سڪوٺڪردهامو
خیرهبہضَریحتواَم🧡
ڪهبِشنوددلتاݩ؛
اݪتماسباراݩرا ...(:
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_186 عماد تا این لحظه تنها لب به دندان گرفت
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_187
چیزی به نیمه شب نمانده بود که یحیی سر رسید...
موشِ آب کشیده...
یک ساعتی میشد که باران شلاق وار میبارید و برگ درختان باغ را تر کرده بود...
یحیی همانطور که از گفتنی های این مدت حرف میزد با حوصله اورکتش را روی تک میخ روی دیوار درست بالای سر تنها چراغ نفتی اتاق آویخت...
بعد چهارزانو مقابل عمادی که هیچ فکرش در این اتاق و پیش او نبود نشست و دستی به پایش زد:
_کجایی باز؟!
عماد لب باز کرد و بی حوصله گفت: گفتم...
_چی؟
+همه چی رو بهش گفتم... یعنی خانوما از قول من گفتن...
_خب خب... چی گفت؟
پوزخندی زد:
_گفت باید از اینجا بره!
دیگه نمیخوام ببینمش...
پوزخند عصبی یحیی صدادار بود:
_همینو میخواستی؟!
حالا خیالت راحت شد دیگه؟
تمومه دیگه نه؟!
عماد نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت خیس و منتظر یحیی و امید واهی اش انداخت و لب زد:
_باید خودم باهاش حرف بزنم!
+چی کار کنی؟
دلت کتک میخواد؟!
_برای چی؟
میخوام مثل بچه آدم درخواستمو بگم...
اون واسه ش سوء تفاهم شده خیال میکنه این کارا رو واسه بهتر شدن روحیه اش میکنیم!
+حالا هر چی...
میبینی که نمیخواد!
_از کجا معلوم...
به این زودی که معلوم نمیشه!
با همین دل و جرئت میخوای بری خواستگاری؟
من اونقدر جیگر دارم که ده تا چک بخورم ولی بفهمم نظر واقعیش چیه!
_اونی که تو داری جیگر شیر نیس داداش!
مغز خره!
با پا ضربه ی نسبتا محکمی به ساق پایش زد که البته از تحمل او خارج نبود:
_بسه انقد چونه نچرخون!
برو بگیر یه گوشه بخواب صبح باهات کار دارم!
قبل از اینکه یحیی فرصت کند جوابی بدهد یا حتی واکنشی نشان بدهد صدای دویدن با عجله ی کسی جیر جیر چوب پله ها را به صدا درآورد و بعد صدای حسنا در حال دویدن پیچید:
_وایسا ببینم کجا داری میری!!
مروه با عجله گالش هایش را پا گرفت و توی حیاط دوید:
_نه گم میشم نه غرق..
یه امشبو دنبالم نیا حسنا راحتم بذار حالم خوب نیس!!
عماد زودتر از یحیی به خود آمد و از جا جست:
_الان وقتشه!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_187 چیزی به نیمه شب نمانده بود که یحیی سر
با عرض پوزش پارت امروز اشتباه بارگذاری شده بود🙏
این پارت صبح خدمت شما👆
شبم پارت داریم😍
عیدتونم مبارک♥️🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_187 چیزی به نیمه شب نمانده بود که یحیی سر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_188
و باز پیش از اینکه یحیی فرصت کند جلویش را بگیرد با جست بلندی اور کتش را برداشت و از در بیرون زد...
حسنا را که بی توجه به حرف مروه تا میانه حیاط رسیده بود به داخل خانه فرستاد:
_شما برو تو من میارمش...
حسنا با دلهره گفت:
_ولی اون الان...
+نگران نباشید برید داخل...
این جمله را با داد گفت و از دروازه بیرون زد...
مروه آنچنان دویده بود که حالا کنار خط طاغی ساحل ایستاده بود و با اشکهایی که به قطرات باران پیوند خورده بود خشم امواج شلاق خورده را می نگریست...
از شدت تحیر و ناباوری و درد و سردرگمی به جنون رسیده بود و فقط به دنبال راهی برای بیرون راندن این خشم و حال بد اشک میریخت و با صدا گریه میکرد...
مثل بچه ها شده بود...
بهانه گیر، لجباز، غیرقابل پیش بینی!
عماد به چند قدمی اش که رسید ایستاد...
از شنیدن صدای گریه اش بی تاب شد...
و برای پیش قدم شدن مستاصل...
اما چیزی نگذشت که از ترس سرماخوردگی و تب احتمالی پیش قدم شد و اورکتش را مانند چتر روی سرش گرفت...
مروه از سایه ای که روی سر احساس کرد ناباور برگشت و چشمانش با او...
با او که در باران چشمان شب نمایش میدرخشید گره خورد...
یکه ای خورد و با دمی عمیق مثل کودکان خسته از آب بازی خیسی صورتش را گرفت...
آنقدر در این حالت زیبا بود که عماد خیلی زود اگر چه سخت، چشم فرو بست و محکم پرسید:
_این وقت شب اینجا چکار میکنید؟!
توی این بارون؟
نمیگید خدای نکرده مریض میشید؟!
دلش میخواست تمام فریاد های عالم را برسرش بزند...
اما نمیدانست چرا با دیدنش لال میشود و ذهنش از تمام واجها و آواها تهی میشود...
هیبت مردانه او حتی نفس کشیدن را هم بر حنجرش حرام کرده بود...
چاره ای جز گریز نمیدید...
با پاهای لرزان قدمی کج کرد تا از مهلکه بگریزد که عماد مانع شد:
_حالا که اومدید باید حرفهام رو بشنوید بعد برید!
مروه با لرزش خفیفی لبهای کبودش را به حرکت درآورد:
_ممن... حرفی ندارم...
حرفها رو.. بقیه زدن...
فقط کاش... اینطوری تحقیرم نمیکردید...
یکبار دیگر برای فرار پیش قدم شد اما اینبار ستونی از جنس عماد مقابلش قد علم کرد:
_باور کنید سوء تفاهم شده!
نه نقشه ای درکاره نه دروغی!
من.. من خودم خواستم ازشون که باهاتون در این باره حرف بزنن!
سکوت مروه از سر خواستن نبود...
از سر نتوانستن بود...
نمیتوانست لب باز کند و جوابی بدهد...
تنها مبهوت و گنگ تماشا میکرد این مرد جسور و کمیاب را!
عماد تمام تلاشش را میکرد که نگاهش را بالا نکشد و به او که چون الماسی در این شب بارانی میدرخشید نگاه نیندازد...
سکوت این مهتابِ نورانی برایش فرصتی بود تا بیشتر زبان بچرخاند:
_من... من درکمال صحت و سلامت عقل...
بدون هیچ دروغ و کلکی...
خودم به خواست خودم از شما خواستگاری کردم...
مروه تمام تلاشش را کرد تا چیزی بگوید ولی تنها این واژه با ناله به بیرون پرتاب شد: چرا؟؟!!
_براش دلیل دارم...
زیاد...
ولی الان وقت گفتنش نیست زیر این بارون...
شما دارید از سرما میلرزید...
من فقط خواستم مطمئنتون کنم که نقشه یا ترحم یا هرچیز دیگه ای نیست این... این فقط محبته...
بالاخره قفل زبان مروه شکسته شد و با فریاد بغض آلودی تصور عماد از سکوتش را در هم شکست:
_محبت به یه زن علیل و مریض؟!!
شما که... شرایط منو میدونید...
پس چرا تمسخر میکنید؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_188 و باز پیش از اینکه یحیی فرصت کند جلویش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_189
به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه کوچه را پیش گرفت...
عماد برگشت و با عجله به دنبالش دوید:
_صبر کنید...
من حرف دارم...
تمسخر و ترحمی درکار نیست...
به چی قسم بخورم؟!
من شرایط شما رو حتی بهتر از خودتون میدونم!
با این حال حاضرم...
فقط اگر شما بخواید!
هر دو خیس آب بودند اما داغ...
مروه اگرچه چیزی درون وجودش هرلحظه میشکست نایستاد و فوری به خانه برگشت...
عماد اما ماند...
زیر همان باران نفس گیر!
حره فوری با حوله به استقبالش آمد و با تشر و توبیخ به اتاقش برگرداند:
_واقعا خجالت نمیکشی دیوونه؟
تو این بارون عین بچه ها پاتو میکنی تو یه کفش برم برم مریض بشی بمونی رو دستمون خوبه؟!
مروه از التهاب و حرارت چند دقیقه قبل سرخ شده بود و بر لبهایش مهر خورده بود...
حره مشغول خشک کردن موها و آوردن لباسهایش بود اما حسنا با لبخند کجی تماشایش میکرد...
ولی او آنقدر در فکر عماد و حرفهایش فرو رفته بود که چیزی نمیدید و نمیشنید...
نه توبیخ حره را و نه نگاه حسنا را...
انگار مطمئن شده بود نقشه ای در کار نیست اما این حقیقت چیزی را عوض نمیکرد...
چینی اعتماد مروه به ازدواج و جنس مرد طوری شکسته بود که محال بود چند جمله ی محبت آمیز و قد و بالای دلبری یتواند بندش بزند...
بالاخره لب باز کرد و با حرص رو به حسنا غرید:
_بهش بگید از اینجا بره...
باید همین فردا بره وگرنه من زنگ میزنم به حاجی و...
حسنا فوری گفت: باشه باشه...
میگم... پای حاجی رو وسط نکش!
تا صبح هیچ یک از اعضای این ویلای چوبی نخوابیدند بجز خانوم خاله که داروهایش خواب آور بود و از نُه شب تا شش صبح نه چیزی میشنید و نه از خواب میپرید و دل سیر استراحت میکرد!
صبح اول وقت حسنا ناچار بود پیغام مروه را به عماد برساند...
برای تحویل گرفت ظرف صبحانه ها که برگشت یحیی سینی به دست در را باز کرد و سینی را به دستش داد:
_دست شما درد نکنه خانوم صفا...
حسنا آهسته و با احتیاط اما کامل ماجرا را شرح داد و یحیی را با عماد و این خبر ناگوار تنها گذاشت...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولودی🎼🍃
یا صادق آل محمد♥️
#ولادت🎉
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Maher Zain - Asalamo Alaik Ya Rasoulolah (128).mp3
4.87M
#موسیقی🎼🍃
صلۍالله علیک
یا رسول الله
صلۍالله علیک
یا نبۍالله♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|#شهیداݩہ√|•
انقلابےبۅدنفقطبہچفیہانداختنُ
مزارشھدارفٺننیسٺرفیق . . .!!
بھدغدغهہمندبودنہ..
بہخسٺہنشدنوهرلحظہبیداربودنہ...
➣دغدغہڪارفرهنگۍ
ودغدغہخودسازۍداشٺہباش..
بعدشچفیہبنداز
مزاࢪشهداهمبࢪۅ...:)
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌱به آمــنــہ بنــت وهــب ، خــدا عـطا ڪـࢪده پســࢪ
🍃پســࢪ چـــہ گــویــم ڪــہ بــہ خلــق ، خــدا عــطا ڪــࢪده پــدࢪ
#من_محمد_ࢪا_دوست_داࢪم❤️🍃
#لبیڪ_یا_ࢪسول_الله❤️🍃
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_189 به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_190
یحیی به چشمان عماد خیره شده بود تا تاثیر خبرش را ببیند...
برخلاف انتظارش عماد چندان ناراحت و غمگین نبود...
راحت و بی تفاوت گفت:
_باشه مشکلی نیس...
سعید رو بفرس بیاد اینجا...
تو برو جای سعید...
منم دورادور هواتونو دارم...
اول به خیال اینکه بیخیال این عشق پردردسر شده باشد خرسند گفت:
_از تهران؟!
+تهران چکار دارم من!
رشت میمونم...
هنوز اینجا خیلی کار دارم...
ناامید سری تکان داد:
_باز چه نقشه ای تو اون کله ته؟!
لبخند کجی زد:
+نقشه خاصی ندارم اما معتقدم زمان همیشه معجزه میکنه!
وسایلش را جمع کرد و پیش از ناهار مهیای رفتن شد...
ساک کوچکش را روی صندلی عقب ماشین یحیی جا میداد که خانوم خاله با کاسه ای آب بیرون آمد:
_کوی خای بشی زاک؟!
+هرجا بریم زیر سایه ی شملست خاله جان...
انقدر این مدت زحمت دادیم که نمیدونم چی بگم هرچی بگم جبران نمیشه حلالمون کن...
آهسته تر گفت:
_دعا کنید ان شاالله باز سعادتی دست بده و برسم خدمتتون...
خاله خانوم صادقانه دست آزادش را بلند کرد:
_ان شاالله بحق آقا سید عبدالله...
خوره غم بخور...
خاب؟
لبخندی زد:
_چشم خاله چشم...
رو به حسنا آهسته گفت:
_آقای ملایری جای من میاد باهاشون هماهنگ باشید!
حسنا آهسته سرتکان داد:
+خیالتون راحت برید به سلامت...
عماد اگر چه چندان مایل نبود به سرعت سوار ماشین شد و قبل از خروج از حیاط دستی برای خاله بلند کرد و بعد به نشان احترام روی سینه گذاشت...
مروه تمام مدت پشت پرده ی برزنتی کشیده شده کنار ایوان که مختص روزهای بارانی بود خیره به حیاط رفتنش را مینگریست...
نمیدانست خوشحال است یا ناراحت...
فقط میدانست دلش گرفته...
به هوای نیمه آفتابی پس از باران خیره شده بود و با خود می اندیشید که چقدر آرزوی یک ازدواج دوباره برایش دور و نشدنی است...
برای اویی که نه شرایط جسمی و نه روحی و نه روانی این کار را نداشت...
و دلش هم چندان رضا نبود...
اگر چه مردی مثل عماد رویای هر دختری میتوانست باشد چه رسد به زنی مطلقه با بی شمار درد و مرض روحی و جسمی!
از یادآوری شرایطش پوزخندی زد...
حتی اگر او هم بخواهد من نباید راضی به این ضرر بزرگ شوم...
من انسان خودخواهی نیستم!
یعنی نباید باشم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹
♥️چطوری عاشق بشم؟
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❤️🌱|#اربابــ
بࢪ سࢪ ڪوی تو هࢪ صبح چو آیینه ی مهࢪ
همه تن چشم شده، محض نگاه آمدهایم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سَیجعَلُ اللهُ. بَعدَ. عسرٍ یُسراٌ
به زودی خداوند بعد از هر سختی آسانی پدید می آورد ..
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💜🌱|#قمࢪمدد¹³³
گفتن ماھ به يوسُف بہ خدا ڪم لُطفيست
تا ڪہ سࢪ سِلسِلہ ی ماھ ࢪُخان عباس است
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_190 یحیی به چشمان عماد خیره شده بود تا تاثی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_191
بی حوصله با ریشه های کناری گلیم ایوان بازی میکرد و به راه چشم دوخته بود...
زمان مثل همیشه در انتظار کند و کش دار میگذشت...
اما نه...
مثل همیشه نبود...
کمی بدتر از همیشه بود...
شاید هم کمی بیشتر از کمی...
حره با عجله از پله های ایوان بالا آمد و نفس نفس زنان گفت:
_بیا اومدن...
ماشینشونو از تو باغ دیدم پیچید تو کوچه...
چاشو چادرتو بردار د بجمب دیگه!
با تعجب به حرکات آهسته و بی حوصله مروه برای پیدا کردن و به سر گرفتن چادر خیره شده بود:
_چیه همچین سر کیف نیستی!
+چرا... خوبم...
آهستع چند قدم باقیمانده را هم برداشت و کنارش ایستاد تا چهره اش را دقیقتر ببیند:
_آره خوبی ولی خوبِ معمولی!
نه به اندازه خوشحالی دفعه قبلت برا اومدنشون...
مروه با کمال بی حوصلگی برای فرار از کنجکاوی حره از پله ها سرازیر شد:
_تو ام که همش دنبال قاتل بروسلی میگردی!
برو به خاله کمک کن با اون کمر دردش سرپا واینسته...
بگو پذیرایی مفصل نمیخواد دیگه تینا خودی ان هی میرن و میان زا به راه شدن نداره...
همانطور غرغرکنان وارد حیاط شد و به پیشواز معصومه و حامد رفت اما حره همانطور ایستاده و لبخند به لب سر تکان داد و در دل حدسش را تایید کرد...
مروه بی قرار و بی حوصله بود...
درست از همان روزی که محافظ حرف گوش کنش رفت...
از همان روز بی قرار و بی حوصله بود...
...
مروه با دقت برای معصومه سیب پوست گرفت و تکه ای سر چاقو زده جلویش گرفت:
_چه خبر از فرزانه چاق شده؟
معصومه خندید:
_آره حسابی از ریخت افتاده...
انسی جون میگه خیلی بدباره!
از این اداییا میشه...
و بلند خندید...
حره دستی به بازویش زد و آهسته طوری که برادرش نشنود پرسید:
_شما که ان شاالله با سورپرایز نیومدید؟!
معصومه لب به دندان گرفت و سرخ شد:
_وا چه حرفیه حره جون...
مروه سقلمه ای به پهلوی حره زد:
_اذیت نکن خواهرمو این طفلک اصلا از...
پیش از اینکه جمله اش کامل شود حامد با تک سرفه ای از جا بلند شد:
_بااجازه همگی من برم با این آقا سعید کار دارم...
مروه گردن کج کرد:
_آخه چیزی ام نخوردی آقا حامد...
لبخندی زد:
+ممنون برمیگردم وقت بسیاره...
و با یا علی آهسته ای جمع زنانه شان را ترک گفت تا سرکی به کار پرونده مروه بکشد...
حره دوباره با بدجنسی رو به معصومه ی خجول تاخت:
_داداشمو اذیت که نمیکنی؟!
پیش از آنکه فرصت کند جواب دهد مروه سوال بعدی را پرسید:
_اینو ولش کن بگو انسیه چرا باهاتون نیومد؟!
پ.ن: دوستان امروز پارت صبح بهتون نرسید متاسفانه
در عوض فردا صبح دو پارت تقدیمتون خواهد شد♥️🍃
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
❤️🌱|#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این
، بوی یار می باید ڪشید...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_191 بی حوصله با ریشه های کناری گلیم ایوان
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_192
_والا بخاطر فرزانه وگرنه خیلی دلتنگت بود...
+آره خب حقم داره...
از حاج بابا چه خبر؟ میثم خوبه؟!
_همه خوبن الحمدلله...
خوت چطوری؟
چکارا میکنی اینجا؟
نمیخوای برگردی تهران؟!
مروه از فکر بازگشت به تهران هم بدحال میشد...
اما واقعیت این بود که حضورش در این روستای دنج و آرام بیش از حد به طول انجامیده بود و این را هم مدیون لطف آن زن جاسوس مجهول بود که نمیشناخت!
خیلی دلش میخواست بداند ماجرا چیست و دقیقا به چه علت خطر او را تهدید میکند و با گذشت شش ماه هنوز به حفاظت احتیاج دارد اما نه حسنا و نه دیگران در این حوزه هیچ اطلاعاتی به او نمیدادند...
با فشار اندک دست معصومه به خود آمد:
_میشنوی مروه؟!
+ها؟!..آره...
نمیدونم باید از اینا بپرسی که کارشون تا کی طول میکشه...
به من که درست و حسابی چیزی نمیگن!
هرچند...
خودم ترجیح میدم حتی بعد رفتن اینا اینجا بمونم...
برگردم تهران که چی بشه!
اخم میان ابروهای معصومه نشست:
_یعنی چی بیام تهران چکار!
ما منتظرتیما آبجی خانوم...
مروه آنقدر دل مشغولد داشت که بی توجه به عواقبش صریح فکرش را به زبان آورد:
_شما همتون زندگی خودتونو دارید...
بدو و نبود من چندان اهمیتی نداره...
ننم برای از این جا به بعد زندگیم هیچ برنامه خاصی ندارم...
به خلا رسیدم...
معصومه گنگ و کمی ترسیده بین او و حره چشم چرخاند:
_منظورت چیه؟!
حره بجای جواب دادن به معصومه رو به مروه غر زد:
_خب تو هم زندگی خودتو بساز...
وقتی میگم...
مروه چشم چرخاند و چنان نگاه تیزی به او انداخت که در دم به او فهماند درباره این موضوع در حضور هیچ کس نباید سخنی به میان بیاید و حره را وادار به تغییر موضوع کرد:
_خب اینهمه کار...
تو استادیاری ناسلامتی!
یادت رفته چقدر زحمت کشیدی براش...
باید ادامه بدی استادی بگیری!
لب برچید: که چی!
بوی ناامیدی در کلام مروه به وضوح به مشام میرسید و معصومه را وحشت زده می ساخت و حره را آزار میداد...
اما هردو ناچار به زدن لبخندهای زورکی و حرفهاز امیدوار کننده بودند که خود هم میدانستند هیچ تاثیری در تغییر افکار او نخواهد داشت...
در اتاق مهمان حره و معصومه و حسنا که حالا به آنها پیوسته بود با تلاش فراوان نقاط قوت و توانمندی های مروه را یک به یک میشمردند تا به زعم خود امیدوارش کنند و در اتاق بغلی هم سعید که جایش را با عماد عوض کرده بود با دقت به سوالات حامد گوش میداد و تا حد امکان رفع ابهام میکرد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_193
حامد_حاجی از بابت طولانی شدن روند این پرونده دلخوره...
با خود مسئولتونم حرف زده...
منتها شما توضیحات دقیق نمیدید...
هیچ معلوم نیست دقیقا چه خطری خواهرزن من رو تهدید میکنه حتی خود حاجی هم توجیه نشده!
سعید با حوصله جواب داد:
_بنا هم نبود که بشن...
ما همچین روالی نداریم اطلاعات غیر ضروری به کسی نمیدیم ولو مقامات...
چیزی که واضحه اینکه تیم امنیتی حاجی برای دخترش خطر شناسایی کرده و داره تلاشش رو برای رفع خطر میکنه شما دقیقا چه توضیحی میخوای!
_میخوایم بدونیم چرا این رفع خطر شش ماه طول کشیده جریان چیه!
+مطمنا سهل انگاری و ناتوانی تیم حفاظت نبوده!
_نمیشه یکم واضح تر توضیح بدید؟
به خود حاجی منع دارید به من چه منعی دارید دقیقتر توضیح بده لطفا!
سعید پوفی کشید و خودکارش را روی دفتر مقابلش رها کرد:
_درجریان کشف هارد و معدوم سازیش که هستی؟
حامد مغموم سرتکان داد و سعید ادامه داد:
_همراه اون هارد یه سری اطلاعات خیلی مهم دیگه هم کشف شد که بهزاد پناهی یا همون کامیار تهیه کرده بود و بنا بود برسونه به دست رابطش...
که کشف شد...
حالا تیم دنبال اون اطلاعاته...
اگرچه این اطلاعات تموم اون چیزی که میخواستن نیست اما بازهم باارزشه...
+چی بوده اطلاعات؟
_مختصات حدودی چند تا از سایتای موشکی که از طریق رصد مسافرت های حاجی و چند تا فاکتور دیگه صورت گرفته...
و یه سری خرده اطلاعات از افراد مختلف مرتبط با پرونده موشکی...
که منجر به کلید زدن پروژه هایی مثل همین جریان خانواده سردار قاضیان میشه...
_خب اینکه اونا دنبال اون اطلاعاتن یعنی نمیدونن الان دست شماست؟
+نه نمیدونن...
_خب باز نمیفهمم چه ربطی به خواهرزن من داره...
+واضحه...
اونا نمیدونن اون اسناد اتفاقی کشف شده خیال میکنن که بهزاد اونها رو جایی گذاشته و باید پیدا بشه و البته وقتی بهزاد دستگیر شده و در دسترس نیست تنها سرنخ نزدیک بهش خانوم فاضیانه که احتمال داره بتونه کمکی به پیدا کردنشون بکنه...
بنابراین احتمال آدم ربایی درمورد ایشون بسیار محتمله...
_اینایی که میگید همش در حد همین استدلاله و شما منتظر واکنشید یا...
+به هیچ وجه...
توی اعترافات بهزاد ما به اطلاعات مفیدی رسیدیم...
و چندین رابطشون در ایران شناسایی شدن و زیر چتر گرفته شدن...
یکی از اونها یک پرستوی جوانه که ظاهرا کار اصلیش تغذیه بدنه ست اما این صرفا پوششه...
کارای بسیار مهمتری هم بهش محول میشه...
و روی همین مسئله خانوم قاضیان متناسب بررسی های فراوان مشخص شد کسی که الان روی این پروژه لینک شده همین دختره...
فرانک...
_یقینه؟!
+بله...
اون دختر از ده روز بعد از سفر خانوم قاضیان تا به امروز توی رشت ساکن شده!
دیگه برای ما مسجله که قصد انجام کاری رو داره...
_خب اینکه عالیه پس چرا این پرونده انقدر طولانی شده...
+ چون اونها هم احتمال قرمز شدن مهره هاشون رو میدن و فرانک خانوم فعلا چند ماهیه با پوششش ما رو گذاشته سر کار...
هرچند ما تمام تلاشمون رو کردیم بعد از انتقال خانوم قاضیان به اینجا به نظر بیاد حفاظتی درکار نیست اما اونا هم به شدت دست به عصا حرکت میکنن و دارن زمان خرج میکنن...
خیلی حوصله به خرج دادن و ما هم ناچاریم باهاشون حوصله به خرج بدیم...
_خب چرا؟!
مگه روشون اعتراف نشده چرا دستگیر نمیشن؟!
+چون تا زمان اجرای عملیات کانال تغذیه مالیشون مجهوله...
سرنخ اصلی ما برای رسیدن به منشا حرکت این کاناله...
حامد کلافه سرتکان داد:
_پس حالاحالاها سر کاریم!!...
سعید آخرین جمله را هم به زبان آورد:
_چند ملاقات آخرش که اینو نمیگه...
به نظر میاد بالاخره میخوان یه تکونی بخورن!
ولی تا حامد دهان باز کرد به بحث خاتمه داد:
_دیگه چیزی نپرس...
ان شاالله به زودی همه چیز مشخص میشه...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗