#پارت_145
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
در حیاط رو که باز کردم مثل همیشه مامانم توی ایون منتظر من بود
سلام . مامان نخوابیدی هنوز .
نه منتظر تو بودم . نرگس جان ، مادر شوهرت فردا شب دعوتمون کرده شام بریم باغ
مامان چشماتو ببند ، تا نگفتم باز نکن _چی شده _ تو ببند _ چشماشو بست
دوربینو گرفتم جلوش ، حالا باز کن
چشماشو باز کرد _ مبارکت باشه عزیزم
منم فردا شب میارمش تو باغ دور همی عکس بندازیم .
بهم گفت برات اسباب بازی بخرم . گفتم نه مامانم گفته اسباب بازی نخر یه وقت برات دست میگیرن
نرگس چرا اینطوری گفتی ؟
مگه شما همینو نگفتی ؟
چرا خودم گفتم ، ولی تو باید از طرف خودت میگفتی نمی خوام
دروغ میگفتم ؟
دیگه گفتی ، بیا یه بوس بده به من برو بخواب منم خوابم میاد .
منم خودمو انداختم بغلش همدیگرو بوس کردیم ، رفتم اتاقم خوابیدم
ساعت ۷ صبح بیدار شدم دلم زیرورو میشد حالم داشت بهم میخورد دویدم تو دستشویی ، بالا نیاوردم فقط حالتشو داشتم .
اومدم اتاقم . وای خدایا یعنی چِم شده . یه کم روی تختم دراز کشیدم . ساعت هفت و نیم شد لباس پوشیدم آماده ، منتظر تقه در ناصر بودم ..
صدای در اومد سریع ازتخت اومدم پایین رفتم پشت در
کیه ؟
ناصرم باز کن .
در ، رو باز کردم . با هم رفتیم توی ماشین .
ناصر سر راهش یه نون سنگک گرفت . رفتیم گاوداری .
صبحانه رو خوردیم . من مشتاق دیدن اسبم بودم .
ناصر دیروز متوجه نشدم اسبم نر بوده یا ماده ،
اسب نر چموشه ، باید خیلی حرفه ای باشی که بتونی ازش سواری بگیری . اسب تو ماده است
میخواستم براش اسم انتخاب کنم برای همین گفتم ببینم نر هست یا ماده
چه اسمهایی در نظر داری
حالا که ماده است ، اسم های رویا ، رها ، خاطره
هر سه اسمم قشنگه
میزارم رها . پاشو بریم ببینمش دوست دارم سوارش بشم .
باشه بریم که به گرما نخوریم .
اومدیم استبل . ناصر هر دو اسب رو زین کرد .
یه جبه قند داد بهم گفت برای اینکه رابطش باهات خوب بشه و ازت اطاعت کنه این حبه قند رو بزار دهنش .
لبخند زدم ،گازم نگیره .
نه نمیگیره ، نرگس اسب حیوان با هوشیه اگر ببینه ازش میترسی هم ازت اطاعت نمی کنه هم بهت سواری نمی ده ، برو نوازشش کن اسمی که براش گذاشتی رو صدا بزن بعدم قند رو بزار دهنش .
همه این کارا رو کردم قند رو که خورد هی سرشو به سمت پایین آروم تکون میداد .
چرا اینطوری میکنه
داره ازت تشکر میکنه . حالا میتونی سوارش بشی .
فقط سعی کن تعادلت رو خوب حفظ کنی .
باشه
. امروز ، فقط اروم میریم . تا به هم دیگه عادت کنید .
باشه : سوار شم .
اول کلاهت خانم .
کلاه ایمنی اسب سواری رو سرم کردم
هرکی سوار اسب خودش شد و آروم حرکت کردیم یه نیم ساعت که رفتیم ناصر گفت :
برای امروز کافیه . از فرا هر روز میارمت . هر بار زمان سواری رو بیشتر میکنیم .
پیاده شدم افسارشو گرفتم بردم سمت استبل . آرام بهش دست کشیدم ، رها تا فردا خداحافط
ناصر بردشون توی استبل برگشتیم دفتر گاو داری .
نرگس جان اگر حوصلت سر نمی ره تو دفتر بمون تا بعد از ظهر که بریم باغ . اگر هم خواستی الان ببرمت خونه .
بریم خونه کارت تموم شد بیا بریم باغ .
ساعت شش بعد از ظهر اومد خونه ما . یه حلقه فیلم هم گرفته بود .
نرگس دوربینو بیار فیلم خریدم بزارم توش ببریمش باغ عکس بندازیم .
رفتم آوردم حلقه فیلم و جا زد توی دوربین . داد دستم
همگی رفتیم باغ.
مهمونی های دوره همی ، مخصوصا توی باغ واقعا خوش میگذشت
رسیدیم باغ همه اعضا خونواده ناصر قبل از ما رسیده بودن . برای پذیرایی تختها رو هم آماده کرده بودن .
رفتیم نشستیم . با چای و میوه پذیرایی شدیم .
غروب که شد پسرها پاشدن ذعال آماده کردن گوشت های چرخ شده کباب رو هم آوردن . و شروع کردن کباب درست کردن .
من کنار ناصر ایستاده بودم ، اولین سیخ ها رو گذاشتن روی منقل تا بوی کباب بهم خورد . دلم زیرو رو شد و حالت تهوع بهم دست داد . دستمو گرفتم جلوی دهنم دویدم سمت دستشویی . ناصر هم دنبال من اومد . و پشت سر هم میگفت
چی شده نرگس ، کجا می ری ؟
نمی تونستم جوابشو بدم رفتم تو دستشویی ، یه چند تا عق زدم یه کم حالم جا اومد
بلند شدم دهنمو شستم .
نمی دونم ، تازه گیا بوی بعضی از غذاها که بهم میخوره حالم بهم میخوره
ناصر وا رفت رنگش پرید ، نگران به من خیره شد .
چی شده ناصر . مرض بدی گرفتم ؟
نه چیزی نیست بیا بریم الان نگران میشن . فقط برو تو ساختمون که بوی کباب بهت نخوره حالت بد بشه...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_145 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله در حیاط رو که باز کردم مثل همیشه مامانم توی ایون
#پارت_146
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
هیچ کسی تو خونه نیست من تنهایی نمیرم اونجا
دستهاشو کلافه وار کرد لای موهاش شروع کرد گوشه لبشو جویدن روشو کرد به من .
به ناهید میگم بیاد پیشت
برو بابا خودت برو پیش ناهید . اینو گفتمو پاتند کردم که برم پیش مامانم ، از پشت دستمو گرفت
کجا ؟
پیش مامانم
نرگس جان گوش کن ببین چی می ...
نذاشتم حرفش تموم شه
من تنهایی نمی روم تو اتاق .
سرشو به چپ و راست چرخوند لبهاشو جوید . دست منو گرفت داشت میبرد سمت ساختمون .
منو میبری تو خونه خودتم باید پیشم بمونی وگر نه من نمی مونم .
بیا میخوام باهات حرف بزنم .
رفتیم تو خونه درو بست نشستیم روی مبل ، روشو کرد سمت من
ببین نرگس جان _ تا خواست حرف بزنه . ناهید در رو باز کرد اومد تو خونه ، ناصر ساکت شد .
زیر لب گفتم .
در نمی زنه میاد تو
ناصرم بهم چشم غره رفت .
ناهید که اصلا خوشش نیومد بود ما رو اونجوری تنها ، دیده گفت :
بد نیست ؟ همه بیرونن شما تنهایی اومدین اینجا
ناصر رو کرد به ناهید.
نرگس یه کم سرش درد میکنه اومدیم اینجا استراحت کنه
اونم لباشو برگردوند سرشم تکون داد و رفت
دست خودم نبود از حرص خوردنش خوشم میومد از ته دل شاد میشدم
چرا دروغ گفتی ؟ من کجا سرم درد میکنه !
جواب این حرف منو نداد
گوش کن نرگس یه چیزی میخوام بهت بگم که خیلی جدیه و باید قول بدی به کسی نگی .
چی هست ؟
میگم : ولی اگر بفهمم به کسی گفتی خیلی از دستت ناراحت میشم .
چی میخوای بگی .
برگشت یه نگاه به در اتاق کرد که مطمئن بشه کسی نمیاد تو ، مطمئن که شد رو کرد سمت من دستمو گرفت .
ناصر منو کشتی بگو دیگه !
لب زد . من فکر میکنم تو حامله ای .
یه لحظه هنگ کردم فقط بهش نگاه کردم
دستشو اروم زد به صورتم .
خوبی ؟ حالت خوبه ؟
تو از کجا می دونی ؟
با این حالتهای تهوعی که داری من حدس زدم
یه حالی شدم، دستمو گذاشتم روی شکمم . ووی یعنی این تو بچست . ناصر من میترسم
معلوم نیست ، من میگم شاید
فکر اینکه یه موجود زنده توی شکم من باشه منو به چندش اورد .
ناصر من باید به مامانم بگم
نه ! به هیچ کسی نمی گی
دست خودم نبود حس کردم اینجا باید به مامانم بگم و فقط اونه که می دونه من باید چیکار کنم
بلند شدم ، باید بگم ، باید به مامانم بگم
اونم بلند شد با تشر و کمی صدای بلند
بگیر بشین .
زدم زیر گریه . من مامانمو میخوام
ناصرم عصبانی شد محکم خوابوند توی صورت خودش باعصبانیت رو به من
یه دفعه ، به حرف من بی همه چیز گوش کن بگیر بشین .
دوباره ناهید بی هوا در باز کرد اومد تو خونه
ناصرم سرش داد زد . بلد نیستی در بزنی اصلا چی میخوای راه و بی راه سرتو میندازی میای تو
اونم که هاج و واج مونده بود .
خواست جوابی بده که ناصر عصبانی دستشو گرفت سمت در
_بیرون .
یه چند ثانیه ناصرو نگاه کرد برگشت که بره بیرون
داد زد
درم پشت سرت ببند
اونم که بهش بر خورده بود در ، رو محکم بست
برگشت سمت من ، منم که با همه وجود از ترس داشتم میلرزیدم ، دوتا دستهامو مشت کرده بودم جلوی دهنم .
ناصر همه تلاششو کرد که اروم بشه ، رو شو کرد سمت من ، دستهای منو با مهربون از جلوی دهنم برداشت . چرا می لرزی .
نتونستم حرف بزنم فقط نگاهش کردم .
اونم روی یه زانو نشست منو در آغوش کشید
نترس عزیزم من سر ناهید داد زدم باتو کاری ندارم .
زدم زیر گریه
منو از خودش جدا کرد . با دستهاش اشکامو پاک کرد به خنده لب زد
نریز این مرواریدارو ، خوشگل من . اروم شو با هم حرف بزنیم .
خواستم بگم : بزار برم پیش مامانم که یاد سیلی که به صورت خودش زد افتادم . هیچی نگفتم .
تلاش کردم جلوی گریه ام رو بگیرم .
ناصرم تشویقم میکرد .
آفرین دختر خوب اروم شو ، رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب و قند درست کرد ، آورد گرفت سمت دهنم خواستم ازش بگیرم خودم بخورم . جلوی دستمو گرفت
نه خودم میزارم دهنت
منم تلاش کردم که از دهنم نریزه خوردم .
یه نگاه تامل امیزی به صورتم کرد بعدم نگاهشو دوخت به شکمم شروع کرد با لبهاش بازی کردنو سرشو تکون دادن . دوباره نگاهشو انداخت به صورتم ذل زد تو چشام
خوبی .
نه
نرگس من عاشق این صداقتت هستم تو هر شرایطی باشی حس واقعیتو میگی ،
سرشو تکون داد ، حالا چرا نه !
از داد زدنهای تو ، خودتو میزنی ، با ترس گفتم : میگی تو شکمت بچست
مگه بچه تو شکم مامانش ترس داره . توهم تو شکم مامانت بودی ، منم تو شکم مامانم بودم همه ادمها روی کره زمین توی شکمهای ماماناشون بودن ، نرگس جان همه دختر ها یه روزی مامان میشن ولی اگر تو بامن همکاری کنی من نمی زارم این بچه تو شکم تو بمونه...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_146 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله هیچ کسی تو خونه نیست من تنهایی نمیرم اونجا دست
#پارت_147
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رفتم تو فکر حرفهاش ، راست میگه ها همه دختر ها مامان میشن . عه یعنی منم مامان شدم . ناصر گفت نمی زاره بمونه !
این یعنی چی ....
رومو کردم بهش . چه جوری نمی زاری .
تو کاریت نباشه خودم درستش میکنم فعلا هیچ حرفی به کسی نزن ، من فردا میبرمت آزمایش بدی ، مطمئن بشیم . که حامله هستی یا نه اگر بودی . به مامانت بگو.
اگه الان بگم چی میشه .
روشو از من گرفت
دِ ، لااله الاالله
دوباره روشو کرد به من
اونوقت پدر منو در میارن
خب اگه بعد از آزمایش بفهمن پدر تو در نمیارن
اگر باشی زبون من کوتاهه ، اما اگر نباشی من بی خودی باید حرف بکشم .
ملتمسانه بهم گفت .
نرگس با من همکاری کن .
یه لحظه خواستم ادای خودشو در بیارم ، منم بهش یه چشمک زدم گفتم.
حله
زد زیر خنده با انگشتش دو طرف لپهای منو گرفت چلوند
حله چشاته خوشگل خانوم
محسن اومد پشت در با انگشتش زد به شیشه .
داداش بیا شام آماده شد.
نرگس خودتو بزن به خواب منم میگم سرش درد میکرد خوابیده .
من گشنمه چی بخورم .
صبر کن یه فکری برات میکنم .
ناصر رفت بیرون . دو دقیقه نکشید با مامان و بابامو عمه هاجرو پدر شوهرم اومدن بالای سرم . هر کدومشون یه جوری حالمو میپرسیدن
مامانم اومد دستشو گذاشت روی پیشونیم
نرگس جان مامان چرا سرت درد میکنه ؟
لای چشمهامو باز کردم .
سلام مامان تویی .
آره عزیزم چی شده ؟
نمی دونم سرم درد میکنه .
پاشو ببرمت دکتر .
نه مامان بخوابم خوب میشم .
بابامم اومد دستمو گرفت خوبی بابا میخوای ببرمت دکتر
نه بابا جون . بخوابم خوب میشم
رو کرد به مامانم یه مسکن داری بدی به این بچه.
بابا ، ناصر دوتا بهم داده خوردم یکم بهترم فقط میخوام بخوابم
پدر شوهرم ، رو کرد به ناصر
پاشو این بچه رو ببر دکتر
اگر ناصر منو میخواست ببره دکتر حتما مامانمم میومد .
منم نالیدم . دکتر نمی خوام ، تو رو خدا بزارید بخوابم ، اگر بخوابم خوب میشم .
مامانم فورا گفت باشه مامام بخواب ، اگر بهتری شدی که خدارو شکر اگر نشدی اونوقت میبریمت دکتر بعدم رو شو کرد به بقیه بریم بزارید استراحت کنه .
همه از اتاق رفتن بیرون فقط ناصر موند
اومد پیشم نشست .
عجب فیلمی هستی تو ، دیگه داشت منم باورم میشد که سرت درد میکنه .
خوب بود ، حالا هی بگو نرگس به حرف من گوش نمی کنه .
دستشو اروم زد به بازوم
نوکرتم به مولا .
یه چند دقیقه گذشت محسن زد به شیشه ، ناصر رفت درو باز کرد .
برامون غدا فرستاده بودن
ناصر بهش گفت من سیرم اشتها ندارم نرگسم خوابیده ببرش .
من نمی برم چون حوصله چراهای مامانو ندارم بگیر بزارش روی میز نحواستید نخورید .
ناصر ازش گرفت . همون دم در وایساد محسن بره ، گذاشتش بیرون ، اومد تو آشپزخونه دوتا مشما پیدا کرد کبابا رو با نونش کرد تو دو تا مشما درشم محکم بست گذاشت توی کابینت اشپزخونه که بوش نپیچه توی خونه .
ناصر من گشنمه چی بخورم
صبرکن ببینم چی تو یخچاله برات بیارم
نرگس نون پنیر میخوری
آره .
دوتا لقمه بزرگ نون پنیر آورد .
شروع کردیم به خوردن .
ناصر من چایی میخوام .
الان میرم میارم .
رفت با دوتا لیوان چای و خرما برگشت
چایمونم خوردیم ...
نرگس ، شامشونو خوردن جمع کردن به محسن گفتم اسپند دود کنه ، بوی اسپند ، بوی کباب رو می پرونه پاشو بریم پیششون
باشه بریم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_147 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله رفتم تو فکر حرفهاش ، راست میگه ها همه دختر ها
#پارت_148
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
باهم رفتیم تو جمع خونواده . همه خوشحال شدند و حال منو پرسیدن
مامانم پاشد اومد پیشم چطوری نرگس جان ؟
بهترم مامان .
منو ناصر رفتیم روی یه تخت تکی نشستیم . ناهید دو تا چایی گذاشته بود تو سینی اومد طرف ما سینی چایی رو گذاشت جلومون روشو کرد به منو ناصر .
همه رو تونستید رنگ کنید ، اما منو نه ، سر دردی وجود نداشت کاسه ای که زیر نیم کاستونه به لاخره معلوم میشه چیه
ناصر که انگار عذاب وجدان داد زدن سر ناهید رو داشت خیلی مهربانانه رو به ناهید .
چه کاسه ای چه نیم کاسه ای ؟
داداش من ، خودتی
_ گفت و رفت پیش شوهرش نشست
مهمونی تموم شد همه از هم خداحافظی کردن . منو ناصر تو ماشین خودمون . بابا مامانمو علی اصغر و جواد هم تو نیسان بابام سوار شدن و از باغ اومدیم بیرون .
ناصر مثل همیشه نبود، تو خودش بودو فقط به جاده خیره شده بود.
منم داشتم به بچه ای که شاید در شکمم باشه فکر میکردم
یه دفعه به این فکر افتادم . اگه بچه باشه یعنی پسره یا دختر ، رو کردم به ناصر
به نظرت بچمون پسره یا دختر ؟
هنوز که معلوم نیست حامله باشی یا نه
حالا اگه بودم ؟
ما که اون بچه رو نمیخوایم چه فرقی میکنه چی باشه
ما !
برگشت یه نگاه بهم انداخت .
بله ما .
من میخوامش .
چپ ، چپ به من نگاه کرد بعدم دوباره چشماشو دوخت به جاده .
سکوت خسته کننده ای فضای ماشین رو گرفته بود .
با خودم گفتم هی میگه ما این بچه رو نمیخوایم . چرا نمیخوایم .. خوبم میخوایم .. هرچی بگه واسه خودش گفته ..
ناصر خیلی مقید به احترام گذاشتن به بزرگترها بود برای همین پشت سر ماشین بابام حرکت میکرد.
وقتی مارسیدیم در خونمون . بابام ماشین رو در خونمون پارک کرده بود .
خواستم از ماشین پیاده بشم .. دستمو گرفت .. ساعت هشت صبح میام دنبالت . بریم آزمایش بدی .. به هیچ کسی هیچ حرفی نزن .
باشه نمیگم
زنگ در خونمونو زدم ..علی اصغر درو باز کرد ..رفتم تو حیاط دستمو زدم به دستگیره اتاقم که برم تو اتاقم بابام صدام کرد
نرگس جان بابا یه دقیقه بیا کارت دارم ..دلم هری ریخت ، خدایا نکنه فهمیده باشن ..برگشتم دیدم بابام تو ایون ایستاده ..رفتم پیشش..صدای مامانم از تو اتاق اومد
بیاید تو ، منم با نرگس کار دارم ..تپش قلبم بالا رفت ، یا خدا حتما مانانمم فهمیده .. با ، بابام رفتیم پیش مامانم .. بابام رو کرد به من ، چِت شده بابا چرا سرت درد گرفته بود
شانه انداختم بالا ، نمی دونم
مامانم پرسید ، شام خوردی ؟
اره محسن برامون آورد .
دیدم اورد میخوام بدونم سرت درد میکرد تونستی بخوری .
اره مامان جون خوردم
برای اینکه زود از پیششون برم گفتم
خوابم میاد ، برم بخوابم ..بابام گفت
برو بخواب بابا جون .. به هر دوشون شب بخیر گفتم ، اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم .
لباسهامو عوض کردم . رفتم جلوی آینه بلوزمو زدم بالا دستمو گذاشتم روی شکمم . تخت ، تخت بود . اگر حامله ام پس چرا هیچی پیدا نیست ..خانهای حامله رو دیدم شکمشون اومده جلو پس چرا برای من صافه ..زدم زیر خنده حتما بچه من نامرییه بلوزمو دادم پایین .شبخوابمو روشن کردم کلید برق اتاقمو زدم خودمو پرت کردم توی تختم خوابیدم .
طبق قرار دیشبمون ساعت هشت صبح ناصراومد دنبالم .
نسشتم تو ماشین .
سلام ...
سلام حالت خوبه .
اره خوبم ولی خیلی گشنمه .
اول بریم آزمایش بدیم بعدن میریم صبحانه میخوریم .
نگاش کردم چشماش قرمز شده بود چهراش گرفته بود . ازش پرسیدم
تو چرا ناراحتی ؟
برگشت نگاهی بهم انداخت .
دیشبو تا صبح نخوابیدم
با تعجب پرسیدم .
چرا ؟؟
دوباره نگاهم کرد و یه نفس عمیق کشید . خوش بحالت ، تو عالم بجیگیت خوشی .
رومو کردم بهش
نخیرم ناصر خان من دیگه بچه نیستم . اگه بچه بودم که مامان نمی شدم .
برگشت چشماشو به من خمار کرد . قرار نیست به این زودی ها مامان بشی .
اگه جواب ازمایش گفت هستی چی ؟
روشو کرد بهم .. اگر بودی سقطش میکنیم .
تو ذهنم کلمه سقط رو مرور کردم ، نفهمیدم یعنی چی ولی دلم لرزید .. کلمه خوبی نبود .. بهش گفتم یعنی چی ؟
میریم کورتاژش میکنیم .
با بی حوصلگی گفتم .
ناصر درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟
نرگس ما اون بچه رو نمیخوایم اگر تو حامله باشی به دکتر میگیم از بین ببرش .
یعنی میگی بکشش ؟
نرگس اون هنوز بچه نشده یه تیکه خونِ
خب اگر از بین نبریمش میشه بچه دیگه .
عصبی داد زد از بین میبریمش تو هم دیگه حرف نزن ساکت بگیر بشین .
تو دلم گفتم : دو زار بده آش به همین خیال باش ..
اگر من حامله باشم کسی جرات نمی کنه به بچه من دست بزنه . با گوشه چشم بهش نگاه کردم . قلدور خان فکر کرده میزارم بچمو بکشه ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_150
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
آقای پلیس هم دستبند در آورد بزنه به دست ناصر تا اون موقع من مثل مات زده ها فقط نگاه میکردم . اما تا دستبند رو برد سمت ناصر .. بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه .
تورو خدا نبریدش نامزدمه .
همه نگاها متوجه من شد.
یکی از پلیسها از من پرسید .
مادرت کو ؟چرا اون نیومده ؟
ناصر رو کرد به من ، نرگس ساکت شو .. بعد رو کرد به پلیسها
به اون کار نداشته باشید هر سوالی دارید از خودم بپرسید
شما تو کلانتری به سوالها جواب بده
خانوم دکتر رو به همه گفت
خواهش میکنم مطلب رو ترک کنید مریضهای من منتطرند .
یکی از پلیسها رو کرد به خانوم دکتر .. ما در حال گشت زنی بودیم بهمون بیسیم زدن سریع اومدیم اینجا . منتظر همکار خانوممون هستیم الان میان ما میریم .. هنوز حرفش تموم نشده بود . دوتا خانم چادری که درجه هاشون به لب آستینشون دوخته شده بود وارد مطلب شدند . یکی از خانمها رو کرد ، به یکی از همکاراش گفت متهم کیه .
اوناهم منو نشون دادن .
من خودم عاشق فیلمهای پلیسی بودم ولی این اتفاق فیلم نبود واصلا مثل فیلمهای پلیسی که کلی به آدم هیجان میده نبود .. خیلی تلخ و وحشتناک بود .
باخودم گفتم چرا به من گفت متهم ؟ مگه من چیکار کردم .
اونا هم برگشتن منو نگاه کردن .. یکی شون گفت وای خدای من این دختر داره سکته میکنه ، رو کرد به همکارهای اقا پلیسشون گفت .
شما برید من ارومش کنم خودمون میایم کلانتری . اوناهم در حالی که دستبتد به دست ناصر بستن از مطلب رفتن بیرون .
یکی از خانمها با لبخند اومد جلو من .. بیا بریم روی صندلی بشینیم حرف بزنیم بعدم بالبخند سرشو تکون داد .. موافقی .
من به تایید سرمو تکون دادم .
دوتا صندلی رو به روی هم گذاشت روی یکیش خودش نشست روی یکی دیگشم به من گفت بشینم . منم نسشتم روبه روش .
اسمت چیه
نرگس .
چه اسم قشنگی داری اسم منم الهه است اسم همکارمم حلما.
نرگس جان : ازما که نمی ترسی
اولش ترسیدم ولی الان نه
افرین دختر شجاع ، منو همکارم میخوایم بهت کمک کنیم برامون بگو چی شده .
منم از اول همه چی رو براشون گفتم .
خیلی خب پس تو یه دختر خوب و خانم هستی ماهم زنگ میزنیم به پدر و مادرت شناسنامه میارن تورو میبرن خونه .. ولی قبلش باید با ما بیای اداره .. ماهم باید زودتر اینجا رو ترک کنیم چون مریض های خانوم دکتر منتظر هستن
به منم دستبتد می زنید ؟
باخنده گفت نه عزیزم ما به یه مامان کوچولو که دستبند نمی زنیم .
خانوم دکتر هم یه آزمایش نوشت داد به خانموهای پلیس .
بفرمایید اورژانسی نوشتم که سریع بهتون بدن .
خانوم پلیس برگه رو گرفت به من گفت پاشو بریم
خواستیم از در بیایم بیرون خانوم دکتر صدازد برای ازمایش باید ناشتا باشه .
به خانوم پلیس گفتم ناشتا هستم چیزی نخوردم .
الان بریم اداره بهت صبحونه میدم بخور
پس آزمایشم چی
اونو ان شاالله با مامانت میری ازمایش میدی
سه تایی از اتاق دکتر اومدیم بیرون . نگاه خانموهایی که منتظر بودن نوبتشون بشه به ما سه تا دوخته شد و می دونستم که الان تو دلشون ول وله شده که جریان من چیه .
از پله ها اومدیم پایین رفتیم به سمت ماشین پلیس ، اینقدر رفتارشون با من خوب بود که من کلی هم ذوق کردم .
در ماشین رو باز کرد برو بشین ..باورم نمیشد چه هیجانی داشت سوار شدم اون دوتا خانم هم نشستن . راننده ، یه سرباز بود حرکت کرد .
خانوم الهه پلیس رو کرد به من با خنده لب زد خوبی .
لبخند زدم .. بله خوبم
بهش گفتم یه سوال بپرسم
بپرس عزیزم
چرا پس آژیر نمی کشین
دوتا خانمهای پلیس زدن زیر خنده .. منم به خنده اونا خندیدم
خانم الهه پلیس گفت عزیزم تو تعقیب متهم و یا هرجایی که احساس نیاز کنیم آژیر می کشیم بعدم به سرباز گفت : اقای حسینی اژیر رو شن کنید بایه لبخند ملیح به من نگاه کرد .. این خانوم کوچولوی ما دوست داره صدای آژیر بشنوه . سرباز هم آژیر ماشینو روشن کرد .
تو دلم گفتم : وااای خدای من چی شد .. جای خیلی ها اینجا خالیه
رسیدیم به کلانتری ، با ماشین داخل شدیم . دورو برمو نگاه کردم .. یاعلی ....چقدر ماشین پلیس .. عجب موتور هایی .. چقدر پلیس .. نظرم نسبت به اینکه معلم بشم عوض شد .. دیگه باید درسمو می خوندم تا پلیس بشم مثل همین الهه خانم .. وارد ساختمان کلانتری شدیم منو بردن توی یه اتاق . الهه خانوم فوری زنگ زد گفت یه صبحانه بیارید تو اتاق ... یه پنج دقیقه گذشت یه سرباز ، یه لیوان چای و یه تیکه نون و با یه پنیر و کره کوچولو توی یه سینی آورد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_151
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منم که خیلی گشنم بود تا تهشو خوردم . الهه خانم با یه برگه و خطکار اومد و شروع کرد به سوال پرسیدن منم همه رو با دقت جواب دادم .
من یه سوال بپرسم
بپرس
چرا به ناصر دستبند زدید ؟ چرا منو آوردید اینجا ؟ ما اومده بودیم آزمایش بدیم چرا خانوم دکتر به شما زنگ زد ؟
اگر شما با مامانت و یا مادر شوهرت رفته بودی بودی کسی کاری بهت نداشت .دکتر فکر کرده که نامزد شما دروغ گفته ! به هم محرم هستید
الان نامزد منو زندان کردید ؟
نه الان تو اتاق ریس کلانتری هستن با خونواده شما و خودشون تماس گرفتن اونا هم مدرک آوردن .. شما رو ببرن
تلفن روی میزش زنگ زد ..
گوشی رو برداشت ..الو ..بله چشم ..گوشی رو گذاشت ..نرگس خانوم بلند شو بریم .. کجا بریم ؟
مامان بابات اومدن ببرنت .
اسم بابام اومد دلم هری ریخت .
الهه خانوم منو برد به یه اتاق دیگه . وارد شدیم .. تا مامانم چشمش افتاد به من از جاش بلند شد اومد طرفم ..منو در آغوش کشید ..با آه در گوشم ..نرگسم .. عزیزم .. باهم رفتیم .. منم نشستم کنار مامانم ..
باچشمم دنبال ناصر میگشتم ..دیدم کنار باباش نشسته .. باورم نمیشد توی یکی دو ساعتی که ندیدمش اینقدر قیافش بهم ریخته باشه سرش به قدری پایین بود که دیگه داشت میرفت زیر میز
یه لحظه با بابام چشم تو چشم شدم ، چنان باغضب بهم نگاه کرد که نفسم تو قفسه سینم موند ، فورا نگاهمو از بابام گرفتم و دیگه جرات نکردم اون سمت رو نگاه کنم . آقای ریس کلانتری بابامو صدا کرد ..بابامم رفت چند تا امضا کرد .. رئس کلانتری گفت میتونید برید ..
از در کلانتری اومدیم بیرون انگار همه باهم قهر بودن .. عمه هاجر از ناصر پرسید .. ناصر مادر ماشینت کو ؟
اونم جواب داد ..بردنش پارکینک فردا میام تحویلش میگیرم .
ناصر و بابا مامانش رفتن تو ماشین پدر شوهرم . منو مامانمم سوار نیسان شدیم .
رسیدیم خونمون خواستیم وارد حیاط بشیم بابام چشمش افتاد به من . اومد جلو بازوی منو گرفت هلم داد تو حیاط ..گم شو برو تو خونه قیافه نحستو نبینم . منم نتونستم خودمو کنترل کنم خوردم زمین ..مامانم اومد جلوش ..معلومه داری چیکار میکنی
تو یکی دیگه خفه شو که هرچی میکشم از دست توعه
مادر جونم از اتاق اومد بیرون . چه خبرتونه چی شده ؟
بابام رو به مادر جون . هرچه میکشم .. با انگشتش مامانمو نشون داد .. از دست اینه
به من چه مگه من چیکار کردم
بهت اعتماد کردم گفتم من نیستم تو حواست هست که این خاک توی سرم نشه
خودت نگفتی بزار تنها باشن روی نرگس باز بشه حالا همه تقصیر ها افتاد گردن من .
مادرجون رو کرد به مامان بابام.
شما الان هر دو اعصابتون خورده بیاید تو بشینید یه کم آروم بگیرید ببینیم چیکار باید بکنیم
بابام صداشو برد بالا .. من بدبخت از صبح تا شب توی این جادها س*گ*دو*می زنم برای آسایش اینا .. خونه و زندگی و بچه هارو هم سپردم دست این .. اینم هواسش به این بچه نبوده آبروی منو بردن .
تو عادتت همینه هرکجا که کارها خوب از آب در بیاد میزاری به پای هوشمندی خودت هرکجا هم که خراب بشه میزاری تقصیر من ..صد دفعه بهت نگفتم .. میاد نرگسو از صبح میبره تاشب ..گفتی کاریت نباشه بزار بره فقط شب خونه خودمون باشه
خفه شو اینقدر تو روی من واینسا .. حمله کرد به سمتش .. مامانمم رفت توی اتاق در رو هم قفل کرد .. بابام با لگد محکم زد به در .. در اتاق یک صدای بدی داد ولی باز نشد ..صدای گریه جواد به گوشم خورد ..دیدم طفلکی کسی هواسش بهش نبوده با دهن خورده زمین داره از دهنش خون میاد.. چه جورم گریه میکنه .. منم شروع کردم به جیغ کشیدن .. جواد ..جواد ..دهنش پر خونه .. بابام با جیغهای من کمی به خودش اومد جواد رو بغل کرد داد به مادر جونو و از حیاط رفت بیرون ..مامانمم از اتاق اومد بیرون رفت جواد و از مادر جون گرفت بردش دست و صورتشو شست قربون صدقش میرفت و آرومش میکرد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_151 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله منم که خیلی گشنم بود تا تهشو خوردم . الهه خان
#پارت_152
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنار مادر جونم نشستم ..مادر جونم روکرد به من
نرگس جان چرا به مامانت نگفتی که حامله شدی
بهش گفتم حالم بهم میخوره بهم چایی نبات داد .
معصومه نرگس چی میگه
آره راست میگه بچم .. گفت من اصلا فکرشو نمی کردم گفتم شاید سردیش کرده
تو خودت سه تا شکم زاییدی اونوقت نفهمیدی .
والا من اینطوری نمی شدم خودت که یادته
اره طبع آدما باهم فرق میکنه
روشو کرد به من .. تو چرا وقتی فهمیدی که حامله شدی به مامانت نگفتی .
ناصر گفت به هیچ کسی نگو بریم آزمایش بدیم مطمئن شدیم هستی برو به مامانت بگو بعدم میگه باید سقطش کنیم .
غلط کرده که گفته .. سقط بچه از زایمان بدتره .. معصومه ببین نرگس چی میگه .. مامانم اومد پیشم نشست .. ناصرچی میگه ؟ .. میگه بچه رو کوتاج کنیم .. کوتاج نه مامان جان ، کورتاژ .. اره همین کورتاژ
مامانم زد پشت دستش رو به مادر جون .. میبینی تورو خدا غلطشو کرده الانم زجرشو بچه من باید بکشه
منم بهش گفتم که بچمو دوست دارم هیچ کاریش نمیکنم .. اشک تو چشمای مامانم جمع شد من بغل کرد الهی فدات بشم عزیزم .. برگه آزمایشت دست منه فردا ببرمت آزمایش بده ببینیم چی میشه
نرگس جان بِپَر ، بِپَر نکن چیز سنگین هم بلند نکن ،ندو .. حرفشو ناتموم گذاشت رو به مادر جون .. دیدی این احمد بیشعور چطوری بچمو پرت کرد تو حیاط .. نگفت یه وقت بلای سر بچه نرگس بیاد .
مامان هولم داد پرتم نکرد من خودم افتادم
مادر جونونم رو به مامانم .. خب معصومه اینقدر پیِ یه کاری رو نگیر حالا که الحمد لله به خیر گذشت ، من صد دفعه به تو نگفتم وقتی شوهرت عصبانیه حرف نزن ، ندیدی احمد چقدر بهم ریخته بود
دست پخت خودشه .. چقدر گفتم نکن .. نرگس بچه است .. دیدی چطوری منو کتک زد ..حالا هم بخوره تا از جلوش زیاد بیاد .. هم بچمو انداخته تو حچل هم ارامش منو گرفته دلم برای نرگسم کبابه بخدا
مادر جون کاری که شده از این به بعد تو باید یه کاری کنی که جلوی بدتر از اینو بگیری .. صبر میکردی اون حالش جا بیاد بعد سرزنشش میکردی نه تو اوج عصبانیتش
چه می دونم منم بهم ریخته بودم اون ناراحت ابروشه من ناراحت عذاب بچم
مامان چه عذابی ؟
مادر جونم صداشو برای مامانم بلند کرد .. پاشو خودتو جمع کن به جایی که به بچه روحیه بدی داری تو دلشو خالی میکنی .
نرگس جان هیچ عذابی .. به این حرفا توجه نکن هیچی نمیشه
بلند شدم رفتم توی اتاق خودم . چقدر دلم میخواست به ناصر زنگ بزنم .. تا اومدم شمارشو بگیرم .. اون زنگ زد ..
الو سلام داشتم بهت زنگ میزدم .. سلام خوبی .. ممنون تو خوبی .. چه خبر نرگس .. بابام یه خورده با مامانم دعوا کرد ، بعدم رفت بیرون .. تو چی دعوات نکردن .. چرا منم خیلی حرف کشیدم .. الان چیکار میکنی حالت خوبه .. اره خوبم تو اتاق خودم هستم .. مامانت کی میبرت ازمایش .. گفت فردا صبح .. هماهنگ کن خودم میبرمتون .. توکه ماشین نداری .. با ماشین داداشم میام .. باشه به مامانم بگم ساعت چند میریم بهت خبر میدم .. نرگس بابات در مورد من چیزی نگفت .. در مورد تو نه .. منو دعوا کردو مامانمو .. نرگس جان اگر کاری داشتی یا چیزی خواستی بهم زنگ بزن .. باشه خدا حافط .. خدا حافظ ..قطع کرد .
صدای پیام گوشی اومد .. بازش کردم ناصر بود نوشته بود دوست دارم عشقم .. در جوابش نوشتم .. انگشت نکن تو چشمم .. جواب داد من با تو هیچ وقت پیر نمی شم عاشق اون همه انرژیتم ..براش پیام دادم فردا بعد از ازمایش با مامانم بریم رها رو ببینیم ؟ جواب داد .. اگر شرایط مساعد بود حتما میریم .. نوشت کاری نداری اوضاع خونه ما مساعد نیست بعدن میبینمت .. نه کاری ندارم بوس بوس .. نوشت.. ای شیطون .. دوباره نوشتم دوست دارم .. یه خورده به صفحه گوشی نگاه کردم ولی دیگه پیام نیومد .
اومدم تو حیاط بوی شامی میومد دلم زیرو رو شد .. صدا زدم
مامان داری شامی درست میکنی ؟
آره
تورو خدا نکن من حالم از بوی شامی بهم میخوره .. تندی اومد حیاط .. باشه عزیزم الان خاموشش میکنم .. اسپند هم دود میکنم بوش بپره .
برگشتم اتاق خودم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_152
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنار مادر جونم نشستم ..مادر جونم روکرد به من
نرگس جان چرا به مامانت نگفتی که حامله شدی
بهش گفتم حالم بهم میخوره بهم چایی نبات داد .
معصومه نرگس چی میگه
آره راست میگه بچم .. گفت من اصلا فکرشو نمی کردم گفتم شاید سردیش کرده
تو خودت سه تا شکم زاییدی اونوقت نفهمیدی .
والا من اینطوری نمی شدم خودت که یادته
اره طبع آدما باهم فرق میکنه
روشو کرد به من .. تو چرا وقتی فهمیدی که حامله شدی به مامانت نگفتی .
ناصر گفت به هیچ کسی نگو بریم آزمایش بدیم مطمئن شدیم هستی برو به مامانت بگو بعدم میگه باید سقطش کنیم .
غلط کرده که گفته .. سقط بچه از زایمان بدتره .. معصومه ببین نرگس چی میگه .. مامانم اومد پیشم نشست .. ناصرچی میگه ؟ .. میگه بچه رو کوتاج کنیم .. کوتاج نه مامان جان ، کورتاژ .. اره همین کورتاژ
مامانم زد پشت دستش رو به مادر جون .. میبینی تورو خدا غلطشو کرده الانم زجرشو بچه من باید بکشه
منم بهش گفتم که بچمو دوست دارم هیچ کاریش نمیکنم .. اشک تو چشمای مامانم جمع شد من بغل کرد الهی فدات بشم عزیزم .. برگه آزمایشت دست منه فردا ببرمت آزمایش بده ببینیم چی میشه
نرگس جان بِپَر ، بِپَر نکن چیز سنگین هم بلند نکن ،ندو .. حرفشو ناتموم گذاشت رو به مادر جون .. دیدی این احمد بیشعور چطوری بچمو پرت کرد تو حیاط .. نگفت یه وقت بلای سر بچه نرگس بیاد .
مامان هولم داد پرتم نکرد من خودم افتادم
مادر جونونم رو به مامانم .. خب معصومه اینقدر پیِ یه کاری رو نگیر حالا که الحمد لله به خیر گذشت ، من صد دفعه به تو نگفتم وقتی شوهرت عصبانیه حرف نزن ، ندیدی احمد چقدر بهم ریخته بود
دست پخت خودشه .. چقدر گفتم نکن .. نرگس بچه است .. دیدی چطوری منو کتک زد ..حالا هم بخوره تا از جلوش زیاد بیاد .. هم بچمو انداخته تو حچل هم ارامش منو گرفته دلم برای نرگسم کبابه بخدا
مادر جون کاری که شده از این به بعد تو باید یه کاری کنی که جلوی بدتر از اینو بگیری .. صبر میکردی اون حالش جا بیاد بعد سرزنشش میکردی نه تو اوج عصبانیتش
چه می دونم منم بهم ریخته بودم اون ناراحت ابروشه من ناراحت عذاب بچم
مامان چه عذابی ؟
مادر جونم صداشو برای مامانم بلند کرد .. پاشو خودتو جمع کن به جایی که به بچه روحیه بدی داری تو دلشو خالی میکنی .
نرگس جان هیچ عذابی .. به این حرفا توجه نکن هیچی نمیشه
بلند شدم رفتم توی اتاق خودم . چقدر دلم میخواست به ناصر زنگ بزنم .. تا اومدم شمارشو بگیرم .. اون زنگ زد ..
الو سلام داشتم بهت زنگ میزدم .. سلام خوبی .. ممنون تو خوبی .. چه خبر نرگس .. بابام یه خورده با مامانم دعوا کرد ، بعدم رفت بیرون .. تو چی دعوات نکردن .. چرا منم خیلی حرف کشیدم .. الان چیکار میکنی حالت خوبه .. اره خوبم تو اتاق خودم هستم .. مامانت کی میبرت ازمایش .. گفت فردا صبح .. هماهنگ کن خودم میبرمتون .. توکه ماشین نداری .. با ماشین داداشم میام .. باشه به مامانم بگم ساعت چند میریم بهت خبر میدم .. نرگس بابات در مورد من چیزی نگفت .. در مورد تو نه .. منو دعوا کردو مامانمو .. نرگس جان اگر کاری داشتی یا چیزی خواستی بهم زنگ بزن .. باشه خدا حافط .. خدا حافظ ..قطع کرد .
صدای پیام گوشی اومد .. بازش کردم ناصر بود نوشته بود دوست دارم عشقم .. در جوابش نوشتم .. انگشت نکن تو چشمم .. جواب داد من با تو هیچ وقت پیر نمی شم عاشق اون همه انرژیتم ..براش پیام دادم فردا بعد از ازمایش با مامانم بریم رها رو ببینیم ؟ جواب داد .. اگر شرایط مساعد بود حتما میریم .. نوشت کاری نداری اوضاع خونه ما مساعد نیست بعدن میبینمت .. نه کاری ندارم بوس بوس .. نوشت.. ای شیطون .. دوباره نوشتم دوست دارم .. یه خورده به صفحه گوشی نگاه کردم ولی دیگه پیام نیومد .
اومدم تو حیاط بوی شامی میومد دلم زیرو رو شد .. صدا زدم
مامان داری شامی درست میکنی ؟
آره
تورو خدا نکن من حالم از بوی شامی بهم میخوره .. تندی اومد حیاط .. باشه عزیزم الان خاموشش میکنم .. اسپند هم دود میکنم بوش بپره .
برگشتم اتاق خودم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_152 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنا
#پارت_153
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ظهربابام اومد خونه
اومدم توحیاط ایستادم .. ببینم بابام چی میگه ؟
معصومه دو دست لباس برای من بزار .. یه بار ، بهم خورده برای مشهد میخوام برم یه هفته هم نمیام .. صدای زد .. نرگس بیا کارت دارم .. از طرز صدا کردن بابا نفسم تو سینم موند تپش قلب گرفتم .. ترسونو لرزون رفتم تو اتاقشون .. سلام .. جواب سلاممو نگرفت
با اشاره کنار مامانمو نشون داد بشین اینجا .. نشستم .. خوب گوش کنید چی دارم بهتون میگم .. من دارم میرم مشهد تا یک هفته شایدم بیشتر نمی یام
مَحل به ناصر رو خونوادش نمی دین .. تا من نیومدم ناصر حق نداره پاشو بزاره اینجا .. هیچ حرف و قراری نمی زارین .. تلفنهاشونو جواب نمی دین ..
پاشد سیم تلفن رو کشید پیچید دور گوشی گذاشت کنارش .. با دستش اشاره کرد به من .. پاشو برو اون موبایلتو بیار ببینم
منم اومدم تو اتاقم .. گوشیمو روشن کردم .. تند ،تند برای ناصر نوشتم .. بابام داره گوشیمو میگیره ، میگه حق نداری با ناصر حرف بزنی ..
پیامو ارسال کردم گوشی رو کلا خاموش کردم بردم تو اتاق دادم به بابام .
از من گرفت گذاشت جیب کتش .. دوباره تهدید وار ادامه داد .. معصومه اگر بیام اینجا ببینم به یه کدوم از حرفام گوش نکردید به ارواح پدرم قسم برای همیشه ولتون میکنم میرم ..
مامانم گفت این باید ازمایش بده من چیکار کنم ببرمش یا صبر کنم خودت بیای
دست کرد جیب بغل کتش یه دسته اسکناس که دورشو با کش بسته بود در اورد .. پرت کرد سمت مامانم .. خودت میبریش .. نزاری با اون پسره نامرد بره ها .. نزاری این بی غیرت نرگس و ببینه ها ..
مامانم گفت باشه
رو به من پاشو از جلوی چشمم گم شو برو .
از جام بلند شدم .. مثل باد از اتاقشون اومدم بیرون توی حیاط ایستادم
صدای مامانم اومد
احمد گوشی خونه رو نبر .. من ازت بی خبر می مونم .. بابام محل مامانم نذاشت .. تا بابام از اتاق اومد بیرون من پاتند کردم رفتم تو اتاق خودم ..اونم از حیاط رفت بیرون .. صدای روشن شدن ماشینش اومد بعد گاز دادو رفت .
یک ساعت از رفتن بابا گذشت رفتم پیش مامانم .
مامان من گشنمه ناهار چی داریم .. استامبلی برو خودت بکش بخور .. سفره بیارم باهم بخوریم .. نه من اشتها ندارم خودت بخور .. رفتم سر گاز یه بشقاب کشیدم بادمجون ترشی هم گذاشتم کنارش خیلی بهم مزه داد خوردم .. مامانم صدام کرد .. نرگس بیا
بله مامان .. شنیدی بابات چی گفت .. سرمو به تایید تکون دادم .. توی این یک هفته که بر میگرده نباید ناصرو ببینی .. تورو خدا حرف گوش کن .. یه خورده ام به فکر منو بابات باش
یعنی اصلا ناصرو نبینم ؟ .. توی این یه هفته نه .. یعنی اگر در زنگ خونمونو زد ، در رو براش باز نکنیم ؟ .. اگر زنگ زد من خودم میرم در حیاط باهاش صحبت میکنم .. چی بهش میگی ؟
عصبانی شد.. داد کشید .. پاشو برو اینقدر چرا ، چرا نکن .. به لاخره یه خاکی به سرم میریزم
پاشدم رفتم تو اتاق خودم .. نشستم روی تخت .. فکر کردم چطوری باید ناصرو ببینم .. به ذهنم رسید ساعت شش بعد از ظهر به بهانه خونه مادر جون برم بیرون .. ناصر که میاد بره خونشون ببینمش .. خوشحال از نقشه ای که کشیده بودم دراز کشیدم خوابم برد ..
با سرو صدای حال و احوالپرسی عمه هاجرو ناهیدو مامانم از خواب بیدار شدم .. نگاه به ساعت کردم پنج و ربع بود .. دست و صورتمو شستم ..رفتم پیششون ببینم چه خبره ..دیدم مادر جونمم خونه ماست
وااای نقشه ام باطل شد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_153 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ظهربابام اومد خونه اومدم توحیاط ایستادم .. ببی
#پارت_154
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سلام
عمه هاجر یه نگاه ترحم امیزی به من کرد و جواب داد .. سلام عمه جون .. ناهیدم یه پیسی کرد مثلا جواب سلام داد .. رفتم پیش مامانم نشستم .
عمه رو کرد به مامانم ، حالا ما چیکار کنیم کاری که نباید میشده ، شده .. نمی شه که سر در هوا نگهش داریم به لاخره باید یه فکری کرد .
شما باید صبر کنی احمد آقا از مشهد بیاد ... بشینید با خودش صحبت کنید ببینیم باید چیکار کنیم .
فردا کی میخواید برید آزمایش منو ناصرم بیایم
ممنون عمه جان راضی به زحمت نیستیم خودمون میریم
چرا تعارف میکنی شما خودتم می دونی که من خیلی خاطر نرگس و میخوام برام باناهید فرقی نمی کنن
والا راسیتش بابای نرگس گفت خودت ببرش اگر به حرفش گوش نکنم وضع ازاین که هست بدتر میشه
باشه هرطور راحتید.
ناهید منو صدا کرد .. نرگس یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم .. من خودمو زدم به نشنیدن .. اول اینکه از خودش بدم میومد دومم میخواستم ببینم عمه و مامانم چی بهم میگن .. مامانم با ارنجش زد بهم زیر لبی گفت .. پاشو ببین چیکارت داره .
اونم دوباره صدام زد . نرگس بریم بیرون کارت دارم .. منم بلند شدم .. باهم رفتیم بیرون منو بُرد گوشه ایون که کسی نبینمون .
دست کرد تو کیف دستیش یه پاکت نامه در آورد که درش ضرب دری چسب شیشه ای زده شده بود ، داد به من .
اینو ناصر داده بدمش به تو گفته کسی نفهمه
من که انتظار این کار رو نداشتم غافلگیر شدم ... نامه رو ازش گرفتم ... فوری گفت حالا بازش کن ببینیم چی نوشته ... یه حسی بهم گفت چسبش زده که کسی نخونه به حرفش گوش نده .
نه خودم بعدن میخونم ... خب باز کن دیگه ... منم نامه رو کردم زیر بلوزم ... همینطور که میگفتم نه خودم میخونم رفتم سمت اتاقم ... اونم رفت پیش مامانمینا .
رفتم تو اتاقم ... از تو قفلش کردم ... باعجله نامه رو باز کردم ... نوشته بود
سلام امشب ساعت یک بعد از نصف شد یه تقه کوچیک میزنم به درتون بیا بیرون میخوام ببینمت .
یه حس خوبی بهم دست داد ... کلا ، که من عاشق کارهای پیچوندنی بودم ... ولی اینکه ناصر همچین چیزی ازم خواسته بود خیلی برام جذاب تر بود .
صدای خداحافظی عمه و ناهید اومد ... نامه رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم بیرون ... اونا که رفتن .
مامانم ازم پرسید
ناهید چیکارت داشت ؟
فوری توی ذهنم ساختم ... هیچی میگفت حالت چطوره و از کجا فهمید یو ... از این چیزها ... بعدم رفتم توی اتاقم
بابت این دروغ گفتنام خیلی ناراحت بودم ... سرمو گرفتم بالا ... خدایا ببخشید مجبور میشم ... نمی دونم چی باید میگفتم .
اومدم نامه رو از، زیر بالشتم برداشتم ... یاد تاتتر ازدواج حضرت امام حسن عسگری با نرجس خاتون افتادم ... توی اون تاتتر من نقش نرجس خاتون مادر امام زمان رو بازی کرده بودم ... یادم افتاد ... کارگردان اون تاتتر که خانم مهدی بود بهم گفت ... باید وقتی قاصد امام حسن عسگری نامه رو بهت میده تو با احساس بوسش کنی اول بزاری روی چشمات بعد هم بزاری روی قلبت زیر لب بگی .
ملیکا تو خوشبخت ترین زن دنیا هستی
(قبل از ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسگری اسمشون ملیکا بوده )
... منم که این نقشمو خیلی قشنگ بازی کرده بودم ... و مورد تحسین جمع قرار گرفتم ... همون موقع تو دلم گفتم یعنی میشه یه روزم من یه نامه ای که خیلی دوسش دارم برام بیاد ... الان من این نامه رو خیلی دوست داشتم ... نمی دونم این همون آرزوم بود یا ! ...
هر چی بود که خیلی برام دوست داشتنی بود ...
هی نگاهش میکردم میخوندم دوباره تاش میکردم میزاشتمش تو پاکت ... نگاه کردم به ساعت شش و نیم بود ... وااای چقدر باید صبر میکردم که ساعت یک شب ، بشه ...
مامانم صدام کرد نرگس چیکار میکنی پاشو بیا بیرون ... دوست نداشتم برم بیرون دوست داشتم هرچند دقیقه یه بار نامه ناصرو بخونم
نه مامان نمیام .
احساس کردم مامانم پشت در اتاقمه ... تندی نامه رو گذاشتم زیر بالشتم ... حدسم درست بود مامانم اومد تو اتاقم ... ناهید چی بهت گفت که اینقدر پَکرت کرد ...
بیچاره مامانم نمی دونست چه حس خوبی دارم ... جوابشو دادم
هیچی نگفت من پَکر نیستم فقط دراز کشیدم تو تختم ... باور کنم نرگس ؟ ... اره مامان بخدا حالم خوبه
سرشو انداخت بالا ... به همون خدا ، که معلوم نیست چی تو اون کلته ... تو و ، ساکت موندن ! الله و اعلم ... فقط حرفای بابات یادت نره .
گیر دادیا مامان ... از روی تختم اومدم پایین ... بریم کجا باید بریم ... لباشو برام یور کرد بیا بریم پیش مادر جون تنهاست ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_154 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله سلام عمه هاجر یه نگاه ترحم امیزی به من کرد و
#پارت_155
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
شاممونو خوردیم ... یه کم تلوزیون نگاه کردیم ... مامانم پاشد رخت خواب خودشو جواد رو پهن کرد... منم شب بخیر گفتم اومدم اتاق خودم ...صبر کردم برق اتاقشونو که خاموش کردن پاشدم رفتم سرکمدم
یه بلوز داشتم ناصر میگفت خیلی بهت میاد اونو پوشیدم همیشه میگفت موهاتو نبند بریز دورت ولی قرار بود بریم بیرون ... پس باید میبستمشون موهامم بورس کشیدم بعد با ، کِش بستم ... یه رژ خیلی کم رنگ به لبم زدم ... شالمو سرم کردم ... چادرومو گذاشتم روی تخت ... به ساعت نگاه کردم ... یازده شب بود ... وااای دوساعت باید صبر میکردم .
ساعت شد دوازده پنجاه و پنج دقیقه ... پاشدم چادرمو سرم کردم ... ادکلنو برداشتم با خودم گفتم الان که شبه کسی بیرون نیست که گناه داشته باشه بوی خوش بدم ... حسابی به خودم زدم .
صدای تقه در حیاط اومد ... فورا از اتاقم اومدم بیرون کفشهامو پام کردم ... پا ورچین ، پاورچین رفتم در حیاط رو باز کردم ... اروم بهم سلام کردیم دست دادیم ... ناصر خیلی آهسته لب زد کلید در حیاطتونو برداشتی ... نه یادم رفت ... برو برش دار ... ناصر بیاتو ، بریم اتاق من مامانمینا خوابن ...نه برو کلید بیار معطل نکن ...
دوباره نوک پا نوک پا رفتم توی اتاقم کلید در حیاط رو برداشتم ... رفتیم تو ماشین ...
تا نشستیم توی ماشین فوری شیشه هار کشید پایین ... نرگس جان چقدر ادکلن زدی قبلا هم بهت گفتم دو تو تا پیس یکی چپ یکی هم راست .
بَده حالا خوش بو شدم .
خوبه خوش بو باشی ولی ادکلن ملایمش خوبه اینطوری سر درد میگیریم .
باشه ایندفعه به قول تو دوتا پیس میزنم بعدم دوتایی با خنده گفتیم ، یکی چپ یکی راست
ماشینو رو شن کرد از محلمون رفتیم بیرون تو خیابون پارکش کرد
یه نگاه بهم انداخت ... خوشگل کردی ... بالبخند گفتم ممنون
برگشت سمت صندلی عقب ماشین یه مشما داد بهم ... توشو نگاه کردم لواشک و قرقورت و برگه زرد الو بود ... دستت درد نکنه ناصر ولی ایکاش سیرابی برام میاوردی ... اینقدر دلم میخواد که همش تو دهنم آب جمع میشه .
آخ نرگس جان ببخشید ، اونروز که رفتیم آزمایش ... میخواستم صبحانه بریم برات بخرم که نشد ...
حالا فردا میخرم میدم مامانت برات درست کنه .
راستی دیروز چی شد ؟ بابات چیا گفت ؟... منم همه چیو براش گفتم ... رنگش پرید و ناراحت شد سرشو تکون داد ، حق با ، باباته ... خدا به خیر کنه .
نرگس وقتی بهم پیام دادی که بابات میخواد گوشیو ازت بگیره ... دلم به زندگی باتو خیلی گرم شد احساس کردم دلت به دل من هست کلا روت یه حساب دیگه ای باز کردم ... اگر همه جا تو با من همراه میشدی زندگیمون عالی میشد .
مگه من باهات همراه نیستم ؟
یه نگاهی بهم انداخت ، نه نیستی
باید چیکار کنم که باهات همراه باشم ؟
ببین عزیزم ، این بچه خیلی بی موقع اومده تو زندگی ما ... تو خیلی کوچیکی برای مادر شدن .
نذاشتم ادامه بده نه ناصر من بچمو نمیکشم .
باز میگی نمی کشم
کشتن کدومه ، اون هنوز بچه نیست
هست خوبم هست
عصبانی شد ... نکنه صدای گریه شم میشنوی
من نمیشنوم ولی اگر بخواهیم بکشیمش حتما خدا صدای گریشو میشنوه
برگشت نگاه تندی بهم انداخت ... چه میشینی برای خودت صغری کبری میچینی .
اگر میخوای اخم و تخمم کنی منو ببر بزار خونمون .
نه اخمت نمیکنم ولی اگر به حرفم گوش میکردی هر کاری میخواستی برات میکردم .
چه کاری برام میکردی ؟
تو چی دوست داری بگو تا برات انجام بدم .
من دوست دارم تو گروه سرودمون تک خوان باشم ... من دوست دارم نقش اول تاتتر رو بازی کنم
خب برو بکن مگه من میگم چرا .
بله دیگه میگی ... تنها نرو یابا مامان خودت برو یا با مامان من ... خانوم قربانی هم فقط بچه های سرود و تاتتر رو می بره حوزه یا ناحیه برای اجرا
نه ...تنهایی دوست ندارم بری
حالا دیدی نمی زاری ؟ تازشم ، اگرم بزاری من بچمو نمیکشم .
نمی فهمی دیگه عقلت نمی رسه
هرچی میخوای بگی بگو ، من بچمو نمیکشم .
نگاهشو داد به خیابون سرشو تکون داد ان شاالله که فردا تو آزمایش بگه نیستی .
ساعت چند میخواین برین بیام دنبالتون
بهت که گفتم بابام گفته با ، تو نریم .
باشه حالا تو بگو
نمی دونم که هر وقت مامانم بگه ... دست کرد توی داشبورد ماشین یه گوشی در آورد ... بیا این گوشی دستت باشه اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن .
از مامانت بپرس کی میخواد بره آزمایش خودم میام میبرمتون .
ناصر یه نگاه عمیقی بهم انداخت ... نرگس امروز که ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده بود ...منم دلم برای تو تنگ شده بود ... با لبخند بهم نگاه کردیم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_155 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله شاممونو خوردیم ... یه کم تلوزیون نگاه کردیم ...
#پارت_156
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
دیگه باید بریم بزارمت خونتون نزدیک اذان صبحه ...
منو در خونه پیاده کرد ... خدا حافظی کردیم ... من اینجا وامیستم که تو بری تو خونتون بعد من میرم ... خواستم از ماشین پیاده شم دستمو گرفت منو کشید سمت خودش پیشانیمو بوسید ... مواظب خودت باش ... منم با لبخند جواب دادم ... چشم قربان ...برو دیگه کم دلبری کن .
از ماشین پیاده شدم خیلی آروم کلید انداختم در حیاط رو باز کردم ... برگشتم بهش ... دست خودمو بوس کردم فوت کردم سمتش بعدم باهاش بای بای کردم ... در حیاط رو خیلی آروم بستم رفتم اتاقم ...
اگر میخوابیدم برای نماز صبح خواب میموندم ... خودمو به هر زحمتی بود بیدار نگه داشتم اذان گفت نمازمو خوندم و خوابیدم .
صبح به صدای نرگس ، نرگس مامانم از خواب بیدار شدم ... پاشو مامان باید بریم ازمایش بدیم ... باشه مامان بیدارم ... مامانم رفت ، خودش اماده بشه ... بی اختیار چشمامم رفت روی همو خوابم رفت ... صدای مامانمو شنیدم ، عه نرگس دوباره خوابیدی پاشو دیگه ... با سختی پاشدم نشستم ، کش و قوصی به بدنم دادم ... چشمهام چسبیده بودن بهم ، به زور بازشون کردم ... رفتم دست وصورتمو شستم ، لباس پوشیدم شال و چادرمو سرم کردم رفتم تو حیاط ... گیج خواب بودم ... با مامان رفتیم بیرون ماشین آژانس دم در حیاط بود سوار شدیم ... بی اختیار سرمو گذاشتم روی شونه مامانم خوابم برد .
نرگس جان پاشو رسیدیم ... چشمامو به زور باز کردم از ماشین پیاده شدم دستمو گرفت ... خوابی ، مگه دیشب نخوابیدی ؟ نه ... چیکار میکردی که نخوابیدی ... هیچی همینطوری تا اذان صبح بیدار بود ...
یه دفعه یادم اومد ناصر گفته بود هروقت خواستید برید آزمایش بدی به من پیام بده ...ای داد بی داد یادم رفت .
چته نرگس به چی فکر میکنی؟ ... هیچی مامان بریم ... از در آزمایشگاه رفتیم تو ، رو به رمون یه میز بزرگ بود دو تا خانمم نشسته بودن نسخه میگرفتن ، نوبت میدادند ... مامانم نسخه رو داد و چون اول وقت رفته بودیم نفر اول به ما نوبت دادند ... یه اتاق رو ، به ما نشون داد ، اونجا بشیند تا بیان نمونه بگیرن ...
با مامانم رفتیم تو یه اتاقک کو چیک یه خانوم بایه سرنگ وارد شد .
سلام به دختر خوب ... آستینتو بزن بالا ... ازش پرسیدم میخواید چیکار کنید ... میخوام یه سرنگ از رگ دستت خون بگیرم ... ووی من میترسم ... دست مامانمو گرفتم بیا بریم نمی خواد .
بشین مامان جون نمی خواد چیه ؟
من نمی زارم میترسم .
عه لوس نشو نرگس بشین بزار آزمایششو بگیره
دستامو کردم زیر چادرم سفت گرفتم ... نه نمیخواد ، من نمی زارم .
خانوم پرستار پرده رو کنار زد ، رو به من ... ببین این خانها رو همه منتظرند که من ازشون ازمایش بگیرم ، اصلانم نمی ترسن ... استینتو بزن بالا روتو برگردون نگاه نکن ، تا ده بشماری تمومه
مامانم به زور نشوندم روی صندلی ... گاهی با مهربونی ، گاهی با اخم و تشر ... آستینتو بزن بالا خانوم پرستار کار داره ... با ترس و لرز استینمو زدم بالا ... هرچی پرستار گفت روتو بکن اونور نگاه نکن .
گوش ندادم ، دندونامو بهم فشار دادم ... سوزنو کرد تو رگ دستم سرنگ رو پر خون کرد ، سوزن رو در آورد . یه پنبه الکلی گذاشت روش
پرستار رو به من پرسید ... اصلا درد داشت ؟
بله که داشت هم درد داشت هم داره میسوزه ... اروم زد پشت کمرم ... پاشو اینقدر ناز نازی نباش ... یه اب سیب بهم داد اینم بخور که سرت گیج نره .
رو به ، مامانم کرد : مامانش ببرش بیرون این آب میوه رو هم بخوره یکم بشینه راه نره یه وقت سرش گیج بره ؟
باشه چشم : حالا جوابش کی آماده میشه ... بشنید صداتون میکنن ... رفتیم نشستیم آب میوه رو خوردم یه دو تا شکولاتم مامانم از کیفش در آورد داد بهم خوردم ...
یه کم نشستیم ... صدامون نکردن ، مامانم رفت به خانوم پرستار گفت میشه ما بریم صبحانه بخوریم بعد بیایم جواب ازمایشو بگیریم ؟
بله میتونید برید .
اومدیم بیرون ... رو کردم به مامانم ، بریم سیرابی بخوریم ... دلت خواسته ؟ ... خیلی ... باشه بزار ببینم کجا دارن ... بیا بریم ازاین سوپر مارکتیه بپرسیم ببینیم کجا دارن ؟... باهم رفتیم ادرس ، کله پزی بهمون داد ... رفتیم پیدا کردیم ...خوردیم وای که چقدر به من چسبید .
برگشتیم آزمایشگاه ... جوابمون حاضر شده بود ... خانوم پرستار یه پاکت داد به مامانم ... مامانمم بازش کرد برگه رو از توش در آورد نشون خانوم پرستار داد ... ببخشید میشه بگی جوابش مثبته یا منفی ... اونم خوند ، مثبت ، خانوم بار دارن
انگار یه سطل آب سرد ریختن روی سر مامانم ، یه دفعه وا رفت یه چند تا نچ نچ کرد ... رو به من بیا بریم خونه ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_156 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله دیگه باید بریم بزارمت خونتون نزدیک اذان صبحه ..
#پارت_157
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به همه بگم ... ولی این خبر رو کسی دوست نداشت ... دلم برای بچم سوخت ... دستمو گذاشتم روی شکمم ...غصه نخور عزیزم خودم دوست دارم .
نگاهم افتاد به صورت غم بار مامانم ... صداش کردم مامان ... برگشت نگاهم کرد ... بچه منو دوست نداری ... یه دفعه مثل بارون از چشماش اشگ سرازیر شد تلاش کرد جلوی گریه شو بگیره ... سرشو تکون داد دوسش دارم ... پس چرا داری گریه میکنی ؟...هیچی مامان بیا بریم .
مامانم ، یه دربست گرفت برگشتیم خونه .
علی اصغر تو حیاط داشت با جواد بازی میکرد ... بوی قرمه سبزی مادر جونم همه جا رو برداشته بود ... علی اصغر اومد جلو ... مامان چی شده چرا گریه کردی ... هیچی نشده مامان جون ... اومد پیش من ... چرا مامان گریه کرده ... برو از خودش بپرس
صداشو برد بالا عه یکی حرف بزنه دیگه ... نرگس بخدا اگر نگی چی شده باهات قهر میکنم ... بدون اینکه جوابشو بدم رفتم توی اتاقم ... درو باز کرد اومد تو ... بگو چرا مامان گریه کرده
صبر کن خودت میفهمی
لوس نشو نرگس بگو چرا ؟ ...
دیدم کَنه شده ول نمی کنه گفتم من حامله شدم ناراحته .
علی اصغر خندید عه اینکه ناراحتی نداره خوبه که منم دایی شدم ... انگار خدا دنیا رو بهم داد به لاخره یکی خوشحال شد ... با خنده رو کردم به علی اصغر ... خدا رو شکر که یکی از بچه دار شدن من خوشحال شد ... مگه بقیه ناراحتن ... اره ، بابا که قهر کرد رفت مشهد ... مامان گریه میکنه ... ناصر میگه بکشیمش .
عه بابا که گفتن رفته مشهد بار ببره ... تو پریشب نبودی رفته بودی خونه عموینا بابا اینجا قیامت کرد .
اخه واسه چی ؟
میگن نباید تو نامزدی حامله میشدی بدِ .
چی بگم ، حتما میخوان بگن رسم نیست و این چیزا ... ولی بیخیال ، وقتی داییش دوسش داره ، انگار همه دوسش دارن ... منم باخنده گفتم اره حالا دوتا شدیم .
نرگس من خیلی خوشحال شدم زودی به دنیا بیارش که دلم برای یه دایی گفتن غش میره ...هردو با صدای بلند خندیدیم ... علی اصغر از اتاقم رفت بیرون .
گوشی که ناصر بهم داده بود زنگ خورد نگاه کردم خودش بود ... الو سلام ... سلام رفتی ازمایش بدی ... اره ... باکی رفتین ... با آژانس ...مگه بهت گوشی ندادم گفتم زنگ بزن خودم میام میبرمتون ...یادم رفت ... یادت رفت یا که چون بابات گفته بود با من نری نگفتی ... نه بخدا یادم رفت ... دلخورو عصبی پرسید ... حالا جواب چی شد ... گفت مثبت ... سکوت کرد بعدم بدون خدا حافظی قطع کرد ...
گوشی رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم پیش مانانمینا داشتن با مادر جون در مورد من حرف میزدن
مادرجون تا چشمش افتاد به من با یه لحن ترحم آمیزی گفت : دیگه سرنوشت بچه ماهم اینطوری بود ... قلم زن براش اینطوری قلم زده ... متوجه حرفاش نشدم ... ازش پرسیدم ... مادر جون یعنی چی ؟ قلم زن ، قلم زده
یعنی مادر جون قسمت تو هم اینطوری بوده ... هرکی یه قسمتی داره ... قلم زن هم برای تو اینطوری نوشته ... قلم زن کیه ...
خدا ست مادر جون ، خدا ... یه خورده فکر کردم ... یعنی ما هرچقدرم تلاش کنیم بازم همونی میشه که خدا برامون نوشته ... اره مادر جون .
رفتم تو فکر ... یعنی خدا نوشته بچه من بمیره مگه خدا قاتله ؟
مادر جون مگه خدا قاتله ؟ ... عه زبونتو گاز بگیر کی من همچین حرفی زدم ... شما میگی قلم زن برات نوشته ...
مادر جون الان ناصر میگه بچه رو سقط کنیم اگر من برم سقطش کنم ... پس من دیگه گناه نکردم چون خدا ، خودش نوشته ؟ ؟
مامانم رو به من ... پاشو با چرا، چراهات مادر و اذیت نکن ...
مادر جون رو کرد به مامانم ... چرا جواب آزمایش نرگس رو نبردی دکتر ببینه ... مامانم جواب داد ... میخواستیم مطمئن بشیم جوابش مثبت هست یا نیست که مثبت بود ... برای تشکیل پرونده بزار خونواده ناصر تصمیم بگیرن کجا میخوان ببرنش ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_157 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به هم
#پارت_158
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ساعت پنج بعد از ظهر عمه هاجر رو ناهید اومدن خونه ما ... معصومه خانوم جواب ازمایش چی شد؟ ... مامانمم رفت برگه آزمایشو ازتوی کیفش در آورد داد بهشون ...
رو به عمه ... به دکتر نشون ندادم ... از آزمایشگاه پرسیدم گفتن مثبته حالا خودتون هر دکتری که دوست دارید نرگس و ببرید براش تشکیل پرونده بدید .
والا معصومه خانم روم سیاه ... ناصر یه قشقره ای راه انداخته که من این بچه رو نمیخوام منم هرچی بهش میگم گوش نمی کنه میگه الا و حاشا باید سقطش کنیم .
مامانم لبشو گاز گرفت و .. زد پشت دستش وا ! چه چیزا اخه برای چی ؟ عمه جان دیگه خودت که میدونی سقط ده برابر زایمان عذاب داره ... به نظرتون نرگس طاقتشو داره ؟
ناهید گفت : من تو بیمارستان خصوصی آشنا دارم میبریمش اونجا نمی زاریم اذیت بشه
من که داشتم از ناراحتی منفحر میشدم رو کردم به عمه ... عمه من بچمو دوست دارم .. نمیکشمش
ناهید یه نگاهی همراه با گوشه چشم به من انداخت ... تو چیکاره ای ؟ این بچه مال ماست ... هرچی ما بهت میگیم باید گوش کنی
...مامانم پرید وسط حرفش ... ناهید خانوم اگر من به احترام عمه به تو چیزی نمیگم تو هم سوء استفاده نکن ... منم با سقط بچه مخالفم نه اینکه فکر کنی چون نرگس دختر خودمه میگم ...کلا با این کار مخالفم ... چون گناه داره ... بعدم اگر قرار باشه کسی طلبکار باشه .. اون ماهستیم نه شما ... برادر شما از اعتماد ما به خودش سوء استفاده کرده .
عمه هاجر رو کرد به ناهید ... بس کن دختر ... ما دوتا بزرگتر یم خودمون می دونیم چه تصمیمی بگیریم .
مامانم که حسابی از دست ناهید عصبی شده بود رو به عمه هاجر ...
ببخشید تا احمد آقا از مشهد بر نگرده ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم .
ناهید خودشو انداخت وسط بچه برای ماست چه فرقی میکنه که احمد آقا باشه یا نباشه ؟
مامانم با پرخاش بهش گفت نرگس چی ؟ اونم برای شماست ؟ ... باید صبر کنید باباش بیاد بعد تصمیم بگیرید ...
بعدم پاشد دست جوادو گرفت ..رو ، به عمه هاجر... ببخشید این بچه دستشویی داره
رفت توی حیاط . منم پشت سرش رفتم ... همچین که پامو گذاشتم بیرون عمه فکر کرد من نمیشنوم ... باصدای اروم شروع کرد با ناهید دعوا کردن ... منم وایسادم گوشمو تیز کردم ببینم چی میگن .
ناهید به توچه ، آخه اگر ناصر بابای بچه است نرگس هم مادرشه باید نرگس و راضی کنیم . به زور که نمیشه ... صدای ناهید اومد ... عه مامان بزار بگم دیگه ، ندیدی این دختره چقدر پرور هست . اگه چیزی بهش نگیم سوارمون میشه ... سوار چی همش داری ناراحتشون میکنی .
آخیش دلم خنک شد دعواش کرد ...
ماما نم که از دست ناهید ناراحت شده بود ، الکی داشت تو حیاط وقت کُشی میکرد
منم رفتم تو اتاق خودم ... صدای عمه هاجرو شنیدم .
ببخشید معصومه خانوم مزاحمتون شدم حالا توکل بر خدا ببینیم خدا چی میخواد ... شما هم اگر از حرفی که ناهید زد ، ناراحت شدید حلال کنید .
مامانم که معلوم بود خیلی ناراحت شده ... جواب داد ... بله توکل برخدا .. شماهم صبر کنید احمد اقا از مشهد بیاد ... بیاید صحبت کنید ببینیم باید چیکار کنیم .
اونا رفتن ... منم رفتم حیاط پیش مامانم ... صداش زدم .. مامان حالا چی میشه ؟
چی بگم عزیزم توکل برخدا
مامان من گفته باشم . اصلا اصلا بچمو سقط نمی کنم ... راستی مامان چرا ناهید بچه نداره ؟
ناهید بچه دار نمیشه ... عه چرا ؟ ... نمی دونم ...
ساعت ده شب روی تختم دراز کشیده بودم گوشیمم زیر بالشتم بود ... یه دفعه بالشتم لرزید .. فهمیدم ناصر... پیام داده ... بازش کردم .. نوشته بود امشب ساعت یک میام دنبالت ... جواب ندادم ... گذاشتمش زیر بالشتم ... دو دقیقه نگذشت دوباره بالشتم لرزید ... باز کردم خوندم ... نوشته بود .. چرا جواب نمی دی ؟
از دستش دلخور بودم اول خواستم بگم نمیام ولی دیدم دلم براش تنگ شده ... جواب دادم .. باشه بیا .
ساعت یک شب تقه زد به در حیاط منم حاضر شده بودم ... کلید در حیاط رو برداشتم پاورچین پاورچین رفتم درو باز کردم ... نشستیم تو ماشین ... گازشو گرفت رفتیم تو خیابون ما شینشو پارک کرد ... یه نگاهی بهم انداخت سرشو تکون داد ... به خودت نرسیدی ... گفتم اره نرسیدم .
چرا ؟
صورتمو ثابت به خیابون نگه داشتم گفتم : دوست نداشتم ... دستشو اورد صورت منو بر گردوند سمت خودش ... چرا دوست نداشتی ؟
دوباره نگاهمو دوختم به خیابون ... دلم نخواست
خیلی محکم و قاطع بهم گفت ... با من درست صحبت کن نرگس ...
یه کم تر سیدم ولی به روی خودم نیاوردم .
اصلا میدونی برای چی گفتم بیای اینجا ؟...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_158 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ساعت پنج بعد از ظهر عمه هاجر رو ناهید اومدن خون
#پارت_159
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب ماشین یه ظرف غذا و یه مشما برداشت ... ظرف غذا رو داد به من .
بازش کن ... درشو باز کردم توش سیرابی بود ... لبخند زد ، خودم پاکش کردم برات درست کردم ...از توی مشما یه قاشق در اورد گرفتم جلوم .. بخور ببین خوب درست کردم یا نه ؟
یه دونه شو در آوردم خوردم ... خیلی خوشمره است ، ولی الان سیرم میبرم صبح میخورم ...
بالبخند ..لب زد ایکاش میشد صبح باهم میخوردیم ... حالا بگو ببینم چرا به خودت نرسیدی ؟
حوصله نداشتم ... چرا حوصله نداشتی ؟ مگه چی شده ؟ رومو کردم بهش ... ناهید بهم گفت اون بچه ماست هرکاری بهت میگیم باید گوش کنی ... میخواستم جوابشو بدم ... ولی تو گفتی جواب نده ...
سرشو تکون داد ... نه بِهت امید وار شدم ... آفرین پس به خاطر من جوابشو ندادی ؟ ... با اشاره سرم گفتم اره ... آفرین به تو ... من خودم بهش تذکر میدم که دیگه این حرفو بهت نگه .
نرگس بیا مثل دو تا آدم عاقل با هم حرف بزنیم ... بهش نگاه کردم سرمو با تایید تکون دادم ... ببین ما تازه عقد کریم و من کلی برنامه دارم ... باهم بریم مسافرت ... تفریح ... اسب سواری ... تا اسم اسب آورد .. پریدم وسط حرفش ... ناصر رها حالش خوبه ؟ دلم براش یه زره شده .
دوست داری سوارش بشی ؟... واای من عاشق اسب سواریم ... ولی تو دیگه نمی تونی سوار اسب بشی ... چرا ؟ ... چون برای بارداریت ضرر داره ... خب صبر میکنم بعد از به دنیا اومدن بچم اسب سواری میکنم ... مسافرت چی ؟ ... جواب دادم ... اونم سه تایی میریم .
بله دیگه .. منم با یه دستم بچه بغل کنم با یه دستمم ساکشو بیارم ... نه چرا تو بیاری میزاریم تو کالسکه .
کلافه از جوابهای من .. شروع کرد لبشو جویدن ..نفس عمیقی کشید و باپوف از دهنش داد بیرون ..
جدی شدو برگشت رو به من .. تو باید به حرف من گوش کنی و هرچی من میگم بگی چشم ..
اینطوری حرف نزن ازت میترسم ... برگشت منو نگاه کرد .. هه .. تو از من میترسی ؟ ... بله وقتی عصبانی میشی و داد می زنی میترسم ... وقتی باهام بد حرف میزنی میترسم ..
نگاهشو دوخت به وسط خیابون .. و دوباره برگشت منو نگاه کرد ... یه آهی از ته دلش کشید ... من باتو چیکار کنم نرگس .
منو ببر بزار خونمون .. خوابم میاد ..
نگاهشو دوخت به منو ، گوشه های لبشو جوید .. سرشو بالا پایین کرد .. باشه میبرمت خونتون .
در حیاطمون نگه داشت ... تا خواستم پیاده شم .. قابلمه سیرابی رو داد دستم ... بیا اینم ببر ... از دستش گرفتم ... خدا حافظی کردیم منم خیلی آروم رفتم توی آشپز خونه سیرابی رو گذاشتم توی یخچال و رفتم اتاقم یک ساعت و نیم مونده بود به اذان ... خودمو انداختم روی تخت و خوابیدم ...
ساعت یازده صبح از خواب بیدار شدم رفتم پیش مامانم ... اونم داشت به جواد غذا میداد ... مامان چایی داریم ... بله چایی هم داریم .
نرگس .
بله مامان ... دیشب ناصر اومده بوده خونه ما ... نه چطور مگه ... پس اون سیرابی ها از کجا اومده .
اوه اوه اوه .. برق از چشمام پرید .. ولی خودمو زدم به اون راه .. مثل تعجب زدها رو به مامانم ..
سیرابی !! نمی دونم ... مامانم ابروهاشو داد بالا چشماشو جمع کرد ... که تو نمی دونی ... فایده نداشت دیگه لو رفته بودم ... رو به مامانم ... خب آره من بهش گفته بودم سیرابی میخوام اونم برام آورد .
مگه بابات نگفت توی این یه هفته که من نیستم ، نرگس نباید ناصرو ببینه ..
سرمو به تایید تکون دادم ... پس چرا گوش نکردی ... چاره ای جز ذُل زدن به مامانم نداشتم .. اونم ادامه داد .
عا نرگس خانم .. دارم برات .. حالا خیره سری کن .. نتیجه شو میبینی .
صدای ماشین بابامو میشناختم ... مثل همیشها که می رفت بار ببره دیر میومد .. من مشتاقانه میرفتم به استقبالش .. ایندفعه هم ذوق کنون رفتم در حیاط و باز کردم .. سلام بابا ... ولی با کم محلی بابام رو به رو شدم .. با لب و لوچه اویزون در حیاط رو باز گذاشتم ... رفتم نشستم روی ایون .
بابام اومد تو حیاط ... جوادو بغل کرد قربون صدقش رفت . با مامانمم دست داد و حال و احوال کردن ... مامانم با گوشه جشم منو بهش نشون داد .. که مثلا نرگسم تحویل بگیر ... اونم اهمیت نداد و رفت تو اتاق ... چنان بغضی توی گلومو گرفت که داشتم خفه میشدم رفتم توی اتاقمو .. شروع کردم بلند ، بلند گریه کردن ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_159 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب
#پارت_160
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
ندیدی بابا محلم نداد ...
عیبی نداره ، گریه نکن من خودم باهاش حرف میزنم ... پاشو بیا بریم پیش ما ... شانه انداختم بالا ... نمیام ... دست منو گرفت پاشو دیگه ، پاشو خودتو لوس نکن ... دستمو کشیدم ولم کن .. نمیام ...
مامانم از اتاق من رفت بیرون و من می دونستم که الان میخوان در مورد من حرف بزنند اومدم تو ایون نشستم ..گوشمو دادم به اتاق مامان بابام .
مامانم به بابام گفت ؛ مرد این چه کاری تو کردی ؟ چرا به نرگس محل ندادی ... جلوی نرگس جوادو بغل کردی چِپُ ، چِپ بوسش میکنی اونوقت جواب سلام نرگسم نمی دی ... خدا رو خوش میاد .
برای من نرگس و جواد و علی اصغر نداره من هر تا شونو یه اندازه دوست دارم ... ولی نرگس دختر سرکش و خود مختاریه .
الانم که چوب حراج زده به آبروم ... وگر نه من هیچ وقت این بار مشهد و قبول نمی کردم ... کرایه ای که گرفتم ارزش اون راه طولانی رو نداشت ... رفتم که نبینم ... به لاخره نرگس باید بفهه که به حرف گوش کنه .
چرا همه تقصرها رو میندازی گردن نرگس چرا نمی گی که تو کودکی این بچه رو گرفتی ... الان نرگس باید با هم سن و سالاش بازی کنه بچه گی کنه نه اینکه توی این سن مادری کنه و بیفته تو حرف خوانواده شوهر که این چی گفت اون چی گفت .
بابام باتندی گفت : ...شد ، من دو کلمه حرف بزنم تو صغری ،کبری نچینی ... پاشو یه دو تا چایی بیار بخورم برم به بد بختیم برسم .
_کجا میخوای بری هنوز نیومده .
یه بار بهم خورده برم کاشان میخوام برم ببرم ... بمونم اینحا سر کوفت های تورو تحمل کنم
عه زنگ بزن بار بری بگو نمی تونی ببری یکی رو بزارن جای تو ... بمون تکلیف این بچه رو روشن کن .
نمی تونم حالم از اون ناصر بهم میخوره ... به لاخره چی ؟... همش که نمی تونی ازاین قضیه فرار کنی ... تو رفتی عمه هاجر اومد اینجا
_بابام با یه لحن تند _ مگه نگفتم راهشون نده .
هیچ قول و قراری با هم دیگه نذاشتیم گفتم باید باباش بیاد
.. حالا چی میگفتن ... گفتن ناصر پاشو کرده توی یه کفش که این بچه رو نمیخواد ... نرگس و می بریم بیمارستان خصوصی بچه رو سقط کنه .
بابام سکوت کرد ... مامانم ازش پرسید ... چرا ساکتی ، حرف نمی زنی ... بابام جواب داد ... چی بگم ... خودشون می دونن ... وا ! یعنی چی که خودشون می دونن مگه نرگس بچه ما نیست .
چرا هست ... ولی من برم چی بگم ... تو برو با حاج نصرالله صحبت کن بگو هم گناه داره هم نرگس طاقت نداره ... من نمی رم ... صبر کن اونا خودشون میان اونوقت بهشون میگم ...
رفتم تو فکر ... بابامم طرفدار من نیست ... پشتیبانی های مامانمم برام فایده ای نداره ... سرمو گرفتم بالا خدایا کمکم کن ..اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم بابام از اتاق اومده بیرون ... چون معمولا نمی گذاشتم کسی بفهمه من فال گوشی میکنم ...
بابام رو کرد به مانانم ... بیا تحویل بگیر دخترت فال گوش وایساده ... بلد نیستی یه بچه تربیت کنی ... گفت و رفت بیرون
مامان حالا من چیکار کنم ؟... همه میگن باید سقطش کنیم ...
مامانم نشست کنارم ... توکلت بخدا باشه ان شاالله که هیچی نمیشه
در حیاطمون باز شد مادر جون اومد تو ... رو به ما ... گرما اینجا نشستید ... مامانم پاشد... به منم گفت ... پاشو بریم تو ... هرسه تامون رفتیم تو اتاق...چشمم افتاد به گوشی تلفن .
عه مامان بابا گوشی خونه رو اورده ... موبایل منم آورده ؟... آره موبایلتم گذاشت کنار گوشی برو برش دار ... رفتم برش داشتم.
مادر جون رو کرد به مامانم ... قبل از اینکه بیام اینجا ، هاجر اومد خونه ما ... گفت امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ... مامانم سرشو گرفت بالا ... خدایا بخیر بگذرون ... نرگس شماره باباتو بگیر بده به من باهاش حرف بزنم ...شمار رو گرفتم گوشیو دادم به مامانم .
الو احمد تو کجایی ... باشه ، الان مادر جون اومده اینجا میگه عمه هاجر گفته امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ، جایی نرو بیا خونه ... مامانم گوشی رو قطع کرد ...
مامان .. من میرم تو اتاق خودم ... کجا میری تنهایی بشین اینجا پیش ما ... نه میخوام برم اتاق خودم
رفتم نشستم روی تختم ... فکر میکردم باید چیکار کنم ... اینا به جز مامانمو مادر جون همشون دست به یکی کردن بچه من سقط کنن ... از مامانم و مادر جون که کاری برنمیاد ... باید تا دیر نشده یه کاری بکنم ... هرچی فکر کردم چیزی به نظرم نرسید ... یادم اومد خانم حمیدی تو یکی از سخنرانیاش تو پایگاه میگفت ... هر وقت دید همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_160 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
#پارت_161
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
.. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بالا .. خدایا به توسط آیاتت بگو من چیکار کنم ... چشمم رو بستم ... لای قرآن رو باز کردم ... سوره حضرت مریم اومد ... شروع کردم به خوندن تا رسیدم به آیات
حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾
پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲)
23
فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَىٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا ﴿٢٣﴾
آن گاه درد زاییدن، او را به ناچار به جانب درخت خرما کشانید؛ [در آن حال] گفت: ای کاش پیش از این میمردم و یکسره از خاطره ها فراموش شده بودم. (۲۳)
غمگین مباش که پروردگارت از زیر [پای] تو نهر آبی پدید آورده است [تا بیاشامی و شستشو کنی.] (۲۴)
وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا ﴿٢٥﴾
و تنه خرما را به سوی خود بجنبان تا برایت خرمای تازه و از بار چیده بریزد. (۲۵)
تا اینجا که خوندم قرآن رو بستم ... خدایا یعنی چی ؟... ایکاش میشد با کسی مشورت میکردم ... یاد خانوم فراهانی افتاد بهم گفته بود ... نرگس اگر دیدی میخواد بهت ظلم بشه هر کاری بکن جز سکوت ... یادم اومد ، شماره تلفنشو بهم داده بود رفتم سراغ دفتر کتابام ولی هرچی گشتم دفتری که شماره موبایل خانم فراهانی رو توش یاداشت کرده بودم پیدا نکردم ...به فکرم رسید به خانوم قربانی زنگ بزنم ... ولی اونم گوشی رو بر نمی داشت ...
ساعت نُه شب .. زنگ خونمونو زدن .. دلم هری ریخت .. خودشونن ناصرینان اومدن .. علی اصغر رفت در.. رو باز کرد .. حدسم درست بود .. حاج نصرالله و عمه هاجر ، ناهید ، و ناصر بودن ... وارد خونه ما شدند ... بابام هیچ کدومشونو تحویل نگرفت مخصوصا ناصر ، رو که اصلا بهش محل نداد .. نه جواب سلامشو داد .. و نه بهش دست داد ... همه نشستن .. ناصر با اشاره سر و چشم و ابرو به من فهموند که بیا پیش من بشین .. منم رفتم کنارش نشستم .
همه انگار که باهم قهر کرده بودن در سکوت نشسته بودند .. مامانم یه سیتی چای اورد .. و داد به علی اصغر تا تعارف کنه .. بابای ناصر روشو کرد به بابام ... احمد آقا من واقعا شرمندتم .. دلم میخواد این زمین دهن باز کنه من برم توش ..ولی چه کنم دیگه پیش اومده .
بابامم درجوابش گفت : هرچی که از شما در باور من بود یکجا خراب شد .. منم دیگه چاره برام نمونده که دارم به ادامه این وصلت رضایت میدم .
بابای ناصرم یه تسبیح دستش بود و مرتب دانه هاش رو جا بجا میکرد و گوشه چشم های معنی دار به ناصر مینداخت ... ناصرم اینقدر سرش پایین بود که انگار میخواست فرو بره توی زمین .
یه چند ثانیه ای همه ساکت بودند و رفته بودن تو خودشون ... عمه هاجر این سکوت رو شکست .. باعرض معذرت احمد آقا ما امشب هم اومدیم عذر خواهی و هم در مورد بچه نرگس و ناصر صحبت کنیم ... اسم بچه من که اومد دنیا روی سرم خراب شد ... دیگه یکی در میون صدها رو میشنیدم ... اولش بابام مخالفت کرد ولی بعدش که اسرارهای اونارو شنید ... سکوت رضایت داد ..دلم میخواست از جمعشون برم ولی پاهام قدرت ایستادن نداشت .. ترس عجیبی از کورتاژ همه وجودم رو گرفت و غصه کشته شدن بچم راه نفس کشیدنم رو بست ... نمی دونم چرا کسی هواسش به حال و روز من نبود یا براشون اهمیتی نداشت .. چون هیچ عکس العملی در برابر من نشون ندادن ... صدای نفرت انگیز ناهید که قول بیمارستان مجهز خصوصی رو میداد همه فضای سرم رو گرفته بود ... دوباره یاد حرفهای خانوم حمیدی افتادم
هر وقت دیدید.. همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید..
با اشاره سر و چشمهام و باهمه وجودم توی دلم گفتم .. خدا کمکم کن ... حرفها و قول و قرارهاشون که تموم شد بلند شدند خدا حافظی کردند و رفتند .
منم رفتم توی اتاق خودم ... مامانم اومد پیشم ..تلاش داشت بهم دلداری بده و ارومم کنه ولی من اصلا نمیشنیدم که چی میگفت ... با صدای گریه جواد مامانم از اتاقم رفت بیرون .. و جواد رو برداشت اومد اتاق من .. نرگس جان امشب میخوام پیشت بخوابم.
برق از چشمم پرید ... اگر مامانم پیشم میخوابید که دیگه هیچ کاری نمی تونستم بکنم چون من دنبال یه راه حل بودم که جلوی این کارو بگیرم ..
تندی گفتم نه نه مامان برو اتاق خودتون .. اینجا نمونیا .. من اصلا حوصله نق نوقای جواد رو ندارم .. برو اتاق خودتون .. منم خوابم میاد میخوام بخوابم .
مامانم رفت .. صدای زنگ پیامک های ناصر بلند شد .. نه حوصله خوندنشو داشتم و نه جواب دادن .. بلند شدم گذاشتمش روی سکوت ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_161 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله .. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بال
#پارت_162
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم .. دوازده شب بود .. از اتاقم اومدم بیرون .. رفتم پشت در اتاق علی اصغر دو تا تقه کوچیک زدم به در .. بیدار نشد کلا علی اصغر خواب سنگین بود ... در اتاقشو باز کردم رفتم بالای سرش ... دستمو گذاشتم روی بازوش تکونش دادم ... علی اصغر .. داداشی .
چشمهاشو باز کرد .. پاشد نشست .. تویی نرگس .. چیزی شده .. انگشت سبابمو گذاشتم روی بینیم .. اروم .. هیس کردم .. نه چیزی نشده پاشو بریم اتاق من باهات کاردارم .
کارتو همین جا بگو ... با دست اشاره کردم به در اتاقی که به اتاق مامان بابام راه داشت ... اروم گفتم .. نمیشه یه وقت بیدار بشن بشنون .
پاشد باهم اومدیم تو اتاق من ... نسشتم روی تخت با دست اشاره کردم بیا بشین ، پیش من ... نشست کنارم ...
ببین علی اصغر من امروز از خدا کمک خواستم .. قران رو باز کردم .. سوره حضرت مریم اومد ... من هرچی این ایات رو میخونم ، نمی فهمم چی میگه .. تو بخون ببین متوجه میشی .
قرانو برداشتم .. سوره حضرت مریم رو اوردم
خوند رسید به آیه
حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾
پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲)
ببین ، نرگس اینجا میگه به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت ...
نرگس به نظر من میگه تو باید بری یه جایی که پیدات نکنن ..
وارفته گفتم : کجا برم علی اصغر ... یه دفعه یه بشکن زد ... یادم اومد ... عموینا فردا میرن شمال کلید خونشونو دادن به من برم به گلدوناشون آب بدم ... بیا ببرم .. بزارمت اونجا یه دو سه روز بمون ان شاالله که از تصمیمشون پشیمون بشه .
ذوق زده دستهامو بهم مشت کردم ... راست میگی .. خدایا شکرت .. ازاین بهتر نمیشه .
حالا عموینا کی میرن ... دیروز که من خونشون بودم گفت فردا بعد از نماز صبح میریم .. یه هفته هم میمونیم
ماهم نماز صبحمونو که خوندیم صبر میکنیم یه کم ، که هوا روشن شد میریم
ادامه داد ... آجی اگر دیگه با من کار نداری من برم بخوابم ... باشه برو .
علی اصغر رفت منم دراز کشیدم روی تختم ... ولی هر کاری کردم از فکر و خیال خوابم نبرد ... پاشدم یه ساک داشتم بر داشتم .. دو دست لباس گذاشتم تو ساک ... چشمم افتاد به عروسکی که ناصر برام خریده بود ... با خودم گفتم میخوام یه چند روز بمونم ... اونم تنها خوبه اینم ببرم باهاش بازی کنم که حوصلم سر نره ... برش داشتم گذاشتمش تو ساک ... ساکم گذاشتم دم در اتاقم ... نگاهمو دادم به ساعت روی دیوار تازه یک شب بود هنوز سه ساعت مونده بود به اذان ... به زور تلاش کردم که خودمو بخوابونم ... نفهمیدم چه وقت خوابم برد ... به صدای نرگس ، نرگس علی اصغر بیدار شدم ... پاشو نرگس هواروشن شده خواب موندیم .
تندی از تخت اومدم بیرون سریع رفتم وضو گرفتم اومدم .. نمازمو خوندم ... شال و چادرمو سرم کردم ... اومدم ساکمو بر دارم ... علی اصغر نذاشت ... خودش برش داشت ... اروم و پاورچین از حیاط اومدیم بیرون .
پا تند کردیم به سمت خونه عمو ... خونه عمو مینا تا خونه ما یک ربع راه بود ... رسیدیم .. علی اصغر کلید انداخت در رو باز کرد ... کلید هارو داد به من
نرگس خوب گوش کن ببین چی بهت میگم ... هیچ تلفنی رو جواب نمی دی مگر اینکه شماره خونه خودمون بیفته روی گوش..
حرفشو قطع کردم .. گوشی که ناصر بهم داده بود .. باهاش شبا هماهنگ میکردیم میرفتیم بیرون رو ... دادم بهش .. بیا داداشی من دو تا گوشی دارم .. کار داشتی با این بهم زنگ بزن منم فقط به شماره این پاسخ میدم ...
با تعجب به من نگاه کرد ... تو دوتا گوشی داری ؟
حالا برات تو ضیح میدم .. برو خونه الان بابا بیدار میشه ..
باشه ، الان میرم فقط اینم بگم که خیالم راحت بشه ... هرکی در زد از غریبه و آشنا .. باز نمیکنی
خدا حافظی کرد و رفت ... در حیاط رو هم بستم
اومدم کلید انداختم در خونه رو باز کردم رفتم داخل .. ظاهرا ، زن عموم وقت نکرده بود خونشو مرتب کنه ... خونه بهم ریخته بود ... شال و چادرمو در آوردم اویزان کردم به رخت آویز ... یه دست از لباسها راحتی .. که آورده بودم پوشیدم ... عروسکمو که اسمشو گذاشته بودم ..نازی .. گذاشتم گوشه خونه ... شروع کردم به جمع و جور کردن ... یک ساعت کشید تا خونه مرتب شد ...
کتری رو گذاشتم روی گاز .. روشنش کردم .. رفتم در یخچال رو باز کردم .. پنیر و نون هم برداشتم گذاشتم روی میز ... برای خودم چایی دم کردم .
صبر کردم تا دم کشید .. ریختم توی لیوان ... تا خواستم شروع کنم به خوردن صبحانه ... یه دفعه تو دلم گفتم ... من بدون اجازه عموم وارد خونشون شدم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_162 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم
#پارت_163
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سرمو گرفتم بالا خدایا ببخشید ... فکر دیگه ای به ذهنمون نرسید .. خودت که می دونی عموم هم خیلی مهربونه .. هم منو دوست داره .. ناراحت نمیشه از اینکه بدونه من اینجا هستم ... هر وقت از مسافرت اومدن .. حتما از عموم حلالیت می طلبم .
خیلی گرسنم بود چایمو شیرین کردم و با نون پنیر خوردم ... سیر شدم الهی شکر گفتمو .. وسایل صبحانه رو جمع کردم شستم .. اومدم سراغ عروسکم ، نازی .
چطوری خانوم خانوما ... پستونکشو از دهنش در اوردم صدای گریه اش بلند شد .. دوباره گذاشتم دهنش آروم شد ... این کار خیلی بهم کیف میداد .
نازی.. به نظر تو اسم بچمو چی بزارم ... اسمهای دخترها رو تو ذهنم مرور کردم .. هر اسمی به ذهنم میرسید خوشم نمیومد .. تا اینکه اسم نازنین زهرا .. و نازنیین فاطمه تو ذهنم اومد .. نازی رو بغل کردم .. خودشه اسم های دختر من .. از این قشنگ تر نمی شد .. ولی باید بازم بین این دوتا اسم یکی رو انتخاب میکردم .
هرکاری کردم .. نمی تونستم انتخاب کنم چون هر دو اسم رو واقعا دوست داشتم .. فکری به سرم زد قرعه کشی کنم .. پاشدم به گشتن ، دنبال یه خطکارو ورق .. در اتاق پسر عمومو باز کردم .. رفتم سراغ کشوی کمدش .. کشیدمش بیرون .. یه خطکار آبی ویک برگ از دفترچه یاداشتش برداشتم .. رفتم پیش نازی نشستم .. هردو اسم رو نوشتم .. چهار تا کردم گذاشتمشون توی دوتا دستهام .. وهی تکونشون دادم بعد چشمهامو بستم .. با دست راستم یه دونه از کاغذهارو از دست چپم برداشم .. بازش کردم .. نوشته بود نازنین زهرا .. خیلی خوشحال شدمو .. یو وووو یی کشیدم . رو کردم به نازی .. ای کاش یه دکمه خنده هم داشتی من الان دکمتو می زدم می خندیدی ..
اون اسم نازنین فاطمه رو هم برداشتم .. عزیزم غصه نخور ان شاالله خدا بازم بهم دختر میده اونوقت منم اسمشو میزارم نازنین فاطمه ..
خب ، اسم دخترم که معلوم شد .. حالا نوبت اسم پسر بود .
اسم پسرو هم همونطوری مثل اسم دختر تو ذهنم مرور کردم تا رسیدم به اسم .. امیر حسین و امیر عباس .. اینارو هم قرعه کشی کردم .. امیر حسین در اومد .. به اسم امیر عباس نگاه کردم .. توهم غصه نخور من از خدا چهارتا بچه میخوام .. دوتا دختر ..دو تاهم پسر .. بعدن اسم تو رو هم میزارم ..
کاغذ هارو جمع کردم ریختم سطل آشغال .. خطکارو گذاشتم توی کشو کمد سر جاش
نازی رو هم تکیه دادم به گوشه دیوار .
.. فکرم رفت خونمون .. الان چه خبره ؟ یعنی وقتی دیدن من نیستم چه حالی پیدا کردن ؟ به جز مامانم همه حقشون بود که نگران باشن .
دلم برای مامانم میسوخت بیچاره الان چقدر ناراحته .. ایکاش میشد یه جوری بهش میگفتم .. که حال من خوبه .. ولی نمیشد که بگم
با خودم گفتم .. فقطم مامانمه که نگرانه منه .. بقیه دنبال آبروشونن .. بیشتر از همه دلم میخواست .. ناصر به چزه بی شعور میگه بچمونو بکشیم .. خودت برو بمیر .
خواب چشمامو گرفت رفتم روی مبل و دراز کشیدم خوابم رفت .
باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ... حواسم نبود .. خواستم گوشی رو بردارم .. یادم افتاد ، منکه به علی اصغر گوشی دادم ..قرار شد اگر کار واجبی بود .. با اون شماره بهم زنگ بزنه .. فوری خودمو کشیدم عقب و تلفن رو جواب ندادم .
نگاه به ساعت کردم .. پنج بعد از ظهر بود خدایا ، من چقدر خوابیدم .. یادم اومد نماز ظهرو عصرمم نخوندم .. فوری وضو گرفتم .. نمازمو خوندم ..گرسنم شده بود .. از یخچال دو تا تخم مرغ برداشتم .. نیمرو درست کردم .. خوردم .. هوا داشت رو به غروب میرفت و سکوت خونه داشت منو به وحشت مینداخت .
با خودم گفتم : ... الان که هنوز هوا روشنه من میترسم شب چیکار کنم .. یه دفعه به ذهنم رسید .. حالا اگر برق بره چی ... ترس بدی وجودمو گرفت ... یاد آیه قرآن افتادم .. الا به ذکرالله تطمئن القلوب .. با ذکر خدا دلهای شما آرام میگیرد .
شروع کردم ... نام اسامی خداوند رو به زبون آوردن ... یا رحمن یا رحیم یا قادر ...که دیدم سایه یه آدم از دیوار روبه روم پیدا شد ... ناخود آگاه جیغی کشیدم .. دورو برمو نگاه کردم جایی برای پنهان شدن نبود ناچارن پریدم روی مبل ... دوباره اطرافمو برسی کردم .. که این سایه از کجا افتاده روی دیوار ... چشمم افتاد به پنجره .. ولی جرآت نزدیک شدن به پنجر رو ندارم ... دوباره سایه پیدا شد ... زدم زیر گریه خودمو جمع کردم یه گوشه مبل ... خدایا کمکم کن ...ایکاش علی اصغر میومد اینجا ...
#حتما_متن_پایین_رو_بخونید👇👇
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #نرگس رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹
@Mahdis1234
عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و #حق_الناس محسوب میشه
لازم به ذکر است خدمتتون برسونم که این رمان در این کانال بازگذاری میشود، و اگر قصد خرید ندارید میتونید در این کانال رمان رو دنبال کنید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
#اشتراکی_عیا_سنج_نرگس
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت1 #اشتراکی
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن.
یکی از خدمه اومد جلوی ما
خوش امدید بفرمایید
آقا وحید، سرشو تکون داد
_ممنون
باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد
بیا
با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد
بشین اینجا
خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من
چی میخوری؟
بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم
فرقی نمیکنه
سرشو تکون داد، مِنو رو بست
خدمتکاری که یه برگه و خودکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو
_چی میل دارید؟
دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید
دوغ میل دارید یا نوشابه
رو کرد به من سرشو ریز تکون داد،
مثلا تو چی میخوری؟
آروم لب زدم
فرقی نمیکنه
دوتا نوشابه مشگی
سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید
سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید
دو تا زیتون پرورده
خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو،
_من رو ببین
از دستوری حرف زدن بدم میاد
اعتنایی نکردم
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد
با توام میگم من رو نگاه کن
آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گیشو قد بلندش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره
حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد
وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم.
فهمیدی چی گفتم؟...
#اشتراکی
سلام به این کانال خوش آمدید🌹
عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت1 #اشتراکی #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #زهراح
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت_2. #اشتراکی
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن
چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم
انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم،
من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشترو، هم حواسترو بده به من، شیر فهم شد.
فقط نگاش کردم
صاف شد تکیه داد به صندلیش
_رامت میکنم،
سرش رو تکون داد
_صبر کن
فقط سکوت کردمو نگاش کردم
دوباره خودش رو داد جلو
گذشتهات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه،
ابروهاشرو داد بالا چشماشرو ریز کرد
اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند...
فقط نگاش کردم
پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من
بکش جلوت بخور
سرمو انداختم پایین آروم لب زدم
میل ندارم
چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا،
هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو
گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم
نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه
تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم
صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا میخورن، سرچرخوخوندم سمت چپ
یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر
باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری،
درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور
باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه
چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟
برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد،
ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه
آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم.
ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم،
ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم
با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من
میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری.
نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟
سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد
ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده
خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی
نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود
به خاطر تند راه رفتنو و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیهای ایستادم
تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم...
#اشتراکی
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت_2. #اشتراکی #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهراحبیبال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_3
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
ببخشید در بست میخوام برم ترمینال
باسرش اشاره کرد، سوار شو
در ماشین رو باز کردم نشتم.
گوشی موبایلش زنگ خورد
یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه
ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید
همونطوری که پشت فرمون نشسته بود گفت
چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمیدم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره
_خدا خیرتون بده
حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه...
از شدت استرس دستهامو مشت کردمو بهم فشار میدم، تو دلم گفتن، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده، راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین، صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما، شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد، طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین
چه خبرته اقا چیکار میکنی؟
آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل
راننده از توی آینه من رو نگاه کرد
دخترم این آقا باشماست؟
نمیدونستم چی بگم، با دو دستم صورتمو گرفتم، سرم رو انداختم پایین...
اذیتت کرده؟
جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم
سرم رو گرفتم بالا
بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم
_به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری
سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد
رضا دنبال ما نیا برگرد
موتور سوار باصدای بلند فریاد زد
دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه
هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب
آقا وحید نعره زد
مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین...
رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم
برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم
دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه،
_خوبی دخترم؟
_با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید
من خودم زخم خورده از دامادم، دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت،
منو مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت،
گفت: بابا شوهر من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمیگردونه
میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم،
شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه
نمیخوام حرف بزنم، دوست دارم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم، ببینم، میاد یا نه
رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم
سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین
دخترم من با تو اینقدر طی نکرده بودم صبر کن بقیهاش رو بهت بدم
حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم
قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره
هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش
آقا، سایز سیوهشت مانتو داری
با دستش لباسهایی رو که فلهای روی هم ریخته، نشون میده
همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾