ســـ😊ــلام✋
صبح زیباتون بخیر ☕️ 😊🌸🍃
صبحتون پُر از عطر خدا💖
روزسه شنبه تـون🌸
معطر به بوی مهربانی
الهی دلتـون شـاد لبتـون خندان 🌸
قلبتون مملو از آرامش باشه🌸🍃
#سلام_صبحتون_بخیر🌸🍃🌸
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز سهشنبه، صد مرتبه
⚜ یا ارحم الراحمین ⚜
🦋 @downloadamiran 🦋
🌸🍃
🍃
🔖«جویدن خوب غذا» موجب کنترل #فشار_خون میشود
در بسیاری از موارد مخصوصاً در ابتدای بروز بیماری فشارخون, میتوان با #رژیم_غذایی افزایش فشار خون را درمان کرد.
#جویدن_غذا از ضروریات کنترل فشار خون است؛ برای کاهش فشار خون در افراد با فشار بالا و نیز افزایش فشار خون در افراد با فشار پایین لازم است تا هر لقمه را کاملاً بجوند.
برای تقویت اثر عمل جویدن باید بهروی جویدن تمرکز کرد و همزمان غذا را بویید و با لذت هرچه بیشتر لقمه غذا را بلعید.
نباید غذا را با کمک آب یا مایعات وارد معده کرد؛ برای لذت بردن از غذا علاوه بر خوشبو, خوشطعم بودن و خوشپخت بودن آن، فرد باید کاملاً گرسنه شده باشد.
برای کنترل فشار خون باید با اشتها و در زمان گرسنگی غذا خورده شود؛ غذا را باید کاملاً جوید و با تمرکز و آرامش غذا خورد و قبل از سیر شدن کامل باید دست از غذا کشید و مایعات همراه غذا خورده نشود مگر اینکه غذا خیلی خشک باشد.
🖊دکتر رحیم فیروزی ( دانشجوی دکترای تخصصی طب سنتی )
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
1_1136163697.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🖤شهید حاج قاسم سلیمانی🖤 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
🦋 @downloadamiran 🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_دوم
بعد اینکه حافظه ام برگشت . سعی کردم از گذشته و کارهایی که انجام دادم فاصله بگیریم . یعنی همان راه فراموشی را در پیش گرفتم . همه را بخشیدم ، مامان ، محمد ، مهتاب و حتی امیرصدرا!
با هر قطره اشک که میریختم تمام لحظه های بد گذشته را از خود دور کردم . تصمیم گرفته بودم ، زندگی جدیدی را آغاز کنم ... فقط باید جواب یک سوال را پیدا میکردم
چرا عرفان مرا بازیچه دست خود کرده بود؟او که میتوانست بعد گم شدن من ، برود و به عشقش برسد . چرا دوباره آمده بود و احساسات مرا به بازی گرفته بود؟
سه روز از نبود عرفان میگذشت. عارفه و عمو خیلی نگرانش بودند . میگفتند سابقه نداشته که بدون اطلاع به ماموریت برود . حتی دوست ها و همکارانش هم از او خبری نداشتند . کارم شده بود ، هر روز تلاش کردن تا عرفان را از یاد ببرم اما شب ها وقتی که تنها میشدم و سر روی بالشت میگذاشتم ، چهرهاش لحظه ای از من دور نمیشد . حرف هایش ،نگاهش مدام برایم تکرار میشد . هم از دستش ناراحت بودم هم میخواستم زودتر برگردد. شب را با جدال بین اینکه من هم دوستش دارم یا نه ، به صبح میرساندم .
صبح پنجمین روز ، تلفن خانه زنگ زد . مامان به دیدن مهتاب رفته بود و من در خانه تنها بودم . تلفن را برداشتم و گفتم
_ بله ؟
_ اگه میخوای عرفان و ببینی بدون اینکه به کسی چیزی بگی ،بیا در خونه تون ، یه پسر بچه برات ، یه بسته میاره ... بسته به دستت رسید دوباره زنگ میزنم
_ تو کی هستی؟
اما بوق ممتد نشان از قطع شدن تماس بود .
چادر مامان را سر کردم و به سمت حیاط رفتم . با باز شدن در پسری که لباس ژولیدهای به تن داشت ، جلو آمد و بسته ی کادو پیچ به دستم داد . نگاهی به سر کوچه انداختم کسی نبود .
_ اینو کی بهت داد ؟
همان طور که عقب عقب میرفت گفت
_ یه آقای جوون ... گفت بدم به این خونه
_ وایسا ... من کاریت ندارم
اما او نایستاد و شروع به دویدن کرد . نمیدانستم کار کیست ؟ دلهره مثل خوره به جانم افتاده بود . با خودم گفتم
_ نکنه بلایی سر عرفان اومده باشه ؟ ....
کاغذ بسته را باز کردم . در یک جعبه کوچک یک موبایل با یک سیم کارت به همراه یک تکه کاغذ وجود داشت.روی آن نوشته بود: «اینترنت گوشی و روشن کن ! »
سیمکارت را در موبایل انداختم و منتظر ماندم تا روشن شود . بلافاصله اینترنت را روشن کردم. حیاط آنتندهی خوبی نداشت. به اتاق خودم رفتم . در اتاق منتظر به صفحه گوشی نگاه میکردم . یک تماس تصویری از واتساپ گرفته شد . تمام ناراحتیهایم از عرفان را کنار گذاشتم و به امید دیدن عرفان تماس را وصل کردم . اولش صفحه سیاه بود و صدای خش خش میآمد اما بعد تصویر روی چهره مردی ثابت ماند . اول نشناختم اما بعد که تصویر زوم شد ، عرفان را شناختم . بیهوش بود و سرش روی سینه اش افتاده بود . از همه جای صورتش خون روان شده بود . دست و پایش هم روی یک صندلی بسته شده بود.
_ در چه حالی نرگس ؟ ... از دیدن عشقت ناراحت شدی ؟....آخی ... میبینی به چه روزی افتاده ؟...
با دیدنش اشک هایم پشت سر هم از یکدیگر سبقت میگرفتند و پایین میآمدند .
_ چیکارش کردین ؟... اصلا تو کی هستی ؟...
_ یه غریبه آشنا
_ چرا این بلا رو سرش اوردین ؟
_ به خاطر انتقام ...
_ از کی ؟...
دوربین را برگرداند . با حافظه ی نیمه برگشتهام ، تشخیص دادم که ساسان است .
_ تو مگه زنده ای ؟
_ چیه تعجب کردی ؟ فکر کردی مُردم یا دستگیر شدم ؟
_ با عرفان چیکار داری ؟
خنده ی مستانه ای کرد و گفت
_ فقط یه گوشمالی کوچولو بهش دادم ... البته خیلی جون سخته ....هرکس جای اون بود تا حالا مرده بود ...
_ اونی که باید بمیره تویی
_ مواظب حرف زدنت باش ! یه دفعه دیدی عصبانی شدم جنازه شو فرستادما...
_ تو هیچ غلطی نمیکنی ...
_ میدونی از وقتی جواب رد شنیدم از تو ، عهد کردم که نذارم هیچ کسی و وارد زندگیت کنی ... میبینی که به عهدمم پایبند بودم ... نذاشتم تو این دوسال راحت زندگی کنی... باید تاوان نه ای که گفتی و پس بدی !
_ تو رسماً روانی ... بذار بره ، هنوز هیچ رابطه ای ما با هم نداریم ...اصلا اون پسر عموی منه!
تک خنده ای کرد و گفت
_ دروغگو ی خوبی هم نیستی ... متاسفانه عرفان تو شکنجه ها اعتراف به علاقهش نسبت به تو کرده ....
_ توروخدا کاریش نداشته باش .... چی از جون ما میخوای ؟
_ هوومم حالا شد ... تو و عرفان و امیر ، سامان ،برادرم و از من گرفتین ...منو آواره کردین... حالا باید تقاص پس بدین
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
#پارت2
_ چی کار کنم تا دست از سرش برداری ؟
نزدیک عرفان شد و جلوی موهایش را گرفت و کشید و سرش را بالا آورد و گفت
_ میبینیش ، جون نداره دیگه . خون زیادیم از دست داده ... اگه جونش برات مهمه ، تنها ،تاکید میکنم تنها بیا .بدون خبر دادن به کسی. نیم ساعت دیگه یه ماشین میفرستم که بیاردتت اینجا .
عرفان که با حرکت وحشیانه ساسان بهوش آمده بود ،ناله کنان گفت
_ نیا... نیا نرگس ...
خونی که بالا آورد نگذاشت ادامه حرفش را بزند .
_ تحمل کن ... میام از دستش نجات میدم ...
تماس را قطع کرد و نگذاشت بیشتر با او حرف بزنم .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_سوم
نمیدانستم باید چیکار کنم . از آن روانی هر کاری برمیآمد . می ترسیدم به کسی خبر بدهم و کار بیخ پیدا کند و ساسان بلایی سر عرفان بیاورد . زمان زیادی نداشتم . کمی فکر کردم . بهترین گزینه عارفه بود . او با همکاران عرفان در ارتباط بود و میتوانست راهی برای نجات دادن عرفان پیدا کند .
لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم . یک یادداشت برای مامان گذاشتم تا به عارفه زنگ بزند و متوجه قضیه شود . از داخل کمدهای آشپزخانه هم چند تکه پارچه تمیز برداشتم .
سر نیم ساعت از خانه بیرون رفتم . یک ماشین بنز با شیشه های دودی ، سر کوچه پارک شده بود . با دیدن من جلوی پایم ترمز زد . سوارش شدم و هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد . کنارم یک مرد هیکلی نشسته بود .
_ کجا داریم میریم ؟
_ میفهمی .
_ از شهر داریم خارج میشیم که !
انگشت سبابهاش را به طرف گرفت و با حالت تهدید گفت
_ بخوای زیاد حرف بزنی ، مجبور میشم دهنت و ببندم ...
خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم و ماشین هم آنقدر با سرعت میرفت که نمیتوانستم تابلوهای راهنمای بیرون را بخوانم . تمام فکرم پیش عرفان بود . اگر بلایی سرش میآمد تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم .
سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و فکر کردم . همه این اتفاقات تقصیر من بود . اگر من به آن تولد کذایی نمیرفتم و ساسان مرا نمیدید ، این همه بلا هم سرم نمیآمد . به آسمان نگاه کردم و در دلم گفتم
«خدایا میدونم بنده گناهکاری هستم برات ولی ازت میخوام عرفان بلایی سرش نیاد ... فقط سالم بمونه ... قول میدم از این به بعد اگه زنده موندم ، همه ی خطا هام و جبران کنم !»
نزدیک های غروب به روستایی رسیدیم که به نظر میآمد خالی از سکنه بود . ماشین وارد یک ویلای بزرگ شد . با ایستادن ماشین ، یکی از زیردست های ساسان در را باز کرد و بازویم را گرفت و از ماشین پیادهام کرد .
یا عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم
_ دستت و به من نزن ! راه و نشون بده خودم میام .
_ هی پسر چیکار میکنی ... با خانم درست رفتار کن !
به سمت صدا برگشتم . ساسان بالای پله ها ایستاده بود . به سمتش رفتم که دوتا از افرادش مانع شدند و راهم را بستند .
_ به اینا بگو برن کنار ...
_ اول باید بازرسی بشی ...
با اشاره سرش ، دو نفر دیگر آمدند و کیفم را گرفتند و چادرم را از سر برداشتند .
با اخم به ساسان گفتم
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_چهارم
_ با چادرم چیکار داری ؟
_ از کی تا حالا چادری شدی ؟
_ به تو مربوط نیست .
یک از آن دونفر خواست دست به بدنم بزند که خودم را عقب کشیدم.
_ نترس دختره !
خوب که به چهره اش نگاه کردم. دیدم راست میگوید دختریست که لباس مردانه پوشیده .
بازرسی که تمام شد همان دختر گفت
_ چیزی با خودش نداره قربان !
_ پس راهنمایی شون کن
از پله های ویلا بالا رفتم . داخل به غیر از یک دست مبل راحتی ،چیز دیگری به چشم نمیخورد .
_ اینجا بشین تا آقا بیان .
نشستم و منتظر ماندم . صدای فریاد عرفان به گوشم رسید که میگفت
_ به من دست نزن لعنتی ...
از جایم بلند شدم و خواستم به سمت صدا بروم که همان دختر مچم را گرفت گفت
_ کجا ؟
_ مگه نمیبینی میخوام برم ....
_ تا آقا دستور ندادن باید همین جا بمونی .
همین حین ساسان گفت
«ستی بیارش !»
از پله های داخل ویلا پایین رفتیم . استخر بزرگ و پرآبی وجود داشت که روی میز و صندلی کنارش ، ساسان نشسته بود و سیگاری هم در دستش بود .
چشم چرخاندم . دور تا دور از افراد ساسان ایستاده بودند. از دم همه غول پیکر . آب دهنم را با ترس قورت دادم . با خودم گفتم
«شاید دیگه هیچ وقت رنگ آسمون به چشم نبینم .»
_ چرا وایستادی ... بشین
_ من برای نشستن نیومدم ....بگو چه بلایی سرش آوردی ؟
_ اوه ... چه با جذبه!... خیلی برات مهمه ؟
_ معلومه که مهمه .... هر انتقامی میخوای بگیری از من باید بگیری ... به عرفان چیکار داری ... زود آزادش کن بره ...
_ نه بابا ... دیگه چی ؟
بلند شد و فاصلهاش را کم کرد و درست در یک قدمی من ایستاد .
_ حساب تو جداست .... حساب عرفان جدا ....هردوتون باید تاوان بدین ...
_ خیلی پستی ....
هنوز جمله ام تمام نشده بود که یک طرف صورتم سوخت . جای انگشتانش روی صورتم ذوقذوق میکرد .
با نفرت نگاهش کردم که گفت
_ بیایید اینم ببرین پیش عرفان .... تا بعداً به حسابش برسم ....
مرا به سمت یکی از اتاق هایی که دور استخر بود بردند .
اتاق کوچکی که با یک لامپ ، فضایش روشن شده بود . مرا به داخل هل دادن و کیفم هم پرت کردند و در را بستند و رفتند . دیوار های اتاق ترک خورده و نم برداشته بود .
عرفان گوشه ای افتاده بود و از درد به خود میپیچید .
با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد . کنارش زانو زدم .گوشه پیراهنش را گرفتم تا برگردد .
صورتش خونی و کبود شده بود. روی گلو و شانه هایش سرخ شده بود . چشم هایش را به زور باز کرد و گفت
_ چرا اومدی اینجا ؟
_ اومدم نجاتت بدم
لبخند بی جونی زد و گفت
_ آخه چه جوری ؟... اون میخواست تو رو بکشونه اینجا که هر دومون و با هم بکشه ...
_ نه اینکارو نمیکنه .... خودش میگه منو دوست داره ... پس بلایی سرم نمیاره ...
_ بی جا کرده ...مرتیکه عوضی ...
سعی کرد کمی خودش را جابهجا کند اما نتوانست و از درد چهرهاش جمع شد .
_ یکم تحمل کن فقط ... از اینجا نجاتت میدم ...
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_پنجم
پارچه های تمیزی که در کیفم به همراه داشتم را درآوردم و صورتش را پاک کردم . سرش که شکسته بود را بستم . دستی که در گچ بود را باز کرده بودند . و با هر تکان کلی درد میکشید .
چند ساعت گذشته بود و اما خبری از ساسان نشده بود . روبه عرفان پرسیدم
_ چند روزه اینجایی ؟
_ از همون روزی که قرار بود بیام دنبالت....
_ منو ببخش ...
_ چرا ؟
_ چون کلی حرف پشت سرت زدم ... فکر کردم رفتی .
خنده ای کرد . از همان هایی که دلم برایش میرفت . اما به خاطر تکان خوردن دستش زود لبخندش جمع شد و گفت
_ کار بدی کردی .....حلالت نمیکنم !
به سمتش مایل شدم و گفتم
_ بدجنس بهم حق بده ... تو از فراموشی من سوء استفاده کرده بودی ...
_ من ؟!
_ بله ... خود شما ... چرا به من نگفته بودی قبلا عاشق یکی دیگه بودی ؟... چرا نگفتی قبلا صیغه ی محرمیتی که داشتیم ، نقشه بود تا تو به هدفت برسی .؟
با تعجب نگاهم میکرد .
_ چرا اون طوری نگاه میکنی ؟
_ تو حافظه ت برگشته ؟
_ بله ... و الان همه چیز برام روشنه
_ وای خیلی خوشحال شدم ...
_ هی آقا این خوشحالی باعث نمیشه من ناراحتیم از بین بره ها
و بعد رویم را به قهر برگردانم .
_ خب بگو چیکار کنم ؟
....
_ نرگس خانوم .... نرگس جان ... نرگسی...برگرد نگام کن !
دیگر طاقت نیاوردم و برگشتم و نگاهش کردم .
_ به جان خودم همون روزی که این اتفاق برام افتاد ،قبلش میخواستم بهت بگم ... ولی نشد ... من قصدم به بازی گرفتن تو نبود ... اولش به یه بهانه اومدم خواستگاریت ...اما بعد دلبستهت شدم ... میدیدم تو هم دوسم داری ...اما چشم روی همه چیز بسته بودم ... اون کسی که میگی ، دختر یکی از فرمانده هام بود ... خود دخترش به باباش گفت بود من عرفان و میخوام ... من اولش راضی نبودم ... اما فرمانده دستور داده بود که من حتما باید با دخترش ازدواج کنم
_ یعنی چی ؟ مگه زوره؟
_ دقیقا زور بود ... چون اگر انجام نمیشد علیه من مدرک درست کرده بودند تا آبروم و ببرن ... منم ناچارا رفتم خواستگاری... اما بابا از طرز رفتار دختره خوشش نیومد ....به خاطر همین تو رو پیشنهاد کرد ....بذار روراست باشم... از همون روزی که محرم شدیم دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد .
_ اون دختره چی شد ؟
_ هیچی بابا ، فهمید با دختر عموم صیغه شدم ، دم شو گذاشت رو کولش و رفت .
_ راست میگی ؟
_ اره ... خداروشکر اون فرمانده بازنشست شد و دخترشم از خر شیطون پایین اومد ... هم دخترش هم خود فرمانده فکر کنم مشکل اعصاب داشتن ...
_ دیگه دردسر برات درست نمیشه؟
_ نه خیالت تخت ... حالا خیالت راحت شد ؟
_ اوهوم ... ولی من و خیلی اذیت کردیا... اگه زنده از اینجا بیرون رفتیم تلافی شو سرت در میارم!
_ اگه زنده موندم ... همه ی اذیتت های تو رو به جون میخرم !
خودم را بگوشش نزدیک کردم و گفتم
_ نگران نباش ... به عارفه گفتم ، به همکارات خبر بده ... احتمالا ماشینی که منو آورده اینجا تعقیب کردن ...
_ کار خطرناکی کردی !
_ «عشق من, در سفر عشق ,خطر بايد کرد»
"لیلی گلزار"
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمونسلام
🦋@downloadamiran🦋
ممکن است هر روز خوب نباشد،
اما چیزهای خوبی در هر روز وجود
دارند که می توانی پیدا کنی.
#صبح_بخیر
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#داستانک
#بهلول_و_سوداگر
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه.
سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟
تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#معرفیکتاب
کتاب : خاطرات سفیر
نویسنده: نیلوفر شادمهری
نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالشهای یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه میپردازد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس میبرد و او را با رویدادها، تجربهها و خاطراتش شریک میکند.
خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامهی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجههی او با آدمهای مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
روزتون به خیر 🌤
فرصت دلدادگی آسمان
برطلوع آبی دوست داشتنهاست
وآوازگنجشڪان نویدمی دهدکه
روز تون را با عشق باید چشید
سلام روزتون قرین آرامش🌨🌼🍃
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز چهارشنبه، صد مرتبه
⚜️ یا حیُّ و یا قیّوم ⚜️
🦋 @downloadamiran 🦋
شهید مدافع حرم محمد بلباسی 🌹
💫 اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنی، نگاه خدا روزیت میشود.
#شهیدانه
🦋 @downloadamiran 🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_ششم
زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانهام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانیاش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم.
«_میدونی چیه ؟
_نه بگو تا بدونم .
_ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر میگفت و میخندید ... سربهسر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که میخواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ...
_ حالا چه حرف مهمی بود ؟
تو چشم های من نگاه کرد و گفت
_ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمیکردم که امیرصدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند .
با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت:
_ هی تو ، پاشو آقا کارت داره !
عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت
_ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا .
_ مثل اینکه هنوز زبونت درازه ....
خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم:
_ باشه میام ... بیفت جلو
_ ولی نرگس ...
مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم
_ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ...
_ میخوای چیکار کنی ؟
_ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟
خشمگین نگاهش کردم و گفتم
_ دارم میام ...
و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم
_ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ...
از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم .
ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود . با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند .
_ بیا جلو و بشین !
_ همین جا راحتم .
_ باهات میخوام حرف بزنم ... بیا بشین .
_ گوش میکنم .
_ چه قدر تو لجبازی
_ حرفت و بزن دیگه....
از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم میشد گفت
_ میدونم از من متنفری ...
_ خوبه که خودت میدونی ...
_ ولی من هنوزم دوست دارم !
پوزخندی زدم و گفتم
_ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟
اخمی کرد و گفت
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
#قسمت_نود_و_هفتم
_ قضیه اونا فرق داره ....
_ هیچم فرق نداره....
_ تو با تمام اونا فرق داری ... من عاشق هیچ کدوم نشدم ...ولی تو رو از همون بار اول که دیدم ...
_ بسه دیگه... ادامه نده
درست مقابل هم ایستاده بودیم و حرف میزدیم .
_ از وقتی فهمیدم تو و اون برادرت چه کثافت کاری هایی که نکردین ... حالم از جفتتون بهم میخوره ...
یک قدم جلو آمد که در عوض من یک قدم عقب رفتم
_ تو لیاقت دوست داشته شدن از طرف من و نداری ... فکر کردم من زبون بازی بلد نیستم و نمیتونم توجه تو رو سمت خودم جلب کنم ...اما دیدم سامانم نتونست این کارو بکنه
_ سامان !؟ اون که خیلی ساده تر و ابله تر از تو بود ... میدونی امارش و از کی گرفتم ؟...قدم قدم عقب رفتن من مساوی شده بود با رسیدن به دیوار .
_ از زنش ، المیرا ...
ساسان که با حرف های من عصبانی شده بود ، آخرین قدم را برداشت و گفت
_ باید میدونستم کار اون زنیکه باشه ... یادم باشه قبل رفتنم اونم با شما ها به درک بفرستم .
دیگر جا برای عقب رفتن نداشتم . ترسیده بودم . اما خودم را نباختم و همانطور با خشم نگاهش میکردم .
_ تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ... چون من به یکی گفتم اگر برنگشتم به پلیس خبر بده .
از بین دندان های کلید شده اش غرید
_ وقتی همین جا تو باغچه زنده زنده چالت کردم میفهمی در افتادن با ساسان ملک زاده یعنی چی .
دستش را دراز کرد تا من را بگیرد که از زیر دستش فرار کردم و از پله های ایوان پایین رفتم . سه پله مانده ، مقنعه ام از پشت کشیده شد و تعادلم را از دست دادم . ساسان دست راستم را پیچاند و همان طور از پله ها بالا برد . درد در تمام بدنم پیچید اما آخ نگفتم
_ فکر کردی زرنگی ؟هان؟
من را هل داد که افتادم زمین و سرم به تیزی لبهی دیوار خورد .
_ فرشید ... فرشید .... کدوم گوری تو ؟
_ بله آقا ؟
_ یه طناب بیار ، دست و پاش و محکم ببند ...
دستی به سرم زدم . از گوشه پیشانیم خون روان شده بود ...
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_هشتم
سرم کمی گیج میرفت . آن قدر دست و پایم را محکم بسته بودند که نفس کشیدن برایم سخت شده بود .
ساسان وحشت ناک شده بود . بدجور با اعصابش باز کرده بودم . صندلی جلو کشید و برعکس روی آن نشست .
_ آخرین فرصت و بهت میدم ... التماسم کن تا بذارم زنده بمونی
پوزخندی زدم و گفتم
_ عمرا !... تو کی باشی که به التماس کردن بیفتم ...
_ من کی باشم ... من همونیم که آبروت و بین خانوادهت بردم ... همونی که مهتاب و فلج کرد ... همونی که نذاشتم زندگی راحتی داشته باشی .... همونی امیرصدرا رو کشت ... به همه ی اینا ، عرفانم اضافه کن !
_ میخوای چیکار کنی روانی ؟... با اون چیکار داری ؟
_ اگه اون و امیر صدرا ، نبودن ،سامان دادگاهی نمیشد و منم فراری نبودم ... اونا باید تاوان پس بدن ... اونم با مرگ خودشون
سمت فرشید فریاد زد
_ بیارینش ...
چه شب قشنگی بشه !
صندلی مرا لبه ی پله های ایوان کشید . عرفان را پایین پله ها آورده بودند . آن قدر ناتوان بود که دونفر گرفته بودنش .
_ ببین کیا اینجان...
عرفان سرش را بالا آورد و چشم تو چشم هم شدیم .
_ ساسان بذار بره ... اصلا طرف حساب تو منم ...( به دروغ گفتم )اونا اون شب بخاطر من اومده بودن ...
_ دیگه دیر برای این حرفا ...
عرفان_ مرتیکه بی همه چیز .... دیگه اخرای زندگیته.... الانه که پلیس بیان بریزم اینجا
_ تو خفه ...
اسلحه اش را به طرفش نشانه گرفت و گفت
_ حرفای اخرتون و بزنید ...
_ نه .... خواهش میکنم ...
_ برای التماس کردن دیره ...
اشکم درآمده بود . در همان حال گفتم
_ تورو جون هرکس دوست داری ... خواهش میکنم نکشش .
نگاهی به چشم هایم کرد و گفت
_ دوست داری اولین تیر به کجاش بخوره ؟ دفعه ی پیش که امیرصدرا خودش و جلو انداخت نداشت تیر به عرفان بخوره ...
گریهام شدت گرفته بود .
_ خدایااا ... خودت به فریادمون برس
_ اره از همون خداتون کمک بخواین ... تا ۱۰ میشمارم بعد میزنم ...
_ روانی!!
جیغ میزدم و خدا را صدا میزدم . ساسان از زجر کشیدن ما لذت میبرد
عرفان هم که این قدر داد و فریاد کرده بود که دهانش را بسته بودند . اما هنوز تقلا میکرد . با پایان شمارش ، اولین تیر شلیک شد . من جیغی زدم و هم زمان چشمم را بستم ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_نهم
با وحشت چشمهایم را باز میکنم . باز هم خواب لحظه ی تیر خوردن را دیده بودم . بلند میشوم و چراغ خواب را روشن میکنم . دانههای عرق که بر پیشانیام نشسته را پاک میکنم . به چهره ی مظلومش در خواب خیره میشوم . ناخودآگاه لبخندی بر لب میآورم . باز هم متوجه برگشت او از سر کار نشده بودم .آن قدر خسته بوده که با لباس فرم ، خوابش برده . آرام پتو را رویش تنظیم میکنم . و لپتاپ را برمیدارم و از اتاق بیرون میروم .
لپتاپ را روی میز نهارخوری میگذارم . چشمم به لواشک و تمبرهندی ها میافتد .
«پس یادش نرفته بگیره !»
یکی از بسته ها را باز میکنم و شروع به خوردن میکنم .
صفحه ورد را باز میکنم و مینویسم:
« وقتی چشم هایم را باز کردم ، خانمی چادری بالا سرم نشسته بود و بطری آب دستش بود . فوری نشستم .
_من کجام ؟
لبخندی زد و با مهربانی جواب داد
_ یکم فشارت افتاده بود . اوردیم داخل ساختمون تا استراحت کنی !
با به یاد آوردن صحنه اسلحه کشیدن ساسان ، با صدای بلند گفتم
_ عرفان ! عرفان کجاست؟
_ نگران نباش ... حال ایشون خوبه !
اما من حرفش را باور نکردم و به طرف در رفتم
_ عزیزم صبر کن !
بی توجه به حرفش در را باز کردم . حیاط ویلا پر بود از ماموران پلیس . نمیدانستم آنها چطور وارد شده بودند . همان خانم ، کنارم ایستاد و گفت :
_خوشبختانه به موقع رسیدیم و تونستیم شما رو نجات بدیم .
_ پس عرفان من کجاست؟
با بغض ادامه دادم
_ نکنه اتفاقی براش افتاده که نمیخواید بهم بگید .
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت
_ عزیزم ایشون با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدن.
_ تیر خورده ؟!
_ نه
_ ولی من خودم صدای شلیک شنیدم !
_ درسته ولی اون تیر به ساسان خورد . نیروهای ما این کار و کردن . هرچند ما زنده ی اون و میخواستیم اما جون شما و سروان صالحی مهم تر بود .
به گوش های خودم شک داشتم . که درست شنیده باشم . برای همین دوباره از او خواستم تا برایم بگوید .
خداروشکر عرفان آسیب چندانی ندیده بود . به غیر از کبودی و شکستگی دستش . به محض بهبودی حال او ، جشن عقد ما برگزار شد . و من بعد کلی اتفاق به مرد زندگیم رسیدم و روی آرامش زندگی را دیدم.»
حال پنج سال از آن روز میگذرد . روزهایی که اگر از اتفاقات تلخ آن فاکتور بگیریم ، بیشترش به خوبی سپری شده است .
عرفان در تمام مدت زندگی مشترکمان ، تلاشش برای خوشبختی من کرده است . گرچه که من هنوز هم با صبح زود رفتن و دیر آمدنش کنار نیامدهام و گاهی دلواپسش میشوم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_صدم
از این ها که بگذریم ، در گذر این سالها ، بابا بازنشسته شده و طی تصمیمی با مامان شروع به گردش دور ایران کردهاند . مهتاب سلامتی کامل پاهایش را به دست آورده و میتواند بدون کمک عصا راه برود . دو فرزند دارند و برای بار سوم حامله شده است . علی با مریم یکی از هم دانشگاهی هایش، تازه نامزد کرده و قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند . شیرین دوست عزیزم ، به همراه دوقلوهایش ، قرار است به کشور آقای دکتر برگردند و در آنجا به ادامه زندگی خود بپردازند . و اما من ، بعد گرفتن مدرک لیسانس، در ارشد شرکت کردم و مدرک کارشناسی ارشدم را گرفتم. در شرکت محمد ، به عنوان معاون و نائب رئیس همکاری میکنم .
با بسته شدن در اتاق ، سرم را از صفحه لپتاپ میگیریم و به او نگاه میکنم . چشم بسته به طرف من میآید و پشت میز مینشیند
_ بیدارت کردم ؟
_نه ، خودم بیدار شدم
خمیازه ای میکشد و نگاهش را به صفحه لپتاپ میدهد
_ بلاخره تمومش کردی ؟ خیلی دوست دارم بدونم چی درباره من نوشتی !
لپتاپ را از دسترس او دور میکنم و با بدجنسی میگویم
_ اولا بله تموم شد . دوما هر چی حقیقت بوده نوشتم .ولی قرار نیست بدم به تو بخونی .
چشم هایش گرد شد وگفت
_ پس کی میخواد بخونه ؟
_ بچه مون !
_ کو تا اون بزرگ بشه ... اول بده پدرش بخونه ... شاید تو بدجنسی کرده باشی و من و خوب تعریف نکرده باشی
_ نخیرم این جور نیست ... من هرچی که اتفاق افتاده رو نوشتم .
خنده ای کرد و گفت
_ من که حریف تو نمیشم ... باشه صبر میکنیم تا بزرگ شدن بچه !
با بلند شدن صدای اذان از مسجد محل بلند میشود تا نماز اول وقتش را بخواند .
در حینی که از روی صندلی بلند میشود ، میپرسم
_ راستی ، فکر کردی اسم داستان و چی بذاریم ؟
از حرکت میایستد و در چشمانم خیره میشود . با لبخندی که برچهره دارد ، میگوید
_ بازگشت
با رفتن او دوباره صفحه را باز میکنم وصفحه ی اول مینویسم «بازگشت»
چه اسم با معنایی ! خوب که فکر میکنم ، بی ربط با داستان زندگی من نیست . بازگشت سلامتی مهتاب ، بازگشت حافظه من ، بازگشت اعتبار و آبرویم نزد خانواده و مهم تر از همه بازگشت من راه اصلی زندگیام .
« همه ما راه هایی رفتیم که ممکن است اشتباه بوده باشد ، یا در مسیر زندگی پایمان لغزیده باشد و ما به انحراف کشیده شده باشیم ، اما مهم *بازگشت* ما به راه درست و صحیح است ، که باعث نجات ما میشه. »
لپتاپ را خاموش میکنم . من هم وضو میگیرم و پشت سر مرد زندگیم قامت میبندم .
پایان
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
291.3K
در محفل ثارالله دعاگو و یاد همه سروران و بزرگواران هستیم....😭😭
424.6K
فاتحه و صلوات هدیه به همه عزیزانی که در محفل جانان اشک می ریختند و عاشقانه و دلسوخته اقامه عزا پسر فاطمه س رو برپا می کردند و الان جاشون خالیه 😭😭😭😭
Hossein Taheri _ Ah Az Doori (320).mp3
4.02M
آه از دوری!
هرشب هستم حرمت و
ولی میبینم که دوباره
خوابم انگار
وای از تکرار !
من میترسم بمیرم
نبینم حرم تو رو
از این غم میمیرم !
#مداحی_تایم
#حسین_طاهری