eitaa logo
همسفر شهدا
366 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
511 ویدیو
107 فایل
🌸وبلاگ همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی http://hamsafarshohada.blog.ir 🌺وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری http://hadizolfaghari.blog.ir @atrmehr313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 ✅یکبار در حیاط نشسته بود کنار یکی از افرادی که ظاهر درستی نداشت و یک ساعت به درد و دل او گوش کرد. بعد هم شروع کرد به نصیحت کردن. ❇️پرسیدم: سید تو مگه کار نداری. ول کن اینها رو! ✳️نگاهی به من کرد و گفت: من اگه درد دل او را گوش نکنم و او را نصیحت نکنم مطمئن باش سراغ دوستان بد می‌رود و آنها هم آنطور که می‌خواهند نصیحت می‌کنند. این کار ما مثل است. 👈بارها دیده بودم که با روشهایی نو، بچه‌ها را امر به معروف می‌کرد. به طوری که اثر کار او به مراتب بالاتر از دیگران بود. 🌷
🔰 ✅وقتی در جمعی نشسته بودیم اجازه نمی‌داد از کسی که در بین ما نیست حرفی زده شود. ❇️همیشه جلوی را می‌گرفت. وقتی پشت سر کسی در جمع حرفی زده می‌شد. سید به حالت کشیدن می‌گفت: غی، بت. غی، بت و... ✳️به این ترتیب جلوی کار اشتباه را می‌گرفت. 🌷
هدایت شده از همسفر شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #اَلسَّلامُ_عَلَيْكَ_يا_اَباعَبْدِاللَّهِ 🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین 🔸همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی 🔹که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی 📹👆 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
🔰 ✅یک شب در از بدی بازی های کامپیوتری صحبت کرد. می‌گفت: بروید کار با را یاد بگیرید. فقط با آن بازی نکنید. ✳️همان شب من بعد از هیئت رفتم ! حسابی مشغول بازی بودم. من درست پشت شیشه مغازه نشسته بودم. همان موقع سید در حال عبور از آنجا بود. یکدفعه سرش را آورد داخل مغازه، نگاهی به من کرد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و بالبخند گفت: التماس دعا! ❇️این حرف از صد تا فحش برای من بدتر بود. خیلی خجالت کشیدم. از جا بلند شدم و رفتم خانه دیگر سراغ گیم‌نت نرفتم. 🌷
🔰 ✅بچه‌هایی که از سال ۸۴ کانون بودند حالا می‌توانستند به عنوان فعالیت نمایند. سید چندین جلسه برگزار نمود و مسئولیت کارها را به آنها واگذار کرد. ✳️برنامه های ، ، کلاس های تقویتی هم از برنامه‌های تابستان ۸۸ بود. برنامه‌ریزی را هم انجام داد. ❇️هر روزی که نبود با تماس تلفنی از نحوه کار با خبر می‌شد. حالا دیگه کانون توسط شاگردان سید اداره می‌شد! 🔴👈حضور سید خیلی کم شده بود. نمی‌دانم، شاید می‌خواست بچه‌ها آهسته‌ آهسته کانون را تجربه کنند! 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ✅روز آخر اردوی داشتم از سید و بچه‌ها که به سمت می‌رفتند فیلم می‌گرفتم. سید رو به دوربین گفت: برای ، داریم می‌ریم حرم! ✳️بعد از ، در گوشه جنوب شرقی که گنبد پیدا بود (به قول سید، ) نشستیم. سید شروع به روضه کرد. آنقدر سوزناک مداحی می‌کرد که جمعیت زیادی در اطراف ما جمع شدند. ❇️سید با چشمانی اشک آلود می‌گفت: یا علیه السلام این آخرین زیارت است! آقا جان می‌گن شما سه جا به زائرین خودت سر می‌زنی. آقا ما منتظریم! 🔸صدای گریه بچه‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. او با شور عجیبی می‌خواند. ما هم نمی‌دانستیم که این زیارت، وداع واقعی سید با آقاست. با سختی بسیار بچه‌ها را جمع کردیم و حرکت کردیم. 👈سید در داخل هم مشغول گریه بود. گنبد را از راه دور نگاه می‌کرد و می‌ریخت. 🌷
🔰 ✅سید تابستان سال ۸۷ به در منطقه رفته بود. آنها به جز کارهای عمرانی در روستا، منشاء خدمات فرهنگی بسیاری برای آن منطقه شدند. ✳️سید در آن سفر را انجام می داد . بچه های روستا خیلی با سید دوست شده بودند. تابستان سال بعد هم منتظر او بودند. ولی ... 🌷
هدایت شده از همسفر شهدا
🔰سلام مهدی جان 🌸امروز سالگرد پروازت هست. 🌼سلام ما را به دوستانمان برسان و بگو به یاد ما باشند که خیلی چشم انتظاریم😔 🌺 #مهدی_دادخواه از دوستان #همسفر_شهدا_سيد_عليرضا_مصطفوی #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری #شهید_حمید_رضا_اسداللهی بود که بر اثر حادثه، در حالیکه تازه #داماد شده بود به رحمت خدا رفت و در پایین مزار #همسفر_شهدا آرامید. 🍃🍂 #خادم_الشهدا_مهدی_دادخواه 💐روحش شاد با فرستادن صلوات
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود. می‌گفت: دلم برای تنگ شده. دلم می‌خواد بریم . 🔸می گفت کسی که دلش برای و تنگ می شه باید بره غروبهای رو ببینه! اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته. ❇️با اینکه ۸۸ با بچه ها رفته بودیم اما سید دوباره هوایی شده بود. 🔸رفت و با بچه‌های یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب ✳️مادرش گفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب است. کجا می‌خوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو! 🔸سید گفت: مادر، مگه رزمنده‌ها تو گرما نمی‌رفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما می‌ریم اونجا که سختی بکشیم. ! 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود ،روز بود و شروع آخرین سفر سید. ❇️محل قرار بچه‌ها را انتخاب کرد. سر مزار ، می‌خواست با الگوی زندگیش هم خداحافظی کنه. ✳️از همانجا حرکت کردیم به سمت جنوب. این سفر عجیب تر از دفعات قبل بود. مدت این سفر ده روز بود. سید هر روز با تماس می‌گرفت و را پیگیری می‌کرد. 👈سید نورانیت خاصی پیدا کرده بود. این را دیگر بچه‌های هم می‌گفتند. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود. وارد شدیم. پس از بازدید از به محل استقرار رفتیم. سید زودتر از بقیه خوابید. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکدفعه فریاد زد: و از خواب پرید. ❇️برای چند دقیقه بدنش می‌لرزید. نمی‌دانستم چرا اینطور شده. هر چقدر هم سؤال کردیم جواب درستی نداد. می‌گفت: چیزی نیست. خواب دیدم! ✳️رفت بیرون. توی محوطه قدم می‌زد. همان شب با یکی از بزرگان کاروان که در محوطه بود شروع به صحبت کرد. در خلال صحبتها گفت: تمام شد! این من است!! 🎥👆در حمام با بچه‌ها شروع کرد به بستن. می‌گفت: رزمنده‌ها در شبهای حمله حنا می‌بستند. 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود. رفتیم . برای ما از می‌گفت. در پشت حسینیه قبرهایی بود که برای خواندن کَنده بودند. سید رفت و داخل یکی از این قبرها برای دقایقی خوابید. ❇️همه بچه های با سید عکس می گرفتند و می گفتند: این سفر خیلی بهتر از سفرهای قبلی بوده. معنویت این سفر را هم مدیون سید می دانستند. ✳️در نزدیکی یکی از دوستان حوزوی او تماس گرفت. می خواست برای و از او قول بگیرد. بر خلاف همیشه که سریع قبول می کرد بی مقدمه گفت: نه نمیام!! 🌷
🔰 ✅همان شبی که از جنوب برگشت کمی سرفه می‌کرد. می‌گفت: چیزی نیست. سرماخوردگی است. خوب می‌شه. ❇️ را خواندم. می‌خواستم برم سر کار که مادر زنگ زد. گفت: سریع بیا حال علیرضا خیلی خرابه از نیمه شب تا حالا داره به خودش می‌پیچه. ✳️سید را بردیم . تشخیص او هم بود. به او سُرم وصل کردیم. دکتر گفت : اگر حالش بدتر شد ببریدش 🔸چند نفری از دوستان سید و بستگان هم به دیدنش آمدند. حال علی لحظه به‌لحظه بدتر می‌شد. یکی از بستگان گفت: چی شده چرا خوابیدی!؟ مرد که نمی‌خوابه، پاشو بریم 👈سید همینطور که دراز کشیده بود دستش را بالا آورد و به نشانه تکان داد و گفت: دیگه تموم شد!! 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅مادر دوباره تماس گرفت و با ناراحتی گفت: زود بیا علی بیهوش شده! سریع خودم را رساندم. زنگ زدم رفتیم ❇️آزمایش های مختلفی از سید گرفتند که تشخیص تیم پزشکی بیماری بود. آزمایش A هم گرفتند اما منفی بود. ✳️سید بی‌هوش روی تخت بود. برای لحظاتی شدیداً بی تابی می‌کرد و تکان می خورد. خیلی ترسیده بودم. به توصیه پزشک، دستانش را به تخت بستیم. او بی‌قراری می‌کرد و من اشک می‌ریختم. 🌷
همسفر شهدا
🔰 #همسفر_شهدا 🕊آخرین روزهای سید ✅مادر دوباره تماس گرفت و با ناراحتی گفت: زود بیا علی بیهوش شده! سر
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅یکی از بچه‌های آمده بود ، می‌گفت: سید این چند روزه خیلی عجیب شده بود. در سفر جنوب هم گفته بود این آخرین سفر من است! ❇️اونروز هم دلتنگ سید شده بود و اومد بیمارستان ✳️خیلی ناراحت بودم. تنها برادر عزیزتر از جانم در مقابلم دست و پا می‌زد و من هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم. کمی که آروم شد دستانش را از میله های تخت باز کردیم. گوشی‌ خودش را کنار سرش گذاشتم. صدای مداحی پخش می‌شد. ✅شعری که خیلی علاقه داشت را برایش گذاشتم. شعر بچه‌های جنگ: 🔸نسیمی جانفزا می‌آید، بوی کر،بُ وبلا می‌آید... ❇️کمی هوشیاری داشت، دستش را کمی بالا آورد و مانند سینه‌زنی به سینه اش می‌زد! کاری نمی‌تونستم بکنم. فقط او را نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅سید رو بردیم . آنها هم بیماری را تأیید کردند. مننژیت مغزی، علت آن را هم "آلودگی ناشی از آب آلوده و گرد و غبار" مناطق عملیاتی جنوب دانستند. بعد هم گفتند: باید هر چه سریعتر در بخش آی‌سی‌یو بستری شود اما اینجا تخت خالی نداریم! ❇️عجیب بود. آن شب به تمام بیمارستانهای دولتی و خصوصی تماس گرفتیم. هیچ تخت خالی در آی‌سی‌یو وجود نداشت! ✳️بالاخره در تخت خالی مهیا شد. سید را سریع به آنجا منتقل کردیم 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅با دکتر فوق تخصص هم صحبت کردم. گفتند: همه چیز نرمال است. اگر بیمار بتواند چند روزی این حالت را تحمل کند و به هوش بیاید مشکل حل می‌شود. دیگر پزشکان هم با دیدن پرونده او همین حرف را می‌زدند و ما را دلداری می دادند. ❇️سید تمام روز را بیهوش بود. به بچه‌های مسجد زنگ زدم و گفتم: برای شب جمعه را بیاندازید خانه ما، می خواهیم برای سلامتی سید دعا کنیم. ✳️شب برگشتم خانه مادر، خیلی خسته بودم. قرار شد بعد از نماز صبح برگردیم بیمارستان 🌷
🔰 🕊استقبال از سید ✅یکی از خواهرانم زنگ زد و گفت: چه خبر از علیرضا، گفتم: دکترها امیدواری دادند. گفتند اگه این شرایط رو تحمل کنه ان شاء الله خوب می شه. ❇️خواهرم گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم. تمام با همان لباسهای زمان جنگ آمده بودند اینجا! پشت درب خانه جمع شده بودند. همگی باخوشحالی علیرضا را صدا می‌کردند. می‌گفتند: سید بیا! علیرضا بیا! ✳️مادرم گفت: قبل از اذان خواب عجیبی دیدم! علیرضا آمده بود اینجا، نورانیت خاصی داشت. چهره‌اش شده بود مثل . می‌گفت: مادر، ببین من خوب شدم! 😔نمی دانستم چکار کنم. رفتم گوشه‌ای نشستم. به خدا التماس ‌کردم. نذر ‌کردم. هر کاری از دستم برمی‌آمد کردم. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 🕊پرواز را به خاطر بسپار، پرنده رفتنی است ✅تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۸۸ بود. صبح زود به همراه رفتیم به سمت . 🔸هنوز زیاد دور نشده بودیم که خبر پرواز سید رو بهم دادند ❇️دیگه حال خودم را نمی‌فهمیدم. داد می زدم و علیرضا را صدا می‌کردم. هر چه حاج حمید دلداری‌ام می‌داد بی فایده بود.😭 🔹هنوز باورم نمی شد. بلافاصله به بخش رفتیم. تخت سید خالی بود. گفت: او را برده اند ✳️پاهایم سُست شد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. نمی‌دانستم چه کنم. نشستم روی زمین. تمام خاطراتش از کودکی تا حالا در جلوی چشمانم بود. 🕊 🌷
همسفر شهدا
🔰 #همسفر_شهدا 🕊پرواز را به خاطر بسپار، پرنده رفتنی است ✅تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۸۸ بود. صبح زود به همراه
🔰 ✅حال و روز خود را نمی فهمیدم. انگار در این دنیا نبودم. مثل آدم هایی که شوکه شده اند همینطور کنار نشسته بودم. ❇️تمام خاطرات علیرضا از بچگی و از دوران مدرسه و ... در ذهنم مرور می شد. اصلا نفهمیدم چطور برگشتم خانه. ✳️مدتی بود احساس می‌کردم خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک همزبان، یک یار خوب او را شناخته بودم. خوشحال بودم که بعد از پدر یک همدم پیدا کرده‌ام. تازه فهمیدم که داغ برادر خیلی سخت است. 🌷
همسفر شهدا
🔰 #همسفر_شهدا ✅حال و روز خود را نمی فهمیدم. انگار در این دنیا نبودم. مثل آدم هایی که شوکه شده اند
🔰 ✅روز پنج شنبه گذشت. رفقا و بچه‌های مسجد کارها را هماهنگ کردند. جلسه شب جمعه برگزار شد. مداح جلسه با اشعار خودش آتش به قلب من می زد. 🔹بیمار بستری من آخر شفا گرفت 🔹امید من برفت واین دل خونین عزا گرفت ❇️با دیدن شاگردان سید، داغ همه تازه می‌شد. نوجوانانی با پیراهنهای مشکی، که بی‌صبرانه ضجه می‌زدند و از فراق او ناله می‌کردند. 🌷
🔰 ✅جلوی محله غیاثی تهران جمعیت زیادی بود. پیکر سید را آوردند. سید را داخل تابوت شهید گذاشته بودند! می‌گفتند مربوط به یک است. ❇️روی تابوت، پرچم سرخ گنبد حرم علیه السلام را انداخته بودند. با فریاد پیکر سید را آوردند داخل مسجد. بعد هم و عزاداری برگزار شد. ✳️حاج آقا طباطبایی آمد و در غم فراق سید صحبت کرد. حاج آقا فرمودند: دوستان، امشب شب اول ماه رمضان است. ماه مهمانی خدا، اما سیدعلی زودتر به مهمانی خدا رفت و... . صدای گریه مردم بیشتر شده بود. 🌷
🔰 ✅تشییع پیکر سید هم عجیب بود. انگار دسته عزاداری راه افتاده. همه می‌کردند. ❇️پیرمردها می‌گفتند: یاد نداریم بعد از ایام جنگ چنین تشییع جنازه‌ای در محل انجام شده باشد. ✳️اما من انگار هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. به خودم دلداری می‌دادم. می‌گفتم: اشتباه می‌کنی، این که سید علی نیست. برادر تو برمی گرد. 🌷
🔰 ✅رفتیم سلام الله علیها. در سالن بچه‌ها ایستاده بودند و روضه سلام الله علیها می‌خواندند. 🔹بریز آب روان اسماء 🔸به جسم اطهر زهرا 🔹ولی آهسته آهسته ... ❇️کفن سید را آوردند. این کفن را دو سال قبل از خریده بود. داخل کفن مقداری خاک و آشغال بود. باتعجب نگاه می‌کردم. دوستش گفت: سید کف حرم علیه السلام را جارو کرد. بعد هم آنها را ریخت داخل کفنش! 🌷
🔰 ✅هنگام بود و نگاه آخر. نگران شاگردان سید بودم. گفتم : اینها را ببرید عقب. طاقت ندارند. از صبح تا حالا اشک می ریزند. پس از یک ساعت، سید به خاک سپرده شد. ❇️یکی از طلبه‌های همان موقع از راه رسید. خیلی عجیب ناله و گریه می‌کرد. خودش را می‌زد. بعد هم آمد جلو و خودش را روی مزار سید انداخت. حالت عادی نداشت. به یکی از دوستان گفتم: کمکش کنید. او را ببرید عقب. ✳️در حالتی که از خود بی خود شده بود آمد پیش من. گفت: سید خیلی حق گردن من داره من رو برد ، من رو با آشنا کرد. اما من... 🔸در حالی که گریه می‌کرد ادامه داد: امروز صبح می‌خواستم بیام برای تشییع. اما خیلی خسته بودم. خوابم بُرد. در عالم خواب سید را دیدم. آمد و فریاد زد: پاشو، گرفتی خوابیدی! علیه السلام تشریف آوردند تشییع جنازه من! 🔹من هم از خواب پریدم. وقتی آمدم دیر شده بود. شما رفته بودید. 🌷
🔰 ✅بعد از مراسم خانمی آمد و گفت: ❇️"من حرم علیه السلام بودم. در عالم خواب دیدم از جلوی محله غیاثی شهید تشییع می‌کنند. شخصی هم می‌گفت: این شهید اسمش سیدعلی است. بعد از تشییع او را می‌برند نجف پیش علیه السلام" ✳️می‌گفت: من در خواب چهره ایشون (سید) رو دیدم. همین آقایی است که عکسش را زده‌اند. 🌷
🔰 ✅شب هفت سید بود. پیرمرد رفتگر خیره شده بود به اعلامیه سید. از کنارش رد شدم. باتعجب دیدم اشک تمام صورت پیرمرد را گرفته! ❇️جلو رفتم و سلام کردم. پیرمرد پرسید: این سید چی شده؟ ✳️ماجرا را تعریف کردم. پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. من مشکل شدید مالی داشتم. یکی از آقایان مسجدی سفارش من را به ایشان کرد. آقا سید هم کمک مالی برای من فراهم کرد و هم برایم گرفت. 👈شبیه این ماجرا را نیز یکی از کسبه اطراف مسجد تعریف کرد. 🌷
🔰 ✅بعد از عروج سید به دیدن خانواده های یکی از رفتیم. مادر شهید عکس سید را کنار تصویر پسر شهیدش گذاشته بود. می گفت : آنقدری که برای این جوان ناراحت شدم و گریه کردم برای پسر شهیدم اینگونه نبودم. ❇️این مادر ادامه داد: یکروز آقا سید آمده بود اینجا. گفتم: عکس پسرم خراب و زرد شده! تصویر پسرم را برد. هفته دیگر آورد. عکس او رنگی و زیبا شده بود. قاب زیبایی هم برایش گرفته بود. آقا سید گفت: دوستان مسجد عکس را درست کردند. اما ما می دانستیم کار خودش بوده! 🌷
🔰 ✅اوایل تابستان ۸۸ بود. به سید زنگ زدم و گفتم: دایی کنکور دارم برای ما دعا کن. ❇️گفت: خوب موقع ای زنگ زدی الان مقابل حرم علیه السلام هستم. نتایج که آمد باور کردنی نبود. من قبول شده بودم. اما ای کاش دایی علیرضا بود و می دید! 🌷
هدایت شده از همسفر شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #اَلسَّلامُ_عَلَيْكَ_يا_اَباعَبْدِاللَّهِ 🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین 🔸همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی 🔹که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی 📹👆 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی