي یک بار هم باهات حرف نزده! 🥀📚 🥀🥀✴️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀✴️ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀✴️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀✴️ 🥀📚
"مَنـَـم مَنـَـم " نکن! غرور، بزرگترین عاملِ دلزدگےِ دیگران از شماست. ❌ از چشـ👀ـم خدا هم خواهے افتاد. 🖐🏻 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
○ای‌امید‌ِ💔دل‌پرگناهم○ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ🌿✨ دسٺٺ‌درسٺ‌آقـ♥️ـا! دیگھ‌دستم‌تودستاشھ(:🖇 ↫🔖' ↫🔗' ---------- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فهیمه جوابش صد در صد مثبت بود! نگفت چرا و منم طاقت شنیدنش را نداشتم و نپرسیدم. اما از همان شب به فکر فرو رفتم. تو اتاقی که منو فهیمه هر شب می خوابیدیم، کنار پنجره ای که مهتاب از پشت آن سایه ی از انوار نقره ای رنگش را پهن می کرد.... به حیاط زل زدم. _نمی خوای بخوابی؟ فهیمه پرسید و من حتی جوابش را هم ندادم. _فکر کنم الان حال منو، وقتی فهمیدم که یونس اومده خواستگاری تو، درک می کنی. شاید.... اما باز هم جوابش را ندادم. _اگه تو بخوای به یوسف نه میگم. نگاهم سمت فهیمه رفت. _نه.... نمی خوام.... می خوام کسی رو انتخاب کنی که خودش تو رو انتخاب کرده. _خودت چی؟ _من!.... منم شاید همین کار رو کردم. از روی رختخوابش برخاست و سمتم آمد. _نه فرشته.... می خوام بدونم تو خودتم همچین کاری می کنی یا نه؟ نشست مقابلم و نگاهم کرد. منتظر جوابم بود و من هنوز با همه ی اگر و اما های قلبم درگیر. _فرشته اگه یونس رو دوست نداری، مجبور نیستی بهش بله بگی.... منم یوسف رو رد می کنم.... اصلا با خاله حرف می زنم که برگردیم خونه ی خودمون.... خیلی وقته دیگه ساواک دنبال ما نیست.... تازه الان که کل کشور شلوغ شده و تظاهرات بیشتر شده، دیگه وقت نمی کنن دنباله ی پرونده های قدیمی رو بگیرن. _نه فهیمه.... _نه چی؟! نفسم را به سینه فرستادم و گفتم: _نه.... به خاله طیبه هیچی نگو.... ما هم از اینجا هیچ جا نمی ریم. کلافه شد. _پس چته تو؟!.... من باید دلخور باشم که یونس اومده خواستگاری تو. _اصلا بحث دلخوری نیست.... میگم.... میگم شاید ما اشتباه کردیم. کنجکاو شد. _در چه مورد؟! _من نباید توقع داشتم که یوسف بیاد خواستگاری من.... یوسف بزرگتره از یونس و اگه قرار به خواستگاری باشه باید بیاد خواستگاری تو. خندید. خنده ای طعنه دار. _چرت میگی.... یونس هم دو سال از من بزرگتره.... پس چرا اون نیاد؟ _خب همین که گفتم دیگه خواهر کوچیک برای برادر کوچیک... خواهر بزرگ برای برادر بزرگ. عصبی شد و با دلخوری گفت : _بس کن فرشته.... داری بیخودی واسه خودت دلیل می تراشی.... اتفاق های زندگی گاهی دنبال بی دلیله.... سرنوشته دیگه.... دلیلش رو کسی نمی دونه. _الان تو فکراتو کردی؟.... با خواستگاری یونس از من مشکلی نداری؟.... حتی حاضری به یوسف بله بگی؟! 🥀📚 🥀🥀*⃣ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀*⃣ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀*⃣ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀*⃣ 🥀📚
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃معاشرت و رفیق شدن با امام زمان عجل‌الله... 👌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه چشمانش را چند ثانیه ای در چشمانم ریخت. _آره.... به شرط اینکه بدونم.... تو هم جوابت مثبته. _آخه به من چکار داری تو؟! _واسه فراموش کردن خاطر کسی که تا امروز فکرم رو به خاطرش درگیر کردم، لازمه.... همون قدری که فکر منو یونس درگیر کرده.... فکر تو رو هم یوسف درگیر کرده..... پس.... یا هردومون باید بله بگیم یا هیچ کدوم.... چون اگه یکی از ما جوابش مثبت باشه اون یکی عذاب می کشه. حرفهایش قانعم کرد. شاید سرنوشت بود. شاید هم نتيجه ی اشتباهات خودمان و تصورات و تفکرات غلطی که در ذهن پرورانده بودیم. اما راه حلش همانی بود که فهیمه گفت. چند ثانیه ای سکوت کردم. _چی شد؟!.... تو جوابت چیه؟!.... خاله فردا سه پیچ جواب ما میشه ها.... باید زودتر بهش بگیم. _تو که همین امروز بله رو بهش گفتی. _آره خب.... ولی.... اگه تو بخوای فردا قبل از اینکه بخواد بره به خاله اقدس حرفی بزنه، بله ام رو پس می گیرم. باز سکوت کردم. _فرشته باید باورت بشه تا بتونی راحت روی همه ی علاقه ی قبلی ات پا بذاری. _چی باورم بشه؟ _اینکه قسمت ما این بوده... من باورش کردم.... یوسف هم پسر بدی نیست.... همین خودش منو انتخاب کرده واسم کافیه. سرم را پایین انداختم و گفتم: _باشه.... اگه تو می تونی با این قضیه این جوری کنار بیای.... حتما منم می تونم. لبخند زد و گفت : _تا سال مامان و بابا باید صبر کنن... همین واسه یه دوره نامزدی بسه. خندیدم و مشتی حواله ی بازویش کردم. _ای شیطون... به نامزدی هم فکر کردی؟! خندید. _آره خب.... همه چیز یه جوریه.... انگار دلم می خواد با این نامزدی... با عشق و عاشقی.... جای خالی مادر و پدر رو تو زندگیم پُر کنم. _راست میگی.... آره.... شایدم اصلا واسه همینه که ما می خواستیم زودتر بریم سر زندگی خودمون و سربار خاله طیبه نباشیم، بوده که تو ذهنمون اشتباهی رفتارای یوسف و یونس رو به عشق برداشت کردیم. _آره.... حالا فردا... بذار یه کم خاله رو بذاریم سرکار.... اول من میگم جوابم نه هست بعد تو بگو... بذار یه کم اذیتش کنیم. با ذوق خندیدم. _موافقم.... دیدی امشب چطور با بالشت می خواست منو بزنه؟! آن شب همه چیز را با هم طی کردیم. خیلی راحت از خیلی چیز ها گذشتیم. با خنده و شوخی حرف زدیم و از نقشه هایی که برای آینده یمان داشتیم گفتیم. فکر می کردم همه چيز همان شب تمام شد. من با حرف های فهیمه مصمم شدم برای بله گفتن به یونس.... فهیمه مرا راضی کرد و حتی از آرزوهایش هم گفت اما.... همه چیز همان طوری که گفت نشد! 🥀📚 🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀Ⓜ️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀Ⓜ️ 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شکر را درون استکان چایی ام ریختم و با همراهی قاشق چایخوری، شکر های درون استکان چایی را هم زدم. نگاهم به استکان چای بود و ذرات ریز شکری که آرام آرام در حال محو شدن بودند. خاله طیبه با جدیت و اخمی که حاصل بحث بی نتیجه ی شب قبل بود گفت : _خب چی شد فرشته؟.... فهیمه که جوابش مثبته.... شما چی؟ و همان موقع فهیمه با اخم گفت : _کی گفته؟ نگاه خاله متعجب سمت فهیمه برگشت. _یعنی چی که کی گفته؟! و فهیمه شمرده شمرده لب زد: _یعنی کی گفته جواب من مثبته؟! چشمان خاله گرد شد. _فهیمه!.... تو خودت دیشب گفتی جوابت مثبته. و باز فهیمه مصمم جواب داد: _من چیزی یادم نمیاد. خاله فوری سمت من چرخید. _فرشته.... این دیشب نگفت که جوابش بله است؟! و من در حالیکه لبخندم را خوب کور کرده بودم تا دستمان رو نشود گفتم : _من که چیزی نشنیدم. خاله کلافه شد. _چی؟!.... نشنیدی؟!.... مگه میشه! و فهیمه در حالیکه برای خودش لقمه می‌گرفت جواب داد: _نشنیده دیگه.... از بس از یونس و یوسف خوشتون میاد، دوست دارید ما بهشون بله بگیم... واسه همینم خیالاتی شدید. چشمان خاله بدجوری گرد شده بود. بیچاره داشت شاخ هایش هم سبز می شد که باز پرسید : _تو چی فرشته؟ _منم جوابم همونه که فهیمه گفت. حرصی شد و بلند فریاد کشید. _شما دوتا زده به سرتون؟!.... پسر به این خوبی دیگه سر راهتون سبز نمی شه. فهیمه چایش را یکسره سر کشید و برخاست و با خنده گفت : _مگه علفه که سبز بشه. از حرفش منم خندیدم و در حینی که محتوای لقمه ی نان و پنیر درون دهانم را می جویدم گفتم : _ولی علف باید به دهن بُزی شیرین باشه ها. و فهیمه که داشت حاضر می شد تا به کارگاهش برود، در جوابم با خنده پرسید : _حالا بُز کی هست؟! و من به شوخی گفتم: _یوسف و یونس دیگه.... و هردو با هم بلند زدیم زیر خنده که صدای فریاد خشمگین خاله برخاست. _بسه.... تمومش کنید این مسخره بازیا رو.... پسر مردم رو دست انداختید؟!.... حالا هم واسه جواب ردی که می خواید بهشون بگید، دارید مسخره شون می کنید؟! و اینجا بود که فهیمه با خنده گفت : _کی گفته ما جواب رد دادیم؟! 🥀📚 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🎈 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه متعجب خاله بینمان چرخید. هنوز باور نکرده بود که فهیمه فوری روسری اش را سر کرد و گفت : _من که جوابم بله است به خاله اقدس بگید... خداحافظ. خندید و رفت و نگاه تند خاله ای که کمی سردرگم شده بود از دست من و فهیمه، سمت من آمد. از پای سفره کمی عقب کشیدم تا راه فرار داشته باشم. _منم جوابم بله است.... دستت انداختیم خاله. و بلند خندیدم و همزمان پا به فرار گذاشتم تا خود حیاط. اما صدای فریاد خاله تا خود حیاط هم آمد. _پوست هردوتون رو میکنم عفریته ها. و خاله یک ساعت بعد از شدت خوشحالی نتوانست خبر بله گفتن ما را به خاله اقدس ندهد. با آنکه با اخم از کنارم رد شد اما کاملا مشخص بود که چقدر ذوق دارد. و باز همان شد. خاله اقدس با دو پسرش خانه ی خاله طیبه آمدند. اینبار دو تا گل و شیرینی آورده بودند. و خاله از قبل گوش من و فهیمه را محکم کشیده بود که باز هوس شوخی کردن به سرمان نزند. و قرار بود بار اول فهیمه سینی چای را ببرد و بار دوم من. اصلا انگار این رسم چایی بردن به هر طریقی که بود گردنم افتاده بود. همان سینی اولی که فهیمه چای برد، من هم همراهش رفتم و باز مثل دفعات قبل، خاله اقدس حسابی از او تعریف کرد. نگاهم یک لحظه سمت یوسف رفت. با شرم خاصی سرش را پایین گرفته بود که زیر لب زمزمه کردم: _مبارکت باشه فهیمه.... امیدوارم خوشبخت بشی. فهیمه مثل من دست و پا چلفتی نبود.... نه دستش لرزید و نه چایی را روی کسی ریخت. کنج ستون ورودی اتاق تماشایش میکردم که صدای خاله اقدس بلند شد. _بیا تو فرشته جان. و همان موقع نگاه همه سمت من آمد. آب شدم از خجالت و سر به زیر وارد اتاق شدم. با فاصله از خاله طیبه نشستم که فهیمه هم کنارم نشست و خاله اقدس بی مقدمه چینی گفت : _دیگه امشب باید کار رو تموم کنیم واسه همین.... انگشتر آوردم که اگه خدا بخواد نشون بذاریم تا سال پدر و مادر فهیمه خانم و فرشته جان. و بعد برخاست و جعبه ی مقوایی انگشتری را کف دست فهیمه و من گذاشت. به اصرار خود خاله اقدس در جعبه را گشودیم. دو انگشتر طلا اما با طرحی متفاوت! _سلیقه ی خود یونس و یوسف هست. و حقیقتا از انگشتر خودم بیشتر خوشم آمد. یک حلقه ی دایره ای کوچک به همراه نگینی روی آن. خود خاله اقدس، انگشتر ها را دستمان کرد و صدای کف زدن خاله طیبه برخاست. ما هیچ کسی را جز خاله طیبه نداشتیم. پدرم بارها گفته بود بخاطر ازدواج با مادرم از خانواده اش طرد شد و ما هم از خانواده ی مادری تنها خاله طیبه را داشتیم. نامزدی ساده ی ما از همان شب آغاز شد. آغازی برای یک سرنوشت تازه! 🥀🚨 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🎈 🥀🚨
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از آن خواستگاری ساده و نامزدی که فقط یک انگشتر نشان از خود به جا گذاشت، دیگر یوسف و یونس را ندیدیم. خاله طیبه و خاله اقدس گاهی بعد از ظهرها، بعد از خنک شدن هوا، روی پشت بام حصیر پهن می‌کردند و چای می خوردند اما حتی آنجا هم خبری از یونس یا یوسف نبود. من که حتی از شدت خجالت، جرات سوال هم نداشتم. اما یک روز خود خاله طیبه از خاله اقدس پرسید : _می گم اقدس جان... پس این دوتا شاخ شمشاد شما چی شدن؟.... الان یک هفته ای از نامزدیشون می گذره ولی حتی سراغی از نامزداشون نگرفتن. خاله اقدس آه غلیظی کشید. _خب سرشون رو خیلی شلوغ کردن.... می دونی که این روزا شهر خیلی شلوغ شده.... مردم همش تظاهرات راه می ندازن.... اونا هم واسه همین سرشون شلوغه دیگه... گوش های تیزم جواب خاله اقدس را شنید اما قانع نشد. یه جوری احساس بدی داشتم. انگار حس می کردم نه یوسف مرا خواسته بود و نه یونس عاشقم بود! دو هفته ای از نامزدی ما گذشت.... اوج تظاهرات بود و شلوغی شهر.... خاله طیبه هم اجازه ی شرکت تو تظاهرات را به من نمی داد. و من تنها با یک انگشتر نشان شده، میان دستم، همچنان منتظر روزی بودم که لااقل یک بار یونس را ببینم. و دیدم.... شب بود که به پشت بام رفتم تا لباس هایی که خاله طیبه شسته بود را از روی بند رخت جمع کنم. چند تا از لباس ها را که از روی بند رخت کشیدم، صدای پایی توجه ام را جلب کرد. نگاهم رفت سمت پشت بام خاله اقدس. و در تاریکی شب، قامت مردی را دیدم که از خرپشته ی خانه ی خاله اقدس بیرون آمد. لحظه ای ماتم برد. زل زدم و نگاهش کردم و او هم همان گونه مقابلم، آن طرف دیوار نصفه ی پشت بام، ایستاده بود. _فرشته.... صدایش یک لحظه قلبم را آب کرد اما فوری با حالت قهر برگشتم سمت در خرپشته که فوری از روی دیوار کوتاه و نصفه ی پشت بام، سمت من پرید و گفت : _فرشته خانم. باز ایستادم. بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _خیلی ازتون دلخورم.... با اجازه. تا خواستم وارد خرپشته شوم، روبه رویم ایستاد و راهم را سد کرد. _چرا آخه؟! سرم را بلند کردم و مستقیم به چشمانش زل زدم. _چرا ؟!!.... واسه چی اومدید یه انگشتر نشون آوردید و رفتید؟!... فکر کردید چون مادر و پدر ندارم می تونید بیایید و یه حرفی بزنید و بعد پشیمون بشید؟!... خب از اول فکراتون رو می کردید بعد واسه ی یه دختر یتیم انگشتر می آوردید! 🥀⛺️ 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🎈 🥀⛺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلَـ♥ـمُ میلرزونھ ، خنده‌ۍ ٺو...ツ 『✨』 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _به قرآن مجید من فقط سرم این دو هفته شلوغ بوده.... قانع نشدم باز. _سرتون شلوغ بوده واسه چی اومدید خواستگاری؟!.... مگه چاقو زیر گلوتون گذاشتم.... خیلی زشته که بیای و بگی این دختر نامزد من باشه بعد نشون واسش ببری و بری پی کارات! خواستم از کنارش رد شوم که صدایش با لحنی آرام و شاید هم کمی مهربان یا اصلا عاشق... میخکوبم کرد. _فرشته!.... اگه هیچ کی ندونه.... فکر می کردم لااقل تو خودت می دونی که.... مکثی کرد و آهسته تر گفت : _چقدر دوستت دارم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم که چطور بالا رفته بود و او باز ادامه داد : _به خدا به فکرت بودم.... ببین اصلا اینو برای تو خریده بودم. دست درون جیب شلوارش کرد و یک شانه ی کوچک مو بیرون کشید... ساده بود اما قشنگ دلم را برد! اما بازهم کوتاه نیامدم. _از کجا معلوم؟!..... من با این چیزا قانع نمی شم... دلم خیلی شکسته. _وای تو رو خدا منو ببخشید.... به خدا قسم وقت نشد.... اینو همون روز بعد نامزدی خریدم براتون... اما از بس سرم شلوغ بود نتونستم بهت بدم.... هر شب اونقدر دیر می اومدم خونه که برقای خونه ی خاله طیبه خاموش بود.... واسه همین گذاشتم تو جیبم که لااقل یاد شما باشم.... امشب که زود اومدم خونه با خودم گفتم اول میرم پرچم های تظاهرات فردا رو از پشت بوم میارم و بعد میام دم در خونه ی خاله طیبه، یه دقیقه اینو بهتون می دم. از اینکه گاهی مرا، تو خطاب می کرد و گاهی شما، بی اختیار لبخندی به لبم آمد. _دیگه نشد که بیام دم در خونه ... شما رو اینجا دیدم و این تقدیم به شما.... با دو دستش شانه ی سر را تقدیمم کرد. شانه را از روی دستش برداشتم و گفتم : _ولی.... هنوز دنباله ی « ولی » را نگفته، گفت : _حق با شماست.... قول می دم از فردا شب، لااقل ده دقیقه بیام پشت بام و شما رو ببینم. _لازم نیست.... شما به کارتون برسید. _اینم خودش یه کاره.... ساعت 8 شب خوبه؟....چون ما ساعت 9 شب گاهی شبا هم می ریم تظاهرات و حکومت نظامی رو می شکنیم. سر بلند کردم و نگاهش. _خطر نداشته باشه. لبخند قشنگی زد. _نترسید... خطر از سر من یکی گذشته... به خودم که هیچ... به مامانم هم هیچ.... به خاله طیبه هم قول دادم شما رو خوشبخت کنم. 🥀📚 🥀🥀🏰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🏰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🏰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🏰 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 این حرفش گونه هایم را ملتهب کرد. سرخ شدم و ناچار از نگاهش فرار کردم و فوری گفتم : _فعلا شب بخیر... تا او را دور زدم و خواستم وارد خرپشته شوم باز گفت : _فردا شب ساعت 8 من همین جا منتظرتونم. _باشه.... فوری از پله های پشت بام دویدم پایین و از ذوقی که بر قلبم یک باره سرازیر شده بود، سر از پا نمی شناختم که درست چند پله ی آخر نفهمیدم چطور پایم برگشت و.... صدای فریادم خاله طیبه و فهیمه را ترساند. _آی.... آی پام..... این هم نتیجه ی زیادی ذوق کردن! از درد پایی که از مچ پیچیده بود، اشک می ریختم که خاله طیبه و فهیمه سراسیمه سمتم دویدند. _چی شد؟!.... _پام برگشت..... خیلی درد می کنه. و همان موقع میان کوهی از لباس هایی که روی دستم افتاده بود، به یاد شانه ی سری که یونس بهم داد افتادم. کف دست دیگرم کامل روی زمین بود که نگاهی به آن انداختم. همان دستی که شانه ی سر را از آقا یونس گرفته بودم ! و شانه ی سر زیر فشار دستم، روی زمین خرد شده بود. با دیدن خرده های شانه ی سر، صدای گریه ام بلندتر شد. خاله طیبه که داشت مچ پایم را وارسی می کرد با بلند شدن صدای گریه ام، نگران تر شد. _الان درد داری؟! _آره.... _خیلی؟ _نه.... فهیمه متعجب نگاهم کرد. _بالاخره آره یا نه؟ .... و من کف دستم را به همراه خرده های شانه ی سر بالا آوردم. _ببین.... شکست! _این چیه؟! _یونس بهم داد. خاله تکه ای از خرده های شانه را از روی دستم برداشت و با دقت نگاه کرد. _همین الان که رفتی پشت بوم بهت داد؟! _آره.... ولی من افتادم، زیر فشار دستم شکست. خاله و فهیمه به هم نگاهی انداختند و به ثانیه نکشید که هر دو بلند زدند زیر خنده . _به چی می خندید شما؟! خاله جوابم را داد : _نه... بهت حق می دم که چشمات کور بشن و این دو پله ی آخر رو نبینی.... آخه آقا یونس رو بعد دو هفته دیدی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛵️ 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🎈 🥀⛵️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تازه فهمیدم علت خنده ی آن دو چیست. با حرص لباس ها را پرت کردم روی سرشان و گفتم : _اصلا تقصیر منه که رفتم لباسا رو جمع کردم براتون... از فردا خودتون برید.... و برخاستم اما پایم آنقدر درد می کرد که باز ناچار ناله ای زدم و روی پله ی آخر نشستم. خاله با همان خنده ی روی لبش برخاست. _درمون درد پات دست خودمه... می رم سراغ اقدس و می گم بابا بعد دو هفته پسرت اومده دنبال نامزدش... اونم رو پشت بوم.... خو فرشته هول می کنه و می خوره زمین دیگه. گونه هایم کوره ای از آتش شد انگار. _وای خاله.... سر جدت اینو نگی ها. و فهیمه بی آنکه دنباله ی حرف مرا بگیرد، از حرف خاله، ساز خودش را گرفت و زد. _من چی بگم پس؟!.... باز این آقا یونس یه رخی نشون داده.... داداششون که شده ستاره ی سهیل.... نمی گه تو این شلوغ پلوغی خیابون ها لااقل صبح ها نامزدم رو تا کارگاه برسونم... شبا برم دنبالش. خاله برخاست و سمت چادرش که روی دستگیره ی اتاق آویز بود رفت. چادرش را سر کرد و نگاهش را نصیب من و فهیمه. _میرم سراغ اقدس بیاد پای فرشته رو ببینه... اگه در رفته باشه بلده جا بندازه. و بعد چشمکی هم حواله ی فهیمه کرد. _گوش یوسفم می پیچونم... غصه نخور. خاله که رفت فهیمه نگاهم کرد. نگاهش سوالی در خود داشت که چندان دور از ذهنم نبود! _خیلی زود دل دادی بهش. با حرص و اخم سرم را از او برگرداندم. _چی میگی تو؟!.... دل کجا بود؟! _واسه خرد شدن یه شونه یِ سر ساده، داشتی اشک می ریختی! _نخیر از درد پام بود. لبخندش نیش دار شد. _آره... درد پات بود.... ولی خوبه که تونستی فراموشش کنی.... می دونی که کیو می گم؟ نخواستم حتی دوباره، درهای تفکر در مورد اسمش را هم به روی ذهنم باز کنم. _فهیمه... هیچی ازش نگو و نپرس.... همه چی تموم شده... مگه خودت نگفتی؟... پس دیگه حتی فکرشم نکن. آهی کشید و حرفی نزد. طولی نکشید که خاله اقدس هم آمد. نمی دانم خاله طیبه چی گفته بود که آن طور وحشت زده صدایم می زد. _فرشته!... فرشته جان. _من اینجام... خاله ورودی راهرو ایستاد و از همان جا نگاهم کرد. _چی شده؟! _هیچی... پام برگشت. و خاله اقدس با چند قدم بلند سمتم آمد و مچ پایم را نگاه کرد. آهسته مچ پایم را تکان داد و گفت : _درد داره؟ _یه کم..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📚 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀⛱ 🥀📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رسول خدا فرمود: مال داران امت من همه در هلاکتند، اِلا آن هایی که از چهار سمت هی بذل و بخشش می کنند. بدون بخل بدون مسامحه این ها راست می گویند، مومن هستند. این ها اهل نجات هستند.🌸🌿 🎙آیت الله شهید دستغیبت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _طیبه جان یه دستمالی بیار پاشو ببندم.... زرد چوبه و روغن زرد داری؟ خاله در حالیکه که با قدم های کوتاهش، اما تند و سریع داشت سمت آشپزخانه می رفت گفت : _آره دارم.... روغن گوسفندی دیگه؟ _آره دیگه.... خاله که رفت. نگاه اقدس خانم اول سهم من و بعد فهیمه شد. _واقعا شرمندم. فوری من و فهیمه گفتیم. _دشمنتون شرمنده. _این دوتا پسر از صبح تا شب درگیر کارای مسجد شدن.... همین الان خود طیبه دید.... یونس داشت اعلامیه ها و پرچم ها رو جمع می کرد ببره مسجد که طیبه اومد گفت؛ پای فرشته پیچ خورده.... به خدا با اون همه کار الان پشت در خونه واستاده که اگر شد بیاد ببینتت. حس کردم نفسم جایی بین دنده های قفسه ی سینه ام گیر کرد. _الان؟! خاله طیبه با یه نلبکی کوچک روغن و زردچوبه و پارچه برگشت و انگار گوشش پی حرفهای ما بود که بی مقدمه گفت : _خب بگو بیاد تو..... چرا دم در!؟ نگاه متعجبم سمت خاله رفت که رو به اقدس خانم باز ادامه داد : _فرشته که حجاب داره.... فهیمه هم میره تو اتاق... بگو بیاد ببینه پای دخترمو چکار کرده! مضطرب شدم بی دلیل. _عه خاله! و خاله اقدس در حالیکه از آن روغن و زردچوبه روی مچ پایم می زد، گفت : _این دردش رو می کشه.... خدا رحم کرده.... چیزی نشده... ولی ضرب خورده.... می بندمش.... فردا واسه نماز صبح بازش کردی، پاتو بشور. و تا خاله اقدس پایم را بست خاله طیبه رفت سمت در. _میرم به یونس بگم بیاد تو. فوری روسری ام را کمی روی سرم جلو کشیدم و با چشم به دور و برم نگاه کردم. لباس های جمع شده از روی بند رخت را پرت کرده بودم یک طرف و.... خرده های شانه ی سر شکسته شده، طرف دیگرم بود. _من حالم خوبه... خاله شلوغش کرده... کاش به آقا یونس می گفتید خب. اقدس خانم لبخند ملیحی در جوابم به لب آورد. _بذار بیاد.... وقتی دو هفته ندیدت و چند دقیقه رو پشت بوم دیدت.... باید ببینه نتیجه ی این همه ندیدن، میشه این. سرخ شدم سر تا پا! حالا حتما با خودش فکر می کرد چه دختر دست و پا چلفتی هستم! اون از چایی روز خواستگاری و اینم از پای پیچ خورده ام! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📚 🥀🥀🌠 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🌠 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🌠 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🌠 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و آمد.... تا بلند گفت : _یا الله.... قلبم ضربانش را تند کرد. دست به دیوار گرفتم و خجالت زده ایستادم. صدایش را شنیدم که فوری با دیدنم گفت : _بشینید فرشته خانم.... تو رو خدا بشینید. خاله اقدس دستم را گرفت و مرا کشید سمت پله ها تا باز روی دو پله ی آخر بنشینم. _الان خوبید؟.... خیلی ناراحت شدم خاله گفت از پله ها پرت شدید پایین. سرم مثل فنر بالا آمد و نگاهم رفت سمت خاله طیبه. _پرت! و خاله فوری گفت : _سرش گیج رفت یه لحظه. _من! و خاله اقدس مچ دستم را گرفت. _از دست توئه دیگه یونس.... به دخترم چی گفتی که حالش بد شده؟ و یونس هم مثل من جا خورد. _من! خنده ام گرفت. فکر کنم در دام خاله طیبه و خاله اقدس گیر کرده بودیم. _نه آقا یونس حرفی به من زده که حالم بد بشه.... نه من پرت شدم از پله ها... من فقط پام پیچ خورده. خاله طیبه ریز خندید و با دست به اقدس خانم اشاره کرد. _بلند شو اقدس جان... لو رفتیم. و خاله اقدس هم با اشاره‌ ی دست خاله طیبه برخاست. هر دو چند لحظه ای رفتند سمت آشپزخانه که آقا یونس یک قدمی جلوتر آمد. _واقعا شرمنده ام... الان که خوبی؟ سرم را آن‌قدر پایین گرفتم که چانه ام به جناق سینه ام رسید. _خوبم به خدا... طوری نشد فقط.... _فقط چی؟! _شونه ی سری که بهم دادید تو دستم بود که شکست. نفس بلندی کشید که از گوش های تیز من، در امان نماند. _فدای سرتون.... فدای سرتون فرشته خانم.... یکی بهترش رو براتون می خرم. لبانم کشیده شد به دو نخ نامرئی و من قدرتی در کنترل این لبخند نداشتم که آهسته سرش را جلو کشید و زمزمه کرد. _شما عزیزتر از این حرفایید... شونه ی سر، که قابلی نداره. کوره های آجرسوزی اینقدر گرما تولید نمی‌کرد که گونه های من از شنیدن آن جمله اش داغ شد! و همان موقع خاله اقدس با صدای بلندی که تنها یک هشدار برای ورود مجدد او و خاله طیبه به راهرو بود، گفت : _خب دیگه ما بریم خونه.... راستی طیبه جان... به فهیمه جانم بگو دو دقیقه لباس بپوشه، یوسف می خواست تا سر کوچه برن و باهم حرف بزنن. و خاله انگار بیشتر از حتی فهیمه ذوق کرد. _همین الان بهش میگم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🎆 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎆 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀🎆 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎆 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎆 🥀🥀⛱ 🥀🎆
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس و یونس که رفتند، خاله مثل فرفره رفت سراغ فهیمه. صدای بلند خاله حتی تا خود راهرو هم می آمد. _زود باش... بلند شو حاضر شو که یوسف می خواد با هم برید بیرون. لنگ لنگان تا اتاق رفتم و سعی کردم تمام واکنش های فیزیولوژیکی بدنم را در مقابل شنیدن نام « یوسف» کنترل کنم. نشستم کف اتاق که خاله برگشت و با ذوقی که چشمانش را مثل ستاره، برق انداخته بود، مقابلم ایستاد. _خوب امروز و فردا از کار در رفتی ها. همان کنایه را زد و رفت! انگار شستن دو تا بشقاب و قاشق همان دو روز برای خاله خیلی سخت بود. آن شب، شب عجیبی بود. شاید اولین برخورد من و فهیمه با یونس و یوسف بعد از نامزدی ساده یمان. و این وسط خاله طیبه هم مدام می خواست از زیر زبان من و فهیمه بیرون بکشد که یونس چی گفت و یوسف چی گفت. بعد از شام، من پایم را بهانه ی خواب کردم و استراحت و فهیمه خستگی را. هر دو به اتاقمان پناه بردیم. فهیمه تشک مرا پهن کرد که پرسید : _می خواد برات یه شونه ی سر تازه بخره؟ روی تشک دراز کشیدم و گفتم: _بخره یا نخره.... چه فرقی می‌کنه. تشک خودش را هم پهن کرد کنار تشک من و گفت : _به نظرت من می تونم یونس رو فراموش کنم؟ از شنیدن این حرفش کمی عصبانی شدم. _فهیمه! _دست خودم نیست فرشته.... بهش فکر می کنم خب. صدایم کمی بالا رفت. _فکر نکن.... یوسف پسر خوبیه..... چرا داری زندگی رو هم به خودت و هم به من زهر می کنی!.... مگه همین امشب باهاش نرفتی تا سر کوچه؟ .... مگه حرف نزدید؟ پنجره ی اتاق را باز کرد و پرده را کشید. _آره.... ولی.... _ولی نداره فهیمه.... تو رو خدا جلوی زبونتو بگیر... شر به پا نکن.... به خدا اگه یه وقت یه چیزی به کسی بگی دیگه اسمتو نمیارم. نفس بلندی کشید. هنوز پای پنجره ایستاده بود که جوابم را داد: _خیالت راحت.... نمی گم.... اما.... _دیگه اگر و اما و ولی نداره.... شب بخیر. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛵️ 🥀🥀🎇 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎇 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎇 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🎇 🥀⛵️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روزها می گذشت.... بعد از آن شبی که نخواستم و اجازه ی صحبت به فهیمه را ندادم، فهیمه دیگر با من حرف نزد.... اما از فردای همان روز، هر روز صبح با یوسف به کارگاه خیاطی اش رفت و بعد از ظهر ها هم با همراهی او به خانه برگشت. نه من پرسیدم چطور یوسف همراهش شد و نه خودش حرفی زد. یونس هم هر شب راس ساعت 8 شب، روی پشت بام خانه شان می آمد و در حد چند کلام با من حرف می زد. داشتم همه چیز را از یاد می بردم کم کم. یونس پسر مهربانی بود و شبی نبود که دست خالی دیدنم بیاید. هر شب دستش پُر بود.... یک بار شانه سر... یک بار سنجاق سر... یک بار گُلسر.... دیگر جعبه ی کوچکی که برای یادگاری های او کنار گذاشته بودم، داشت پُر می شد! و دلم کم کم عاشقش! خودش که می‌گفت از همان روزی که توی کوچه، به خاطر نجات خودش از دست آن دو مامور ساواک، توی گوشش زدم، عاشقم شده است! و من چقدر از شنیدن این جمله اش خندیدم. اصلا انتظار نداشتم که یک سیلی ساده، کارمان را به نامزدی بکشاند، اما کشاند! روزها پشت سر هم می گذشت و من و فهیمه با انگشترهای ساده ی نامزدیمان، حتی در بین اهالی محل هم، به نشان کرده ی یونس و یوسف معروف شدیم! خاله کم و بیش شروع کرده بود برای جهاز من و فهیمه سرویس ملامین خریدن. زیر زمین کوچک خانه ی خاله طیبه داشت کم کم از جهاز من و فهیمه پر می شد. خاله اقدس هم با خاله طیبه همکاری کرده بود و زیر زمینی که یک روز، اتاقی برای اقامت ما بود را، برای چیدن اثاثيه جهیزیه، در اختیار خاله طیبه گذاشته بود. حتی اهالی محل هم گاهی از خاله اقدس یا خاله طیبه می پرسیدن که؛ بالاخره عروسی این دوتا کی شد؟! همان روزها بود که توی درگیری های شدید خیابانی.... تو اوج شلوغی ها و تظاهرات مردمی اتفاق غیر منتظره ای دیگر رخ داد. خوب یادم هست که اول شهریور ماه سال 1357 بود که یک بعد از ظهر، خاله اقدس به خانه خاله طیبه آمد. توی دستش یک بقچه بود که مرا کنجکاو کرد. برایش یک استکان چای بردم که با ذوق گفت : _بشین فرشته جان... باهات کار دارم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛺️ 🥀🥀⚓️ 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀⚓️ 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀⚓️ 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀⚓️ 🥀⛺️
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
«🖤🥀 » ‌‏شهید تشنه چه تملیح گریه دار و قشنگی چه سرنوشت سپیدی ، مبارک است برادر..! 🖤¦↫ 🥀¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝