〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_55
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از خرید یه دسته گل خیلی زیبا و یه جعبه شیرینی، دوباره به سمت ویلا حرکت کردیم.
زنگ و زدیم و خاله نرگس در و باز کرد.
انگار همه خبر داشتن و فقط من بیخبر بودم از اینکه امروز قراره خواستگاری باشه، حتی شبنم هم لباس مناسبی پوشیده و حسابی به خودش رسیده بود.
بعد از چنددقیقه صحبتهای بیهوده، بالاخره رفتن سر اصل مطلب.
بابا شروع کرد:
-خب آقاناصر همونطور که مستحضر هستین، ما اینجاییم برای خواستگاری از شبنم جان برای ایلیا.
-صاحب اختیارین آقا سعید، اما من گفتم شبنم هنوز به سن ازدواج نرسیده.
مامان وارد بحث شد:
-ایبابا آقا ناصر این حرفا چیه؟
من و خواهرام اندازه این دخترا بودیم، یه بچه تو دامنمون بود.
خاله نرگس ادامه داد:
-درسته آقا ناصر، زیاد سخت نگیرید، اگر این دوتا جوون دلشون باهمه، مانعشون نشید.
آقا پرویز گفت:
-علف باید به دهان بزی شیرین بیاد.
شبنم تازه یادش افتاد که باید چای بگردونه.
وقتی همه رو پخش کرد، کنار من نشست.
ایلیا سرش رو زیر انداخت و آقا ناصر رو مخاطب قرار داد:
-شما گفته بودین که بعد کنکور، که دغدغه کنکور نداشته باشه، برای همین، الآن منباب این مسئله اینجا هستیم.
آرمان زیر لب، طوری که بقیه نشنون، گفت:
-داداش میذاشتی جوهرِ تستاش خشک بشه.
خندهی تو گلویی کردم و نگاهم و دادم به شبنم.
دستاش و که مثل یک تیکه یخ سرد بود، توی دستم گرفتم و آروم گفتم:
_شبنم چرا انقدر یخی تو؟
-نمیدونم تاحالا تجربه خواستگار اومدن نداشتم، یکم استرس گرفتم.
_استرس نداره که، فوق فوقش همین داداش بیعقل من، چندسال دیگه، میآد میگیرتت.
نفهمیدم توی این چندثانیه چی شد، یکدفعه صدای خاله نرگس بلند شد:
-شبنم خاله بلند شو با ایلیا حرف بزنید نتیجهاش رو به ما بگید.
شبنم بلند شد و همراه ایلیا رفت توی حیاط.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_56
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از چنددقیقه طاقت نیاوردم و به بهونهی هوا تازه کردن اومدم توی حیاط. خودم رو پشت درختی که نشسته بودن قایم کردم و به حرفاشون گوش دادم:
-دوست دارید کی بچهدار شید؟
-من عاشق بچههام، اما هرچی شما بگی!
-من حالا حالاها میخوام درس بخونم.!
با روابط دوستی که مشکلی ندارید؟
-دوست منظورت همون رفیقای یاسمنِ؟ اگر اونا که چرا! همشون یه نمه مشکل مغزی دارن، دوست ندارم باهاشون بگردی!
عه عه! این با نیلوفر و یلدا بود؟
رفتم جلو و سرفهای مصنوعی کردم.
_میگم حرفاتون زیاد طول نکشید؟ شب شد!
-پیام بازرگانی... یاسمن جان خواهر گلم، شب بود! مابینشون نشستم و یه سیب از توی ظرفی که جلوشون بود برداشتم و گاز زدم.
-فکر نمیکنی مزاحمی؟
_با من بودی؟ نه! میدونم مراحمم.
-اما صحبتهای شب خواستگاری خصوصیه.
گاز دیگهای به سیب زدم و گفتم:
_من و شما که این حرفا رو نداریم، راحت باشید.
بعد از اینکه فهمیدن قصد ندارم از جام بلند شم، خودشون قصد رفتن کردن.
باهم رفتیم داخل و خاله نسرین و مامان گفتن:
-چی شد؟
ایلیا خواست حرفی بزنه که بهش اجازه ندادم و خودم بلند گفتم:
_مبااارکه!
به تبعیت از دستور خاله، شیرینی رو به همه تعارف کردم.
بعد هم مهریه بریدن و مابقی رسومات انجام شد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_57
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-اون جوجهها رو بیارید بدید به من کبابشون کنم، مردیم از گشنگی!
جوجههایی که آمادهی پختن بودن رو به دست عمو پرویز دادم و خودم کنارش ایستادم.
-عمو حواست به اینا باشه من برم گوجهها رو هم بیارم.
بادبزن رو دست گرفتم و آتیش منقل رو شعلهور میکردم.
آرمان شلنگ به دست باغچه رو آبیاری میکرد.
کنارم ایستاد و گفت:
-اون دو تا رو نگاه کن! بریم حالشون رو بگیریم؟
نگاهم رو به شبنم و ایلیا دادم که باهم صحبت میکردن، انگار حرفهایی که دیشب نصفه و نیمه موند رو گذاشته بودن برای امروز.
شلنگ رو از آرمان گرفتم و آب رو مستقیم روی شبنم و ایلیا پاشیدم.
-چیکار میکنی یاسمن؟ خیسمون کردی بگیر اونطرف..
_چی دارید میگید شما؟ خجالت نمیکشید؟
-برای چی باید خجالت بکشیم؟ چی میگیم مگه؟
_از خودتون بپرسید، مگه قرار نشد تا عقد نکردید، دور و بر هم نپلکین؟
ایلیا بیل رو از کنار باغچهای که کنارش بود برداشت و تهدیدم کرد:
-خیلی اذیت میکنی چندوقته! الآن حسابت و میرسم.
شلنگ رو روی زمین انداختم و بدو از دستش فرار کردم، برای ترسوندنم، یکم از راه رو دنبالم اومد و بعد بیل رو انداخت زمین.
بنا بر گفتههای دیشب، قرار شده بود امروز بریم خرید انگشتر و فراهم کردن مقدمات عقد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_58
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_خسته شدم به خدا! چقدر میگردین؟ یه چیزی انتخاب کنین وسلام دیگه! انقدر راه رفتن نمیخواد.
شبنم با کلافگی گفت:
-وای چقدر غر میزنی! کاش نمیآوردیمت.
_دیگه چی؟ خواهرشوهر تو مراسم خرید نباشه؟ مردم چی میگن؟
-مردم هیچی نمیگن، بود و نبود تو فرقیم داره مگه؟ جز اینکه همش اعصاب مارو خورد کنی؟ نوبت خودتم میشهها!
اخم کردم و با حالت غر، رو به مامان گفتم:
_مامان نگاهش کن! راست نمیگم خب؟ دوساعته داریم کل پاساژ رو میگردیم.
وارد یه مغازه شدیم و تو دلم گفتم که خداکنه آخرین مغازه باشه.
پایهی راه رفتن و گشت و گذار توی بازار بودم، اما نه اینقدر زیاد و طولانی.
بالاخره شبنم بعد از کلی وسواس به خرج دادن، دست روی یه جفت انگشتر ساده، اما قشنگ گذاشت.
نگاه موشکافانهای به انگشتر کردم و گفتم:
_نه! ارزشش رو داشت این همه گشتن.
شبنم از روی رضایت از انتخابش، لبخندی زد و از مغازه بیرون اومدیم.
بعد از خرید چند دست لباس مناسب، راهی ویلا شدیم.
...
همهچیز بانظم پیش میرفت، مراسم عقد رو داخل ویلا گرفته بودیم، بابابزرگها، مادربزرگها، عموها و عمه ها رو دعوت کرده بودیم.
این خیلی برام عجیب بود که تا چندروز پیش همهچی فقط درحد حرف بود؛ اما خیلی زودتر از چیزی که فکرش و میکردیم همهچی راست و ریس شد.
مانتوی صورتی کمرنگ بلندی تن کرده بودم، همراه شلوار جین سفید، شومیز و شال سفید رنگ و اکلیلی، که درکل ترکیبشون رو خیلی دوسش داشتم.
یکی از بچهها از توی حیاط، بدو خودش رو رسوند به جمعیت داخل ویلا و داد زد:
-عاقد اومد!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_59
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
دوتا از دخترعموهای شبنم، طرفین سفره رو گرفته بودن و من قند میسابیدم.
عاقد خطبه رو خوند و شبنم از این لحظه شد زنداداش من!
از سر ذوق و برای تبریک گفتن به این دونفری که زیر سفره عقد نشسته بودن، کلهقند رو رها کردم و همراه جمعیت شروع کردم به کف زدن و کل کشیدن براشون.
صدای داد شبنم بلند شد:
-وای سرم!
ترسیدم، اومدم روبهروش نشستم و دستی به سرش کشیدم و با استرس گفتم:
_زنداداش؟ خوبی؟ آبقند بیارید داداشم همین اول کاری بیوه نشه!
خاله نرگس گفت:
-یاسمن، خاله؟ بزار یک دقیقه از خوندن خطبه بگذره بعد خواهرشوهر بازی دربیار.
ایلیا هم ترسیده بود و قیافهاش این رو داد میزد.
_یه لیوان آب قندم برای داداشم بیارید الآنه که غش...
شبنم لبخند مصنوعی زد و رو به جمعیت گفت:
-خوبم!
صداش رو آرومتر کرد و نزدیک گوشم پچ زد:
-خواهرشوهرگریت رو از همین الآن نشون دادی!
صورتم رو درهم کردم و براش ادا درآوردم.
_تقصیر منه که خواستم ذوقم و نشون بدم!...
ایستاده بودم و نگاه میکردم،
نگاهی به بچههایی که با حضورشون به این جشن عقد، شور خاصی بخشیده بودن، نگاهی به آقا ناصر و بابا که شادی توی چشماشون مشخص بود، نگاهی به مامان و خاله که باذوق شبنم و ایلیا رو نگاه میکردن و زمزمه میکردن: ایشالا خوشبخت شن!، نگاهی به ایلیا که تازه داماد بود و نگاهی به شبنم که با آرامش، جواب کسایی که براشون آرزوی خوشبختی میکردن رو میداد.
بعد ازاینکه تبریک گفتنها و عکاسی از عروس و داماد تموم شد، علیرغم اصرارهای خاله اینا، کمکم همهی مهمونا، آمادهی رفتن شدن.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_60
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
امروز رو قصد داشتیم لب دریا بگذرونیم.
بعد از صرف نهار توی ساحل، مشغول والیبال بازی کردن شدیم.
انقدر محو بازی بودیم که گذر زمان رو نفهمیدیم، خانوادههامون همه رفته بودن و ما چهارتا مونده بودیم.
غروب خورشید، اون هم لب ساحل، بدجوری من رو خیره کرده بود.
یه آتیش درست کردیم و کنارش نشستیم.
نگاهی به وسایلی که روی زیرانداز بود، کردم و گفتم:
_سیب زمینی آتیشی الآن بدجوری میچسبهها.
بعد هم خودم پیشقدم شدم و سیب زمینیها رو به سیخ کردم و گرفتم روی آتیش.
_اگر یه گیتاریست هم بینمون داشتیم، عالی میشد!
ایلیا پوست زغالیِ سیب زمینی رو کند و گفت:
-حالا که نداریم، اگر میخواید خودم براتون یه دهن میخونم؟
بعد هم سیب زمینی رو تعارف کرد به شبنم و گفت:
-بفرمایید خانمی.
شبنم هم با عشوه سیب زمینی رو از ایلیا گرفت و خورد.
_وای خدا رحم کنه بهمون! لابد قراره تا قبل عروسی، خانمی و آقایی گفتنهای شما رو تحمل کنیم؟
-اینم یه مرحله از زندگیه، یاسی خانم!
توام بهش میرسی شک نکن!
آرمان بیخیال اینجور بحثا، گفت:
-بخون داداش! مجبوریم تحمل کنیم.
ایلیا گلوش رو صاف کرد و بعد از چندثانیه مکث، شروع کرد:
-کفتر کاکل به سر وای وای وای وای!
با دستش ما رو تشویق به دست زدن میکرد، همراهیش کردیم:
-این خبر از من ببر وای وای وای وای!
رو به شبنم کرد و گفت:
-بگو به یارم... که دوسش دارم...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_61
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
امروز آخرین روزی بود که اینجا بودیم و دلم نمیاومد این منظرهی پشت شیشه رو ثبتش نکنم روی یکی از تابلوهام.
میدونستم آخرش بهش نیاز پیدا میکردم و آوردمش.
بوم و مخلفاتش رو گذاشتم جلوی پنجره، جوری که خودمم از روی صندلی به بیرون، دید داشته باشم.
هردفعه موقع نقاشی، قلمو رو طوری باذوق و احساس، دستم میگرفتم که انگار قراره اولین اثر هنریم و ثبت کنم.
بااینکه همیشه موقع نقاشی کشیدن، یه آهنگ آرامبخش و بیکلام میذاشتم برای چنددقیقه آرامش روح و روانم، اما صدای امواج دریا و آواز خوندن بلبلها این موقع صبح، خودش بهترین موسیقی دنیا بود.
کشیدن تصویر روبهروم که تموم شد،
همهی خانواده رو، توی این منظره جا دادم.
نگاه بااشتیاقی بهش انداختم و باخودم گفتم:
_عالی شد!
بعد هم لباسهای بیرونیم رو پوشیدم، چون مطمئن بودم همه الآن پایین درحال برنامهریزی برای روزآخرن.
-یاسمن تو کجایی؟ بیا میخوایم بریم بازار ترشی فروشها.
پس حدسم درست بود، با دست به لباسهای تنم اشاره کردم و گفتم:
_من آمادهام!
ایندفعه آقایون تو خونه نشستن بهجز ایلیا و آرمان که مسؤلیت رانندگی ما خانما رو برعهده داشتن.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_62
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
این چندمین مغازه توی این راستهی بازار بود؛ همهی ترشیها و لواشکهاشون رو امتحان کرده بودیم و از هرمغازه به خریدن یک مقدار از ترشی و لواشک، اکتفا میکردیم.
_شبنم باور کن من دیگه دل ضعفه گرفتم، نمیتونم یه قاشق دیگه هم بخورم.
شبنم بیتوجه به حرف من، یه قاشق کوچیک از مغازهدار گرفت و شروع کرد به تست کردن آلوچه جنگلی.
ایلیا هم که براش کم نمیگذاشت و هرچیزی که شبنم میگفت رو بیشتر میخرید و اینطوری جاش و بیشتر تو دل شبنم باز میکرد، هرچی باشه دخترا عاشق ترشیجاتن.
داخل ویلا رسیدیم و باکمک هم پاکت خریدها رو داخل آوردیم.
ماهیهایی که از بازار خریده بودیم و کباب کردیم و خوردیم.
ساعت روی چهار بعدازظهر درجا میزد و همه خوابیده بودن.
همیشه از بچگی، عصرها وقتی همه میخوابیدن، حوصلهام سرمیرفت و خودم رو مشغول یهکاری میکردم؛ حتی نصف استعدادهام رو عصرها کشف کردم.
با قدمهای آهسته، خودم و به آشپزخونه رسوندم.
بعد از وارسی کردن کل کابینتها و یخچال، وسایل موردنیاز برای پخت یه کیک رو برداشتم و مشغول شدم؛ آروم برای خودم دستور پخت و توضیح میدادم و بهش عمل میکردم.
شبنم با یه حرکت ناگهانی، خواست من و بترسونه که مچش رو گرفتم.
_چه عجب یه دقیقه داداش بدبخت من و تنها گذاشتی! بیا وایسا اینجا کمک من.
-خانم سرآشپز مشغول درست کردن چه چیزی هستن؟
_کیک خوشمزه! که انگشتاتم باهاش میخوری.
چنددقیقه بعد سر مخلوط کردن آرد و تخممرغ، کشمکشی بینمون بهوجود اومد که باعث شد نصف آردها پخش زمین بشه.
_ببین چیکار کردی!
بماند که من میخواستم این کار و با آرامش کامل، انجام بدم اما شبنم اومد و ثانیهای نبود که صدا ایجاد نشه.
همیشه همینطوره! هرموقع قصدت اینه که کاری رو بدون سروصدا انجام بدی، سروصدا یک لحظه هم تنهات نمیذاره.
وسط کیک رو با موز و گردو پر کردیم و داخل فر گذاشتیم و خودمون رفتیم توی حیاط.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_63
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
گرم صحبت بودیم که صدای خاله نسرین به گوشمون رسید:
-بوی سوختگی میآد... این چیه؟
بدو رفتیم توی آشپزخونه که دیدیم بوی سوختگی همهجای آشپزخونه رو گرفته و از کیکی که درست کردیم، فقط یک سومش قابل خوردنه.
-آشپز که دوتا شد، آش یا شور میشه یا؟
_فعلا که از شوری و بینمکی گذشته و سوخته! اومدی نذاشتی هنرم و به نمایش بزارم.
سوختگیهای کیک و جدا کردیم و روی کیک رو با کاکائو، تزئین کردیم.
یه پارچ شربت آبلیمو، درست و همراه کیک، میل کردیم.
با اینکه فکر میکردیم مزهای نداشته باشه، اما خیلی خوب شده بود و همه ازش تعریف کردن.
***
چمدونها رو بستیم و آمادهی رفتن شدیم.
این سفر شمال با دفعههای قبل، زمین تا آسمون فرق داشت؛ خیلی غیرمنتظره رفتیم خواستگاری و چندروز بعد هم ایلیا و شبنم عقد کردن، من که هنوز هضمش نکردم این اتفاق رو، اما خب چارهای جز باورش ندارم.
زندگی همینه! یه چیزایی رو سخت میگیری که درحد یه چشم بهم زدن، قابل حل شدنه.
صبح بود و توی جاده بودیم، ایلیا و شبنم در خواب ناز به سر میبردن، اما من مشغول نوشتن خاطرات این چندروز که مثل سرعت نور گذشت و آرمان هم مشغول رانندگی.
کل روز رو به جاده چشم دوخته بودم و حاضر نبودم یک لحظه هم چشمام و روی هم بزارم، همین شد که تا اومدیم خونه مثل جنازهها، توی اتاقم ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_64
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
قرار بود این تابستون با بقیهی تابستونها فرق کنه، اما فرقی که نداشت هیچی، بلکه بیهودهتر از سالهای قبل گذشت، بهغیر از اون قسمتش که رفتیم شمال.
بهقول بهار: امسال فقط تو کار فرش و تلویزیون بودیم.
البته که هفتهای یهبار با بچهها دور هم جمع میشدیم، حالا یا خونهی همدیگه یا پارک یا استخر یا... .
امروز جوابای کنکور میاومد و یه حس عجیب و غریبی داشتم، نمیدونم، شاید برای اولین بار استرس گرفته بودم؛ اگر این همه خوندم آخر نتیجه نده چی؟ اگر نشه؟...
بیشتر ازاین افکار منفی رو به ذهنم راه ندادم و سعی کردم فقط و فقط به قبولی فکر کنم.
سایه اینا هم اومده بودن خونمون و شبنم هم امروز اینجا بود.
همه دور کامپیوتر ایلیا جمع شده بودیم و دنبال اسم من میگشتیم.
شبنم اسم خودش رو پیدا کرد و داد زد:
-ایناهااا! قبول شدم! وایی خدایاشکرت.
حسهای بد ایندفعه بیشتر به ذهنم هجوم آوردن، اما طولی نکشید که اون حسهای بد، جاشون رو به یه حس خوب و درجه یک دادن.
با دست به صفحه مانیتور اشاره کردم و گفتم:
_منم قبول شدم! آخجوون! همون چیزی که میخواستم...
با شبنم همدیگرو درآغوش کشیدیم و از ذوق، بالا و پایین میپریدیم.
مامان از خوشحالیمون، لبخندی زد و بعد گفت:
-از سنتون خجالت بکشین دخترا!
سایه گفت:
-مباارکهه! شیرینش رو کی میدین؟
ایلیا که موقع ذوق ما اتاق رو ترک کرده بود، با یه جعبه شیرینی اومد توی اتاق:
-اینم شیرینیش!
بعد لبخندی به من و شبنم زد و ادامه داد:
-میدونستم آبجی گُله و شبنم خانم قبول میشن، از قبل خریدم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_65
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
این روزا فکر میکردم، خیلی زیاد.
ذوق داشتم یا استرس، یا تلفیقی از هردوتاش، نمیدونم!
فقط این و میدونستم که دارم پا توی مرحلهی جدید زندگیم میذارم.
جایی که همیشه از بچگی آرزوش رو داشتم؛ مرحلهای که برای رسیدن بهش تلاش زیادی کردم و الکی به دستش نیاوردم، مرحلهای از زندگیم که تاالآن برای رسیدن بهش انتظار میکشیدم...
همهی بچهها قبول شده بودن با رتبهی خوب! اما هیچکدوم پیش من نبودن.
فکر کردن به اینکه بعد از چندسال ازشون دور باشم و توی شیطنتهای سرکلاس، همراهیشون نکنم، یکمی اذیتم میکنه، اما به شیرینی این موضوع فکر میکنم که چیزی که دوسش داشتم و بهدست آوردم.
چندروزه برنامهریزی میکنم برای دانشگاه، فکر خرید لباس مناسب که یک ثانیه هم، ولم نمیکنه.
به مامان هم که نمیتونستم حرفی از لباس بزنم، چون بلافاصله که اسم لباس رو میارم، انگار آتیشی میشه و باحرص میگه: اون کمد داره میترکه تو بهانهی لباس میگیری باز؟
و باز با لحن خاص خودش ادامه میده:
-این لباسی که تنمه رو بهت بدم؟ و من همیشه مجبور میشم، خودم از پس انتخاب لباس بربیام.
همهی دخترا همینن؛ وسواس لباس پوشیدن و خریدن رو اگر دختری باشه که نداشته باشه، دختر نیست!
بادقت هرچه تمامتر مانتوهای رنگارنگ و نگاه میکردم و رد میشدم، ضمن اینکه هرچیزی رو من میخواستم بخرم و دوست داشتم تک باشم، شبنم دست روی همون میگذاشت و ایلیا هم براش میخرید.
بالاخره بعد از سیر شدن شبنم خانم از خرید مانتو و مقنعه و دیگر مخلفات، برای من هم چنددست مانتوی دانشجویی ساده و قشنگ گرفتیم و اومدیم خونه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_66
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
همیشه با آهنگ زنگ تیز و گوشخراشی که گذاشته بودم، همهی اهل خونه رو بیدار میکردم اما خودم بیدار نمیشدم؛ اما امروز، فرق میکنه، دراینحد که خودم بیدار شدم.
آبی به دست و صورتم زدم و درکمال آرامش، موهای ژولیده پولیدهمو، شونه کردم، مانتوی کالباسی رنگی که چندروز پیش خریدم رو تن کردم به همراه شلوارلی تیرهرنگ و مقنعه مشکی.
کولهام رو برداشتم و هرچیزی که فکر میکردم نیاز بشه رو جا دادم داخلش.
عطری که عاشقش بودم رو خالی کردم روی خودم و ساعت مچیم و دست کردم، یه بار دیگه از توی آینه خودم رو نگاه کردم، درهمین حین در باز شد و مامان اومد داخل:
-یاس..
با دیدن من که حاضر و آماده لباسهام و پوشیده بودم نگاهی کرد و حرف در دهانش خشک شد.
-تو آماده شدی؟ اومده بودم صدات بزنم.
لبخندی زدم و گفتم:
_قربونت برم من! من دیگه بزرگ شدما.
-بزار یه بار خودت بیدار شی، دور برت نداره! یهو روزهای بعد خواب میمونی.
_مامان سرصبحی و نفوس بد؟ بریم صبحونه بخوریم که خیلی گرسنمه.
به خوردن چندتا لقمه نون و پنیر و یه استکان چایی شیرین، اکتفا کردم.
ایلیا هم آماده بود و ظاهرا میخواست بره دانشگاه:
_بهبه داداش خوشتیپ من! امروز میخواد آبجیش و برسونه دانشگاه.
-باز زبون ریختی؟ قصه نباف برای خودتا! من دارم میرم شبنم و برسونم.
بعد هم بدون توجه به جیغ جیغای من، سریع چاییش و خورد و رفت.
مجبور بودم روز اول با تاکسی برم...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_67
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از پرداخت کرایه راننده تاکسی، چندلحظه ایستادم و زل زدم به محوطه.
ماشین شیکی از کنارم رد شد و دستش رو گذاشت روی بوق، ناسزایی بهش گفتم و به نگاه کردن ادامه دادم.
زیرلب با خودم حرف میزدم و دانشگاه رو برانداز میکردم.
-ندید بدید بعد از سالها انتظار، دانشگاه قبول شد و مثل وزغ زل زد به محوطه.
باتعجب سرم و چرخوندم دنبال منبع صدا.
پسرقدبلندی با اندام ورزشکاری، خوشچهره و خوشتیپ، از طرز لباس پوشیدنش معلوم بود که از اون بچه پولداراس.
سرم و تکون دادم و گفتم:
_با خودت بودی؟
با خونسردی لبخندی زد و گفت:
-فقط دیوونهها با خودشون حرف میزنن، من با شما بودم!
کنایه زد به من؟
دستم رو آوردم بالا به نشونهی تهدید و تا اومدم حرفی بزنم، بیخیال جوابی که میخواستم بهش بدم، راهش رو گرفت و رفت.
پوف کلافهای کشیدم و نفسی تازه کردم و رفتم داخل سالن و بعد از یه جستجوی ریز، کلاس رو پیدا کردم.
این کی بود اول صبحی؟
همه جوری باهم گرم گرفته بودن که احساس کردم بینشون غریبهام.
درست ردیف وسط رو انتخاب کردم و روی صندلیِ گوشهی دیوار، جا گرفتم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_68
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
در سکوت نگاه میکردم و گوش میدادم به حرفاشون، از همین الآن مشخص بود چه کلاس پرشرّ و شوری بودیم، البته اگر من رو فاکتور بگیریم، خط قرمزایی که بابا و مامان برام مشخص کرده بودن، اجازهی هرکاری رو بهم نمیداد، نمیدونم تا چه حدی میتونم به قولی که بهشون دادم عمل کنم. جنب و جوششون من رو وادار به گرم گرفتن باهاشون میکرد، اما تا تونستم جلوی خودم رو گرفتم! حداقل باید یخم آب بشه.
-برپا!
اون یکی آرومتر جوری که استاد نشنوه، گفت:
-کلاس اوله مگه؟
معلوم شد این کلاس خوشمزه و بانمک، زیاد داره!
درس تازه داشت شروع میشد که درکلاس باشدت زیادی کوبیده شد و پشت بندش کسی اومد داخل و:
-استاد... بار آخر بود.
استاد با نگاه توبیخگرانهای از بالای عینکش پسر رو نگاه و با دست اشاره کرد:
-ظاهرا امروز بار اول بود، بفرمایید!
خیره شدم بهش و یاد صبح افتادم.
پس... تو کلاس ما بود؟
همون پسری که اول صبحی ذهنم و مشغول کرد، خدا بهخیر بگذرونه؛ با شناختی که از خودم داشتم من کسی نبودم که بتونم نیش و کنایههایی که بهم میزدن رو بیپاسخ بزارم.
ناراحت و کلافه بود از اینکه روز اول دیر سرکلاس حاضر شد، این توی چهرهاش کاملا مشهود بود، بهش میخورد خیلی آنتایم باشه.
بعد از تموم شدن درس، استاد یاد حضورغیاب افتاد.
از اول شروع کرد به یکی یکی خوندن اسامی.
سراپا گوش شده بودم برای شنیدن اسم خودم و اعلام حضورم، به بقیه اسامی، چندان توجهی نکردم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_69
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
یکماه از اومدنم به دانشگاه میگذره و هنوز مثل روز اولم، همونقدر جدی و مغرور، و حس میکنم این اولین باریه که دارم این حجم از غرور رو حمل میکنم، نمیدونم چرا؟ اما شاید دلیلش این باشه که نمیخوام من رو مثل خودشون بدونن!
کسی کاری به کارم نداشت، غیر از چندنفری که خیلی نمک میریختن.
صداشون رو نمیشنیدم اما همهمهشون روی اعصابم بود، مطمئن بودم مثل این چندوقت دارن پشت سر من حرف میزنن، بهقول مامانجون درست مثل خالهزنکها!
صدای یه نفرشون که ردیف عقب نشسته بود، بلند شد:
-بعضیا باید دماغشون رو سپرده بزارن بانک! چون سود خیلی خوبی میگیرن..
گفت و بقیه هم خندیدن.
خودم رو به نشنیدن زدم و خودکارم رو به بازی گرفتم، اما رو به من گفت:
-نه خانم رضوی؟
لبخند دندوننمایی زدم و گفتم:
_بله همینطوره! همین امروز این کار و انجام بدید.
دیدم لبخند روی لبش ماسید و به دوستاش که بهش میخندیدن، یه پس گردنی زد.
هرچی باشه تازه دماغش رو عمل کرده بود و همهی دانشگاه میدونستن حساسیت خاصی روی دماغ عملیش داره.
پسری که دقیقه اول توی روز اول دانشگاه دیده بودمش و فهمیده بودم اسمش مهیاره، نیشخندی بهش زد و گفت:
-همین و میخواستی پسر؟
***
توی محوطه نشسته و با هنزفری که همراهم آورده بودم، آهنگ گوش میکردم.
دستی روی شونم نشست و سرم و بالا آوردم و دیدم گیسوعه.
دختری که همون روزای اول باهاش گرم گرفتم؛ شاد و پرانرژی بود، هم درس میخوند و هم به فکر تفریحش بود.
تقریبا مثل خودم بود و این رو توی این یکماهی که گذشت، فهمیدم.
-یاسمن خانم باریکلا! خوب جوابش و دادی.
لبخندی زدم و گفتم:
_فکر کردن از دماغ فیل افتادن!
ما که دختریم مثل اونا اینقدر افاده نداریم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_70
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-اما خرسند از همشون بهتره!
یکم فکر کردم و بعد از به یاد آوردنش گفتم:
_همون پسره مهیار؟ نهبابا همشون عین همدیگهان.
همهی اکیپشون معلوم بود از اون بچه پولداران! از اونا که همهچیز و به پول میفروشن، این و از حرفاشون و رفتارشون فهمیده بودم.
برای خرید ساندویچی که ته دل گرسنهمون رو بگیره، به بوفه رفتیم.
تا بوفه زیرگوشم دربارهی خوبی خرسند میگفت، درجوابش فقط سر تکون میدادم، از آدمایی که پول پرستن، هیچ جوره خوشم نمیاد!
گیسو نگاهی به اکیپ پسرای شرور کرد و گفت:
-یاسمن اگر چیزی گفتن تو جوابشون رو نده.
اون هم میدونست این چندوقت چقدر سکوت کرده بودم درمقابل حرفهای بیارزششون.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
_حواسم هست.
-بهبه خانم رضوی و پناهی درکنارهم! نهار مهمون ما؟
گیسو راحتتر از من باهاشون برخورد میکرد.
-سرتون سلامت!
اومد شیک حرف بزنه و تشکر کنه که اینطوری کرد.
نیشگونی ازش گرفتم و آمیخته باحرص زیرلب گفتم:
_آخه این چه ربطی داره به بحثمون؟
همون کسی که تا چنددقیقه پیش گیسو، دم از خوب و آقا بودن و فرق داشتنش بابقیه گروه میزد، خندهی کوتاهی کرد و گفت:
-رو حاضرجوابیاتون کار کنید، این جوابا تو دانشگاه جواب نمیده!
بعد هم چشمکی حوالهی دوستاش کرد و باهم رفتن سرکلاس.
امروز انگار با بقیهی روزها فرق کرده بودم و شیطنتم گل کرده بود! چشمام از فکرهیجانی که به ذهنم رسیده بود، برق میزد.
به عمل کردن به نقشه فکر میکردم و این افکار و با گیسو هم به اشتراک میگذاشتم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_71
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
چندوقتی بود توی محوطه، دورتر از در اصلی سالن، یه صندلی نشون کرده بودم و روی اون مینشستم.
هرازگاهی یه جوجهتیغی کوچیک، از توی باغچهای که بهش دید داشتم، رد میشد.
دست گیسو رو گرفتم و باغچه و جوجهتیغی رو بهش نشون دادم.
از بودن جوجهتیغی اونم اینجا خیلی تعجب کرد، مثل خودم، اما انگار دانشجوها برای اذیت کردن از این ابزار استفاده میکردن و این رو اینجا گذاشته بودن برای امثال من.
جوجهتیغی رو برداشتم و توی دستم پنهونش کردم و یواشکی سمت کلاسمون بردم و اون حیوون کوچیک بیآزار رو توی کیفم جا دادم.
سرچشمهی این شیطنت امروزم نمیدونستم از کجا نشأت میگرفت، مثل این بود که شیطنت خونم افتاده باشه، باید یهجوری تأمینش میکردم.
کلاس مهمی داشتیم و مطمئن بودم این زنگ ردیف جلو مینشینن.
جناب آقای خرسند و رفقا!
همهچیز در چندلحظه اتفاق افتاد!
وارد شدن استاد به کلاس، درآوردن جوجهتیغی از کولهام، ایستادن پسرهای شرور کلاس برای احترام به استاد، گذاشتن جوجهتیغی روی صندلی خرسند و درآخر نشستنش روی صندلی.
خیلی خونسرد بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه به من زل زد، انگار فهمیده بود کار منه.
جوجهتیغی وسط کلاس درحال رژه رفتن بود و همه رو ترسونده و جیغ همه رو درآورده بود، جز اونی که باید!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_72
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ترسیده بودم که نکنه اخراجم کنن؟ بعد با خودم گفتم نه چرا باید بهخاطر یه شیطنت، سریع اخراجم کنن؟
صدای جیغ و داد بچهها و چهرهی متعجب و ترسیدهی استاد، خیرهام کرده بود.
سعی کردم حالت خونسردی به خودم بگیرم و وانمود کنم برای ترسوندن و آزار کسی، این کار و نکردم.
حالا دیگه اون حیوون وسط کلاس بود و همهی کلاس رو بهم ریخته بود.
-ایی... ایین.. موجو.. ده.. چندش و... کـــــی.. آورده اینجا!؟
با چشماش دنبال جوجهتیغی میگشت اما یکلحظه چشم ازش برداشت و به تکتکمون چشم دوخت و دنبال مقصر گشت؛ همین لحظه جوجهتیغی رسید به پای استاد و جیغ استاد رفت هوا!
***
-که اینطور! برعکسه نه؟ قبلا آقایون رو بهخاطر اذیت کردن دخترها میآوردیم تعهد! اما انگار دورهزمونه عوض شده، اینطور نیــــــست؟
اذیت کردن دانشجوها و بعدم استاد...
_ما قصدمون اذیت کردن استاد نبود باور کنید!
-سکوت! ایندفعه رو نادیده میگیرم، اما دفعهی بعدی وجود نداره! اینجا دانشگاهه خانم محترم، نه مدرسه!
سرکلاس که رفتیم، متوجه نگاههای معنادار بچهها به خودمون شدم.
رو کردم به خرسند و گفتم:
_از این قبیل جوابها رو دوست دارید؟
-چرا که نه! ما از این جوابها استقبال میکنیم، بالاخره آدمیزاد به تفریح و سرگرمی نیاز داره، اما انگار شما بهجای اینکه من و بترسونید، خودتون ترسیدید.
با این حرفی که زد و پشت بندش صدای خندهی بچهها بلند شد، حرصی شدم و به قول معروف شیطونه میگفت که کاری کنم دوباره برم حراست!
اما انگار وجدانم مخالف این کار بود و بهم ندا میداد که دیگه از این کارها نکنم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_73
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با گیسو خیابونها رو پیاده طی میکردیم.
ماشین مدل بالایی از کنارمون رد شد و همهی آبهای بارونی که توی چاله وسط خیابون جمع شده بود رو پاشید به ما.
لباسم نو بود! دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم و زیرلب کلمهی بیفرهنگ رو نثارش کردم.
گیسو اما طاقت نیاورد و دستش رو توی هوا تکون داد و بلند گفت:
-چهخبرتهه؟ سر میبری...
ماشین کمی جلوتر ایستاد و بله... آقای خرسند؛ چه زود کار امروز رو تلافی کرد.
-بهبه دوتا سهقلوی درسخون و رتبهبرتر کلاس.
خندهی زیرپوستی کردم، پسر بیعقل خودش نمیفهمه چی میگه.
_الآن گند زدین به تیپ ما بعد میگید بهبه؟
-خب حالا که کسی نیست شمارو با این وضعیت سوار کنه، بفرمایید سوارشید.
از این خوش برخوردیش جا خوردم که با ادامه دادن حرفش، فهمیدم قصدش کمک نیست.
-سوار شید طعم ماشین باکلاس رو بچشید.
زیرلب ذکر لا اله الا الله گفتم، هرچقدر میخواستم خونسردی خودم رو حفظ کنم نمیشد، واقعا قصدش از اینجور حرفا رو متوجه نمیشدم؛ شاید شوخی میکرد یا شایدم جدی! اما هرچی بود، حس ششمم که خیلی هم قوی بود، چیزهای خوبی برداشت نمیکرد، از اینجور حرفا.
ایندفعه گیسو پیشدستی کرد و بهجای من جواب داد:
-اونجایی که شما وایسادید ما میخوایم پیاده شیم.
سقلمهای به پهلوش و لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_مگه قراره سوار شیم که این و میگی؟
بالاخره بعد از چنددقیقه سروکله زدن، رفت.
گیسو رفت خوابگاه و منم اومدم خونه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_74
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
گیسو اصالتا جنوبی بود و فوقالعاده خونگرم، گاهی کمحرف و گاهی پرحرف، مهربون و دست و دلباز، خوشچهره و خوشتیپ بود و البته، کمی لاغرتر از من.
از وقتی دانشگاه میرفتم دیگه کمتر برای مامان حوادث روز رو شرح میدادم، شاید این هم یه نشونهای از بزرگ شدنم یا شاید هم این تفسیر غیرمنطقی من بود.
امروز هوای گواهینامه گرفتن به سرم زده بود؛ باید هرچه زودتر کلاس رانندگی ثبتنام میکردم.
چشمام و بستم و بوی غذا رو به مشام کشیدم.
خورشت فسنجان، غذای موردعلاقهی من و شبنم.
_مامان مهمونیه؟
-یه وقت نیای کمکها! امروز مهمونی داریم، از وقتی دانشگاه میری، اصلا حواست به خونه و زندگی نیست دیروز بهت گفتم اما انگار نشنیدی.
یاد دیروز افتادم که مامان داشت باهام حرف میزد و من مثل همیشه هنزفری توی گوشم بود.
سالاد رو باحوصله تزیین کردم، ژله رو آماده کردم و توی یخچال گزاشتم، مرغها رو سوخاری کردم؛ آخه، فسنجون که بدون مرغ نمیشه!
برنج زعفرون و زرشک هم درست کردم و رفتم بالا برای کار با کامپیوتر ایلیا.
بدون اینکه در اتاق ایلیا رو بزنم، بیهوا وارد اتاق شدم که شبنم و ایلیا رودرحال شیطنت دیدم.
جاخوردن همهمون مشخص بود، ریلکس گفتم:
_راحت باشید!
دمپایی روفرشی شبنم، توی هوا درحال پرواز کردن و سقوط روی سر من بود، که در و بستم.
پشت در ایستادم و بعداز چندثانیه، یه کمی از در و باز کردم، در کامل باز شد و لنگه دمپایی شبنم که توی اتاق مونده بود، کوبیده شد تو سرم.
دستم رو روی سرم گرفتم و آخ مصنوعی گفتم.
-ادب نداری نه؟ چرا در و بیهوا باز میکنی؟
_خب بابا چرا شلوغش میکنی، یه شیطنت ساده بود دیگه!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_75
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ایلیا بدون توجه به حرص خوردنای شبنم میخندید به وضعیتمون.
-آره بخند! به آبجی فضولت هیچی نگیها! اصلا کی میریم سر خونه و زندگی خودمون؟
_راست میگه دیگه! کی میرید خونه خودتون؟
مامان وارد اتاق شد و گفت:
-باز چهخبرتونه دخترا؟ آرومتر.
بلند گفتم:
_مامان من برادرزاده میخوام خب!
شبنم با همون لنگه دمپایی که دستش بود، بار دیگه زد به کمر و دستم.
حرص خوردنش رو دوست داشتم، خواهرشوهر بودن هم عالمی داره!
***
این مهمونی امشب بهخاطر قبولیم توی دانشگاه بود، هدف اصلی اما، دورهم جمع شدنمون بود، حالا به هر بهانهای.
بشمار سه سفره رو جمع کردم و ظرفارو با کمک شبنم شستم.
خاله نسرین اومد توی آشپزخونه پیش من و شبنم و گفت:
-یاسمن خاله خوشبهحالت شدهها! شبنم از موقعی که ازدواج کرده، ما فقط شبا میبینیمش، اما اونم تو خواب!
خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
_خاله چرا خوشبهحال من؟ خوشبهحال ایلیا!
شبنم نیشگونی ازم گرفت که باعث شد سکوت اختیار کنم.
حسنا با جیغجیغاش محفلمون رو حسابی گرم کرده و توجه همه رو به خودش جلب کرده بود. شیرین و بانمکتر شده بود، لپاش هم که...
-آدم میخواد گازش بگیره!
_خواهرزاده خودت و گاز بگیر شبنم خانم!
نوچی کرد و گفت:
-بچه خواهرشوهر یه چیز دیگهاس!
اخم مصنوعی بهش کردم و گفتم:
-لپ شوهرت و هرچقدر دلت میخواد گاز بگیر، لپای حسنا برای خودمه!
نیشگونی ازم گرفت و گفت:
-کم حرف بزن!
_نابود کردی همه جونم و! داداشم چی میکشه از دست تو...
و باز تکرار شد نیشگونای شبنم از بازوی من و خندههام به عصبی شدنش.
صدای حسنا نشون از کلافگیش از دست ما دوتا بود، تحویل سایه دادمش.
بعد از رفتن مهمونا، خسته و کوفته روی تخت افتادم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_76
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
نزدیک دانشگاه بودم که ماشین مدل بالای خرسند جلوم پیچید و از ترس قالب تهی کردم.
_این چه وضع رانندگیه؟ من موندم کی به شما گواهینامه داده!
از ماشین پیاده شد و بعد ازاینکه در و قفل کرد، یک قدمیم ایستاد و گفت:
-همونی که به شما گواهینامه داده.
_اما من هنوز گواهینامه ندارم!
خندید و برگشت سمتم.
-عه؟ که اینطور... میگم باحسرت نگاه میکنی به ماشین...
حرص؟ نه چی هست؟
-چرا لبو شدی؟ دندونات میشکنه باید پول خرجش کنیها! انقدر روی هم فشارشون نده.
الآن دیگه میخواستم خرخرهشو بجوم.
_مطمئن باش اگه پولم بخوام خرجشون کنم، قرار نیست از تو بگیرم.
لعنتی! از دهنم پرید... هیچوقت به مذکر جماعت تو نمیگفتم؛ باعث شد یکی از خط قرمزام و زیر پام بزارم.
پوزخندی زد و گفت:
-پسرخاله شدی؟ خب، ببین! بزار یه چیزی و بهت بگم...
من منتظر که چه چیز مهمی قراره بگه، اما انگشت اشارهاش رو گرفت روبهروی صورتم و گفت:
-هیچوقت «شما» تبدیل به «تو» نشه! یکبار دیگه تکرار نکن. اوکی؟
حالا نفرتم ازش بیشتر شده بود! پیش خودش چه فکری کرده که این حرفارو به زبون میاره؟
_فکر کردی کی هستی؟
بحث رو از کجا به کجا میرسونه... از کاه، کوه میسازه.
کاش میتونستم میزان نفرتم ازش و با کلماتی که توی ذهنم درحال جوش و خروش بود، به زبون بیارم... اما زهی خیال باطل!
-یه چیز دیگه هم بگم؟ من عاشق اذیت کردن و حرص دادن بقیهام. حالا هرکی میخواد باشه...
مخصوصا تو! وقتی اونقدر حرص میخوری که رنگ لبو میشی و نمیتونی هیچی به زبون بیاری، کیف میکنم!
حقیقت و گفت! حرص میخورم، از عصبانیت قرمز میشم، اما هیچی به زبون نمیارم.
فقط خدا میدونه چقدر دوست داشتم اون لحظه خفهاش کنم، دستم و مشت کردم و فقط با حرص نگاهش کردم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_77
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
نباید نقطه ضعفم رو نشونش میدادم؛ شده همیشه با جوابام میخکوبش کنم، اما نمیذارم از اذیت کردنم کیف کنه؛ از همین الآن به خودم قول شرف میدم همیشه محکم جلوش بایستم و باسیاست جوابش رو بدم.
سروصدای کلاس که میخورد بهخاطر برنامهریزی برای رسوندن تقلب باشه، اذیتم میکرد. فکر نمیکردم تو دانشگاهم تقلب رد و بدل شه، اما انگار اینجا وضعش خرابتر بود.
ورقهها پخش شد و سر یه سوال مونده بودم و همه تمرکزم رو گذاشته بودم روش، حواسم به اطراف نبود؛ اما برای یکلحظه سرم و چرخوندم و دیدم کیان، یکی از رفیق صمیمیهای مهیار، رو به من داره پیس پیس میکنه.
سرم و به علامت «چیه» تکون دادم، آروم گفت:
-مهیار میگه ورقههامون و باهم عوض کنیم این ترم و پاس شی مجبور نباشی شهریه بیخود بدی!
کم مونده بود از سرم دود بزنه بیرون، هرچی میخواستم کممحلی کنم، انگار بدتر بود...
بدون توجه به موقعیت و مکانی که توش هستیم، ایستادم و با همهی وجودم داد زدم:
_بیخود کرده!
استاد بدقلق که به قولی با یه من عسل هم نمیشد خوردش، چشماش چهارتا شد و اون هم وضعیت من و پیدا کرد.
مهیار از اونور بلند گفت:
-خوبی بهت نیومده!
_خوبیهاتون به درد عمتون میخوره! به اون خوبی کنید.
اون میگفت، من میگفتم، اما بلندبلند، اونم سرجلسهی امتحان.
***
-بهبه خانم رضوی! زود زود شما رو ملاقات میکنیم!
_ایندفعه تقصیر من نیست، سرکارآقا خواستن تقلب برسونن به من!
-مهم نیست کی خواسته به کی تقلب برسونه، علاوه بر صفر شدنتون، یه مورد انضباطی خوشگل هم برای دوتاتون ثبت شد!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_78
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-اگر مثل آدمیزاد مینشستی، همون یه سوال و بهت میرسوندم، الآن جفتمون بیست بودیم، نه که...
_درست... صحبت... کنید! من ازتون تقلب خواستم؟ کاری کردید اول کاری مورد انصباطی بره توی پروندم!
بهت زده بلند گفت:
-مثل اینکه بدهکارم شدم، ها؟
_بله، پس چی؟ خجالت آوره واقعا! بحث سر تقلب بود یا حرص من و درآوردن؟ از هر فرصتی استفاده میکنی پول و داراییت و به رخم بکشی! کاش یکم از پولت و خرج شعورت میکردی.
درکسری از ثانیه از عصبانیت قرمز شد و دهان باز کرد تا حرفی بزنه که گیسو اومد سمتم و دستم و کشید:
-یاسمن چته؟ یواشتر، دانشگاه و گذاشتی رو سرت!
وسط سالن دانشگاه ایستاده بودیم و جروبحث میکردیم و بقیه دانشجوها انگار درحال دیدن فیلم سینمایین، زل زده بودن به ما.
با تشر گیسو، از اون جلد عصبانیتم اومدم بیرون.
احساس راحتی میکردم از اینکه جوابش رو اونطور که باید! دادم...
اما از یه طرف هم وجدانم میگفت کار خوبی نکردم.
یکی از خصوصیات آدمای ساده اینه که با آدمهایی هم که باهاشون خوب تا نکردن، بد رفتاری کنن، بازم عذاب وجدان میگیرن؛ شایدم فقط من اینطورم.
شاید اون چیز بخصوصی هم نگفته بود و من زیادی حساس شده بودم؛ نه! این چه فکریه...
-بیا این همبرگر رو بزن، روشن شی!
لبخندی بهش زدم و ازش تشکر کردم.
-فکر کنم هیچکس تا امروز، اینجوری جوابش و نداده بود.
چرا انقدر عصبانی شدی؟ چی گفت مگه؟
و همین تلنگر باعث شد تا هرچی تحمل کرده بودم رو به زبون بیارم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_79
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_خوشم نمیآد ازشون! یه عده خودبرتربین! اونا چی دارن که ما نداریم؟ پول؟ مگه همهچی پوله؟ خوب منظورشون از اینجور حرفا رو توی این یه ماه فهمیدم، هرحرفی میزنن و هررفتاری میکنن تا به بقیه بفهمونن ما یه سر و دست از شما بالاتریم، اما اینطور نیست! آدمای زیادی هستن پول دارن ها! اما شعور ندارن! شعور و شخصیت و انسانیته که مهمه! میدونی؟ ما نه پولداریم نه اونقدر بیپول! اما اگر هم بودیم هیچوقت مثل این آدمای تازه به دوران رسیده، فخرفروشی نمیکردیم...
میخواد به من تقلب برسونه، شهریهام هدر نره! به شما چه مربوط آخه؟ مگه گفتم بیا شهریه من و تو بده؟
گیسو ساکت بود و فقط به حرفای من که بلند به زبون میآوردم، گوش میکرد، ظاهرا تعجب کرده بود از این همه تندتند حرف زدنم؛ تاحالا اینجوری باهاش حرف نزده بودم.
-دلت پره هااا!
یه گاز به همبرگرش زد و زیرچشمی به من نگاه کرد و گفت:
-چقدر موقع عصبانیت، ترسناک میشی؛ انگار میخوای هرکی جلوته رو خفه کنی.
خندیدم، تاحالا کسی این حرف و بهم نزده بود.
_در اون حد یعنی؟
-شاید از این حدی هم که گفتم، بیشتر! اوضاع خیلی خرابه.
با ناراحتی صداش کردم:
_گیسو؟
-جانم؟
_همین اول کاری پروندم دستکاری...
حرفم و باعجله قطع کرد و گفت:
-اونقدر تندتند و باعجله حرف زدی که نذاشتی من چیزی بگم! نگران نباش، بعد ازاینکه شما رفتید حراست، منم صدام و انداختم پس کلم و با اون رفیق مخ مشنگ مهیار، داد و بیداد کردم... خلاصه کنم برات، استاد ورقم و گرفت و گفت صفر!
بعدم ما دوتا رو فرستاد حراست و منم همین اول کاری تعهد دادم...
چشمهاش و بست و سرش و کج کرد:
-با این حساب خیالت راحت!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️