eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
610 عکس
308 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_78 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دلیل اینکه من اینقدر از مینا حساب میبرم رو نمیدونم چیه، از اینکه میخوام جوابش رو بدم تپش قلب گرفتم، دستهام یخ کرده، ولی به هر زحمتی که هست با صدای لرزون گفتم من هر چی گفتم راست بوده تو غلط کردی که هر چی گفتی راست بوده، تو یه دختر دروغگو قدر نشناسی، پنج ساله که دارم میپزم میدم بهت میخوری، حالا نشستی، جلوی عموت گفتی که زن داداشم ظهر ها به من غذا نمیداد، من گرسنه میرفتم مدرسه رو. کردم به مادر شوهرم اون دفعه که رفتیم، برگه آزمایش بگیریم، شما زنگ زده بودید به داداشم، اونم گفته بود اشکالی نداره که با شما اومده مادر شوهرم سری تکون داد اره من زنگ زدم بهش، گفت اشکال نداره _همون روز که من رو در خونمون پیاده کردید، رفتم خونه، سر چرخوندم سمت مینا _تو بهم گفتی ای خاک تو اون سر بی شخصیتت کنن، برای چی رفتی؟ بهت گفتم حاج خانم زنگ زد به داداش، اونم گفت اشکال نداره. اونوقت تو، یه دم پایی پرت کرد سمت من، جا خالی دادم بهم نخورد، داد زدی گفتی یتیم بد بخت همه درد سرهات برای منه، اجازت رو باید داداشت بده، من رو با دوتا بچه دست تنها گذاشتی با اون پسره رفتی ددر دودور، بعدم بهم دم پایی پرت کردی، منم ناهار نخورده رفتم مدرسه، الهه از خونشون لقمه نون و گوشت کوبیده آورد من خوردم رو. کرد به مادر شوهرم من گاهی بچه خودمم دعوا میکنم، ما از صبح تا شب با همیم می گیم، می خندیم، گاهی هم اذیت میکنن من دعواشون میکنم واقعیتش، اون روز بهم برخورد، من الان حکم مادر مریم رو دارم، وقتی یه حرفی بهش می زنم باید گوش بده، که هر کاری دلش خواست انجام نده، هیچ وقتم بدون دلیل دست روی مریم بلند نکردم، اینا حرف نیست که مریم میگه، از شما هم گله دارم، شما اینجا دخترم، دخترم، بهش میگید، اینم جو گرفتش، مظلوم نمایی میکنه، داره آبروی من رو میبره، من خیلی از دستش شما ناراحتم... مادر شوهرم از حرفهای مینا مات زده شد، مکث کوتاهی کرد، از من چرا ناراحتید؟ چون شما بهش اینجا پناه دادید، اینم میبینه شما حمایتش میکنید ، داره با حرفهاش زندگی من رو بهم میریزه، وگرنه چرا تا الان چیزی نمی گفت _شاید کسی رو مَحرم و پشتیبان محکمی برای خودش نمی دیده یعنی الان شما پشتیبان دروغ ها و فتنه گری هاش شدید؟ وقتی مریم برای حرفهاش شاهد داره، دیگه دوروغگو نیست _نکنید، حاج خانم نکینید این کا رو، مریمُ بفرستید خونه، نگذارید ما بفتیم سر زبونها _مریم مثل دخترم میمونه، مادر وقتی ببینه بچش جایی اذیت میشه نمیگذاره بره، برای اینکه شما هم سر زبونها نیفتید، ما هفته دیگه براشون عروسی میگیریم، شما هم اگر دوست داشتید، قبل از عروسیش جشن حنا بندونش رو بگیرید... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_79 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _اگر مریم الان با من بیاد بریم خونه آره ما هم براش حناذبندون میگیریم اما اگر نیاد نه هیچ کاری براش نمیکنیم _مینا خانم، مریم اختیار با خودشه ما به زور اینحا نگهش نداشتیم، اگر بخواد میتونه بیاد رو کرد به من _میخوای بری _نه نمیخوام مینا رو. کرد به حاج خانم _باشه نیاد من میرم، ولی هر چی مردم پشت سر ما حرف بزنن من از چشم شما میبینم _وااا مینا خانم چرا از چشم من؟ _چون شما زن دنیا دیده ای هستی، میدونی این میگم، پای گلدون اگر آب نریزی خشک میشه، آدمیزادم اگر نتونه غذای خوبی بخوره، زرد و نحیف میشه، ما هیچ کاری که برای مریم نکرده باشیم، بهش پناه دادیم که، غذا که بهش دادیم، اینها رو حد اقل شما ببین حاج خانم ابروش رو داد بالا یه نفس بلندی کشید _اشکال کار شما هم همینه که مریم رو گیاه توی گلدون دیدی، مینا خانم همون گیاه رو هم اگر بهش محبت کنی بهتر رشد میکنه، شما به جسم مریم رسیدید ولی به روحش نه مریم که ذاتش خانم هست، ولی شما فکر میکنی این دخترهایی که از خونه فرار میکنن بعد هم به نابودی کشیده میشن، از چه خونوادهایی هستن، طفل معصوم ها محبت نمیبینن، توی این جامعه هم پر از انسانهای گرگ صفت هست، نسشتن به کمین همین دختر های ساده ای که فکر میکنن یکی بهشون قول زندگی بهتر داده راست گفته، این دختر هارو میبرن، بلاهایی نیست که سر این بیچارها در نیارن، بعدم رهاشون میکنن، این دختر هم، دیگه روی رفتن به خونه اش رو نداره، توی خیابون رها میشه، مینا عصیبی از جاش بلند شد، صداش رو برد بالا _چی از ما ساختی حاج خانم، چرا مریم باید از اون خونه فرار کنه، بیچاره شوهر من از صبح تا شب داره زحمت میکشه، شما چیا که بهش نگفتی حاج خانم هم ایستاد _من به آقا محمود چیکار دارم، منظورم از این حرفها این بود، که شما به جسم مریم رسیدید ولی روحش رو ازار دادی، خانم تو مسلمونی چقدر ما حدیث و روایت و آیه قران داریم که سفارش بچه یتیم رو کرده مینا دیگه جواب نداد، بدون خدا حافظی رفت حاج رو کرد به من _عجب زنیه این مینا، جلوی روی خودم، حرف گذاشت توی دهنم _من همش دلم شور میزد شما حرفهاش رو باور کنی، خدا رو شکر که شناختیش _خودش اعتراف کرد، اینکه میگه ما جا و مکان و لباس بهش دادیم، یعنی بهش محبت نکردیم زد پشت دستش عه عه عه اصلا یادم نبود بهش بگم، هرچی هم بهش دادید که مال باباش بوده، خدا آخر عاقبت ما رو با این زن بخیر کنه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_80 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مشغول شام خوردن بودیم، تلفن خونه زنگ خورد، پدر شوهرم گوشی رو برداشت الو بفرمایید _سلام محمود آقا حالتون خوبه _آخه چرا؟ _نکن این کار رو مرد، خوب نیست _ما چه کار بدی کردیم آخه؟ _زشته توی مردم _خب گفتیم که، همین شب جمعه عروسی میگیریم قائله رو ختم میکنیم الو، الو رو. کرد به حاج خانم _قطع کرد حاج خانم پرسید بدون خدا حافظی قطع کرد؟ ناراحت سرش رو تکون داد _آره _چی میگفت _گفت با این شرایطی که شما پیش آوردید، من دیگه اجازه نمیدم مریم پاش رو توی خونه من بگذاره، عروسی هم براش بگیرید ما نمیایم، بعدم بدون خدا حافظی قطع کرد. پدر شوهرم رفت توی فکر، دیگه غذا نخورد، ولی من توی دلم گفتم بهتر، الان زنش میخواست هزار جور فتنه درست کنه، الان که نمیان همه چی به خوبی تموم میشه، احمد رضا هم مثل من عین خیالش نبود، سفره رو جمع کردیم رفتیم بالا، تا اذان صبح بیدار موندیم با هم حرف میزدیم، از همه جا صحبت کردیم، از لباس عروس و. گل زدن به ماشین تا بچه دار شدن، اسم بچه هامونم انتخاب کردیم، گاهی توی حرفهامون سوتی میدادیم، کلی به سوتی های همدیگه میخندیدم، اذان صبح رو که دادن، نماز خوندیم، خوابیدیم، با صدای احمد رضا، احمد رضا گفتن، مادر شوهرم، و صدای تقه هایی که میزد به در، هال، از خواب بیدار شدیم احمد رضا رفت دم در هال، در رو باز کرد سلام صبح بخیر، الان میایم مامان، رفت حموم دوش گرفت اومد، گفت تا تو حاضر میشی من برم پایین ببینم نون گرفتن، اگر نگرفتن، بگیرم، بعد میام بالا با هم بریم، صبحانه بخوریم _باشه برو داشتم موهام رو سشوار میکشیدم، احمد رضا اومد بالا _هنوز حاضر نشدی _موهام بلنده دیر خشک میشه، بیا کمک کن سشوار بکشم بریم، بعدم ببخشید که بی اجازت از توی کشو کمدت سشوارت رو برداشتم اخم جذابی کرد _دیگه این حرف رو نزنی ها، هرچی من دارم برای تو هم هست، برای استفاده ازشون لازم نیست اجازه بگیری _کمک کرد، موهام رو خشک کردم، دو تایی رفتیم پایین، همگی نشیتیم دور سفره، پدر شوهرم رو کرد به احمد رضا من و مامانت دیشب با هم مشورت کردیم، به این نتیجه رسیدیم، که هفته آینده جمعه شما دوتا برید مشهد، از زیارت امام رضا هم. که برگشتید، برید طبقه بالا، سر زندگی خودتون احمد رضا، مکث کوتاهی کرد، رو کرد به من تو. این پیشنهاد رو قبول میکنی؟ من اینجوری دوست نداشتم، دلم میخواست، جشن عرسی بگیریم، ماشین برام گل بزنه، من برم ارایشگاه، بریم آتلیه عکس بندازیم، فیلم برداری کنیم، سرم رو انداختم پایین سکوت کردم، احمد رضا رو به باباش گفت نه، بابا، مریم راضی نیست پدر شوهرم سر چرخوند سمت من ببین دخترم من میدونم توهم مثل همه دخترها آرزو داری، لباس عروسی بپوشی و جشن بگیریم، ولی الان شرایط اینطوری شده، الان عموت قهر کرده، برادرت نمیاد، جشن بدون بزرگتر های عروس، هم که معنی نداره با بی میلی گفتم هرچی شما بگید... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_81 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گفتم باشه اما خیلی ناراحت شدم، غم دلم رو گرفت تلاش میکنم که به ظاهر نشون ندم، اما ظاهراً همه متوجه حال من شدند، حاج خانم گفت مریم جان. دلخوری شدی؟ _نه اشکال نداره احمدرضا رو کرد به من حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم رفتم بالا داشتم مانتوم رو از روی رخت آویز برداشتم تنم کردم، دارم دکمه هاش رو میبندم، احمد رضا اومد تو خونه مریم از حرف مامانم دلخور شدی؟ با بی‌میلی گفتم نه اشکال نداره، دیگه اینطوری پیش اومده _ تو اصلا نگران نباش ما میریم مشهد، اونجا هم ماشین رو برات گل میزنم، میبرمت آرایشگاه، لباس عروس میگیرم، با هم میریم تو خیابون، تمام مشهد و دور میزنم، اینقدر بوق میزنم تا پلیس جریمه ام کنه منو جریمه کنه از این حرفش زدم زیر خنده، اونم خندش گرفت بخند گل من، برام دلبری کن، من عاشق این خنده های قشنگ تو هستم، حالا بگو بریم هر جا تو بگی؟ _بریم باغ؟ عه شما باغ دارید؟ آره، من و علی رضا یه گوشش رو آماده کردیم، برای بازی چه جور بازی؟ فوتبال، والیبال کارگر تو باغ نیست چرا هست، یه خونواده اند ته باغ میشینن وقتی با مامان و زن داداشمینا بریم، بهش میگیم نمیاد این طرفی که ما هستیم چه خوب، بریم من عاشق والیبالم برگشت به شوخی نگاه چپی بهم انداخت یعنی چی؟ تو فقط باید عاشق من باشی خنده پهنی زدم منظورم اینه که خیلی دوست دارم اخم کرد عه فقط من رو دوست داشته باش قهقه ای زدم خیلی خوب باشه با هم اومدیم پایین، از پدر شوهر مادر شوهرم خدا حافظی کردیم، نشستیم توی ماشین، رفتیم باغ هرچی نگاه کردم، دیوار، ته باغ رو ندیدم، رو کردم به احمد رضا چه باغ بزرگی، فقط توش درخت میوه است اره، هم میوهای پاییزی هم میوه های تابستانی ابرو دادم بالا، خیلی قشنگه آره، میخوای اول یه دوری تو باغ بزنیم، بعد والیبال بازی کنیم آره بریم میخوام ببینم چه درخت هایی داره قدم زنون چشمم افتاد به درختهایی که شکوفه صورتی داشت، رو کردم به احمد رضا بیا کنار این درختهای گیلاس سلفی بندازیم چشم گوشی رو از توی جیب اورکتش در اورد، صورتهامون رو چسبوندیم به هم، هر دو گفتیم سیب، عکس انداخت خیلی داره بهم خوش میگذره، پنج ساله بعد از فوت مامانم اینطوری بهم خوش نگذشته بود، تو چند زاویه با هم عکس انداختیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_82 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) کل باغ رو دور زدیم، دیدن شکوفه های گوناگون درختان میوه خیلی برام جذاب بود، ما هم زمین داشتیم ولی فقط درخت گردو توش هست، رسیدیم به زمین خالی که برای بازی فوتبال و والیبال، کلی با احمد رضا والیبال بازی کردیم، اصلا باورم نمیشه که زندگی میتونه اینقدر شادی داشته باشه، از وقتی مادرم از دنیا رفته تمام زندگی من شده، ترس و دلشوره و اضطراب، فقط ساعاتی که توی مدرسه بودم، و گاهی هم با الهه سرگرم بازی و حرف زدن میشیدیم، ترس و دلهره نداشتم، احمد رضا یه نگاهی به ساعت مچیش انداخت، رو کرد به من مریم ظهر شد بریم؟ _باشه بریم نشستیم توی ماشین، سر چرخوند سمت من خوب بود؟ بهت خوش گذشت؟ کش دار گفتم خیییلی دوست داری بازم بیایم آره دوست داشتم نمی رفتیم، تا شب توی باغ میموندیم باشه یه روز دیگه وسیله غذا میاریم، تا شب میمونیم توی باغ رسیدیم خونه، بعد از سلام و احوالپرسی، حاج خانم رو. کرد به من باغ رو دیدی؟ بله مامان خیلی قشنگ بود گوشی خونه زنگ زد، مادر شوهرم. گوشی رو. برداشت سلام مهری جان خودت خوبی، مهدی و محمد رضا چطورن؟ ای واای هر دوشون باشه دستت درد نکنه، خیر ببینی، مهری جان خواستم بهت زنگ بزنم که تو خودت زنگ زدی، به محمد رضا هم بگو، مریم و احمد رضا هفته دیگه میرن مشهد یک هفته میمونن، بعدم میان سر زندگیشوپ نه شرایطی پیش اومده که باید زود برن سر زندگیشون حالا میبینمت مفصل برات میگم خدا حافظی کردن تماس رو قطع کرد دیگه مطمین، مطمئن شدم که از جشن ومراسم، خبری نیست، احمد رضا بهم یه جشن و. مراسم دو نفره قول داده، خدا کنه بهش عمل کنه. احمد رضا رو. کرد به مامانش مهری خانم چی میگفت؟ گفت مامان حاجی و. بابا حاجی، هردوشون مریضن، مجبور شدن که شیراز بمونن پیششون تا حالشون خوب شه به حاج خانم گفتم پدر مادر شما شیراز میشینن مریم جان من شیرازی هستم، حاج رضا همدانی هستن چه جوری همدیگر رو. پیدا کردید، شما شیراز، بابا همدان؟ پدر هامون با هم دوست بودن، بابای حاج رضا من رو از بابام خواستگاری کرد، بابام قبول کرد من شدم عروس حاج رضا، بعدم اوردنم همدان... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_82 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ناهار رو خوردیم، بعد از جمع کردن سفره، رفتم آشپزخونه ظرفها رو بشورم، حاج خانم اومد کنارم ایستاد نمیخواد بشوری، بیا برو بشین کنار احمد رضا نه مامان بزارید بشورم، ظرف رو اگر همون موقع بشوریم، هم در مصرف آب وهم مایع ظرف شویی کلی صرف جویی میشه شما بیا برو بشین، من خودم میشورم اصرا کردم بزارید بشورم، شما برید بشینید پس لا اقل شما بشورید من آب بکشم نه مامان خودم هم میشورم، هم آب میکشم، ششستن ظرفها تموم شد، اومدم توی هال نشیتم کنار احمد رضا، سر چرخوند سمت من بریم بالا، من خوابم گرفته بریم رو. مرد به بابا مامانش ببخشید ما بریم بالا استراحت کنیم حاج خانم گفت برو عزیزم اومدیم طبقه بالا، رو کردم به احمد رضا یه چی بهت بگم جانم بگو از وقتی که اومدم تو خونه شما، خیلی ارامش دارم، مخصوصا امروز توی باغ خیلی به من خوش گذشت، بعد از فوت مامانم من همچین روزهایی نداشتم نکاه دلسوزانیه ای بهم انداخت _اینقدر توی خونه داداشت بهت سخت میگذشت؟ سرم رو ریز تکون دادم خیلی، همیشه دلم میخواست، منم بشینم با جمع تلوزیون نگاه کنم، یه وقتی دور هم هستن میگن میخندن منم باشم، ولی مینا با نگاهش، با تیکه پرونی و یا ایرادهای بیخودی که ازم میگرفت، و همه رو هم میزد به حساب، تربیت و دلسوزی من رو از جمعشون دور میکرد، اولها نمی فهمیدم، میشستم کنارشون یه وقتها بغض میکردم، گاهی ریز ریز که کسی متوجه نشه، اشک میرختم، یه روز اینا رو برای الهه گفتم، اونم بهم گفت، خب نشین پیششون، تو که اتاق داری برو توی اتاق خودت ، دیدم راست میگه، منم غذا که میخوردیم، سفره رو جمع میکردم، ظرفها رو میشستم، چایی و میوه میزاشتم جلوشون، برای خودمم برمیداشتم، میرفتم توی اتاقم داداشت چرا چیزی نمیگفت؟ چرا میگفت، صدام میکرد، میگفت بیا بشین پیش ما، ولی زن دادشم ناراحتم میکرد، از پیششون بلند میشدم میرفتم، ولی اینجا خونه شما خیلی راحتم، بهم خوش میگذر، خدا کنه مجبور نشم دوباره برگردم پیش اونها، از وقتی اومدم اینجا، دیگه دلهره و دلشوره ندارم اومد نزدیکم، من رو به آغوش کشید، زیر گوشم، زمزمه کرد ولشون کن، سعی کن بهشون فکر نکنی، خودم همیشه کنارتم سرم رو. گذاشتم، روی سینه اش، ارامش عحیبی بهم دست داد، لب زدم ممنون که هستی، چقدر وجودت بهم ارامش میه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_84 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) من همیشه کنارت هستم، وبهت عشق میورزم من رو. از خودش جدا کرد، لبخند زد بازی کنیم؟ چه بازی؟ فکری کرد اسم فامیل بازی لبخند پهنی زدم اینقدر با الهه اسم فامیل بازی کردم، که تو از هر حروفی رو که بگی من بلدم ابرو داد بالا عه پس بلدی، صبر کن برگه و خدکار بیارم ببینیم کی بلد تره انصافا خیلی وارد بود، تا عصر کلی با هم خندیدیم و بازی کردیم، صدای حاج خانم اومد بچه ها بیاید پایین، برامون نذری سمنو اوردن دور هم بخوریم احمد رضا گفت چشم مامان الان میایم سرم رو تکون دادم، لبم رو گاز گرفتم صدای خند هامون حتما رفته پایین، الان مامانت میگه، عجب خوابت میومد لبخند یهنی زد باور کن پایین یه لحظه گیج خواب شدم، اومدیم بالا حرفهات رو شنیدم خواب از سرم پرید ببخشید اگر با حرفهام ناراحتت کردم نه، اشکال نداره، به من نگی به کی میخوای بگی، ولی جدی میگم، تلاش کن به روزهایی زندگیت که ازشون خاطره خوبی نداری فکر نکنی، چون جز ناراحتی هیچ سودی برات ندا ره لبخند تلخی زدم چشم رفتیم پایین، صدای زنگ خونه اومد، احمد رضا بلند شد، گوشی آیفون رو برداشت کیه؟ رنگ و روش پرید بله خواهش میکنم بفرمایید حاج رضا گفت کیه بابا؟ بابا حاج علی شورای روستا با محمود اقا خب باشه بابا، این که دیگه، رنگ و رو پریدن نداره تیز از جاش بلند شد رفت، رفت تو حیاط استقبال بفرمایید صدای سلام و احوالپرسیشون میاد سریع با حاج خانم، چادر سرمون کردیم بفرمایید، بفرمایید داخل سه تایی اومدن تو هال حاج خانم باهاشون سلام و حال و احوال کرد، منم سلام کردم، حاج علی گفت سلام دخترم حالت خوبه جواب دادم ممنون حاج آقا ولی داداشم نه جواب سوالم رو داد نه محلم گذاشت پدرشوهرم تحویلشون گرفت، تعارف کرد بفرمایید بشینید نشستن روی مبل قلبم توی سینم شروع کرد به کوبش، خدایا نکنه من رو ببرن حاج خانم چایی ریخت، سینی رو. داد به احمد رضا، بهشون تعارف کرد، چایی رو برداشتند، سینی رو. گذاشت روی اپن اشپز خونه نشست کنار پدرش داداشم رو کرد به پدر شوهرم شما خیلی به ما بد کردید، آبروی من رو بردید من رو انداختید سر زبانها حاج رضا گردن کج کرد محمود آقا من چه کار بدی کردم؟ ... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_85 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مریم نامزد پسر شماست، کجای این آبادی رسمه ادم عروس نامزدش رو بیاره خونش نگه داره پدر شوهرم سکوت کرد. احمد رضا گفت محمود آقا مریم خودش دیگه دوست نداره بیاد خونه شما، طلبکارانه گفت چرا؟؟ چون مینا خانم اذیتش میکنه رو کرد به من توی این حرفهای مفت رو.گفتی نمی دونم چرا زبونم توی دهنم قفل شده، فقط نگاهش کردم داداشم رو کرد به حاج علی زن من شب روز داره غصه خواهرم رو میخوره، یه سر میکه جاش توی خونه خالیه، اونوقت خواهر من معلوم نیست چی براشون گفته که نمیگذارن بیاد خونه ما احمد با نگاهش بهم اشاره کرد، حرف بزن آب دهنم رو قورت دادم، به زور، و با صدای لرزون گفتم داداش، کسی من رو به زور اینجا نگه نداشته، من خودم از احمد رضا خواستم که نزاره من برگردم آخه دختر مرگت چیه، که داری آبروی من رو میبری؟ قلبم همینطور داره به قفسه سینم میکوبه، ولی باید حرف بزنم داداش زنت من رو اذیت میکنه، بهت دروغ میگه که جای مریم توی خونه خالیه، اون به من میگفت، یتیم بد بخت نگاهم افتاد به حاج علی، ریز سرت رو به نشونه تاسف تکون داد، معلومه که از این حرف دلش خیلی برای من سوخت ببین مریم الان مینا پنج ساله که داره تو رو تر و خشکت میکنه، حالا بگذار یه دو تا حرف هم بهت زده باشه داداش کدوم تر و خشک، تمام کارهای اون خونه رو من انجام میدادم داداشم عصبانی شد، صداش رو برد بالا بس کن مریم، حالا یه کمکی هم به زن داداشت کرده باشی، این دلیله که تو پاشی بیای اینجا حرف زدن من بی فایده است، ساکت نشستم داداشم رو. کرد به پدر شوهرم می دونی که ما رسم داریم خونواده عروس حشن حنا بندون میگیرن، مریم رو بده ببرم، میخوام براش جشن حنا بندون براش بگیرم پدر شوهرم، سرش رو برد نزدیک گوش احمد رضا یه چیزی گفت من نشنیدم، بعد سر چرنوند سمت داداشم مشگلی نداره، میتونید ببریدش نگاهم رو دوختم به احمد رضا، از نگاهش متوجه شدم، بهم میگه، باید از خودت دفاع کنی ایستادم، رو به داداشم گفتم من خودم از احمد رضا خواستم من رو از خونه شما بیاره. الانم برنمیگردم، جشن حنا بندون هم نمیخوام، دیگه نمیتونم اینجا توی جمع بمونم، پله های طبقه بالا رو.گرفتم، تند تند رفتم بالا درم، روی خودم بستم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_86 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای داداشم از پایین پله ها اومد که نمیای نه؟ باشه نیا، ولی دیگه هیچ وقت نیا، هر مشگلی هم که برات پیش اومد سراغ من نیا، خدا تو رو ببخشه به این خونواده، این خونواده رو هم ببخشه به تو، از حرفهای داداشم دلم کنده شد، هیچ وقت دوست نداشتم، این طوری ازشون جدا شم، ولی خدا خودش میدونه که اون مینا مخصوصا وقتی با مامانش جور میشدن چه بلایی سر من میاوردن انگار داره با پدر شوهرم حرف میزنه، لای در رو باز کردم باشه حاج رضا، این رسم مردونگی نبود، من بیش از اینها ازت انتظار داشتم احمد رضا گفت میشه لطفا شما حرف از مردونگی نزنی، چون اگر مرد بودی خواهرت رو طوری نگه میداشتی که وقتی صیغه محرمیت من شد، به من نگه من رو از دست اینها نجات بده، تو اصلا نمی دونی توی خونت چی گذشته فریاد داداشم رفت بالا ببند دهنت رو، گنده تر از دهنت حرف نزن، خواهر من نمک به حروم از آب در اومد حاج علی گفت ای واای بس کنید، محمود آقا کوتاه بیا، احمد رضا جان شما هم هیچی نگو، صلوات بفرستید صدای بسته شدن در هال اومد، انگار رفتن، بعد از چند ثانیه سکوت، حاج رضا گفت پسر تو چرا نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری، محمود آقا خونه ما مهمون بود‌، آدم باید حرمت مهمون رو توی خونش نگه داره _آخه داشت پر رو گری میکرد پدر شوهرم صداش رو برد بالا پسر جان بفهم، محمود اقا برادر زنته، این آقا در آینده دایی بچه های توعه، هرچی من بهت میگم باز تو حرف خودت رو میزنی، با نادونیت هر بار فاصله ات رو باهاش بیشتر میکنی اصلا دلم نمیخواست پدر شوهرم سر احمد رضا داد بزنه، ولی یاد حرف خاله کبری افتادم، تو دعواها و بگو مگو های خونواده شوهرت بی طرف باش، اصلا نظر نده، 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_87 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خواستم برم پایین، ولی یه حسی بهم گفت، الان که بابای احمد رضا داره باهاش دعوا میکنه نرو، بالا موندم، صدای پای احمد رضا از پله ها اومد، در رو باز کرد داخل شد، رو به من گفت بابای منم زور میگه ها ، داداشت توی خونه ما به بابای من گفت نامرد، من که جوابش رو دادم بابام میگه چرا، تو هم خوب کردی به داداشت اون حرفها رو زدی، اگر نمیگفتی واقعا فکر میکرن که ما تو رو به زور اینجا نگه داشتیم. _منم برای اینکه شماها رو مقصر ندونند گفتم. صدای پدر شوهرم از پایین اومد احمد رضا، با زنت بیا پایین کارت دارم هر دو اومدیم پایین، احمد رضا رو. کرد به باباش جانم بابا کاری دارید؟ _آره، بگیرید بشینید هر دو نشستیم رو. کرد به احمد رضا میخواید چیکار کنید، با ماشین خودت میری مشهد، یا با قطار؟ احمد رضا رو. کرد به من نظرت چیه؟ _نمی دونم هر چی خودت بگی _با ماشین خودم بابا _خیلی خب، پس همین فردا راه بیفتید برید _ببخشید بابا، ولی من شنبه امتحان دارم _مگه امتحان اصلیه نه نیست، ولی معلم خیلی اصرار کرد که حتما بیاید حاج خانم میره مدرسه با هاشون صحبت میکنه، برید بار سفر تون رو ببندید حاج خانم گفت اول برید شهر وسایلهایی رو که لازم دارید بخرید، از جمله یه ساک با یه چمدون حاج رضا رو کرد به حاج خانم بهتر نیست از وسایلهایی که داریم بهشون بدیم _نه اینها تازه عروس دامادن، باید وسیله هاشون نو باشه از اینکه قراره من و احمد رضا تنهایی بریم مسافرت، اونم زیارت امام رضا، خیلی خوشحالم، پدر شوهرم رو کرد، به هر دومون خیلی خوب، پاشید برید شهر خرید کنید بیاید، صبح برید، هر چی زودتر این غائله تموم بشه، بهتره آماده شدیم، نشستیم تو ماشین، اولش احمد رضا به خاطر حرفهای داداش من و تذکر باباش ناراحت بود، ولی آروم آروم حالش جا اومد، رسیدیم شهر اولین مغازه ای که رفتیم، ساک و چمدون فروشی بود، هم ساک و هم یه دونه چمدون با یه ساک دستی خریدیم، هر چی اومدم به احمد رضا بگم، برای منم چند دست لباس و یه خورده چیزهای دیگه لازم دارم بخر روم نشد، ولی انگار حرف دل من رو شنید، رو کرد به من بیا بریم برای تو هم خرید کنیم خنده پهنی زدم بریم... چشمم افتاد به پنجره، بیرون رو نگاه کردم، غروب شده، رو کردم به وجیهه خانم ببخشید نمازمون رو بخونم، اگر وقت شد براتون میگم، اگرم نشد دیگه ان شاالله برای بردا صبح باشه مریم جان، من باید شام هم درست کنم، ماشاالله اینقدر زبونت شیرینه و خوب تعریف میکنی، همش میگم بزار بگه ببینم چی میشه از خوش صحبتی وجیهه خانم لذت بردم، لبخند پهنی زدم ممنون شما لطف دارید... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_88 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وضو گرفتم، صبر کردم، اذان گفتن، نمازمون رو خوندیم، وجیهه خانم آب برنج رو. گذاشت، رو کردم بهش اگر میخواهید سالاد درست کنید بدید من درست کنم زحمت میشه برات نه بابا چه زحمتی از یخجال گوجه و خیار، از جا سیب زمینی پیازم، یه دونه پیاز برداشت، همه شست، گذاشت توی یه ظرف بزرگ، گذاشت جلوی من، همشون رو ریز کردم _وجیهه خانم شما هم نعنا میریزید؟ بله، ما هم میریزیم، از کابینت ظرف نعنا و نمک رو بردار، ابغوره هم توی یخچالِ نعنا، نمک زدم، آبغوره رو هم ریختم، همشون زدم، _اگر ظرف سالاد خوری بهم بدید، میریزمشون تو ظرف _تو. کابینت هست خودت بردار سالاد هارو ریختم توی ظرف، چیدم روی اُپن، گفتم وجیهه خانم کار دیگه ای هم هست من انجام بدم نه دستت درد نکنه، سبزی خوردن که اونم زود الان از یخچال بیاریمشون بیرون، برنج رو آبکش کرد، دمش کرد، بیا بریم بشین بقیه خاطراتت رو بگو ببخشید میشه بقیش رو صبح بگم، خسته شدم اره که میشه، چرا نشه، عوض تو من برات حرف میزنم، از وحید میگم، چند سال پیش آمد گفت که من یک دختر رو توی یکی از روستاهای همدان دیدم، خیلی به دلم نشسته بیاید بریم براش خواستگاری بابام اون روزها مریض بود البته خیلی مریضیش شدت نداشت مامانم که نمی دونست آخرش چی میشه، به وحید گفت صبر کن بابات خوب بشه، بعد میریم، وحیدم می ‌رفت و می‌آمد التماس می‌کرد که بیاید بریم اما مامانم میگفت بابات حالش خوب بشه بابا روز به روز حالش بدتر شد، بعدشم، به رحمت خدا رفت، بعد از چهلمش وحید گفت بیاید بریم خواستگاری، ولی مامانم میگفت، بعد از سال بابات میریم، یه روز دیدیم وحید اومد، لب و لوچه آویزون، ناراحت که هر چی بهتون گفتم بیاید بریم برای این دختر خواستگاری نیامدید انقدر اما و چرا اوردید تا شوهرش دادن مامانم گفت ان شالله، که خوشبخت بشه، حتماً قسمت تو نبوده وحید گفت قسمت، همت میخواد اگر شما دست نکرده بودی من الان دختری رو که دوستش داشتم باهاش ازدواج کرده بودم، گذشت یه روز وحید اومد گفت که یه دختری رو دیدم اون رو می خوام مامانم گفت دختره کیه گفت نسترن مامانم گفت همین دختره که ته کوچه میشینن اره مامان _ این خانواده با ما جور نیستند دختر چادری که نیست بماند، حجاب درستی هم نداره به درد ما نمیخوره وحید گغت اون مال اون دختره که هرچی التماس کردم، اینقدر دست دست کردید، تا شوهرش دادن، اینم از این من در باره چادر باهاش صحبت کردم، گفت که اگر شما بخواهید، چادر سرم می کنم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_89 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مامانم بدش اومد گفت چرا رفتی با دختر صحبت کردی، بعد ما متوجه شدیم که با این دختر دوست شده بود ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی ، وقتی من ازش پرسیدم، تو خوشت میومد که یکی از ما خواهرهات به نیت ازدواج، میرفتیم با یه پسر دوست میشدیم، گفت شماها به فکر من نیستید، دختری رو که من عاشقش بودم، اینقدر برام نگرفتید، تا ازدواج کرد، نسترنم اگر میزاشتم به امید شماها، سرم بی کلاه میموند، منم باهاش اشنا شدم خودمم بهش پیشنهاد ازدواج دادم، ولی این همه حرفش نبود، یه خورده ام به مامانم لج کرد، چون مامانم به حجاب مخصوصا چادر معتقد بود، وحیدم به اعتراض اینکه نرفتن اون دختری رو که دوست داشت براش بگیره، دست گذاشت روی نسترن اختلاف آقا وحید و نسترن خانم سر چی شد، که جدا شدن نسترن بچه طلاقِ، بابای نسترن که مامانش رو طلاق میده، اون موقع نسترن هشت سالش بوده، پدرش نسترن رو میده مادرش بزرگش کنه، مامان نسترن خیلی تلاش کرد تا نسترن رو بگیره، ولی باباش نداد، گفت همون هفته ای یکباری که داداگاه گفته بیا ببر ببینش، بعدم بیارش. فامیلهای مادری نسترن همه توی انگستان زندگی میکنند، مامان نسترن میخواست، بجه اش رو ببره، انگیلیس پیش فامیلهاش که باباش اجازه نداد، مامانشم خودش رفت، بابا هم رفت دنبال زن جدید و زندگیش، نسترن هم پیش پدر بزرگ، مادر بزرگش موند، بعد ازدواجش با وحید، از همون اول سر قولش که چادر میپوشم نموند... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾