🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_117
آخرش هم همه چی را گفت و رفت.
بعد از رفتن خاله زهرا، من ماندم و اخم های بهنام و سوال مادر.
_قضیه ی شاسی بلند چیه؟
_هیچی... یکی از.... همکاران شرکت ماست.... یه آقا مهندسه.... خواست منو برسونه همین.
نگاه مادر توی صورتم طوری چرخید که راست و دروغ قضیه را نگفته، کشف کرد.
من و بهنام هم هر دو سکوت کردیم تا مادر خودش کاسه ی خالی کاچی را با سینی زمین گذاشت و گفت :
_من یه چند شبی هست تو بیمارستان درست و حسابی نخوابیدم.... چشمم بدجوری خواب می خواد.
فوری از جا برخاستم و سینی را برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم.
طولی نکشید که بهنام هم دنبالم آمد.
_باران....
بی آنکه سمتش بچرخم و نگاهش کنم جوابش را دادم که گفت :
_خواستگارته؟
_نه....
مکثی کرد و باز گفت :
_اگر بفهمم یه وقت واسه خاطر پول با یکی از همین شاسی بلند دارا.....
نگفته با حرص چرخیدم سمتش و در حینی که عصبانیتم در صدایم گم می کردم تا به گوش مادر نرسد، جوابش را دادم:
_بچه نیستم بهنام.... یه بار دیگه هم این حرفو به من بزنی دیگه باهات حرفم نمی زنم.... فهمیدی یا نه.
فقط با چشمان سیاهش تهدیدم کرد و از آشپزخانه بیرون رفت.
شاید از همان لحظه جرقه ی کمک مالی گرفتن، بخاطر داروهای مادر، را بهنام به سرم انداخت.
اما سرنوشت برایم چیز دیگری نوشته بود....
هنوز زود بود تا اتفاقات ترسناک زندگی من رخ بنماید....
شاید باید به لبه ی یک پرتگاه می رسیدم تا به سقوط هم راضی شوم.... فقط بخاطر مادر!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_118
در افکارم غرق بودم که چند ضربه ی کوتاه به در اتاق خورد و در بدون اجازه ی صادر شده از طرف من، باز شد!
شراره بود. لباس عوض کرده بود.
یک تونیک بلند پوشیده بود و پاهای خوش تراشش را به نمایش گذاشته بود.
دمپایی های پاشنه داری به پا داشت که آهنگ بدی روی سنگ های خانه می نواخت.
و در تعحب بودم چطور با آن صدای کوبش دمپایی های او، من متوجه حضورش پشت در اتاق نشدم!
قدمی به داخل آمده بود که چرخی زد و نگاهی به من انداخت.
_خوب جای خواب مفتی واسه خودت ردیف کردی..... عجب ویویی هم داره اینجا....
سرم را پایین گرفتم تا کمتر نگاه تحقیر آمیزش را ببینم.
_اسمت رو یادم رفت.... چی بود؟
_باران...
_ باران! .... من و رادمهر فقط یه هم خونه ایم .... من هر کاری که تو بگی کردم تا زندگیم رو نگه دارم ولی.... نمی شه.... رادمهر نمی خواد.... منم قید اعصاب خردکنی و جنگ و جدال رو زدم و میرم با دوستام تفریح....
مکثی کرد و نگاه چشمانش را با نازی بی دلیل به من دوخت.
_خواستم بهت بگم که زور بیخودی نزنی....
فوری با اخم پرسیدم :
_ببخشید منظورتون از زور بیخودی چیه؟!
خندید و آمد سمت من. طرف دیگر پنجره، روی لبه ی باریک کنار پنجره نشست.
دستش را با آن انگشتر گران قیمت روی دستم گذاشت و آهسته گفت :
_نگو که هیچی نمی دونی... این همه پرستار بچه.... رادمهر رفته تو رو آورده اینجا؟!.... قیافت به دخترای مدل لباس می خوره.... اونوقت باور کنم که پرستار بچه ای.
چنان از شنیدن این حرفش شوکه شدم که مات و مبهوت نگاهش کردم.
اصلا فکر نمی کردم همچین تصوری از من داشته باشد.
_بعد اومدی به اسم پرستار بچه، پلاس شدی رو خونه زندگی من و.....
نتونستم سکوت کنم و صدایم بلند شد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_119
_خانم فردادی.....
خندید. خنده اش مرا گیج کرد.
_هیچ خوشم نمیاد منو به فامیل رادمهر صدا کنی.... من سالاری هستم....
_حالا هر چی.... من عاشق چشم و ابروی شوهرتون نیستم.... و همین امروز از اینجا میرم که این توهمات فانتزی ذهنتون رو بهم بزنم.... در ضمن شما هم اگر واقعا می خواید شوهرتون رو نگه دارید، بهتره یه تلاشی واسه زندگیتون بکنید.. بد نیست.
گفتم و برخاستم. جمع کردن یک ساک کوچک که کاری نداشت. تقصیر خودم بود، نباید در خانه ی رادمهر می ماندم.
تصویر خوبی نداشت.
_حالا چرا بهت بر می خوره؟! .... من دو روز دیگه با دوستام می خوام برم کیش.... امروزم اگه برگشتم واسه خاطر ماشین دوستم بود که تو راه خراب شد....
_من پرستار مانی می مونم ولی اینجا نه.... شما هم به تفریحاتتون برسید.
چادرم را سر کردم که باز گفت :
_راستی یکی رو هم واسه کارای خونه می خوام.... رادمهر به هر کسی اعتماد نداره.... اگه سراغ داری برام بفرست.
طوری می گفت برام بفرست انگار اشیاست؟!
نگاهش کردم و از این طرز ناشایست صحبتش تنها سکوت.
دسته ی ساکم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
او هم بدش نیامد دنبالم راه بیافتد و رفتن مرا تماشا کند.
پایین پله ها بلند صدا زدم.
_آقای فرداد....
کمی بعد رادمهر از آشپزخانه بیرون آمد .
_من برمی گردم منزل خودم.... فردا قبل از ساعت 8 اینجام.... با اجازه.
نگاهش هم کردم او هم نگاهش به من نبود. سمت در راه افتادم که صدای شراره با نازی که عادتش بود انگار شنیدم :
_خوش اومدی عزیزم.... به سلامت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_120
جایی نداشتم برای رفتن.
تا پارک سر کوچه رفتم و روی نیمکت خالی پارک، ساک لباس ها و سایلم را زمین گذاشتم.
اشتباه کردم.
من از همان دو روز پیش نباید قبول می کردم که در خانه ی رادمهر بمانم.
و حالا تنها یک راه بيشتر نداشتم.
خیلی زمان برد تا کمی آرام شوم و بتوانم به بهنام زنگ بزنم.
شاید نیم ساعتی شد اما بالاخره بعد از آن که حالم کمی بهتر شد، زنگ زدم.
اگر او هم جواب تلفن مرا نمی داد، دیگر نمی دانستم باید کجا بروم.
بوق های انتظار گوشی ام، یکی پس از دیگری خورد و بهنام جواب نداد!
ناراحت و دلخور از خودم و زندگی ام، گوشی را درون کیفم گذاشتم و باز روی همان نیمکت پارک نشستم.
هوا داشت تاریک می شد و من هنوز نمی دانستم شب را کجا باید سپری کنم.
لحظه ای از سر دلتنگی برای مادری که نبود.... و برای تنهایی که انگار تمام وجودم را گرفته بود، اشکی از چشمانم جاری شد.
زیر لب زمزمه کردم بی اختیار.
_یا جده ی سادات..... امشب کجا برم؟.... به دادم برس.
همان طور که چشم بسته آرام می گریستم، حس کردم کسی کنارم نشست.
فوری چشم گشودم.
خانم مسنی بود با عصایی در دست.
اشکانم را آهسته پاک کردم که صدایش را شنیدم.
_اشکاتو دیدم دخترم..... با شوهرت دعوات شده؟
جوابی ندادم و او هم در حالی که نگاهش به اطراف می چرخید گفت :
_شاید نخوای با من حرف بزنی..... حق داری.... جوونای امروزی حوصله ی شنیدن حرفای ما پیر و پاتال ها رو ندارن.....
با شنیدن این حرفش، دلم نیامد سکوت کنم.
_نه حاج خانم..... من مجردم.... ازدواج نکردم.
نگاهش سمتم چرخید و دقیق خیره ام شد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_121
_ماشاالله چقدرم خوشگلی تو!
خجالت زده سر به زیر انداختم.
_چشماتون قشنگ می بینه.
_نگفتی چرا گریه می کردی؟..... من داشتم اون طرف پارک می دیدمت.... چند دقیقه ای هست نگات می کنم..... مسافری؟
آن ساک دستی همراه، تنها یک نشانه بیشتر نداشت.... مسافر بودم بدون جا و مکان !
سکوتم باعث شد او همچنان ادامه دهد.
_من خیلی میام اینجا.... خونه ام همین نزدیک پارکه.... حوصله ام تو خونه سر میره.... از وقتی بچه هام همه از ایران رفتن، تنها شدم..... بچه هام می خواستن منو بذارن خونه سالمندان.... می گفتن لااقل اونجا دو تا رفیق پیدا می کنم.... ولی من خونه ی خودم راحت ترم..... گفتن آخه مادر تنهایی اگه یه وقت حالت بد بشه چکار می کنی؟..... واسه همین واسم یه پرستار گرفتن، هفته ای دو سه روز میاد کارام رو می کنه بهم سر می زنه.... شبی نصفه شبی حالم بد بشه بهش زنگ می زنم...
آه غلیظی کشید و سرش را کمی سمت صورتم کج کرد:
_ولی پرستارم یه کم بداخلاقه.... حوصله ی حرف زدن با منو نداره.... اگه یه وقتی نصف شب حالم بد بشه کلی غر می زنه تا بیاد بالا سرم... چکار کنم ولی.... دخترم و پسرم بهش اعتماد دارن واسه همین نمی ذارن پرستارمو عوض کنم.... ای مادر.... بچه ها که بزرگ میشن همه کاره ی مادر و پدرشون میشن.... مگه جرات دارم بدون اونا کاری کنم.
سکوتم را که دید گفت :
_خب با دیوار که حرف نمی زنم.... یه کلام هم تو بگو، چته مادر؟ چرا گریه می کردی؟
_هیچی.....
_وا.... مگه آدم واسه هیچی گریه می کنه!
سر به زیر شدم و سکوت کردم که گوشی ام زنگ خورد.
بهنام بود. ذوق کردم. فوری تماس را وصل کردم و گفتم :
_سلام... خوبی؟
_سلام.... واسه همین بهم زنگ زدی؟.... بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟
_بهنام گوش کن ببین چی می گم.....
_گوش نمی کنم.... تو گوش کن ببین چی می گم.... بهت گفتم اگه رفتی خونه ی رادمهر، اسم منو دیگه نیار.... نگفتم؟
_بهنام!
عصبی جوابم را داد:
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
خدا که مهمان دلت شود💖
تازه درمیابی معنای عشق را🥰
خدا بهترین همدم دلت است💕✨
خدایا..!
اگر مدد بدهی عهدی جدید با تو میبندم
از همین امروز
تو کمکم کنی بهتر میشوم
تو دستم را بگیری عزیز میشوم
میخواهم آنقدر خوب شوم تا خودت
خریدار من شوی
یا مولای بذکرک عاش قلبی..!
جز تو هیچکس نمیتواند آرامم کند..:)
+ #شهیدمحسنحججی🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_122
_بهنام مُرد..... فکر کردی خبر ندارم ازت؟.... چطور می تونی توی خونه ی یه مرد نامحرم بمونی؟.... این بود اعتقادات مذهبی ات؟..... بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم.
_خونه اش نیستم به خدا.... اومدم پارک سر کوچه شون.... ساکم هم همراهمه.... میای دنبالم؟.... امشب رو جایی ندارم.
جمله ی آخر را آرام تر گفتم.
نگاهی به آن خانم مسن انداختم به اطراف نگاه می کرد و من باز گفتم :
_اشتباه کردم.... قبول دارم..... ولی رو کمک تو حساب کردم بهنام.
_بی خود حساب کردی.... یه امشب رو که تو خیابون موندی، حالت جا میاد تا رو حرف من حرف نزنی.
_بهنام!... غیرتت اجازه میده خواهرت شب تا صبح تو پارک بمونه؟!
_آره اجازه میده.... وقتی خواهرم بی اجازه ی من، خودسر میشه و میره تا به قول خودش انتقام بگیره، وقتی بی غیرت میشه و خونه ی یه مرد غریبه پا می ذاره، منم دیگه واسش غیرتی نمیشم.
_مرد غریبه!.... اون پسر عمومون بود.
عصبی فریاد کشید.
_هر خری که بود.... برادرته؟ شوهرته؟ پدرته؟.... نامحرم که بود.... نبود؟
_غلط کردم خوبه؟.... کوتاه بیا....
_دیگه بهم زنگ نزن باران.... بخاطر توی لعنتی دو روزه دارم با رامش دعوا می کنم.... اعصابم خرد شده هی با اون بیچاره دعوا می کنم.... ولم کن.... دست از سرم بردار.... برو هر غلطی که می خوای بکن.
_باشه.... خوشا به حال من با این داداش غیرتیم..... بخاطر عشق به زنش....
نگذاشت ادامه بدهم و گوشی را قطع کرد. و من چنان از دست بهنام عصبی شده بودم که اگر همان لحظه یکی از قرص های تشنجم را نمی خوردم، همان وسط پارک غش می کردم.
بغضم گرفت. بی پناه شده بودم!
آن خانم مسن هم از کنارم جُم نمی خورد تا لااقل راحت گریه کنم.
_شنیدم صدای داداشتو.... ببخشید مادر جان.... من همه ی وجودم پیر شده جز گوشام.... تیزه دیگه می شنوه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
توبعضیمسائل
جوریازهمدیگهسبقتمیگیرید
کهاگهدردینهمینسبقتوبگیرید
میشیدآیتاللهبهجت.. !
دردینازیکدیگرسبقتبگیرید....
#بدونتعارف 🖐🏻
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_123
دیگر وقتی او هم شنیده بود چرا باید بغضم را فرو می خوردم؟!
گریستم و نگاه آن خانم مسن سمتم آمد.
_می خواستی بری پیش داداشت، قبولت نکرد؟!.... مادر و پدرت کجان دخترم؟
_فوت شدن....
آهی کشید عمیق.
_آخی.... خیلی وقته؟
جواب ندادم. سرم پایین بود و نگاهم به دستان گره خورده ام.
_بیا پیش من مادر... منم تنهام.... حالا یه امروز رو بیا بلکه یه فرجی شد.... بچه هام که خارج از کشور هستن و پرستارمم نیست... از خدامه تو یه امشبی دخترم بشی.
_نه.... ممنون.
_واسه ممنون گفتن تو نمی گم... بیا تا هر وقتی که می خوای خونه ام بمون.... خونه ام بزرگه.... سه تا خواب داره.... یکیش مال تو....
حتما دلش به حالم سوخته بود وگرنه جرا باید همچین حرفی میزد!
_نه حاج خانم.... میرم مسافر خونه.
_دختر تک و تنها توی این شهر بره مسافر خونه؟!.... اونم تو که با این همه خوشگلی ممکنه یکی یه بلایی سرت بیارن.
چشمانم می سوخت.... دلم می سوخت.... حتی قلبم هم آتش گرفته بود.....
یک زن غریبه دلش به حالم سوخت ولی بهنام نه؟!!
سکوتم که دوام آورد باز حاج خانم گفت :
_من اسمم ملوکه.... ملوک خانم صدام کن.... چی میشه منو مادرت بدونی آخه.... تعارف نمیکنم.... یه امشبو بیا پیشم تا فردا خدا بزرگه.... منم تنهام.... منم دلم واسه دخترم تنگ شده..... منم یه همدم می خوام.... کی از تو بهتر.... از وجناتت پیداست دختر خوبی هستی.... بیا دخترم.... دلمو نشکن.
دلم می خواست بلند بلند زار بزنم.
و همان هم شد. زدم زیر گریه و صدایم بلندتر از قبل شد.
ملوک خانم جلو آمد و سرم را گرفت سمت شانه اش.
_گریه نکن مادر.... جگرم کباب شد.... نبینم اشکاتو .
سرم را از روی شانه ی ملوک خانم بلند کردم که دستم را گرفت.
_ببین مادر.... بیا خونه ی منو ببین.... اگه خوشت اومد بمون.... اصرار نمی کنم.... باشه؟
نمی دانم چطور خدا در آن لحظه، امنیت و اطمینانو صداقت را در چشمان ملوک خانم قرار داد تا به او اطمينان پیدا کنم.
همراهش رفتم. دسته ی ساکم را بلند کردم و از جا بر خاستم. نگاهم به اطراف چرخید.
هنوز بدجوری دلم می خواست بهنام سراغی از من بگیرد. ولی نگرفت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............