❣
🔻 برشی از کتاب
در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند.
امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند.
از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!"
او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
👈 حاجی فیروز - خاطرات جانباز فیروز احمدی
گفتگو و تدوین: میثم رشیدی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
#انا_لله_وانا_الیه_راجعون
▪️ #مادر_شهید مدافع حرم #جبار_عراقی به فرزند شهیدش پیوست.
🔻مراسم تشییع این مادر صبور ساعت ۱۵ امروز یک شنبه ۱۴ فروردین از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام کوت نواصر شهرستان #کارون انجام و پس از تشییع در کنار مزار فرزند شهیدش در گلزار شهدای اهواز به خاک سپرده میشود.
شهید گرانقدر جبار عراقی روز سوم آبان ماه ۱۳۹۴ در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب و اهل بیت علیهمالسلام به شهادت رسید.
📿شادی روحشان #صلوات
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستوسوم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 نامدار مردی بود حدود چهل سـال و اهـل روسـتایی از بوشـهر . تـوی آبهای خلیج فارس، در حال قاچاق کالا اسیر شده بود . نه اعتقـادی بـه نظـام داشت و نه به اسلام . آدم بـی سـوادی کـه از هـیچ موضـوعی درسـت سـر در نمی آورد. عراقیها از این خـصوصیاتش سـوء اسـتفاده کـرده و او را بـه آلـت دستی برای تنبیه ایرانیان تبدیل کردند.
اغلب به ما فحش های رکیک ناموسی می داد و کوچکترین حرکات را به سرعت گزارش می کرد. مزد افرادی مثل نامدار، روزانـه دوعـدد نـان بیـشتر از سهمیه بود . آنها برای سیر کردن شکم هایـشان بـه بـدترین چاپلوسـی هـا تـن میدادند. علّت این همه گستاخی شاید این بود که همه مـا مفقـودالاثر بـودیم و آنها فکرش را نمیکردند که روزی به ایران برگردیم .
آنروز نامدار دست هایش را به کمر زده و سینه را جلو داده بود . بعد از اینکه مغرورانه به اطرافش نگاه کرد، رو به بچهها فریاد زد :
یالا!- یالّا ! ا زودتر چند نفرتون این زبالهها رو بیرون ببرین! بجنبین !
بچهها به هم نگاهی کردند . هیچکس از جایش تکان نخورد. نامدار چند قدم با عصبانیت جلو آمـد و عقـب رفـت . رگهـای گـردنش بـاد کـرده بـود .
صدایش را بلند کرد :
- مگه کر بودین؟ من حوصله ندارم حرفمو تکرار کنم بچهها همیشه در کار ها از هم سبقت می گرفتنـد ، اما از لحـن آمرانـه و زورگویی او خوششان نیامد و به او محل نگذاشتند .
نامدار دندان هایش را به هم فشرد و با عصبانیت نگهبان ها را خبر کـرد .
آنها هم منتظر بهانه ، همه را به خط کردند و سـرپایین دادنـد . نـیم سـاعت در گرمای شهریور توی آفتاب داغ نشـسته بـودیم . عـرق از سـر و صـورتمان راه افتاده بود. کم کم صدای اعتراض بچهها بلند شد .
یکی از نگهبان ها شروع کرد به فحش دادن و حرف های رکیکی به زبان
عربی نثارمان کرد . بیشتر بچهها معنی حـرف هـایش را نفهمیدنـد . تعـداد کمـی
متوجه شدیم. خونمان به جوش آمده بود، ولی کاری نمی توانستیم بکنیم .
عصر دور هم جمع شدیم براي چارهاندیشی گفتم :
- وقتی فرمانده برای آمار اومد من بلند می شم و اعتراض میکنم. شـما هم از من پشتیبانی کنین !
تا ساعت آمار برسد، خون خونم را می خورد. ساعت چهار و نیم ، سر و هکیلّ شان پیدا شد .
افسر نیامده بود و باید تا فردا صبح ساعت هشت ما داخل مـی رفتـیم و
بیرون نمی آمدیم. دیدم چاره ای نیست باید با گروهبان دو ارشد صـحبت کـنم .
از جا بلند شدم . رنگ از صورت همـۀ نگهبـان هـا و گروهبـان خودمـان پریـد .
گفتم :
- مترجم میخوام !
گروهبان نپذیرفت . تا آنروز ، کسی شاهد اعتراض ما نبود . با اصرار من، گروهبان دو ارشد ، به نام نائب عریف امجد، قبول کـرد حـرف هـایم را گـوش کند. در میان ترس و اضطراب همه، روبهرویش ایستادم و قاطعانه پرسیدم :
- آیا تا به حال اسرای ایرانی به شما توهینی کردن؟
- ! نه
- آیا شماها حق دارین به اسیر فحش ناموس بدین؟
- ! نه
- پس چطور به نگهبانتون اجازه میدین به همه اهانت کنه ؟
امجد فکر کرد و پرسید :
- کدوم نگهبان؟
اشاره کردم به جبار و گفتم :
- حضرت آقا !
او سرش را پایین انداخت. امجد پرسید :
- خوب! الان میخوای چکار کنی؟
- میخوام با افسر مافوق صحبت کنم.
امجد قول داد ترتیب این ملاقات را بدهـد . دو موضـوع باعـث نگرانـی
آنها شده بود ؛ یکی اینکه همیشه از اعتراض دسـته جمعـی و شـورش واهمـه
داشتند و دیگر اینکه نمیگذاشتند بالا دستها متوجۀ خیلی از اتفاقات شوند .
در میان عراقی ها بعضی از افسر ها معتقد بودند اگر قـرار اسـت تنبیهـی
انجام شود ، باید حتماً با اجازه آنها باشد. به همین دلیل با تنبیه های خودسـرانه
و غیراخلاقی به شدت برخورد می کردند. بسیاری از آزارها دور از چـشم ایـن عده از فرماندهان انجام میشد .
به عنوان نمونه ، گاهی از اسرای کم سن و سال سوء استفاده مـی شـد آنها را وادار به کارهای غیراخلاقی می کردند اما به شدت واهمـه داشـتند کـه مبادا این اخبار به گوش ردههای بالا برسد..
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
وضو در فراتـــــــ ..
نماز در ڪربلا📿
اما ..
ڪدامیڪ بہ اندازه سرے ڪہ
اربابـــــ بہ دامان بگذارد،
لذتــــــ دارد ..؟؟
ڪہ ڪربلائــے، بسیار
و حسینــے، اندڪ !
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
#شهيد_محمود_جهان_پناه 🕊🌹
#کلام_شهید :
#شهيد_محمود_جهان_پناه🕊🌹
اماما ! ای کاش صد جان می بود تا در راهت که راه خداست بمیرم .
آنگاه مرا بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند ،
آنگاه زنده ام کنند
و تا صد بار تکرار نمایند
و باز خواهم گفت :
تا خـــون در رگ ماســت
خمـــیـــنی رهـــبـر ماسـت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✍خاطره ای از
#شهيد_محمود_جهان_پناه🕊🌹
به خاطر صلابت و شجاعت محمود، هرجا که کار گره میخورد و شرایط سختی پیش میآمد، ایشان مأمور میشدند تا وارد عمل شوند.
💠در عملیات والفجر8 هم خط گردان ما در گوشه ای از کارخانه نمک قرار داشت که آسیب پذیر بود و دشمن از آنجا فشار زیادی وارد میکرد. طوری که 50 متر هم نتوانستیم در آنجا خاکریز بزنیم و با این وجود قرار شد محمود و بچه هایش خط را بدون خاکریز حفظ کنند.
💠یک روز جنگنده خودی به قصد بمباران خط دشمن از بالای سر ما عبور کرد. اما ناگهان پدافند دشمن آن را مورد هدف قرار داد و آتش گرفت. خلبان سعی کرد تا هواپیما را به خط دشمن بکوبد و خودش ریجکت کرد. چترش که باز شد، نزدیک خط دشمن بود. با دیدن این صحنه یک آن در ذهنم گذشت که الان محمود به کمک خلبان میرود.
💠 تا این فکر از سرم گذشت، دیدم جهان پناه خودش را به آن طرف خاکریز انداخته و بدون اینکه سلاحی در دست داشته باشد به طرف خلبان میدود. از آن طرف هم نیروهای دشمن به طرف او میدویدند. در این اثنا بعثیها چتر خلبان را زدند که باعث شد با سرعت نسبتاً زیادی نزدیک خط آنها به زمین برخورد کند. اما محمود دست بردار نبود و همچنان میدوید. یک تیم آتش برای پشتیبانی اش به آن طرف خاکریز فرستادم.
💠 منتها عراقیها جیپی فرستادند. در ضمن تیرباری را هم با خودشان حمل میکردند. در همین کش و قوس محمود محکم زمین خورد و باز بلند شد و به طرف خلبان رفت. اما دشمن زودتر رسید و او را سوار بر جیپ بردند. شهید جهان پناه در هنگام بازگشت باز زمین خورد و من تصور کردم که شهید شده است.
💠 وقتی بچه ها او را آوردند، دیدم فک پایینی اش تیر خورده و خرد شده است. آن لحظه متوجه شدم او با وجود این جراحت شدید، همچنان برای بازگرداندن خلبان به سمت عراقیها دویده بود. #غیرت و #شجاعت محمود مثال زدنی بود.
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
دعا بخـوان ای شهیــد
برای عاقبت بخیــری من ...
تویـی که ختـم به خیــرشد
عـاقبتتـــ
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#شهیدانه
📸شهید مدافع حرم
#حبیب_رحیمی_منش
🔻حبیب رحیمی منش اولین شهید مدافع حرم شهرستان #اندیمشک در سوریه به شهادت رسید، حبیب رحیمی منش در نبرد با تروریستهای تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسید و به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
«شهید حبیب رحیمیمنش» در سال ۱۳۹۴ در درگیری با گروههای تکفیری و برای دفاع از حریم اهل بیت در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند
شهید رحیمی منش اولین شهید شهرستان شهید پرور اندیمشک است که بهصورت داوطلبانه برای مبارزه با گروههای تروریستی به سوریه عازم شد.
وی کارمند شهرداری این شهرستان بود..
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستوچهارم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 ما را د اخل آسایشگاه راندند . بعد از مدتی دو تا از نگهبان ها به نام هـای
محمد و کریم به سراغمان آمدند . ابتدا دنبالم گشتند . وقتی پیدایم نکردند صـدا زدند : با تو هستیم ! یا بیرون بیا یا بلایی که سر کوروش آوردیم سر تو هـم میاریم !
قاطعانه گفتم :
- هر کاري مـی تـونین انجـا م بـدین، مـنم همـۀ اسـرار شـما رو تـوي آشپزخو نه به گوش افسر میرسونم !
آنها که جا خورده بودند، دمشان را روي کولشان گذاشتند و در رفتنـد .
مدتی گذشت بچهها صدایم زدنـد و از پنجـره بیـرون را نـشانم دادنـد . جبـار
گوشهاي سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. رفقا به شوخی گفتند :
- چرا دست از سر کچل این بیچاره برنمیداري؟
خلاصه به حال و روزش کلی خندیدیم .
شب که شد دیدم صدایی از پشت پنجره میآید : محمود تقی با تو هستم، محمود تقی !
کنار پنجره رفتم. جبار بود. با صدایی لرزان گفت :
- محمود! آخر تو چرا؟ .حرفش را قطع کردم :
- چی رو من چرا؟
با التماس گفت :
- مگه من به تو توهینی کردم؟
- فرقی نداره! .من ایرانی ! نا رفقامم ایرانی
- تو که تا حالا اینطوري نبودي محمود !
هر چه التماس کرد و از هر راهی که وارد شد کوتاه نیامدم . وقتـی دیـد نمیتواند نقطۀ ضعفی پیدا کند، گفت :
- حالا میگی چه کنم؟
- هیچ! فردا جلو همه عذرخواهی کن !
- من از تو عذر میخوام !
قدرت دست من افتاده بود . پشتیبانی هفتصد نفر را پشت سـرم داشـتم .
گفتم :
- کافی نیست. از همه !
غـرور جبـار حـسابی در هـم شکـسته بـود. رفـت و از روي ناچـاري اسماعیل را واسطه کرد .
•••
اسماعیل سرباز قد بلند و چها ر شانه اي بود از کاظمین عـراق . در رفـت و آمدهایم در حین کار و آشپزي متوجه شدم که نگهبان هاي اردوگاه اسـماعیل را خیلی تحویل نمی گیرند. از طرفی نگهبانی بالاي برجک که سخت ترین نـوع نگهبانی بود، اغلب به او سپرده می شد. بعد فهمیدم چون شـیعه اسـت ، داخـل اردوگاه راهش نمی دهند . بیشتر نگهبان ها کسانی بودند که اعضاي خانواده شان را در جنگ از دست داده بودند . همین دلیل کافی بود که عقده هایشان را سر ما خالی کنند .
در آشپزخانه آزادي بیشتري داشـتیم . بـا توجـه بـه روحیـات اسـماعیل متوجه شدم می توان به او امیدوار بـود . طـرح دوسـتی ریخـتم و سـعی کـردم صمیمیتر شوم. آنجا بود که فهمیدم شیعه است ولی نمیخواهد بقیه بفهمند .
چندبار از او پارچۀ متبرك خواستم و او از کاظمین برایم آورد . من هـم پارچه را میان بچهها تقسیم کردم . یک بار وقتی چشمش بـه زخـم هـایم افتـاد خیلی ناراحت شد . بعد برایم پماد آورد که مصرف آن ، وضع جراحات را بهبود
بخشید. هر چه کردم از حقوق ماهانهام پولش را بدهم قبول نکرد .
او از امام برایم تعریف می کـرد و از اینکـه ایـشان زمـان تبعیـد کجـا و
چگونه زندگی میکردهاند. به این ترتیب دوستی ما محکمتر شد .
صبح روز بعد اسماعیل مرا صدا زد و بعد از کلی صحبت گفت :
- بیا و این دفعه از جبار بگذر! به خاطر من اینبار شکایت نکن !
- باشه! با بچهها مشورت کنم ببینم چی میشه .
بعد از صحبت به این نتیجه رسیدیم که بهتـر اسـت جـاي منّـت بـراي عراقیها باقی بگذاریم و با شرط عدم تکـرار ایـن قبیـل برخـورد هـا ، جبـار را ببخشیم .
از طرفی خوب می دانستیم که اگر پا فشاري کنیم ، عراقـی هـا در جـایی
دیگر و با بهانه اي دیگر دمار از روزگار ما در می آورند. مدت زیـادی نگذشـت کینۀ بعثیها در این ماجرا گریبان مرا گرفت..
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#بسم_رب_الشهدا
🌷شهید حسن مجدیان 🌷
✨محل تولد : دزفول
💠تاریخ تولد: 1344/11/28
✨تاریخ شهادت : 1362/12/5
💠محل شهادت : جزیره مجنون
✨نحوه شهادت : اصابت ترکش به پشت سر
💠شاخصه : فرمانده
✨سازمان : سپاه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
#بسم_رب_الشهدا 🌷شهید حسن مجدیان 🌷 ✨محل تولد : دزفول 💠تاریخ تولد: 1344/11/28 ✨تاریخ شهادت : 13
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#زندگینامه_شهید ⬇️
🔹شهید حسن مجدیان در بهمن ماه ۱۳۴۴ در شهر مقاوم دزفول در خانواده ای متوسط پا به عرصه و جود گذاشت . قبل از دوران تحصیل با وجود سن کم جهت کمک به تامین مخارج روزانه خانواده خویش کار میکرد . در حالیکه ایشان شش ساله شد بودند.
خانواده شان به شهر شهیدان گمنام – شوش دانیال منتقل شدند .
در این ایام با سن کمی که داشت در اجتماعات ونمازهای جماعت و مراسم عزاداری حسینی شرکت میکرد و از حسین که عشق او در وجودش با شیر مادر عجین شده بود درس شهادت شهامت و ایثار می آموخت مراحل ابتدائی وراهنمائی را در مدارس بپایان رسانید.
تا مسئول دورانی که نقطه اوج انقلاب اسلامی بود در تظاهرات سخنرانیهائی که انجام میگرفت شرکت فعال داشت و یکی از شاگردان فعال شهید حجت الاسلام دانش بود علاوه بر شرکت در تظاهرات و راهپیمائیهای شهر در تظاهرات شهرهای دزفول و اهواز شرکت می کرد چه شبها که با شهید عبداللحسین عراقی مخفیانه بر روی در و دیوار شعار می نوشتند و اعلامیه ها را پخش میکردند .
#با_ما_همراه_باشید
#پیگیر_باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#زندگینامه_شهید ⬇️
🔹بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایشان یکی از اشخاص بود که خالصانه کمک میکرد و شبها را تا صبح به نگهبانی از دستاوردهای انقلاب اسلامی می پرداخت .
در اولین شب شروع جنگ تحمیلی با شنیدن پیام مجاهد نستوه برادر حجت الاسلام خامنه ای ریاست جمهوری به نیروهای محافظ شهر پیوست .
در تاریخ ۹ مهر ماه ۵۹ که صدای مهیب توپهای عراق در شهر شهیدان گمنام شوش شنیده شد و زن و کودک و پیر و جوان با پای برهنه و هراسان و مضطرب به هر گوشه ای در حال دویدن و نجات جان خویش بودند حسن با فرستادن خانواده خود به خارج از شهر اسلحه به دوش در شهر ماند و به حفظ و حراست از میکتث و حیثیت کشور اسلامی پرداخت .
#با_ما_همراه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#زندگینامه_شهید ⬇️
🔹 درهمان روزهای اول جنگ با اسلحه های بر دوش به خط مقدم جبهه در غرب کرخه رفت که برادران او را به شهر بر گرداندند و به او گفتند تو خیلی کوچک هستی باری تو زود است در پشت جبهه فعالیت کن .
حسن اخلاق و حسن برخورد نیکویی همراه با آزاد منشی و سخاوت داشت .
گفتار و رفتار و اعمالش همیشه نمونه بود . ایشان فردی مقید به انجام فرائض مذهبی خصوصا نماز جماعت بود بارها مشاهده شده بود که زودتر از همه برای نماز بلند میشد.
تا آنجائیکه اطلاع داشتیم نماز شب را ترک نمیکرد او همچنین مقید به شرکت در دعای کمیل و توسل بود او صفات حیده این بزرگوار خضوع و خشوع در نماز و اخلاص و تقوی در عمل است .
از هر گونه عمل خلاف شرع پرهیز میکرد و سفارش میکرد انجام ندهید . همچنین ایشان توجه خاصی به بیت النبی صلوات الله علیهم داشت .
#با_ما_همراه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#زندگینامه_شهید ⬇️
🔹برادر حسن در حلمه والفجر مقدماتی با اینکه یک بسیجی بود مسئول مخابرات تیپ امام محمد تقی (ع) بود و واقعا لیاقت این را هم داشت علاقه وافری به سپاه داشت ؟
برادر حسن در مرحله عضوگیری سپاه پذیرفته شد و به دوره آموزش سپاه رفت و در گردان سیدالشهدا (ع) در آبادان بعد از چند ماه به آموزش برادران رزمنده پرداخت .
اخلاق و رفتار و روش خوب ایشان باعث شد مسئول آموزش گردان سید الشهدا (ع) از ا نتقال شهید حسن به گردان لیله القدر شدیدا مخالفت نماید .
و در نتیجه شهید کما فی السابق در گردان سید الشهدا در جمع دیگر رزمندگان انجام وظیفه نماید شهید حسن بعدا به تیپ امام حسن (ع) انتقال یافت ویکی از برادران فعال مخابرات گردان بشمار میرفت .
#با_ما_همراه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#زندگینامه_شهید ⬇️
🔹شهید حسن مجدیان با مهارت خاصی که در کمترین زمان از مخابرات کسب کرده بود قادر بود که در مواقع اضطراری اشکالات بیسیم و تلفنها که در اثر پارگی سیم در تمام منطقه پیش میامد با علاقه و فعالیت جدی خود چه در هنگام گرمای ظهر و چه در تاریکی شب وصل نموده و ارتباط برادران رزمنده را مجددا به حالت عادی برگرداند . برادر حسن از اشخاصی بود که ماموریتی نبود بلکه دائم در صحنه های جدال با باطل شرکت داشت .
از جمله عملیاتی که ایشان شرکت جسته اند از این قرار است : جبهه شوش – جبهه صالح مشطط – جبهه شیب – نیسان – جبهه شمال شلمچه – جبهه خرمشهر – جبهه کوشک – عملیات مقدماتی والفجر – عملیات بیت المقدس – عملیات کوشک – عملیات مقدماتی والفجر – عملیات بیت المقدس – عملیات رمضان – عملیات ۲۵ فروردین – ۶۰ در شوش و در عملیات ظفرمند خیبر و اما سرانجام …..
#با_ما_همراه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#زندگینامه_شهید ⬇️
🔹برادر شهید حسن مجدیان در عملیات ظفرمند خیبر بعنوان مسئول مخابرات گردان انجام وظیفه نموده و با شایستگی هر چه تمامتر به انجام این مسئولیت همت گماشت ایشان در این علمیات یک پارچه اخلاص شده بود و کارهای محوله را در اسرع وقت به نحو احسن انجام میداد .
شب قبل از شهادت درجواب دوستانش که راجع به پوشیدن لباس رزم سئوال میکنند می گوید : اینها را پوشیده ام که به من بگوئید مبارک باشد و امشب هم آخرین شبی است که لباسهایم را پوشیده ام و بعد از گفتن این مطلب با اصرار از فرماندهان تقاضا می کند که اجازه دهند تا در خط مقدم حضور یابد .
در حین عملیات با همکاری تعدادی از برادران جهت ادامه ماموریت در قایق آنها اصابت میکند که منجر به شهادت برادر حسن مجدیان و دو نفر دیگر از برادران هم رزمش میشود .
شهادت اهل دارد و سراغ هر کس نمی آید اصابت ترکش به پشت سر حسن هر مسلمان شیعه ی را به یاد مولایش علی (ع) میاندازد که محراب عبادت را با فرق شکافته اش آغشته به خون نمود و این بار حسن با سر شکافته خود به مولای خود لبیک گفت.
#برای شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃