eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
152 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
توجه❌ نویسنده هستم🌹 خیلی از دوستان در رابطه با رمان روز های تاریک سپیده سوال کردن که اینجا جواب میدم🙏 عزیزان این رمان با تمام رمان‌های ارباب رعیتی که تا الان دیدید فرق میکنه. موضوع کاملا پاک و اخلاقی و متفاوت از ظلم خان‌زاده ها به رعیت هست سوژه‌ی رمان بر اساس واقعیت هست. با همون شرایط قبل که در رابطه با رمان های قبلی گفتم وی ای پی هم داره ان شالله به زودی راه میفته🌹
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 وارد خونه شدیم. انقدر همه جا تاریکه که به سختی میشه دید. چشمم رو ریز کردم تا بهتر ببینم که مونس گفت: _بیرون بودی نور آفتاب نگاهت رو عادت به روشنایی داده‌ زیاد هم تاریک نیست یکم صبر کن خوب میشه. حرفی نزدم که ادامه داد _اینجا فقط اتاق ارباب چراغ داره‌ بقیه‌ی جاها باید با شمع و فانوس کار کنیم. البته نعیمه خانم با آقا صحبت کرده برای مطبخ هم چراغ بزاره. باز صد رحمت به فرامرز‌خان، باباش که ما رو اندازه‌ی گوسفنداشم حساب نمی‌کرد. جلوی دری ایستاد. _راستی تو اسمت چیه؟ اصلا کی هستی؟ در رو باز کرد.‌ سوال پرسید اما انگار جوابش براش مهم نیست. داخل رفت و پشت سرش وارد شدم. چند تا زن دیگه هم داخل بودن که با دیدنم تعجب کردن. یکیشون که از همه مسن تر به نظر می‌رسید گفت _مونس، این‌گل‌باقالی کیه آوردیش اینجا؟! روی سکویِ سنگی نشست _فرامرز خان آوردش. گفت ببرمش پیش نعیمه خانم. ایشونم بالاست باید صبر کنیم تا بیاد. فعلا آوردمش اینجا _کی هستی تو دختر؟ باز کن ببینمت دست‌های لرزونم رو بالا آوردم و گوشه‌ی چارقد رو کشیدم و نگاهش کردم. کمی اخم کرد و با دقت نگاهم کرد _چهره‌ت آشناست! مونس با تعجب گفت: _عه این سپیده‌ست. دختر هاشم و زری! ایستاد و سمتم اومد _به سن و سالش کار کردن خونه‌ی ارباب نمیخوره! زنی که ازم خواسته بود صورتم رو نشونش بدم نگاه کلافه‌ای بهم انداخت. _پری کم بود، یه بچه‌ی دیگه آوردن دم دست من. مونس دلخور گفت: _خاور! پری بچه‌م صبح تا شب هر چی فرمون بهش بدی میبره! دیگه چرا نق میزنی!؟ بعد هم این دختره رو زری شوهر نداده، کار یاد گرفته‌‌‌‌. دستپختش حرف نداره خاور سمت سیب‌زمینی هایی رفت که دو تا زن دیگه در حال پوست کندن‌شون بودن. نشست و چاقویی برداشت و شروع به کار کرد _میدونی الان دخترت کجاست؟ _فرستادیش پی تخم مرغ دیگه! پوزخندی زد _برو از باغ پشتی بیارش تا ملوک خانم ندیده مونس چنگی به صورتش زد _خدا مرگم بده رفته اون پشت با عجله از در دیگه ای بیرون رفت. _بچه میفرستن کنار دست من! این‌بار کاری به نعیمه ندارم میرم با خود ملوک خانم حرف میزنم. زنی گفت: _دو بار گوشت‌مالیش بدی سر به راه میشه. _اون‌بار که با حواس‌پرتی زد پیاز داغ رو سوزنوند یادت نیست. زدمش ندیدی نعیمه داشت گلو پاره میکرد. ملوک خانم پشتم در نمیاومد خان پرتم میکرد بیرون. نگاه تیزی بهم انداخت _گل‌باقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر بقچه رو گوشه ای گذاشتم چاقویی از ظرف کنار تشت آب برداشتم و کنار لگن پیاز ها نشستم. پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانه‌ی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد. همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت: _کی گفت این رو به کار بکشید؟ خاور هول شد و دستش رو با گوشه‌ی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد _ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده! خونسرد نگاهم کرد _مونس غلط کرد. خودش کجاست؟ خاور با بدجنسی گفت _باز این دختر سربه هواش رفته تو باغ پشتی. فرستادم بیارش رنگ از صورتش پرید و خواست سمت دری بره که مونس ازش بیرون رفته بود بره که در باز شد و دختری با چشم های گریون و پشت سرش مونس وارد شدن. هر دو با دیدن اون زن ترسیدن. جلو رفت و روبروی پری ایستاد. از روی چارقد گوشش رو گرفت و پیچوند. _پری تو چند بار باید توبیخ بشی هان! پری برای اینکه کمتر دردش بگیده سرش رو به دست زن نزدیک کرد و با گریه گفت _آی تو رو خدا ول کنید نعیمه خانوم پس نعیمه که قراره من پیشش باشم اینه! باغیض رو به زنی که از همه جوون تر بود گفت _برو چوپ و فلک رو بیار صدای التماس و گریه‌ی پری بین صدای مونس گم شد _نعیمه خانم غلط کرد. تو رو خدا ببخشش. بچه‌م طاقت نداره بی اهمیت به التماس هاشون چوب رو از زن گرفت و گفت _ بخوابوندیش مونس خانم جلوتر اومدو با گریه گفت _تقصیر منِ. من رو به جاش بزنید نعیمه خانم نگاه چپ‌چپی به پری انداخت _همین رو میخواستی؟ مادرت به این و اون، سر تو التماس کنه؟ چوب رو به زن داد. _این بار، دفعه‌ی آخره که ندید می‌گیرم. بار دیگه میزارم کف دست فرامرز خان از اول هم از قیافه‌ش معلوم بود فقط قصد تهدید داره. مونس خوشحال اشکش رو پاک کرد و با مشت توی کمر پری زد و صدای آخش بلند شد. _ممنون. خودم حسابش رو میرسم نگاه نعیمه به من که حسابی ترسیده بودم افتاد _لازم نیست. از الان تا سه روز دیگه پری ظرف ها رو تنهایی میشوره. حق بیرون اومدنم نداره مگر اینکه آقا صداش کنه. به در اشاره کرد _دختر دنبالم بیا        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗   
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 بقچه‌م رو برداشتم و سمت در رفتم. مونس گفت _گلنار تو خدا سرت نمیشه؟ _به من چه؟ گفت بیار منم آوردم‌ نیارم که بیفته جون خودم؟ بیرون رفتم و به نعیمه خانم که منتظرم بود نگاه کردم. _انقدر کند نباش. اون وقت به کار اینجا نمیای. راه افتاد. پا تند کردم و بهش رسیدم _جوونی. دختر زرنگی باشی میفرستمت اتاق فخری خانم. اونم تازه عروسِ با خودش میبرتت.‌ جلوی در اتاقی ایستاد. بازش کرد و داخل رفت. پشت سرش وارد شدم‌. در رو بست. فضای اتاقش از راهرو و مطبخ هم تاریک‌تر بود. با کنار زدن پرده نور رو به اتاق آورد. _الان که کل روستا عزار دار خانن تو چرا انگار اومدی عروسی؟! نگاهی به دامنم انداختم. با صدای پایینی لب زدم _برای عزیزم پوشیده بودم‌. قرار نبود بیام بیرون. رو سریش رو درآورد و موهای جو گندنمیش رو دیدم.. سمت تخت چوبی زیر پنجره رفت _نمیدونم تا کی قراره اینجا بمونی. ولی این تخت برای منِ. پام درد می‌کنه نشستن و بلند شدن از زمین برام سخته. تو باید روی زمین بخوابی. چشم هام پر اشک شد. _فرامرز نگفت برای چی آوردت اینجا؟ اولین کسیه که خان رو فقط با اسم بدون هیچ پیش‌وند و پس‌وندی آورد. _نه خانوم.‌ _ننه بابات فرستادنت پی کار؟ اشک روی صورتم ریخت _نه، به زور آوردنم.‌ تهدید کردن از بابام گرفتنم با تعجب نگاهم کرد _چرا؟! _خانوم، خان به حرف شما گوش میکنه؟ تو رو خدا بهش بگید بزاره من برم.‌ به قرآن هر روز صبح خروس خون قبل اینکه کسی بیدار شده باشه میام اینجا تمام کارها رو میکنم شبم که همه خوابیدن میرم. فقط برم خونه‌ی بابام. با اخم گفت _یعنی چی این حرفا! به زور نداشتیم. تو اسمت چیه؟ اشکم رو با گوشه‌ ی آستینم پاک کردم و نالیدم _سپیده خیره با دهن باز گفت _یا جده‌ی سادات! چی کار کرد این پسره‌... با شتاب ایستاد و جلو اومد _کی دید تو اومدی اینجا؟ از این همه بهت و تعجبش ترسیدم _هیچکی خانوم. خودشون بودن با چند تا از مردا تن صداش رو پایین آورد _غریبه ندیدت؟ سرم رو بالا دادم. صورتش رو چنگ گرفت و با خودش نجوا کرد _سه روز نتوتست طاقت بیاره. همش تقصیر منِ. چه خاکی تو سرم بریزم؟ جلوتر اومد و بازوم رو گرفت _اسمت رو که به کسی نگفتی؟ ترسیده سرم رو بالا دادم. تکون محکمی به بازوهام داد. _با زبون جواب بده مطمعن بشم _نگفتم خانوم بازوم رو رها کرد و نفس راحتی کشید. _هر کی ازت پرسید اسمت چیه بگو اطهر. فهمیدی؟ _بله یاد مونس افتادم که تو مطبخ به همه معرفیم کرد _من اسمم رو نگفتم ولی مونس خانم شناختم به اونا گفت انگار دنیا دور سرش چرخید _خاور هم شنید؟ _بله _موندم از خان که چرا تو رو داده دست مونس! خودش باید می‌آورد.‌ روسریش رو برداشت _از اتاق بیرون نیا برم دهن اینا رو ببندم بیام. سمت در رفت. هنوز روی سرش ننداخته بود که در با شتاب باز شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 دو زنی که لباسشون با بقیه فرق داشت و موقع ورود از طبقه‌ی بالا نگاهم می‌کردن هراسون وارد اتاق شدن ‌و چشم بهِم دوختن. اون‌ که مسن‌تر بود رو نعیمه طلبکارگفت: _این کیه؟! نعیمه سرش رو پایین انداخت. _من بی اطلاعم. اون یکی زن طلبکارتر گفت: _نعیمه یه چی بگو باورمون بشه. فرامرز بدون‌ مشورت تو کاری نمی‌کنه! _ فرامرز دیشب تا دیروقت اینجا بود اما حرفی نزد. من خودمم مخالف اینکارشم. جنگ بپا میشه زنی که فهمیدم اسمش ملوک هست و زن یعقوب خان بوده نگاه پر از تکبری بهم انداخت. _نمی‌دونم چش شده. ای کاش دهنش لال می‌شد جلوی فرامرز حرف نمی‌زد. زن جوون تر رو بهم گفت: _هی دختر. جای تو اینجا نیست. به خیال خودت فکر نکن... نعیمه حرفش رو قطع کرد. _فخری، این خودش با پای خودش نیومده. به زور آوردش. پیش پای شما داشت التماس می‌کرد فرامرز رو راضی کنم بر گرده پیش کس و کارش هر سه پشتشون به در بود و متوجه حضور فرامرز خان نبودن. از ترس حضورش فوری سرم رو پایین انداختم فخری گفت _فرامرز هم عقلش رو از دست داده. معلوم نیست می‌خواد با کی در بیفته. پسره‌ی احمق دو روزه بهش خان، خان کردن خیال خام برش داشته! زیر چشمی نگاه به خان انداختم. صورتش برزخی شده و انگارچشم هاش رو خون گرفته.با صدای بلند گفت _فخری دیشبم بهت گفتم میخوای اینجا بمونی باید دهنت رو ببندی با شنیدن صداش هر سه ترسیدن و سمتش چرخیدن. فخری بی مهابا گفت _کی میخواد من رو از اینجا بیرون کنه؟‌ بیرون بهت گفتن ارباب باورت شده؟ میخوام ببینم من و فرهاد سهم‌مون رو برداریم چی برات می‌مونه... حرفش تموم نشده بود که فرامرز خان با یک قدم بلند خودش رو به فخری رسوند و انقدر محکم توی صورتش زد که فخری روی زمین افتاد. صدای جیغ خفه‌ی ملوک و نعیمه بلند شد خواست سمتش حمله‌ور بشه که هر دو فوری جلوش رو گرفتن. نعیمه گفت _چی کار کردی فرامرز! فخری مثلا تازه عروسِ! شیطون رفته زیر جلدت؟ فخری خون بینیش رو با پشت دست پاک‌کرد و ترسیده نگاهش کرد و با گریه گفت _بیشعور چی‌کار کردی! بهادر فردا میاد چی جوابش رو بدم فرامرزخان با هیکل بزرگی که داشت به راحتی میتونست نعیمه و ملوک رو پس بزنه اما قدمی به عقب برداشت و خونسرد گفت: _زیادی وراجی میکنی. عبدی خان هم میاد. سوال هم بپرسن میگم زبون درازی کرد نتیجه‌ش رو هم دید _اونام میفهمن تو چه وحشیی هستی دست گوهر رو میگیرن فرار میکنن. _به درک ملوک خانم با التماس گفت _بس کنید تو رو خدا. ما مثلا عزاداریم یکم‌ آبرو داری کنید _وقتی میخواید سر از کار من در بیارید بدونید نتیجه‌ش چی میشه. ملوک خانم دلخور نگاهش کرد _دستت درد نکنه. احترام منِ مادر رو اینجوری نگه میداری؟! قدمی به عقب برداشت و به دیوار تکیه داد _دیشب گفتی نکن بهت گفتم مادر من، احترامت رو دستت نگه‌دار وایسا عقب نگاه کن _دلم‌ شور میزنه. به گوشش برسه چی‌کار کردی روزگار این خونه رو سیاه میکنه _من ازش نمیترسم. شما هم گفتم دل‌نگرانید جمع کنید برید خونه‌ی شهر بغض دار گفت: _من رو از خونه‌م بیرون میکنی! _نه، بمونید ولی به کار من دخالت نکنید. فخری گفت _تو برو به جهنم. ما دلشوره‌ی جون خودمون رو داریم. تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و تهدیدوار گفت _از الان تا فردا یک‌ کلمه دیگه حرف بزنی دندون سالم تو دهنت نمیذارم.‌ مراعات هیچی رو نمیکنم و مثل بقیه پرتت میکنم تو طویله شب تا صبح اونجا بمونی. بعد هم پیغام میرسونم به بهادر که میخوایش بیا ببرش تا برای تشییع جنازش صدات نکردم. حالا میخوام ببینم جرئت داری دهن باز کنی یا نه با حرص به همدیگه نگاه کردن و فخری دیگه حرفی نزد. با کمک نعیمه ایستاد و ملوک گفت _باشه من ساکت می مونم ولی ببینم جون تو، فرهاد یا فخری به خطر افتاده هر کاری میکنم که تموم بشه دست فخری رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن سلام. عزیزان توی نگراش رمان و انتخاب اسم ها بی دقتی از طرف من شکل گرفت و اسم علی رو برای پدر بهادر خان انتخاب کردم. بعد از تایپ پارتها متوجه شوم که این اسم برای این شخصیت با توجه به عملکردش در طول رمان‌ مناسب نیست. اسمش رو از علی خان به عبدی خان تغییر دادم. پارت به پارت که ارسال میکنم ویرایش هم انجام میدم اما شاید گاهی از دستم جا بیفته پیشاپیش از همه‌تون عذر خواهم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 فرامرز خان سمت تخت رفت و نشست‌ نیم‌نگاهی بهم انداخت و رو به نعیمه درمونده گفت _سرم درد میکنه با دلسوزی گفت _بمیرم برات مادر. بخواب شاید بهتر شی در رو بست و رو به من گفت _بشین دختر جان.‌ همونجا روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. سمت تخت رفت ،بالاش نشست. فرامرز خان سرش رو روی پای نعیمه گذاشت و چشم‌هاش رو بست. نعیمه کیه که هم جلوی خان بدون روسری میشینه هم بهش دست میزنه؟! _کار بدی کردی. _نکردم _ فردا جلوی خانواده‌ی شوهرش خجالت میکشه. صد بار گفتم دستت سنگینه با زن‌ها کار نداشته باش. بسپر به من _چطوری خفه‌ش کنم؟ تو که نمیتونی به فخری حرف بزنی. _فخری انقدر ازت حساب میبره که با تهدیدت ساکت بشه. _نباید تو کارم دخالت کنن. _قد و بالات رو برم حق دارن _ندارن. باید جلوشون وایستم _تو زورت به اون خاندان نمیرسه _میرسه نعیمه آهسته خندید.‌موهای نامرتب خان رو از روی پیشونیش کنار زد. _انقدر که خودت، خودت رو قبول داری همه ازت حساب میبرن.‌ از بچه‌گیت هم همین‌طور بودی. یعقوب خان خدا بیامرز هم این قلدربازی هات رو میدید کیف می‌کرد. فقط مادر حواست باشه چه قولی بهم دادی. تو شیر من رو خوردی‌. بی وضو بهت شیر ندادم که درست رفتار کنی. ظلم نکن. پس نعیمه دایه‌ی اربابِ! _نمیکنم‌‌. هر وقتم از دستم در رفت بگو جلوش رو بگیرم. نمیدونم فرهاد کجاست! نعیمه چی‌کار کنم؟ _کاریه که کردی. دعا میکنم تشتش نیفته _کی به مادر و فخری گفت؟ _فکر کنم خاور. مونس که میبرش مطبخ میشناسش به همه میگه کیه. خواستم برم بگم دهنشون رو ببندن که مادرت اومد. فرامرز خان حرفی نزد و نعیمه ادامه داد _اسمش رو گذاشتم اطهر. به همه میگم اطهر صداش کنن. بستن دهن خاور با خودت _میبندمش _به مادرت و فخری هم با زبون خوش سفارش کن.‌ فردا همه میان کسی اسمش رو بیاره کار تمومِ _کاش شاهرخ نیاد _میاد مادر، میاد سرجاش نشست. _کجا عزیزکم، بخواب بزار سردرت خوب شه! الان میگم برات دمکرده بیارن _کار دارم نعیمه.‌ نگاهش رو به من داد و آهسته گفت _خیلی کار دارم. این رو چی‌کار میکنی؟ _میفرستمش مطبخ ارباب ایستاد و سمت در رفت _یه دست لباس براش جور کن. _میگم گلنار بدوزه. _فقط زود در رو باز کرد و بیرون رفت نعیمه آهی کشید _دختر اونجوری نشین. خان از آدم غم گرفته خوشش نمیاد. تازه واردی هیچی بهت نگفت. با احتیاط گفتم _نمیشه من برم خونه‌ی خودمون _نه، دیگه نمیشه. حرفشم‌نزن که بشنوه خونش به جوش میاد‌ نگاه نکن الان عین موم تو دستم بود‌. یه وقتایی منم نمیشناسمش. _چرا باید اسمم رو عوض کنم. اصلا با من چی کار دارن؟ _حرف لج و لجبازیِ که باید از اول خفه میشد. میترسم خون به پا بشه. _من اگر شبونه برم هیچ کس نمیفهمه... با غیض نگاهم کرد _خونت رو میریزه اگر پات رو از اینجا بیرون بزاری. یه دو ماه دندون سر جگر بگیر اونم از صرافت میفته برمیگردی پیش ننه‌بابات. با صدای بلند گفت _قاسم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 صدای پسر بچه‌ای از پشت در بلند شد _بله خانوم؟ _جلدی برو به مادرت بگو با چرخ‌خیاطیش بیاد اینجا _چشم. _میگم‌ برات لباس بدوزه. بعدش برو مطبخ ببین برای فردا چی کار هست که باید بکنی. با هیچ‌کس دمخور نشو. پری همسن‌و سال خودتِ ولی سر به هواست. خاور چشم و گوش ملوکِ. نبین جلوی پسرش حرف نزد.‌ از احترامش میترسه. از خدا میخوام هیچ وقت نه با خودش نه با فخری تو یه اتاق تنها نشی.‌ گلنار هم اعتباری بهش نیست. میمونه مونس. دلسوز و مهربونِ. من نبودم فقط پیش مونس بمون‌‌ اختیار مطبخ با خاوره ولی رو حرف ارباب نمیتونه حرف بیاره. سپردم دهنش رو ببنده. با کسی در نیفت. کسی حق نداره بهت کار بگه جز مونس.‌ اما اگرم گفت انجام‌ بده تا خودم بیام.‌ بعدش میسپرش به ارباب خودش میدونه و اون. تا اینجا شیرفهم شدی؟ با سر تایید کردم _با زبون جواب بده.‌ ارباب از با سر جواب دادن بدش میاد. _بله چند ضربه به در خورد _بیا تو در باز شد و زنی که تو مطبخ هم دیدمش وارد شد. _با من کار داشتی. _چرخت کو؟ _گفتم رجب بیاره. _بشین همین‌جا یه لباس مشکی برای اطهر بدوز گلنار نیم‌نگاهی بهم انداخت‌. _برای این؟ مونس که گفت این‌ سپی.... با صدای بلند حرفش رو قطع کرد _نشنیدی چی گفتم. میخوای به جور دیگه حالیت کنم؟ _نه خانم به من چه اصلا.‌چشم‌می‌دوزم. فقط پارچه ندارم. باید رجب رو بفرستید بره بگیره _هیچی از پارچه ها اضافه نیومد؟ _فقط از پارچه‌ی فخری خانم اضافه اومد که اونم اجازه نمیدن با بقیه‌ش برای رعیت بدوزم! _تو کاریت نباشه. بگو ارباب گفت رنگ چهرش از درموندگی هم اون طرف تر رفت _خانم جان یا معافم کنید یا صبر کنید رجب پارچه بخره. کلافه ایستاد و به گوشه‌ی اتاقش رفت‌ پرده‌‌ی کوچیکی که با میخ وصل شده بود رو کنار زد و بقچه‌ای بیرون کشید. _صبر کن ببینم خودم پارچه ندارم. روی تخت نشست بازش کرد و با لبخند پارچه‌ی مشکی برّاقی بیرون کشید. _با این بدوز _با این خانم؟ حیف نیست! _خیلی حرف میزنی گلنار صدای مردی از پشت در بلند شد _گلنار، چرخ رو آوردم نعیمه چیزی رو روی سرش انداخت. _بیار بزار داخل در باز شد و مرد مسنی وارد اتاق شد چرخ رو گوشه ای گذاشت بی اینکه به کسی نگاه کنه بیرون رفت. _بشین بدوز _چشم‌خانم پارچه‌ی درازی برداشت و روبروم ایستاد. _ پاشو اندازه هات رو بگیرم. ایستادم پارچه رو دور کمر و بازوم گرفت _بلند بدوز. اندازه‌هاشم یادت بمونه که دو دست دیگه‌م براش بدوزی _چشم خانم گوشه‌ی اتاق نشست و شروع کرد. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم. دوست دارم برگردم. از این قوم میترسم. از حرف‌هاشون هراسم میشه. کاش لااقل با عزیز می‌آوردنم. اصلا نمیدونم فرامرز خان سر لج و لج بازی با کی من رو آورده اینجا. هیچ کس رو نمیشناسم، اما شاید اون شاهرخی که دوست نداره فردا بیاد، همون باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 نعیمه از اتاق بیرون رفت. سرم رو روی زانوم گذاشتم و آهسته اشک ریختم.‌ دلم میخواد برگردم. عزیز گفت هر روز میاد جلوی در میشینه تا من رو ببینه.‌ هر طور شده خودم رو جلوی در میرسونم تا ببینمش. نمیدونم چقدر گذشت که گلنار گفت _دختر پاشو بپوش ببینم اندازت هست یا نه؟ سرم رو بلند کردم. با تعجب گفت _وای چرا انقدر گریه کردی؟ نعیمه خانوم اینجوری ببینت که بیچاره‌ای! ایستاد و سمتم اومد.‌ _پاشو بپوش دستم رو گرفت و با کمکش ایستادم. _اینجا همه فکر میکنن حرف اول و آخر رو خان میزنه ولی همه.چی زیر دست نعیمه‌ست. هر چی بگه همونه. سعی کن خودت رو تو دل نعیمه جا کنی. هر چند معلومه که خیلی عزیزی که پارچه‌ای که ارباب بهش هدیه داد رو داد برات بدوزم لباس رو دستم داد _من میرم ییرون بپوش صدام کن از اتاق بیرون رفت.‌ پارچه‌ی خیلی قشنگیه تا حالا یه همچین لباسی نداشتم ولی دوستش ندارم‌. دلم میخواد برگردم‌ خونه‌ی خودمون لباس رو پوشیدم.‌گلنار منتظر نموند و خودش برگشت. روبروم ایستاد _از نظر من که خوبه. صبر کن قاسم رو فرستادم پی نعیمه خانم بیاد نظر بده‌‌.‌ نگاهش رو توی صورتم چرخوند _چرا حرف نمیزنی؟ اصلا زبون داری؟ در اتاق باز شد و نعیمه برگشت.‌گلنار فوری کنار ایستاد. نعیمه نگاهی به سر تا پام انداخت. _گلنار بهت گفتم بلند بدوز! _خانم جان پارچه کم بود! اول دامنش رو بریدم‌ هر چی موند برای پیراهنش گذاشتم. از اضافه پارچه ها یه شلوارم براش دوختم زیرش بپوشه. چارقد هم نداره! _تو کارت تموم شده؟ _بله _برگرد مطبخ گفتم رجب آرد بیاره برای حلوای فردا _وای خانم جان! من دیگه بازوم هام جون نداره حلوا هم بزنم. بده خاور _غر نزن گلنار! کار کاره دیگه فردا کلی مهمون داریم هر کی به کاری میکنه. نیم نگاهی به من کرد _اینجا هم هر چی اطهر بهت گفته خاکش کن بعد برو _این مگه زبونم داره. یا گریه کرد یا ذل زد به من _برو ببین آرد رو آورده یا نه. چرخم بمونه رجب میاد میاره برات. _چشم خانم در رو باز کرد و بیرون رفت. نعیمه با اخم گفت _انقدر زجه مویه نکن. گفتم دو ماه صبر کن برمیگردی پیش ننه‌بابات. سمت تخت رفت و از توی همون بقچه که پارچه داده بود چارقد مشکی بیرون آورد. _اینو سرت کن. اون شلوارم بپوش برو تو مطبخ ببین مونس کار داره انجام بده. _چشم _آفرین که با گلنار حرف نزدی. با هیچ کس حرف نزن. اگر هم تونستی کمک پری کن ظرف ها رو بشوره. بلدی مطبخ کجاست؟ با سر تایید کردم _اون زبونت رو تکون بده اینجا باوسر جواب دادن عاقبت خوبی نداره _بله بلدم _پس برو سمت در رفتم که گفت _صبر کن چیزی سمتم گرفت _این جوراب ها رو هم بپوش بکش رو شلوار. تا روزی هم که اینجا هستی زیر دامنت باید شلوار بپوشی روشم جوراب بکشی. حتی اگر دامنت بلند بود. متوجه شدی؟ _بله جوراب بلندی که بهم داد رو تا روی شلوار بالا کشیدم. _از این به بعد هم دمپایی هات رو بیرون در بیار نگاهی بهشون انداختم. اصلا حواسم نبوده و باهاشون روی قالی اتاقش هم اومدم. _ببخشید حواسم نبود. سرش رو به تایید تکون داد _حالا برو از اتاق بیرون رفتم.‌ هیچ‌کس تو راهروی تاریکی که سمت مطبخ میره نیست.‌ کمی وهم برم داشت و به سرعتم اضافه کردم. نفس‌نفس زنون وارد مطبخ شدم. سراسیمه رفتنم باعث شد تا همه نگاهم کنن. مونس فوری جلو اومد _چی شده اطهر جان؟! آهسته که فقط خودش بشنوه گفتم _راهرو تاریک بود ترسیدم دستش رو پشت کمرم گذاشت. _عیب نداره مادر. بیا کنار خودم بشین. نعیمه سفارش کرده هر کاری دوست داشتی انجام بدی. دوست داری چی کار کنی؟ به پری که کوهی از ظرف جلوش بود اشاره کردم _کمک پری میکنم آهی کشید و پر غصه و با حرص گفت: _اون باید تنهایی بشوره _نعیمه خانم خودش گفت کمکش کنم لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست. _خدا خیرش بده. برو کمک‌کن. فقط صبر کن یه پارچه ببندم جلوت لباست خیس نشه        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 #پارت10 نعیمه از اتاق بیرون رفت. سرم رو روی زانوم گذاشتم و آهس
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 چهار‌پایه‌ی چوبی کوچیکی دستم دادم. _بزار کنار پری، بشین. شروع کن که زود‌تر تموم شه کاری که گفت رو انجام دادم.‌ پری با تعجب نگاهم کرد _چی‌کار میکنی؟ _نعیمه خانم گفت کمکت کنم. خوشحال خودش رو با چهارپایه‌ی زیرش کنار کشید. _میدونستم نمیذاره تنهایی بشورم‌. آخه خیلی زیاده‌‌! نگاهی به حوضچه‌ی سیمانی کوچیکی که توش آب جمع شده بود انداختم. طوری که انگار خیلی بیشتر از من میدونه گفت _اینو یک سالِ ساختن. راحت شدیم. قبلا باید ظرف ها رو میبردیم تو حوضچه‌ی حیاط پشتی می‌شستیم. بعدم این بشکه رو شیر زدن که عالی شد.‌ فقط هر روز یکی باید پرش کنه. از یه طرفی خوبه ولی از یه طرفی بد _چرا؟ _من خیلی باغ پشتی رو دوست دارم. بعد این دیگه قدغن شد تو چرا انقدر گریه کردی؟ آهی کشیدم و یاد حرف نعیمه افتادم. "با پری دمخور نشو." _کمتر حرف بزنیم زود تر تموم شه ناراحت گفت _نعیمه گفته با من حرف نزنی آره؟ جوابش رو ندادم. _باشه حرف نزن. ولی تو اینجا غریبی فقط من میتونم کمکت کنم زیرچشمی نگاهش کردم _چه کمکی؟ تن صداش رو پایین آورد _رفته بودم باغ پشتی شنیدم تیمور به رجب چیا میگفت یعنی واقعا شنیده یا میخواد گولم بزنه؟ _گفت این دختره رو نمیشه اینجا نگه داشت. ارباب دو ماه دیگه میخواد ببرش کنجکاو پرسیدم _کجا؟ چشم و ابری نازک‌کرد _نه دیگه با من حرف نزن. برات بد میشه هیچ‌وقت به کسی التماس نکردم.‌ الان هم نمی‌کنم. با اینکه خیلی کنجکاوم کرده ولی اهمیتی ندادم و شروع به شستن کردم _تند نشور اینا رو به سفارش ملوک خانم از شهر خریدن‌ لب‌پر بشه یا بشکنه پوستت رو میکنن _حواسم هست گفتم‌حواسم هست ولی نبود.‌ فکر و ذهنم پیش عزیز و باباست.‌ فردا حتما میرم‌جلوی در و میبینمش‌. _دختر ماشالله تو چقدر تر و فرزی به گلنار که بالای سرمون ایستاده بود نگاه کردم. _اگر به این‌پری بود تا نصفه شب می‌شست. خاور خانم همه رو شستن! خاور بدون اهمیت به حرف گلنار گفت _اونا رو ول کن. رجب آرد و گلاب رو آورده برو بیار داخل زود تر درست کنیم. صبح تمام اجاق ها رو لازم‌ داریم وقت حلوا درست کردن نداریم _ای بابا چرا من؟ من که گفتم بازوم درد میکنه نمیتونم اون همه آرد رو هم بزنم. _ولت کنن غر بزنی از زیر کار در بری. سختت هست بگو یکی دیگه بیارن جات. مونس با رضایت به ظرف هایی که شسته بودیم نگاه کرد. _ فکر کنم بشکه خالی شده باشه. خودتون رو جمع و جور کنید بگم رجب آب بیاره بریزه. صدای قاسم از پست در بلند شد. _مادر، نعیمه خانم میگه جز دخترا همه بیان بالا اتاق ملوک خانم خاور با عجله دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _زود باشید.‌ زود باشید الان خانوم ناراحت میشن.‌ منتظر هیچ کس نموند و بیرون رفت. مونس گفت _همین جوری تملق و چاپلوسی کرد خودش رو کرد همه کاره. گلنار بریم اون آرد و گلاب رو بیاریم، بریم بالا تا شر نکرده گلنار غرغر کنون بیرون رفت. _میبینی چقدر تنبلِ ولی چون فامیلِ خاورِ بیرونش نمی‌کنن. حالا اگر ما باشیم فوری تهدید می‌کنن مونس و گلنار با کمک هم گونی آرد رو داخل آوردن. _دخترا لباس هاتون رو عوض کتید این آرد ها رو الک‌کنید تا ما بیایم _مگه با گلنار نیست به ما چه؟ مونس چشم غره‌ای به دخترش رفت _تو امروز تنت میخاره. تا کتک نخوری ساکت نمی‌شی. یه کاری میگم بگو چشم بزار نیفتی زیر دست خاور! _ببخشید مونس خانم من لباس هام اتاق نعیمه خانمِ بدون اینکه نگاه چپ‌چپش رو از پری بگیره گفت _یه دست لباس بده اطهر بپوشه رفت و در رو بست        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 لباسی که پری بهم داد رو روی لباسم پوشیدم. سمت دری که به باغ پشتی می‌خورد رفت و بازش کرد. هر چقدر هم که دعواش میکنن باز کار خودش رو میکنه. اصلا از فکر عزیز و بابا نمیتونم بیرون بیام. چشم‌هام‌پر اشک‌شد. شاید اگر اینجا خوب کار کنم به گوش این ارباب ظالم برسه و اجازه بده برم ببینمشون. گونی آرد رو باز کردم و با میاله‌ی بزرگی آرد رو توی الکی گذاشتم که زیرش تشت بزرگی بود و شروع به الک‌کردن، کردم. اشک امونم رو بریده اما حتی برای لحظه‌ای دست از کار نکشیدم.‌ نمیدونم چقدر زمان برد اما کل آرد رو الک‌کردم. پارچه‌ی تمیز سفیدی پیدا کردم و روی تشت گذاشتم.‌ در باغ پشتی نیمه باز بود و خبری از پری نبود. چه بهتر که تنها باشم و کسی مزاحم گریه کردنم نباشه. بهتر شربت حلوا رو هم درست کنم. اینجوری بیشتر خودم رو نشون میدم.‌ فقط خدا کنه به گوشش برسونن و بتونن اجازه‌ی خروجم رو بگیرن. اگر بیرون برم شبونه از این روستا فرار می‌کنیم.‌ شربت هم آماده شد. نه پری برگشت نه خبری از زن‌ها شد. اگر بلد بودم اجاق رو روشن‌کنم خودم حلوا رو هم درست می‌کردم. اما اجاق های اینجا با اجاق کوچیک خونه‌ی خودمون فرق دارن. لباسی که پری داده بود رو درآوردم و مرتب گوشه‌ای گذاشتم.‌ روی زمین نشستم به دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. اگر الان خونه بودم با عزیز داشتیم برای شام غذا درست میکردیم. بابا صبح قبل از رفتن گفته بود برای شام خوراک بادمجون میخواد. نمیدونم الان که من پیششون نیستم‌ حال و حوصله‌ی خوردن دارن یا اونا هم مثل من دارن گریه میکنن و دلتنگ شدن. در چوبی و پر سر و صدای مطبخ باز شد. فوری سر بلند کردم.‌مونس با نگاهش دنبال پری میگشت. نگران گفت _این‌ ورپریده کجا رفته؟ به در نیمه باز باغ پشتی اشاره کردم. با دست توی صورتش زد. شتابزده سمت باغ رفت. _یتیم مونده تا از کار بی‌کارمون نکنه ول کن نیست. بیرون رفت و در رو بست. همزمان در مطبخ دوباره باز شد.‌اینبار نعیمه و پشت سرش گلنار داخل اومدن. از اومدن نعیمه خوشحال شدم. تنها کسی که میتونه کارم رو ببینه‌ بویی کشید و با اخم رو به من گفت _بوی چیه؟ ایستادم و به دیگچه‌ای که داخلش شربت حلوا رو درست کرده بودن اشاره کردم. _خانم هم آرد رو الک کردم هم شربت حلوا رو درست کردم. نگاهش شبیه و چشم‌غره شد و با غیض سمت دیگچه رفت. انگشتش رو توی شربت فرو برد و توی دهنش گذاشت. گنار گفت _دختر چی‌کار کردی؟ کلی شکر و زعفرون حروم کردی. گلاب از کجا آوردی مثلا میخواستم خودم رو نشون بدم اما انگار کار بدی کردم ترسیده رو به نعیمه گفتم _من بلدم.‌ بخورید ببینید خوب شده. نعیمه که مزش رو چشید بود نفس راحتی کشید. _مزش خوبه ولی دیگه سرخود کاری نکن. ملافه‌ی روی تشت آرد رد کنار زد و نگاهی به آرد های الک شده انداخت. _خودت تنها کردی؟ با سر تایید کردم که صدای فریادش بلند شد _چند بار بهت بگم با سر حرف نزن‌! بغضم گرفت و فوری گفتم _بله خانم تنها انجام دادم. اینبار چپ‌چپ به گلنار نگاه کرد. _کی به تو گفت جلوی ملوک خانم حرف بزنی؟ گلنار سرش رو پایین انداخت. نعیمه ایستاد و تهدید وار گفت _صبر کن مراسم تموم شه. نگاهش رو به من داد _مونس و پری کجان؟ ترسیدم راستش رو بگم. _رفتن بیرون. فقط خدا کنه تا اینجاست برنگردن. _گلنار بساط شام رو آماده کنید برید. فردا آفتاب در نیومده همه اینجایید. نگاهش رو به من داد _دنبالم بیا. چرا همه میتونن برن خونه من نمی‌تونم؟!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
دست اولاد پیغمبر رو بگیریم ان شالله روز قیامت زیر سایه‌ی عرش خدا باشیم🌹
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 گلنار گفت _ نعیمه خانوم خاور که رفت پیش فخری خانوم معلوم نیست کی بیاد. مونس و پری هم احتمالاً رفتن برگه‌ی ملوک خانم رو بدن به رجب. من دست تنهام اجازه بدید تا همه بیان پیش من بمونه. الان باید چه جوری ظرف آرد رو جابجا کنم یا برای فردا برنج خیس کنم؟ بزارید بمونه نیم نگاهی بهش کرد و گفت _ تو همیشه از زیر کار در میری این کارایی که گفتی به تنهایی انجام میشه _خانم جان شما که میدونید من کمرم درد میکنه! _ تو با این سن کمر درد داری نمیتونی کار کنیم ولی مونس و خاور ندارن؟! _ حالا من چیکار کنم توی جوونی این درد به جونم افتاد کلافه گفت: _ باشه گلنار؛ بمونه کمکت کنه کارا که تموم شد خودت بیارش اتاقم‌.‌ نبینم تنهایی ولش کنی بیاد ها. ارباب خوش نداره تنها بیفته این ور رو اون ور _به چشم خیالتون راحت باشه. نگاهش رو به من داد _ شنیدی چی گفتم؟ خوش نداره تنهایی توی راهرو و حیاط یا هرجای دیگه‌ای بری. سر ظهر هم کلی حرف بارمن کرد. یا با یه نفر میای یا انقدر اینجا میشینی تا بیام دنبالت. خواستم با سر جواب بدم اما یاد فریاد چند لحظه پیشش افتادم _ چشم خانم بیرون رفت و در رو بست. رو به گلنار گفتم _شما نمیدونید چرا من نمیتونم شب برم خونمون بخوابم؟ _واالا من نمیدونم تو رو کلا چرا آوردن‌‌! البته شاید این زرنگی و کاردونید باعث شده خبرش به گوشه همه برسه و باعث بشه که بیارنت اینجا. لب هاش رو پایین داد و با تردید ادامه داد _البته ارباب به این چیزا اهمیت نمیده! ولش کن پاشو بیا باید کمکم کنی از پشت، گونی برنج رو بیرون بیاریم. باید به تعداد مهمون های فردا آماده کنیم نمک بریزیم که نصف شب خیسش کنیم. احتمالاً خودت باید خیس بکنی چون ملوک خانوم اجازه داده امشب همه بریم خونه هامون صبح برگردیم. دنبالش راه افتادم گلنار واقعاً از زیر کار در میره تمام سنگینی گونی رو سمت من داد. طوری بلند میکرد که انگار خودش داره بلند میکنه اما در واقع کاری نمیکرد. این سنگینی به کمرم فشار آورد و به نفس‌نفس انداختم.‌ درش رو باز کردیم پیمونه رو دستم داد و روی چهارپایه‌ای نشست. فعلا پنجاه پیمونه بریز توی این تشت تا یکی بیاد بپرسم چند تا باید بریزیم. مامان نصیحتم کرده که اونجا حرفی نزنم و حاضر جوابی نکنم .‌ وگرنه الان انجام نمی‌دادم تا گلنار خودش انجام بده اما کمی میترسم تا خودم رو با اهالی مطبخ در بندازم.‌ پیمانه رو داخل برنج کردم همزمان در باغ پشتی باز شده، پری با چشم های گریون و مونس با رنگ روی پریده برگشتن. گلنار نگاهی بهشون انداخت _دختر بازم رفتی رو به مونس ادامه داد _ این فقط با نعیمه درست میشه به نظر من برو بزار کف دستش مونس دستش رو مضطرب بهم‌ کشید و گفت _ گلنار به کسی نگی لبخند بد جنسی زد _ نه من چی کار دارم نگاهی به من کرد و گفت _ این دخترم دستش با پری توی به کاسه ست. دید شما رفتید باغ ولی به نعیمه گفت رفتید بیرون نگفت رفتید باغ. مونس با لبخند نگاهم کرد _ دستت درد نکنه دخترم.‌ _ تازه مونس خانم ما که رفتیم آرد رو تنهایی الک کرده هم شربتش رو درست کرده.نعیمه هم خورد خیلی خوشش اومد. مونس خانوم سمت دیگ رفت و کمی با انگشت تو دهنش گذاشت _ این بار شانس آوردی... من شنیدم که دست پختت خیلی عالیه ولی دیگه دست نزن اگر چیزی رو خراب کنی بیچارت میکنن _ بلد بودم وگرنه دست نمیزدم _بلدم که هستی با نظارت یه بزرگتر انجام بده. نگاهش رو به گلنار داد _ باز کارت رو انداختی سراین و اون؟ _ کمرم درد میکنه... _ خیلی خوب بلند شو بریم این کاغذ رو بدیم رجب. تنهایی دوست ندارم برم. این پری هم باید تنبیه بشه کلافه ایستاد و سمت در رفت.‌ موقع خروج گفت _ فکر نکن الکی گفتم فقط کافیه یه بار دیگه بری. بیا کمک اطهر کن این رو گفت و بیرون رفت. با دست اشکش رو پاک کرد _چی ازشون کم میشه ما بریم اونجا؟ ا جلو اومد‌ سر گونی رو گرفت و تکون داد‌ و گفت _بده من برنج بریزم _خودم میریزم _ واقعا تو این مدت کم شربت رو درست کردی _توی باغ بودی بهت خوش گذشته فکر کردی زمان کمی بوده _ اینجا اگر بهشون ثابت بشه چی کار بلدی دیگه همه کارا رو میندازن گردنت. ببین گلنار چه زرنگه یه برنج خیس نمیکنه الکی میگه کمرم درد میکنه ای خدا اگر فامیل این خاور نبود پرتش میکردن بیرون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با غصه نگاهش کردم _پری... نگاهی بهم انداخت _ بله! _میشه بهم بگی تیمور در رابطه با من چی به رجب گفت؟ انقدر صدام غمگین بود که پری هم ناراحت شد دست هاش شل شد و کنار گونی برنج نشست. _ نمیدونم نشنیدم فقط شنیدم که میگفت تا دو ماه دیگه بیشتر نمیتونن اینجا نگهت دارن. آهی کشیدم رو به روش نشستم. _ من دوست دارم برگردم خونمون. از بغل عزیزم بیرون کشیدن آوردنم _یه خورده مشکوکه. آخه الان چند نفر خیلی وقته به خاور گفتن که بیان اینجا کار کنم ولی ملوک خانم میگه اینجا دیگه کلفت نمیخواد. همینم که هستن زیادن.‌ خانوم زورش میاد به رعیت جماعت چیزی بده بخورن. منم اینجا زیاد کار نمی کنم منتظرم ارسلان اجباریش تموم بشه بیاد بریم سر خونه زندگیمون. _تو شوهر داری؟ _چهار ساله نشونم کرده دیگه اینقدر مشکلات پیش اومده و فامیل هامون نوبتی مردن هی عقب افتاد.‌ بعدم که رفت اجباری.‌ بیاد دیگه تمومه. بعد از فوت بابام من و مادرم اینجا کار می کنیم _ خواهر برادر دیگه ای نداری؟ _چرا سه تا خواهر دارم دو تا برادر. هم شوهر کردن و زن‌گرفتن. تو چی؟ خواهر، برادر نداری؟ _ برادر که ندارم ولی دوتا خواهر دارم که شوهر کردن رفتن. _تو چرا شوهر نکردی؟! _ بابام شوهرم نمیداد هر وقت خواستگار میومد یه نه میگفت.‌ فکر کنم من رو نگه داشتن براشون کار کنم. برای پیری و اون روزا شون. با تمام این شرایط دوستشون دارم.‌ دلم میخواد برگردم اشک تو چشم هام جمع شده فوری پایین ریخت. _ دلم برای عزیزم تنگ شده. دوست دارم برگردم پیش آقاجانم. کاش اجازه می‌دادن من هم مثل شماها شب برم خونه صبح برگردم. _ عجیبه که نمیزارن! چون همه هر وقتی که دلشون بخواد میرن. بیشتر مواقع خاور میمونه اونم به خاطر اینکه ناهار فردا و صبحانه و اینا رو آماده کنه. _ پری فردا عزیزم قراره بیاد جلوی در خونه ارباب بشینه در که باز شد من رو ببینه کمکم می کنی برم؟ رنگ و روش پرید. با چشمهای ترسیده نگاهم کرد _فردا عمرا بتونی پات از مطبخ بیرون بزاری. _ خوب هر کاری که بهم بگن انجام میدن بعد از کار میرم... _به خاطر کار نمیگم که! مراسم فردا شاهرخ خان پسر عموی ارباب هم میاد. خیلی هیز و چشم پاره ست. زن داره اما یه زن بیوه جوون یا دختر ببینه ولش نمیکنه.‌ انقدر با چشم به دنبالش میکنه تا گیرش بندازه. اربابم خیلی ازش بدش میاد.‌ اما بالاخره فامیله دیگه رفت آمد داره‌ برای همین هر وقت که اونا میان اینجا ارباب اجازه نمیده که دخترای مجرد از مطبخ بیرون برن. ما باید بمونیم اینجا، بقیه برای پذیرایی بیرون میرن. کارهای داخل مطبخ رو به ما می سپرن.‌ _پس من چطوری عزیزم رو ببینم. اون که از مهمونی و مراسم و اخلاق خان خبر نداره! فردا میاد دستش رو جلو آورد و اشکم رو پاک کرد. _گریه نکن یه کاریش میکنیم. فردا که همه رفتن بیرون من و تو فقط باید از در باغ پشتی بریم.میای؟ _ برای دیدن عزیزم هر خطری رو به جون میخرم. _ از در باغ پشتی میبرمت بیرون اونجا یه در داره به سمت کوچه یه خورده مسیرش فاصله داره اما میتونی ببینیش.‌قبل از اینکه مهمونا بیان صبح زود وقتی که آفتاب تازه در اومده. اون موقع ارباب از اتاقش بیرون نمیاد معمولاً پیش نعیمه خانمه. نا امید گفتم _خب من که مجبورم شب پیش نعیمه بخوابم _ یه جورایی از اتاقش بیا بیرون‌. بگو خوابم نمیاد. گریه کن، کلافش کن. نعیمه خانم از اشک‌و گریه بدش میاد.‌ یه گوشه بشین گریه کن. که بفرستت مطبخ. من صبح زود میام قبل از اینکه مهمون ها بیان ببرمت جلوی در به رجب میگیم در رو باز کنه تو بیرون نگاه کنی _رجب حرف گوش میکنه؟! _ هوام رو داره.‌ هرچی باشه بالاخره عروسشم. لبخند روی لب هام نشست. _ یعنی امید داشته باشم؟ _اگه عزیزت اون ساعت که ما میریم، جلوی در نشسته باشه حتما میبینیش، ناراحت نباش نعیمه خانم بهم گفت با پری دم خور نشم اما تنها کسی که اینجا میتونم بهش اعتماد کنم دختر هم سن و سال خودمه که صادقانه حرف هام رو گوش کرد و راهی برای دیدن عزیز جلوی پام گذاشت. با اومدن خاور،مونس و گلنار ازم خواست تا اتاق نعیمه همراهش برم. دنبالش راه افتادم و پری با چشم و ابرو ازم خواست که دوباره به مطبخ برگردم. بیرون رفتیم انقدر رفت وآمد تو این راهرو تاریک کم هست احساس می کنم خونه شبیه خونه ارواحِ.‌ پشت در اتاق نعیمه ایستاد چند ضربه به در زد _ خانوم آوردمش _ بفرستش داخل خودت برگرد مطبخ. کنار‌در ایستاد و هولش داده با سر بهش اشاره کرد _ برو داخل. اینم از شانستِ که باید تو اتاق دایه‌ی خان بخوابی وگرنه گوشه مطبخ باید تا صبح تو خودت مچلاله می‌شدی‌. داخل رفتم در رو پشت سرم بست سلامی گفتم. به رختخوابی که گوشه اتاق پهن شده بود اشاره کرد. _ جای خواب تو اونجاست.‌ فعلا بشین تا ببینم فرامرز چه تصمیمی برات میگیره 🌟☘🌟☘🌟☘🌟