eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
169 عکس
44 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 بابا گفت: _ اختیار دارید؛ شما مراحمید، ولی من اینجوری راحت ترم. با اجازه‌ای گفت و سمت اتاقش رفت و مامان فوری در جعبه رو باز کرد و کت کرم رنگی که ردش سنگ دوزی شده بود رو بیرون آورد وهیجان‌زده گفت _ وای دستتون درد نکنه چقدر زیبا شده رو به من گرفت _حوری ببین چه قشنگ شده! لبخند زدم و نگاهم رو به سر تا پای کت دادم _بله واقعا خیلی قشنگ شده روبه مریم خانم ادامه دادم _ ممنونم _خواهش میکنم دخترم. دوست داشتم خودت انتخاب کنی ولی نخواستم مزاحم درس هات بشم. مامان گفت _ ماشالله خوش سلیقه اید سهیلا با محبت نگاهم کرد ه این خوش سلیقه بودن مامان من از دیشب ورد زبون سهراب هم شده، مدام تو خونه به سهیل میگه زن گرفتنت رو بسپار به مامان، خیلی خوش سلیقه‌ست از اینکه سهراب تو خونشون ازم تعریف کرده یه جوری شدم. مامان گفت _هم شما هم آقا سهراب نسبت به حوری ناز لطف دارن.‌ نگاهش رو به من داد _ حوری جان مامان یه چایی بریز بیار. با این لباس ها دلم نمی خواد از جام بلند شم. اما چاره ای نیست.‌ دستم رو روی مبل گذاشتم و تکیه‌ی بدنم کردم که مریم خانوم پشت سرش سهیلا ایستادن. _ دستت درد نکنه دخترم ما باید بریم مامان کمی ناراحت لباس رو داخل جعبه گذاشت و ایستاد _ پس چرا اینقدر عجله ای! _ دختر من برای فردا یکم خرید داره. با خنده ادامه داد _بالاخره عقد برادرشه دیگه. الانم برادرش جلوی در منتظر شه مامان متعجب به در نگاه کرد _ آقا سهراب؟ پس چرا نیومدن داخل؟ مریم‌خانم خنده صداداری کرد _نه؛ سهراب رو که من دارم دعا می کنم بتونه فردا بیاد و عقدش رو غیابی نکنه. سهیل جلوی در منتظره _ فرقی نداره آقا سهیل هم مثل رضای خودم بگید بیاد داخل _ نه دیگه ان‌شالله یه فرصت دیگه. سهیلا سمت من اومد و مامان همچنان به مریم خانم اصرار میکرد _حوری ناز جان دوست داری سفره‌ی عقدتون چه رنگی باشه برای اولین بار کمی خجالت کشیدم _نمیدونم.‌ _من گفتم طلایی. ولی سهراب گفت نظر خودت رو بپرسم. نگاهم‌رو به زمین دادم _همون طلایی خوبه _یعنی خودت هیچ‌رنگی مدنظرت‌نیست؟‌ شاید هر دختری این‌چیزا براش مهم باشه ولی برای من که هدفم فقط درس خوندن بوده و به ازدواج فکر نکردم مهم نیست. _همون طلایی بی مقدمه صورتم رو بوسید _باشه عزیزم اصرار امامان برای موندنشون فایده‌ای نداشت خداحافظی کردن و رفتن. در خونه که بسته شد مامان به داخل برگشت _ مامان چرا اینجوری می کنی؟! لحن معترضم مامان رو کمی متعجب کرد.‌ _ چیکار کردم؟! _ هیچی انقدر هولی که خودت متوجه ذوقت نیستی.‌لباس من رو ببین.‌ خب میگفتی عوضش میکردم. بی اهمیت دستش رو تکون داد و سمت مبل رفت _ بیا برو لباست رو بپوش ببینم بهت میاد یا نه. گفتن کتش رو هم بلند بدوزن که بابات گیرنده کوتاهه _ الان مثلا این بلنده؟ _ بلنده دیگه! چند سانت بالاتر از زانوته؛ بلندتر میشه مانتو جعبه رو برداشتم _ الان حوصله ندارم فردا می پوشمش به کنایه گفت _ کاش تو هم یکم ذوق بخرج می دادی. تنها عکس العملم، با وجود بابا توی خونه، نفس سنگینی که حرصی و کمی با صدا بیرون دادم. صبح به بابام میگم که لباس مناسب نیست تا به مامان بگو دست از سرم برداره. الان من هر چی باهاش بحث کنم دامنه ناراحت کردنم براش بیشتر فراهم میشه. وارد اتاق شدم جعبه‌ی لباس روروی تخت گذاشتم. برای یک مهمونی خیلی شیک و قشنگ شده، اما برای مهمونی که قراره من مرکز توجه باشم. اصلا مناسب نیست 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با سر و صدای مامان‌بیدار شدم.‌ _پاشو دیگه حوری ناز! یک‌ساعت دیگه این پسره میاد دنبالت. چقدر میخوابی! کش و قوسی به بدنم‌دادم و خواب آلو پرسیدم _ساعت چنده مامان! _نُه، ساعت ده میاد دنبالت. باید یکم‌به خودت برسی عین برق گرفته ها سر جام‌ نشستم‌و‌موهای نامرتبم رو کنار زدم. _مامان چرا الان بیدارم‌کردی! کت و شلواری که دیروز برام آورده بودن رو پایین پام گذاشت _بیدارت میکردم که پاشی غر بزنی؟‌ الان‌‌ بموقع‌ست.‌ پاشو بیا یه لقمه بخور زنگ‌زدن‌ سحر بیاد یه سشوار به موهات بکشه از اتاق بیرون رفت. با عجله ایستادم و بیرون رفتم.‌ همونجوری که سمت سرویس میرفتم غر هم‌ می‌زدم _وای مامان از دست تو _یه جوری میگی انگار هفت سالته برای مدرسه بیدارت نکردم.‌بیست و چهارسالته می‌خواستی مثل اون روز هایی که میری دانشگاه گوشیت رو تنظیم کنی زنگ بزنه که خواب نمونی. وارد سرویس شدم و آبی به دست و صورتم‌ زدم و بیرون رفتم _من ساعت گوشیم رو تنظیم کرده بودم نمیدونم چرا زنگ نزده.‌ سر میز نشستم‌. لقمه‌ای گرفتم و توی دهنم گذاشتم. _بابا و رضا کجان؟ _پدر شوهرت زنگ زد که بابات زودتر بره محضر، حالش خوب نبود با رضا رفت لقمه‌ای که‌سمت دهنم میبردم و پایین‌ آوردم و نگران پرسیدم _چرا حالش خوب نبود؟ _از دیشب هی میگه پشت‌ کمرم می‌سوزه. _آخه چرا حالش که خوب بود. لیوان چایی رو جلوم گذاشت _ناراحت توعه _من! _اره نگران خوشبختیته آهی کشیدم و نگاهم رو به لیوان چایی دادم.‌ هیچ‌وقت گله‌ی زندگیم‌رو به بابا نمی‌کنم _چرا نگران! هم‌ آقا سهراب پسر خوبیه هم خانواده‌ش آدم‌های درستی هستن.‌ _پدره دیگه. نگرانی های خودش رو داره صدای زنگ خونه بلند شد. مامان سمت آیفون‌رفت _حوری زود باش بخور. سحره با این خبری که بهم داد دیگه اشتهایی برای خوردن ندارم.‌ ایستادم و به اتاقم برگشتم.‌ گوشین رو برداشتم‌و شماره‌ی بابا رو گرفتم. هنوز اولین‌بوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _جانم حوری ناز بابا با ابن‌مدل حرف زدنش بغضم‌گرفت _سلام‌بابایی _ای الهی من فدای بابایی گفتن هات بشم. علیک‌سلام _خدا نکنه.‌ چرا رفتید؟‌ دوست داشتم‌ منم‌با شما بیام _کار واجب بود بابا.‌ الان سهرابم اینجا بود.‌ رفت خونه حاضر شه بیاد دنبالت.‌رضا رو هم میفرستم مادرت رو بیاره.‌ _بابا خوبی؟ _خوبم عزیزم.‌ تو خوشحال باشی این قلب مثل ساعت کار میکنه. آقا مهدی صدام‌میکنه بابا، من بهت زنگ میزنم _باشه. فعلا خداحافظ. با صدای سحر سمت در چرخیدم _بی معرفت خانم حداقل بیا استقبالم سلامی گفتم هر دو دستم رو باز ‌کردم و سمتش رفتم و همدیگرو تو آغوش‌ گرفتیم. _ببخشید زنگ میزدم به بابام ازم فاصله گرفت _عمو بهتره؟ _میگه خوبن ولی مامانم میگه دیشب قلبش میسوخته _نگران نباش احتمالا استرس عقد تو رو داره.‌‌زود تر بشین سشوار بکشم الان آقا دادماد میاد. چادرش رو درآورد و روی تخت گذاشت.‌ سشوارت کجاست. _داخل کشو روی صندلی نشستم. _ببخشید تو رو هم زحمت دادیم _چه زحمتی تو مثل خواهرمی. بدون معطلی کارش رو شروع کرد. آخرای کار بود که صدای گوشی همراهم بلند شد.‌ با دیدن اسم سهراب ته دلم خالی شد.‌ توی این یک‌هفته نه اون بهم زنگ زده نه من به اون _حوری‌ناز آخراشه دیگه. صبر کن تموم شه بعد جوابش رو بده با شناختی که از سهراب دارم‌ منتظر گذاشتن برای جواب تلفنش رو اصلا دوست نداره. _تو کارت رو بکن من همینجوری باهاش حرف میزنم. دست دراز کردم و گوشی رو از جلوی آینه برداشنم.تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم. _الو سلام کمی مکث کرد _سلام. کجایی؟ _خونه‌م _این‌صدای چیه _سشوار ‌دختر خاله‌م اومده موهام رو سشوار بکشه. _آهان.‌ من بیست دقیقه‌ی دیگه اونجام.‌حاضر باش _چشم _حوری ناز گل‌فروشی‌ام. دسته گلت رو په رنگی بگیرم ناخواسته لبخند رو لب هام‌نشست.‌ این‌که بین این همه مشغله‌ی کاری حواسش به ایم چیزها هم هست یکم امیدوارم میکنه. _صورتی _باشه. کار دیگه‌ای نداری‌؟ _نه ممنون.‌ خداحافظی گفت و هنوز تماس رو قطع نکرده بود که صداش رو شنیدم _گفتن صورتی.‌ اون سفید ها رو بردار... تماس رو قطع کرد و دیگه صداش رو نشنیدن.‌ همزمان سشوار هم خاموش شد.سحر با صدای بلند گفت _خاله تموم شد 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 موهام‌ رو دورم ریختم‌و تو آینه نگاهشون کردم. _دستت درو نکنه سحر صدای مامان باعث شد تا از توی آینه نگاهش کنم.‌ _پاشو کت‌و شلوارت رو هم بپوش. با آوردن اسم کت و شلوار یادم افتاد که میخواستم از بابا کمک بگیرم تا نپوشمش. ایستادم و درمونده نگاهم رو بهش دادم _مامان‌ اون‌ کوتاهه تو رو خدا بیخیالش شو. عصبی نگاهم کرد _وای حوری تو آدم‌رو کلافه میکنی. کوتاه نیست بپوش حرف نزن دست سحر رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن و در رو بست _زود بپوش‌ها! از پس مامان بر نمیام.‌ اینم خیلی کوتاهه نمی تونم بپوشم‌ حتی برای یک ساعت. گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی رضا رو گرفتم.‌با شنیدن‌صداش تن صدام رو پایین آوردم _الو رضا ترسیده گفت _چی شده! چرا آروم حرف میزنی؟ _رضا مامان‌یه کت و شلوار داده به من‌ میگه برای امروز بپوشم _ترسیدم‌بابا، خب بپوش _کوتاهه. با این وضعیت قلب بابا فقط مونده سر عقد، حرص لباس من رو بخوره _مامان‌ که نمی‌تونه به زور لباس تنت کنه.‌ همون مانتو که دیروز خریدیم‌ رو بپوش. _تو‌مامان رو‌ نمیشناسی! _حوری نمیشه که همیشه یکی برات‌کاری کنه‌. خودتم‌یه حرکتی بزن.‌من دارم‌ میام‌ ولی نیم‌ساعت طول می‌کشه تا برسم.‌تا اون‌ موقع اگر رسیدم مامان‌رو راضی می‌کنم.‌ نا امید به‌ کت و شلوار نگاه کردم. _نمیشه زود تر برسی؟ _مگه پرواز کنم. درمونده گفتم: _باشه. مامان‌روز عقدم هم عذابم‌میده. خداحافظ تماس رو قطع کردم و به امید رسیدن‌رضا شروع به پوشیدن‌ کردم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 جلوی آینه ایستادم.‌ هم‌لباس قشنگیه هم حسابی بهم‌ میاد.‌ با بلند شدن‌صدای زنگ خونه از پنجره بیرون رو نگاه کردم.‌ در باز شد و سهراب با دسته گل زیبایی که دستش بود داخل اومد. نفس کلافه‌ای کشیدم و روی تخت نشستم. چند ضریه به در اتاق خورد و بدون اینکه منتظر بشه تا بگم بیاد داخل باز شد و سحر با عجله چادرش رو برداشت و سرش کرد. _خاله به آدم‌نمیگه کیه! شانس آوردم از پنجره‌ی آشپزخونه دیدم داره با کی حال و احوال میکنه. _فقط بببین چه بلااهایی سر من آورده با این اخلاقش. با صدای یا‌الله گفتن سهراب فوزی بیرون رفت. سلام کوتاه و سنگینی به سهراب گفت.‌ مامان گفت _حوری‌ناز تو اتاقشه داره حاضر میشه.‌ شمام‌ برو پیشش اصلا نمیدونه من حاضرم‌ یا نه. فوری میگه برو تو اتاقش ایستادن و خواستم بیرون برم که سهراب زود‌تر وارد اتاق شد. هول شدم و فوری لب زدم _سلام بالبخند خاصی که تا حالا رو لب هاش ندیده بودم نگام کرد. ابرویی بالا انداخت و در رو پشت سرش بست. _سلام.‌ پس این‌شکلی هم میشی _چه شکلی؟ به زور جلوی خنده‌ش رو گرفت _من هر بار تو رو دیدم با موهای نامرتب و صورت پف کرده بوده... شاکی اما آروم‌ حرفش رو قطع کردم _کی هر بار! فقط یه بار اونم تازه از خواب بیدار شده بودم. جلو اومد و سرش دو کنار گوشم‌آورد آهسته گفت _بار اول که دیدمت هم نامرتب بودی و با صورتی که حسابی ترسیده بود _انتظار داشتید توی اون لحظه و اون اونجوری که باهام حرف میزدید براتون بخندم خنده‌ی صدا داری کرد و قدمی به عقب برگشت.‌ _خندیده بودی که حسابت با کرام‌الکاتبین بود.‌ دسته گل رو سمتم گرفت _ببین همونیه که دوست داری. گل رو ازش گرفتم ک نگاهی بهش انداختم. _بله عالیه.‌ممنون چند ضربه به در اتاق خورد و مامان گفت _حوری ناز آماده‌اید؟‌ _بله مامان.‌ در رو باز کرد و با لبخندی که ذوقش رو صدبرابر کرده بود نگاهمون کرد. _زود تر بیاید برید. سهراب گفت _حوری‌ناز بپوش بریم. مامان‌ حق به جانب گفت _پوشیده دیگه! ابرو های سهراب بالا رفت و متعجب نگاهم کرد _با این! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 مامان با تردید گفت: _بله. دیروز مریم‌ خانم به خاطر مراسم‌ امروز براش آورده! _بله ولی قطعا منظورش این‌نبوده که حوری ناز با این وضع از خونه بیرون بره.‌ نگاهش رو جدی به من داد فوری لب زدم _نه آقا سهراب منظور مامان این نیست که فقط با همین بیام‌ بیرون سمت کمدم رفتم و مانتویی که دیروز با رضا خریده بودم رو بیرون اوردم _این رو از روش میپوشم تاییدی سرش رو تکون داد. _آره با این میشه. مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت _نه منظور من همونجوری بود.‌مثلا عروسی.‌چهار تا عکس قراره بندازید.‌ منتظر جواب نشد و دلخور بیرون رفت.‌ سهراب نگاهش رو به من داد _حوری ناز من اصلا خوشم نمیاد که تو بخوای... _من خودم قصد نداشتم بدون مانتو بیام بیرون. به اصرار های مامان هم اهمیت نمی‌دادم. _اصلا کلا چرا پوشیدی. کی از روی کت و شلوار مانتو میپوشه! _میخواستم در بیارم. منتظر بودم رضا بیاد ابروهاش رو دوباره بالا داد _به رضا چه ربطی داره! با شنیدن صدای رضا ناخواسته لبخند رو لب هام نشست. _اومد نگاه جدی به سرتاپام انداخت و گفت _عوض کن زود بیا بیرون منتظرتم از اتاق بیرون رفت.‌ با حرص پام‌ رو به زمین کوبیدم.‌ رفتار مامان‌باعث شد تا همین اول زندگی سهراب بخواد برای من ادای بزرگ‌تر ها رو دربیاره.‌ عصبی لباس هام‌رو عوض کردم. دسته گل رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. برای مطالعه و ادامه‌ی رمان لطفا چند خط بعدی رو با دقت بخونید سلام این‌رمان۵۰۱ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۶۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. به خودتون تخفیف ندید❌ بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 اینجا کامل توضیح دادم🤒 لطفا نیاید پی وی بگید چرا پاک‌شده😊 @onix12 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
هدایت شده از بهشتیان 🌱
Hamid Hesam_Eshge(musicsfarsi.com).mp3
3.72M
این آهنگم از طرف علی تقدیم به رویا 😍😍😍 از طرف اعضای دوست داشتنیم😍 خاطره سازی😍😍 رمان‌ زیبای منتهای عشق
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم. بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد. _دیگه درد و تب ندارید _نه روی زخمتون کامل بسته شده؟ _بله. چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست. _بلند شو برو تو اتاق. سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم. _شاید هنوز سوال داشته باشن. نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت _برو تو اتاق. نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم. ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم. https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 دکتر اورده خونه زیادی به زنش نگاه کرد غیرتی شد😡💪 اوووووفففففف
رمان متفاوت روزهای‌تاریک سپیده 🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 سلام نویسنده هستم شما فقط ۲۱۷ پارت از این رمان رو میتونید رایگان بخونید. برای خوندن بقیه‌ش باید مبلغ ۶۰ تومن واریز کنید. رمانی که در حال حاضر توی این کانال بارگزاری میشه و رایگان هست رمان کنار تو بودن زیباست، هست که پارت اولش سنجاق شده 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 دامن چین داری که برای عروسی طیبه، عزیز برام دوخته بود رو پوشیدم و جلوش ایستادم. سرش رو از سینی که داخلش خورده برنج بود و مشغول پاک کردنشون بود بالا گرفت.‌ _باز رفتی سراغ لباس‌ها! درش بیار یه عروسی دیگه‌م بپوشی. ذوق زده چرخی زدم. انقدر پر چینِ که وقتی میچرخم کامل دورم باز میشه. _وای عزیز انقدر دوستش دارم. آخر سرم پوسیده میشه میندازیش دور. بزار بپوشم دیگه! الان دوسالِ تو بقچه مونده! تسلیم خواسته‌م‌ شد _خیلی خب تو خونه بپوش. نری بیرون! یعقوب خان سه روزه فوت کرده. اینا منتظرن بیخودی رعیت رو اذیت کنن کنارش نشستم و دستی توی سینی برنج کشیدم تچی کرد و کلافه دستم رو عقب هول داد _نکن پاک‌کرده و نکرده رو قاطی کردی! _عزیز؟ زیرکانه خندید _اینجوری که صدام میکنی تنم میلرزه _میخوام یه سوال بپرسم _بگو ببینم باز چی تو کله‌ت هست. تن صدام رو پایین آوردم تا یه وقت آقاجان نشنوه و مثل بار قبل برام شر درست نشه. _چرا من رو شوهر نمیدید؟ دست از کار کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد _باز دلت خواسته مرغ‌دونی رو تمیز کنی شب تا صبحم همونجا بمونی؟ میدونی آقات بشنوه اینبار دیگه نمی‌گذره لب هام رو جلو دادم و دلخور گفتم _اون که الان نیست. _سپیده بلند شو برو. صد بار گفتم دختر باید باحیا باشه _طیبه دوسال از من کوچیک‌تره. ملیحه هم سه سال. اونا تا خواستگار اومد دادید رفتن ولی برای من هیچ کس رو راه نمیدید.‌خب منم دوست دارم شوهر کنم. مضطرب به در نگاه کرد و صورت خودش رو نمایشی چنگ انداخت و با حرص گفت _سپیده بس کن. اون سری از کتک خوردن نجاتت دادم تا صبح کنار مرغ و خروسا بودی. این سری دیگه نمیتونما! به حالت قهر از کنارش بلند شدم. _باشه عیب نداره. بالاخره یکی باید بمونه براتون شام و ناهار درست کنه پرده‌‌ای که بین اتاق ها زدن تا مهمونی ها رو برای زن‌‌ها و مردها راحت کنه کنار زدم و گوشه‌ی اتاق نشستم. صدای عزیز رو شنیدم‌ زیر لب ذکر می گفت و به خاطر پا دردش ناله می‌کرد. فکر کنم داره میاد اینجا. _ای خدا کی قراره اون پیر سگ بمیره یه جماعتی از دستش راحت شن.‌ قصد مردنم نداره! پرده رو کنار زد و با دلسوزی نگاهم کرد. _سپیده جان. چرا اینجوری میکنی؟ صورتم رو ازش برگردوندم. ناله کنون کنارم نشست. نفسی تازه کرد و دستم رو گرفت _تو صبر کن. شوهر هم میکنی. یه شوهر خوب. ملیحه و طیبه سواد نداشتن، زن چوپون شدن. تو رو میخوام بدم بری زن شهر بشی. _کی دیگه؟ وقتی پیر شدم؟ چشم غره‌ای رفت _ای خدا از دست تو. اگر آقاجانت بشنوه تیکه بزرگت گوشته. صدای بلند آقاجان از تو حیاط ته دلم رو خالی کرد _زری با سپیده بیاید اینا رو ببرید داخل عزیز در حالی که می‌ایستاد گفت _جلوی دهنت رو بگیر حرفی نزنی. ایستادم پرده رو کنار زد و هر دو سمت در رفتیم‌ _تو نمیخواد بیای _آقاجان گفت منم بیام _سپیده اون دامنت شر درست میکنه عوض نکردی نیا در چوبی و قدیمی خونه رو باز کرد و بیرون رفت. _هاشم آقا برای چی آوردی! قبلی ها رو نخوردیم هنوز سرم رو از لای در بیرون بردم. _جای طلب گرفتم. سیب زمینی که خراب نمیشه. بزار گوشه‌ی.... نگاهش به من افتاد _وایسنتا نگاه کن بیا کمک مادرت عزیز چپ‌چپ نگاهم کرد _برو تو بهت گفتم به حالت شکایت به بابا گفت _دامن عروسی طیبه رو پوشیده. شنیدم پسر یعقوب خان از دیروز تو روستا داره میچرخه. ببینن قرمز و گل گلی پوشیده کینه میگیرن ازمون. شنیدم پسرش از خودش یزیدتره بابا با تشر گفت _زن بیکاری! یکی به گوشش برسونه باید جمع کنیم از اینجا بریم. صدای اسب و گاری از بیرون حیاط بی در و پیکر خونه باعث شد تا عزیز عصبی رو بهم بگه. _برو تو دیگه فوری داخل رفتم و پشت پنجره ایستادم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روز‌های تاریک سپیده🌟 عزیز هم با عجله پشت سرم داخل اومد. نیشگونی از بازوم گرفت و گفت. _ برو اون‌ ور میخوای ببیننت؟ خودش جای من ایستاد و بیرون رو نگاه کرد جای دستش رو ماساژ دادم. _خب منم دوست دارم ببینم! نگاهی بهم کرد و خودش رو اندازه‌ای که فقط چشمم بیرون رو ببینه کنار کشید. دیدن چند مرد اسب سوار که بدون نگه داشتن حرمت خونه وارد حیاط شدن باعث ناراحتیم شد. آقاجان مثل همیشه جلوی نوچه‌های خان مظلوم شد و نگاهشون کرد. رو به پسر خان که تازه سه روزه بعد از فوت پدرش ارباب شده نگاه کرد و گفت _سلام فرامرز‌خان خوش اومدید. خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی میکشتیم. آقاجان اهل تعارف نبود و این حرفا رو از سر تعارف نمیزد اما حضور این شکلیِ خان با چند تا از نوچه هاش توی حیاط خونه اون هم یک دفعه‌ای، باعث ترسش شده. پسر خان نسبت به پدرش جثه‌ی بزرگتری داره و این هیکلش باعث ترسناک تر شدنش شده. لباس ‌هاش هم خاصِ و شبیه به اهالی روستا نیست. شلاقی که کنار کمرش بسته هم، وَهم آدم رو بیشتر میکنه نیم‌نگاهی به بابا انداخت و جواب هیچ کدوم از حرف هاش رو نداد. تیمور که همیشه برای گرفتن سهم اربابی سر زمین ها میره و من چند باری دیدمش از اسب پایین پرید و روبروی آقاجان ایستاد _خان برای خوش و بش با تو نیومده که گاو و گوسفند براش بکشی. کاری باهات دارن برو جلو آقاجان از سر اجبار چشمی به تیمور گفت و سمت ارباب رفت. چقدر ناراحتم از اینکه فقط به صرف اینکه پسر خان هست الان مثلاً ارباب شده حرمت و احترام آقاجان رو نگه نمیداره و از اسب پیاده نمیشه. از بالای اسب، با غرور و تکبر که همیشه تو چهره این خانواده بود نگاهش کرد. گوشه دامن مشکی مامان رو کشیدم. _ مامان یعنی اینا برای اینکه من دامن گل گلی پوشیدم اومدن اینجا؟! دامنش رو مضطرب از دستم بیرون کشید و گفت _ نه اما دل آشوبه گرفتم. سابقه نداشته اینجوری توی خونه‌ای برن! با صدای آقاجان که بعد سکوت طولانیِ خان بود نگاهم رو دوباره به حیاط دادم. _ با من کاری داشتید؟ با صدای خش دارش که تلاش داشت کلفت‌تر به نظر برسه گفت _ برای بردن سپیده اینجام.‌ ته دلم خالی شد. دامن مامان رو تو مشتم چنگ گرفتم _ من رو برای چی عزیز!؟ عزیز دستش رو آهسته بالا برد و توی سرش زد با صدای غمگینی گفت _ از چیزی که میترسیدم سرم اومد! آقاجان ناراحت گفت _ آقا فکر کردم بعد یعقوب خان حالاحالاها خونه نشینی نگه‌تون میداره. از همین الان به فکر جمع کردن کنیز و کلفت برای خونه افتادید! تیمور تلخی حرف بابا که شجاعانه گفته بود رو طاقت نیاورد و جلو رفت.‌هر دو دستش رو توی سینه بابا گذاشت محکم به عقب حالش داد. _خان یه حرفی میزنه فقط بنال چشم آقاجان نحیف بود و پیر، تیمور به خاطر خوردن و خوابیدن هایی که خونه ارباب با اینکه سن بالایی داشت اما قوی بازوهای پر زور، آقاجان رو نقش بر زمین کرد. _ این غلط میکنه آقاجان من رو هول میده خواستم از کنار عزیز بلند شم سمت در برم که بازم رو محکم گرفت و گفت _ پات رو از خونه بیرون بزاری اینا از اینجا برن من میدونم و تو! ناراحت گفتم _آقاجان رو زد! _ دیدم‌‌، عیب نداره. دندون سر جیگر بگیر دوباره پشت پنجره رفت من هم کنارش این دفعه با چشمهای اشکی و پر بغض به خاطر آقاجان که نقش زمین بود. با صدای بلند خان همه نگاهش کردند تیمور رو سرزنش وار صدا کرد و از اسب پایین پرید. با چهره‌ی برافروخته و عصبی گفت _ چه غلطی می کنی تو! خودم اینجام که تو واسم تصمیم بگیری و حرف بزنی. تیمور سرش رو پایین انداخت و عقب رفت. _ شرمنده آقا تاب نیاوردم اونجوری باهاتون حرف بزنه _ آدم زنده وکیل وصی نمی‌خواد.‌ گفتم بهت بدون قیل و داد! نگاه تیزش رو به آقاجان داد و گفت _هاشم هم من میدونم هم تو که چی می گم.‌ بدون حرف، بدون اینکه بخوام از زور استفاده کنم برو دست دختره رو بگیر بیار. بابا به سختی از روی زمین ایستاد با صدایی که می‌لرزید گفت _ فرامرز خان. سپیده دختر این خونه‌ست. من بهش وابسته‌م زنم بهش وابسته ست. کجا برداری ببری؟ _ دهن من رو باز نکن هاشم. میدونی که میبرمش پس به کلام خوشم افاقه کن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟