هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_722
#مهتاب
از این فرصت پیش آمده استفاده کردم برای استراحت و فردای آن روز، خودم سِرُمم را قطع کردم و با تکه نانی سحری خوردم و بعد از سحر و نماز، خوابم برد.
صبح ساعت 9 بود که دکتر آنژه به دیدنم آمد.
_سلام... صبح بخیر.... می بینم که حالتون بهتره.
_بله.... خیلی.... خدا را شکر.
پوزخندی زد.
_خدا؟!.... من با مدیریت صحبت کردم.... من راضیشون کردم که استراحت کافی داشته باشید..... بعد می گید خدا رو شکر.
_بله.... خدای من شما رو وسیله قرار داد تا باعث این اتفاقات بشید.
نفسش را محکم فوت کرد و نگاهم.
_امروز انگار حالت خیلی خوبه.... به نظر میاد که باید توی عمل جراحی امروز دستیارم باشی.
_بله.... منتظر دستور شما هستم.
_پس توی اتاقم منتظرتونم.... اما قبلش باید باهم حرف بزنیم.
او رفت و من روپوش سفیدم را پوشیدم و به اتاق او رفتم.
در زدم و با اجازه ی ورودش، وارد شدم.
پشت میزش نشسته بود که با دیدنم گفت :
_نیم ساعتی تا عمل جراحی وقت داریم.... خواستم بگم که من چند وقتی هست که خیلی به شما فکر می کنم.
سرم پایین بود و روی صندلی کنار میزش نشسته بودم که ادامه داد :
_خواستم پیشنهاد دوستی بدم..... دوست دارم با هم آشنا بشیم.
_من هیچ علاقه ای به دوستی با شما ندارم.
گفتم و برخاستم که متعجب نگاهم کرد.
_نمی فهمم!.... مگه من چی گفتم؟!.... یه پیشنهاد آشنایی بود فقط.
_جناب دکتر.... من مسلمان هستم.... به نظر شما وقتی برای حجابم اینگونه سخت می جنگم.... حاضر می شم با شما رابطه ی دوستانه داشته باشم؟!
_اشکالش چیه آخه؟!
_اشکالش صدمه ای هست که در این نوع دوستی ها به روحیه ی آدمی وارد می شه.... خدای من بهتر از شما می دونه که طبیعت ما رو چطور خلق کرده و از صدمات این جور دوستی ها هم به خوبی آگاهه.... به همین خاطر این نوع روابط در دین ما ممنوعه.
_پس شما چطور با هم آشنا می شید؟
_در حد حرف و روابط خانوادگی چند جلسه.... البته اون هم فقط در موارد ازدواج.... ببخشید دکتر.... من می رم اتاق عمل و اونجا منتظر شما می شم.
تا کنار در رفتم که صدایم زد.
_صبر کن.... اگه یه نفر از تو خوشش بیاد باید چکار کنه؟
کلافه بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_اون یه نفر شمایید؟!
_فکر کن بله....
_به اون یک نفر بگید؛ من نه وقت فکر کردن به این حرفا رو دارم و نه علاقه ای..... بهتره از فکر من بیاد بیرون.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_723
#مهتاب
یک راست به اتاق عمل رفتم. لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاق عمل شدم.
دکتر آنژه کمی دیر آمد و با چه اخم تخمی!
آن روز خیلی عصبانی بود و بقیه از این همه عصبانیتش متعجب.
اما من خوب دلیلش را می دانستم. اصلا تصورش را نمی کرد که من بخواهم با او همچین رفتاری داشته باشم و همین مسئله برایش خیلی سخت بود.
در کل عمل چنان سخت گیر و عصبی بود که من تمام سعی ام را کردم تا مبادا حتی کلامش دیر به گوشم برسد و او مقابل بقیه، با لحن تندی بگوید : حواست کجاست؟
و چون همچین ایرادی در من ندید، بعد از عمل جراحی، در رختکن باز سراغم آمد.
_خانم صلاحی.... کارتون دارم.
این را گفت و رفت!
من که می دانستم باز می خواهد در مورد خودش حرف بزند اما واقعا حوصله اش را نداشتم.
از شدت بی حوصلگی برای شنیدن حرفهای تکراری دکتر، کلافه نفسم را از بین لبانم فوت کردم که دستیار بی هوشی که کنارم بود گفت :
_دکتر آنژه امروز خیلی عصبانی بود!
_بله....
_به نظرم با شما مشکلی دارند.... درسته؟
جوابی ندادم و از رختکن خارج شدم. روپوش سفیدم را پوشیدم و سمت اتاقش رفتم. در اتاق را که گشودم، در کمال تعجب دیدم که سیگاری دستش است.
کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید که با سرفه ای به او فهماندم که وارد اتاقش شدم.
چرخید و سیگارش را که تا نصفه کشیده بود در جاسیگاری روی میزش خاموش کرد و گفت :
_مشکلت با من چیه؟
_من؟!.... من مشکلی با شما ندارم.
نگاهم کرد. طوری دقیق و موشکافانه که سرم را پایین انداختم.
_من به هر کدوم از پرستاران بخش این پیشنهاد رو می دادم از خوشحالی جیغ می کشید.... اما تو....
_ببخشید جناب دکتر.... من برای دوستی به این کشور نیومدم..... می خوام درسم رو بخونم و برگردم کشور خودم.... حالا متوجه نمی شم چرا شما اینقدر اصرار دارید که با من دوست بشید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_724
#مهتاب
_من ازت خوشم اومده.... اصلا تا بحال دانشجویی مثل تو نداشتم.... نمی فهمم چرا متوجه نیستی که چقدر می تونی جذاب و فریبنده باشی.
خجالت زده سر بلند کردم و از شنیدن این حرفش گفتم:
_ببخشید!..... من با این پوشش و حجاب برای شمایی که حتی اعتقادی به خدا ندارید، چطور جذاب و فریبنده هستم؟!
نفسش را فوت کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت :
_همین.... همین حجابت شاید.... شاید همین حجابت تو رو اینقدر خاص کرده باشه.... من می تونم قسم بخورم که در طول زندگیم با دختری مثل تو برخورد نکردم..... دختری که.... که.....
انگار کلمه ی مناسبی برای حرفش پیدا نکرد و کلافه باز از روی صندلی برخاست و این بار رو به روی من، روی صندلی کنار میزش نشست.
_نمی دونم چطور توصیفت کنم..... ولی.... تو.... تو خیلی برام عجیبی.... و من خیلی کنجکاوم که بشناسمت.
برخاستم و گفتم :
_ببخشید دکتر بهتره به جای شناخت من، خدا را بشناسید.... به نظرم هم خیلی جالب تره هم جواب همه ی کنجکاوی هاتون رو می گیرید.
و تا در کنار اتاقش رفتم که باز گفت :
_بهم بگو چه عیبی در من می بینی که حاضر نیستی این فرصت رو بهم بدی.
شانه هایم را بالا انداختم.
_در دین من.... ما دنبال عیب مردم نیستیم.... ما عیب های خودمون رو برطرف می کنیم.
دستم روی دستگیره ی در اتاقش بود که باز پرسید:
_خب حتی یک عیب کوچیک.... یه چیزی که تو در وجودم می بینی و نمی پسندی.
فقط برای اینکه دست از پرسش بردارد، گفتم :
_یکیش همین سیگاری که می کشید.... باورم نمی شه شما با این تحصیلات، در حالیکه تمام مضرات سیگار رو می دونید اما سیگار می کشید!
و دیگر مهلت ندادم که باز سوالی بپرسد. برگشتم به اتاق استراحت پزشکان و وضو گرفتم و نماز ظهر و عصرم را با تاخیر خواندم.
بعد از نماز یک ساعتی وقت استراحت داشتم که در همان اتاق ماندم.
آن روز تا شب دیگر دکتر آنژه را ندیدم و چقدر خوشحال شدم که بالاخره حرفهایم بر روی او اثر کرد که دیگر مزاحمم نشد.
شب زمان افطار، به حیاط بیمارستان رفتم و داشتم با بیسکویت ساده و کمی قهوه افطار می کردم که سر رسید.
دلم خواست جیغ بزنم که دست از سرم بردار... اما نتوانستم. تنها بيسکوئيت در دهانم ماند و به زور جرعه ای قهوه، آن را قورت دادم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعہ یعنے
عطر نرگس در هوا سر مےڪشد
جمعہ یعنے
قلب عاشق سوے او پر مےڪشد
جمعہ یعنے
روشن از رویش بگردد این جهان
جمعہ یعنے
انتظار مَهدے صاحب زمان
اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_725
#مهتاب
نشست طرف دیگر نیمکتی که روی آن نشسته بودم و پاکتی که همراهش بود را ما بین من و خودش گذاشت.
نگاهم با تعجب سمت پاکت رفت.
_برای توعه....
_ممنون... نیازی ندارم.
با لحنی که عصبانیت در آن موج گرفته بود گفت :
_می گی روزه می گیری اما من دقت کردم هم صبح و هم شب، داری نان یا بیسکویت می خوری.... خب با این حجم از کار و بیداری و روزه ای که می گیری، مریض می شی.... رفتم از یک رستوران اسلامی گرفتم.
نگاهم سمت پاکت رفت باز. و این بار ظرف سوپی از درون پاکت بیرون کشیدم. راست می گفت، آدرس رستوران روی سلفون روی ظرف خورده بود.
باورش سخت بود که برای من همچین کاری کرده است.
اما باز هم کوتاه نیامدم. ظرف را باز مقابل چشمانش درون پاکتش گذاشتم و گفتم:
_خواهش می کنم دکتر.... بذارید به کار و درسم برسم.
_من کاری به کار و درست ندارم.
_این کارهای شما نمی ذاره..... اگه.... اگه ادامه بدید از این بیمارستان می رم.
توقع شنیدن همچین حرفی را از من نداشت.
_من فقط برات یک ظرف سوپ گرفتم.....
با عصبانیت جوابش را دادم.
_من نمی خوام.... نمی خوام به من توجه کنید.... به کارتون برسید... به مریض هاتون.... اینو جدی گفتم دکتر.... من با شما کاری ندارم.... شما هم با من کاری نداشته باشید... وگرنه ممکنه قید کار در این بیمارستان رو بزنم.
آنقدر عصبانی شد که نتوانست خودش را کنترل کند و ظرف سوپ را برداشت و داخل سطل آشغال انداخت و با صدایی که بی اختیار بلند شده بود، گفت :
_اگر مشکل تو فقط این ظرف سوپه.... این از سوپ.... اما در مورد خودت.... نمی دونم چرا فکر می کنی چون نابغه ای و من هم از تو خوشم اومده، پس حق داری هر جور که بخوای با من حرف بزنی.... هر جور راحتی... اگه می خوای بری برو.... این بيمارستان نیازی به تو نداره.
گفت و رفت. و من خدا را شکر کردم که کسی نبود تا صدای بلندش را بشنود.
بعد از آن شب، چند روزی دکتر آنژه را ندیدم.
اما در بیمارستان، بین همه ی همکاران شایعه شده بود که من به درخواست خواستگاری دکتر، جواب رد دادم.
اینکه چطوری این شایعه پخش شده بود، خودش جای سوال بود اما برای من حتی حرف همکارانم هم مهم نبود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
May 11
📍برای ماه محرم آماده ای؟
از سایت «اسم من» میتونید لباس محرمی با گلدوزی اختصاصی اسم کودک عزیزتون و طرح انتخابی خودتون رو سفارش بدید و برای محرم آماده بشید! برای دیدن مدل ها و سفارش روی لینک زیر بزنید:
https://dsmn.ir/zZqwyw
https://dsmn.ir/zZqwyw
برای دریافت به موقع عجله کنید❤️
کانال هم عضو شید:
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2333409311C4e5586fc6b
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_726
#مهتاب
تا یک هفته، خبری از دکتر آنژه نبود. خیلی از همکاران بیمارستان، حتی سراغ دکتر را از من می گرفتند!
و این یعنی خیلی ها می دانستند که دکتر بیشتر از بقیه با من صحبت می کند.
در همان روزهایی که خبری از دکتر آنژه نبود، اتفاق دیگری افتاد. یک روز به طور اتفاقی در یکی از بخش ها با یک مريض ایرانی برخورد کردم.
مرد میان سالی که نامش فرهاد بود و به گفته ی خودش سالیان سال بود که به ایران برنگشته بود.
کنجکاو شدم و کمی با او صحبت کردم. خودم را معرفی کردم و گفتم که دانشجوی دانشگاه کمبریج هستم. برق نگاهش طوری بود که احساس غربت را در نگاهش دیدم.
چند قطره اشکی از چشمش افتاد و با خوشحالی از من خواست بیشتر با او حرف بزنم.
اما من نه وقتش را داشتم نه بیمارستان مکان مناسبی بود.
او اصرار داشت بیشتر با من حرف بزند و من ناچار به او گفتم که آخر شب سری به اتاقش خواهم زد.
و بخاطر قولی که دادم، آخر شب به اتاقش سر زدم. چنان از دیدنم خوشحال شد که خودم هم تعجب کردم.
به نظرم آمد که بیشتر بخاطر دوری از ایران و غربت است که اینقدر از دیدن من و صحبت کردن با من، خوشحال شده است.
او از زندگی اش گفت. از اینکه مادر و پدرش در زمان شاه توسط ساواک کشته شدند.... از اینکه بخاطر کارش مجبور شده بود از خانواده اش دور بماند.
و حتی بخاطر کارش از ایران رفت.
او بعد از آمدن به انگلستان، یک کار تازه را آغاز کرده بود و اکنون یکی از تاجران موفق انگلیسی بود.
حتی مرا برای شام به خانه اش دعوت کرد که نپذیرفتم و آنقدر اصرار کرد که برای آرامشش گفتم که در اولین فرصت سری به او خواهم زد.
فردای آن شب، فرهاد، آن مرد میانسال، مرخص شد اما از من قول گرفت که حتما سری به خانه اش بزنم.
بعد از رفتن او، من باید برای دادن یکی از امتحانات آخر ترمم به دانشگاه سری می زدم.
به همین خاطر به دانشگاه رفتم و آنجا بود که دکتر آنژه را بعد از چند روز، دیدم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
❌وی ای پی بسته شده است ❌
دوستان عزیز که هنوز درخواست وی ای پی دارند، باید منتظر باشند تا هفته های آینده ان شاء الله
❌❌❌❌❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🕊»
هـمہدارونــدارمرابنویسیدحُسیــــن:)
🖤¦↫#روزشمارمحرم³
🕊¦↫#دستمارابهمحرمبرسانیدفقط
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_727
#مهتاب
چنان با اخم از کنارم عبور کرد که خنده ام گرفت.
تنها سلامی کردم که حتی جوابش را هم نداد. حتم داشتم آن روز بعد امتحانم، او را در بیمارستان خواهم دید.
به همین دلیل حتی علت غیبت چند روزه اش را هم از او نپرسیدم.
بعد از امتحان به بیمارستان برگشتم و حدسم تبدیل به واقعیت شد. دکتر آنژه در بیمارستان بود. مریض بد حالی آورده بودند که برای تشخیص بهترین اقدام پزشکی در سالن کنفرانس، جلسه ای برقرار بود.
و جالب تر اینکه حتی من هم به آن جلسه دعوت شده بودم.
در جلسه، گه گاهی نگاهم به طور اتفاقی به دکتر آنژه می خورد. و چند باری که این اتفاق افتاد متوجه شدم که تا نگاهم سمتش می چرخد طوری وانمود می کند که انگار اصلا مرا نمی بیند در حالیکه تا قبل از آن لحظه، حتی نگاهش سمتم بوده است!
خیلی از این حرکاتش که نه تنها به نظر من، بلکه حتی از دید سایر پزشکان هم مخفی نمانده بود، خنده ام گرفت.
آنقدر که حتی یکی از پزشکان حاضر در جلسه گفت :
_خانم صلاحی.... مشکل شما با دکتر آنژه چیه؟
_من؟!.... من مشکلی ندارم با ایشون.
_اما انگار کدورتی پیش اومده....
_نخیر... کدورتی نیست.... ایشون استاد بنده هستند و من در تمام عمل های جراحی، افتخار دارم که دستیارشون باشم.
سرش را کمی خم کرده بود تا نگاهم نکند که باز مدیریت بیمارستان پیشنهاد داد:
_من فکر می کنم این عمل رو هم باید به دکتر آنژه و دستیارشون بسپاریم.... خانم دکتر صلاحی بسیار بسیار دکتر خوبی هستند.... بارها از زبان دکتر آنژه شنیدم که ایده های خوبی برای اتفاقات غیر قابل پیش بینی در اتاق عمل داشتند!
نگاهم زیر چشمی سمت دکتر آنژه چرخید. او هم انگار داشت نگاهم می کرد و منتظر عکس العملی از من بود که جواب دادم:
_دکتر به من لطف دارند.... من هر چی آموختم از تجربیات خود ایشون بوده.
_پس این عمل رو به دکتر آنژه و دستیارش می سپاریم.
و با سکوت همه با این نظر موافقت شد.
آماده ی آن عمل اورژانسی شدم و بعد از چند روز پی در پی غیبت دکتر آنژه، باز گرفتار عملی با او.
در رختکن اتاق عمل، همدیگر را باز ملاقات کردیم.
_خدا را شکر بعد از چند روز غیبت، شما رو ملاقات کردم دکتر.
پوزخندی زد و جواب داد:
_خیلی دلت می خواست دیگه منو نبینی.... درسته؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🌸📸»
بہپلاڪمقولدادم؛یہروز؎
خونۍباجنازمبیارمشحرم:)
📸¦↫#پروفایل
🌸¦↫#پسرونہ
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🕊»
تصورکنبهمحرمنرسی
تصورکنوقتجداشدنازهیئتاومده:)
🖤¦↫#روزشمارمحرم⁵
🕊¦↫#دستمارابهمحرمبرسانیدفقط
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_728
#مهتاب
_نه.... این تصورات شماست.
سرش را کمی کج کرد و نگاهم.
_من دقیقا از رفتارت متوجه می شم که چه احساسی به من داری.... دائم می خوای از من فرار کنی.... گاهی هم از دست حرفام کلافه می شی.... درست نمی گم؟
_خب حق بدید.... تمام حرفهای شما شده در مورد احساسات من.... من چه فکری درباره شما دارم... چه احساسی در موردتون دارم... چرا نمی خوام درخواست دوستی شما رو بپذیرم..... من تمام فکر و ذهنم کارم و درسم هست ولی شما.....
_نگران نباش... دیگه کاری به تو و افکارت ندارم.
این را گفت و وارد اتاق عمل شد. بعید می دانستم اما در آن عمل چیزهای عجیب تری دستگیرم شد.
_هیچ می دونستی سیگار رو ترک کردم.
وسط یک عمل جراحی اورژانسی.... با یک شکم باز شده ی بیمار، دکتر آنژه از ترک سیگارش گفت!
دستیار بی هوشی به جای من، با تعجب پرسید:
_دکتر!.... شما سیگار می کشیدید؟!
_گاهی... خیلی کم.... اونم گذاشتم کنار.
_چه جالب.... چون من کمتر کسی رو دیدم که سیگاری باشد و ترک کند.....
و دکتر آنژه، نگاه ریزی به من انداخت.
_اینم از لطف یه دشمن بود.... رو در روی من گفت که از اینکه سیگار می کشم خوشش نمی آید.
همه خندیدند جز من.... نمی توانستم بفهمم آن حرفها را برای تمسخر من می زند یا واقعا قصد تمجيد دارد.
اما به هرحال چندان از آن بحث خوشم نمی آمد.
با افت ضربان قلب بیمار، همه به تکاپو افتادند و من بی اختیار بلند شروع کردم به خواندن آیه الکرسی.....
در میان درخواست های پشت سر هم دکتر آنژه، و تمام اقدامات پزشکی که باید انجام می دادم، صدای من ریز شنیده می شد.
_الله لا اله الا هو الحی القیوم..... لا تاخذه سنة و لا نوم....
_چی می خونی؟... حواست به کارت باشه.
توجهی نکردم و ادامه دادم. و عجیب ترین معجزه را به چشمم دیدم. درست وقتی رسیدم به آیه ی آخر آیه الکرسی.
_الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من ظلمات الی النور.....
ضربان قلب بیمار به حالت نرمال برگشت. معمولا با آنکه سابقه ی جراحی چندانی نداشتم اما سوابق کاری من می گفت وقتی مریضی در حین عمل جراحی با آن حجم خونی که از دست می دهد، دچار افت ضربان قلب می شود، فوت می کند اما آن دفعه این اتفاق نیفتاد.... و نه تنها در سابقه ی کاری من، بلکه حتی در سابقه ی کاری دکتر آنژه و سایرین هم نادر بود!
بعد از اتمام عمل، در رختکن اتاق عمل، دکتر آنژه باز سراغم را گرفت.
_کجا می ری؟
_نیاز به استراحت دارم.
_کارت دارم... چند لحظه.
بیرون درب شیشه ای اتاق عمل ایستادم که آمد و بی مقدمه پرسید:
_داشتی چی می خوندی وسط عمل جراحی؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_729
#مهتاب
_یکی از دعاهای قرآنی دین ما.... این دعا در کتاب آسمانی ما آمده....
_معنیش چی می شه؟
نفس بلندی کشیدم تا خستگی را از تنم دور کنم و جوابش را بدهم.
_خداست كه معبودى جز او نيست؛ زنده و برپادارنده است؛ نه خوابى سبک او را فرو مىگيرد و نه خوابى گران؛ آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، از آنِ اوست. كيست آن كس كه جز به اذن او در پيشگاهش شفاعت كند؟ آنچه در پيش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مىداند. و به چيزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمىيابند. كرسى او آسمانها و زمين را در بر گرفته، و نگهدارى آنها بر او دشوار نيست، و اوست والاى بزرگ. (۲۵۵) در دين هيچ اجبارى نيست. و راه از بي راهه بخوبى آشكار شده است. پس هر كس به طاغوت كفر ورزد، و به خدا ايمان آورد، به يقين، به دست آويزى استوار، كه آن را گسستن نيست، چنگ زده است. و خداوند شنواى داناست. (۲۵۶) خداوند سرور كسانى است كه ايمان آوردهاند. آنان را از تاريكي ها به سوى روشنايى به در مىبرد. ولى كسانى كه كفر ورزيدهاند، سرورانشان [همان عصيان گران] طاغوتند، كه آنان را از روشنايى به سوى تاريكي ها به در مىبرند. آنان اهل آتشند كه خود، در آن جاودانند.(۲۵۷).
نگاهش یک طور خاصی شد. چند ثانیه ای محو تماشایم شد و باز پرسید :
_قرآن با ترجمه انگلیسی داریم؟
_بله فکر کنم داشته باشیم.
باز نگاهم کرد و خواست چیزی بگوید که منصرف شد.
_ممنون.
و رفت!
شاید حتی خودم هم غافلگیر شدم که به آن زودی، دست از سرم برداشت!
چند روزی باز بعد از آن عمل جراحی اورژانسی، خبری از دکتر نداشتم.
برداشت بقیه این بود که رفتار دکتر آنژه در حال تغییرات اساسی است.
عده ای معتقد بودند دکتر عاشق شده است!
و عده ی دیگری می گفتند دکتر پیشنهاد کاری بهتری دارد.
دسته ی اول که معتقد بودند دکتر عاشق شده است، مرا مسبب این عشق می دانستند و حتی گاهی سراغ دکتر را از من می گرفتند!
اما حقیقت این بود که حتی من هم خبری از دکتر نداشتم.
ترم دوم دانشگاه در زمستان سرد و یخ زده ی شهر کمبریج آغاز شد.
آغاز ترم دوم مصادف شد با کریسمس و تعطیلات عید. خیلی از همکاران و دکتران در آن تعطیلات به مسافرت رفتند و تنها من بودم و چند تنی دیگر، که در بیمارستان ماندیم.
درخت کریسمس کوچکی در اتاق مخصوص پزشکان گذاشته بودند و قرار بود همه ی همکارانی که در شب کریسمس در بیمارستان حاضر هستند، جشن کوچکی برای خودشان بگیرند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💛🌿»
چهبسیاراَست!
آنچهراکهتونمیدانیوخدامیداند:)
💛¦↫#خدایمن
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_730
#مهتاب
هر کسی برای جشن کریسمس، از خانه چیزی آورده بود و من، مقداری غذای ایرانی.... قورمه سبزی!
چون تقریبا شب یلدا با کریسمس فاصله ی کمی داشت، ماهی هم سرخ کردم و با مقداری از مخلفات به بیمارستان آوردم.
سر ساعتی که همه قرار بود در اتاق پزشکان حاضر باشند، همه حاضر شدند. میز شام را چیدند و یکی از همکاران خواست یواشکی بطری مشروب را هم سر میز بگذارد.
خوردن مشروب در بیمارستان برای تمام کادر بیمارستان ممنوع بود اما من به دلیل دیگری با اخم و جدیت گفتم:
_اگه اون بطری رو سر میز بذاری، من توی این جشن شرکت نمی کنم.
متعجب نگاهم کرد و با لحن انگلیسی خودش نامم را صدا زد.
_مهتاب!.... می خوای بری ما رو گزارش بدی؟
_نخیر.... در دین من، سر میزی که این بطری باشه، نباید نشست.
ابرویی بالا انداخت به نشانه ی بُرد من.
_باشه..... اینم بخاطر تو نمی ذارم.
بطری مشروب را برد و همان لحظه صدای آشنایی شنیده شد.
_سلام به همه.... کریسمس مبارک.
رابرت بود!.... رابرت آنژه!
نمی دانم چرا با دیدنش یک لحظه چیزی شبیه یک بمب دست ساز، در وجودم منفجر شد.
فوری نگاهم را از او گرفتم که وارد اتاق شد و نگاهش روی میز چرخید.
_به به.... این میز فوق العاده است!.... اینم سهم من.
و بعد جعبه ی کوچکی را روی میز گذاشت. نگاهم به آرم روی جعبه ماند!
شیرینی ایرانی!
متعجب سر بلند کردم و نگاهش. و او هم نگاه عسلی اش را به من دوخت.
_سلام....
_سلام....
_من قرآن انگلیسی رو گرفتم.
باورم نشد. ماتم برد و خیره اش شدم.
_واقعا؟!
_بله.... به نظرم خیلی خیلی جالبه.... خوندنش مثل یک کتاب جذاب می مونه.... البته گاهی چیزایی می خونم که معناش رو نمی فهمم... انگار توضیحی از حوادث گذشته است.... اما خیلی از چیزهایی که در مورد آسمان و زمین و باران می گه رو دوست دارم.
لبم را گزیدم و بی اختیار برای اولین بار کنایه زدم.
_یادمه شما گفتید اعتقادی به خدا ندارید و همه چیز حاصل یک اتفاقه.
دست دراز کرد سمت میز و در جواب سوالم پرسید:
_کدوم یکی از این غذاها رو تو آوردی؟
_این....
و ناگهان بلند اعلام کرد.
_کسی دست به این ظرف غذا نزنه... این رو اول باید خودم تست کنم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🌸📸»
هیچبرگۍنمۍافتدمگرآنکہ
آنرامۍداند:)
📸¦↫#پروفایل
🌸¦↫#دخترونہ
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_731
#مهتاب
همه خندیدند و کم کم با آمدن همه ی همکاران جشن آغاز شد.
هر کسی غذایی را تست می کرد و من تنها نان و ماهی سرخ کرده ی خودم را می خوردم.
اما رابرت دست از سر قورمه سبزی من بر نمی داشت.
_اسم این غذا چیه؟
_قورمه سبزی.
_چه چیز فوق العاده ایه!.... تا امروز غذای ایرانی نخورده بودم.
و با تعريف او همه سمت غذایم آمدند.
_می شه ما هم بخوریم؟
_بله....
و در ظرف چند ثانیه همه ی قورمه سبزی تمام شد.
_خدای من این چه غذای خوشمزه ایه!
_ما غذاهای خوشمزه زیاد داریم.... باقالی پلو.... سبزی پلو با ماهی، چلو کباب....
یکی از همکاران با خنده گفت :
_وای من عاشق ایران شدم.... باید حتما سری به ایران بزنم.
همه خندیدند و کم کم جشن با موزیک و رقص به نقطه ای رسید که باید جشن را ترک می کردم.
شب بخیری گفتم و از اتاق بیرون زدم. ظرف خالی غذایم را با ظرف ماهی و نانی که آورده بودم و هنوز دست نخورده باقی مانده بود را برداشتم و به حیاط رفتم.
روی همان نیمکت همیشگی نشستم و داشتم تکه های خرد شده ی ماهی را با نان می خوردم که باز او سر رسید.
_غذات خیلی خوشمزه بود.
سکوت کردم و او نشست طرف دیگر نیمکت.
_یه کتاب خریدم.... یه کتاب در مورد اسلام.... کتاب جالبیه.... خیلی چیزهای جالب و خواندنی داره.... شخصیت های جالبی هم داره.... من از شخصیت محمد و علی خیلی خوشم اومده.... کتاب سراغ دارید که بهم معرفی کنید.
باورم نمی شد. یا داشت مرا دست می انداخت یا واقعا از سر کنجکاوی دنبال اسلام و مبانی اش رفته بود.
تنها نگاهش کردم که خودش منظور نگاهم را فهمید. خندید و دستی به صورتش کشید.
_می دونم به چی فکر می کنی.... خیلی عجیبه که من.... یه لائیک به تمام معنا، بخوام در مورد اسلام تحقیق کنم.... نه؟!
_عجیب هست اما غیر قابل تصور نیست.... در قرآن آمده که فطرت هر انسانی بر اساس خدا شناسی خلق شده... یعنی هر انسانی در اعماق وجودش، گاهی در ترس ها، گاهی در ناخوشی ها و سختی های زندگی، رو به سوی قدرت مافوق بشر می آره و این تنها دلیل و راه آرامش برای انسانه....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
« ♥️🌱»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
غیرآغوش توهرجابرومنااَمناست
روضهاتامنترینجاستکهدنیادارد!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌱¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_732
#مهتاب
_با این گفته ی تو،.... پس باور به خدا فقط یک تلقین محسوب می شه.
_نه تلقین نیست یک باوره... یک اعتقاد و اعتماده.... اگر تلقین باشه خیلی از مواردی که انسان به خدا رجوع می کنه، با احساس پوچی مواجه می شه در حالیکه اینطور نیست.... انسان معتقد به خدا همیشه یک پشتوانه ی محکم رو برای خودش تصور می کنه و در نتیجه هیچ وقت احساس پوچی نمی کنه..... چون اعتقاد داره هر آنچه اتفاق می افته.... تدبیر علم و حکمت خداست و به صلاح زندگی فعلی و آینده ی او.... در سختی ها و ناخوشی ها خدای او، یاور اوست و او را تنها نمی گذاره و با امداد مافوق بشری، مشکلش حل خواهد شد.... پس هیچ گاه ناامید نمی شه و احساس تنهایی نمی کنه.
نفس بلندی کشید و گفت :
_حرفات قشنگه اما.... برای من باورش سخته.... اگه با چشم خودم نمی دیدم که با خوندن اون کلمات عجیب حال بیمار بهتر بشه، و از مرگ نجات پیدا کنه، هیچ وقت این حرفا رو باور نمی کردم و دنبال کتاب قرآن به زبان انگلیسی نمی گشتم.
_بهتون توصیه می کنم که کتاب نهج البلاغه رو هم خریداری کنید.... به نظرم برای شما باید کتاب جالبی باشه.... فکر کنم به زبان انگلیسی حتما یافت می شه.
برخاستم که گفت:
_هنوز هم نمی خوای در مورد من فکر کنی؟
_دکتر.... شما شخصیت فوق العاده ای دارید.... برخلاف عقایدی که دارید و فکر می کنید بهش پایبند هستید.... فوق العاده روحیه ی خداجویی دارید.... اما بهر حال من مسلمان هستم و با همه ی تغییرات رفتاری که در شما می بینم، باز هم نظرم در مورد شما همونه که قبلا گفتم.... کریسمس مبارک.
از کنارش گذشتم و به بیمارستان برگشتم. قلبم تند می زد و کمی بهم ریخته بودم. نباید اجازه می دادم بیشتر از آن با من در مورد عقایدش صحبت کند.
می ترسیدم روزی شیطان با وسوسه ای ممنوعه به نام عشق، از یادم ببرد که او کیست و مرا در دام خودش بیاندازد.
آن شب تا نیمه های شب قرآن خواندم و از خدا خواستم تصویر ذهنی رابرت را از ذهنم پاک کند.
نمی خواستم بعد از محمد رضا و نارضایتی پدر و مادر از خواستگاری او از من، باز همان اتفاق به شکل دیگری رخ دهد.
بعد از جشن کریسمس و صحبت با او، باز چند روزی او را ندیدم. هم کنجکاو بودم برای علت غیبت هایش هم از طرفی به خودم تلقین می کردم که اصلا بهتر که او را کمتر ببینم.
مخصوصا که آن ترم دیگر با او کلاس هم نداشتم و تنها دیدار ما در بیمارستان بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«💛🕊»
بسمربالمهدی|❁
بهعالمینفروشمدمیزحالمرا
کهانتظارفرجقیمتیترینچیزاست:)
💛¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🕊¦↫#جمعہدلتنگۍ
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
«❤️🩹🌱»
گزافه نیست که
"من لارفیق له" گویم،
حسینِ فاطمه باشد، رفیق لازم نیست..
❤️🩹¦↫#عزیزمحسین
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
«🌸✨»
[وَکَفیبِرَبِّکَهادِیاًوَنَصیراً]
+برایِهدایتویاوریپروردگارت
کافیاست...
🌸¦↫#آیهگرافی
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››