eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دو سه روزی بود که حسابی با یوسف سر سنگین بودم. او هم بد سمج شده بود. تقریبا هر روز می آمد درمانگاه و می گفت؛ « لطفا ماسک های شيميايي رو یه شمارش کنید چند تا دارید.... باید همه به تعداد داشته باشند.» و من که اصلا جوابش را نمی دادم. عادله هم آنقدر سرش شلوغ بود که یا یادش می رفت یا پشت گوش می انداخت. بالاخره یک روز صبر جناب فرمانده ته کشید! صدای عصبی اش را شنیدم که به دکتر شهامت می گفت : _چند روزه دارم میگم ماسک های ضد گازهای شيميايي رو شمارش کنید.... واقعا از شما انتظار ندارم که یه حرف به این سادگی رو پشت گوش بندازید.... اگه به بنده با همین لباس ها اجازه میدید که خودم برم تک تک بخش رو شمارش کنم ولی اگه اجازه ی ورود ندارم لطفا همکاری کنید دیگه.... به خدا به خاطر خودتونه دکتر..... چند وقته بمب شیمیایی میزنن... اومدیم و یکی هم اینجا زدن.... باید همه ماسک داشته باشند. عادله با آرنجش به آرنجم زد. _اول به تو گفت فرمانده و تو پشت گوش انداختی. با جدیت نگاهی به عادله کردم و رفتم سراغ دکتر شهامت که هنوز فرمانده کنارش ایستاده بود. _بفرمایید.... شاهد از غیب رسید... خانم عدالت خواه... من چند مرتبه به شما گفتم یه آمار بگیرید که چند تا ماسک دارید؟ رو به سمت دکتر شهامت کردم و جواب یوسف را به او دادم. _جناب دکتر چند تا بیشتر کم نیست. و یوسف با عصبانیت پرسید : _خانم محترم..... این طوری نگید.... آمار دقیق بدید. و من باز لجبازی کردم و رو به دکتر شهامت گفتم: _علی الحساب 5 تا ماسک بدن تا شمارش دقیق کنم. یوسف سری از تاسف تکان داد و گفت : _این جور که شما آمار می گیرید خدا به داد مریض های اینجا برسه. خیلی از این حرفش مقابل دکتر شهامت کفری شدم و با حرص جوابش را دادم: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
ღ تمام راه را براے دیدن تو دویدم عطرت وزید باقے مسیر را پرواز ڪردم🕊❤️ 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ღ شاید این اشتباهےآمده دنبالِ من بارها‌سنجیده‌‌ام، هم‌قدّ این‌غم‌نیستم😭💔 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ღ من ديگر دوست داشتنت را فرياد نميزنم😭...نفس ميڪشم💔 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _شما مطمئن باشید اگه بمب شیمیایی بزنن، من یکی آخرین نفر ماسک می زنم تا مطمئن باشم به همه ماسک رسیده... خوبه فرمانده؟ عمدا نگاهش کردم تا کوتاه بیاید. او هم نگاهم کرد و تنها با تاسف نفسش را از بین لبانش محکم فوت کرد. برگشتم درمانگاه که عادله گفت : _من دلیل این همه لجبازی تو رو با فرمانده نمی فهمم. _واقعا خودمم از دستش خسته شدم... همش دستور.... بابا به جای دستور برو چند تا ماسک بردار برامون بیار. _خب اون که بنده ی خدا حرف بدی نمیزنه! ..... میگه شمارش کنید که به تعداد تخت ها و دکترا و پرستاران ماسک باشه. _عادله!.... اینجا فقط همین تعداد هستن؟... خب یه وقتی مریض میارن عده زیاد و کم میشه.... پس همیشه ماسک به تعداد نیست. _سخت می گیری فرشته.... سخت می گیری. _من سخت می گیرم یا اون؟.... اصلا اگه شيميايي زدن، من آخرین نفر ماسک میزنم... خوبه. عادله چپ چپ نگاهم کرد و گفت : _حالا علی الحساب برو همون 5 تایی که نشمرده آمار دادی رو بگیر. _گفتم خودش بیاره. و عادله خندید. _میبینی آخه؟!.... به فرمانده هم دستور میدی!... بعد توقع داری اون بهت هیچی هم نگه. لبخند کجی به لبم آمد. _خب من این طوری ام. اما لجبازی در منطقه ی جنگی، مساوی است با هزاران اتفاق ناگوار. شاید آن روزها که کمی جوان بودم و بی تجربه این لج و لجبازی را به شوخی و خنده گرفتم ولی جنگ هیچ شوخی و خنده ای با کسی ندارد! البته که 5 تا ماسک ضد گازی که گفته بودم را آوردند اما.... من نه با شمارش دقیق من. و من نه آمار دقیقی دادم و نه با شمارش عدد و رقم دقیقی گفتم. و این آغاز ماجرایی جنجالی بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
¹¹⁰ گَر‌نیست‌رویِ‌نورِ‌تو‌دَرڪَعبه‌جِلوه‌گَر.. اَزبَهرِ‌چیست‌این‌هَمہ‌تَعظیمِ‌خآنہ‌ای؟ 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ღ من وقتی از تاریڪیهای زندگیم واست میگم واسه اینه ڪه نقطه روشن توےِ زندگیمۍ❤️🌱 دورت‌بگردم‌امــღـام‌زمان💞 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده های این مرد بی چون و چرا صادقه و هر آنچه بگه خواهد شد و جالب اینه که، دشمن به وعده های صادق این ابرمرد، بیشتر ایمان داره و پی برده! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️ خدا چرا این دنیای پر از ظلم رو آفرید؟! " مقصّر کیه؟ " 👌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چند وقتی بی بمباران سپری شد. آنقدر که خاطره ی آن روز و بحث با یوسف بر سر تعداد ماسک های شيميايي را از یاد بردم. اما خیلی زود دوباره یادم آمد که روزی چه حرفی به یوسف زده ام! اواخر سال 59 بود که اتفاق دیگری افتاد. برای آنکه تعطیلات عید پیش خاله طیبه باشم، این بار مدت بیشتری در درمانگاه بدون مرخصی ماندم. تقریبا دیگر بعد از قضیه ی ماسک ها، دیگر با یوسف رو در رو نشدم. او هم 5 ماسک ضد گاز برای درمانگاه آورد و دیگر اتفاقی نیافتاد تا او را ببینم. اما یک روز.... یک روز که هیچ کس حتی فکرش را نمی کرد.... یک روز که شاید مریض های درمانگاه از روزهای گذشته بیشتر بود.... و تنها چند هفته مانده به تحویل سال نو و رفتن من به مرخصی.... همان اتفاق جنجالی افتاد. گرم کار در درمانگاه بودیم که صدای مهیبی در محوطه ی پایگاه پیچید. طولی نکشید که صدای فریادهای رزمنده ها برخاست. _شیمیایی زدن! و با صدای فریاد ها، من و عادله دویدیم برای برداشتن ماسک ها.... شاید همان موقع بود که یادم آمد.... « _شما مطمئن باشید اگه بمب شیمیایی بزنن، من یکی آخرین نفر ماسک می زنم تا مطمئن باشم به همه ماسک رسیده... خوبه فرمانده؟ » آنجا بود که دستم معطل ماند... فوری مقنعه ام را دور دهان و بینی ام، پشت سر گره زدم و ماسک ها را برای دیگران برداشتم. اول مریض ها اما ماسک ها کم بود! آنقدر کم بود که برای برخی از مریض ها ماسک نبود و مجبور شدم از ماسک اکسیژن استفاده کنم. اما کم کم داشت چشمانم می سوخت و نفسم به شماره می افتاد. اما به همه غیر از من ماسک رسید! عادله و دکتر شهامت هم نبودند.... آنها بعد از زدن ماسک ضد گازهای شیمیایی، برای کمک به بیماران بخش های دیگر رفتند. و من وقتی تنها به یکی از مریض ها ماسک زدم و دو نفر دیگر را به خاطر نبود ماسک، زیر ماسک اکسیژن قرار دادم، با نفسی به شماره افتاده، نقش زمین شدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حس می کردم گرد فلفل را بو کشیده ام. چنان چشمانم یا مجاری بینی ام می سوخت یا حتی نفس هایم.... گویی آتش از دهان و چشم و بینی ام فواره می زد. بی نفس افتاده بودم روی زمین که دیدم کسی با چند ماسک ضد گازهای شیمیایی وارد درمانگاه شد. کسی که خودش ماسک داشت و پای راستش کمی می لنگید.... اما عصایی نداشت! ماسک به صورت داشت و صورتش قابل شناسایی نبود.... اما با همان پایی که لنگ می زد، سخت نبود که حدس بزنم او کیست. اول بالای سر یکی از مریض ها رفت و ماسک اکسيژن روی دهانش را برداشت و ماسک ضد گاز برایش زد و بعد فوری با همان پای لنگانش، لوله ی ماسک اکسیژن را کشید و روی دهان من گذاشت. چیزی می گفت که از پشت محفظه ی ماسکش قابل شنیدن نبود! باز برخاست و ماسک دیگری به یکی از مریض ها رساند و باز سراغم آمد. اما اینبار طوری خودش را روی زمین انداخت که گفتم، زانویش شکست! روی زمین یک زانو را زانو خم کرد و یک پای دیگرش را که نتوانست خم کند، دراز. او قطعا یوسف بود. ماسک خودش را از روی صورتش برداشت و درست در آخرین لحظاتی که شاید دیگر نفسی برایم نمانده بود، ماسک خودش را روی صورتم کشید. اما دیر بود شاید. چنان ریه هایم می سوخت. آنقدر که از شدت سوزشش داشتم از هوش می رفتم اما نه قبل از شنیدن کلام یوسف. _نفس بکش فرشته.... و چشمانم بسته شد. وقتی به هوش آمدم در بخش مراقبت‌های ویژه ی همان بیمارستان صحرایی بودم. دور تا دور تختم مشمای ضخیمی کشیده شده بود و ماسک اکسیژن روی دهانم بود. اما هنوز التهاب ریه ام از سوزش گاز شیمیایی را به خوبی احساس می کردم. سِرُمی به دستم وصل بود و صدایم مثل یک سرماخوردگی سخت، گرفته بود! چقدر نفس کشیدن سخت بود! اولین کسی که بعد از هوشیاری دیدم دکتر شهامت بود. از پشت همان مشمای ضخیمی که دور تختم کشیده بودند، بالای سرم آمد. نگاهش خیلی غمگین بود. _خانم عدالت خواه.... و دیگر هیچ نگفت! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
🙂🔏 بخونید داستان خیلیامونه... 🖋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شیرین تر از شعر تبسمت هیچ نیافته ام لبخند بزن ... 🌷شهید عباس موسی وهبی🌷 نام جهادی: ابوموسی حشدالشعبی ولادت: 1982 شهادت: 4/26/2016 "فرزند شهید موسی احمد وهبی است که در 18 ژوئن 1985 به شهادت رسید... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چند روز یا چند ساعت، نمی دانم. اما مدتی در بخش مراقبت‌های ویژه ی بیمارستان صحرایی ماندم. اما حالم خوب نبود و نشد. اصلا نگران نبودم. از اینکه بمیرم و به مادر و پدر و یونس بپیوندم، هیچ ناراحت نبودم. و بارها وقتی نفسم بین دنده های سینه گیر می کرد، اشهدم را خواندم. اما خدا می خواست بمانم. ولی یک روز که خیلی حالم بد شده بود، ناچار با آمبولانس مرا به عقب منتقل کردند. وقتی روی تخت مرا با اکسیژن سمت آمبولانس می بردند. یوسف را هم دیدم! تا خود آمبولانس همراهم آمد. گاهی نگاهم با نگاهش یکی می شد اما با بسته شدن درهای آمبولانس تنها عادله بالای سرم ماند. نگاهم سمتش چرخید. قدرت حرف زدن نداشتم حتی. دستم را گرفت و با آنکه خیلی نگرانم بود اما لبخندی زد و گفت : _خوب میشی فرشته.... چشم بستم و زیر ماسک اکسیژن، سعی کردم بخوابم. اما وقتی نفس سخت باشد، خواب هم نیست. بارها چشمانم تا مرز خواب و بی هوشی پیش رفت اما با احساس خفگی، بیدار شدم. چقدر سخت بود! روزها آنقدر برای من دیر می گذشت که گاهی برای گذر حتی یک ثانیه به خدا التماس می کردم. به خاطر تنگی نفس شدید و حال خرابم با هلیکوپتر به تهران اعزام شدم. و در بیمارستان قبلی خودمان بستری. نمی دانم چند روز در بخش مراقبت‌های ویژه بودم. نمی دانم چون روزها و ساعت های من با بقیه فرق داشت. اما گذشت.... با هر سختی که بود. و بعد از مدتی دارو و درمان بالأخره با دستور دکتر ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتند. و هر روز تمرین نفس عمیق کشیدن! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فاطمه گفت: عمه من میدونم بابا مصطفام شهید شده بار آخری که اومد تهران من رو با خودش برد بهشت‌زهرا سر مزار شهدا بهم گفت: فاطمه..! یادت باشه شهدا همیشه زنده‌ن وقتی که چشمات رو ببندی میتونی اونا رو ببینی و باهاشون حرف بزنی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به خوبی احساس می کردم که چطور ریه هایم جمع شده که نفس عمیق هایم آنقدر کوتاه شده بود! اما برای تقویت ریه، چندین دستور به من داده شد. هم نفس عمیق کشیدن هم نگه داشتن نفس در ریه. با کلی اسپری از بخش مراقبت‌های ویژه به بخش منتقل شدم. و درست همان روز، خاله طیبه و خاله اقدس و حتی فهیمه به عیادتم آمدند. با آنکه مصرف ماسک اکسیژن را دکتر برایم کم کرده بود اما باز گاهی نفسم چنان می گرفت که به اکسیژن نیاز پیدا می کردم و درست در یکی از همان دقایق که زیر ماسک اکسیژن بودم، خاله طیبه و خاله اقدس و فهیمه، دیدنم آمدند. خاله طیبه تا مرا دید بلند زد زیر گریه. _الهی بمیرم برات فرشته..... چکار کردی با خودت خاله؟!.... این چه بلایی بود سرت اومد! خاله اقدس هم همراهش آهسته گریست و فهیمه با آنکه نگران به نظر می رسید اما با اخم به خاله طیبه گفت : _بسه خاله.... بالای سر مریض که گریه نمی کنن. نگاه هر سه ی آنها به من بود که ماسک را کمی پایین آوردم و با همان گرفتگی شدید صدا گفتم : _خوبم.... الان خیلی خیلی خوبم..... شما ندیدید چه حالی داشتم. و خاله طیبه با شنیدن صدای گرفته ام باز بلند گریست. _وای خاله ات بمیره برات.... تو که صداتم در نمیاد! خاله اقدس دستم را گرفت و گفت : _زیاد حرف نزن فرشته جان.... ماسکت رو بزن نفس بکش دخترم. ماسکم را زدم که خاله طیبه باز با همان اشکانی که می ریخت ادامه داد : _الان نزدیک دو هفته است شب و روز نداریم.... ببین چه حالی داشتی که یوسف هم مرخصی گرفت و برگشت تهران تا جویای حالت باشه. از شدت تعجب ماسک را از روی دهانم پایین کشیدم و بی اختیار گفتم : _یوسف!! خاله اقدس باز ماسک را روی دهانم کشید و بالشت پشت کمرم را کمی مرتب کرد و آهسته زیر گوشم گفت: _توی بخش میشه اومد ولی قبلش که تو اتاق مخصوص بودی نمیذاشتن.... الان پشت در اتاقه. و من باز با تعجب به خاله اقدس نگاه کردم. فهیمه شکلکی برایم در آورد که یعنی خیلی یوسف برایم نگران بوده! و من تنها با لبخندی نگاهم را از او گرفتم و سمت خاله طیبه دوختم. . _بگم پسرم بیاد؟.... تو این بچه رو بیچاره کردی فرشته!.... الان دو هفته است مرخصی گرفته دنبال داروهای توئه. خاله طیبه گفت و من با قلبی که نمیدانم چرا با آمدن نام یوسف ضربان گرفته بود، سری تکان دادم به علامت اجازه ی آمدنش. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه در دل داری؟عـشـقِ عـلی را ...🥺❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکش‏های پوچ ، مدفون نشوم. شهید آقا مصطفی چمران 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖🌸قرآن جیبتون بزارید ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنها به من خندیدن چون من متفاوت بودم من به آنها خندیدم چون همه مثل هم بودن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
یکی از تعریف می‌کند که یک روز با بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ استاد فرمودند برو جوابشو از خانومت بگیر. رفتم از پرسیدم کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم.گفتم باوضو بوده. فرمودند اینکه کار شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟ رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم میپختم 👇🔴 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db 😔👆کاش مام بلد بودیم🔴