🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت861
#نویسنده_سیین_باقری
الهه
من تصمیم خودم رو گرفته بودم هیچ چیزی مانع نمیشد که این ازدواج سرنگیره من ایلزاد رو دوست داشتم حتی به اشتباه
پس مصمم پای سفره ی عقد نشستم و بله رو گفتم میدونستم کمی اون طرف تر دایی و زن دایی ها نگرانن میدونستم کمی ان طرف دل مهدی روی زمینه میدونستم همه رو ولی من ایلزاد رو دوست داشتم نمیتونستم ازش دست بکشم پس بله رو بدون وجود مامان گفتم و خاتمه دادم به این تنشها که دوساله مارو درگیر کرده
خاتمه دادم به این دلنگرونی ها اذیت شدنها حال بدیها شاید با بله ای که من گفتم همه چی تموم میشد
صدای جیغ مامان رو که شنیدم زودتر از ایلزاد بلند شدم و نگاه کردم وقی مهدی عین برق و باد رسید به مامان و سعی در اروم کردنش داشت سرجام ایستادم و نگاه کردم میدونستم با رفتنم همه چی خرابتر میشه هرچند نگاه ایلزاد روی من بود و نگاهم که نچرخه سمت مهدی
مامانو آروم کردن بردن و با چشمای خودم صحنه ی آخرو دیدم که مهدی سالها شکسته تر از خونه رفت بیرون همزمان با بیرون رفتنش موزیک بلند شد
ایلزاد دستم رو گرفت و آروم زیر گوشم گفت
_میخوای از اینجا بریم؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_نه حالم خوبه نمیخوام بیشتر از این مورد تمسخر قرار بگیرم
تا اهر شب ظاهرم شاد بود ولی دلم پر از نگرانی پر از حال بدی پر از حسرت وجود خانواده ام
وقتی موسیقی قطع شد ایلناز از بین جمعیت اومد کنارم و گفت
_الان همه میرن دیگه تو و ایلزاد هم برید عمارت پدربزرگت راحتترین
بقدری خسته و کوفته بودم که فورا قبول کردم روی صندلی نشستم در انتظار ایلزاد که پلشت با دوستاش صحبت میکرد امشب هرچی بهش اصرار کردن کردی برقصه قبول نکرد که نکرد همش میگفت من یه جا عهد کردم کارای بد رو بذارم کنار منکه میدونستم منظورش همون یه مسافرتش به کربلا هست
بعد از چند دقیقه که اومد گفت
_ایلناز باهات میاد برو عمارت من اینارو بدرقه کنم میام
بدون حرفی بلند شدم که برم صدام زد
_الهه جان؟
خسته برگشتم طرفش
_ناراحت نشی که نمیام
با لبخند نه ی آرومی گفتم و با ایلناز از عمارت خارج شدیم ایلناز تا نزدیک در اومد که گوشیش زنگ خورد و رفت دیگه طاقت موندن نداشتم تنها رفتم عمارت و کلید انداختم و رفتم داخل
نمیدونستم ایلزاد کی بیاد برای همین درو بستم و شنل لباس رو از روی خودم برداشتم خفه شدم از بس زیر اون پارچه ی ضخیم موندم
آخرین لحظه که شنلو زدم کنار سایه یه نفرو دیدم که انگار بلند شد ایستاد بی محابا و کر کننده جیغ کشیدم
صدای محمد مهدی خورد به گوشم که گفت
_آروم باش الهه مهدی ام نگران نباش
چشمامو باز کردم با تعجب برگشتم سمتش اینجا چیکار میکرد چرا پشتش به من بود
_آروم باش منم، نمیدونستم میای اینجا وگرنه نمیآمدم حالا هم میرم
تازه متوجه موقعیتم شدم چون موهام پریشون بود پشتش به من بود ازش دور شدم رفتم سمت ایوون و خدا خدا میکردم ایلزاد سر نرسه تو این موقعیت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت862
#نویسنده_سیین_باقری
معلوم بود که کسی بجز ایلزاد اینموقع از شب سراغ من نخواهد اومد مهدی با استرس رفت دروباز کرد جوری که پاهاش میلرزید و از دور معلوم بود مشخص بود که اگر ایلزاد اون رو اینجا میدید چه بلوایی به پا میشد
درو باز کرد ولی شخص پشت در نمیومد داخل مهدی حالت تدافعی داشت انگار داشت جلوی یکیو میگرفت سرک کشیدم از پشت ایوون بلکه صداش رو بشنوم
مامان بود که از زیر دست مهدی خودشو انداخت تو خونه از همونجا جیغ کشید
_الهه الهی کفنتو خودم اماده کنم
دلم هری ریخت مگه چیکار کرده بودم که مامان حاضر بود اینجوری نفرینم کنه
_الهه الهی سیاهتو هفت شبانه روز بپوشم
بغض چنگ انداخته بود به گلوم چرا نفرینم میکرد به این حد
همون لحظه پشت سرش ایلزاد رسید انگار یه دلگرمی برام اومده بود انگار دیگه تنها نبودم با وجود ایلزاد
مامان با دیدن ایلزاد کمی سکوت کرد و بطور ناگهانی جیغ کشید
_ای وای دخترکم بزور نشسته پای سفره ی عقد وگرنه خودش تک و تنها با محمد مهدی اینجا چیکار میکنه؟
یا امام هشتم مامان چی میگفت ایلزاد بدون نگاه به مامان اومد سمت ایوون عمارت از همونجا فریاد زد
_الهه الهه
کور شم اگه دروغ بگم که مامان لباش شد پر از خنده محمد مهدی رو به روی مامان ایستاد نمیدونم چی گفت، ولش کرد و رفت
ایلزاد اومد سمتم بازوم رو تو دستش گرفت و گفت
_چخبره اینجا
چشمای قرمزش ترسم رو بیشتر میکرد لبام بهمدیگه قفل شده بود و حرفی از دهنم خارج نمیشد
فریاد زد
_اینجا چخبره؟
مامان خبر داشت که وقتی شوکه میشم زبونم بند میاد اومد جلوتر و گفت
_خبرا که معلومه پسر ناصر وقتی پابرهنه میپری وسط عاشقی دو نفر دیگه میخوای چه اتفاقی بیوفته؟
ایلزاد برگشت سمت مامان و گفت
_شما ساکت شین
اشک از چشمام ریخت پایین ایلزاد نگاهم کرد و دندونهاش رو روی هم فشرده تر کرد و گفت
_خیلی کثیفی
کاش باور نمیکرد حرف مامان رو و اون شب تنهام نمیذاشت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از تضمینی ها💚
لیست رمانهایی که خوندنشون بشدت توصیه میشه😍👇
رمان دخترجان، آرشام و نورا دختر مذهبی و پسر ولنگاری که باهم هم/خونه میشن👇
https://eitaa.com/joinchat/2489647217C691c790e6a
رمان رعیت کوچک ارباب، رویسا و آوین دختر چهارده ساله ای که به اجبار خاتون عمارت زن ارباب کوچیک میشه و عاشقانه های کوچولو👇
https://eitaa.com/joinchat/2980577420C1bf504124d
رمان سفرعشق، شیدا و سید محمدیاسین حسینی که برای رفتن به سفر مکه با هم صی/غه میشن 👇
https://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
رمان عشق علیه السلام، شانلی و سیاوش دختری که شب قبل از عروسیش توسط پسر عموش دزدیده میشه👇
https://eitaa.com/joinchat/2321940537Ce7fa13714a
دوتا رمان آنلاین هم داریم😍🍃
الهه دختری که در کودکی به عقد پسر عموی جذابش درمیاد و پسرداییش که بشدت مذهبیه هم عاشق میشه الهه و محمد مهدی👇
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
ماهورا دختر دبیرستانی که توسط باند قاچاق آدم دزدیده میشه و بعد چندسال طی اتفاقاتی با امیرحیدر بسیجی و هییتی و جنگ و جبهه رو ازدواج میکنه ماهورا و امیر حیدر👇
https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت863
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد جوری در عمارت رو کوبید بهمدیگه من که هیچی، دیوارا هم به خودشون لرزیدن نتونستم برگردم تو چشمای خوشحال مامان نگاه کنم با شونه های افتاده رفتم اندرونی و درو از پشت قفل کردم که مامان نیاد سراغم هرچی به در کوبید توجهی نکردم و رفتم خوابیدم میدونستم از هیچ جای عمارت نمیتونه بیاد داخل پس بدون اینکه لباسامو عوض کنم دراز به دراز افتادم روی تخت و تز صبح امروز برای خودم مرور کردم
امروز هیچ جا بهم خوش نگذشت بجز جایی که بله رو گفتم و از ته دل احساس کردم به یه خیال راحت رسیدم فکر میکردم امشب بشه بهترین شب زندگیم و مثل خیلی از عروسهای دیگه به آرزوم برسم ولی ...
آه مامان ملیحه کاری کرد که احساس کردم هزاران سال پیر شدم وقتی چنین تهمتی به دخترش زد تا کینه ی دلشو خالی کنه، از درون شکستم میدونستم مامان ایلزاد رو دوست نداره، امشب ولی به این نتیجه رسیدم که اون از منم متنفره وگرنه کدوم مادری راضی میشه دخترشو یک بی حیا جلوه و از چشم مردی که محرمشه بندازه و خوشحال باشه مامان از من هم متنفر بود
چشمامو روی هم نذاشتم و تا خود صبح سقف رو نگاه کردم دم دمای صبح بود که در عمارت باز شد و چند نفر اومدن سمت اندرونی و شروع کردن به کوبیدن در
صدای عمه نسرین بود واضح و نگران و دلسوز اگر یه دلسوز داشتم فقط و فقط اون بود و بس ولی الان وقتش نبود که ببینمش
_الهه جان عمه درو یاز کن نگرانتم
پشت بندش مردونه به در کوبیده شد و ایلناز گفت
_الهه د میگم درو باز کن لعنتی چرا رفتی خودتو زندونی کردی چرا مادرتو ساکت نکردی تو
انگاری یکی بهش گفت ساکت بشه و بعدش صدای رضا اومد
_الهه آجی ما که میدونیم حرف مامانت تهمت بوده تو چرا ناراحت شدی ایلزاد هم عصبی شده میاد دختر خوب بیا درو باز کن نگرانتم عزیزدلم
من شده بودم عزیز همه الا مادر و برادر خودم چه دنیایی شده بود دیگه صداشون رو گوش نمیدادم انقدر عین عروسک اونجا نشستم که شب شد
به چشمام ده تا وزنه ی سنگین اویزون بود و به قلبم هزارتا مشت چنگ مینداخت من ایلزاد رو میخواستم جز اون هیچ عاملی باعث اسایشم نمیشد
صدای شکسته شدن در اندرونی باعث شد از ته قلب جیغ بکشم بی محابا جیغ میکشیدم و توجهی نداشتم به اینکه باید برم بیرون یه نفس جیغ میکشیدم و چشمامو از تاریکی میبستم
نمیترسیدم دلم پر درد بود با جیغ های پی در پی سعی میکردم دردهامو خالی کنم دست تو دستای مردونه ی ایلزاد نشست و جیغ هام تبدیل شد به اشک
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت864
#نویسنده_سیین_باقری
چرا من انتظار داشتم در آغوش کشیده بشم و ایلزاد بشه التیام زخمهام چرا فقط دستام رو گرفت و فشرد و نگاهم کرد؟
همانطور که من اشک میریختم ایلزاد به تماشا بود هیچی نمیگفت فقط نگاهش بین تک تک اجزای صورتم میچرخید
اومدم لب وا کنم براش حرف بزنم صدای جیغ کشون مامان ملیحه بلند شد
_دست از سر جسد دختر من بردارید چرا بیخیالش نمیشین من نمیخوام دخترمو بدم شما قوم ظالمین
دستشو گذاشته بود روی گوشش و جیغ میکشید ایلزاد دندونهاش رو روی هم فشرد و گفت
_هزارتا دلیل داشته باشم برای طلاق دادن تو به یک دلیل دست از سرت برنمیدارم اون مادرته انقدر پیش خودم نگهت میدارم تا ازت خسته و ناامید بشه
دستشو محکم از کنارم انداخت پایین و رفت بیرون رو به مامان گفت
_الانکه شرعی و قانونی زنمه الان چرا به در و دیوار میکوبید که بینمون لجن بشه؟
مامان صورتشو چندش کرد و گفت
_بینتون لجن هست از اون اولم لجن بود از اونجا که اومدی بین دختر من و پسر برادرم
ایلزاد بی هوا فریاد کشید
_من الهه رو از چنگ کسی در نیاوردم اون خودش انتخاب کرد منو اگه اون میگفت نه من ازارش نمیدادم چرا اینو متوجه نیستین
یه جوری هوار کشید که احساس کردم گلوش خراش برداشت مامان دست گذاشت روی سرش و داد زد
_خفه شو پسر ناصر صداتو برای من نبر بالا که من با ذات کثیف شما خیلی اشنایی دارم
ایلزاد بدون اینکه درجه ای از صداشو پایین بیاره گفت
_ذات کثیف من ذات دختر تو هم هست ذات پسر تو هم هست چرا نمیگی احسان نامردی کرد تا خواهرش به هوای ارث و میراثی که میخواست زن من بمونه؟
مامان دستشو برد بالا و کوبید تو صورت ایلزاد ایلزاد دست گذاشت روی صورتش و کلامی به زبون نیاورد مامان انقدر اونجا ایستاد نفس نفس کشید و غرید که خودش خسته شد رفت
نتونستم حرفی بزنم و حتی تکونی بخورم لحظه اخر متوجه شدم که از تخت افتادم پایین و سرم خورد به پایه ی میز تحریرم و تمام دنیا تاریک شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت865
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی به هوش اومدم نه تو بیمارستان بودم نه روی تخت، باهمون لباسا همون جای اولی افتاده بودم
فکر میکنم خواب رفته بودم تا بیهوش شدن کمرم درد میکرد بسختی دستمو گرفتم تخت و بلند شدم نشستم دورم کامل تاریک شده بود
کمی چشم چرخوندم تا بهتر موقعیتمو تشخیص بدم خواستم بلند شم لامپ اتاق رو خاموش کنم که صدای خش دار ایلزاد رو شنیدم
_بذار خاموش باشه
ترسیده دست گذاشتم روی قلبم و سر جام نشستم بجز صدای نفسامون صدای دیگه ای نمیومد نمیدونستم باید چیکار کنم فقط از این موقعیت معذب بودم
_بلند شو لباستو عوض کن میریم کرمانشاه
انتظار هرچیزی بجز این داشتم، موقعیتی نبود بخوام لجبازی کنم یا گلایه کنم بلند شدم بدون اینکه لامپ اتاق رو روشن کنم زیر همون نور مهتابی که از پشت پنجره میتابید، از کمد قدیمی لباسهامو پیدا کردم و بدون اینکه سمت ایلزاد نگاه بندازم بسختی لباسو عوض کردم اخر سر هم روسری بلندی انداختم روی موهام و گفتم
_من اماده ام
صدای نیشخندشو شنیدم
_دارم میبینم
لبخند بی جون زدم و پشت سرش راه افتادم خبری از کلیدها نداشتم برای همین بدون اینکه درارو قفل کنم از عمارت رفتم بیرون و سوار ماشین ایلزاد شدیم و شبونه از سیاه کمر زدیم بیرون
اخرین لحظه ی گذر از جلوی در خونه ی عقیله یادم اومد به مهدی که نفهمیدم تو اون فاجعه ای که مامان ساخت رفت کجا و چه حالی بهش گذشت
نیمه های راه بودیم بدون اینکه هرکدوممون کلامی حرف زده باشیم گوشیم زنگ خورد نوشته بود مامان بی هوا چشمام پر از اشک شد ایلزاد نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت و با عصبانیت گوشیو از دستم گرفت پرت کرد از شیشه ی پایین کشیده ی ماشین بیرون
برام مهم نبود و ناراحت نشدم سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو گذاشت روی همدیگه با صدای آرومی پرسیدم
_نترسیدی بمیرم؟
میدونستم جواب نمیده دوباره گفتم
_من سرم خورد به پایه ی تخت نترسیدی ضرب دیده باشه؟
پوفی کرد و گفت
_ترسیدم
احساس کردم باد خنکی خورد به اعماق قلبم و دلمو جلا داد این یعنی هنوزم من براش مهم بودم
رسیدیم کرمانشاه و جلوی در آپارتمانی که منو یک شب مهمون کرده بود بهش رفت داخل پارکینگ و پیاده شد منم پشت سرش وارد اسانسور شدم
برعکس من که نگاهم به اینه ی آسانسور بود ایلزاد کلافه سرشو انداخته بود پایین و پا میکوبید زمین
برگشتم سمتش و گفتم
_نشد بهت بگم لباس سفید چقدر بهت میاد
دو روز بود پیراهن سفید مردونه تنش بود و نشده بود که من بهش بگم جذابتر شده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت866
#نویسنده_سیین_باقری
واکنشی نشون نداد رسیدیم جلوی در واحدش اون قفلهای امنیتی رو باز کرد و اشاره کرد برم داخل خونه برعکس دفعه ی پیش این بار هیچ ترسی نداشتم با عشق پامو گذاشتم داخل خونش و به سینه کشیدم عطری که پیچیده بود تو هواش
ته راهروی منتهی به پذیرایی ایستادم و نگاه کردم ببینم حرکت بعدیش چیه یا چی ازم میخواد اومد داخل درو قفل کرد نگاهی بهم انداخت و گفت
_رنگ به رو نداری
لبخند زدم و گفتم
_گرسنمه
درحالیکه میرفت تو اتاقی که از دفعه قبل فهمیده بودم اتاق خوابشه گفت
_زنگ میزنم بیرون بر غذا بیاره
دلم میخواست برم دنبالش الان که دیگه محدودیتی نبود ایلزاد شوهرم بود و از قضا ازمم دلخور بود
آروم قدم برداشتم سمت اتاقش با احتیاط خودمو کشوندم پشت در اتاقش و به آهستگی درو باز کردم داشت تیشرتش رو میپوشید دوباره لباس مشکی، دست توموهاش کشید و گفت
_در میزنن قبل از ورود
خداروشکر حرف میزد هرچند به کنایه
_الان که نیاز به اجازه ندارم
از کنارم رد شد و جواب داد
_چیزی بین ما عوض نشده
با عصبانیت بلند شدم رفتم دنبالش و گفتم
_پس چرا منو کشوندی دنبال خودت من تحمل رفتارهای الکی و بی محلی کردن رو ندارم اگه قصد مامانمو از اون حرفها نفهمیده باشی تا اخر عمر هم من برات توضیح بدم نمیفهمی اگر هم فهمیدی معنی این رفتارت چیه؟
لیوان آبی که برداشته بود رو پر از آب کرد و جواب داد
_قلبم شکسته، درمون قلب شکسته رو تا حالا پیدا نکردم
آب خورد برگشت سمتم
_به جرم پسر ناصر بودن به جرم عاشق تو بودن به جرم اینکه تو منو دوست داری همه ی اینها برای من جرمه و قلبمو شکسته
رفت سمت سینک اشپزخونه وضو گرفت و دوباره برگشت تو اتاقش رفتم دنبالش ایستاده بود روی سجادش و اذان و اقامه رو برای خودش میگفت
_قلبت شکسته، میخوای با من چیکار کنی؟
با تحکم جواب داد
_زنمی تا اخر عمرت هرجا رفتم دنبالم میای با هر اخلاق و رفتاری که داشته باشم
الله اکبر رو گفت و نمازش رو شروع کرد، منم بلند شدم رفتم تو حمام نمیخواستم حرفی بزنم که بینمون رو خرابتر کنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت867
#نویسنده_سیین_باقری
حمام آب گرم حالمو بهتر کرد لباس معمولی پوشیدم و اومدم بیرون ایلزاد جلوی تلویزیون نشسته بود عمیقا به چیزی فکر میکرد
رفتم با فاصله ازش نشستم و گفتم
_چند روز دیگه عیده ولی هیچ جا بوی عید نمیده
از فکر اومد بیرون نگاهم کرد و گفت
_دوست داری کجا باشی؟
یه لحظه شبکه رو عوض کرد پرید روی شبکه ی سه سیما برنامه ای میذاشت از حرم اقا امام رضا
لبخند زدم و گفتم
_مشهد
سرشو تکون داد و گفت
_حاضر باش فردا راه میوفتیم
هچین حرفی از ایلزاد خیلی هم بعید نبود همون لحظه صدای ایفون در اومد و ایلزاد رفت شام رو تحویل بگیره
وقتی اومد بی مقدمه گفت
_نمیخوام زندگی به کاممون زهر بشه راهیه که شروع شده باید ادامه بدیم مگر اینکه نخوای
بدون معطلی پرسیدم
_من چرا نباید بخوام؟
مستقیم نگاهم کرد
_برای اینکه دور و برت خالی میشه نه مادری نه برادری برای اینکه تنها میشی ته تهش دوست داشته باشن رضا و داییت کافیته؟
بسته ی غذا رو برداشتم یکی از بشقابها رو باز کردم با دیدن بالهای کباب شده احساس کردم ته دلم خالی شد یکیو برداشتم تمام حجمشو فشردم تو دهنم و گفتم
_تورو دارم یعنی همه رو دارم کمه مگه؟
لبخند زد و گفت
_منکه میدونم یه روزی کم میاری
چقدر ناامید بود این بود پسر هرچند اون شب مثل شب عادی یک عروس و داماد نگذشت ولی رفتنمون به مشهد اتفاقی بود که به فال نیک گرفتم
رو به روی گنبد طلا و دستم تو دست ایلزاد به که چه صفایی داشت ایلزاد هم همه ی قضایا رو فراموش کرده بود و خواستار زندگی آروم و بی دغدغه بود
هراز گاهی عمه و ایلناز برامون زنگ میزدن ایلزاد میگفت همه چی خوبه ولی همه چی خوب نبود ایلزاد برای من شبیه شوهرا نبود شبیه یه دوست بود یه حامی یه برادر بزرگتر که هوامو داشت و بهم محرم بود همین شبیه شوهرا نبود
آخرین شب اسکانمون در مشهد وقتی برگشتیم هتل، ایلزاد مثل شبهای قبل رفت رپی زمین خوابید و تلویزیون رو روشن کرد
همونجور که پشت سرش ایستاده بودم و چادرم بغلم بود پرسیدم
_همه ی شوهرا رو زمین میخوابن؟
چیزی نگفت و دوباره گفتم
_همه وقتی میرن ماه عسل ارتباطشون با همسرشون سردتر میشه یا فقط ما اینجوری شدیم
تلویزیون رو خاموش کرد و گفت
_ما از اول همین بودیم
عصبی گفتم
_پس چرا محرم شدیم؟
جوابی نداد و من خودم تو دلم فریاد زدم اون نخواست من خواستم محرم شیم حالام باید بهش اجازه میدادم تا منو کامل بخواد میدونستم میخواد نمیدونستم چی مانعش میشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت868
#نویسنده_سیین_باقری
تو همون سکوت حال بهم زن برگشتیم کرمانشاه و روز از نو روزی از نو بخاطر اتفاقی که افتاده بود رضا و ایلناز هم جشن عروسی نگرفتن و همینجوری بصورت توافقی رفتن سر خونه زندگیشون همینم از تماسهای عمه نسرین با ایلزاد شنیده بودم وگرنه از همه جا و همه کس بی خبر بودم از روزیکه گوشیم گم شده بود
اون روز کلاسم زود تموم شد بدون خبر به ایلزاد برگشتم خونه وقتی رسیدم حسم گفت یکی تو خونه هست
کلید انداختم بوی قیمه خورد به دماغم دلم ضعف رفت یک هفته بود که همش فست فود میخوردم و از بیرون ایلزاد هم معلوم نبود کجا میخوره کی میاد
عمه نسرین صدای باز شدن درو شنید که از آشپزخونه گفت
_کدومتون اومدین عزیزدلای من
چشمامو بستم و از خدا خواستم همیشه همینجور مهربون بمونه برام
_سلام عمه الهه هستم
از اشپزخونه اومد بیرون لباس زیبایی تنش بود نیمه ارایشی داشت و موهاشو دم اسبی بالای سرش بسته
_سلام دورت بگردم زیبای من خوب موقع اومدی غذامم حاضره
بغلم کرد و هدایتم کرد سمت اتاق تا لباسمو عوض کنم همونطور بی حوصله چادرمو دراوردم با مانتو برگشتم پیشش اون نمیدونست که لباسای من اصلا تو اتاق ایلزاد نیست
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_دختر تو چرا شلخته برگشتی؟ مگه الانه شوهرت نمیاد
بی حوصله گفتم
_خوبم که عمه ایلزاد هم نه نمیاد کلاس دار
_وااا الهه ایلزاد که گفت داره میاد چطور تو خبر نداری؟
شونه هامو انداختم بالا نگران شد ملاقه به دست اومد نزدکیم با شک نگاهم کرد
_الهه چیزی هست بینتون که من نمیدونم؟
جوابی ندادم نگاه کرد به لباسامو رفت تواتاق ایلزاد بعد از دو سه دقیقه برگشت و گفت
_چرا لباس نداری؟
بازهم جوابی ندادم دوباره رفت تو اتاق سوم رو نگاه کرد
تندی اومد بیرون رفت اشپزخونه زیر غذاشو خاموش کرد برگشت روی مبل کنارم نشست
_چیشده الهه نگرانم بخدا من فکر میکردم شما همه چی بینتون خوبه چرا وسایلات جداست؟ مگه شما شبا ...
_نه عمه ما جدا زندگی میکنیم از همدیگه هم چندان خبری نداریم
عمه کوبید روی پاش و گفت
_ای وای من ای وای من
همون لحظه ایلزاد کلید انداخت و وارد شد نگاهی به هردومون کرد و گفت
_سلام بد موقع مزاحم شدم؟
عمه خویشتن داری نکرد و با گریه گفت
_زحمتام رو حلالت نمیکنم اگه با الهه بد تا کنی ایلزاد
ایلزاد بیچاره متعجب ایستاد سرجاش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
ویس الهه خانم رو گوش دادین👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
میخوام پاکش کنم بعدا نگین نذاشت😊🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت869
#نویسنده_سیین_باقری
حرفی نداشتم بزنم خودمم از شرایط موجود ناراحت بودم اصلا باعث خوشحالیم نبود که کنار ایلزاد باشم ولی نداشته باشمش چه فایده داشت زندگی وقتی نمیتونستم حتی بهش نزدیک بشم کنارش بشینم باهاش حرف بزنم چه فایده داشت این زندگی
ایلزاد نگاهم کرد و به عمه گفت
_الان مشکل چیه مامان که اینجوری گریه میکنی
عمه ارومتر گفت
_چرا جدا از هم زندگی میکنید مگه عقد نکردین مگه ازدواج نکردین مگه شما دوتا برای همدیگه از جون ندادین مگه بخاطر زندگیتون از همه بریده نشدین چرا الان وضعتون اینه؟
ایلزاد کیفشو انداخت زمین رفت تو اشپزخونه وضو گرفت اومد بیرون
_نمیتونم مامان
همینو گفت و رفت چند ثانیه بعد صدای نماز خوندنش بلند شد کلافه از جا بلند شدم رفتم چادرمو انداختم سرم از خونه زدم بیرون و به التماسهای عمه توجهی نکردم
بسم بود این بدبختی ها نمیخواستم من دیگه هیچکسو نمیخواستم فقط یه مکان ارامش نیاز داشتم و بس یه جا که آروم زندگی کنم
میدونستم تعطیلات زیادی پیش رومه، برای همین سوار اتوبوس شدم رفتم تهران بی خبر از همه و بی خبر همه کس بدون گوشی و کلید رفتم جلوی در باغستون دستمو گرفتم دیوار و کنار در نشستم بالاخره یکی رد میشد که بگم بره بالا درو باز کنه
شب بود و ترس من چند برابر میشد با شنیدین صداهای ریز فقط امیدم به مسجد بود که یکی از توش در بیاد معمولا تا صبح درش باز بود و محل استراحت مسافرا هم میشد
بالاخره یکی پیدا شد یه اقای نسبتا جوون و قد بلند ازش خواست درو برام باز کنه بدون هیچ سوالی این کارو کرد و رفت میدونستم حیاط برام ناامنه فورا خودمو رسوندم ساختمون پشتی و از در حیاط خلوت وارد ساختمون شدم و درو پشت سرم قفل کردم
لامپهارو خاموش گذاشتم حوصله نداشتم دو دقیقه دیگه سر کله ی یکی پیدا بشه مستقیم رفتم اشپزخونه یخچال پر از خریدهایی بود که روز اخر ایلزاد اورده بود فورا قوطی پنیر و نون باگت برداشتم و چندتا لقمه ی بزرگ چپوندم تو حلقم
دستامو شستم و قصد کردم برم تو اتاقم راحت بخوابم که صدای تلفن خونه بلند شد از ترس جیغ کشیدم و رفتم تو هال با عصبانیت از پریز کشیدمش
با خیال راحت رفتم بالا خوابیدم میدونستم زود منو پیدا میکنن باید از امشب نهایت استفاده رو میبردم
نیمه های شب با صدای وحشتناک شکسته شدن در از جا بلند شدم همونطور با مانتو دویدم سمت بیرون میدونستم یکی اومده دنبالم هرچند هیچ علاقه ای نداشتم ولی ایلزاد بود با عصبانیت ایستاده بود نگاهم میکرد
جیغ زدم و گفتم
_چرا دست از سرم برنمیداری لعنتی
میله ای که باهاش درو شکسته بود زد زمین و عربده کشید
_خیلی بچه ای الهه خیلی بچه ای
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
ویس الهه خانم رو گوش دادین👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
میخوام پاکش کنم بعدا نگین نذاشت😊🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت870
#نویسنده_سیین_باقری
منم عین خودش فریاد زدم
_چرا میای دنبال من که باعث عصبانیتتم ها چرا میای دنبال مگه من ازت خواستم لعنتی
اومد نزدیک تر با فک قفل شده گفت
_مجبورم بیام چون تو الان زن منی و تمام کس و کارت منم
با هق هق گفتم
_نمیخوام منه بی کس و کار نیاز به تو نداره
هی میومد نزدیکتر
_نیاز نداره؟ اونوقت میخوای تک و تنها تو شهر درندشت چیکار کنی؟
کمی آرومتر شدم
_حداقلش اینه که سر بار تو نیستم
چند دقیقه نگاهم کرد و با چاشنی طنز گفت
_حرف مفت نزن هیچوقت سربار نبودی
بی غرور گفتم
_دلم برای ایلزادی که تا شیراز اومد دنبالم تنگ شده
لبخندی زد و اومد جلوتر بازوهامو گرفت و گفت
_این ایلزاد هم تا تهران اومده دنبالت
همزمان باهم خندیدیم و این شد مقدمه ای برای شروع یک زندگی جدید اون شب اتفاق خاصی نیوفتاد فقط ایلزاد مهربانتر شد و همسرتر
روزهای بعد هم به همین منوال گذشت انگار شده بودیم دوستهایی که یک ممنوعیت بینشون بود در حالیکه عمیقا همدیگه رو دوست داشتن، منو ایلزاد عاشق همدیگه بودیم ولی هیچ ارتباطی که معلوم کنه ما زن و شوهریم بینمون نبود و من به همین هم راضی بودم
روزهامون خوب میگذشت داشتیم از کنار هم بودن لذت میبردیم و گام به گام کنار همدیگه پیشرفت میکردیم
دورادور از مامان و بقیه خبر داشتم ولی هرگز علاقه نداشتم بیشتر بهشون نزدیک بشم یا بهمون نزدیک بشن مامان همچنان همه جا اعلام میکرد از ایلزاد نفرت داره و راضیه که بمیره
آهی کشیدم و سیب زمینی های سرخ شده رو از ماهیتابه بیرون آوردم همزمان صدای چرخش کلید درو شنیدم ایلزاد اومده بود من امروز کلاس نداشتم مونده بودم خونه تا کمی به زندگی سر و سامون بدم
دستمو شستم و کشیدم به لباسم با خنده رفتم تو راهرو به استقبال ایلزاد
_سلام خسته نباشی
خسته بود و در هم مثل هرروز نبود کمی ترسیدم رفتم نزدیکتر کتشو از دستش گرفتم و پرسیدم
_چیزی شده؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت871
#نویسنده_سیین_باقری
سرشو اورد بالا انگار تازه منو دیده بود سعی کرد بخنده فقط سعی کرد
_نه همه چی اوکیه، گرسنمه ناهار اماده ست؟
با ترید گفتم
_اماده ست
رفت سمت دستشویی و گفت
_عادتم دادی به غذای خونگی خانوم
لبخند زدم و گفتم
_نوش جونت تا بیای اماده میکنم
میدونستم وضو میگیره و اول نمازشو میخونه برای همین کمی تعلل کردم و غذا رو کشیدم مطمین بودم چیزی شده که به من نمیگه
ناهارشم برعکس همیشه در سکوت خورد تشکر کرد و رفت خوابید
بعد از رفتنش گوشیمو برداشتم زنگ زدم ایلناز هرچی بود اون خبر داشت زود جواب داد و گفت
_منتظر بودم زنگ بزنی ایلزاد اومد خونه؟
_اره اومد میشه بگی چخبر شده ؟
کلافه بود
_چی بگم والا معلوم نیست مامانت چی از جون این بدبخت میخواد هی بهش میگه چشمت دنبال مال و اموال الهه بوده و ... چه میدونم الهه فقط مطینم خوشی به تو نیومده
رضا از اونور خط گفت
_چی میگی ایلناز چیکارش داری بده من گوشیو
حوصله نداشتم کسی باهام حرف بزنه گوشیو قطع کردم و بی حال بلند شدم رفتم تو اتاق ایلزاد به پهلو خوابیده بود تند تند نفس میکشید رفتم کنارش دراز کشیدم واقعا من بدبخت بودم بدبخت ترین دختر دنیا
ایلزاد تکون نخورد آروم دستمو گذاشتم روی دستشو گفتم
_چرا از حرفهایی ناراحت میشی که یه ارزن هم نمی ارزن
جواب نداد دوباره گفتم
_چرا با من حرف نمیزنی ایلزاد مگه من همونی نیستم که عاشقش بودی
محکم گفت
_هنوزم هستم
_خب اگه هستی نذار غم بشینه تو دلم من جز تو کیو دارم
نرم تر شد برگشت سمتم نگاهم کرد موهامو نوازش کرد چشمامو کنکاش کرد و گفت
_من عاشقتم
با بغض گفتم
_آدم عاشق شبیه تو نیست رفتارش، هست؟
لبخند زد چشماشو باز و بسته کرد و گفت
_رفتارش چجوریه؟
چشمامو بستم و سرمو فرو بردم تو سینش من چقدر محتاج بودم به هر محبتی از سمت این مرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت872
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد نمیتونست محبت کنه یه چیزی مانعش بود و من نمیدونستم چیه حالم داشت از خودم بد میشد که محبت رو ازش گدایی میکردم دلم میخواست منم عین مردم زندگیم آروم باشه برم بیام غذا اماده کنم به عشق همسرم خودمو آراسته کنم دلم میخواست زن باشم و زنانگی کنم برای همسرم ولی ایلزاد نقش همسر رو برای من اجرا نمیکرد فقط حامی و تکیه گاه من بود یه تکیه گاه امن که تا اخر عمرم میتونستم روش حساب کنم
اذیت بودم از این اتفاق چند روزی بود که کلافگیم به اوج رسیده بود دوست داشتم ایلزاد بیاد و دوباره دعوا راه بندازم باید یه جوری حل میشد این قضیه نمیشد که زنش باشم و نقش همخونه رو براش اجرا کنم
تند تند خودمو رسوندم خونه خیس آب شده بودم تو این هوا نمیدونم بارون از کجا اومد که دوتا ایستگاه قبل از خونه منو گرفت اصلا نمیفهمیدم چرا منی که ماشین دارم قصد کردم با اتوبوس جا به جا بشم پوزخند زدم و در دلم گفتم برای دیدن ادمها و رفع دلتنگی های الکی
کفشهای ایلزاد جلوی در واحد میگفت زودتر از من رسیده خونه درو باز کردم رفتم داخل هیچ صدایی نمیومد نمیتونستم حدس بزنم کجاست مستقیم رفتم تو اتاق خواب دراز کشیده بود با لباسهای بیرون
_سلام کی اومدی خونه مگه کلاس نداشتی؟
از سر جاش بلند شد با خشونت گفت
_گوشیت مگه همراهت نیست
راستش ترسیدم خیلیم ترسیدم تنها اومده بودم بدون ماشین و پیاده وگوشی جواب نداده حتما ایلزاد میزد به سیم آخر
_چرا همراهمه ولی بیصدا بوده بعد کلاس ...
با فریاد گفت
_کی بهت اجازه داد پیاده بیای
صداش بقدری بلند بود که به خودم لرزیدم نترسید از ترسم و ادامه داد
_کی بهت اجازه داده اصلا با اتوبوس بری و بیای
اشکم بد موقع ریخت ولی شجاعتمو جمع کرد تو کلامم و گفت
_تو چجوری به خودت اجازه میدی داد بزنی سرم مگه کی هستی؟
اومد نزدیکم زد تو سینه اش و گفت
_منه نامرد شوهرتم
چادرمو از سرم کندم و پرت کردم بیرون فریاد زدم
_شوهری که نقشش همخونه باشه رو نمیخوام
رفتم از اتاق بیرون رفتم تو اتاق بغلی و درو کوبیدم بهمدیگه نشستم روی تخت و گریه کردم میدونستم میاد دنبالم اومد دنبالم، میدونستم مظلوم میشینه کنار دیوار مظلوم نشست کنار دیوار میدونستم فقط نگاهم میکنه فقط نگاهم کرد
بلند شدم رفتم کنارش نشستم دستشو گرفتم و بوسیدم چقدر دوست داشتم این مرد مظلوم رو موهاشو از روی چشماش زدم کنار دوباره انگشتاشو بوسیدم
_ایلزادی
چشماش قرمز بود ولی عصبی نبود دوباره صدایش زدم
_ایلزادی
سرشو خم کرد گذاشت روی پام و نیم خیز خوابید انگشتامو گرفت و تک تک بوسید، خاصیت عشق همین بی طاقتی بود مگه نبود؟ نمیتونستیم همدیگه رو ناراحت کنیم ولی مانع بزرگی بین ما شدنمون بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞