eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🦋 ♡ جانِ جانا این دل تمومِ اون چیزیه که من دارم:) میسپارَمش به تو*.* 🌱 ↦ ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با چه وضعیتی از خانه ی خاله طیبه بیرون زدیم بماند. تا در ماشین سوار شدیم و حرکت کردیم یوسف شروع کرد. خیلی خیلی عصبانی بود. _تو شورشو در آوردی فرشته..... اگه فهیمه نادونی کرده و حرفی زده باید بیای جلوی جمع اینا رو بگی.... چرا وقتی می گم ساکت شو، ساکت نمی شی؟! نفسم نه از آن اتفاق، بلکه از آدم ها و خاطرات تلخ و شاید هم کمی از فریاد های یوسف گرفت. نفس نداشتم چون زیادی عصبی شده بودم. عصبی از یونسی که حتی فکر نمی کردم بخواهد بحث محمد رضا را در مقابل خاله طیبه باز کند و بعد از آن بدتر بخواهد بله را در آن موقعیت هم بگیرد. اما بیشتر از این دلخور بودم که هیچ کس متوجه نشده بود که من تا آن روز چقدر صبر کردم.... چقدر غصه خوردم و چقدر حرفهایم را در قلبم محبوس کرده ام و آن روز دیگر نتوانستم. یوسف هنوز عصبانی بود و داشت داد و بیداد می کرد که مهتاب با گریه گفت : _بابا تو رو خدا.... مامان حالش خوب نیست.... تو رو خدا..... اسپری هاش توی چمدونه. سرم را تکیه دادم به لبه ی صندلی عقب ماشین و شیشه ی عقب را تا نصفه پایین دادم تا بلکه کمی نفس بکشم اما مشکل، نفس من نبود. مشکل از عصبانیتی بود که باعث حملات آسمی می شد. از همان اول همین طور بودم. کم کم احساس کردم. صداها دارد برایم دب می شود.... چشمانم داشت همه چیز را تار می دید و نفسم ضعیف و بی جان شده بود و نمی دانم چرا یوسف نگه نداشت؟! سرم گیج می رفت که بی جان افتادم روی صندلی عقب و آنقدر گیج و ناهوشیار که اصلا قادر به تکان خوردن نبودم. تنها صدای جیغ های بلند مهتاب بود که گه گاهی کمی می شنیدم. _مامان..... مامان جان.... چشم بسته بودم در عالم خلسه ای که هیچ غمی نداشت جز نفس هایی سخت که می خواست جان بگیرد شاید برای برخاستن از سینه ای که مخزن تمام حرفهایی بود که مدت ها درونش، نگه داشته بود. دستی زیر گردنم نشست، سرم کمی بالا آمد و اسپری را احساس کردم که بین لبانم نشست اما دیر بود.... آنقدر دیر که حمله ی آسمی شدت گرفته بود و بعد از چند بار اسپری زدن تنها مثل یک ماهی بیرون افتاده از تُنگ، لبانم را از هم باز کردم و نفسی بلعیدم اما نفس هایم آرام نگرفت. چشم بسته بودم و خودم را به همان نفس های نصف و نیمه سپردم. آنقدر که کامل بی هوش شدم و از دنیا و اطرافم جدا. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
•••• |الاای‌شاعران! چشمان‌او‌آرایهٔ‌وحے‌است بـرای‌مـاازآن‌بـاران،کمـےالـهـام‌بـردارید... ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
#ˢᵗᵒʳʸ♥️ 🌱 . [ و چگونہ از جآن نگذرد آن‌ڪس کہ میدانـد جآن، بہاے دیدار است. . . ] . ‌| | ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
💔 . . نمےشود که مـ🙋🏻‍♀ـرا ـپیشِ خود نگہ‌ دارے؟! میان گنبـدِ زردتـ•• ‌ـکنارِ ڪفتــرهـآ...🙃🌿 . . [حتماً قرارِ شاه‌وگدا هست یادتانـ🌙] . . ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آرام آرام، در گذر ریز ثانیه ها احساس کردم که نفس هایم برگشت. به قدری که چشمانم باز شد. نگاهم در فضای نا آشنای یک چادر سفید رنگ پیچید. و مهتاب اولین کسی بود که دیدم. _وای مامان.... دق کردم مامان.... تو نمی دونی چقدر ما رو ترسوندی! هنوز نگاهش می کردم که دستم را گرفت و فشرد و گفت : _بابا رو هم به درد خودت دچار کردی. و بعد شانه اش را کمی عقب کشید و من با آن ماسک اکسیژنی که روی دهان داشتم دیدم که یوسف روی صندلی دورتر از تخت من، نشسته و مثل من، ماسک اکسیژن جلوی دهانش گرفته است. دوباره نگاهم سمت مهتاب برگشت که گفت : _خدا رو شکر این اورژانس جاده رو پیدا کردیم وگرنه معلوم نبود چی به سر شما و بابا می اومد.... خاله فهیمه هم زنگ زد و من با اجازه ات یه استرس حسابی به خودش و عمو یونس دادم تا دیگه از این جور بحث ها راه نندازند. نه حال پرسش داشتم و نه نفس هنوز که خود مهتاب ادامه داد : _خاله می خواست با تو حرف بزنه که حسابی بهش توپیدم.... بهش گفتم من که نمی دونم بحثتون سر چی بود ولی شما که می دونید مادر و پدر من هر دو جانباز شیمیایی هستن.... گفتم واسه چی جوری این دوتا رو عصبانی کردید که هر دوتاشون نفسشون گرفت و اگه اورژانس جاده رو پیدا نمی کردیم الان من می دونستم و شما و عمو یونس. لبخندی از زبان تیز اما با سیاست مهتاب، به لبم آمد که دستم را بوسید. _قربونت برم مامان.... اصلا غصه نخوری ها.... بابا هم آروم شده... خودشم بیچاره نفسش گرفته.... من موندم شما دوتا که اینقدر نفستون تنگه و با عصبانیت، اینجوری دچار حمله ی آسمی می شید چرا با هم بحث می کنید؟! فقط نگاهش کردم که لبخند زد. _البته خدایی شما تو ماشین اصلا چیزی نگفتی ولی بابا دیگه داغ کرده بود.... ماسک اکسیژن را از روی دهانم بلند کردم و آهسته پرسیدم : _حالش خوبه؟ _خيلی بهتر از شماست.... شما اکسیژنت خیلی پایین بود.... دکتر اورژانس به بابا گفت که اگه لازم باشه باید شب بمونی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
•💜 ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف علیهم ولا هم یحزنون اگه پایِ خدا وایستی خودش حالتو خوب میکنه:)) ↝ ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و ماندگار شدیم! در همان چادر اورژانس جاده تا شب! یوسف یکی دو ساعتی زیر ماسک اکسیژن، نشست روی همان صندلي کنار کپسول اکسیژن. و بعد از آنکه نفسش آرام گرفت و حالش بهتر شد، از روی صندلی برخاست. وقتی حرکت پاهایش را دیدم سمت تخت من است، بی اختیار چشمانم را بستم. بالای سر تختم ایستاد و به مهتابی که روی صندلی همراه بیمار، کنار تختم نشسته بود گفت : _حالش چطوره؟ _بهتره ولی اکسیژن خونش هنوز پایینه. _برو دکتر اورژانس رو صدا بزن بیاد ببینتش. صدای کشیده شدن صندلی مهتاب روی زمین را شنیدم و کمی بعد احساس کردم یوسف روی صندلی، جای مهتاب نشست. منتظر هر واکنشی از او بودم جز اینکه که گرمای دستش را روی دستم احساس کنم. با دو دست پنجه های دستم را گرفت و کمی بعد بوسید که نمی دانم چرا گریه ام گرفت. لوس شده بودم شاید! ناچار ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم که نفس بلندی کشید که به اسمم گره خورد. _فرشته..... بی اختیار می گریستم که دکتر همراه مهتاب وارد چادر شد. _خانم چرا گریه می کنید؟.... آقا ایشون نباید با این حالشون گریه کنند... اکسیژن خونشون پایینه.... باهاشون صحبت نکنید خواهشا. یوسف برخاست و کمی دورتر ایستاد. و دکتر به دستگاه کوچک سنجش اکسيژن، که روی انگشت اشاره ام بود نگاهی انداخت. _نمی تونم بگم حالش خوبه.... نمی تونم اجازه بدم مرخص بشند مگر با اجازه ی خودتون. نگاه دکتر به یوسف بود که مهتاب با نگرانی به یوسف خیره ماند. _اگر توی ماشین، صندلی عقب دراز بکشند امکانش هست سه چهار ساعت استراحت کنند تا برسیم؟ دکتر دست به سینه به یوسف خیره شد. _نمی دونم..... حالش خوب نیست و اکسیژن خونش هنوز بالا نیومده.... ریه هاش هم ملتهب شده... شما چی فکر می کنید؟ یوسف دستانش را پشت کمرش مخفی کرد. _باشه.... می مونیم. _می تونید برید توی مسجد استراحت کنید، یک همراه بیشتر کنار ایشون نباشه. مهتاب ماند و یوسف رفت. مهتاب صورتم را بوسید و با مهربانی گفت : _قربونت برم... استراحت کن که بهتر بشی... باشه مامان؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 عجب روزگاری بود. هیچ وقت نتوانستم در بین دعواهای مادر و پدر پی به علت آن ببرم. در همان دعواها و جر و بحث ها، محبت هایشان چشمی یا لفظی ظاهر می شد. مادر حالش خوب نبود اما پدر بی قرارتر بود. آنقدر بی قرار که خودش گفت می رود بیرون چادر یا در مسجد اما نرفت. درست کنار همان چادر اورژانس ماند و کمی بعد وقتی من از چادر خارج شدم او را دیدم که درست کنار چادر قدم می زند. _بابا.... فوری سمتم چرخید. _چی شده؟ _هیچی.... چرا اینقدر نگرانی شما؟! _هیچی... همین طوری.... واسه حال مادرت. _شما که می دونی اون زود عصبانی می شه.... کاش هیچی نمی گفتی تو ماشين. پنجه ای به موهایش کشید. _منم دیوونه شده بودم..... حالا اینا رو ول کن.... حالش چطوره؟ _همون جوری..... اکسیژن خونش پایینه.... بابا شما برو تو مسجد لااقل یه کم دراز بکش، اگه شب مامان حالش خوب بشه باید راه بیافتیم. _من خوبم.... فعلا همینجا هستم اگه کاری داشتی بهم بگو. نگاهش کردم. شقیقه هایش جوگندمی شده بود و داشت خاکستر نقره ای رنگش را سمت باقی موهای سرش می کشید. چقدر دلم می خواست فقط بی دغدغه باشم و ساعت ها به تماشای چهره ی پدرم بنشینم. همان چهره ی دوست داشتنی که گاهی اخمو یا عصبی یا حتی جدی تلقی می شد. اما نه اخم هایش اخم بود و نه جدیتش واقعا جدی.... همیشه مرد ایده آل زندگی ام، تنها پدرم بود و بس. او که در عاشقی همتا نداشت و حتی اگر گاهی بی اختیار صدایش را حتی گاهی بالا می برد، اما چنان عاشق مادر بود که بالافاصله غرورش را زیر پا می گذاشت و چنان فرهادی می شد که در عالم لنگه نداشت! مخصوصا که او طاقت بیماری مادر را اصلا نداشت. هر بار که مادر حالش بد می شد، پدر آنقدر بی قرار می شد که تمام مرخصی های یک سالش را خرج مادر می کرد! با این حال هیچ کدام هیچ وقت از گذشته شان برایم حرفی نزدند. خیلی از نقاط تاریک زندگی مادر و پدر بود که احساس می کردم حتی حاضر نیستند در موردش صحبت کنند. و درست همان نقاط، موجب حساسیت و کنجکاوی من شده بود. یکی مثلا همان اتفاقات گذشته ای که نه پدر و نه عمو یونس، هیچ کدام نمی خواستند در موردش صحبت کنند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بالاخره حال مادر کمی بهتر شد. بعد از چند روز استراحت و زیر ماسک اکسیژن بودن در خانه. و من در آن چند روز، از دور، شاهد دلبری های پدر بودم. واقعا طاقت مریضی مادر را نداشت! دو روزی که مرخصی گرفت و روز سوم که به اداره رفت تا شب چند باری زنگ زد و حالش را پرسید. با آنکه خوب احساس می کردم که اتفاق افتاده، به چه جهت به محمد رضا ربط دارد اما به هیچ عنوان دنبال پیگیری کردن باقی ماجرا نبودم. با اینکه در خاطرات من، محمد رضا، نقش مظلومانه ای را از کودکی ایفا می کرد اما حاضر نبودم بخاطرش، با مادر و پدرم که تمام زندگی ام بودند، رو در رو شوم. معتقد بودم خدا خودش می تواند همه ی کارها را درست کند اگر فقط قسمت باشد. مخصوصا که پدر برایم تعريف کرده بود که مادر برای من چه سختی هایی کشیده و در ماه های آخر بارداری، برای تولد من، تا پای مرگ هم پیش رفته است. مادر با آن ریه های شیمیایی شده اش، تا همان روز بخاطر من بارها دچار حملات آسمی شده بود و من دیگر طاقت نداشتم که او را بیش از این اذیت کنم و در این حال ببینم. بعد از چند روز که حال مادر بهتر شد، خاله فهیمه زنگ زد و این بار من گوشی را برداشتم برای اطمینان. همین که گفت گوشی را به مادرم بدهم بی رودربایستی گفتم : _خاله نمی تونم شرمنده.... مادر من این بار خیلی خیلی حالش بد شد.... باز شما می خواید در مورد عمو یونس و محمد رضا حرف بزنید و حالشو بد کنید..... در ضمن اینو هم به محمد رضا هم به عمو یونس بگید.... اگه بلایی سر مادرم یا پدرم بیاد.... هیچ وقت نمی بخشمشون. و مادر همان لحظه وارد اتاق شد و سمتم آمد و تا گفت : _گوشی رو بده ببینم.... گوشی را قطع کردم. مادر متعجب نگاهم کرد. _مهتاب!.... واسه چی گوشی رو قطع کردی؟! _نمی خواستم دوباره با حرفای خاله فهیمه حالت بد بشه..... مامان... تو رو خدا چند روز بهش زنگ نزن.... حالت بهتر که شد خود خاله زنگ می زنه.... منم بهش گفتم که به عمو یونس و محمد رضا بگه که اگه حال شما باز بد بشه، نمی بخشمشون. _خاک به سرم.... چرا این جوری حرف زدی با خالت؟ _ناچار شدم..... خواستم یه جوری جواب رد بدم که خودشون متوجه بشن. مادر خندید. _پس می دونستی موضوع رو. سرم را از نگاهش پایین انداختم و گفتم: _یه چیزایی می دونستم اما.... دلم می‌خواست ریش و قیچی رو بدم دست شما. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مادر خندید و ماجرای محمد رضا در همانجا تمام شد. با یک کدورت و دلگیری بین خاله فهیمه و مادر و عمو و پدر... اما اصلی‌ترین ماجرای زندگی من از قبولی ام در کنکور شروع شد. از رتبه ی بالایی که در رشته ی پزشکی آوردم و دانشگاه تهران قبول شدم. از همان اول کار، بعد از کلی ذوق و خوشحالی و جیغ و داد، بابا باز در فکر فرو رفت و مادر و پدر دو روزی باهم، دور از چشم من، پچ پچ کردند. خودم خوب می دانستم بابت دانشگاهم است. من باید به تهران می رفتم و فکر می کردم مادر و پدر می خواستند همراهم بیایند. و همین طور هم شد. پدر باز انتقالی گرفت و ما بعد از چند سال به تهران برگشتیم. درست وقتی که خانه ی مامان جون به فروش رفت و سهم پدر و عمو تقسیم شد. با اینکه چند ماه از دعوای پدر و عمو گذشته بود اما هر دو با هم سر سنگین برخورد کردند. من به همین هم راضی بودم تا لااقل آرامش باشد و پای حرفهای دیگر به میان نیاید. و خدا را شکر هم نیامد. با همان سهم ارث بابا، یک واحد آپارتمانی خریدیم و من از اواخر شهریور به دانشگاه رفتم. چقدر ذوق داشتم برای درسم. دلم می خواست یکی از بهترین دکتر ها در حیطه کاری خودم شوم. و تمام سعی ام را هم کردم اما داستان پر رمز و راز زندگی من، نه دانشگاهم بود و نه رشته ی پزشکی. داستان زندگی من، بورسیه ای بود که بخاطر تلاش های بسیارم از طرف دانشگاه نصیبم شد. دانشجوی برتر رشته ام شدم و با چند مقاله ی پزشکی که در طول تحصیلم نوشتم، بورسیه ی چند کشور به من پیشنهاد شد. مقالات من به زبان انگلیسی ترجمه شد و برای چند کشور ارسال و دعوت نامه از چند دانشگاه انگلیس برای دادن آزمون ورودی و مصاحبه برایم صادر شد. دانشگاه آکسفورد و کمبریج. درست در آخرین روزهای گرفتن مدرک پزشکی عمومی ام بودم که با این دعوت نامه ها، هم خوشحال شدم و هم غمگین. نمی دانستم می توانم به تنهایی در کشوری دیگر درس بخوانم یا نه. من در وجودم ترس هایی داشتم که شاید حتی از آن ها با پدر و مادر هم حرف نزده بودم اما با این دو دعوت نامه احساس کردم نیاز دارم که با پدر حرف بزنم. اما قبل از آن پدر خودش سراغم آمد. در یک روز از اواخر تیرماه، وقتی داشتم در اتاقم کتاب هایم را جمع و جور می کردم و کتابخانه ی شخصی ام را مرتب. در اتاق باز شد و پدر در آستانه ی در ایستاد. تا مرا در حال جمع و جور کردن کتاب هایم دید با پریشانی که در چهره اش به وضوح قابل نمایش بود گفت : _آخ ببخشید.... یادم رفت در بزنم. _نه... کاری ندارم... بیایید تو بابا. وارد اتاقم شد و لبه ی تختم نشست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _چقدر کتاب داری؟ خندیدم. _آره... خیلی.... تازه وقتی برای گرفتن تخصص کتابام بیشتر هم می شه. لبخند روی لب پدر چقدر به من آرامش می داد. پنجه هایش را در هم فرو برد و گفت : _گاهی وقتا که به گذشته فکر می کنم..... می بینم چقدر خدا ما رو دوست داشت که تو رو بعد از اون همه سختی که مادرت کشید، به ما داد. با آخرین کتابی که در دستم مانده بود، دو زانو روی زمين نشستم. _بعد از سال ها، بعد از کلی درمان و آزمایش سخت که حتی مادرت به من هم حرفی نزد، خدا تو رو به ما بخشید.... حتی روزی که تو به دنیا اومدی، مادرت تا مرز مرگ رفت و برگشت..... حتی بخاطر ریه هاش بعد از تولد تو هم چند روزی توی بخش مراقبت‌های ویژه بستری شد..... تو.... توی اون شرایط سخت شیر خوردی و روحیه ی قوی مادرتو به ارث گرفتی.... بغض و لبخندم با هم گره خورد که او ادامه داد : _فکر می کنم مادرت از همون اول.... خوب بهت جنگیدن رو یاد داد... نه؟ تنها نگاهش کردم. زیبایی لبخند روی لبش به من می گفت که حتما دختر مقاومی هستم. _مهتاب.... _جانم بابا.... _من به تو افتخار می کنم بابا.... به اینکه دخترم اینقدر خوب و مستقل بار اومده که حتما می تونه توی یه کشور غریب از پس خودش بر بیاد. اشکانم جاری شد که او ادامه داد باز. _قطعا گریه ات واسه دلتنگیه... وگرنه دختر فرمانده ی پایگاه درست مثل خود فرمانده می مونه..... روی دو زانو جلو رفتم و سرم را روی پاهاش گذاشتم و گفتم: _بابا.... من دختر شمام.... دختر شما و مامان که اونقدر خوب یادم دادید چطور باید توی سختی ها مقاوم باشم.... یادمه بچگی هام کفشم پاره شد..... یه بار اومدم کفش هام رو نشونت دادم که بابا من کفشم پاره شده..... و شما بهم گفتی.... مراقب باش سیم ارتباطت با خدا پاره نشه.... کفش که چیزی نیست.... من تک دختر بودم.... من تک فرزند بودم.... می تونستید منو لوس و بچه ننه بار بیارید ولی برای خواسته های کوچیک دوران بچگی هم به من یاد دادید صبور باشم.... امید داشته باشم.... منتظر باشم.... شما منو خوب تربیت کردید بابا.... پنجه هایش لا به لای موهای سرم نشست. _از پسش بر میای مهتاب.... من مطمئنم.... حتی تنهایی کشور غریب هم نمی تونه دختر فرمانده رو از پا در بیاره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 من تنها با حرفهای انگیزشی پدر مصمم شدم که بورسیه ام را استفاده کنم. و درست بعد از تصمیم نهایی من، این خبر پخش شد. فکر می کردم خود این خبر آنقدر واضح باشد که کسی چیزی از من نپرسد.... ولی.... دنبال کارهای پاسپورت بودم برای یک سفر چند روزه به همراه پدر، برای مصاحبه و آزمون ورودی دانشگاه و یک روز اتفاقی در خیابان محمد رضا را دیدم. آنقدر از دیدنش متعجب شدم که چند ثانیه ای چشمانم روی چهره ی او خیره ماند. اما باز من بودم که سر به زیر انداختم و او سمتم آمد. _سلام.... _سلام.... _شنیدم بورسیه ی یکی از دانشگاههای انگلیس رو گرفتی.... درسته؟ _بله.... مکثی کرد و ادامه داد: _مهتاب.... نرو.... اگه واقعا بخاطر قضیه ی من و پدرم می خوای بری نرو.... مصمم سر بلند کردم و با جدیت نگاهش. _چرا فکر می کنی تمام تصمیمات زندگی من، به تو و عمو یونس ربط داره؟! نگاهش سُر خورد سمت کفش هایش و گفت : _بعد از دعوای چند سال پیش این فکر به سرم زد.... _فکرتون اشتباهه.... خواهشا الان هم برو چون نمی خوام پدرم شما رو ببینه. نفسش را فرو خورد و گفت : _من فکر می کنم یکی از دلایلی که عمو یوسف با من بده بخاطر اینه که من پسر واقعی برادرش نیستم. فوری باز نگاهش کردم. _این فکرت هم غلطه.... پدر من با کسی دشمنی نداره.... قضیه ی من و شما هم به گذشته ی مادر و پدرمون بر می گرده. _توجیح منطقی نیست.... با لحنی تند گفتم : _برای شما منطقی نیست برای من هست... ببخشید من کار دارم.... سلام برسونید. و از او فاصله گرفتم و چند متری جلوتر رفتم. با آنکه قلبم تند می زد و گویای همه ی رازهای نهفته در سینه ام بود اما بخاطر مادر و پدرم، تقدیر دیگری را از خدا طلب کرده بودم. و مطمئن بودم که رقم خواهد خورد به خواست خدا. و این آخرین دیدار من و محمد رضا قبل از رفتن بود. دیداری که شاید پایان همه چیز بود و شروعی جدید.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برای یک سفر چند روزه، من و پدر به انگلستان رفتیم. از شدت وسواس بارها کتاب هایم را دوره کردم.... و او از من می پرسید و من به زبان انگلیسی جوابش را می دادم. خدا را شکر زبانم خوب بود. قبل از دوران دبیرستان، کلاس های زبان می رفتم و در دوران دانشگاه، زبانم را به طور پیشرفته ادامه داده بودم. تمام قوانين و مقررات دانشگاه آکسفورد و کمبریج را هم می دانستم. یکی از مهمترین ها، همان تسلط کافی به زبان بود. تا روز آزمون و مصاحبه که هر دو در یک روز برگزار می شد، پدر را بیچاره کردم. آن همه نگرانی ام بی دلیل بود شاید و این حرف را بالاخره پدر با زبان شیوایش به من زد. _مهتاب جان.... _بله بابا.... _اینجا خونمون نیست که مدام داری دور می زنی تو اتاق.... الان مهمان دار هتل میاد سقف اتاق طبق پایینی نشست کرده. از شوخی اش لبخندی زدم و گفتم : _خیلی نگرانم بابا.... _نگران نباش بابایی.... تو همه چی رو بلدی.... به جای اینکه بی خودی کتابا رو ورق بزنی، برو دو رکعت نماز بخون از امام‌ زمان کمک بگیر.... انگار آن جمله و دستور پیشنهادی پدر، همان قطعه ی گمشده ای بود که با تمام وجودم دنبالش بودم. دو رکعت نماز خواندم که پدر گفت : _آروم تر شدی؟ _آره.... _خوبه.... یه بچه وقتی می خواد از خیابون رد بشه.... از شلوغی خیابون و ماشین هاش گیج و سردرگم می شه و می ترسه.... ولی وقتی دستشو می ده به یه بزرگتر.... دیگه هیچ چیز نمی تونه اونو سردرگم کنه.... اینو بدون که حتی بزرگتر ما بزرگترها هم امام زمان است.... توی همه ی کارها از خودش کمک بگیر. _چشم.... نذر می کنم که هر چی برام رقم بخوره به خواست امام زمان، ان شاء الله، دو رکعت نماز هدیه کنم به روح مادر و پدر بزرگوارش.... این جوری دیگه خیالم راحت می شه که هر چی بشه، بهترین های زندگی منه. _آفرین.... همین جور تو سختی های زندگیت جلو برو..... اینو بدون برای امام زمان، کاری نداره که توی شهر و کشور غریب بهت کمک کنه..... چون از اسم مبارکش هم پیداست.... امام زمان، متعلق به همه ی زمان هاست... دیروز و امروز هم نداره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عارف که پشت دره😱 با آرش صحبت می کردم که در اتاقم باز شد، مادرم بود، دست و پامو کردم ولی سعی کردم خودم رو نکنم که با دیدنم گوشی به دست گفت: - ؟ سری تکون دادم که با لبخند گفت: - برسون. با صدای آیفون مجبور شد اتاق و کنه چیزی نشد که برگشت و متعجب گفت: - که ! گوشی از دستم افتاد، با صدای بلندی گفتم: - چی؟! از ترس نزدیک بود کنم، مادرم به گوشی اشاره کرد. - مگه بهت ؟ گوشی رو از روی زمین برداشتم و تماس آرش و کردم، کرده بودم، شدم، الان عارف بیاد و مادرم ازش سوال بپرسه چی؟ سرم انداختمو بیرون رفتم. نگام به عارف افتاد که با لباس مشغول باز کردن بند بود، سرشو لحظه ای بلند کرد و نگاهمون به هم گره خورد. مادرم یکدفعه ای رو به گفت: - الان داشتی با میزدین خواستم بگم که اگه از اومدین بیاین اینجا که بعدش دیدم پشت هستین، ترمه هم متعجب بود. سکوت عارف لرزوند، خم شد تا کفششو از پاش دربیاره، اخم بین دو دیدم و... https://eitaa.com/joinchat/538050827C44c9a6330b
این رمان ایتارو ترکونده👇👇👇👇 دختره با این که یه سرگرد جذاب لعنتی نامزدشه، با پسری تو دانشگاهش هم رابطه داره، داره با پسره حرف میزنه که مادرش وارد اتاقش میشه و به دروغ به مادرش میگه که نامزدش پشت خطه، اما وقتی سرگرد زنگ خونه اشونو میزنه و وارد خونه میشه یه رسوایی به بار میاد و....😱🙈😢 https://eitaa.com/joinchat/538050827C44c9a6330b 💋💯 ✅🥰
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و روز آزمون و مصاحبه ام فرا رسید. صبح همان روز از شدت نگرانی خوابم نمی برد. برای نماز صبح که بیدار شدم، نخوابیدم و دو رکعت نماز هدیه به امام زمان عجل الله خواندم، قرآن خواندم و بعد از نماز صبح پدر، چیزی به عنوان صبحانه خوردم و همراه پدر به محل آزمون رفتیم. با دیدن جمعیتی که در محل آزمون جمع شده بودند، روحیه ام را باختم. داشت گریه ام می گرفت که پدر پیشانی ام را بوسید و گفت : _نتیجه ی آزمون هر چی بشه تو دختر فرمانده ای.... لبخندی از تعبیر قشنگش زدم و کمی بعد وارد محل آزمون شدم. آزمون تخصصی پزشکی، با داوطلبین زیادی برگذار شد. با آنکه خیلی برای این آزمون تلاش کرده بودم اما حتی نمی توانستم حدس بزنم که پاسخ هایم صحیح است یا نه. خوبی این آزمون این بود که پس از انجام آن، دیگر ترس و واهمه ام ریخت و چون احساس می کردم همه ی سوالات را اشتباه جواب داده ام، و نهایتا بورسیه ام را از دست می دهم، دیگر اضطراب و نگرانی نداشتم. بعد از آزمون یک ساعتی، زمان استراحت داشتیم تا زمان مصاحبه ی حضوری. به حیاط بزرگ کالج رفتم و همان جایی که با پدر قرار گذاشته بودم. با دیدنم لبخند زد و به استقبالم آمد. _دختر فرمانده چطوره؟ _خوبم.... ولی نمی دونم قبول می شم یا نه. _نتیجه مهم نیست.... مهم اینه تلاشت رو بکنی، توکلت رو داشته باشی و نتیجه رو از خدا بخوای.... دیگه هر چی بشه خواست خودش بوده..... حالا شما را دعوت می کنم به غذای عالی امروز.... چیپس و ماست! خنده ام گرفت. بخاطر آنکه وقت نبود تا از محله ی مسلمان نشین انگلیس برای هتل خرید کنیم، چند روزی بود که همه ی غذاهایمان شده بود چیپس و ماست! من که راضی بودم اما پدر مدام به شوخی می گفت وقتی به ایران برگردیم مادرت هم ما رو شبیه چیپس می بینه. نشستم کنار پدر و یک چیپس و ماست به عنوان ناهار خوردم و کمی با هم صحبت کردیم و آماده ی مصاحبه ی حضوری شدم. مصاحبه ای که حتی از خود آزمون هم سخت تر بود. سوالات سخت و علمی نبود اما نگاه خاص اساتید بر روی روسری و حجاب من، نگاه جالبی نبود. با این حال به دستور پدر هر وقت از نگاه اساتید ترسیدم، زیر لب ذکر : یا قاهر العدو یا والی الولی یا مظهر العجایب یا مرتضی علی خیلی کارساز بود! مادر می گفت این ذکر توسل به حضرت علی، برای در امان ماندن از هر ترسی خیلی کارساز است و من به تجربه این ذکر را امتحان کرده بودم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از آزمون و مصاحبه دیگر حتی نخواستم به قبولی یا رد بورسیه ام فکر کنم. با پدر به ایران برگشتیم. قرار بود جواب آزمون و مصاحبه را به دانشگاه ارسال کنند. و من در همان چند روز آنقدر دلم برای مادر تنگ شده بود که با برگشت به ایران، و دیدن مادر، آن‌قدر خوشحال شدم که دیگر در جواب سوالات مادر که مدام می پرسید؛ چی شد؛ تنها می گفتم؛ هر چی شد شد..... خدا رو شکر که فعلا پیش شمام. من قدر و اندازه ی زندگی ام را تازه کشف کرده بودم. انگار مادر و پدر من کل دنیایم بودند و برایم خیلی سخت بود که بخواهم از آنها دور باشم. اما خیلی زود جواب آزمون و مصاحبه آمد و از پذیرفته شدگان اولیه ای که برای بورسیه دانشگاه آکسفورد و کمبریج امتحان داده بودند، من قبول شدم! اسمم نه تنها در دانشگاه پخش شد بلکه در اقوام و دوستان هم پیچید. با همه ی خوشحالی پدر و مادر اما.... غم دوری از آنها برایم پُر رنگ شد. وسایلم را جمع کردم و برای رفتن به دانشگاه کمبریج تنها دو هفته وقت داشتم. دو هفته وقت داشتم تا اشک هایم را بریزم، مادر و پدر را در آغوش بگیرم و یادگاری هایم را جمع کنم تا در تنهایی خوابگاه و شهر غریب، مرا یاری کنند. در آن چند روز مانده به رفتن، همه به دیدنم آمدند. از خاله طیبه گرفته تا عمو یونس و خاله فهیمه و حتی.... محمد رضا. هر کسی برای سر راهی و بدرقه ام چیزی آورده بود. خاله طیبه برایم لواشک های خوشمزه ای که خودش درست کرده بود. خاله فهیمه برایم میوه های خشک مثل برگه ی آلو و زرد آلو و آلبالو خشکه.... عمو یونس برایم مغز بادام و پسته گرفته بود و محمد رضا هم.... شیرینی کرمانشاهی در جعبه ی مخصوص! گرچه پدر نگذاشت سرراهی محمد رضا را ببرم. می گفت : _اونجا اینا رو می خوری رودل می کنی. مادر از حرف پدر خندید و پدر با اخم و جدیت گفت : _این واسه منو مادرت بمونه بهتره. آخر سر هم شیرینی های کرمانشاهی را گذاشتم برای پدر و مادر. البته بهتر هم همین بود.... نباید و نمی خواستم به محمد رضا فکر کنم و این خودش دلیل خوبی بود برای جا گذاشتن شیرینی ها و بالاخره روز رفتن فرا رسید.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در فرودگاه موقع خداحافظی، مادر چند باری نفسش گرفت و اسپری زد. پدر بغض کرده بود و نمی توانست حتی حرفی بزند اما درست لحظه ی آخری که باید از هم جدا می شدیم، پدر گفت : _می دونم که تو از پس خودت بر میای.... تو رو سپردم دست خدا، اصلا هم برات نگران نیستم اما دلم برات خیلی تنگ می شه . با این حرف پدر باب گریه برایم باز شد. خودم را در آغوشش انداختم و گریستم که به شوخی گفت: _حالا اگه منو مادرت باهم دعوا کنیم.... کی می خواد ما رو آشتی بده؟ و همین حرفش باز کلی خاطره برایم زنده کرد. سر بلند کردم از آغوشش و گفتم : _شما اونقدر خوبید که می دونم بیشتر از گذشته هوای دل‌ِ تنگ شده ی مادر رو خواهید داشت.... مراقب خودتون باشید. لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید و من بعد از بوسیدن دست پدر و مادرم، همراه چمدانی که دنبال خودم، می کشیدم، چند قدمی چشم در چشمشان، به عقب برداشتم. اگر همانطور سمت سالن ورودی پروازهای خارجی می رفتم، قطعا نگاه اشک بار مادر، مرا منصرف می کرد. چرخیدم و دیگر به پشت سرم نگاه نکردم. قلبم شاید برای یک لحظه از شدت دلتنگی به اندازه ی سالیان سال، گرفت. اشکی از چشمم چکید و لحظه ای چشم بستم و دل به امید خدا دادم تا آرام بگیرم و بتوانم آن دوری را تحمل کنم. سوار هواپیما که شدم، دلم آنقدر گرفته بود که به اندازه ی همه ی دنیا می خواستم گریه کنم. هر قدر نفس عمیق می کشیدم نمی شد جلوی اشکانم را بگیرم. نمی دانم تا کی گریستم تا بالاخره اشکانم باز ایستاد. بعد از یک سفر هوایی طولانی 7 ساعته به فرودگاه هیترو لندن رسیدم و از آنجا تا شهر کمبریج تنها 108 کیلومتر فاصله بود. با اولین پرواز تا فرودگاه کمبریج، راهی نبود.... و من خسته ی راه دنبال کرایه یک سوئیت بودم تا بتوانم در اولین فرصت برای خوابگاه درخواست بدهم. کمی برای پیدا کردن یک سوئیت در سایت های معتبر در شهر کمبریج جستجو کردم اما بالاخره یک سوئیت کوچک پیدا کردم. با ورود به همان سوئیت 20 متری که در زیر شیروانی یک خانه بود، خودم را روی تخت یک نفره ی آن انداختم و دراز کشیدم. و از شدت خستگی کم کم خوابم برد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مهتاب رفت و من با نیمه جانی که برایم مانده بود سعی داشتم خوددار باشم. گرچه یوسف بهتر از هر کسی حالم را می فهمید. به خانه برگشتیم و خانه بی مهتاب و شیطنت هایش چقدر سوت و کور بود! نشسته بودم رو به روی تلویزیون و بی بهانه و حتی هدف، مرتب کانال های تلویزیون را بالا و پائین می کردم. یوسف هم رفته بود خرید. طولی نکشید که برگشت و وقتی با دستان پُرش، در را بست گفت : _ببین چی خریدم.... گفتی سبزی آش نداری، برات سبزی آش خرد شده گرفتم.... رشته ی آش گرفتم. فوری و بی حوصله گفتم : _من آش درست نمی کنم.... دستانش خشک شد و روی پیشخوان آشپزخانه ماند. _حتی واسه پشت پای مهتاب؟! انگار نقطه ضعفم را می دانست. من سکوت کردم و او گفت : _باشه.... خودم درست می کنم.... اول یه قابلمه آب می ذاریم روی گاز.... بعد سبزی رو می ریزیم توش.... و راستی راستی یه قابلمه آب کرد. خواست سبزی را هم بریزد داخل قابلمه که فوری گفتم: _یوسف تو رو خدا.... _پس بیا خودت یه آش پشت پا بذار. ناچار برخاستم اما با بغض. قابلمه ی پُر آب را روی گاز گذاشتم و سراغ حبوبات رفتم. اشکانم بی دلیل داشت از چشمانم می چکید که یوسف کنار دستم ایستاد. _فرشته!.... مهتاب بهترین انتخاب رو کرد. _من توانش رو ندارم یوسف..... نمی خوام بشنوم مردم بگن، واسه اینکه باباش جانباز بود تونست بورسیه بشه.... _خدا می دونه.... من و تو هم می دونیم که مهتاب خودش تلاش کرد... حالا بذار بقیه بی خود حرف بزنن..... _تو می تونستی جلوش رو بگیری.... مگه اینجا چش بود که گذاشتی بره اون ور؟ بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش چرخاند. _حیف می شد.... به خدا مهتاب با اون هوش سرشارش، حیف می شد.... می دونی ما از علم دنیا هم تحریم شدیم.... حالا چرا نذارم، دختر من، بره توی کشوری که خودش باعث و بانی تحریم های ماست و علم اون کشور رو یاد بگیره تا بتونه برگرده و به مردمش خدمت کنه؟! زل زدم به چشمانش و گفتم: _اگه بر نگشت چی؟ لبخندی زد اطمینان بخش. _بر می گرده... اگه دختر منه.... بر می گرده. نگاهش کردم که بوسه ای وسط پیشانی ام زد و باز صدایش دلبرانه دل بُرد. _به فرمانده ات ایمان بیار.... لبخند زدم. _ایمان دارم فرمانده.... اما شما حساب دل یه مادر رو از فرماندهی یک فرمانده ی خوب، جدا کن. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه سیاهش در صورتم چرخید و باز بوسه ای به صورتم زد. _مهتاب دختر مستقلی بار اومده..... اون از پس خودش بر میاد..... یادته اولین باری که کفش بندی براش خریدیم؟ در بین خاطرات دور و خاک خورده ی ذهنم داشتم، ورق به ورق جستجو می کردم که گفت: _نمی تونست بندای کفشش رو ببنده..... به من گفت چه جوری باید ببندم یادش ندادم و گفتم خودت باید یاد بگیری..... اونم لج کرد و گفت اصلا همون جوری با کفش های بی بند و نبسته راه می ره.... اما وقتی با همون کفشا خورد زمین و گریه اش گرفت بهش گفتم دیدی باید یاد بگیری..... من بهش نگفتم اما خودش یاد گرفت. تازه یادم آمد. خاطره ی کفش های مهتاب و زمین خوردنش هنوز در ذهنم بود که ادامه داد : _اگه دو تا بچه داشتیم.... هیچ وقت به دخترم اینقدر سخت نمی گرفتم..... من توی هیچ کدوم از درساش کمکش نکردم.... چون می خواستم خودش همه ی کاراشو انجام بده و خدا رو شکر انجام داد. با کنجکاوی پرسیدم : _خب حالا اگر کاراشو انجام نمی داد یا بخاطر کمک نکردن تو، سراغ کمک گرفتن از دوستاش می رفت و گیر آدم ناجوری می افتاد چی؟ نگاهش با لبخند توی صورتم چرخید. _یادته برای کنکور مهتاب چقدر دعا کردی و نماز خوندی؟ _خب.... _من برای سر به راهی و صالح بودن دخترم کلی نماز خوندم.... برای چادری شدنش متوسل شدم به حضرت زهرا...... نماز استغاثه خوندم..... چهار تا جمعه پشت سر هم..... و یک نماز استغاثه رو هم گرو نگه داشتم که هر وقت خودش خواست و به من گفت که چادر رو دوست داره، بخونم.... و گفت.... گفت دلش می خواد چادری باشه..... من برای اینکه نمازاش اول وقت بشه هم باز متوسل شدم به نماز استغاثه به حضرت زهرا..... مادر ما حضرت زهرا، خیلی روی تک تک دخترا و عاشقان و ارادتمندانش غیرت داره.... کافیه باور داشته باشی که خانم می تونه در روح و روان دخترت معجزه کنه..... من باور داشتم. لبخندی زدم و نتوانستم جلوی اشک چشمانم را بگیرم. _تو بهترین پدر دنیایی یوسف..... چقدر خوشحالم عمرم رو با تو و کنار تو سپری کردم. دستانش را گشود و مرا در آغوش کشید. روی سرم بوسه ای زد و گفت : _منم خوشحالم که تو مادر مهتاب شدی..... وقتی مادر دخترت، یه فرشته باشه، قطعا دخترت کمتر از مهتاب نیست! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روز اولی که قرار بود به دانشگاه بروم، خیلی ،احساس تنهایی می کردم. اما همه چیز برای من از همان روز اول شروع شد. با ورودم به دانشگاه به دفتر ریاست دانشگاه احضار شدم و در کمال تعجب، با گرفتن یک سوئیت اختصاصی برای بهترین دانشجوی دانشگاه مواجه شدم. باید سوئیتی که خودم اجاره کرده بودم را پس می دادم و به سوئیتی که دانشگاه برایم در نظر گرفته بود، نقل مکان می کردم. آنجا بود که متوجه شدم در مصاحبه و آزمون ورودی، بهترین و بالاترین رتبه را آورده ام و این جز امتیازات ویژه برای دانشجویان برتر است. و من یادم آمد که از همان اول صبح که از خواب بیدار شدم و حالم خوب نبود و تنها تکه ای نان خورده بودم و در روشویی کوچک کنج سوئیت که هم برای شستن ظرف و لباس استفاده می شد و هم برای گرفتن وضو، وضو گرفتم، از خدا خواسته بودم کمکم کند! به دستور پدر اول از همه دو رکعت نماز خواندم تا اعتماد به نفس خودم را که نمی دانستم به چه دلیلی از دست داده ام، دوباره بر روح و روانم، برگردانم. آماده شدم. چندین مانتوی عبایی بلند برای خودم آورده بودم که حکم همان چادر را داشت. پدر می گفت در شهری مثل کمبریج که مسلمانان اقلیت هستند، چادر می تواند خود عامل توجه بیشتر باشد و در نتیجه لباس شهرت محسوب شود. به همین دلیل تمام لباس هایی که با خودم آورده بودم، مانتوهای بلند و عبایی بود با روسری های قواره دار که سر تا پایم را می پوشاند. بر خلاف خیلی از دانشجویان مسلمان دیگر ایرانی که اینجا راحت بودند، من با همین اعتقاداتم در این دانشگاه پذیرفته شده بودم و به هیچ عنوان حاضر نبودم، ذره ای از آنها کوتاه بیایم. با یک کوله پشتی از سوئیت محقرم بیرون زدم و سمت دانشگاه کمبریج راه افتادم. هزار اگر و اما و شاید در سرم بود که کمی مرا می ترساند. دانشگاه بزرگ کمبریج، روز اول، برای من خیلی دوست داشتنی نبود. آن همه دانشجوی خارجی و انگلیسی که گاهی با نگاه هایشان مرا متوجه ی غریب بودنم، می کردند، داشتند به نوعی ذره ذره اعتماد به نفسم را می ربودند. اما بعد از خبری که ریاست دانشگاه به من رسید، نفس عمیقی کشیدم و بی هیچ حرفی با کسی، سر کلاس حاضر شدم. انگار اعتماد به نفس از دست داده ام را دوباره به دست آورده بودم. 🌹این قسمت های داستان که از زبان مهتاب بیان شده است، با اقتباس از زندگی خانم زینب سادات حسینی، دختر شهید علی حسینی نوشته شده که با کمی دخل و تصرف، و اتفاقات تخیلی پیوند خورده است. علاقه‌مندان می توانند، داستان کوتاه زندگی خانم زینب سادات حسینی را با نام « بی تو هرگز » در گوگل سرچ کنند و بخوانند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همه ی دانشجویان یکی یکی وارد کلاس می شدند که ناگهان پسر جوانی با ورودش به کلاس چنان نگاهی به من انداخت که قلبم از شدت اضطراب آب شد! همان چهارچوب در ایستاد و بعد از آن نگاه عجیب و غریبی که معنایش مشخص نبود، سمت میز استاد رفت و سلام کرد. _رابرت آنژه هستم.... و این ترم میکروب شناسی و آزمایشگاه رو با من دارید.... لطفا خودتون رو معرفی کنید.... و اسم شهر محل تولدتون رو هم بفرمایید. از همان لحظه کمی مضطرب شدم. یکی یکی دانشحویان بر می خاستند و خودشان را معرفی می کردند تا نوبت به من رسید. بسم الله ی زیر لب گفتم و برخاستم. _من مهتاب صلاحی هستم از ایران، شهر تهران. نمی دانم چرا روی لبش لبخندی نشست که به نظر تمسخر آمیز می آمد. _پس همان‌طور که از لباستون پیداست شما ایرانی هستید و از دانشجویان خارجی؟ و از این سوالش چند نفری خندیدند. جسورانه نگاهش کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید، در جوابش گفتم : _از اسم فرانسوی شما و نام خانوادگی شما که نام یکی از شهرهای بندری فرانسه است هم پیداست که از اساتید خارجی هستید.... درسته؟ لبخندش محو شد و خشم ریزی در چشمش ظاهر شد. مخصوصا که برخلاف حرفی که او زد، با کلام من، همه ی دانشجویان خندیدند. نگاهش به من بود و انگار نمی خواست از نگاه تهدید آمیزش دست بردارد. تا آخر ساعت تدریس استاد آنژه، گه گاهی نگاهش سمتم می آمد که احساس خوشایندی از نگاهش نداشتم. آخر کلاسش وقتی دانشجویان داشتند یکی یکی از کلاس بیرون می رفتند، صدایم زد. _شما.... لطفا تشریف بیاورید. وسایلم را جمع کردم و سمت میزش رفتم. نگاهش دقیق تر توی صورتم چرخید و من سرم را از نگاه تیزش پایین انداختم. _خانم صلاحی.... من استاد سخت گیری هستم..... خیلی از دانشجویان درس منو بارها با نمره ی پایین رد شدند.... خواستم بهتون بگم که از اونجایی که من یه مارکسیستی دو آتیشه هستم و از اینکه کسی، توی کلاس من بخواد با این طرز لباس و عقاید با من لجبازی کنه، خیلی عصبانی می شم، خواستم بهتون هشدار بدم که از الان به فکر آخر ترم و نمره ی این درستون باشید. و این اولین مانعی بود که سر راهم سبز شد. غربت و غریبی من در شهر کمبریج یک طرف، از همان روز اول، صحبت های طعنه آلود استاد آنژه هم تمام تصوراتم را نسبت به دانشگاه و درس و رشته ام، عوض کرد. اما هميشه این موانع سخت است که ما را به فکر می اندازد که یا موانع را دور بزنیم یا از دل موانع تونلی بزنیم به آن سوی موانع. و من راه دوم را انتخاب کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بخاطر هشدار به موقع استاد آنژه، از همان روز اول، جزوه ی این درس را هر روز مرور کردم. حتی همه ی صحبت های خود استاد را در کلاس، نوشتم و از آن جزوه ای مرتب و منظم تدوين کردم. و برای امتحان میان ترم خودم را کشتم تا بهترین نمره را بگیرم. حتی سر امتحان این درس، خوب یادم هست که..... بعد از کلاس آن روز همراه نماینده ی دانشجویان خارجی دانشگاه سمت سوئیت خودم برگشتم و وسایلم را جمع کردم و به سوئیتی که دانشگاه به من اختصاص داده بود، نقل مکان کردم. سوئیت بزرگ و دلبازی بود در نزدیکی خود دانشگاه. یک سوئیت اختصاصی برای دانشجوی برتر رشته ی پزشکی! آنجا بود که به قول پدر رسیدم به این حرف که، باید بعد از توکل به خدا از خود امام زمان عجل الله، در کارهایم کمک بگیرم. و یادم آمد که روز آزمون من دو رکعت نماز هدیه به امام زمان عجل الله خوانده بودم! روزها گذشت و خاطره ی این عنایت خاص حضرت به من، کم کم، در ذهنم کمرنگ شد.... اما توسلم به اهل بیت و امام زمان عجل الله، نه.... وسط تایم میان ترم درس میکروب شناسی، خودش بالای سرم آمد و عمدا چند دقیقه ای با تامل بالای سرم ایستاد تا تمام جملاتی که در پاسخ سوالات تشریحی نوشته بودم بخواند. و من بی توجه به نگاه دقیقش داشتم همچنان می نوشتم که سر خم کرد و کنار گوشم گفت : _خیلی خوب نوشتی.... فکر نمی کردم اینقدر دقیق خونده باشی.... اما من هم خیلی دقیق تصحيح می کنم.... بهت قول می دم شاید خواست با آن جمله اش باز تمرکزم را از من بگیرد، اما من آنقدر آن درس را مرور کرده بودم که بی توجه به او تمام سوالات برگه ام را که کامل نوشتم. بعد از اتمام پاسخگویی، سمتش رفتم و برگه ام را روی میزش گذاشتم. نگاهش لحظه ای سمت من آمد و چشمان عسلی اش را با لبخند کنایه آمیزی به من دوخت. اما من بدون هیچ کلامی از کلاس خارج شدم. سختی درس های دانشگاه یک طرف، برای تأمین هزینه‌های دانشگاه و درسم، دنبال کار هم بودم. از طریق خود دانشگاه، چند پیشنهاد کاری داشتم که یکی کار در درمانگاه مخصوص دانشجویان دانشگاه بود. اما من بخاطر رشته ی تخصصی ام که جراحی عمومی بود، خیلی دوست داشتم که در یک بیمارستان مشغول به کار شوم. و کار در یک بیمارستان نیازمند یک معرف داشت. با آنکه معرفی نداشتم اما هر روز بعد از هر نمازم، برای کار در یک بیمارستان خوب، دعا می کردم تا این که.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀