eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹⇐ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی بود، همه پکر بودیم، اگر بود همه مان را الان می خنداند. 🔸⇐یهو دیدیم دونفر یه دست گرفته و دارن میان، یک روی برانکارد آه و ناله میکرد،شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند، بخشی سرِ داد زد: «نگه دار!» 🔹⇐بعد جلوی بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر و دوید بین بچه ها گم شد. به زحمت،امدادگرها رو کردیم که بروند!! 😁 ⭐️| @dosteshahideman 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
شهیدی که توانست با دلایل و آیات #قرآنی رضایت خانواده اش را برای رفتن به جبهه کسب نماید❤️ #شهید_وحید
🌷 🔹اتفاقات را دنبال مي‌کرد و من اصلا فکرش را نمي‌کردم 🗯که روزي تصميم به رفتن🚶 بگيرد. با هم اخبار را نگاه🖥 و درباره اين اتفاقات صحبت مي‌کرديم. 🔸روحيه داشت و در مدتي که اين اخبار را مي‌ديد تصميم خودش را گرفته بود. وقتي به من جريان را گفت باورم ‌نشد🚫 و فکر مي‌کردم شوخي مي‌کند😊. 🔹وقتي با من صحبت مي‌کرد من به جوابش را مي‌دادم فکر نمي‌کردم تصميمشان براي رفتن باشد اما بعداً متوجه شدم که تصميمش کاملاً جدي است✊ و مي‌خواهد به برود. 🔸سال 1393 به رفت و به او گفتند سپاه به عنوان نيرو اعزام نمي‌کند❌. به تهران رفت و آنجا هم قبولش نکردند😔. من اصلاً فکر نمي‌کردم که تصميمش تا اين حد جدي باشد👌. 🔸خيلي پيگير شده بود. خودش را به آب و آتش زد ⚡️ولي از ايران🇮🇷 نتيجه‌اي نگرفت. هر چه بود انگار به افتاده بود که خواهد رفت. در با شخصي از سپاه بدر آشنا مي‌شود. 🔹من هم نگران بودم که نکند آن شخص باشد😰 که گفت نه از صحبت‌هايش معلوم است به لحاظ با ماست. آن آقا از عراق بود و با هم دوست شدند 💞و مدارکش را فرستاد. 🔸ايشان قول داده بود اگر به بياييد من کارتان را درست مي‌کنم. آن زمان يک سالي بود که انتقالي به گرفته بود. مرخصي بدون حقوق گرفت و بار اول در سال🗓 93 رفت و 65 روز آنجا بود. 🔹زماني که برگشت به خاطر مسئله رفتنش با با مشکل مواجه شد. در اين ميان فاصله‌اي افتاد تا اينکه😔 سوم مهر سال 94 دوباره رفت و شد🕊. راوی:همسر شهید 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊 🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹 🌹🕊 🌹 همیشه باهاش میڪردم و میگفتم: اگر شربت آوردن نخوریا بریز دور، یادمه یه بار بهم گفت: اینجا شهادت پیدا نمیشه چیڪار ڪنم؟بهش گفتم: ڪاری نداره ڪه خودت درست ڪن بده بقیه هم بخورند، خندید و گفت: اینطوری خودم شهید نمیشم ڪه بقیه شهید میشن شربت شهادت یه جورایی رمز بین من و آقا ابوالفضل بود... 🌷 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊 🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌺💜 💠 سعید واقعا بود 🔹بعد از شهادت حاج امین ( ) بین عکس ها می گشتم و عکس های شهید کریمیان رو نگاه می کردم. 🔸و هربار که به عکس می رسیدم چند دقیقه صبر می کردم و نگاهش می کردم. اون موقع سعید هنوز به نرسیده بود. انگار یه صدایی درِ گوشم می گفت: یه روزی صاحب این عکس هم به خیل خواهد پیوست. 🔹زمان جلو رفت و من سعید رو شب شهادت امام باقر (علیه السلام) توی مجلس دیدم... حسابی خوش و بش کردیم... چون با سعید زیاد شوخی داشتم، موقع خداحافظی به گفتم: «آقا سعید! تا وقتی زنده بودی که خیری نداشتی! ان شاءالله بشی یه خیری به ما برسه! ». 🔸توقع داشتم مثل همیشه بخنده و جوابمو بده: «نه! بادمجون بم آفت نداره» و از این حرفا... اما برخلاف انتظارم این دفعه فقط یه کم زد و آروم گفت: «ایشالله...»! 🔹حیرت برم داشت کمی ترسیدم. با اینکه خورده بودم اما جدی نگرفتم... و با زمان جلو رفتم تا خبر رسید: سعید پرکشید : ۱۱ محرم ۱۳۹۵ ه.ش ... و من بار دیگر باور کردم شهدا می شوند. 🔸 یه پسر با معرفت و با استعداد بود، پر از ومن هنوز داستان های نماز شب ها، گریه هاش تو هیئت، تلاش های جهادی، ولایت مداری، تلاش علمی و ... رو، خوب در ذهن دارم. 🔹اما یکی از مهم ترین اون خصوصیات این بود که ایشون واقعا بود و ثابت کرد وقتی کسی واقعا در جست و جوی چیزی باشه، بهش خواهد رسید. 🔸خلاصه اینکه برای من بهترین تفسیر این بیت از حافظ شد: ✨دست از طلب ندارم تا کام من برآید ✨یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید. 🌹روح شهدا را شاد کنید ولو با یک ... 🌷 💌| @Dosteshahideman
🌺💜 💠 سعید واقعا بود 🔹بعد از شهادت حاج امین ( ) بین عکس ها می گشتم و عکس های شهید کریمیان رو نگاه می کردم. 🔸و هربار که به عکس می رسیدم چند دقیقه صبر می کردم و نگاهش می کردم. اون موقع سعید هنوز به نرسیده بود. انگار یه صدایی درِ گوشم می گفت: یه روزی صاحب این عکس هم به خیل خواهد پیوست. 🔹زمان جلو رفت و من سعید رو شب شهادت امام باقر (علیه السلام) توی مجلس دیدم... حسابی خوش و بش کردیم... چون با سعید زیاد شوخی داشتم، موقع خداحافظی به گفتم: «آقا سعید! تا وقتی زنده بودی که خیری نداشتی! ان شاءالله بشی یه خیری به ما برسه! ». 🔸توقع داشتم مثل همیشه بخنده و جوابمو بده: «نه! بادمجون بم آفت نداره» و از این حرفا... اما برخلاف انتظارم این دفعه فقط یه کم زد و آروم گفت: «ایشالله...»! 🔹حیرت برم داشت کمی ترسیدم. با اینکه خورده بودم اما جدی نگرفتم... و با زمان جلو رفتم تا خبر رسید: سعید پرکشید : ۱۱ محرم ۱۳۹۵ ه.ش ... و من بار دیگر باور کردم شهدا می شوند. 🔸 یه پسر با معرفت و با استعداد بود، پر از ومن هنوز داستان های نماز شب ها، گریه هاش تو هیئت، تلاش های جهادی، ولایت مداری، تلاش علمی و ... رو، خوب در ذهن دارم. 🔹اما یکی از مهم ترین اون خصوصیات این بود که ایشون واقعا بود و ثابت کرد وقتی کسی واقعا در جست و جوی چیزی باشه، بهش خواهد رسید. 🔸خلاصه اینکه برای من بهترین تفسیر این بیت از حافظ شد: ✨دست از طلب ندارم تا کام من برآید ✨یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید. 🌹روح شهدا را شاد کنید ولو با یک ... 🌷 💌| @dosteshahideman
❤️ 🌷 💠هرروز عاشق‌ تر از دیروز 🔸میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر میشیم. 🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫 🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . 🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده 🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم . مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅 🔹از بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉 🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی. تقصیر خودته که خودت نبودی. بااااید بریم بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا ⁉️😔 راوےهمسر شهید 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❤️ 🌷 💠هرروز عاشق‌ تر از دیروز 🔸میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر میشیم. 🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫 🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . 🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده 🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم . مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅 🔹از بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉 🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی. تقصیر خودته که خودت نبودی. بااااید بریم بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا ⁉️😔 راوےهمسر شهید 🍃| @dosteshahideman 🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. ┏━✨⚜⚜✨━┓ @dosteshahideman ┗━✨⚜⚜✨━┛
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و یـکم 🍁:لـهـجه تـرکے عـربـے چند نفر از رزمنده های از در ضبط کرده بودند که در آن نحوه ی باز و بسته کردن می داد.توی این فیلم فقط دست های داخل کادر است. به اضافه که با عربی محلی ی کار را می دهد. بار اولی که این را می دیدم صرفآ از صدایش فهمیدم ،چون تصویری از $چهره ی او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد.چند دقیقه که تماشا کردم برگشتم و به که مشغول کار خودش بود گفتم:#(بابا عربی!این_دیگر_چیست؟) گفت:برای یک عده از بچه ها توپ را داده بودم . گفتند این طوری یادمان نمی ماند، بار دیگر هم توضیح بده بگیریم. من هم توضیح دادم فیلم که داشته باشند و اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند. :کو؟کجا هستند این بچه ها؟ گفت:همین جا هستند،حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.گفتم:خودت که لو رفته ای با این عربی قاطی.، گفت :لهجه ام که خیلی است!الان که دارم گوش می کنم می بینم این بنده خداها چقدر توی دلشان خندیده اند. البته این را به می گفت. من تا حدودی بالهجه های محلی آشنا هستم ومقدار تسلط محمودرضا به عربی رامی دانستم. توی این فیلم،قطعات توپ را با حوصله زیاد یکی یکی باز می کند.در آخر فیلم که کارتمام می شود! انقدر موقع دیدن فیلم از تکلمش به عربی محلی کرده بودم که آن را دوباره از اول تا اخر دیدم.آخر سر هم برای خودم کپی کردم.بعدا که فلش مموری را باخودم آوردم تبریز و باز کردم تا فیلم را بریزم روی لپ تاپ، دیدم هم یواشکی آن را ازمموری کرده است! شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman🍃🌷 🍂 و دوم 🍁:گرا با گوگل ارث می گفت: در حلب برای تعیین گرا از نرم افزار ارث کمک می گرفت. اما ها به جایی که باید می خوردند،نمی خوردند.می گفت متوجه شده بود که ارث برای جاهایی مانند و خطا دارد. معتقد بود که این خطا عمدی است. مقدار این خطا را درآورده بود و بعد از آن،مقدار این خطا را در نظر می گرفت و می کرد و را که میخواست زد. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و سـوم 🍁:عـدالـت،حـتی براے سـربـازهـای سـورے محمدی،فرمانده تیپ مکانیزه ی امام زمان(عج) تعریف می کرد. ماه بود و ما در بودیم که یکی از افسران ارشدسوری به ضیافت دعوتمان کرد.با تعدادی از رزمندگان از جمله به میهمانی رفتیم. خیلی هم بودیم .دو سه دقیقه بیشتر تا نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم. اما منصرف شد و گفت من برمی گردم ،رزمندگان اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم بودم که دلیل برگشتنش را بدانم. به من گفت:شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و را بخورید. بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم. بعد از افطار گفت:اگر خاطرت باشد این قبلا هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده ی ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت آنرا با ولع می خورند.امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این بدهند،من آن را نمی خورم. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 و چـهـارم 🍁:شـوخ و جـدے اهل بود،زیاد اما نگه می داشت گاهی هم کاملا جدی بود ، هنرمند ساز بسیجی، در با بود. وقتی برای به آمد شب در منزل بهزاد پروین قدس تعریف می کرد: شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی می رفت،خیلی می شد. یک بارمشغول گرفتن بود. چند آنجا بودند که مدام به پرو پای ما میپیچیدند. یکهو قاطی کرد،برگشت به من گفت:حاج !اینها را بروند کنار. پدر من را در آورده اند. هوا تاریک بود و ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم. من دست به یقه شدم و یکی دوتا از این ها را گرفتم هُل دادم.یکی آمد : بابا اینی که زدی تو بود. گفتم ؟ بعد فهمیدیم محمد دبوق بوده. آمدم گرفتم و (محمودرضا) را نشان دادم و گفتم مقصر این بود!این به من گفت اینها را دور کن.شما جلوی را گرفته بودید. داشت گرا می گرفت.توی بود.همانقدر که بود که می شد خیلی می شد گاهی عالم و آدم را سرکار میگزاشت گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی می کرد. حتی در محل کارش بخاطر یکی از این شوخی ها شده بود،اما هیچوقت با من ک بودم شوخی نمی کرد.از چیزهایی که هنوز هم مرا می کند،یکی همین مسئله است. من فقط سال بزرگتر بودم اما حق را میکرد باهم ک بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. خیلی پیش می آمدکه درباره کارش یا از سوریه ومسائل معمولی و از سر کار گزاشتن هایش تعریف می کرد و . اما هیچوقت نشدحتی با من بکند و . شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 وهـفـتـم 🍁:اسـتـاد آمـوزش هـاے فـشـرده چندباری درباره رفتنم به با کردم. اما هربار که می شد می آورد که نیازی به نداریم نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم گفت جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد. انجا به نیروی نیاز داریم. مربی بود همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هردلیلی بردارم هست که می تواند سریع مرا آماده کند. وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم حالا اگر روزی به وروی نیروی مردمی نیاز بود و در کاربود،چند روز طول می کشد به یکی مثل من بدهی؟ :دوهفته . فکر کردم دارد می کند چون همیشه از در می گفت. توقع داشتم بگوید مثلا باید آموزش ببینی. بعد از که داشتم این حرف ها را برای یکی از نقل می کردم. :دوهفته را خیلی گفته، نیروی را روزه آموزش داده بود و از او یک نیروی تک درست کرده بود،فهمیدم مرا !هر بار که حرف رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @mdosteshahideman🍃🌷 🍂 وهـشـتـم 🍁:رمـز و راز شـهـادت آبان 1392بعد از در با راه افتادیم سمت که به مراسم برسیم.جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از جدا شدم.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش . کاملا دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار. زیپ کافشنش را بخاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین. دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار. یک سماور بزرگ چند متر آن طرفتر گذاشته بودند جلوی امامزاده. رفتم دوتا چای گرفتم یکی از چای ها را آوردم و به تعارف کردم با دست اشاره کرد که نمی خواهد ک چایی را نگرفت. ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود. را کاملا انداخت طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت توی لباسش را نگاه می کرد.نمی دانم چرا کردم توی با حرف می زند. اینکه بعدی باشد یک لحظه برق از رد شد. هم شد. بعدی بود که دو ماه بعد در منطقه به ملحق شد.حالت آن روزش در مدام جلوی است و یادم نمی رود. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dostesbahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و پـنـجـم 🍁:رشـتـه تـعـلـقـات را بـایـد بـریـد درون خودش،با خودش می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی که حرف می زدیم حرفهای به زبانش می آمد. هربار که از بر می گشت و می نشستیم به حرف زدن ،حرف هایش بیشتر بوی می داد. اگر توی حرف هایش دقیق می شدی می توانستی بفهمی که انگار هرروز دارد قدمی را می کند. آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم :جان فشانی اصلا نیست. بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس ها می دویده و توی همین چند متر، آمد . بعد گفت:اینطوری که ما درباره حرف می زنیم و گوییم مثلا فلانی را گرفته بود یا فلانی جان کرد،این قدرها هم . است.من بودم که چطور در عرض یکی دوسال قبل از برای بریدن رشته تمرین می کرد. واقعا روی خودش کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی چیزی را به کسی به راحتی می بخشید،داشت رشته را می برید،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بودو چطور بی شده بود. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 و شـشـم 🍁:رفـتنـش فـاش شـده بـود این اواخر اگر کسی بود،می توانست بفهمد که شده است. از در حال و هوای و بود،اما این رفت و آمدها ی سال های به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او در این راه می شود و این هم است،مطمئن بودم.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است. همیشه آدم در چنین مواقعی با و پراندن می پیچاند.یک بار که با اش آمده بود و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:نگذار برود. این،این دفعه برود می شود. گفتم:از این طور مطمئن می گویی؟گفت:از اش_پیداست. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
💠گزیده ای از کتاب #قصه_دلبری: ✍به روایت همسر شهید 💟وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه اینکه آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه #شوخی بود. 💟خانم ابویی که بزور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: «آقای محمدخانی منو واسطه کرده برای #خواستگاری از تو! » 💟اصلا به ذهنم خطور نمیکرد #مجرد باشد. قیافه جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تاحدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود #دانشجویان باشد. میگفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از نهاد رهبری است. 💟بی محلی به #خواستگارهایش را هم از سر همین موضوع می دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمیگردد! 📌توصیه میکنم حتما کتاب عاشقانه و بسیارزیبای #قصه_دلبری رو مطالعه بفرمایید #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_مدافع_حرم🌷 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘ 🥀 🍃 -"توی این قدر به خدا می رسی؛میای خونه،یه خورده ما رو ببین!" می کردم. آخه هروقت می آمد،هنوز نرسیده،باهمان لباس ها می ایستاد به .ماهم مگر چه قدر پهلوی هم بودیم؟! نصفه شب می رسید،صبح هم و به دست،بندهای پوتینش را نبسته سوار ماشین می شدکه برود. نگاهم کرد و گفت:"وقتی تو رو می بینم،احساس می کنم باید دو رکعت بخونم." محمد رسول الله(ص) ،ص33 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
همیشه دوست داشت پلیس شود. مجید پسر شروشور محله بود که دوست دوست داشت پلیس شود. دوست داشت داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، و را داشته باشد. از بس که مهربون بود.  : «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.  می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد.  چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم این را بگیر دست از سر ما بردار در بسیج هم از و دست‌بردار نبود. » 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈