eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.8هزار دنبال‌کننده
688 عکس
813 ویدیو
46 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_بیست‌و_هشتم پورياے ولی راوے: ايرج گرائي مسابقات قهرماني باشگاه
✨🌱✨🌱✨🌱✨ من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روے تشڪ رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام کرد و دست داد. حريف او چيزے گفت ڪه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به عامت تائيد تڪان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاے سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشــتم و نگاه ڪردم. ديدم پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالاے سڪوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلي بد ڪشــتي را شــروع ڪرد. همه اش دفاع مي ڪرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي ڪرد ڪه صِدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزے از فريادهاے مربي و حتي داد زدن هاے من را نمي شنيد. فقط وقت را تلف می‌ڪرد! حريف ابراهيم با اينڪه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا ڪرد. مرتب حمله مي ڪرد. ابراهيم هم با خونسردے مشغول دفاع بود. داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان ۷۴ ڪیلو شد! وقتي داور دســت حريف را بالا مي برد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار ڪه خودش قهرمان شده! بعد هر دو ڪشتي گير يڪديگر را بغل ڪردند. حريفِ ابراهيم در حالي ڪه از خوشــحالي گريه مي‌ڪرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو ڪشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاے سڪوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع ڪشــتي بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوے ابراهيم و گفتم: آخه اگه نمي خواے ڪشتي بگيرے بگو، ما رو هم معطل نڪن. ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور! ✍ادامه دارد... شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
✅ جبران حق الناس سلام ... اگر حقوق ڪسانی را ضایع ڪرده باشیم ولی در حال حاضر فراموش ڪردیم و اصلا یادمان نباشد، یا جایی از ڪسی حقی ضایع ڪردیم و اصلا نفهمیدیم، چطور باید این حقوق رو ادا ڪنیم ڪه در وادے حق الناس گرفتار نشویم..؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ پاسخ_سوال📣📣 سلام ... خدا ڪه فراموش نڪرده، درسته.؟در علم خدا ثبت و ضبط هست، درسته.؟ پس براے اینها حساب جارے باز ڪنید چجورے.؟ هراز چندگاهی اعمال صالح انجام بدهید، و به خدا عرضه بدارید خدایا! اینڪار به نیابت از ڪسانیڪه  به گردن من حق دارند اما من نمی‌شناسمشون یا یادم رفته ، یا اصلا متوجه نشدم ، ولی توے علم تو ثبت و ضبط شده و من بدهڪار اونها هستم .. مثلا: یڪ صفحه قرآن بخوانید⚘ یڪ سلام به امام حسین علیه السلام بدهید⚘ دو رڪعت نماز مستحبی بخوانید و هدیه به معصومین ڪنید⚘ یڪ فقیر اطعام ڪنید⚘ صدقه به فقرا بدهید⚘ چندتا صلوات بفرستید⚘ پیاده‌روے اربعین چند قدم به نیابت از اونها بروید⚘ زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدید، یڪ زیارتنامه به نیابت از اونها بخوانید⚘ وصیت‌نامه یڪ شهید منتشر ڪنید و زیارت اهل قبور بروید به صورت پدر و مادر لبخند بزنید و ثوابش رو هدیه ڪنید و ... هزاران هزار ڪار دیگه ڪه ثواب داره ... روایت فرمود: ڪلُّ مَعروفٍ صَدَقه تمام ڪارهاے خوبی ڪه مصداق معروف هست صدقه هست، پس هر ڪارے ڪه مصداق ڪار خوب هست وثواب داره، می‌تونیم به دیگران اهدا ڪنیم البته واجبات خودمون رو نه ... مثلا نمیشه نماز واجب رو به دیگرے اهدا ڪرد ... اما ڪارهاے مستحب رو میتونیم هدیه ڪنیم به ڪسانی ڪه به گردنِ ما حق الناسی دارن و ما فراموش ڪردیم ... و... ⚘پس این حساب جارے رو باز ڪنید، و هر از چند گاهی شارژ ڪنید⚘ اگر روزانه باشه هم بهتره مثلا با خودتون قرار بگذارید روزانه یڪ ڪار براے این حساب انجام بدهید حالا نه لزوما براے ڪسانیڪه نمی‌شناسید براے تمام ڪسانی‌ڪه به گردن شما حق دارند، خصوصا اینهایی ڪه نمی‌شناسید و دسترسی ندارید مثلا روزے ۱۴ تا صلوات یا روزے ۱ صفحه قرآن یا روزے دو رڪعت نماز یا...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بیایید با هم یڪ قرار بگذاریم از امروز، یڪ ڪار ساده و سبڪ در حد توان خودمون انتخاب ڪنیم، و به این حساب واریز ڪنیم ⚘روزے ۱۴ صلوات + ۳ بار دست به سینه رو به قبله با وضو: صلّی الله علیڪ یا ابا عبدالله همه به نیابت از اونهایی ڪه گردن ما حق دارند و ما نمی‌شناسیم یا یادمون رفته با دسترسی نداریم ... ⚘⚘ ان شاءالله با این ڪار، گوشه اے از دِینی ڪه گردنمون هست، ادا بشه ثواب پخش آن ذخیره باشد براے شب اول قبر وآخرت وقیامت ڪسانی ڪه حق و حقوقی بگردن ما وپدر ومادر ما دارن دراین ثواب شریڪ باشند التمــــاس دعــــا🤲🌹
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_بیست‌و_نهم من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روے تشڪ ر
✨🌱✨🌱✨🌱✨ بعد سريع رفت تو رختڪن،لباس هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت مي زدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميل ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم، شــک ندارم که از شــما مي خورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نمي دوني مــادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نمي دوني چقدر خوشحالم. مانــده بودم كه چه بگويم. کمي ســکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم. تــازه فهميدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نمي کردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پســر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر مي کردم. اينطور گذشت کردن، اصاً با عقل جور درنمي ياد! با خودم فکر مي کردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آن ها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم... ياد تمرين هاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! ✍ادامه دارد... ‌‌‌‎ اللَّهُمَ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ﷺ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـل ْ‌لِوَلـیِـڪ ْ‌ألْـفَـرَج ━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ‌‌‌‎
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_ام بعد سريع رفت تو رختڪن،لباس هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت
✨🌱✨🌱✨🌱✨ شڪستن نفس راوے: جمعي از دوستان شهيد باران شــديدےدر تهران باريده بود. خيابان ۱۷ شــهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد مي خواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه ڪنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با ڪول ڪردن پيرمردها، آن ها را به طرف ديگر خيابان برد. ابراهيم از اين ڪارها زياد انجام مي داد. هدفي هم جز شڪستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني ڪه خيلي بين بچه ها مطرح بود! همراه ابراهيم راه مي رفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوے يڪ ڪوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پســر بچه‌اے محڪم توپ را شوت ڪرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طورے ڪه ابراهيم لحظه روے زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. خيلي عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه ڪردم. همه در حال فرار بودند تا از ما ڪتڪ نخورند. ابراهيم همينطور ڪه نشســته بود دست ڪرد توے ساك خودش. پلاستيڪ گردو را برداشت. ✍ادامه دارد... ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
۵۶ اگه یه شب از دلتنگی خدا خوابت نبـرد، اگه همش انتظار یه کُنجِ دِنج رو می‌ڪشی ڪه فقط تو باشی و خـدا، یعنی عشق توے رگهاے قلبت جوونه زده. مبـارڪ باشه رفیق 🎤 ✨ ✨
خودسازے و تࢪڪ گناھ
۵۷ از ۲۴ ساعتِ روز لحظه نماز، ڪلیدے ترین لحظه، تویِ سعادت و شقاوت دنیا و آخرتتـــــه!! حواست باشه رفیق؛ اگه نمازت بالا نَـــرِه : تموم أعمال دیگه ات نابود میشن. 🎤 ✨ ✨
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی‌و_یکم شڪستن نفس راوے: جمعي از دوستان شهيد باران شــديدےدر تهرا
✨🌱✨🌱✨🌱✨ دادزد: بچه ها ڪجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! بعد هم پلاستيک را گذاشت ڪنار دروازه فوتبال و حرڪت ڪرديم. توے راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه ڪارے بود!؟ گفــت: بنده هاے خدا ترســيده بودند. از قصد ڪه نزدنــد. بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض ڪرد! اما من می‌دانســتم انســان هاے بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل می‌ڪنند. در باشگاه ڪشتی بوديم. آماده می شديم براے تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يڪی ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيڪلت خيلی جالب شده! تو راه ڪه می‌اومدے دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك ڪه پوشيدے، ساڪ ورزشی هم ڪه دست گرفتی. ڪاملا مشخصه ورزشڪارے! به ابراهيم ڪردم. رفته بود تو فڪر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت. جلسه بعد رفتم براے ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جاے ساك ورزشی لباس ها را داخل ڪيسه پلاستيڪی ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد! بچه ها می‌گفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستي؟! ما باشگاه میايم تا هيڪل ورزشڪارے پيدا ڪنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيڪل قشنگ و رو ُفرم، آخه اين چه لباس هائيه ڪه می‌پوشی؟! ابراهيم به حرف هاے آن ها اهميت نمی داد. ✍ادامه دارد... ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
✍همیشه نعمتهایی ڪه به ما می‌رسد، به نفعمان نیست. 🔻گاهی بجاے شڪر و استفاده صحیح از نعمت، چنان مستِ آن نعمت شده و به غفلت مبتلا می‌شویم: 👈ڪه راه اصلــــی را گم می‌ڪنیم.
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی‌و_دوم دادزد: بچه ها ڪجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! بعد ه
✨🌱✨🌱✨🌱✨ به دوســتانش هم توصيه می‌‌ڪرد ڪه: اگر ورزش براے خدا باشــد، می شــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه اے باشه ضرر می‌ڪنين. توے زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يڪدفعه ديدم ابراهيم در ڪنار سڪو ايســتاده. سريع رفتم به سراغش. سلام ڪردم و باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدے؟! مجله اے دستش بود. آورد بالا و گفت: عڪست رو چاپ ڪردن! از خوشــحالي داشــتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را ڪشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چي باشه قبول دوباره گفت: هر چي بگم قبول می‌ڪني؟ گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عڪس قدے و بزرگي از من چاپ شــده بود. در ڪنار آن نوشــته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان» و ڪلي از من تعريف ڪرده بود. ڪنار سڪو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند ڪردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم ڪردے، راستي شرطت چي بود!؟ آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، ڪمي مڪث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!! خشڪم زد. با چشــماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازے نڪنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح مي شم!! گفت: نه اينڪه بازے نڪني، اما اينطورے دنبال فوتبال حرفه اے نرو. گفتم: چرا؟! ✍ادامه دارد... ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی‌و_سوم به دوســتانش هم توصيه می‌‌ڪرد ڪه: اگر ورزش براے خدا باشــ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عڪسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عڪس رنگي رو ببين، اينجا عڪس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممڪنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدے هستي دارم اين حرف ها رو مي زنم. وگرنه ڪارے باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوے ڪن، بعد دنبال ورزش حرفه اے برو تا برات مشڪلي پيش نياد. بعد گفت: ڪار دارم، خداحافظي ڪرد و رفت. من خيلي جا خوردم. نشستم و ڪلي به حرف هاے ابراهيم فڪر ڪردم. از آدمي ڪه هميشه شوخي می‌ڪرد و حرف هاے عوامانه می زد اين حرف‌ها بعيد بود. هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زماني ڪه مي ديــدم بعضي از بچه هاے مسجدے و نمازخوان ڪه اعتقادات محڪمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اے رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتی نمازشان را هم ترڪ ڪردند! ✍ادامه دارد.... ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی‌و_چهارم جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عڪسم را به خودم نشان
✨🌱✨🌱✨🌱✨ يدالله راوے: سيد ابوالفضل ڪاظمی ابراهيم در يڪی از مغازه هاے بازار مشــغول ڪار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتی ديدم ڪه خيلي تعجب ڪردم! دو ڪارتن بزرگ اجناس روے دوشــش بود. جلوے يڪ مغازه، ڪارتن ها را روے زمين گذاشت. وقتی ڪار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام ڪردم. بعد گفتم: آقا ابرام براے شما زشته، اين ڪار باربرهاست نه ڪار شما! نگاهي به من ڪرد و گفت: ڪار ڪه عيب نيست، بيڪارے عيبه، اين ڪارے هم ڪه من انجام مي دم براے خودم خوبه، مطمئن مي شم ڪه هيچي نيستم. جلوے غرورم رو می‌گيره! گفتم: اگه ڪســی شــما رو اين‌طور ببينه خوب نيســت، تو ورزشڪارے و... خيلي ها مي شناسنت. ابراهيــم خنديد وگفت: اے بابا، هميشــه ڪارے ڪن ڪه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت می‌ڪرديم. يڪي از دوســتان ڪه ابراهيم را نمي شــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه ڪرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ ✍ادامه دارد... ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی‌و_پنجم يدالله راوے: سيد ابوالفضل ڪاظمی ابراهيم در يڪی از مغاز
✨🌱✨🌱✨🌱✨ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلاً تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه ڪوله باربرے هم مي انداخت روے دوشش و بار مي برد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا ڪنيد! گذشت تا چند وقت بعد يڪي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو مي‌شناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشــون قهرمان واليبال و ڪشــتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براے شڪستن نفسش اين ڪارها رو میڪنه. اين رو هم برات بگم ڪه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! صحبت‌هاے آن آقا خيلي من رو به فڪر فرو برد. اين ماجرا خيلي براے من عجيب بود. اينطور مبارزه ڪردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمي آمد مدتي بعد يڪي از دوستان قديم را ديدم. در مورد ڪارهاے ابراهيم صحبت مي ڪرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوڪبابي، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توے بازار باربرے ڪردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه ڪه براے پولش ڪشيدم!! ✍ادامه دارد.... ✨🌱✨🌱✨🌱✨ ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی‌و_ششم با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلاً تو بازار
✨🌱✨🌱✨🌱✨ حوزه حاج آقا مجتهدے راوے: ايرج گرائي سال هاے آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگرے بود. تقريباً ڪســي از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزے نمي گفت. اما ڪاملا ً رفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلي معنوےتر شــده بود. صبح ها يڪ پلاســتيڪ مشڪي دستش مي گرفت و به سمت بازار مي رفت. چند جلد ڪتاب داخل آن بود. يڪ‌روز با موتور از ســر خيابان رد مي شدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام ڪجا میرے؟! گفت: مي رم بازار. ســوارش ڪردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيڪ رو دستت مي بينم چيه!؟ گفت: هيچي ڪتابه! بين راه، سر ڪوچه نائب‌السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب ڪردم، محل ڪار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ بــا ڪنجڪاوے بــه دنبالش آمدم. تا اينڪه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در ڪنار تعدادے جوان نشست و ڪتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوے مي خونه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردے ڪه رد مي شد سؤال ڪردم: ✍ادامه دارد... ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━