eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
این رمان ایتارو ترکونده👇👇👇👇 دختره با این که یه سرگرد جذاب لعنتی نامزدشه، با پسری تو دانشگاهش هم رابطه داره، داره با پسره حرف میزنه که مادرش وارد اتاقش میشه و به دروغ به مادرش میگه که نامزدش پشت خطه، اما وقتی سرگرد زنگ خونه اشونو میزنه و وارد خونه میشه یه رسوایی به بار میاد و....😱🙈😢 https://eitaa.com/joinchat/538050827C44c9a6330b 💋💯 ✅🥰
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و روز آزمون و مصاحبه ام فرا رسید. صبح همان روز از شدت نگرانی خوابم نمی برد. برای نماز صبح که بیدار شدم، نخوابیدم و دو رکعت نماز هدیه به امام زمان عجل الله خواندم، قرآن خواندم و بعد از نماز صبح پدر، چیزی به عنوان صبحانه خوردم و همراه پدر به محل آزمون رفتیم. با دیدن جمعیتی که در محل آزمون جمع شده بودند، روحیه ام را باختم. داشت گریه ام می گرفت که پدر پیشانی ام را بوسید و گفت : _نتیجه ی آزمون هر چی بشه تو دختر فرمانده ای.... لبخندی از تعبیر قشنگش زدم و کمی بعد وارد محل آزمون شدم. آزمون تخصصی پزشکی، با داوطلبین زیادی برگذار شد. با آنکه خیلی برای این آزمون تلاش کرده بودم اما حتی نمی توانستم حدس بزنم که پاسخ هایم صحیح است یا نه. خوبی این آزمون این بود که پس از انجام آن، دیگر ترس و واهمه ام ریخت و چون احساس می کردم همه ی سوالات را اشتباه جواب داده ام، و نهایتا بورسیه ام را از دست می دهم، دیگر اضطراب و نگرانی نداشتم. بعد از آزمون یک ساعتی، زمان استراحت داشتیم تا زمان مصاحبه ی حضوری. به حیاط بزرگ کالج رفتم و همان جایی که با پدر قرار گذاشته بودم. با دیدنم لبخند زد و به استقبالم آمد. _دختر فرمانده چطوره؟ _خوبم.... ولی نمی دونم قبول می شم یا نه. _نتیجه مهم نیست.... مهم اینه تلاشت رو بکنی، توکلت رو داشته باشی و نتیجه رو از خدا بخوای.... دیگه هر چی بشه خواست خودش بوده..... حالا شما را دعوت می کنم به غذای عالی امروز.... چیپس و ماست! خنده ام گرفت. بخاطر آنکه وقت نبود تا از محله ی مسلمان نشین انگلیس برای هتل خرید کنیم، چند روزی بود که همه ی غذاهایمان شده بود چیپس و ماست! من که راضی بودم اما پدر مدام به شوخی می گفت وقتی به ایران برگردیم مادرت هم ما رو شبیه چیپس می بینه. نشستم کنار پدر و یک چیپس و ماست به عنوان ناهار خوردم و کمی با هم صحبت کردیم و آماده ی مصاحبه ی حضوری شدم. مصاحبه ای که حتی از خود آزمون هم سخت تر بود. سوالات سخت و علمی نبود اما نگاه خاص اساتید بر روی روسری و حجاب من، نگاه جالبی نبود. با این حال به دستور پدر هر وقت از نگاه اساتید ترسیدم، زیر لب ذکر : یا قاهر العدو یا والی الولی یا مظهر العجایب یا مرتضی علی خیلی کارساز بود! مادر می گفت این ذکر توسل به حضرت علی، برای در امان ماندن از هر ترسی خیلی کارساز است و من به تجربه این ذکر را امتحان کرده بودم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از آزمون و مصاحبه دیگر حتی نخواستم به قبولی یا رد بورسیه ام فکر کنم. با پدر به ایران برگشتیم. قرار بود جواب آزمون و مصاحبه را به دانشگاه ارسال کنند. و من در همان چند روز آنقدر دلم برای مادر تنگ شده بود که با برگشت به ایران، و دیدن مادر، آن‌قدر خوشحال شدم که دیگر در جواب سوالات مادر که مدام می پرسید؛ چی شد؛ تنها می گفتم؛ هر چی شد شد..... خدا رو شکر که فعلا پیش شمام. من قدر و اندازه ی زندگی ام را تازه کشف کرده بودم. انگار مادر و پدر من کل دنیایم بودند و برایم خیلی سخت بود که بخواهم از آنها دور باشم. اما خیلی زود جواب آزمون و مصاحبه آمد و از پذیرفته شدگان اولیه ای که برای بورسیه دانشگاه آکسفورد و کمبریج امتحان داده بودند، من قبول شدم! اسمم نه تنها در دانشگاه پخش شد بلکه در اقوام و دوستان هم پیچید. با همه ی خوشحالی پدر و مادر اما.... غم دوری از آنها برایم پُر رنگ شد. وسایلم را جمع کردم و برای رفتن به دانشگاه کمبریج تنها دو هفته وقت داشتم. دو هفته وقت داشتم تا اشک هایم را بریزم، مادر و پدر را در آغوش بگیرم و یادگاری هایم را جمع کنم تا در تنهایی خوابگاه و شهر غریب، مرا یاری کنند. در آن چند روز مانده به رفتن، همه به دیدنم آمدند. از خاله طیبه گرفته تا عمو یونس و خاله فهیمه و حتی.... محمد رضا. هر کسی برای سر راهی و بدرقه ام چیزی آورده بود. خاله طیبه برایم لواشک های خوشمزه ای که خودش درست کرده بود. خاله فهیمه برایم میوه های خشک مثل برگه ی آلو و زرد آلو و آلبالو خشکه.... عمو یونس برایم مغز بادام و پسته گرفته بود و محمد رضا هم.... شیرینی کرمانشاهی در جعبه ی مخصوص! گرچه پدر نگذاشت سرراهی محمد رضا را ببرم. می گفت : _اونجا اینا رو می خوری رودل می کنی. مادر از حرف پدر خندید و پدر با اخم و جدیت گفت : _این واسه منو مادرت بمونه بهتره. آخر سر هم شیرینی های کرمانشاهی را گذاشتم برای پدر و مادر. البته بهتر هم همین بود.... نباید و نمی خواستم به محمد رضا فکر کنم و این خودش دلیل خوبی بود برای جا گذاشتن شیرینی ها و بالاخره روز رفتن فرا رسید.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در فرودگاه موقع خداحافظی، مادر چند باری نفسش گرفت و اسپری زد. پدر بغض کرده بود و نمی توانست حتی حرفی بزند اما درست لحظه ی آخری که باید از هم جدا می شدیم، پدر گفت : _می دونم که تو از پس خودت بر میای.... تو رو سپردم دست خدا، اصلا هم برات نگران نیستم اما دلم برات خیلی تنگ می شه . با این حرف پدر باب گریه برایم باز شد. خودم را در آغوشش انداختم و گریستم که به شوخی گفت: _حالا اگه منو مادرت باهم دعوا کنیم.... کی می خواد ما رو آشتی بده؟ و همین حرفش باز کلی خاطره برایم زنده کرد. سر بلند کردم از آغوشش و گفتم : _شما اونقدر خوبید که می دونم بیشتر از گذشته هوای دل‌ِ تنگ شده ی مادر رو خواهید داشت.... مراقب خودتون باشید. لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید و من بعد از بوسیدن دست پدر و مادرم، همراه چمدانی که دنبال خودم، می کشیدم، چند قدمی چشم در چشمشان، به عقب برداشتم. اگر همانطور سمت سالن ورودی پروازهای خارجی می رفتم، قطعا نگاه اشک بار مادر، مرا منصرف می کرد. چرخیدم و دیگر به پشت سرم نگاه نکردم. قلبم شاید برای یک لحظه از شدت دلتنگی به اندازه ی سالیان سال، گرفت. اشکی از چشمم چکید و لحظه ای چشم بستم و دل به امید خدا دادم تا آرام بگیرم و بتوانم آن دوری را تحمل کنم. سوار هواپیما که شدم، دلم آنقدر گرفته بود که به اندازه ی همه ی دنیا می خواستم گریه کنم. هر قدر نفس عمیق می کشیدم نمی شد جلوی اشکانم را بگیرم. نمی دانم تا کی گریستم تا بالاخره اشکانم باز ایستاد. بعد از یک سفر هوایی طولانی 7 ساعته به فرودگاه هیترو لندن رسیدم و از آنجا تا شهر کمبریج تنها 108 کیلومتر فاصله بود. با اولین پرواز تا فرودگاه کمبریج، راهی نبود.... و من خسته ی راه دنبال کرایه یک سوئیت بودم تا بتوانم در اولین فرصت برای خوابگاه درخواست بدهم. کمی برای پیدا کردن یک سوئیت در سایت های معتبر در شهر کمبریج جستجو کردم اما بالاخره یک سوئیت کوچک پیدا کردم. با ورود به همان سوئیت 20 متری که در زیر شیروانی یک خانه بود، خودم را روی تخت یک نفره ی آن انداختم و دراز کشیدم. و از شدت خستگی کم کم خوابم برد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مهتاب رفت و من با نیمه جانی که برایم مانده بود سعی داشتم خوددار باشم. گرچه یوسف بهتر از هر کسی حالم را می فهمید. به خانه برگشتیم و خانه بی مهتاب و شیطنت هایش چقدر سوت و کور بود! نشسته بودم رو به روی تلویزیون و بی بهانه و حتی هدف، مرتب کانال های تلویزیون را بالا و پائین می کردم. یوسف هم رفته بود خرید. طولی نکشید که برگشت و وقتی با دستان پُرش، در را بست گفت : _ببین چی خریدم.... گفتی سبزی آش نداری، برات سبزی آش خرد شده گرفتم.... رشته ی آش گرفتم. فوری و بی حوصله گفتم : _من آش درست نمی کنم.... دستانش خشک شد و روی پیشخوان آشپزخانه ماند. _حتی واسه پشت پای مهتاب؟! انگار نقطه ضعفم را می دانست. من سکوت کردم و او گفت : _باشه.... خودم درست می کنم.... اول یه قابلمه آب می ذاریم روی گاز.... بعد سبزی رو می ریزیم توش.... و راستی راستی یه قابلمه آب کرد. خواست سبزی را هم بریزد داخل قابلمه که فوری گفتم: _یوسف تو رو خدا.... _پس بیا خودت یه آش پشت پا بذار. ناچار برخاستم اما با بغض. قابلمه ی پُر آب را روی گاز گذاشتم و سراغ حبوبات رفتم. اشکانم بی دلیل داشت از چشمانم می چکید که یوسف کنار دستم ایستاد. _فرشته!.... مهتاب بهترین انتخاب رو کرد. _من توانش رو ندارم یوسف..... نمی خوام بشنوم مردم بگن، واسه اینکه باباش جانباز بود تونست بورسیه بشه.... _خدا می دونه.... من و تو هم می دونیم که مهتاب خودش تلاش کرد... حالا بذار بقیه بی خود حرف بزنن..... _تو می تونستی جلوش رو بگیری.... مگه اینجا چش بود که گذاشتی بره اون ور؟ بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش چرخاند. _حیف می شد.... به خدا مهتاب با اون هوش سرشارش، حیف می شد.... می دونی ما از علم دنیا هم تحریم شدیم.... حالا چرا نذارم، دختر من، بره توی کشوری که خودش باعث و بانی تحریم های ماست و علم اون کشور رو یاد بگیره تا بتونه برگرده و به مردمش خدمت کنه؟! زل زدم به چشمانش و گفتم: _اگه بر نگشت چی؟ لبخندی زد اطمینان بخش. _بر می گرده... اگه دختر منه.... بر می گرده. نگاهش کردم که بوسه ای وسط پیشانی ام زد و باز صدایش دلبرانه دل بُرد. _به فرمانده ات ایمان بیار.... لبخند زدم. _ایمان دارم فرمانده.... اما شما حساب دل یه مادر رو از فرماندهی یک فرمانده ی خوب، جدا کن. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه سیاهش در صورتم چرخید و باز بوسه ای به صورتم زد. _مهتاب دختر مستقلی بار اومده..... اون از پس خودش بر میاد..... یادته اولین باری که کفش بندی براش خریدیم؟ در بین خاطرات دور و خاک خورده ی ذهنم داشتم، ورق به ورق جستجو می کردم که گفت: _نمی تونست بندای کفشش رو ببنده..... به من گفت چه جوری باید ببندم یادش ندادم و گفتم خودت باید یاد بگیری..... اونم لج کرد و گفت اصلا همون جوری با کفش های بی بند و نبسته راه می ره.... اما وقتی با همون کفشا خورد زمین و گریه اش گرفت بهش گفتم دیدی باید یاد بگیری..... من بهش نگفتم اما خودش یاد گرفت. تازه یادم آمد. خاطره ی کفش های مهتاب و زمین خوردنش هنوز در ذهنم بود که ادامه داد : _اگه دو تا بچه داشتیم.... هیچ وقت به دخترم اینقدر سخت نمی گرفتم..... من توی هیچ کدوم از درساش کمکش نکردم.... چون می خواستم خودش همه ی کاراشو انجام بده و خدا رو شکر انجام داد. با کنجکاوی پرسیدم : _خب حالا اگر کاراشو انجام نمی داد یا بخاطر کمک نکردن تو، سراغ کمک گرفتن از دوستاش می رفت و گیر آدم ناجوری می افتاد چی؟ نگاهش با لبخند توی صورتم چرخید. _یادته برای کنکور مهتاب چقدر دعا کردی و نماز خوندی؟ _خب.... _من برای سر به راهی و صالح بودن دخترم کلی نماز خوندم.... برای چادری شدنش متوسل شدم به حضرت زهرا...... نماز استغاثه خوندم..... چهار تا جمعه پشت سر هم..... و یک نماز استغاثه رو هم گرو نگه داشتم که هر وقت خودش خواست و به من گفت که چادر رو دوست داره، بخونم.... و گفت.... گفت دلش می خواد چادری باشه..... من برای اینکه نمازاش اول وقت بشه هم باز متوسل شدم به نماز استغاثه به حضرت زهرا..... مادر ما حضرت زهرا، خیلی روی تک تک دخترا و عاشقان و ارادتمندانش غیرت داره.... کافیه باور داشته باشی که خانم می تونه در روح و روان دخترت معجزه کنه..... من باور داشتم. لبخندی زدم و نتوانستم جلوی اشک چشمانم را بگیرم. _تو بهترین پدر دنیایی یوسف..... چقدر خوشحالم عمرم رو با تو و کنار تو سپری کردم. دستانش را گشود و مرا در آغوش کشید. روی سرم بوسه ای زد و گفت : _منم خوشحالم که تو مادر مهتاب شدی..... وقتی مادر دخترت، یه فرشته باشه، قطعا دخترت کمتر از مهتاب نیست! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روز اولی که قرار بود به دانشگاه بروم، خیلی ،احساس تنهایی می کردم. اما همه چیز برای من از همان روز اول شروع شد. با ورودم به دانشگاه به دفتر ریاست دانشگاه احضار شدم و در کمال تعجب، با گرفتن یک سوئیت اختصاصی برای بهترین دانشجوی دانشگاه مواجه شدم. باید سوئیتی که خودم اجاره کرده بودم را پس می دادم و به سوئیتی که دانشگاه برایم در نظر گرفته بود، نقل مکان می کردم. آنجا بود که متوجه شدم در مصاحبه و آزمون ورودی، بهترین و بالاترین رتبه را آورده ام و این جز امتیازات ویژه برای دانشجویان برتر است. و من یادم آمد که از همان اول صبح که از خواب بیدار شدم و حالم خوب نبود و تنها تکه ای نان خورده بودم و در روشویی کوچک کنج سوئیت که هم برای شستن ظرف و لباس استفاده می شد و هم برای گرفتن وضو، وضو گرفتم، از خدا خواسته بودم کمکم کند! به دستور پدر اول از همه دو رکعت نماز خواندم تا اعتماد به نفس خودم را که نمی دانستم به چه دلیلی از دست داده ام، دوباره بر روح و روانم، برگردانم. آماده شدم. چندین مانتوی عبایی بلند برای خودم آورده بودم که حکم همان چادر را داشت. پدر می گفت در شهری مثل کمبریج که مسلمانان اقلیت هستند، چادر می تواند خود عامل توجه بیشتر باشد و در نتیجه لباس شهرت محسوب شود. به همین دلیل تمام لباس هایی که با خودم آورده بودم، مانتوهای بلند و عبایی بود با روسری های قواره دار که سر تا پایم را می پوشاند. بر خلاف خیلی از دانشجویان مسلمان دیگر ایرانی که اینجا راحت بودند، من با همین اعتقاداتم در این دانشگاه پذیرفته شده بودم و به هیچ عنوان حاضر نبودم، ذره ای از آنها کوتاه بیایم. با یک کوله پشتی از سوئیت محقرم بیرون زدم و سمت دانشگاه کمبریج راه افتادم. هزار اگر و اما و شاید در سرم بود که کمی مرا می ترساند. دانشگاه بزرگ کمبریج، روز اول، برای من خیلی دوست داشتنی نبود. آن همه دانشجوی خارجی و انگلیسی که گاهی با نگاه هایشان مرا متوجه ی غریب بودنم، می کردند، داشتند به نوعی ذره ذره اعتماد به نفسم را می ربودند. اما بعد از خبری که ریاست دانشگاه به من رسید، نفس عمیقی کشیدم و بی هیچ حرفی با کسی، سر کلاس حاضر شدم. انگار اعتماد به نفس از دست داده ام را دوباره به دست آورده بودم. 🌹این قسمت های داستان که از زبان مهتاب بیان شده است، با اقتباس از زندگی خانم زینب سادات حسینی، دختر شهید علی حسینی نوشته شده که با کمی دخل و تصرف، و اتفاقات تخیلی پیوند خورده است. علاقه‌مندان می توانند، داستان کوتاه زندگی خانم زینب سادات حسینی را با نام « بی تو هرگز » در گوگل سرچ کنند و بخوانند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همه ی دانشجویان یکی یکی وارد کلاس می شدند که ناگهان پسر جوانی با ورودش به کلاس چنان نگاهی به من انداخت که قلبم از شدت اضطراب آب شد! همان چهارچوب در ایستاد و بعد از آن نگاه عجیب و غریبی که معنایش مشخص نبود، سمت میز استاد رفت و سلام کرد. _رابرت آنژه هستم.... و این ترم میکروب شناسی و آزمایشگاه رو با من دارید.... لطفا خودتون رو معرفی کنید.... و اسم شهر محل تولدتون رو هم بفرمایید. از همان لحظه کمی مضطرب شدم. یکی یکی دانشحویان بر می خاستند و خودشان را معرفی می کردند تا نوبت به من رسید. بسم الله ی زیر لب گفتم و برخاستم. _من مهتاب صلاحی هستم از ایران، شهر تهران. نمی دانم چرا روی لبش لبخندی نشست که به نظر تمسخر آمیز می آمد. _پس همان‌طور که از لباستون پیداست شما ایرانی هستید و از دانشجویان خارجی؟ و از این سوالش چند نفری خندیدند. جسورانه نگاهش کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید، در جوابش گفتم : _از اسم فرانسوی شما و نام خانوادگی شما که نام یکی از شهرهای بندری فرانسه است هم پیداست که از اساتید خارجی هستید.... درسته؟ لبخندش محو شد و خشم ریزی در چشمش ظاهر شد. مخصوصا که برخلاف حرفی که او زد، با کلام من، همه ی دانشجویان خندیدند. نگاهش به من بود و انگار نمی خواست از نگاه تهدید آمیزش دست بردارد. تا آخر ساعت تدریس استاد آنژه، گه گاهی نگاهش سمتم می آمد که احساس خوشایندی از نگاهش نداشتم. آخر کلاسش وقتی دانشجویان داشتند یکی یکی از کلاس بیرون می رفتند، صدایم زد. _شما.... لطفا تشریف بیاورید. وسایلم را جمع کردم و سمت میزش رفتم. نگاهش دقیق تر توی صورتم چرخید و من سرم را از نگاه تیزش پایین انداختم. _خانم صلاحی.... من استاد سخت گیری هستم..... خیلی از دانشجویان درس منو بارها با نمره ی پایین رد شدند.... خواستم بهتون بگم که از اونجایی که من یه مارکسیستی دو آتیشه هستم و از اینکه کسی، توی کلاس من بخواد با این طرز لباس و عقاید با من لجبازی کنه، خیلی عصبانی می شم، خواستم بهتون هشدار بدم که از الان به فکر آخر ترم و نمره ی این درستون باشید. و این اولین مانعی بود که سر راهم سبز شد. غربت و غریبی من در شهر کمبریج یک طرف، از همان روز اول، صحبت های طعنه آلود استاد آنژه هم تمام تصوراتم را نسبت به دانشگاه و درس و رشته ام، عوض کرد. اما هميشه این موانع سخت است که ما را به فکر می اندازد که یا موانع را دور بزنیم یا از دل موانع تونلی بزنیم به آن سوی موانع. و من راه دوم را انتخاب کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بخاطر هشدار به موقع استاد آنژه، از همان روز اول، جزوه ی این درس را هر روز مرور کردم. حتی همه ی صحبت های خود استاد را در کلاس، نوشتم و از آن جزوه ای مرتب و منظم تدوين کردم. و برای امتحان میان ترم خودم را کشتم تا بهترین نمره را بگیرم. حتی سر امتحان این درس، خوب یادم هست که..... بعد از کلاس آن روز همراه نماینده ی دانشجویان خارجی دانشگاه سمت سوئیت خودم برگشتم و وسایلم را جمع کردم و به سوئیتی که دانشگاه به من اختصاص داده بود، نقل مکان کردم. سوئیت بزرگ و دلبازی بود در نزدیکی خود دانشگاه. یک سوئیت اختصاصی برای دانشجوی برتر رشته ی پزشکی! آنجا بود که به قول پدر رسیدم به این حرف که، باید بعد از توکل به خدا از خود امام زمان عجل الله، در کارهایم کمک بگیرم. و یادم آمد که روز آزمون من دو رکعت نماز هدیه به امام زمان عجل الله خوانده بودم! روزها گذشت و خاطره ی این عنایت خاص حضرت به من، کم کم، در ذهنم کمرنگ شد.... اما توسلم به اهل بیت و امام زمان عجل الله، نه.... وسط تایم میان ترم درس میکروب شناسی، خودش بالای سرم آمد و عمدا چند دقیقه ای با تامل بالای سرم ایستاد تا تمام جملاتی که در پاسخ سوالات تشریحی نوشته بودم بخواند. و من بی توجه به نگاه دقیقش داشتم همچنان می نوشتم که سر خم کرد و کنار گوشم گفت : _خیلی خوب نوشتی.... فکر نمی کردم اینقدر دقیق خونده باشی.... اما من هم خیلی دقیق تصحيح می کنم.... بهت قول می دم شاید خواست با آن جمله اش باز تمرکزم را از من بگیرد، اما من آنقدر آن درس را مرور کرده بودم که بی توجه به او تمام سوالات برگه ام را که کامل نوشتم. بعد از اتمام پاسخگویی، سمتش رفتم و برگه ام را روی میزش گذاشتم. نگاهش لحظه ای سمت من آمد و چشمان عسلی اش را با لبخند کنایه آمیزی به من دوخت. اما من بدون هیچ کلامی از کلاس خارج شدم. سختی درس های دانشگاه یک طرف، برای تأمین هزینه‌های دانشگاه و درسم، دنبال کار هم بودم. از طریق خود دانشگاه، چند پیشنهاد کاری داشتم که یکی کار در درمانگاه مخصوص دانشجویان دانشگاه بود. اما من بخاطر رشته ی تخصصی ام که جراحی عمومی بود، خیلی دوست داشتم که در یک بیمارستان مشغول به کار شوم. و کار در یک بیمارستان نیازمند یک معرف داشت. با آنکه معرفی نداشتم اما هر روز بعد از هر نمازم، برای کار در یک بیمارستان خوب، دعا می کردم تا این که.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بی صبرانه انتظار آمدن نمره ی درس میکروب شناسی را می کشیدم که در اولین جلسه بعد از امتحان نیم ترم، سر کلاس دکتر آنژه، نمرات اعلام شد. خود دکتر آنژه، نمرات را اعلام کرد و با گفتن اولین جمله اش، کل کلاس در سکوت فرو رفت. _بالاترین نمره ی کلاس من..... چشم بستم و زیر لب آیه الکرسی را خواندم. به هیچ عنوان حاضر نبودم که به عنوان تنها دختر مسلمان و شیعه ی کلاس، در مقابل آن همه نگاه تحقیر شوم. و در دلم دعا می کردم که لااقل نمره ام اگر بالاترین نمره ی کلاس نبود، اما آبرومند باشد. _بالاترین نمره ی کلاس من رو..... خانم صلاحی گرفتند.... و نفسم حبس شد و چشمانم باز. نگاه چشمانی عسلی به من بود. و لبخندی روی لبش که قطعا این بار طعم طعنه نداشت. و نمرات باقی دانشجویان چندان دلچسب نبود! آنجا بود که خدا را شکر کردم که همان سخت گیری استاد مارکسیستی به نفع من تمام شد. بعد از ساعت کلاس، باید به سوئیت خودم بر می گشتم که استاد آنژه در سالن خروجی دانشگاه سراغم آمد. _خانم صلاحی..... _بله.... ایستادم و او خودش را به من رساند و کنار من ایستاد. نگاهم کرد که مجبور شدم سرم را پایین بگیرم. _هیچ فکر نمی کردم یه دختر جهان سومی بتونه با این عقاید منسوخ شده، بیشترین نمره ی کلاس منو بگیره. اصلا حوصله ی بحث با او را نداشتم اما تنها در جواب کلامش گفتم: _ایرانی ها هوش بالایی دارند.... مردمانی قوی و صبور که همیشه دشمن در مقابلشان زانو زده. خندید. چنان بلند که چند تایی از دانشجویان نگاه مان کردند. _خوبه..... پس می دونی که من دشمنت هستم..... غیر از هوش استثنایی ات، واقعا با این تیپ و لباست مشکل دارم.... اما کاری با عقایدت ندارم.... در مقابلت هم زانو نمی زنم.... اما فکر کنم رقیب خوبی هستی برای بیمارستانی که من اونجا کار می کنم.... خواستم بهت یه پیشنهاد عالی بدم. با آن جمله ی آخری که گفت، ناچار نگاهش کردم. _پیشنهاد؟! _من با ریاست بیمارستانی که اونجا کار می کنم صحبت کردم.... از استعداد خاص تو گفتم...... و اجازه گرفتم که تو رو به عنوان دستیارم در عمل های جراحی معرفی کنم.... البته با حقوق و مزایا. خیلی از این پیشنهاد ذوق زده شدم اما سعی کردم، آن همه شوق و ذوق، چندان در زیر پوست چهره ام نفوذ نکند. _ممنون.... پیشنهاد خوبیه.... می پذیرم. _پس با من بیا تا امروز تو رو به پزشکان بيمارستان و مدیریتش، معرفی کنم... از فردا هم بعد از ساعت های درسی ات می تونی بیای بیمارستان..... حتما لیست ساعت های کاری ام رو برات می‌فرستم.... و چند قدمی از من فاصله گرفت و به جلو رفت و من همچنان سر جایم خشک شده بودم که ایستاد. _نمیای؟ _چرا.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همراه دکتر آنژه تا ماشینش رفتم. خیلی معذب بودم که بخواهم سوار ماشینش شوم. _سوار نمی شی؟ مکث کردم و نگاهی به اطراف. تردید داشتم. _می شه خودم بیام؟.... می شه آدرس بدید؟ خندید و نگاهش طوری به من خیره شد که ته دلم خالی شد. _اینقدر می ترسی از من؟! _بحث ترس جدا.... کنار آدم هایی که نمی شناسم کمی احساس ناراحتی می کنم. ابرویی بالا انداخت. _عجیبه..... بعد از گذشت نصف ترم، هنوز من ناشناسم؟! جوابش را ندادم که نفس پُری کشید. _خودت می دونی.... هر طور که راحتی.... ولی از این حرفت خیلی ناراحت شدم.... حالا یا با من میای.... یا قید کارت رو بزن.... اگه می دونستم نظرت در مورد من اینه.... اصلا بهت همچین پیشنهادی نمی دادم. نشست پشت فرمان ماشین. زمان برای تصمیم گیری کم داشتم و ناچار بسم الله ی گفتم و سوار شدم. او هم انگار آنقدر ناراحت شده بود که فقط سکوت کند. تا خود بیمارستان هیچ حرفی نزد اما وقتی در پارکینگ بیمارستان پارک کرد و از ماشین پیاده شد، به طعنه با اخم، و بدون کوچکترین نگاهی به من گفت : _این دفعه که با آدم های ناشناس به بیمارستان اومدی..... اما دفعه ی بعدی بهت پیشنهاد می کنم با افراد ناشناس سوار یه ماشین نشو.... فکر کنم بخاطر نُخبه بودنت، تو رو بدزدند..... شاید هم بخوان مغزت رو با قیمت بالایی به یه آدم نیازمند بفروشند! همراهش رفتم و ریز از شدت خنده بابت طعنه اش، شانه هایم لرزید. در طبقه ی سوم بیمارستان در اتاق کنفرانس، جلسه ای بین پزشکان برقرار بود که همراه دکتر آنژه وارد جلسه شدم. با ورود ما نگاه همه ی پزشکان سمت ما چرخید. دکتر با خونسردی و کمی کنایه مرا معرفی کرد. _سلام.... ایشون خانم صلاحی هستند..... دانشجوی نابغه ی دانشگاه کمبریج که بالاترین رتبه ی علمی دانشگاه رو کسب کردند..... و یک دفعه همه برخاستند و من دستپاچه شدم از این همه احترام! با دعوت ریاست بیمارستان، سمت یکی از صندلی های خالی رفتم و پشت میز بزرگی نشستم. دکتر میلر، رئيس بیمارستان بی هیچ وقفه ای صحبت کرد. _ما به شما خوشامد می گیم خانم صلاحی..... با توجه به سوابق علمی شما در دانشگاه تهران و مقالات خوبی که از شما به دست ما رسیده و پیشنهاد دکتر آنژه.... ما خوشحال هستیم که با تیم پزشکی ما همکاری می کنید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 جلسه ی معارفه ی خوبی بود. اگر نگاه های تند و عصبی دکتر آنژه را فاکتور بگیرم، بقیه ی پزشکان چندان نگاه متعصبانه ای نداشتند. بعد از آن جلسه ی معارفه، رسما دستیار دکتر آنژه در بیمارستان ادن بروک کمبریج شدم. جالب تر این بود که این بیمارستان وابسته به دانشگاه کمبریج بود و من بعدها متوجه شدم که حتی اگر معارفه ی دکتر آنژه هم نبود، خود دانشگاه تصميم داشت مرا به این بیمارستان معرفی کند. اما این که چرا دکتر آنژه پیش دستی کرده بود و قبل از پیشنهاد خود دانشگاه، مرا به بیمارستان معرفی کرده بود، خودش جای سوال داشت. اما دقیقا از فردای همان روز، تمام مشکلات من شروع شد. کار در بیمارستان و درس تمام ساعات روزانه ام را که پُر کرد هیچ، خواب شب هایم را هم گرفت! اما من کاملا به چشیدن این سختی ها راضی بودم جز..... یکی! اولین عمل جراحی مشترکی که قرار بود با دکتر آنژه داشته باشم همین که وارد ورودی اتاق عمل شدم با دیدن خود دکتر آنژه با آن پیراهن آبی رنگ یقه هفت و آستین های کوتاه تا روی بازو غافلگیر شدم! من باید همچین لباسی می پوشیدم! نگاهی به من که بُهت زده، خیره اش شده بودم، انداخت و گفت : _زیاد وقت ندارید خانم دکتر صلاحی..... نمی خواید لباس عمل بپوشید؟ انگار او منتظر همان لحظه ای بود که من از آن فرار می کردم. مصمم نگاهش کردم و گفتم: _نه..... من این لباس رو نمی پوشم. اول فکر کرد شوخی می کنم. خندید و گفت : _خیلی بامزه بود! ولی وقتی مقابل نگاهش از در شیشه ای اتاق عمل گذشتم و به سالن انتظار برگشتم حتما متعجب شد. طول نکشید که یکی از پرستاران را سراغم فرستاد. _خانم صلاحی.... دکتر آنژه منتظر شما هستن. _بهشون بفرمایید من منصرف شدم..... من توی حیاط بیمارستان منتظر ایشون می مونم. و به سرعت سمت حیاط بیمارستان رفتم. روی یکی از نیمکت های خالی حیاط نشستم و با هزاران هزار اگر و اما درگیر شدم. قطعا توبیخ می شدم اما حاضر نبودم جلوی چشم آن استاد مارکسیستی و سایر دکتران با آن تیپ و قیافه حاضر شوم! و بالاخره بعد از دو ساعت، بعد از یک عمل جراحی که دستیارش حاضر به حضور نشد، دکتر آنژه سراغم آمد. 🌹برگرفته از داستان « بی تو هرگز » از زندگی خانم دکتر زینب سادات حسینی 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _این چه مسخره بازیه که در آوردید؟ سرم کمی سمت او که مقابلم ایستاده بود، بالا رفت. _مسخره بازی نیست.. اعتقادمه..... پوزخندی زد و با عصبانیت نگاهم کرد. _اعتقادت هر چی که هست اینجا جای این حرفا نیست..... با این کار امروزت باید توی جلسه ی هیئت مدیره توضیح بدی. _توضیح می دم. _خب بگو.... من یکی خودم می خوام بشنوم. نفس عمیقی کشیدم. می دانستم شاید حتی از دانشگاه اخراج شوم... اما مهم نبود.... ریه های پدر و مادر من شیمیایی نشده بود جز بخاطر موادی که خود بریتانیا برای حمایت از جنگ علیه ایران به صدام داد و حالا می خواستند مرا به زور و روش خودشان قانع کنند که پا بر روی اعتقاداتم بگذارم؟! نگاهم سمت صورتش بالا رفت. _گفتم.... نگفتم؟.... من پایبند اعتقاداتم هستم و از اون ها کوتاه نمیام. بلندتر از قبل صدایش را بالا برد. _بخاطر اون اعتقادات مسخره ات از دانشگاه اخراج می شی... اینو می دونی؟ _بله.... خونسردی ام شوکه اش کرد. _واقعا می دونی و می گی؟! _اصلا برام مهم نیست.... خدای من کمکم می کنه... حتما تقدیر من چیز ديگه ایه و جای دیگه ای. _کدوم خدا.... کدوم تقدیر..... زندگی فقط حاصل یه اتفاقه.... سر یک اتفاق ساده می خوای بورسیه و دانشگاهت رو از دست بدی؟!.... تو یه نابغه ای.... تو یه استعداد خاصی... بعد به همین راحتی می خوای از دانشگاه اخراج بشی؟! _اینایی که می فرمایید اعتقادات شماست..... زندگی و دنیای من حاصل یک نظم خاصه نه اتفاق..... من به خدای خودم ایمان دارم.... ازش درخواست کمک می کنم.... اونم کمکم می کنه..... من مطمئنم. خندید. ناباورانه خندید و سری تکان داد. _واقعا باورم نمی شه که نابغه ی پزشکی... دانشجوی کلاس خودم.... کسی که توی این همه سال تدریس بالاترین نمره ی کلاسی رو از من گرفته، داره سر اعتقادات منسوخ شده اش، قید همه چیز رو می زنه. بحث با یک مارکسیستی دو آتیشه، بی فایده بود. برخاستم و گفتم: _هنوز زوده تا منو بشناسید دکتر آنژه.... روزتون بخیر.... _کجا؟! _می رم اتاق مدیریت.... توضیحاتم رو می دم و منتظر برگه ی اخراجم از دانشگاه می شم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همین کار را کردم. گرچه توضیحات من برای مدیریت بیمارستان ناکافی بود اما من همان جا اعلام کردم که تا وقتی که برای عمل جراحی، اجازه ی پوشش مناسب به من داده نشود، دیگر در بیمارستان حضور پیدا نمی کنم. شاید هیچ کس باورش نمی شد که این اقدام من، یک اقدام کاملا جدی است. همه آن را یک شوخی می پنداشتند که با غیبت چند روزه ی من در دانشگاه و بیمارستان، تمام حدسیات آنها، رنگ جدیت گرفت. و من احتمال اخراجم را از دانشگاه می دادم که یک روز، با تماس دکتر آنژه، غافلگیر شدم. _الو.... _سلام.... موفق شدی.... تو اولین کسی هستی که دانشگاه و بیمارستان اینقدر باهاش راه اومده..... با درخواستت موافقت شده.... از فردا به دانشگاه و بیمارستان برگرد. آن لحظه این خبر برای من، حکم پیروزی را داشت اما واقعیت چیز دیگری بود. فردای آن روز مصادف بود با روز اول ماه مبارک رمضان، و با آنکه بیمارستان با پوشش خاص من در اتاق عمل موافقت کرد اما بخاطر تخطی از قوانين اجرایی بیمارستان یک ماه تمام برایم شیفت روز و شب را به عنوان تنبیه قرار داد. وقتی برنامه ی کاری ام را دیدم، لحظه ای تمام توانم از دست رفت اما خیلی زود بر خودم مسلط شدم و با خودم گفتم : _می ارزید.... به همه ی این سختی ها می ارزید... خدا کمکم می کنه. تنها ساعات درسی ام بود که در شیفت کاری ام در بیمارستان استثنا شده بود وگرنه تمام ساعت شبانه روز باید در بیمارستان می ماندم! و درست همان روز اول، به محض ورودم به بیمارستان برای جراحی به اتاق عمل فراخوانده شدم. همان لحظه فهمیدم که روز سختی در پیش دارم. جوراب های بلند واریسی که از قبل تهیه کرده بودم را پوشیدم و با زبان روزه سمت اتاق عمل رفتم. تنها من بودم که حق داشتم زیر لباس اتاق عمل، یک سارافون بلند بپوشم و همین متفاوت بودن، روز اول، به چشم خیلی ها آمد. اولین نفر خود دکتر آنژه بود. _واقعا ارزش داشت؟ مصمم گفتم : _خیلی.... سر تاسر زمان عمل دکتر آنژه داشت از خودش و سوابق علمی اش می گفت. از اینکه دانشجوی برتر پزشکی شده بود و در آن سن کم، حدود 30 و چند سال توانسته بود، جز هيئت علمی دانشگاه کمبریج و بیمارستان آدن بروک شود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
همانا خداوند ، دنیا را جایگاه بلاها و امتحانات قرار داد و آخرت را جایگاه نتیجہ‌گیرۍ زحمات ~ پس زحمات و بلاها و مشکلات دنیا را براۍ رسیدن بہ مقامات آخرت قرار داد و پاداش و اجر زحمات دنیا را در آخرت عطا مۍفرماید ؛ •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از یک عمل جراحی 5 ساعته، خسته از اتاق عمل بیرون آمدم و در همان اتاق رختکن، از خستگی روی نیمکت نشستم. دکتر آنژه بعد از من از اتاق عمل خارج شد و با دیدنم لبخند زد. _خسته ای انگار..... فوری برخاستم و گفتم: _نه..... _نیم ساعت دیگه عمل داریم..... استراحت کن تا برای عمل بعدی توان داشته باشی. بی توجه به او از رختکن خارج شدم و سمت حیاط رفتم. انگار نیاز به هوای باز داشتم. به جایی که بوی خون و ضد عفونی کننده ها را از مشامم ببرد. نشستم روی همان نیمکت همیشگی.... رو به روی چمن های تازه کوتاه شده ی محوطه ی حیاط..... رو به روی باغچه ای از گل های رز.... _بیا.... سرم چرخید. دکتر آنژه بود! نمی دانم چرا ولم نمی کرد؟! _نترس.... چیز بدی نیست.... قهوه است. دست به سینه شدم و گفتم : _روزه ام.... _روزه؟!.... چی هست؟! _در دین ما یک ماه باید روزه گرفت... از قبل از طلوع آفتاب نباید چیزی بخوریم تا غروب آفتاب. _واو.... چه طولانی!..... خیلی سخته! _نتایج خوبی داره ولی. _چه نتایجی؟! حال حرف زدن نداشتم و او مدام می خواست سوال بپرسد. _یکی تنظیم قند و فشار خون و پایین آمدن چربی خون.... دوم در اثر گرسنگی چربی ذخیره شده، سوخت سلول ها می شه و وقتی چربی برای سوخت و سوز سلول ها کم بشه، سلول ها، به سلول های ناقص و معیوب که اصطلاحا بهش سرطان می گیم حمله می کنند و سلول های سرطانی رو می خورند تا سوخت و ساز و انرژی برای عملکرد خودشون رو داشته باشند. پوزخندی زد که حرصم را در آورد. _به چی می خندید؟! _هیچی..... ببخشيد.... از جا برخاستم و بی خداحافظی از او فاصله گرفتم که صدایم زد. _صبر کن.... ایستادم و او دوید و خودش را به من رساند. _باشه.... تو روزه ای.... اما توی این شرایط که قراره صبح تا شب و شب تا صبح بیمارستان باشی دیگه توانی برات نمی مونه که بخوای هیچی نخوری! _شما الان نگران توان من هستید؟! نگاه متعجبش در صورتم چرخید. _خب.... نگران بازخورد این روزه ام.... ممکنه عمل جراحی خوبی نداشته باشی. _این روزه ها... ذره ای لطمه به کار من نمی زنه.... اینو بهتون قول می دم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
‌لَبخندبزن‌بِه‌کنـایه‌هـا‌و‌بـازبگو ‌به‌عشقِ‌فـاطمه‌نگهش‌میدارم((: -با‌افتخار‌چادریم🤍!'
هرکس‌ازترس‌فقرازدواج‌نکندنسبت‌به‌لطف خداوندبدگمان‌شده‌است.چراکه‌خداوند می‌فرماید:اگرآنان‌فقیرباشندخداونداز فضل‌وکرم‌خودبی‌نیازشان‌میکند . .💛 _امام‌صادق(علیه‌السلام) •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به بیمارستان برگشتم و سمت اتاق عمل رفتم. درست وقتی داشتم دستانم را می شستم و زیر ناخن هایم را بُرس می کشیدم باز سر و کله اش پیدا شد. دیگر دلم می خواست بزنم زیر گریه. اصلا حوصله اش را نداشتم اما نمی دانم چرا او مدام دنبال من بود. می دانستم به زودی سوژه ی خیلی از دکتر و پرستاران بیمارستان خواهیم شد. _خیلی زود ناراحت می شی.... این بخاطر دین شماست؟ نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم تا آرامشم را حفظ کنم. _خیر.... بخاطر سوالات وقت و بی وقت شماست دکتر. خندید. آنقدر که متعجب نگاهش کردم. _خوبه.... سوال کردن مفیده.... من همیشه به دانشجوهام می گم بپرسید که پرسشِ خوب، مهمتر از دانستنه. وارد اتاق عمل شدم و باز درست مثل دفعه ی قبل، تمام مدت عمل ، دکتر آنژه از خودش و شاگردانش و دروسی که تدریس کرده بود، گفت. این عمل هم 6 ساعت تمام طول کشید. و هنوز 6 ساعت تا غروب آفتاب و اذان مغرب باقی بود اما رمق برای من نه! از اتاق عمل که بیرون آمدم دلم می خواست فقط بخوابم. اما کجا؟.... اگر به حیاط می رفتم قطعا دکتر آنژه باز سراغم می آمد. ناچار به اتاق استراحت مخصوص پزشکان رفتم و پشت میز کوچکی که وسط اتاق بود، نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم و اصلا نفهمیدم که چطور خوابم برد! زمان را چنان از دست دادم که اگر مرا بیدار نمی کردند تا خود اذان مغرب و غروب آفتاب، خواب بودم. اما درست یک ساعت بعد، پرستاری سراغم آمد و گفت : _دکتر صلاحی.... دکتر آنژه در بخش منتظر شما هستن. احتمال می دادم که بخواهد مریض هایش را ویزیت کند. ناچار روی پاهای پُر دردم برخاستم. همان طور هم بود. دکتر آنژه در بخش منتظرم بود تا مریض ها را ویزیت کنیم. تک تک بالای سر تخت هر مریضی که جراحی کرده بود، می رفت و با گزارش پرستار بخش، حال مريض های جراحی شده را چک می کرد. یک ساعتی با ویزیت مریض ها گذشت و تنها 4 ساعت تا غروب آفتاب مانده بود. و من دیگر توان نداشتم گویی. پاهایم خسته بود.... تشنه بودم و روزها بلند و طولانی! آنقدر خسته بودم که در همان سالن بیمارستان روی نیمکت نشستم و لحظه ای چشم بستم از شدت خستگی و تشنگی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
تو را جانم صدا کردم ولیکن برتر از جانی مگر جان بی تو میماند در این تندیسِ انسانی؟! ❤️ •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _عمل جراحی بعدی هم با من و شماست. با صدای دکتر آنژه، چشم گشودم. نگاه خسته ام را که دید گفت : _می خوای این عمل با من.... _نه.... الان میام. او رفت و من بعد از آنکه چند باری با کف دستانم به ران پایم کوبیدم تا باز قوت و قدرت ایستادن بیابد، برخاستم. با آنکه خسته بودم اما عمل خوبی بود. زمانش آنقدر بود که به افطار رسید و من تا از اتاق عمل بیرون آمدم، سمت اتاق استراحت پزشکان رفتم و با یک لیوان آب جوش و تکه ای نان افطار کردم. اما می دانستم با این روند، به زودی توانم از دست خواهد رفت. چون شبها هم شیفت شب بودم و باید در بیمارستان می ماندم. روزها، روزه و شبها بیداری، کم کم توانم را گرفت. آنقدر که انتظارش را می رفت. و بالاخره یک روز که احساس خستگی و ضعف بر من غلبه کرد، بعد از یک عمل جراحی 6 ساعته، و سخت که گه گاهی حتی دستم می لرزید، همین که از اتاق عمل بیرون آمدم، احساس کردم دیگر توان ندارم! به زحمت دستانم را شستم و از در شیشه ای رختکن خارج شدم اما هنوز قدم از قدم بر نداشته احساس کردم، تمام بدنم یخ کرد. پاهایم را حس نکردم. 6 ساعت ایستادن روی پا، بعد از 10 روز بی خوابی شبانه روزی و درس و دانشگاه و بيمارستان.... و حتی روزه بودن روزهای بلند و گرم، توانم را گرفت. افتادم و دیگر چیزی خاطرم نیست. وقتی به هوش آمدم که روی یکی از تخت های بخش بستری بودم و سِرُمی به دستم وصل بود. روزه ام حتم داشتم که با آن سِرُم تقویتی باز شده بود. نگاهی به اطراف انداختم و با خستگی به بالای سرم نگاه کردم. هنوز خیلی مانده بود تا سِرُم تمام شود و با آن سرعت کم و قطره وار، شاید یک ساعتی باید زیر سِرُم می ماندم. نشستم و خواستم سِرُم را از دستم بکشم که صدای قدم هایی که وارد اتاق شد، آمد. _دارید چکار می کنید؟ پرستار بود که گفتم : _باید برم.... کلی کار دارم. _دکتر آنژه دستور دادن که تا فردا توی بخش بستری بشید. _امکان نداره.... پس عمل های جراحی من چی می شه؟ _خودشون با مدیریت صحبت کردند.... نگران نباشید... خوب استراحت کنید که فردا دکتر شما رو مرخص کنند. دوباره تکیه زدم به پشتی تختم و این بار آسوده چشم بستم و خوابیدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
"يغيب، نفس ألم البحث إنه يبحث عن السعادة الماضية..." دلتنگی، همان دردِ گشتن دنبال شادیِ گذشته است... - محموددرويش 🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐
اگر‌بردبار‌نیستی‌خود‌را‌به‌بردبار‌نشان‌بده زیرا‌اندک‌است‌کسی‌که‌خود‌را‌همانند‌ مردمی‌کند‌و‌از‌جمله‌آنان‌نباشد . .! _نهج‌البلاغه‌حکمت‌۲۰۷ •➜♡჻ᭂ࿐
پوشیده‌ام‌پـارچه‌ای‌ازجنس‌بهشت انتخابِ‌زهرا‌«سلام‌الله‌علیها»بوده‌ام وهمین‌افتخاربس‌است‌مرا...! •➜ ♡჻ᭂ࿐