دوستی دردسر ساز
#پارت50
از پشت در صدای الی رو شنیدم که با نگرانی گفت
_هیچ معلوم هست کجایی حافظ از دیشب پیدات نکردم تلفنم رو جواب نمیدی سر عکس برداری هم نیومدی بقران مردمو زنده شدم.این چه حالیه داری تو..؟
اروم لای درو باز کردم امیر دست الی رو گرفته بود وبا حسرت و عشق نگاهش میکرد.
هه...باور میکردم عاشقه؟پوریا هم همینطوری به من نگاه میکرد اما اشغالی بیش نبود.همه ی مردا عوضین.
صدای گرفته ی امیر اومد
_ببخش عزیزم حالم خوش نبود.
الی دستش رو روی گونه ی امیر گذاشت وبا دل نگرانی گفت
_چرا؟ چی شده؟چرا به من زنگ نزدی بیام پیشت؟
امیر چند لحظه ای نگاهش کرد و به جای جواب دادن بغلش کرد.
ابروهام بالا پرید،نفهمیدم کنار گوشش چی زمزمه ی کرد که الی با خنده گفت
_منم همینطور حافظ
یعنی اگر الی میفهمید زن قانونی امیر تو اتاقه باز هم همینطور بغلش می موند
در رو بستم ...امیر برام مهم نبود.من از تمام مرد ها بیزار بودم
اونا در حال دل قلوه دادن بودن،مانتوم رو از تنم در اوردم زیرش یه تاپ نارنجی رنگ داشتم.دستی لای موهام کشیدم .
به خاطر عروسی صورتم ته آرایشی داشت.
در اتاقو باز کردم و بیرون رفتم
امیر سرس رو توی گردن الی برده بود و داشت با پوست گردنش بازی میکرد و ال هم ریز میخندید که چشمش به من افتاد و لبخند روی لباش ماسید
#پارت51
بدون نفس کشیدن به من خیره شد.وقتی امیر بند شدن نفس الی رو حس کرد برگست و با دیدن من رنگ از رخش پرید.
الی با تته پته گفت؟
_امیر اینجا چه خبره؟این دختره تو اتاق تو چکار میکنه؟
امیر با فک قفل شده به من زل زده بود
به جای اون من جواب دادم
اونجا اتاق منم هست.
الی امیر رو پس زد و با صدای بلند داد زد
چی میکی تو؟حافظ این چی میگه؟
امیر رسما به لکنت افتاده بود
_عزیزم هیچ چیز اون طوری ک فک میکنی نیست،برات توضیح میدم
خانومم گوش بده.
قاطع گفتم
_خانومت کنم اما ازدواج کردیم...
الی با ناباوری نگاهم کرد...سری به طرفین تکان داد و گفت
_محاله حافظ بجر من ...
اشکش در اومد امیر میخواست بغلش کنه که اجازه نداد و گفت
راسته امیر حافظ؟باهاش ازدواج کردی؟
امیر گفت
_الناز بزار توضیح بدم.
_فقط یک کلمه بگو زنته یا نه
سکوت بدی حکم فرما شد امیر با کلافگی دستی به موهاش کرد و گفت
اره اره زنمه اما من نمیخوامش مجبور شدم بگیرمش
با لبخند ملیحی گفتم
_اره مجبور شد بگیره چون ازش یه بچه سقط کردم
هر دو ناباور به من نگاه کردن و امیر با خشم غرید
اون حرومزاده ی شکمت مال من نبود
الی بااشک سری تکون داد و گفت
دیگه نمیخوامت حافظ چطور تونستی؟ لعنتی تو چطور تونستی با من...
نتونست ادامه بده .در رو باز کرد با چشم گریون بیرون رفت
امیر هم بدون انداختن نگاهی به من در حالی که مدام الناز رو صدا می کرد
پشت سرش راهی شد
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت52
صدای در رو شنیدم،پتو رو روی سرم کشیدم و اشکام رد پاک کردم
در اتاقم با ضربه باز شد و به ثانیه طول نکشید پتو از سرم کشیده شد.
این یعنی خوابیدن من فرقی به حال خشم این بشر نمی کرد
بازوم رو کشید بلندم کرد و داد زد
_بلند شد باید پس بدی دختره ی عوضی.
رو به روش ایستادم فکر کنم اصلا حالیش نشد چشمام فرقی با کاسه ی خون نداره.
نزدیک به صورتم
_بهت گفتم بیا بیرون...گفتم بیشتر از این گند نزن به زندگیم گفتم یا نگفتم؟
جمله ی اخرش رو عربده طد و با صدای بلندتری ادامه داد
_چی از جون من میخوای که مثل بختک افتادی به زندگیم و ولم نمیکنی
حالیته من حالم از امثال تو که هرزگی شونو یه جای دیگه میکنن و اویزان یکی دیگه میشن بهم میخوره.
اون بدبخت حق داشت نخوادت.لابد باکره نبودی قبل از اون زیر صد نفر دیگه خوابیدی...
نفسم بند اومد و اون بی رحم ادامه داد
_گوش کن هرزه خانوم.من اسمونم که به زمین بدوزنم خانوممو بر میگردونم.شده از شغلم بگذرم و جلوی میلیون ها ادم اعتراف میکنم نمی زارم الی باهام قهر بمونه.بازیچه ی ی هرزه ی خیابونی نمیشم .
حرفاش داشت ذره ذره نابودم میکرد.
مثل خودش داد زدم
_من هرزه نیستم.هرزه شما مردایید.واسه من جوری رفتار نکن که انگار عاشقی...
مردا عاشق نمیشن همشون موجوداتی عوضی و پست فطرتی هستن که برای ارضا کردن خودشون دخترا رو بازیچه میدن.لابد اون دختره بهت سرویس نداده که به جلز ولز اوفتادی و...
با یه سیلی محکمی که تو گوشم حرف توی دهنم ماسید و روی تخت پرت شدم.
انگشت اشاره اش را تکون داد و با تحکم گفت
_یک بار دیگه پست سرش چرت بگی و الله به دست پام لهت میکنم
#پارت53
ضربه دستش اینقدر محکم بود که صورتم بی حس شد و اشت توی چشمام حلقه زد.
اما جلوی زبون نیش مارم رو نگرفتم گفتم
_از همتون متنفرم...
موهای سرمو گرفت و بی رحمانه کشید بلندم کرد و غرید
_ببین هرزه خانوم...نمیدونم چندتا مردو امتحان کردی و پس زده شدی اما یه چیز توی گوشت فرو کن من واسه پایین تنه مم ارزش قائلم هر هرزه ای رو به بستر راه نمیدم.
امثال تو رو ادم حساب نمی کنم اما...تو خوشحال باش قراره روت یکم وقت بزارم و زندگی تو جهنم کنم. به ازای اشکای تک تکی که الی ریخت تقاص پس میدی و مثل سگ التماس میکنی
که شکنجم و تمومش کنم.
سری به طرفین تکان دادم و گفتم .
_تو نمیتونی کاری با من بکنی بابام اجازه رو بهت نمیده
پوزخندی زد و گفت
_پس دلتو به بابات خوش کردی؟همون بابایی که نخواستت و مثل تفاله بستت بیخ ریش من.مثلا من اینقدر بزنمت ک رو به موت بشی.
بابا میاد طلاقتو ازم میگیره.نه. کور خوندی حقته بشینی پای زندگی با مردی که دستمالیت کرده.
حرفاش بوی حقیقت میداه.حالم بدجور گرفته شد
موهامو به قدرت ول کرد که دوباره رو تخت افتادم.انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت غرید
_بهت نشون میدم تحمت زدن به امیر حافظ چه عواقبی دارد
نگاهش کردم...از چسماش معلوم بود که بلوف نمی زنه اما من هم ترنج بودم.با یه نفرت بزرگی که نسبت به مردا توی دلم داشتم.
با این نفرت امیر حافظ که سهله، سر سخت تر از اون رو هم شکست میدم
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_505
از بس هم از صبح راه رفته بودند پاهای هر دو زق زق می کرد.
-بیا بریم یه چیزی بخوریم.
خرید آنچنانی نکرده بودند.
ولی از بس این پاساژ به آن پاساژ رفتند پاهایش از درد سو می زد به جانشان.
-بریم.
اولین فست فودی داخل رفتند.
آیسودا سفارش یک ساندویج هات داگ و کمی سیب زمینی داد.
سوفیا هم یک پیتزای متوسط.
آیسودا با ساندویچ ها بیشتر جور بود.
پشت میز نشستند.
-باید یه زنگ بزنم پژمان.
-واسه چی؟
-بگم تا عصر نمیام خونه.
-مگه نمی دونه؟
-چرا، ولی نگفتم تا کی تو بازارم.
-وای آسو، اینقد لوسش نکن، فردا رو سرت سوار میشه.
آیسودا خنده اش گرفت.
-دیوونه ای تو بخدا سوفی.
-اتفاقا کسی که دیوانه و احمقه تویی.
-خیلی خب تو هم.
سوفیا برایش پشت چشمی نازک کرد.
صدای آشنایی از پشت سرشان سفارش پیتزا داد.
هر دو برگشتند و نگاه کرد.
همان پسری بود که عابربانک آیسودا را داد.
سوفیا با ذوق گفت: ببین خدا هم می خواد من مخ این بشرو بزنم.
آیسودا خنده اش گرفت.
-ول کن سوفی.
-چیو ول کنم؟ بابا خره با پای خودش اومده.
-شانسیه، حتما همین جوری اومده یه سر بزنه.
-بهرحال من میرم مخشو بزنم.
باید هم آبرو ریزی می کرد.
دختره هیچ چیزی حالیش نبود.
سوفیا از پشت میز بلند شد.
وای اگر پژمان بود سرش را می کند.
عجب دختر بی پروایی بود.
به سمت مرد رفت.
آیسودا هم با استرس نگاه می کرد.
نفهمید اصلا با هم چه گفتند.
فقط کارت مرد درون دستان سوفیا بود.
سوفیا سری برایش تکان داد.
به سمت آیسودا آمد.
کارت را نشانش داد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_506
آیسودا با حرص گفت: آخرش کار خودتو کردی؟
سوفیا پشت میز نشست.
-من مثله تو خر نیستم.
-آدم باش.
-چسبیدی به پژمان با اون اخلاقش.
-تو بچسب به این ببینم چی میشه.
-خیلی چیزا میشه، حالا ببین.
کارت را درون کیفش گذاشت.
-خیلی متشخص بود.
-حالا می بینیم.
-اینقد بدبین نباش آسو.
-بدبین نیستم ولی از روابطی که اینجوری شکل بگیره خوشم نمیاد.
-علایق من و تو فرق می کنه.
-درسته.
حوصله چک و چانه زدن با سوفیا را نداشت.
مرد درست مقابل آنها نشست.
نمی دانست چرا نگاهش یک جوری است.
انگار منظور دارد.
حس بدی می گرفت.
با آوردن ساندویچش مشغول خوردن شد.
ترجیح داد دیگر نگاهش را به اطرافش چرخ ندهد.
همین که ناهارش را خورد بلند شد.
سوفیا متعجب پرسید: کجا؟
-بریم دیگه.
-مگه سر آوردی؟
-نه، ولی بریم دیگه.
سوفیا زیر چشمی به مرد نگاه کرد و چند برگ دستمال کاغذی کشید.
دست و دهانش را پاک کرد و بلند شد.
آیسودا خودش حساب کرد.
با هم از مغازه بیرون زدند.
اصلا دوست نداشت مردیکه هلک هلک دنبالشان راه بیفتد.
گوشیش را درآورد و به پژمان زنگ زد.
-جانم...
-جانم که میگی بدعادت میشم واسه شنیدنش.
لبخند پژمان را پشت گوشی حس کرد.
-کجایی؟
-تازه یه چیزی خوردیم، بریم دنبال بقیه اش.
-کار منم تموم شده.
-بیا اینجا.
پژمان سکوت کرد.
شاید هم بد نبود.
تمام روز را درون دفتر سروکله زده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_507
حالا کمی به خودش برسد.
و البته زن زیبایش!
-میام، آدرسو بده.
-برات پیامش می کنم.
سوفیا با حرص سقلمه ای به پهلوی آیسودا زد.
حتما باید پژمان را همراه خودشان می کردند؟
-می بینمت.
-باشه.
تماس را قطع کرد.
سوفیا حق به جانب گفت: چرا گفتی بیاد؟
-وا، حالت خوبه سوفی؟
سوفیا اخم کرد.
کمی دخترانه هم نمی توانستند خرید کنند.
-پژمان که کاری به ما نداره.
-پس نیاد.
-سوفیا چته تو امروز؟
-هیچی!
می دانستند آیسودا به عمد گفت که بیاید.
فقط بخاطر شماره ای که گرفت.
زیادی پاستوریزه بود.
-اخم نکن.
-حرفی ندارم آسو.
-من تعجب می کنم ازت.
-نکن.
چند قدم از آیسودا جلو افتاد.
آیسودا نمی دانست چه بگوید.
سوفیا که این همه بدخلق نبود.
قدم هایش را بلند برداشت و هم قدمش شد.
برای یک لحظه برگشت.
مردی که شماره داده بود دنبالشان بود.
-بفرما پشت سرمونه.
-کی؟
-همونی که ازش شماره گرفتی.
سوفیا فورا برگشت.
با دیدن مرد نگاهش را برگرداند.
-این چرا هی دنبالمون میاد؟
آیسودا شانه بالا انداخت.
-والا نمی دونم چه مرگشه؟
آیسودا دست سوفیا را گرفت و گفت: بی خیالش بیا بریم به کارامون برسیم.
پژمان به زودی می رسید.
این مرد هم مجبور می شد دست از سرشان بردارد.
تا کی دنبالشان می آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_508
بلاخره خسته می شد.
ولی به خستگی ختم نشد.
چون پژمان بعد از نیم ساعت سر رسید.
سوفیا زیاد راضی نبود روز دخترنه شان خراب شود.
ولی آیسودا بی نهایت از حضور پژمان خوشحال شد.
فورا دستش را گرفت.
-خوب کردی اومدی.
-چی خریدی؟
آیسودا پاکت های خریدش را نشان داد.
-از صبح تا الان همین.
سوفیا با حرص گفت: از بس کج سلیقه اس.
آیسودا با خنده گفت: من کج سلیقه ام؟ خریدهام همه قشنگن.
-تو که راست میگی.
پژمان با رضایت لبخند زد.
داشتن یک دوست برای آیسودا واقعا لازم بود.
شاید هم دلیل تمام دلگیری های آیسودا نداشتن یک دوست درون عمارت بود.
تنهایی خیلی از آدم ها را از پا در می آورد.
بزرگ و کوچک هم ندارد.
-ناهار خوردی پژمان؟
-آره تو دفتر خوردم.
وارد پاساژ شدند.
دلش یک روسری رنگی رنگی می خواست.
قید طلا و جواهرات را زده بود.
آنقدر از مادر پژمان می رسید که احتیاجی به خرید دوباره نداشت.
همگی هم جواهر و زیبا!
از اول هم به پژمان گفته بود طلا نخرند.
لازم نبود اصلا.
ولی باید رانندگی کردن را یادش بدهد.
گواهینامه بگیرد.
بعد هم یک ماشین سفید و جذاب.
پژمان قولش را داده بود.
ولی فعلا نمی توانست.
باید درگیر کارهای عروسی باشند.
تازه بهار فصل گشت و گذار بود.
باید یکی دوتا شهر اطراف را بگردند.
جلوی ویترین یک مغازه ایستاد.
یک روسری ابر و بادی بود با هفت رنگ.
-چطوره پژمان؟
-برو امتحانش کن.
سوفیا فورا مداخله کرد:خیلی رنگی رنگیه.
-من دوس دارم.
پژمان دستش را گرفت و داخل مغازه شدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#متنی_واقعا_زیبا
"ﻣﺮﺩ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻋﻘﻠﺶ" ﺑﻨﮕﺮ ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺛﺮﻭﺗﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﺯﻥ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻭﻓﺎﯾﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺟﻤﺎﻟﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﺩﻭﺳﺖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻣﺤﺒﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﮐﻼﻣﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﻋﺎﺷﻖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺻﺒﺮﺵ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﻣﺎﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺑﺮﮐﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﺧﺎﻧﻪ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ" بنگر؛ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﺩﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﭘﺎﮐﯿﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺻﺎﺣﺒﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"فرزند"را به "ایمانش" بنگر؛نه به "وفاداریش" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"پدر و مادر" را فقط ؛ بنگر !هر چه بیشتر بهتر !
👍🏻👍🏻👍🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان_شب
‼️حتما بخوانید.‼️
#داستان_لذتِ_ترک_لذت
پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست
در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
👌گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ...
اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
👌« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»
کسی نبود که در گوشم بگوید :
👌 ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
👌به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
کسی به من نگفت :
👌اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
👌جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتیم خواستگاری بعد مامان دختره گفت:
دختر منو از کجا دیدین؟
مامانم گفت:
والله نیم رخش پروفایل واتساپش بود،
اون یکی نیم رخ هم پروفایل تلگرامش بود
دستاشم تو لاین دیدیم
پاهاشم تو اینستا...
چسبوندیم به هم خوشمون اومد دیگه اومدیم خواستگاری 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#امام_زمانم
👈یه لحظه تلگرام قطع میشه انگار نفسشون قطع شده...
انگار تشنه هستند و الان هلاک میشن...
😔بمیرم برای غریبی و مظلومیتِ مهدیِ فاطمه (عج)...
که تو کشور شیعه آن هم بعد از هزار و اندی سال حتی به اندازه ی یک جرعه آب طالبش نیستند...
👈اسمش رو میارند از روی عادت ولی قلبا خیلی ها نمیخوادش حتی به اندازه ی تلگرام...
اگر همانطوری که مشتاق تلگرام بودند مشتاق دیدار تو بودند تا الآن دیدار حاصل شده بود...
😔خاک بر سر دنیا و اهلش...
😭آقا جان در پس پرده ی غیبت بمان که این مردم لیاقت چون تویی را ندارند
خیلی ها خواب و خوراک و ذکر آنها شده
تلگرام...
تلگرام...
😔اما آقاجان دلسوخته هایی هم هستند و منتظر قدوم مبارک شما...
اللهم عجل لولیک الفرج
http://eitaa.com/cognizable_wan
عشقــــــ❤️ـــــو:
با هرکسی تجربه نکن
عشق چیزه قشنگیه !
نزار ازش متنفر بشی !
سالهـــــــــا تنهـــــــا باش
اما روحتو با هرکسی قسمت نکن
که نمیفهمتت !
آنقدر تنهـــــــا بمون تا اون کسی
که از درونت خبر داره پیدات کنه !
کسی رو پیدا کن که
همیشه به یه چیز نـــــاب نگات کنه !
چیزی شبیه
معجـــــــــــــــــــزه .....
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
مردی از دست روزگار سخت می نالید...
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهیان عجیب و غریب
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan💀⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی
دزدی از مغازه😂😂😂
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan💀⛔️
#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_509
جلوی آینه امتحانش کرد.
روی پوست سفیدش می آمد.
-پژمان...
-قشنگه.
واقعا هم قشنگ بود.
به صورتش می آمد.
پژمان کارت کشید و بیرون آمد.
-منو و سوفیا چندتا دست گل انتخاب کردیم، بیا بریم یه جا بشینیم رو گوشی نشونت بدم.
درون پاساژ پر بود از نیمکت برای نشستن.
سه تایی کنار هم نشستند.
آیسودا گوشیش را درآورد و عکس تزئین ماشین و دسته گل ها را نشان داد.
-چطوره؟
-دسته گل با رز قرمز می خواستی؟
-آره، ولی سوفی میگه سفید.
پژمان با آرامش گفت: هرچی خودت دوس داشتی انتخاب کن.
سوفیا با اخم به پژمان نگاه کرد.
مردیکه عملا نادیده اش می گرفت.
مثلا یک روز از او خوشش می آمد.
چه بهتر که الان فقط شوهر دوستش بود.
با این اخلاق گندش!
-ماشین هارم ببین، یه تزئین ساده خوبه.
-عالیه.
-پس همینا تایید بشن؟
-اگه تو دوس داری آره.
-پس بیا بریم گلفروشیه، من گفتم انتخاب کردیم دوباره میایم.
-آرایشاه رفتیم؟
-سوفیا یه جا رو میشناسه، قراره فردا بریم پیشش.
از روی نیمکت بلند شدند.
سوفیا ساکت بود.
وقتی آن دو با هم حرف می زدند عملا حرفی برای او نمی ماند.
اصلا چه می گفت؟
از پاساژ بیرون زدند.
-آدرس رو داری؟
-سوفیا داره.
پژمان دست آیسودا را گرفت و به سمت پارکینگ عمومی که ماشینش را پارک کرده بود رفتند.
کمی دور بود.
ولی بهتر از این بود با چرثقیل ماشین برده شود.
رسیده به پارکینگ آن دوبالا ایستادند و پژمان پایین رفت تا ماشین را بیاورد.
-خسته ای؟
سوفیا کش و قوسی به تنش داد.
-نه، هوای بهار آدمو خواب آلود می کنه.
-یکم آره.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_510
پژمان خیلی زود آمد.
هر دو سوار شدند.
سوفیا آدرس را داد.
جلوی گلفروشی خیلی بزرگی نگه داشتند.
آنقدر فروشگاه بزرگی بود که پژمان متعجب شد.
یادش نمی آمد برای این گلفروشی هم گل و برگ های تزئینی می فرستد یا نه؟
پیاده شدند.
پژمان با لذت به ذوق کردن های آیسودا نگاه می کرد.
هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد این دختر روزی بلاخره برای خودش شود.
داخل شدند و سفارشاتشان ثبت شد.
ولی چون هنوز تالار یا باغ قطعی نبود یک تاریخ جمعی دادند.
خود پژمان گفته بود تا آخر ماه تاریخ قطعی را می دهد.
از گلفروشی که بیرون رفتند پژمان پرسید:خب؟
سوفیا جواب داد: بریم خونه.
آیسودا هم تایید کرد.
-یکم از این کیک خونگی ها هست سر کوچه می پزن بخریم و بریم خونه.
بهار که می شد خاله سلیم بساط چای و هندوانه و تنقلاتش را درون بهارخواب پهن می کرد.
زیراندازش را می انداخت.
سماور قدیمی اش را علم می کرد.
چندتا شمعدانی رنگی لبه ی بهارخواب می گذاشت.
هندوانه های حاج رضا را درون حوض می انداخت.
و لذت جایی بود که گنجشک ها درون شاخ و برگ درخت های حیاط سروصدا راه می انداختند.
آیسودا عاشق این کارها بود.
پژمان بدون مخالفت دستش را سمت ماشین دراز کرد.
-بفرمایید خانما.
سوار شدند پژمان یکراست به سمت خانه رفت.
امروز وقت نکرده بود به ساختمان خانه سری بزند.
هرچند تا دیروز همه چیز خوب بود.
نادر بالای سر کار ایستاده و حواسش به همه چیز بود.
ولی بعضی چیزها سلیقه ای بود.
مثلا رنگ کاشی ها و موزاییک ها...
این را هم باید آیسودا را می برد.
وگرنه نمای بیرون آجرنما بود.
خود آیسودا خواسته بود.
بهتر.
هیچ وقت از مد نمی رفت.
در همه حال زیبا بود.
سر کوچه کیک های گردویی که آیسودا می خواست را خرید.
جلوی در حاج رضا هرچه اصرار کردند سوفیا نماند.
خسته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_510
پژمان خیلی زود آمد.
هر دو سوار شدند.
سوفیا آدرس را داد.
جلوی گلفروشی خیلی بزرگی نگه داشتند.
آنقدر فروشگاه بزرگی بود که پژمان متعجب شد.
یادش نمی آمد برای این گلفروشی هم گل و برگ های تزئینی می فرستد یا نه؟
پیاده شدند.
پژمان با لذت به ذوق کردن های آیسودا نگاه می کرد.
هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد این دختر روزی بلاخره برای خودش شود.
داخل شدند و سفارشاتشان ثبت شد.
ولی چون هنوز تالار یا باغ قطعی نبود یک تاریخ جمعی دادند.
خود پژمان گفته بود تا آخر ماه تاریخ قطعی را می دهد.
از گلفروشی که بیرون رفتند پژمان پرسید:خب؟
سوفیا جواب داد: بریم خونه.
آیسودا هم تایید کرد.
-یکم از این کیک خونگی ها هست سر کوچه می پزن بخریم و بریم خونه.
بهار که می شد خاله سلیم بساط چای و هندوانه و تنقلاتش را درون بهارخواب پهن می کرد.
زیراندازش را می انداخت.
سماور قدیمی اش را علم می کرد.
چندتا شمعدانی رنگی لبه ی بهارخواب می گذاشت.
هندوانه های حاج رضا را درون حوض می انداخت.
و لذت جایی بود که گنجشک ها درون شاخ و برگ درخت های حیاط سروصدا راه می انداختند.
آیسودا عاشق این کارها بود.
پژمان بدون مخالفت دستش را سمت ماشین دراز کرد.
-بفرمایید خانما.
سوار شدند پژمان یکراست به سمت خانه رفت.
امروز وقت نکرده بود به ساختمان خانه سری بزند.
هرچند تا دیروز همه چیز خوب بود.
نادر بالای سر کار ایستاده و حواسش به همه چیز بود.
ولی بعضی چیزها سلیقه ای بود.
مثلا رنگ کاشی ها و موزاییک ها...
این را هم باید آیسودا را می برد.
وگرنه نمای بیرون آجرنما بود.
خود آیسودا خواسته بود.
بهتر.
هیچ وقت از مد نمی رفت.
در همه حال زیبا بود.
سر کوچه کیک های گردویی که آیسودا می خواست را خرید.
جلوی در حاج رضا هرچه اصرار کردند سوفیا نماند.
خسته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_511
امروز خیلی زحمت کشیده بود.
جلوی در زنگ آیفون را فشرد.
الان صدای خوش خاله سلیم می آمد.
همین هم شد.
خاله سلیم در را برایشان باز کرد.
پژمان هم ماشین را داخل برد.
پارکینگ نداشتند.
ولی حیاط بزرگ بود.
و مسیری شبیه یک راهرو البته بدون اینکه سرپوشیده باشد برای پارک ماشین وجود داشت.
پژمان ماشین را پارک کرد.
خاله سلیم سماور گازیش را با لوله کشی گازی که درون بهارخواب داشت روشن کرده بود.
سینی و استکان هایش هم کنار سماور بود.
با یک ظرف پر از تخمه ی کدو.
نمی دانست پیرزن چه علاقه ای به تخمه شکاندن دارد.
آیسودا فورا نشست.
خریدهایش هم همراهش بود.
-ببین خاله چیا خریدم.
تک تک خریدهایش را جلوی خاله سلیم پهن کرد.
پژمان هم با بسته ی کیک آمد.
-چه کفش قشنگی خریدی.
-واقعا؟ خیلی گرون بود ولی سوفیا مجبورم کرد بخرم.
پژمان کنارش نشست.
خاله سلیم هم برایش چای ریخت.
-مبارکت باشه.
-ممنونم.
ذوق کردنش عین بچه ی کلاس اولی بود که برای مدرسه خرید می کرد.
این حس و حالش را دوست داشت.
نگاهش خیره ی حلقه ی دست آیسودا بود.
حلقه ی مادرش!
چقدر به دست های آیسودا می آمد.
انگشت های کشیده و سفیدی داشت.
مطمئنا هرچیزی به این دست ها می آمد.
آیسودا خریدهایش را جمع کرد و کنار گذاشت.
-دسته گل و ماشین عروسم اوکی کردیم.
زیر چشمی نگاهی به پژمان انداخت.
-منتظر آقا هستیم که تالار یا باغ رو ردیف کنه که بتونیم واسه بقیه ی چیزا تاریخ بدیم.
پژمان لبخند کوچکی زد.
-هنوز زوده.
خاله سلیم فورا گفت: اصلا، تالارا زود رزرو میشن.
-ببین من هی بهت میگم.
-چاییتونو بخورین تا سرد نشده.
پژمان سر پاکت کیک را باز کرد و چایش را با کیک خورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز
#پارت54
سرکی توی اتاق کشیدم و اهسته وارد شدم
دستمو به کمرم زدم و خودم رو اماده ی یه گشتن حسابی کردم
اما با کمال تعجب گوشیم رو روی پاتختی کنار میز دیدم.
پوزخندی زدم
این بشر وقت نداره حتی وقت نداره موبایلی که ازم گرفته ر قایم کنه.
ذوق زده به سمت موبایلم رفتم خواستم برش دارم ک نگاهی روی قاب عکس روی پاتختی خشک شد
عکسی از الناز و امیر برش داشتم...انگار این عکس رو خارج از کشور گرفته بودن.نگاهم روی عکس الناز ثابت موند.
دروغ که نمیتونستم بگم خوشگل بود و از اون بدتر بی نهایت به حافظ میومد
پزخندی زدم و گفتم
_لابد تو هم مثل من باور کردی حافظ جونت تو رو برای خودت میخواد.اون دیگه مال منه خانوم کوچولو تا وقتی که کارم باهاش تموم نشده تو حق ورود به بازی رو نداری.
قاب عکسو بالا بردم و رهاش کردم.
روی زمین افتاد و هزار تکه شد
از لابه لای خورده شیشه ها خنده هاشون بهم دهن کجی میکرد
موبایلمو برداشتم و روشن کردم
با دیدن شماره ی پوریا روی گوشیم دست پام شل شد
دیشب دو مرتبه زنگ زده بود و یک پیام هم فرستاده بود
بازش کردم
_میخوام ببینمت
دندونام رو روی هم فشردم...یار اخرین حرفاش افتادم تنم گر گرفت.
پس برگشت
👇👇👇😞
http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسررساز
#پارت55
کمی سر سنگین گفتم
چرا؟
لحنش اروم بود
چون دلم واست تنگ شده.
پوزخندی زدم...من هم اینقدر سادم که برای بار دوم گول بخورم
_ببین ترنج قبول دارم اشتباه کردم نباید اون حرفا رو بهت میزدم اگه یه فرست بدی جبران میکنم بیام دنبالت عزیزم؟
دستم مشت شد... با این وجود گفتم.
_ساعت دو منتظرتم.
قطع کردم و با حدص زیر لب لحن فحشی نثارش کردم عوضی...عوضی...عوضی...نشونت میدم بازی کردن با من یعنی چی.
درو که باز کردم ماشینش رو دیدم بدم نمیومد اخم کنم امل با ظاهری خنثی به سمتش رفتم و سوار شدم.
با لیخند دستش رو سمتم دراز کرد و گفت
_سلام عزیزم...
به رو به رو زل زدم بی توجه به دستش گفتم
_زیاد وقت ندارم...
کارمو گزاشت به حساب ناز کردن اما من الان توانایی اینکا دستم به دستت بخوره رو نداشتم
نفسش رو فوت کرد و گفت
_قهری باهام منکه ازت معذرت خواستم عزیزم.ببخشید اشتباه کردم نباید اون حرفا رو میزدم.بگم غلط کردم خوبه؟
نگاهش کردم و سرد گفتم
_حامله م...
جا خورد و گفت
از کی از من؟
دندون هام رو به هم قفل کردم وبا خشم نگاهش کردم که به تته پته افتاد
_آ...اخه. ما...
حرصی گفتم
ما چی؟تو کور بودی ندیدی باکره بودم؟فکر کردی فاحشه ام که هر شبمو با یکی صبح کنم؟بله از تو حاملم مرد هستی پاش وایسی؟
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسرساز
#پارت56
کلافه گفت
نه نامرد دو عالمم...تو خودت اون بچه رو میخوای؟یه جایی پیدا میکنم برو بندازش من هنوز از پس خودمم بر نمیام؟
اگه جز این میگفت تعجب میکردم.بازوم رو گرفت و زمزمه کرد
_درکم کن ترنج من الان واقعا...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_هول نکن انداختمش
نفس اسوده ای کشید و گفت
_ببین نازنینم میدونم سخت اما ما فرست زیاد داریم خانوادم از خارج بیان،ازدواج میکنیم...بعد یه فکری براش میکنم باشه گلم؟
ته دلم بخاطر حماقتم داد کشیدم.من چطوری حرفای این جونور رو باور کردم .
لبخند اجباری زدم که خوشحال شد باز وا دادم
بغلم کرد ونفس عمیقی کشید وگفت
_از اون روز همش به تو فکر میکنم...نباید اون حرفا رو میزدم.
یاد امیر افتادم اونم الی رو همینجوری بغل میکرد.بیچاره الی...
لابد اونم مثل من فکر می کرد امیر عاشقشه خبر نداشت که مردا فقط ب فکر ارضای زیر شکشونن.
ازش فاصله گرفتم و گفتم
_خب حالا ازم می خوای دوباره باهات شروع کنم؟
موهامو به پشت گوشم هدایت کرد و گفت
ازت میخوام دوباره نفسم شی
پوزخندی ته دلم زدم...دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_روش فکر میکنم
مچ دستمو گرفت و گفت
_میخوای بری؟من اومدم دنبالت تا بریم با چندتا از دوستام اشنات کنم.
کور خوندی پوریا خان.اون ترنج گوش به فرمان مرد.
سرد گفتم
_کار دارم. خدافظ...
نموندم که چیزی بگه و از ماشین پیاده شدم با اسن جنس نر باید سرد برخورد کنی تا قدرت بدونن.من احمق بودم که همه خور خودم رو در اختیار پوریا قرار دادم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطر از بیخ گوش گذشتن به روایت تصویر 😱
http://eitaa.com/cognizable_wan
1⃣گندم بریان در کویر لوت، گرمترین نقطه ی جهان:
در مورد گرمترین نقطه ی جهان بحث ها ی بسیاری وجود دارد. برخی صحرای العزیزیه لیبی که بالاترین دمای ثبت شده در آن 58 درجه سانتیگراد است و برخی دره ی مرگ ( Death valley) در کالیفرنیا با 56 درجه سانتیگراد را گرمترین نقطه جهان می دانند. اما ماهواره ی سازمان ناسا در منطقه گندم بریان در کویر لوت دمای 71 درجه سانتیگراد را ثبت کرده است و کارشناسان معتقدند که این دما بالاترین دمای ثبت شده در جهان است.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا از دست مزاحمت پسران گروه خسته شده اید ؟
آیا میخواهید از دست انها خلاص شوید؟
به آنها پیشنهاد ازدواج دهید خودشان لفت خواهند داد
این راه حل در 99درصد موفقیت آمیز بوده 😂😝
http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم آقاهه میره نوار قلب بگیره🚶💜
خانمش میاد به پرستاره میگه ببین به جز من کسی دیگه توقلبش نیست😳❤
️میگن دستگاه نوار قلب بجای زیگزاگ؛موج مکزیکی میرفته😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
کوچـههـــا را بلـــد شـــدم
خيـــابـــانهـــا را
مغـــازههـــا را
رنگـــــهـاي چـــراغ قـــرمـــز را
جـــدول ضـــرب را حتـــي
و ديگـــر در راه هيـــچ مـــدرســـهاي گـــم نمـــيشـــوم امـــا
هنـــوز گاهـــي ميـــان آدمهـــا گم مـــيشـــوم
آدمها را بلـــد نيســـتم 😔💔
http://eitaa.com/cognizable_wan
من،
نه از آمریکا میترسم،
نه از عربستان،
نه از عراق
و نه از داعش !!!
ولی از هند میترسم!
خدایی اگه اینا حمله کنن چجوری باید بزنیمشان؟؟
دیشب تو یه فیلم، سلمان خان موشک رو با دست گرفت!!!😐😐😐😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
#طبیعت
⁉️ چرا فلفل دهان را می سوزاند؟
✅ فلفل از پر مصرف ترین سبزی های جهان است و بعنوان دارو و چاشنی غذا کاربردهای فراوانی دارد. این سبزی آتشین پس از جعفری غنی ترین منبع ویتامین C به شمار میرود. فلفل ۲۵ گونه متعدد دارد که پنج گونه آن مورد استفاده بشر است و خود به ۱۴۰ نوع تقسیم می شود. شاید بتوان حدس زد که اولین بار هندی ها این سبزی را شناختند و از آن استفاده کردند. اما دلیل سوزاننده بودن فلفل چیست؟ مولکولی بنام کاپسایسین عامل تندی است. این مولکول به قدری قوی است که اگر یک گرم از آن را در یک ظرف ده لیتری آب حل کنید باز هم تندی خود را دارد. نکته جالب این است که گیرنده های این مولکول در سلول های چشایی سطح زبان با گیرنده های حس گرما یکسان است بنابراین سلول های چشایی با گرفتن این مولکول حس داغی را به مغز مخابره کرده و مغز پیغام خطر آتش گرفتن را به دهان ارسال می کند. همین است که با خوردن فلفل احساس سوختگی می کنید ولی اثر یا تاولی از این سوختگی باقی نمی ماند. جالب تر آن که سلول های حسی تنها در سطح زبان وجود ندارند و در سطح بدن نیز پخش هستند. به همین دلیل اگر فلفل را دور دهان یا پلک چشم بمالید باز همین احساس را ایجاد می کند.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چسب قطرهای اگر به انگشت بچسبد با پاشیدن مقداری نمک روی آن فوری چسب حل شده و از دست جدا میشود