eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ می‌رم سمت اسپیکرای توی سالن و صداشون و تا آخر زیاد می‌کنم. خودم دارم کر می‌شم، حس می‌کنم زمین زیرپام هم به لرزه در اومده حتی! اما از تصمیمم عقب نشینی نمی‌کنم. دارم با آهنگ همخوانی می‌کنم، با صدای بلند، ولی حتی صدای بلند خودمم نمی‌شنوم چه برسه به مهیار که سعی داره با عربده زدن یه حرفی و حالیم کنه. با حالت پانتومیم ادا درمی‌آرم که چـــــی می‌گی؟ دارم می‌رم به کارا برسم که یهو آهنگ قطع می‌شه و برمی‌گردم و با چهره فووق عصبانی مهیار روبه‌رو می‌شم. _چیکار می‌کنـــــی دختره‌ی روانی؟ حتما همین و با کلی مشقّت می‌خواست بهم بفهمونه. سعی می‌کنم حالت حق به جانبی بگیرم و بگم: _کاری که قبل شما همیشه می‌کردیم! -بیخود نیست می‌گن کرم از خود درخته! _خودت درختی! -ببین صد بار بهت گفتم رو اعصاب من راه نرو! با پررویی می‌گم: _اما من بار اوله می‌شنوم ازتون! -مثل اینکه از رو نمی‌ری؟ شونه بالا می‌اندازم: _متوجه منظورتون نمی‌شم! بی‌تفاوتی‌ها و این جوابای سربالای من جری‌ترش می‌کرد. -یا می‌ری عین آدمیزاد مشغول کارات می‌شی، یا می‌ری خونتون! فهمیدی یا نه؟ از اونجایی که حین صحبتش، نگاهم و اینور و اونور می‌چرخوندم و حواسم و جای دیگه‌ای مشغول می‌کردم، بهش گفتم: _یه بار دیگه می‌گین؟ حواسم نبود. کلافه و عصبی می‌گه: -شیطونه می‌گه... ببین...! حوصله سروکله زدن باهات و ندارم! اومدن ارباب‌رجوع فرصت حرف زدن و ازم می‌گیره، مهیار انگشت اشاره‌اش و می‌گیره سمتم و تهدیدوار و آروم چیزی می‌گه که نمی‌شنوم. پسره بیشعور هرچی از دهنش در اومد بهم گفت! لذت می‌بره از اینکه باید با احترام باهاش حرف بزنم و اون هرچی از دهنش درمی‌آد بارم کنه، اما بلدم چجوری با احترام قشنگ جوابش و بدم و پهنش کنم روی بند! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از نیم ساعت، دوباره سر و کله مهیار پیدا می‌شه. -راستی... برای فردا آماده باش یه مجلس عروسی دعوتیم، عکسای خیلی خفن و خوبی می‌خوان، حواست و جمع کن! فقط باشه‌ای می‌گم و مشغول می‌شم. تجربه‌ی عکاسی تو عروسی یا باغ و اینا رو نداشتم، امیدوارم بتونم مثل همیشه، بترکونم و خودم و رو سفید کنم. *** _یکم اینورتر بیا عروس خانوم... حالا آقاداماد... همونجایی که وایسادی اون دست عروس و که دسته گل توشه، بگیر... عجب عکسایی گرفتم، خودم عاشقشون شدم. خیلی خوش می‌گذشت، به عنوان اولین تجربه عکاسی از عروس و داماد عالی بود، اما بدترین قسمتش حضور مهیار بود که مسؤلیت فیلمبرداری رو بر عهده داشت، چیکار می‌کردم؟ مجبور به تحملش بودم. اینی که می‌گم بد بود دلیل داره! هر ده دقیقه یه بار می‌اومد تو کارای من دخالت و بزرگتری می‌کرد، خودشیفته همش خودش و می‌گرفت و می‌گفت اِله و بِله! و هزاران دلیل ديگه... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ عمارت خیلی کلاسیک و قشنگی بود، اونقدر محو کارم شده بودم که گذر زمان و حس نمی‌کردم. به خودم اومدم دیدم عروس داماد جلوی در وایسادن و منتظر ما هستن. مهیار اومد جلو و گفت: -نمی‌آی؟ گیج گفتم: _کجا؟ پوفی کشید و گفت: -تالار دیگه! مثل اینکه تو خیلی آی‌کیویی! اینجور مراسما بعدش یه تالاری هم درپیش داره که قراره ما عکاس و فیلمبردارش باشیم! ایشی گفتم از اینکه باید با این دیو دو سر همکار باشم و تو یه جمله باهاش جمع بسته بشم، ما عکاس و فیلمبردارش باشیم، ایییش... به طرف خروجی راه افتادیم، مهیار سوار ماشینش شد و عروس و دوماد هم سوار ماشین، ماشینا رو نگاه! این انصافه اینا انقدر خرپول مادرزاد باشن اونوقت من بیام شاگرد این آقا بشم واسه رسیدن به یه ماشین معمولیی! حسابی هم نه حتی! معمووولی! من الان باید سوار ماشین کی بشم؟ ماشین عروس که راه افتاد، مهیار با صدای بوق ماشین که دستشم از روش برنمی‌داشت توجه من و به خودش جلب کرد. رفتم جلو و سرم و از شیشه بردم تو و گفتم: _چه خبرته؟ با عصبانیت گفت: -عه خب نمی‌فهمی اونا رفتن؟ باید فیلمبرداری کنیم ازشون؟! بپر بالا... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ داد زدم: _چییییی؟ بشینم تو ماشینِ تو؟ عمرا! دستش و گذاشت رو دنده و گفت: -خیل و خب! نمی‌آی خودم می‌رم... ترسیده به دور و برم نگاه کردم هیشکی نبود، تک و تنها می‌موندم اگه می‌رفت... برای کاره دیگه... چه ایرادی داره؟ سریع در جلو رو باز می‌کنم و می‌شینم روی صندلی جلو و در و می‌بندم. عجب ماشینی داره این دیو دو سر! واقعا لفظ عروسک برازندشه، کلیدایی که نمی‌دونم هرکدوم برای چین، از تمیزی برق می‌زنن. نگاه خیره‌ی مهیار از روم برداشته نمی‌شه. _آدم ندیدی؟ -چرا می‌شینی جلو؟ برو عقب ببینم مثلا فیلمبرداری! عصبی پیاده می‌شم و رو صندلی عقب جا می‌گیرم. -ضمناً، آدم دیدم! آدم خنگ ندیدم که اونم دیدم! حیف که رئیسمه و خیرسرم باید احترامش و نگه دارم، پسره‌ی پررو، من چه گناهی کرده بودم که باید با این خل و چل و دیو دو سر روبرو می‌شدم؟ دوربین فیلمبرداری رو از توی کیف درمی‌آرم و تنظیمش می‌کنم، خیلی سریع می‌رسیم به ماشین عروس، یا اونا با سرعت حلزون می‌رفتن یا ما با سرعت میگ میگ رسیدیم بهشون. عروس، بادکنکی، همرنگ جاده‌ای که توشیم و پر از درختای نارنجی و زرده، دست گرفته و تو هوا تکون می‌ده. منم سرم و از شیشه بردم بیرون و دارم ازشون فیلمبرداری می‌کنم. با اینکه پاییز تموم شده و اول زمستونیم اما اینجا هنوز پاییزه. منظره واقعاا فوق‌العادس، یه جای بکر و بی‌نظیر، منظره بی‌نظیره، هوا از اون بهتره! عجب فیلم درجه یکی شد! بعد از یکم دیوونه بازیای عروس و دوماد می‌رسیم به تالار، اینجاست که قسمت سخته‌ی ماجرا آغاز می‌شه، اینجور که پیداست تا ساعت دوازده اینجاییم... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ خداروشکر زودتر مراسم تموم شد و من خسته و کوفته خودم و به خونه رسوندم. وقتی رسیدم نفهمیدم چی شد انگار بیهوش شدم از خستگی. *** صبح با بی‌میلی چشمام و باز کردم، وقتی به یاد کارام افتادم سریع مثل برق از جا پریدم. یه صبحونه مشتی درکنار خانواده زدم تو رگ، بعد هم اومدم تو اتاق و سراغ کارایی که این چندوقت که سرم شلوغ بود اصلا بهشون اهمیت نمی‌دادم. اول اتاق و مرتب کردم و بعد موزیک گوش دادم و یکم که نقاشی کردم و انرژیم فول شد، رفتم روی تخت لم دادم و کتاب رمانم و باز کردم، موسیقی که موقع این رمان گوش می‌دادم و پلی کردم و رفتم تو نخش. یکی از عادتام این بود که موقع رمان خوندن آهنگ گوش می‌کردم، یه کیفی می‌کردم و از دنیا جدا می‌شدم اصلا... بعد از چنددقیقه محو شدنم تو کتاب، استراحتی به گردنم دادم و خواستم دوباره مشغول شم که نگاهم افتاد روی ساعت دیواری. ای خدا چرا من آلزایمر گرفتم؟ امروز باید می‌رفتم برای اولین جلسه عملی آموزش رانندگی. آخه بگو بیکاری می‌شینی رمان می‌خونی؟ از یه طرف امتحانا محاصرت کردن و از طرف دیگه رانندگی، از یه طرف دیگه آتلیه و... بعد نشستم رمان می‌خونم، واقعا که من خلم! تقصیر این پسرس، مهیار، اگه من و انقدر خسته نمی‌کرد و ازم مثل کوزت کار نمی‌کشید مجبود نبودم برای رفع خستگیم رمان بخونم. منطق زندگی من از وقتی می‌رم دانشگاه شده اینکه مهم نیست چه کسی، کجا و کی خستم کرده، همیشه سرمنشأ همه چی، مهیاره، همه آتیشا از گور اون بلند می‌شه! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بدو بدو خودم و رسوندم تو آموزشگاه، وقتی دیدم مربی هنوز نرفته نفسی تازه کردم و همراهش رفتم تا سوار ماشین شیم. در راننده رو باز کردم و نشستم، با خودم گفتم این دوران رانندگی می‌آم یکم سوار ماشین می‌شم حسرتم رفع می‌شه، اما این لگن قراضه یه حسرتم به حسرتام اضافه کرد. عروسک اون پسره کجا و این قراضه کجا، کاش از اون ماشین باکلاسا می‌دادن برای آموزش. آموزشای کتبی و امتحانش و پشت سر گذاشته بودم، جلسه اول رانندگی که خیلی مزخرف بود چون فقط ترمز و گاز و اینارو یاد می‌داد هم گذرونده بودم و امروز قرار بود بریم جاهای خلوت تا تمرین کنم. همه چی داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه یهو یکی بی‌هوا از پشت زد به ماشین. ترسیده بودم که نکنه اشتباه از من بوده که مربیه گفت: -نگران نباش مشکل از شازدس. از تو آینه نگاهی به ماشینه کردم اما انقدر ترسیده بودم که ترجیح دادم پیاده نشم. مربیه پیاده شد و رفت با شازده‌ای که می‌گفت حرف بزنه... ماشینش... خیلی شبیه ماشین مهیار بود. صداها نشون دهنده این بود که بحث بالا گرفته: -عه خب طرف انگار ماست خورده! من چه می‌دونستم ماشین آموزشیه؟ مشکل از سرکار الیه‌س! -مثل اینکه بدهکارم شدیم شما زدید به ماشین ما؟ -بله صد در صد، شما موظف بودید اون تابلو رو می‌زدید روی ماشین! می‌خواید زنگ بزنم پلیس بیاد؟ اون تصمیم بگیره. من که اصلا دوست نداشتم پلیس بیاد و بیشتر از این الاف شم سریع از ماشین پیاده شدم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب که شب مبعث احمد باشد مشمول همه عطای سرمد باشد یا رب چه شود طلوع صبح فردا صبح فرج آل محمد باشد! 🍃🤍 عید بزرگ مبعث مبارک باد🎊
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با دیدن چهره‌ی مهیار جا خوردم، پس حدسم درست بود، این چه وضعشه که همش باید با این روبرو بشم، خدایا یه صبر ایوب به من بده! بیخیال به مربیه گفتم: _خانم صادقی لطفا نه... مهیار هم تعجب کرده، ابروهاش و داده بالا و با حرص نگام می‌کنه: -پس اونی که ماست خورده بود تو بودی؟ پوزخندی زدم و گفتم: _اگه دقت کنید می‌بینید اونی که باید طلبکار باشه ماییم نه شما! کسی که داره رانندگی یاد می‌گیره مقصر نبوده، اونی مقصر بوده که چندساله راننده‌اس، مثلا! صادقی سوار ماشین می‌شه، مهیار با دیدنش سرخ می‌شه و با صدای بلند و عصبی می‌گه: -پس تکلیف من چی می‌شهه؟ _ببخشید آیا شما بچه ابتدایی که تکلیف می‌خوای؟ حرصی‌تر می‌شه و می‌گه: -زدی عروسکم و داغون کردی از ریخت انداختیش، اونوقت بلبل زبونیم می‌کنی؟ خنده هیستریکی می‌کنم و می‌گم: _من عروسک تو رو و داغون کردم؟ مثل اینکه یادت رفته از پشت زدی به ماشین ما! اینم کشت ما رو با این عروسکش! جلوی ماشینش یکم خراب شده بود اما خب تقصیر خود خنگش بود، کسی که داره آموزش می‌بینه از این بهتر مگه می‌شه؟ یکم دیگه با هم جروبحث کردیم و آخر به نفع خودم بحث و بردم! مهیار هم با عروسکش تنها گزاشتیم. با استارت زدن ماشین همه حواسم و متمرکز می‌کنم تا جای دیگه‌ای نره. با اینکه یکم خنگ بازی درآوردم اما به عنوان تجربه اول ماشین سواریم خوب بود، البته اینو خودم می‌گم وگرنه صادقی چیز دیگه‌ای می‌گه: -خوبه، بدتر از این می‌تونست بشه که نشد خداروشکر؛ اما امیدی بهت هست! با جمله اولش اخمام و درهم کردم و لب و لوچم و آویزون، اما جمله دومش که گفت نیشم تا بناگوش باز شد و ذوق کردم. از جلوی آموزشگاه یه تاکسی گرفتم، این تاکسیا خوب پول پارو می‌کردن، به وسیله شخص شاخص من! فکر نکنم جز من کسی دیگه‌ای انقدر تاکسی بگیره، از خونه به آتلیه، از آتلیه به آموزشگاه، از خونه به دانشگاه، از دانشگاه به خونه و... . بعد از مدتها می‌رم تو واتساپ و پیام‌های گروه رفیقامو یه نگاه می‌ندازم، باور نکردنیه! ششصد پیاام! ولو می‌شم رو تخت و شروع می‌کنم به خوندن پیاما. وسطاش می‌خوام جا بزنم که با پیامایی که یلدا داده و مخاطبش منم، بیخیال جا زدن می‌شم و ادامشم می‌خونم، چه کاریه حالا که تا اینجا خوندم بقیشم می‌خونم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -اون پسرههههه کیییی بودددد؟؟؟ -یاسیییییییی توعممممممم؟ نیلوفر مثل همیشه ریلکس گفته بود: -ساکت شین بابا گروه و ترکوندین، یاسمن اهل این حرفا نیس. -باید می‌دیدی چجور دل می‌دادن و قلوه می‌گرفتننننن! -مگه تو دیدی یلدا؟ -نه، ولی شنیدممممم! رگباری دارن پیام می‌دن و من می‌خونم و فقط به این احمقا می‌خندم، باریکلا به نیلوی خودم! چقدر خوب می‌شناسه منو! البته اون یاسمنی که اون می‌شناسه با پسرا کلکل نمی‌کنه و کله گرفتن با پسرا سرگرمیش نیست، پس می‌تونم بگم نیلوفرم من و نمی‌شناسه! یه ویس می‌گیرم براشون: _سلام به احمقا و خل و چلای خودم! شلوغش نکنید الآن همه چیز و تعریف می‌کنم... و همه چیز و از روز دانشگاه تا همین امروز براشون تعریف کردم. ظاهرا قانع نشدن با پیامای من، عصبی می‌شم و دوباره ویس می‌گیرم: _چرا چرررت می‌گید؟ می‌گم از طرف متنفرممم! حالیتونه؟ اگر جلوم بودید یه گوله نثار تک تکتون می‌کردم. ایندفعه دیگه واقعا قانع شدن! هرچی باشه می‌شناسن من و، مثلا چندساله باهم رفیقیم! اگه حرفام و باور نکنن که دیگه به درد لای جرز می‌خورن، البته این لحن حرف زدن منم بی تاثیر نبود رو قانع شدنشون، مثل چی از این روی من می‌ترسن و می‌فهمن وقتی این مدلی حرف می‌زنم یعنی دارم از ته دل راستش و می‌گم. گوشی و خاموش می‌کنم، لیوان و پرآب می‌کنم و سر می‌کشم، چنددقیقه‌ای تو فکروخیال می‌گذرونم و بعد می‌خوابم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از چنددقیقه‌ای که رو عکسا کار می‌کنم، مهیار می‌آد توی اتاق کارم و می‌گه دو تا فنجون قهوه براش ببرم. خودش چلاقه آخه! تا اینجا اومده اما نمی‌ره برای خودش و مهمونش که نمی‌دونم کی هست، قهوه بریزه! در ورودی باز و بسته می‌شه اما بدون اینکه برم ببینم کیه به کارم ادامه می‌دم، حتما مهمون آقازاده‌س دیگه! خودش کی هست که مهمونش باشه که برم ببینمش! تو اوج کار بودم که صدای بلند مهیار من و به خودم آورد، از اتاقش اومده بود بیرون و توی سالن تقریبا داشت عربده می‌زد که: -پس قهوه چی شد! چون آتلیه خالی بود صداش پیچید و باعث شد از ترس یه متر بپرم بالا! ای جز جیگر بگیری من و می‌ترسونی همش! اصلا حواسم به قهوه این دیو دو سر نبود... کاش پام و تو این آتلیه فلاکت بار نمی‌گذاشتم! ایشی می‌گم و بلند می‌شم برم قهوه ببرم براشون تا کوفــ... نوش جان کنن! تو کابینتا درحال جستجوی قهوه‌هایی‌م که انگار تازه خریده شده، بعد از چنددقیقه پیداشون می‌کنم، طبقه‌ی بالای کابینت بالایی! آخه کدوم عقل کلی این چیز به این مهمی و می‌ذاره اون بالااا! روی نوک پام وایمیسم، دستام و می‌کشم به کابینته برسونم تا شاید دستم برسه، ولی نه! هیچجوره دستم نمی‌رسه بهش، خیلی بالاس... صدای خنده ریزی می‌شنوم، برمی‌گردم می‌بینم مهیار وایساده مثلا یواشکی داره به من می‌خنده، آخی... چقدرم که نفهمیدم! می‌آد جلو و با دستی که زیاد کش نیومده اون قهوه رو به آسونی می‌آره پایین، بعد هم نگاهی به قد من می‌کنه، یاد تقلاهام میوفتم، اون حتما اون موقع اینجا بود، پوزخندی همراه چشمک تحویلم می‌ده و می‌گه: -اینم از مزایای قد بلنده! چشم‌هام و ریز می‌کنم و براش خط و نشون می‌کشم، باید بترسه از منی که این همه خشم و می‌خوام یهو رو سرش خالی کنم، یهو سنگکوب می‌کنه، هم من راحت می‌شم هم یه جماعت! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از اینکه قهوه رو بهم می‌ده می‌ره بیرون از آشپزخونه، انگار که فقط به منظور کمک من اومده بود، یا شایدم تحقیر... خدا عالمه. قهوه‌ها رو توی استکان‌های ریز و خوشگل می‌ریزم، حیف قهوه‌هایی که توی این استکانا، می‌خوان به وسیله اون دیو دو سر خورده بشن! البته الآن دونفرن. در می‌زنم و وارد اتاق می‌شم، مهمونش یه دختره‌اس که پشتش به منه. وقتی قهوه‌ها رو می‌ذارم رو میز مهیار، دختره یه نگاهی بهم می‌کنه، خدای من این چقدر آشناست... انگار جدیدا دیدمش. چشمام و ریز می‌کنم و با دقت نگاهش می‌کنم، یکم فکر کن یاسی به اون مخ نداشتت فشار بیار... آااااااااهاااااان! یادم اومددد! اینکه ماهلینههه! دختر خواهر و عروسه.... چیییی؟؟؟ یعنی... یعنی این زنه مهیاره؟ مهیار زن داره، یعنی؟ پس چرا هیچ موقع حلقه دست نمی‌کنه؟ چرا دست دختره حلقه نیست؟ مهیار سینی و هل داد جلوی ماهلین و گفت: -بخور دخترخاله! -آبدارچی جدید استخدام کردی مهیار؟ مهیار خنده‌ ریزی می‌کنه و می‌گه: -عکاس به علاوه آبدارچی! خنده‌ی هیستریکی می‌کنم و با لبخند مصنوعی می‌گم: _خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده! این دیگ پای این کماشدون می‌آد! بیشعورای بی‌فرهنگ! این تیکه آخر و زیرلب گفتم، می‌خوان بشنون، می‌خوانم نشنون! چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ بعد هم از اتاق می‌آم بیرون و می‌خوام برم سراغ ادامه کارم و ارباب رجوعایی که انگار تازه اومدن. -وایسا! با صداش از حرکت متوقف می‌شم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️