فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.24M
•°🌱
🎵 #پادکستبسیارجــانـسـوز
🎧 رفتار عجیب امیرالمومنین علی(ع)
با ابن ملجم مرادی ملعون
🎙 حجـت الاسـلام انصـاریان
#پیشنـهاددانلـود🏴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
امام صادق (ع):
نوری که پیشاپیشِ مومنان در روز قیامت است، نور سوره قدر است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_174
فشار ریزی به دستش دادم. حق داشت. من هم بچگی کردم که با مراد حرف زدم.
سکوت کردم بلکه آرام شود.
نگاهم کرد. اخم داشت اما نگرانم بود.
_الان خوبی؟
_آره... حالم خیلی بد بود... بیچاره گلنار تمام سر بالایی رو تا خود بهداری، منو روی شونه هاش کشید.
اخمش پر رنگ شد.
_رنگت شده بود گچ... تمام مانتوت هم خونی بود... تو میدونی من همون لحظه سکته کردم!
لبخندی از نگرانی اش به لبم آمد.
_بخند خانمی... بخند عزیزم... میگم واسه چی با مراد کل کل کردی؟... آدم نفهمی مثل اون اگه میزد تو رو وسط باغ مش کاظم میکشت...
و دیگر ادامه نداد و زیر لب زمزمه کرد:
_لااله الا الله...
_ببخشید... حالا دیگه حرص نخور.
_حرص نخورم؟... الان تا صبح باید بالا سرت بشینم... هیچ معلوم نیست... خدای نکرده اگه...
باز هم نگفت و من اینبار گفتم :
_نترس حامد جان... خوبم... تو کما نمیرم... هوشیارم به خدا.
چپ چپ باز نگاهم کرد. نگاهش حس داشت. حس و حالش را میفهمیدم.
_فقط تو رو خدا، یه کاری کن.
فوری باز نگران نگاهم کرد:
_چه کاری؟
_با مش کاظم حرف بزن... این پسره دیوانست... میترسم از لج یه بلایی سر گلنار بیاره.
_غلط میکنه... حالا فردا نشونش میدم که چه غلط زیادی کرده... وقتی مامور اومد گرفتش و بردش بازداشتگاه و من رضایت ندادم، حالش جا میاد.... پسره ی پررو تو دهن گلنار هم زده!!... بابا عجب رویی داره به خدااااا .
لحظه ای از اینهمه حرصی که بخاطر من و گلنار میخورد، دلم ضعف رفت.
نیم خیز شدم تا بوسه ای به صورتش بزنم که با صدایی بلند اعتراض کرد:
_کجا شما؟
_میخوام ازت تشکر کنم.
با همان لحن عصبی جواب داد:
_لازم نکرده... دراز بکش... بجای تشکر فقط حرصم نده.
دلخور از بوسه ای که نگذاشت، سرم را کج کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم که خودش بعد از چند ثانیه، طاقت نیاورد و با همان جدیت چند دقیقه قبل که میخواست حفظش کند گفت :
_حالا... تشکرت چی بود؟... کلامی بود یا...
نگفت و من با همان نازی که میدانستم حالا خوب خریدار دارد، جوابش را دادم :
_خواستم صورتت رو ببوسم که... ولش کن... به قول خودت تشکر لازم نیست.
مکثی کرد و سرش را کمی نزدیک صورتم آورد :
_البته که الان میبینم باید تشکر کنی... کم حرصم ندادی امروز .
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
افرادےڪہبُـنیہجوانـیدارند↡
اینسفارشبسیارمهمرارعایتڪنند؛👌🏻🍃
نگذارندڪهنمازشــبترڪشود.
#نمازشببخونیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
767.6K
من حـیدریـم🤎
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرش شکسته ولی عاشقانه میخندد
نمانده فاصله ای تا وصال زهرایش♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_175
بوسه ام آرام روی گونه ی کم ريشش نشست. سرش نزدیک صورتم بود که چرخید و درست مقابل صورتم، نگاهم کرد.
باز خواست بگوید که چقدر حرصش دادم که فوری همان دستی که سِرُم به آن وصل بود را بلند کردم و جلوی دهانش گرفتم.
_دیگه نگو حامد... قبول... امروز حماقت کردم... امروز بهت دروغ گفتم... امروز بد شدم... دیگه بهم نگو... باشه؟
نفس پُری کشید و آرام گرفت. سر انگشتان دستی که جلوی دهانش گرفته بودم را گرفت و بوسید.
لبخند زدم و او لبانش را جلو کشید تا مرا ببوسد که در اتاق باز شد. فوری از تخت پایین پرید و چنگی به موهایش زد.
پیمان بود که هنوز حرفی نزده،. مورد توبیخ قرار گرفت.
_مگه نگفتم بیرون باش.
_ گفتی ولی حال گلنار خوب نیست.
حامد پرسید:
_گلنار!
طوری با تعجب پرسید که پیمان فوری متوجه شد و دستپاچه توضیح داد:
_این... گلنار خانم... دهنش پر خونه.
_بگو بیاد ببینم.
و طولی نکشید که گلنار آمد. لبش ورم کرده بود. با اشاره ی دست حامد روی صندلی نشست.
نگاهم به او بود. چشمانش از اشک قرمز بود که گفتم :
_حالم خوبه گلنار... گریه نکن.
دهانش را مقابل صورت حامد باز کرد که نگاهم بی اختیار سمت پیمان رفت. درست حال چند دقیقه قبل رفیقش را داشت. عصبی و کلافه.
_دندونت رو شکسته عوضی.
صدای هین بلندم از تعجب برخاست و صدای عصبی پیمان هم بلند شد.
_کثافت آشغال...
گلنار آهسته گریست.
_الان دندونت درد داره؟
گلنار سری تکان داد و حامد سری از تاسف تکان.
_این دندون لق شده... باید بکشمش... لثه ات از تیزی دندون پاره شده... اگه نکشم بیشتر اذیتت میکنه.
پیمان کلافه درجا چرخید و دستی به صورتش کشید.
در مقابل نگاه من و پیمان، دندان گلنار کشیده شد و گازاستریل روی لثه اش گذاشته.
از درد آرام اشک میریخت اما در میان آنهمه درد و بی حالی من و گلنار چیزی که برایم جالب بود، بی طاقتی بیش از اندازه ی پیمان بود.
تازه کار گلنار تمام شده بود و گاز استریل روی لثه اش، مثل یک گردو از زیر لپش پیدا بود که مش کاظم با صدای بلندی وارد بهداری شد :
_گلنار...
گلنار نمیتوانست جواب دهد و به جای او پیمان جواب داد:
_بیا اینجا مش کاظم.
مش کاظم هم به جمع ما اضافه شد و با دیدن من، با آن سر باند پیچی شده و گلنار با آن چشمان سرخ و لب و لپ ورم کرده، هول کرد.
_چی شده؟
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه من علی🌙...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 از نـســلِ عَلــــے مُنتَـقِـــمِ یــــآر مــےآیــد 🌴🔆
#حیدر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
☀️صبح
🕊🌸یعنی دوستی بادانه ها
☀️دست دادن با همه پروانه ها
🕊🌸صبح
☀️یعنی آن کلاغ روی سیم
🕊🌸بالهای خسته یک"یاکریم"
☀️صبح
🕊🌸یعنی عشق،یعنی یک کلام
☀️ #سلام_صبح_زیباتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغازقفسپریدوندادادجبرئیل
اینڪشماووحشتدنیاۍبۍعلے!...🪔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از برخی از مسئولین کشور این روزها
حرفهایی شنیده شد که مایه تعجب وتاسف
بود و از رسانه های دشمن مطرح شد
و تکرار حرف های خصمانه دشمن است!
- حضرت آقا♥️🌱
#خیانتظریف
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«بدرود؛ ای ماهی که در تو آرزوها نزدیک میشوند و کردارهای نیک همهگیر میشوند.»
[صحیفه سجادیه]🪶
#ماهمبارکرمضان 🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے🌙
انتخابی به عظمت تقدیرات میلیونها نفر 🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_176
شب بود. مش کاظم با گلنار رفت و من بعد از پایان سِرُمم، با سری باند پیچی شده، از بهداری مرخص شدم اما در اتاق ته حیاط بستری. به اصرار حامد دراز کشیده بودم و او، خودش سفره ی شام را پهن کرد.
البته این دفعه خبری از آقا پیمان نبود.
_نمیخوای پیمان رو هم صدا کنی؟
_نه.
_چرااا؟
_چون سرش درد میکرده، خوابیده.
نیم خیز شدم و گفتم :
_تو هم حس کردی امروز رفتار پیمان یه کم فرق داشت؟
جوابم را نداد که ادامه دادم :
_یه جور خاص نگران گلنار شد!
لحظه ای دستش روی سبد سبزی خشک شد.
_بس کن مستانه... باز حتما میخوای تو سر گلنار بخونی که پیمان عاشقش شده.
_نخیر... من الکی امیدوارش نمی کنم.
چشمی تنگ کرد برایم.
_آهان... پس منتظری مطمئن بشی بعد بهش بگی؟
دلخور نگاهش کردم. آنقدر که خودش فهمید.
_خب حالا... اخم نکن بیا شام.
_منم سرم درد میکنه میخوام بخوابم.
_شوخی کردم... بیا دیگه.
پتو را روی سرم کشیدم تا خودش منتم را بکشد که کشید. هم منتم را، هم پتو را از روی سرم.
نگاهش توی صورتم چرخی خورد و نشست روی لبانم. و آنقدر سریع بوسه ای زد که حتی وقت اعتراض پیدا نکردم.
_اینقدر منو حرص نده مستانه خانم... امروز تا مرز سکته رفتما.
جوابش را ندادم که ادامه داد.
_خب دیگه... میدونی خوب خریدار ناز کردنتم که هی ناز میکنی؟
مرا به زور سر سفره کشید و اولین لقمه ی کوکوهای شامی را برای من گرفت.
_بخور عزیزم... امروز کلی انرژی از دست دادی... با مراد دیوونه، بحث کردی... سرتو زدی شکستی... با من کل کل کردی.
لقمه اش میان دستم بود که نگاه تندی حواله اش کردم.
_باشه باشه... چشم.
و دستش را به نشانه ی سکوت روی لبانش زد که خنده ام گرفت.
_دکتر بداخلاق روستا!... همونی که سر یه گرد و خاک کوچولوی روی کمد داروها، منو توبیخ میکرد،... حالا داره واسم لقمه ی محبت میگیره!!
سری تکان داد و همراه لبخندی گفت :
_ای بسوزه پدر عاشقی... چه کردی با من مستانه!... مست شدم از عشقت.
گاز کوچکی به لقمه اش زدم و گفتم :
_حالا فردا چی میشه؟
_هیچی... همه با ماشین پیمان میریم کلانتری تا حال این پسر پررو رو بگیریم.
و من باز از همان لحظه برای فردا دلشوره گرفتم. و عجیب دلم میخواست بگویم :
_میشه بی خیال شکایت بشیم؟
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رؤیای حرم
🏴 ویژه شهادت #امامعلی
👌 #پیشنهاددانلود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🍀•
چنیننسلےلازمداࢪیم↓
¹بایدایماݩداشټھباشند🌙
²سوادداشتھباشند📝
³غیࢪټداشتھباشند!.. 🤞🏻
°
#آسِدعلۍ💚😇
•🌱•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
17.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخ که هزار بار هم ببینی تازست
#امامرضـا🧡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا!
خودت از اون نگاهها
که حواسمون نیست بهمون بنداز...♥️(:
ـــــــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_177
شب بود. استراحت مطلق شدم به دستور حامد!
همانطور که زیر پتو دراز کشیده بودم، به او که سر سجاده ی نمازش دعا میخواند، نگاه میکردم.
داشت اشک میریخت که دلم گرفت.
_حامد!
کتابچه ی دعایش را بوسید و بست و من با نگاه به چشمان ترش گفتم :
_خوبم نگرانم نباش.
آهی کشید و گفت:
_جبهه که بودم... یه روحانی داشتیم، شبای عملیات میگفت خدا رو به اون لحظه ای که دستای علی رو توی کوچه ی بنی هاشم بسته بودن و رو زمین میکشیدند و فاطمه اش رو جلوی چشمش کتک زدن قسم بدید که فردا توی عملیات دستمون بسته نباشه .
نفس بلندی کشید و بغض نهفته اش را فرو خورد.
_اون روزا... هیچ وقت نفهمیدم که دارم خدا رو چه جوری قسم میدم... ولی وقتی این بلا سر تو اومد...
مکثی کرد و باز اشکش روی گونه هایش روان شد.
_وقتی با یه صورت خونی اومدی بهداری و گلنار گفت مراد اینکار رو کرده، فهمیدم... فهمیدم که هیچی برای یه مرد بدتر از این نیست که زنش رو جلوی چشماش کتک بزنن و نتونه ازش دفاع کنه... به خدا اگه فردا از این کثافت شکایت نکنم... از غصه دق میکنم.
و باز گریست.
_حالا میفهمم مولا چی کشید و چه جوری 25 سال سکوت کرد!... اونقدر که خودش گفت، استخوان در گلو مانده!
ثانیه ها را فراموش کردم انگار. حتی شاید زمان هم ایست کرد. اشکان چشمان حامد آنقدر متاثرم کرد که هیچ حرفی نتوانستم بزنم و حتی از دلشوره ام حرفی نزدم.
و فردای آنروز با آنکه تازه درد سرم شروع شده بود، اما راهی کلانتری شدم. من و حامد و مش کاظم و گلنار به همراه آقا پیمانی که نمیدانم از چه شکایت داشت.
شکایت از مراد، زیاد سخت نبود.
پر کردن یک برگه و امضا و تمام. اما برای منی که مغز سرم هم گویی درد میکرد چرا.
تا به بهداری برگشتیم از شدت سردرد، حالم بد شد. حامد یک مُسکن به من تزریق کرد و من خوابم برد. با آنکه به اصرار خودش، روی تخت بهداری، در اتاقش خوابیدم اما گاهی سر و صدایی کم یا زیاد، هوشیارم میکرد.
نمیدانم آن مُسکنی که به من تزریق کرد فقط مُسکن بود یا خواب آور . اگرچه که بخاطر بیداری گاه به گاه شب گذشته که یا از درد بود و یا از شدت نگرانی حامد، که نمیگذاشت چشمانم مست خوابی عمیق شود، قطعا سردرد میگرفتم و با آن مُسکن یا خواب آور، چشمانم غرق خوابی شد که به آن نیاز داشتم.
_تو رو خدا دکتر... به جوونیش رحم کن... بچگی کرده به خدااااا....حماقت کرده... شما رضایت بده.
_اشکالی نداره... ادب میشه... میبینید؟... ایشون همسرم هستن... تمام دیشب از شدت درد سرش نخوابیده... پسر شما سر همسر منو شکسته... چرا باید رضایت بدم؟
_به خدا نفهمی کرده... عقل تو کله اش نیست.... شما بزرگی کن رضایت بده.
_ آقای محترم... به بزرگی و کوچیکی نیست... پسرت باید تا این سن، یاد میگرفت که دست روی ضعیف تر از خودش بلند نکنه... ولی یاد نگرفته... زیادی لی لی به لالاش گذاشتی... بذار مرد بشه... نترس... طوریش نمیشه... اصلا اشکال نداره، بذار لااقل الان ادب بشه ... سه روز دندون رو جیگر بذارید، وقتی تو بازداشتگاه موند، حالش جا میاد، شایدم عقلش.
حتم داشتم صدای التماسی که میشنوم صدای التماس پدر مراد است. اما اصلا نمیتوانستم چشم باز کنم.
بعد از ظهر بود که بالاخره خوابم تکمیل شد و چشم گشودم. حامد پشت میزش نشسته بود که با نیم خیز شدن من روی تخت، سر بلند کرد و با مهربانی پرسید :
_سلام بر مستانه ی عزیزم... بهتری؟
_سرم سنگینه ولی درد نداره.
_بازم استراحت کن... بی بی واست غذا فرستاده.
_دستش درد نکنه... آقاپیمان کجاست؟
_رفت... من که ناهارم نخوردم دلمم نیومد تو رو هم واسه ناهار بیدار کنم... اگه موافقی بریم همین غذای بی بی رو گرم کنم بخوریم.
_بله... چرا که نه... مخصوصا اگر شما لقمه بگیری.
چشمکی زدم که لبخندش شکفت.
_چشم حتما... لقمه هم میگیرم برات.
از پشت میز برخاست که باز پرسیدم :
_حالا پیمان کجا رفت؟
_رفت شهر دیگه... اگرچه بعید میدونم زیاد دووم بیاره... مطمئن باش دوباره برمیگرده.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
22.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کنار علی(ع) بمان
◾️حاج حسین انصاریان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر💥
اهاے!
دخٺر خانمے ڪه
بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز
و جلب توجہ پسراےِ مردم
چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے...
واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ
دمت گرم!خیلے خانمے...!💛
#دعایعمهزینبپشتت👊🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزشی
#بانوان
#دفاع_شخصی
♦️چند نکته #اساسی و بسیار مهم برای #بانوان محترم در مواقعی که مورد آزار و اذیت سارقین یا ارازل و اوباش قرار میگیرند.
دفاع شخصی خیابانی 👇
https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#مهم
بچه ها این کانال خیلی خفن هستش
حتما عضو بشید👌👇
https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسیــݩجانــــــ「♥️」...
”زهرا” نظر نکرده
که درمان نمیرسد
آوایِ مابه گوشِ سلیمان نمیرسد
بی شک بدونِ روضه
”بی اذن زهرا هیچکس
تا”کربلا” به محضرِ سلطان نمیرسد
#صبحتون_کربلایی
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله