eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بلند خندید. _نه اتفاقا می خوام یکی صاحبش بشه.... و بعد در حالی که پنجه ی دست راستش را با ان ناخن های بلند و لاک زده باز می کرد گفت : _دلم می خواد یکی بیاد این کوه یخ رو صاحب بشه ببینم واسه من اینقدر یخه یا واسه بقیه هم همینه. و محکم دستش را مشت کرد و سرش را با نازی کج کرد سمت رادمهر. _نه عزیزم؟ _دعواهای زناشویی شما به من ربطی نداره.... در ضمن، من خدمتکار نیستم ، پرستار بچه ام.... پس گوشتا رو خودتون خرد کنید. با گفتن این جمله آشپزخانه را ترک کردم و برگشتم به طبقه ی سوم.... به همان تک اتاق 20 متری که شاید برای من ارزشش از کل خانه ی رادمهر و آن همه جلال و شکوهش، بیشتر بود. نشستم باز کنار تک پنجره ی اتاق. باز دلم حتی در خانه ی پر زرق و برق رادمهر هم بدجوری می‌گرفت. از خودم و از زندگی.... از روزهایی که سپری شده بود و هنوز زخم هایش بر تنه ی جان و خاطرات ذهنم باقی بود. نمی دانم چرا باز در همان لحظه، همان وقتی که به گل های رز صورتی مینیاتوری « ساناز » خیره بودم، باز دریچه ای از خاطرات گذشته به رویم باز شد. مادر از بیمارستان مرخص شد. اما موقت.... دکترش می گفت باید هر چه زودتر آنژیو شود و اگر جواب نداد عمل جراحی. و ما برای هر دویش پول نداشتیم. نفس عمیقی کشیدم تا باز شانه هایم طاقت تحمل آن همه سختی را بیاورد. با کمک خاله زهرا، برای مادر غذا درست کردم و آن روز مرخصی گرفتم تا کنارش باشم..... چقدر دلم برایش تنگ شده بود و بهنام رفته بود تا کارهای ترخيص مادر را انجام دهد. و با آمدن مادر، خاله زهرا اسپند دود کرد و من بی طاقت، دویدم سمت حیاط. دلم برایش یک ذره شده بود و دیگر نشد که جلوی احساساتم را بگیرم. صدای گریه ام بلند بود که خودم را در آغوشش رها کردم و گریستم. _باران!.... دخترم.... چرا گریه می کنی مادر؟!.... ببین حالم خوبه..... سرم را از آغوشش که بلند کردم با لبخند گفتم: _دست خودم نیست مامان.... خاله زهرا هم با اسپند دورمان چرخید که بهنام با وسایل بیمارستان و داروهای مادر وارد حیاط شد. _زیاد سرپا نگهش ندارید.... برید تو. و همگی سمت خانه راه افتادیم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
🛑 رفیق ..؟ چند ساعت فیلم میبینی👀،؟ چند ساعت بازے میکنے 🕹،؟ چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضای‌مجازے گذشت📱،؟ حساب کردم اگر ما "روزے 5 دقیقه" مطالعه براے شناخت امام زمان بگذاریم؛ هفته اے 35 دقیقه ، ماهے 150 دقیقه و سالے 1825 دقیقه درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:) اینطورے ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🙂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تخت خواب تک نفره ی اتاق را برایش در سالن گذاشته بودیم که روی تخت دراز کشید و گفت : _دلم براتون تنگ شده بود.... با عشق به چهره ی مادر نگاه کردم. خاله زهرا یه کاسه ی کوچک کاچی برای مادر درست کرده بود که روی سینی برایش آورد و گفت : _بخور یه خورده جون بگیری. و همان موقع بهنام هم سر رسید و نشست کنار تخت مادر. _قربون مادر گلم برم.... بهتری؟ و مادر با لبخند به بهنام نگاهی انداخت. _آره پسرم... ببخشید که از کار و زندگی انداختمت. _این چه حرفیه.... شما خوب بشی من حالم خوشه. خاله زهرا با اجازه ای گفت و برخاست. _خب حالا که به سلامتی برگشتی پیش بچه هات.... من برم که الانه بچه هام از راه برسن و یکی از یکی گرسنه تر. _شما که ماشاالله دختراتون بزرگ شدن... دیگه بچه نیستن.. من این را گفتم و خاله زهرا با نگاهی به من جواب داد: _همه که مثل شما همه کاره نیستن خانم.... به خدا اگه یه پسر داشتم می اومدم خواستگاری این دخترت زیور جان.... ولی چه کنم که خدا به من پسر نداد.... ماشاالله دخترت همه فن حریفه.... همین چند روز پیش با کلی خرید اومد خونه... عجب شرکتی کار می کنه.... از همان جای حرف خاله زهرا بود که احساس کردم ممکن است باز حرف شاسی بلند را پیش بکشد و آهسته گفتم : _میگم دیرتون نشه.... دخترا گرسنه اند.... الان می رسن.... اما خاله زهرا بی توجه به من ادامه می داد: _همین چند روز پیش.... یه آقایی با شاسی بلندِ چنان و چنان، خانم رو تا دم در خونه رسوند.... الهی خدا واسه ی همه ی دخترا بسازه.... من دیگه برم دیرم شد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آخرش هم همه چی را گفت و رفت. بعد از رفتن خاله زهرا، من ماندم و اخم های بهنام و سوال مادر. _قضیه ی شاسی بلند چیه؟ _هیچی... یکی از.... همکاران شرکت ماست.... یه آقا مهندسه.... خواست منو برسونه همین. نگاه مادر توی صورتم طوری چرخید که راست و دروغ قضیه را نگفته، کشف کرد. من و بهنام هم هر دو سکوت کردیم تا مادر خودش کاسه ی خالی کاچی را با سینی زمین گذاشت و گفت : _من یه چند شبی هست تو بیمارستان درست و حسابی نخوابیدم.... چشمم بدجوری خواب می خواد. فوری از جا برخاستم و سینی را برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم. طولی نکشید که بهنام هم دنبالم آمد. _باران.... بی آنکه سمتش بچرخم و نگاهش کنم جوابش را دادم که گفت : _خواستگارته؟ _نه.... مکثی کرد و باز گفت : _اگر بفهمم یه وقت واسه خاطر پول با یکی از همین شاسی بلند دارا..... نگفته با حرص چرخیدم سمتش و در حینی که عصبانیتم در صدایم گم می کردم تا به گوش مادر نرسد، جوابش را دادم: _بچه نیستم بهنام.... یه بار دیگه هم این حرفو به من بزنی دیگه باهات حرفم نمی زنم.... فهمیدی یا نه. فقط با چشمان سیاهش تهدیدم کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. شاید از همان لحظه جرقه ی کمک مالی گرفتن، بخاطر داروهای مادر، را بهنام به سرم انداخت. اما سرنوشت برایم چیز دیگری نوشته بود.... هنوز زود بود تا اتفاقات ترسناک زندگی من رخ بنماید.... شاید باید به لبه ی یک پرتگاه می رسیدم تا به سقوط هم راضی شوم.... فقط بخاطر مادر! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در افکارم غرق بودم که چند ضربه ی کوتاه به در اتاق خورد و در بدون اجازه ی صادر شده از طرف من، باز شد! شراره بود. لباس عوض کرده بود. یک تونیک بلند پوشیده بود و پاهای خوش تراشش را به نمایش گذاشته بود. دمپایی های پاشنه داری به پا داشت که آهنگ بدی روی سنگ های خانه می نواخت. و در تعحب بودم چطور با آن صدای کوبش دمپایی های او، من متوجه حضورش پشت در اتاق نشدم! قدمی به داخل آمده بود که چرخی زد و نگاهی به من انداخت. _خوب جای خواب مفتی واسه خودت ردیف کردی..... عجب ویویی هم داره اینجا.... سرم را پایین گرفتم تا کمتر نگاه تحقیر آمیزش را ببینم. _اسمت رو یادم رفت.... چی بود؟ _باران... _ باران! .... من و رادمهر فقط یه هم خونه ایم .... من هر کاری که تو بگی کردم تا زندگیم رو نگه دارم ولی.... نمی شه.... رادمهر نمی خواد.... منم قید اعصاب خردکنی و جنگ و جدال رو زدم و میرم با دوستام تفریح.... مکثی کرد و نگاه چشمانش را با نازی بی دلیل به من دوخت. _خواستم بهت بگم که زور بیخودی نزنی.... فوری با اخم پرسیدم : _ببخشید منظورتون از زور بیخودی چیه؟! خندید و آمد سمت من. طرف دیگر پنجره، روی لبه ی باریک کنار پنجره نشست. دستش را با آن انگشتر گران قیمت روی دستم گذاشت و آهسته گفت : _نگو که هیچی نمی دونی... این همه پرستار بچه.... رادمهر رفته تو رو آورده اینجا؟!.... قیافت به دخترای مدل لباس می خوره.... اون‌وقت باور کنم که پرستار بچه ای. چنان از شنیدن این حرفش شوکه شدم که مات و مبهوت نگاهش کردم. اصلا فکر نمی کردم همچین تصوری از من داشته باشد. _بعد اومدی به اسم پرستار بچه، پلاس شدی رو خونه زندگی من و..... نتونستم سکوت کنم و صدایم بلند شد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خانم فردادی..... خندید. خنده اش مرا گیج کرد. _هیچ خوشم نمیاد منو به فامیل رادمهر صدا کنی.... من سالاری هستم.... _حالا هر چی.... من عاشق چشم و ابروی شوهرتون نیستم.... و همین امروز از اینجا میرم که این توهمات فانتزی ذهنتون رو بهم بزنم.... در ضمن شما هم اگر واقعا می خواید شوهرتون رو نگه دارید، بهتره یه تلاشی واسه زندگیتون بکنید.. بد نیست. گفتم و برخاستم. جمع کردن یک ساک کوچک که کاری نداشت. تقصیر خودم بود، نباید در خانه ی رادمهر می ماندم. تصویر خوبی نداشت. _حالا چرا بهت بر می خوره؟! .... من دو روز دیگه با دوستام می خوام برم کیش.... امروزم اگه برگشتم واسه خاطر ماشین دوستم بود که تو راه خراب شد.... _من پرستار مانی می مونم ولی اینجا نه.... شما هم به تفریحاتتون برسید. چادرم را سر کردم که باز گفت : _راستی یکی رو هم واسه کارای خونه می خوام.... رادمهر به هر کسی اعتماد نداره.... اگه سراغ داری برام بفرست. طوری می گفت برام بفرست انگار اشیاست؟! نگاهش کردم و از این طرز ناشایست صحبتش تنها سکوت. دسته ی ساکم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. او هم بدش نیامد دنبالم راه بیافتد و رفتن مرا تماشا کند. پایین پله ها بلند صدا زدم. _آقای فرداد.... کمی بعد رادمهر از آشپزخانه بیرون آمد . _من برمی گردم منزل خودم.... فردا قبل از ساعت 8 اینجام.... با اجازه. نگاهش هم کردم او هم نگاهش به من نبود. سمت در راه افتادم که صدای شراره با نازی که عادتش بود انگار شنیدم : _خوش اومدی عزیزم.... به سلامت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ جایی نداشتم برای رفتن. تا پارک سر کوچه رفتم و روی نیمکت خالی پارک، ساک لباس ها و سایلم را زمین گذاشتم. اشتباه کردم. من از همان دو روز پیش نباید قبول می کردم که در خانه ی رادمهر بمانم. و حالا تنها یک راه بيشتر نداشتم. خیلی زمان برد تا کمی آرام شوم و بتوانم به بهنام زنگ بزنم. شاید نیم ساعتی شد اما بالاخره بعد از آن که حالم کمی بهتر شد، زنگ زدم. اگر او هم جواب تلفن مرا نمی داد، دیگر نمی دانستم باید کجا بروم. بوق های انتظار گوشی ام، یکی پس از دیگری خورد و بهنام جواب نداد! ناراحت و دلخور از خودم و زندگی ام، گوشی را درون کیفم گذاشتم و باز روی همان نیمکت پارک نشستم. هوا داشت تاریک می شد و من هنوز نمی دانستم شب را کجا باید سپری کنم. لحظه ای از سر دلتنگی برای مادری که نبود.... و برای تنهایی که انگار تمام وجودم را گرفته بود، اشکی از چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم بی اختیار. _یا جده ی سادات..... امشب کجا برم؟.... به دادم برس. همان طور که چشم بسته آرام می گریستم، حس کردم کسی کنارم نشست. فوری چشم گشودم. خانم مسنی بود با عصایی در دست. اشکانم را آهسته پاک کردم که صدایش را شنیدم. _اشکاتو دیدم دخترم..... با شوهرت دعوات شده؟ جوابی ندادم و او هم در حالی که نگاهش به اطراف می چرخید گفت : _شاید نخوای با من حرف بزنی..... حق داری.... جوونای امروزی حوصله ی شنیدن حرفای ما پیر و پاتال ها رو ندارن..... با شنیدن این حرفش، دلم نیامد سکوت کنم. _نه حاج خانم..... من مجردم.... ازدواج نکردم. نگاهش سمتم چرخید و دقیق خیره ام شد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ماشاالله چقدرم خوشگلی تو! خجالت زده سر به زیر انداختم. _چشماتون قشنگ می بینه. _نگفتی چرا گریه می کردی؟..... من داشتم اون طرف پارک می دیدمت.... چند دقیقه ای هست نگات می کنم..... مسافری؟ آن ساک دستی همراه، تنها یک نشانه بیشتر نداشت.... مسافر بودم بدون جا و مکان ! سکوتم باعث شد او همچنان ادامه دهد. _من خیلی میام اینجا.... خونه ام همین نزدیک پارکه.... حوصله ام تو خونه سر میره.... از وقتی بچه هام همه از ایران رفتن، تنها شدم..... بچه هام می خواستن منو بذارن خونه سالمندان.... می گفتن لااقل اونجا دو تا رفیق پیدا می کنم.... ولی من خونه ی خودم راحت ترم..... گفتن آخه مادر تنهایی اگه یه وقت حالت بد بشه چکار می کنی؟..... واسه همین واسم یه پرستار گرفتن، هفته ای دو سه روز میاد کارام رو می کنه بهم سر می زنه.... شبی نصفه شبی حالم بد بشه بهش زنگ می زنم... آه غلیظی کشید و سرش را کمی سمت صورتم کج کرد: _ولی پرستارم یه کم بداخلاقه.... حوصله ی حرف زدن با منو نداره.... اگه یه وقتی نصف شب حالم بد بشه کلی غر می زنه تا بیاد بالا سرم... چکار کنم ولی.... دخترم و پسرم بهش اعتماد دارن واسه همین نمی ذارن پرستارمو عوض کنم.... ای مادر.... بچه ها که بزرگ میشن همه کاره ی مادر و پدرشون میشن.... مگه جرات دارم بدون اونا کاری کنم. سکوتم را که دید گفت : _خب با دیوار که حرف نمی زنم.... یه کلام هم تو بگو، چته مادر؟ چرا گریه می کردی؟ _هیچی..... _وا.... مگه آدم واسه هیچی گریه می کنه! سر به زیر شدم و سکوت کردم که گوشی ام زنگ خورد. بهنام بود. ذوق کردم. فوری تماس را وصل کردم و گفتم : _سلام... خوبی؟ _سلام.... واسه همین بهم زنگ زدی؟.... بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟ _بهنام گوش کن ببین چی می گم..... _گوش نمی کنم.... تو گوش کن ببین چی می گم.... بهت گفتم اگه رفتی خونه ی رادمهر، اسم منو دیگه نیار.... نگفتم؟ _بهنام! عصبی جوابم را داد: ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨