eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
635 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 اونشب تا صبح پهلو به پهلو شدم و فکر کردم به اینکه خدا سهم منو با کی نوشته با وجود غیاث که میدونستم دست از سرم برنمیداره مارال تا نیمه های شب گوشی تو دستش بود و تایپ میکرد معلوم بود چت میکنه آهی کشیدم و با خودم گفتم میتونم چیکارش کنم دختره کلا عاشقه بذار خوش باشه حتما جایی که لبش خندونه خوشبخت هم میشه غلطی زدم برگشتم سمت مارال دیدم خوابه خوابه یعنی مارال هم خوابش برد و من بیدارم گوشیم زیر بالشم لرزید از ترس جیغ خفیفی کشیدم که صدای غرلند مارال در اومد گوشیمو برداشتم با دستای لرزوند دکمه هاشو فشار دادم پیامو باز کردم دلم ریخت تا خوندم "فردا شیرازم چشم گربه" یا زهرایی گفتم و بغضم تو گلو خفه کردم چرا فردا چرا تو این موقعیت که من دلم داشت میرفت سمت دیگری چرا خدایا اشک ریختم و غممو ریختم روی دوش حضرت زهرا و خواستم کمک کنه به دل بی پناهم به قدری اشک ریختم که خوابم برد و با صدای ترسناک جیغ خودم از خواب پریدم همزمان شده بود با الله اکبر اذان صبح مارال چرخی زد و بالشت رو گذاشت روی گوشش دست کشیدم به یقه ی لباسم پر از عرق بود با شونه های افتاده بلند شدم رفتم وضو گرفتم رفتم سمت سجاده ام پر بغض نیت کردم و تا اخر نماز اشک ریختم و التماس کردم به خدا که کمکم کنه خوابی که دیدم عجیب بود ترسناک بود بد بود آه خدایا کمکم کن صبح زودتر از همیشه اماده شدم رفتم سمت خیاط خونه ناراحت و گرفته بودم ایستادم رو به روی گند زیبای حضرت شاهچراغ و فقط نگاه کردم _به چی زل زدی دختر جون؟ صدای نحس شبنم به حال خرابم اضافه شد با چشمهای بسته برگشتم سمتش _فضولشو پیدا میکردم _گیریم که پیدا کردی مانتوهاش روز به روز چسب تر میشد _اومدم یادآوری کنم هوس قهرمان بازی به سرت نزنه که سرت روشه غیاثم امروز اومده شیراز پوزخندی زد و گفت _بهمدیگه میاین قبول کن شرت کم بشه _گمشو زنیکه تا درشت بارت نکردم شوهرت بی غیرته که اینجوری پخش وسط خیابونی تف کردم جلوی پاش و به سرعت دور شدم تا صدای بد و بیراهشو نشنوم در خیاط خونه بسته بود هنوز کسی نیومده بود انگار کلید انداختم درو باز کردم بسم الله گفتم و نشستم پشت میزم با اعصابی خراب شروع کردم به دوختن چند دقیقه نگذشته بود که در خیاط خونه باز شد برگشتم تا ببینم کیه با دیدن پسر اقا منوچهر چندبار اب دهانمو قورت دادم ترسیدم از تنها موندن باهاش اخه بیشتر وقتا مست بود و هوشیاری نداشت _سلام ماهی خانم خدایا هرچی من از این ماهی خانم متنفر بودم بیشتر میوفتاد تو دهن بقیه _سلام صبحتون بخیر خنده اش کش اومد دست و پاش بیشتر خودشو کشوند سمت من سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ترس نشون ندم _زود اومدی؟ _منکه کارمه شما اینجا چیکار میکنید _جایی نداشتم برم تعجب کردم یعنی چی این حرف _با منوچهر دعوام شده خونه ننه ام هم که جایی ندارم کجا برم اومدم اینجا بلکه درش باز باشه که انگار تورو خدا رسوند سعی کردم بخندم و هر لحظه نگاهم به در خیاط خونه بود تا کسی سر برسه _میترسی ماهی خانم؟ _وااا چی میگی پاشو برو کار دارم صندلیشو کشوند جلوتر _کجا برم از اینجا بهتر؟ بلند شوم چادرمو برداشتم انداختم روی سرم _من میرم از جا بلند شد اومد جلوم _کجا بری پری دریایی؟ یا حضرت زهرا مست بود دوباره نباید معطل میکردم با تمام توانم مشتمو کوبیدم تو پاش و فرار کردم سمت در از درد داشت به خودش میپیچید ولی برام اهمیتی نداشت در خیاط خونه رو قفل کردم و برگشتم سمت خونه از همونجا عهد کردم دیگه برنگردم به اون نجس خونه ای که برکت نداشت به لطف پدر و پسر هیزی که بویی از خدا و پیغمبر نبردن مستقیم رفتم خونه خداروشکر هنوز خواب بودن و کسی نبود تا ازم بپرسه چرا پریشونم رفتم نشستم پشت چرخ خیاطیمو خودمو سرگرم کردم با قیژ قیژ صداش 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
🌙|•° موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان منو مارال هم بلند شدیم ظرفی برداشتیم و از قسمت زنونه قصد خارج شدن داشتیم که خانم ایزدی رسید _ای وای دارید میرید؟ مامان دستشو گرفت جواب داد _با اجازه ی شما زحمت رو کم کنیم خانم ایزدی دست منو مارالو گرفت و گفت _نه زوده تورو خدا صبر کنید من با اقای ایزدی اشناتون کنم انقدر تعریف کرده از سبزیهای نذری بعد برید، راستی اقای سعادت کجا تشریف دارن نمیبینمشون _تو حیاط منتظر هستن _نه اصلا اجازه نمیدم بمونید لطفا بعدا برید بذارید اقای ایزدی شمارو ببینه بعد از خانم ایزدی اصرار از مامان انکار بالاخره موفق شد و مارو نگهداشت دوباره برگشتیم گوشه ای نشستیم _وا مامان اینا چشونه هی بشینید بشینید مگه اقای ایزدی کیه که مارو ببینه اه مامان لباشو گاز گرفت و نیشگونی حواله ی بازوی مارال کرد _بس کن دختر بس کن زشته میشنون عجیب بود که دلم میخواست بمونم دلم میخواست بیشتر از این فضا استفاده کنم تقریبا خلوت شده بود و جز ما و خانواده ی دیگه کسی اونجا نبود اون چند نفری هم که نشسته بودن مارو نگاه میکردن تو گوشی حرف میزدن _بی فرهنگا _کیو میگی؟ مارال ایشی کرد و گفت _همینایی که رو به رو نشستن خندیدم و برگشتم نگاهشون کنم که امیرحیدر وارد اتاق شد بی توجه داشت مامانشو صدا میزد _مامان جان، فاطمه خانم نیستین؟ روش به سمت اون چنتا خانمی بود که رو به روی ما نشسته بودن با دیدنشون شروع کرد به سلام احوال پرسی با خانمی که سنش بیشتر بود _سلام خانم خردمند احوال شما خوش امدید _ممنون پسرم سلامت باشید خانم جوونتری که نشسته بود نامحسوس با ارنج زد تو پهلوی اونیکی دختر که آروم نشسته بود و سرش پایین بود با ضربه ای که بهش وارد شد از جا بلند شد رفت سمت امیرحیدر چادرشو سفت تر گرفت و با شرم و خجالت ساختگی گفت _اقا امیرحیدر میخواین فاطمه جانو صدا بزنم؟ امیرحیدر به آنی رنگ باخت و با شرمزدگی جواب داد _نه تشکر خودم میرم دنبالشون منتظر پاسخ دختر نموند و اومد سمتی که ما نشسته بودیم دختر هم که انگار ضایه شده بود؛ پا کوبید زمین و رفت سمت مادرش اینا آخیش دلم خنک شد خوب ضایه اش کرد دختره ی آویزون به حرفام خندیدم منم جَلَب شده بودما امیرحیدر برعکس دفعه پیش سرشو بالا نیاوورد و از کنارمون رد شد مارال زد تو پهلوم و گفت _عجب تیکه ایه با تعجب نگاهش کردم _البته به امیرحسین من که نمیرسه ولی خب جای برادری خوب چیزیه خندیدم و جواب دادم _حالا بذار امیرحسینت بشه بعد پزشو بده با عشوه ی خرکی رو برگردوند و دوباره گوشیشو گرفت کف دستش طولی نکشید که فاطمه و امیرحیدر از اشپزخونه اومدن بیرون و مستقیم اومدن کنار ما و ایستادن امیرحیدر سرش پایین و فقط جوراب سفیدشو میدید گمون کنم _سلام خوش آمدید مامان از جلوی پاش قیام کرد و ماهم به طبع مامان بلند شدیم و سلام کردیم 🌙|•°
🌙|•° سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و منتظر حرفای فاطمه موندم _امیرحیدر اومده دنبال شما زرین خانم پیداتون نکرده _ممنون پسرم اقای سعادت منتظرمونه؟ امیرحیدر با آرامش جواب داد _بله تو حیاط منتظرن من راهنمایبتون میکنم بفرمایید دستشو دراز کرد سمت خروجی که خانم ایزدی هم رسید _ای وای دارید میرید؟ _بله دیگه خیلی مزاحم شدیم _این چه حرفیه مجلس حضرت زهرا بوده خوش آمدید بین همین حرفا رسیدیم به حیاط و جایی که بابا مازیار ایستاده بودن و رو به روشون دوتا آقا بودن که حدس میزدم مسن تره اقای ایزدی باشه و اونیکی هم دامادشون همسر فاطمه باشه همون اقایی که شال سیدی به گردن داشت _اقای ایزدی اقای ایزدی برگشت سمتمون از مهربانی و چهره مو نمیزد با امیرحیدر _به به خانواده محترم اقای سعادت هستن؟ خانم ایزدی تایید کرد و با تاییدشون اقای ایزدی شروع کرد به سلام احوال پرسی و ابراز خوشحالی کرد پوفف من نمیدونستم معنی اینهمه توجه چیه که اقای ایزدی با صدای آرومتری رو به بابا گفت _اقای سعادت اگه اجازه بدین ما فردا شب مزاحمتون بشیم قبل از اینکه بابا بتونه جوابی بده مارال همونطور که تو شوک بود با صدای بلندی گفت _نه برگشتیم با تعجب نگاهش کردیم که بابا ابروی مارالو خرید _درخدمتیم اقا بفرمایید اقای ایزدی تشکر کرد و بالاخره از اون خونه اومدیم بیرون مارال پاشو میکوبید زمین و سوار ماشین شد مازیار با عصبانیت گفت _چته مارال تو چرا اسفند رو آتیش شدی؟ مارال بغ کرد تکیه داد به در ماشین _بابا اینا چرا خواستن بیان خونه ی ما؟ نگفتم مشکوکه مامان که انگار خبر داشت با خوشحالی جواب مازیارو داد _وااا مازیار این چه حرفیه مهمون حبیب خداست مازیار شونه بالا انداخت و گفت _امیدوارم فقط حبیب خدا باشن یعنی میخواستن بیان چیکار اونم یه خانواده غریبه ذهنم نمیرفت سمت اینکه قصد خواستگاری داشته باشن اونم از من اخه چرا امیرحیدر چیش به من میخوره که بخواد از من خواستگاری کنه شایدم بیان برای مارال شاید هم کار دیگه ای داشته باشن نمیدونم فقط میدونستم دلم عجیب پر پر میزنه حوالی دوتا چشم مشکیه مشکی که امشب فهمیدم صدای خوبی هم داره آه خدایا با وجود غیاث و اون گذشته ی تلخ عاشقی برمن حرام بود 🌙|•°
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 مازیار اولین نفر از خواب بیدار شد خوابو از چشماش گرفته بودم که با قیافه ای براشفته اومد پرده رو زد کنار و گفت _چخبرته سر صبحی قیژ قیژ قیژ راه انداختی ماهور مگه نرفتی خیاط خونه _نه دیگه نمیرم کمی هوشیار تر شد _چرا؟ _دلم نمیخواد اونجا کار کنم مشکوک پرسید _مشکلی پیش اومده اونجا؟ _نه مازیار بذار کارمو انجام بدم شونه ای بالا انداخت و بیخیال رفت سمت دستشویی یه سره تا عصر کار کردم دلم نمیخواست لحظه ای ذهنم بره سمت اتفاقی که صبح گریبان گیرم شد هرچقدر مونس و اقا منوچهر زنگ زدن جواب ندادم دیگه نمیخواسم اسمشونم بشنوم چه برسه به اینکه باهاشون زیر یک سقف کار کنم _ماهورا جان مادر پاشو دیگه بسه چرا امرکز کلافه ای اخه؟ لبخندی زدم به مهربونی مادری که همیشه تنها کسی بود که حواسش بهم بود _سفارش داشتم مامان الان بلند میشم میدونستم داره اماده میشه برای ورود مهمونهایی که به تازگی پاشون به حریم خونمون باز شده بعد از نماز رفتم اتاق تا لباس مناسبی بپوشم مارال کلافه نشسته بود وسط اتاق کتاباشم دورش پخش بود با دیدنم بلند شد _آجی امیرحسین میگه امشب میایم حتما میایم میگم مهمون داریم میگه به من ربطی نداره چیکار کنم اجی؟ بیخیال خندیدم _هیچی بذار بیان به قول مازیار مهمون حبیب خداست _وااا آجی اونا میان خواستگاری رفتم نزدیکش دوطرف دستاشو گرفتم _پس اماده شو عروس خانم چشماش برقی زد و گفت _واقعا؟ سرمو تکون دادم _اره واقعا اماده شو بذار بیان ببینن چه دختری تور کردن رفت سمت کمد لباساش منم سرگرم بودم به پیدا کردن لباس مناسبی برای امشب هرچند که چادر رنگی رو حتما میپوشیدم تونیک یاسی رنگی برداشتم با شلوار لی مشکی گذاشتم روی تخت همزمان مارال شومیز صورتی رنگ و شلوار لی آبی از بین لباساش کشید بیرون و پرسید _اینا خوبن آجی؟ _اره خوبن فقط مواظب باش کوتاه نباشه باز مازیار رَم کنه دوتایی خندیدیم و مشغول پوشیدن لباسایی شدیم که انتخاب کرده بودیم روسری بلند صورتی رنگی برداشتم و لبنانی بستم دور سرم گیره ی زیبای نگین داری هم چسبوندم کنارش چادر رنگیمو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم مارال جلوم ایستاد توی اون لباس روشن با شال حریری که ازاد انداخته بود روی سرش بسیار زیبا و تو دلبرو بنظر میومد _خوبم؟ انگشتمو به نشونه ی لایک بالا بردم و گفتم _بیست خندید و صدای خنده هاش گم شد توی صذای زنگ بلبلی حیاط خونه هردو با استرس همدیگه رو نگاه کردیم و باهم رفتیم بیرون من با چادر و مارال بدون چادر مازیار رفته بود درو باز کنه مامان و بابا هم با لباسهایی زیبا و آراسته منتظر رسیدن مهمونها بودن مامان با دیدنمون زیر لب صلوات فرستاد و فوت کرد سمتمون _مامان مگه دکتر مهندسات اومدن بیرون؟ _مادر چشمم کف پاتون ترسیدم خودم چشمتون کنم مازیار یا الله گویان وارد شد _بفرمایید اقای ایزدی بفرمایید پس مهمون اول امیرحیدر بود 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
4_5807680860987591611.mp3
3.07M
🦶 👌سردی کلیه باعث ترک پاشنه پا میشود... 🧕چرا خانمها بیشتر دچار سردی کلیه میشوند❓ 🌀غلبه سودا باعث ترک پاشنه پا ، نقرس ، خارپاشنه ، میخچه و واریس میشود... ⚱پا ، ناف و ابروها سه ترمینال جذب روغن می باشد... 🔅راه درمان ترک پاشنه پا چیست❓ 🎤 🍃🌺 کانال شهر نوره ( تولید و پخش و مشاوره نوره ) @shahrenore https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3 ارتباط با ادمین و سفارشات @meshkat120 تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
✴️ سه شنبه👈21 تیر / سرطان1401 👈12 ذی الحجه 1443👈12 ژوئیه 2022 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🐪 امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل 4 " وادی عقیق " 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی ❇️امروز روز خوش یُمن و شایسته ای است و برای امور زیر خوب است: ✅خواستگاری عقد و عروسی ✅خرید کردن ✅مشارکت و امور مشارکتی ✅مسافرت ✅دکان باز کردن ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✅صید و شکار و دام گذاری ✅امور زراعی و کشاورزی ✅ و‌ جابجایی و نقل و انتقال خوب است. 🚘مسافرت: سفر خوب و مفید است. 👶زایمان :نوزاد عمر طولانی و شایسته باشد. 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🔭 احکام نجوم. 🌓امروز تا ظهر قمر در برج قوس است و برای امور زیر نیک است: ✳️خواستگاری و عقد و ازدواج ✳️جابجایی و نقل و انتقال ✳️به خانه نو رفتن ✳️مشارکت و امور شراکتی و امور بازرگانی ✳️ و شروع به کار خوب است. 📛ولی فروش حیوان 📛فروش طلا و جواهرات 📛و قرض و وام خوب نیست 👩‍❤️‍👨مباشرت:امشب (شب چهارشنبه ) ،مباشرت و زفاف عروس کراهت دارد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ،باعث هیبت و شکوه می شود 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ، موجب سلامتی می شود ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد. 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 13 سوره مبارکه "رعد" است. یسبح الرعد بحمده و الملائکه من خیفته.. و از معنای آن استفاده می شود که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده گردد و صدقه بدهد تا برطرف شود. ان شاءالله.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد. 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
◾️▪️ —عیدالله‌الاکبر • ☀️ 6 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم🍂 🔰از امام رضا از پدرانش علیهم السلام روایت شده است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ای علی! خداوند در روز قیامت تو و فرزندانت را در حالی که بر اسبان سفیدِ مزین به مروارید و یاقوت، سوار هستید به طرف بهشت فرمان می‌دهد، این در حالی است که مردم به شما نگاه می‌کنند 📚عیون الأخبار: ۱۹۹ بحارالانوار ج ۴۰ ص ۲۶ ح ۵۱ • 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️ ▪️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▪️
💡توجه: از غروب سه شنبه، ایام البیض در ماه ذی الحجه آغاز می شود و در غروب روز جمعه پایان می رسد. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🌗🌖🌕 شرافت شب های ایّام البیض عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي الْعَيْنَاءِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ: أُعْطِيَتْ هَذِهِ الْأُمَّةُ ثَلَاثَ لَيَالٍ لَمْ يُعْطَ أَحَدٌ مِثْلَهَا: لَيْلَةَ ثَلَاثَ عَشْرَةَ وَ لَيْلَةَ أَرْبَعَ عَشْرَةَ وَ لَيْلَةَ خَمْسَ عَشْرَةَ مِنْ كُلِّ شَهْرٍ. (وسائل الشيعة، ج8، ص24 به نقل از اقبال الاعمال) حضرت صادق علیه السلام فرمود: به این امّت سه شب داده شده است که به کس دیگری مثل آن اعطا نشده است: شب سیزدهم ، شب چهاردهم و شب پانزدهم هر ماه. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👌🙏🏼 دعای بسیار شریف تسبیح به ویژه برای ایّام البیض امیرالمؤمنین علیه السلام از رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل می کند که فرمود: جبرئيل علیه السلام بر من نازل شد در حالى كه در پشت مقام ابراهيم نماز مى ‏خواندم و بعد از نماز براى امّت خود طلب آمرزش می‌کردم. جناب جبرئيل علیه السلام گفت: «اى محمّد! به تو توصیه مى ‏كنم كه به امّت خود امر نمائى كه سه روز ايام‌البيض هر ماه (یعنی از شب سیزدهم تا غروب روز پانزدهم ماه) اين دعاى شريف را بخوانند.» (مهج الدعوات، ص79) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
4_5837072911332017852.pdf
235.3K
دعای بسیار شریف تسبیح به ویژه برای ایام البیض ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 استرس و دلهره ی تلخ و شیرینی افتاد تو جونم هم ترس داشتم هم شوق هم ترس نبودن امیرحیدر هم شوق دیدنش اینجا اقای ایزدی کت شلوار قهوه ای و برازنده ای پوشیده بود نفر اول وارد شد بعد خانم ایزدی درحالیکه چادرشو با دندون گرفته بود و جعبه ای شیرینی دستش بود شروع کرد به احوال پرسی حواسم به در بود چرا کسی که میخواستم وارد نمیشد فاطمه خانم هم دست دختر بچه ای رو گرفته بود با شلوغ بازی وارد شد با بقیه سلام علیک کرد و رسید به من که مات درگاه ورودی در بودم _ماتت برده چرا ماهورا بانو؟ وای خدا نکنه لو داده باشم احوال دلمو دستی به گونه ام کشیدم چادرمو مرتب کردم _نه عزیزم بفرمایید بشینید چشمکی زد و کنار مادرش نشست صدای یا الله مردونه ای قلبمو ویرون کرد امیرحیدر با هیبت پرجذبه ای که تو اون کت و شلوار مشکی زیباتر و با وقار تر شده بود دسته گل به دست وارد شد جمعی سلام کرد و مستقیم رفت سمت بابا مردونه و محکم دست بابا رو گرفت بعد رو به روی مامان گردن خم کرد و سلام داد مارال پیش دستی کرد در سلام دادن _سلام اقای ایزدی کوچک خوش امدید چه دسته گل زیبایی بدین به من امیرحیدر که پیش بینی چنین حرفایی رو از طرف مارال نکرده بود دستپاچه گل رو داد دستش و جواب داد _بفرمایید خدمت شما قلبم داشت از جا کنده میشد یا زهرا نکنه اومده باشه خواستگاری برای مارال من چجوری کنار بیام برای نبض دلی که برای امیرحیدر؛ تند تند میزد و خواهری که خبر نداشت یا زهرا خودت توانی بده که سرجام محکم بایستم و قد خم نکنم جلوی ابروم مارال گل رو برداشت رفت سمت اشپزخونه امیرحیدر با مکث و طمانینه قدم برداشت سمت من چرا احساس میکردم تمام نگاه ها سمت ماست وجود عرق کف دستم رو به وضوح احساس میکردم رو به روم ایستاد سرشو خم کرد _سلام اخ که چقدر صداش گرم و گیرا بود من با بغض ته گلوم چجوری جواب میدادم به مردی که از روز اول طعم شیرین عشقش به دلم ننشسته؛ از دستم رفت _سلام،،، خوش امدید انقدر با مکث و فاصله جواب دادم که خودش هم تعجب کرده بود _اقای ایزدی بفرمایید کنار من بشینید مازیار نجاتم داد و امیرحیدر رو راهنمایی کرد سمت خودش بالاخره تونستم بشینم تا استرسم کم بشه مارال بیخیال تر از این حرفا شاد و شنگول اومد نشست کنارم و زیر گوشم پچ زد _امیرحسین گفت داریم میایم آه خدایا خوشبخت باشی خواهر خوبم امیرحسین یا امیرحیدر هردو برازنده هستن برای تو اشک تا مرز چکیدن به چشمم هجوم آوورد تحمل این مجلس برام سخت بود از جا بلند شدم و پناه بردم به آشپزخونه پشت سینک ظرفشویی ایستادم و بیصدا ناله زدم خدایا خودت کمکم کن صدای اقای ایزدی از تو هال شنیده میشد با شادابی رو به بابا گفت _خب اقا رضا ما وعده ی هییت هم داریم برای همین زود میرم سر اصل مطلب تا چند ثانیه ی دیگه مارال از پدر خواستگاری میشد برای امیرحیدر _خانم و دختر خانم ما چند وقتیه مشتری پروپاقرص کار دست دختر خانمتون هستن چندباری هم از خواست خدا امیرحیدر پسر کوچکتر خانواده رو فرستادن دنبال سفارشات تا شبی که به لطف حضرت زهرا خانم ایزدی اومده بود برای لباس هییت و مثل قبل امیرحیدر اومده تا تحویل بگیره بابا تایید میکرد حرفش رو _خلاصه ی کلام اینکه امیرحیدر ما یه شبیه دختر شما به دلش نشسته و برخلاف تصمیماتی که داشته برای خودش؛ اجازه خواستگاری خواسته از شما که ظاهرا اجازه دادین و ما الان از این باب در خدمتیم الان هم ریش و قیچی دست شما و دختر خانمتون با کف دست صورتمو پوشوندم لبامو گاز گرفتم که مبادا صدای هق هقم بلند بشه پس مامان و مارال میدونستن فقط من خبر نداشتم پس اگه مارال منتظر خانواده ایزدی بود چرا از اومدن امیرحسین هم خوشحال بود _والا اقای ایزدی من ماهورا جان رو در جریان نگذاشتم تا اقا امیرحیدر خودشون باهاش حرف بزنن شاید اینجوری بهتر باشه چی میگفت مامان چه ربطی به من داشت مارال باید تصمیم میگرفت _پس صداشون بزنید تشریف بیارین انگاری حدس زده بود که فرار کردن رفتن پستوی خونه اقای ایزدی مزاح کرد و بقیه خندیدن بیخبر از حال دل من تا بالاخره مامان صدام زد _ماهورا خانم مادر تشریف نمیاری؟ از حضرت زهرا مدد خواستم و دستی به چشمام کشیدم سر به زیر رفتم تو هال 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 انقدر نگاهم پایین بود که فقط پاهامو میدیدم با ورودم مامان از شر نگاه های خیره نجاتم داد _ماهورا جان اقای ایزدی با زبونی شیرین گفت _خوش اومدی دخترم حرفای مارو که شنیدی بسم الله پاسخت چیه؟ _به این سرعت پاسخ میخواین؟ _بهت حق میدیم شوکه باشی و تو عمل انجام شده قرار گرفته باشی ولی بالاغیرتا هوای امیرحیدر مارو داشته باش نمیدونست که دلم داره پر میکشه برای حضور امیرحیدرشون _بابا جان اگه مشکلی نداری برید اتاق با همدیگه حرفاتونو بزنید نگاهی سمت امیرحیدر و مازیار انداختم مازیار با اخم نگاهم میکرد امیرحیدر ولی آروم بود _مشکلی ندارم با این حرفم امیرحیدر روی پا ایستاد رو به بابا و اقای ایزدی گفت _اجازه هست؟ اقای ایزدی پاس داد به بابا _بفرمایید امیرحیدر با اقتدار قدم برداشت سمت من خانم ایزدی زیر لب دعایی خوند و فوت کرد سمت پسرش صلواتی فرستادم و در اتاق مارالو باز کردم با دیدن صحنه ی رو به روم یا زهرایی گفتم و عجله کردم برای جمع کردنشون لاکها و رژلب های مارال پخش بود وسط اتاق معلوم بود لحظه اخر مردد شده برای رنگ رژ لبش برگشته عوضش کرده نشسته بودم تند تند جمع میکردم که صدای امیر حیدر متوقفم کرد _ندیدشون نیستم ماهورا خانم چه چشمایی داره دید همه رو ولی از خق نگذریم چقدر زیبا گفت ماهورا خانم دلم رفت _شرمنده مارال علاقه اش به این چیزا زیاده همچنان سرش پایین بود با ارامش پرسید _اجازه هست بشینم؟ دستپاچه گفتم _بله بفرمایید دو زانو نشست روی زمین خواستم اصرار کنم روی تخت بشینه مانع شد _روی زمین راحتترم ممنون میشم شما هم بفرمایید زیر لب چشمی گفتم و رو به روش دو زانو نشستم چادرمو مرتب کردم زیرلب ذکرهای عربی که قرائت میکرد نا واضح شنیدم منتظر موندم تا خودش شروع کنه بسم الله اش رو شنیدم و گفت _من امیرحیدر ایزدی هستم فرزند کوچکتر خانواده ی ایزدی که دیدین شغلم نوکریه خدا ازم قبول کنه عضو سپاه پاسدارانم درجه ی کمتری دارم و ناحیه ی شاهچراغ مشغول هستم از خودم هیچی ندارم و هرچه دارم از برکت وجود نام خانم فاطمه زهراست اینجا هستم نه به اراده ی خودم و صحبتهایی که پدرم به زبون اووردن بلکه اینجا هستم چون شما معرفی شده ی حضرت زهرا هستین به من نپرسید چجوری که نمیگم چجوری ... تو شوک بودم از حرفایی که میشنیدم مستقیم نگاهش میکردم سرشو اوورد با زل زد به چشمهام _ فقط بدونید که جواب شما جواب به حضرت زهراست نه منه بی مقدار از جاش بلند شد _اجازه میدم فکر کنید عجله ندارم ولی ... ادامه نداد _اگه اجازه بدین بریم بیرون سرمو تکون دادم منتظر نموند زودتر از من رفت بیرون بهت زده و شوکه کف اتاق نشسته بودم و نای بلند شدن نداشتم 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 حضرت زهرا اوورده بودش در خونه ی ما حضرت زهرا منو نمیپسنده برای اولاد خَلَفش من آدم ازدواج با امیرحیدر نبودم میترسیدم ترس از گذشته اجازه نمیداد خوش بین باشم به اینده من سایه ی سنگین غیاث رو روی سرم داشتم چجوری میتونستم ادم پاکی شبیه امیرحیدر رو بپذیرم نرفتنم بیرون انقدر طولانی شد که مارالو فرستادن دنبالم _اجی چرا نمیای؟ مردمک چشمم رو کشوندم سمت مارال اولین قطره ی اشکم چکید نگران اومد سمتم بغلم گرفت _چیشده دورت بگردم؟ صدای زنگ خونه خبر از اومدن امیرحسین اینا میداد مارال پر استرس بلند شد _وای آجی اومدن سعی کردم بخندم و بهش روحیه بدم از جا بلند شدم چادرمو مرتب کردم _بریم بیرون این امیرحسینتو ببینم بعد اینهمه سال لبخند زد _اجی امیرحسین مهربونه _خدا کنه با خنده رفتیم بیرون امیرحیدر و بقیه ایستاده بودن به انتظار مهمانهای جدید فاطمه با استرس نگاهم کرد خانم ایزدی پر استرس لبخند زد _ماهورا جون امیدوار باشیم به جوابت امیرحیدر میشکنه جواب منفی بشنوه سرمو انداختم پایین و از خدا خواستم بهم قوت بده تا شرمنده ی این خانواده ی مهربون و مومن نشم عمه رویا عصا زنون وارد شد کت و دامن مجلسی ساتن زرد رنگ پوشیده بود روسری سورمه ای با ابروهایی که یکیش پایین و بود و دیگری بالا با لبهایی که ابراز چندش بودن شرایط داشت براش خودشو نشون داد با تکبر سلام دسته جمعی داد و گوشه ای از مبل نشست پسری که پشت سرش وارد شد کوهی از مهربونی بود با لبخند و پرانرژی اومد تو اتاق دسته جمعی سلام داد و تک تک با مردا دست داد تا رسید به مامان _سلام زن دایی احوال شما خیلی نوکرم پسر شوخ و پر انرژی قد بلند و ورزشکاری چشم و ابرویی که ب خلاف مارال که بور بود؛ مشکی مشکی مینمود و بامزه بود _خوش اومدی پسرم رو به مارال خودشو خجالتی نشون داد و با صدایی که معلوم بود مصلحتی میلرزه سلام کرد و مارال هم بدون خجالت جوابشو داد _ماهورا خانم که میگن شمایین؟ تو همون چند لحظه همه اخلاقشو فهمیده بود الا امیرحیدر که با اخم نظاره گر بود و انگار امید بسته بود به جوابی که من خواهم داد 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 نگاهمو دوختم سمت زمین و با صدای آرومی جواب دادم _سلام خوش امدید خندید و گفت _من خیلی چاکر شما هستم لبخند زدم رفت و رو به خانم ایزدی سلام کرد و بعد مردونه با امیرحیدر دست داد و کنار مازیار نشست _مثل اینکه ما بد موقع مزاحم شدیم اقای سعادت؟ بابا جواب داد _مهمان حبیب خداست اقای ایزدی قدمتون به چشم ماست عمه ترشرویی کرد _مجلس خواستگاری داشتین خبر میدادین ما نیایم؟ مامان خانومی به خرج داد _قدمت روی چشم رویا جون عمه بازهم ترشرویی کرد اینبار امیرحسین با مهارت خاصی نبض مجلس رو به دست گرفت _من پدری ندارم تا جای اقای ایزدی بشینه و نقش پدر رو برام اجرا کنه ولی برخلاف اقا حیدر .. امیرحیدر اجازه نداد حرفای امیرحسین تموم بشه زیر لب گفت _اسمو نشکون امیرحسین تعجب کرد خانم ایزدی و فاطمه خندیدن فاطمه اروم در گوشم گفت _امیرحیدر حساسه به شکوندن اسما حتما باید کامل ادا بشه بیچاره پسر عمتون هنگ کرد از قیافه ی امیرحسین خندم گرفته بود ولی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه _بله بر خلاف اقا امیرحیدر که انقدر ساکتن من باید از پس خودم بر بیام اینجا هم غریبه نداریم رو کرد سمت بابا و گفت _دایی جون من خاطرخواه دخترتونم بهاشم هرچی باشه به روی چشمام عمه همچنان با اخمی در هم امیرحسین رو نگاه میکرد و تکیه اش رو داده بود به عصاش _من خودتو میشناسم امیرحسین جان و مادرتو که خواهرمه نیازی نداری به کسی که نقش بابا برات بازی کنه هرطور مارال تمایل داشته باشه من حرفی ندارم همزمان نگاها برگشت سمت مارال که هولزده گفت _خب خب چی بگم باباجون قبل از اینکه بابا بخواد حرفی بزنه اقای ایزدی با مهربانی گفت _مبارکه خوشبخت باشید بابا جان به همین سادگی مارال امیرحسین رو پذیرفت و رسمی نامزد شدند امیرحیدر هر از گاهی نگاهشو میاوورد بالا و کارامو زیر نظر میگرفت قلبم به تپش میوفتاد از دیدن نگاهش بعد از کمی صحبتهای عادی اقا ایزدی قیام کرد برای رفتن تا جلوی در همراهیشون کردیم خانم ایزدی قبل از اینکه بره بیرون اروم توی گوشم گفت _ماهورا جان حیدرمو ناامید نکنی مادر دخیل بستم به مزار بی نشونِ حضرت زهرا که دل پسرم شاد بشه لبخند زدم سرد و نامطمئن نمیدونستم چه جوابی بدم خودش فهمید هنوز جوابی ندارم خداحافظی کرد و رفت بیرون لحظه اخری که ماشین اقای ایزدی از جلوی در رفت کنار زیر نور نارنجی رنگ تیرچراغ برق تو کوچه سایه ای دیدم که شک نداشتم غیاث هست و تمام وقایع امشب رو از پشت دیوار هم رصد کرده سیاه بخت و بیچاره ماهورا که باید از ترس برملا نشدن گذشته اش بگذره از اسطوره ای مثل امیرحیدر که حتی حضرت زهرا هم نمیتونه واسطه ی این بی آبرویی بشه 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
4_5827822840266624394.mp3
4.49M
💠 : 🌀علت چربی پوست سر و صورت به خاطر غلبه گرمی میباشد... 👌سردی سنگین ، پایین نشین و گرمی بالا نشین میباشد... 🤔چرا بخاری در پایین و کلر در بالای منزل قرار دارد❓ 🧴شامپو های شیمیایی هیچ تاثیری در دفع چربی ندارد... 🔰راه درمان چیست❓ 🎤 🍃🌺 کانال شهر نوره ( تولید و پخش و مشاوره نوره ) @shahrenore https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3 ارتباط با ادمین و سفارشات @meshkat120 تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه با هم به عشق مولا علی علیه السلام، حتی با اسباب بازی ❤️ 🔶 زیبای « هدیه اسباب بازی » کربلایی محمدحسین و حاج عبدالرضا تقدیم نگاهتان
✴️چهارشنبه 👈 22 تیر/سرطان 1401 👈13 ذی الحجه 1443👈 13 ژوئیه 2022 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. ✴️ روز اول ماه تموز سال رومی این ماه سی و یک روز است گرمای هوا شدید تر و آب کم میشود.آب خنک ناشتا نوشیده و چیزهای سرد و تر خورده شود.غذاهای مورد استفاده در این ماه باید سریع الهضم باشند از گلها و شکوفه های خشک، مرطوب و خوشبو‌ استفاده شود. 🌙معجزه شق القمر رسول خدا صلی الله علیه واله . 🐪 امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل پنجم وادی صفراء. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛تقارن نحسین،صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 📛برای نوشتن ادعیه و احراز و استفاده آن نیز خوب نیست. 👶 زایمان خوب نیست. 🚘مسافرت :سفر خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️از شیر گرفتن کودک ✳️وام و قرض دادن و گرفتن. ✳️شکار و صید و دام گذاری ✳️نو پوشیدن و دوختن. ✳️کندن چاه و کانال. ✳️جراحی و شروع به درمان ✳️امور زراعی و کشاورزی ✳️و درو غلات نیک است. 📛ولی عقد و ازدواج. 📛و دیدارها خوب نیست 💉💉 حجامت خون دادن فصد سلامت آفرین است 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت خوب نیست 👩‍❤️‍💋‍👨مباشرت: فرزند چنین شبی (شب پنجشنبه) یکی از علما گردد.ان شاءالله 😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 14 سوره مبارکه "ابراهیم علیه السلام" است. ولنسکننکم الارض من بعدهم.... و مفهوم آن این است که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد .و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد. 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
📢عبادتی بزرگ و عجیب ✍در مجالس صدوق از امام صادق علیه السلام روایت شده است که شخصی نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد : شخصی با سفر کردن به چین مال زیادی به دست آورده لذا مورد حسادت دوستان و خویشان واقع شده است پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم فرمودند : مال دنیا هر چه زیادتر باشد زحمت صاحبش بیشتر می شود،،،، غبطه به حال ایشان نخورید مگر کسی که مالش را در راه خدا بذل کند، سپس فرمودند : آیا می خواهید به شما خبر دهم از کسی که مال او کم، ولی غنیمت او از همه بیشتر است و آنچه او مهیا کرده از خیرات، در خانه ی عرش رحمان محفوظ است؟ اصحاب عرض کردند : بلی یا رسول الله فرمودند : پس نظر کنید به این مردی که می آید، اصحاب چون نظر کردند ؛ دیدند مردی از انصار است با لباسی کهنه، آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند : در این روز آنقدر طاعات و خیرات از این مرد بالا رفته است که اگر بر همه ی اهل آسمانها تقسیم شود نصیب آن که از هم کمتر باشد، آن است که جمیع گناهان او آمرزیده شود و بهشت به او واجب شود عرض کردند : او به واسطه ی چه عملی به این همه درجات و ثواب ها نایل گشته است، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند : از خود او سؤال کنید، پس اصحاب جملگی متوجه او شدند و فرمایش رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم را به او خبر دادند و به او مرحبا گفتند : و آن گاه از عمل او پرسیدند : او در پاسخ گفت : امروز از خانه بیرون آمدم چون دیر شد گفتم : به حاجت امروز نمی رسم با خود گفتم، امروز از پی آن خواسته نمی روم و در عوض آن به روی و چهره حضرت آقا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام نظر می کنم تا اینکه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام را پیدا کرده و به او نگریستم، زیرا من از پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم شنیدم که فرموده بود : نظر کردن به روی امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام عبادت است قال رسول الله صلى الله عليه وسلم : النظر علی وجه علی ٍ عبادة و ای عبادة، در اینجا پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم به آن مرد انصاری فرمودند : ای مرد انصاری به جهت تهیه ی غذای عیال خود اقدام کردی و چون میسر نشد آن را بدل کردی به نظر کردن به روی امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام در حالتی که دوستی او در دل تو جا داشت و اعتقاد به فضل او نموده ای،،، آن گاه حضرت فرمودند : این نظر کردن به روی امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام بهتر است از برای تو از این که به اندازه دنیا زر سرخ داشته باشی و همه از آن تو باشد و همه آن را در راه خدا انفاق کرده باشی و بدان که به عدد هر نفسی که در رفتن بسوی امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام کشیده ای شفاعت هزار نفر را در قیامت خواهی کرد، پس به شفاعت تو حق تعالی چندین هزار هزار نفر را از آتش جهنم آزاد خواهد کرد. 📚 غاية المرام علامه بحرانی، باب 91، حدیث اول. 1001 نور از فضایل امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام ص 306 📚 🌹الحمد لله الذي اجعلنا من المتمسکین بولاية مولانا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام و الأئمة المعصومين علیهم السلام 🌹 🍃🍂 ولاية علی بن ابی طالب علیه السلام حصنی فمن دخل حصنی أمن من عذابی 🍃🍂 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
کانال حرم @haram110 https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 ارتباط با ادمین @haram1
◾️▪️ —عیدالله‌الاکبر • ☀️ 5 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم🍂 📚امام حسن بن علی علیهما السلام فرمودند: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ای انس! سرور عرب را برایم فرا خوان، گفت: ای رسول خدا مگر شما سرور عرب نیستی؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: من سرور نسل آدم و علی سرور عرب است. آنگاه انس حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را فرا خواند. هنگامی که نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند، پیامبر صلی الله علیه و آله این بار خطاب به انس فرمودند: ای انس انصار را فرا خوان، هنگامی که انصار آمدند، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ای انصار! علی سرور عرب است، پس به خاطر محبت به من او را دوست بدارید و به خاطر گرامیداشت من او را گرامی بدارید، که جبرئیل مرا به آنچه که به شما می‌گویم خبر داد 📚امالی مفید: ۲۷و۲۸ بحارالانوار ج ۴۰ ص ۳۲ ح ۶۳ • 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️ ▪️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اعتراف وقیحانه حامیان بی‌حجابی 🔻حجاب بهانه است ما دنبال بی‌ناموسی هستیم! 🆔 @haram110 🔜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 سلانه و با قدمهایی خسته رفتم تو هال امیرحسبن همچنان صدر مجلس بود و با خوش زبونی توجه همه رو به خودش جلب کرده بود خدایاشکرت مارال هم خوشبخت بشه برای خانواده ی غمزده ی ما غنیمت بود یخ عمه هم باز شده بود و هرازگاهی با طعنه حرف میزد ولی مامان بزرگواری میکرد و جوابشو با خوشرویی میداد _ماهورا چرا اونجا وایسادی؟ با گیجی گفتم _چی؟ امیرحسین برای اینکه جو خوبی که ایجاد کرده بود خراب نشه پرسید _اجی ماهورا پس شما زودتر از مارال خانم عروس میشین؟ لبخند کم جونی زدم و جواب دادم _هرچی خدا بخواد _وااا مادر یعنی از جوابت مطمئن نیستی؟ _کدوم جواب مامان منکه هنوز جوابی ندادم مامان خیلی دلش میخواست جوابم مثبت باشه _یعنی میخوای فکر کنی ماهورا؟ اونم برای همچین پسر آقایی؟ لگد بزنی به بخت خودت؟ با قدمهای آروم رفتم کنار مازیار نشستم امشب چقدر آروم بود _ها ماهورا جوابت چیه مادر؟ _مامان اجازه بدین فکر کنه چرا عجله دارین؟ از مازیار عجیب بود طرفداری کنه از من _اخه مادر پسر به این خوبی مگه فکر کردن میخواد اخه؟ امیرحسین مستقیم زل زده بود به چشمام _زن دایی به ماهورا فرصت بدین اجازه بدین فکر کنه مامان دست به زانو گرفت بلند شد _چی بگم از دست شما جوونا ادم نمیدونه چی درسته چی غلط بعد از رفتن مامان عذرخواهی کردم و بلند شدم رفتم تو اتاق بوی امیرحیدر پیچیده بود تو اتاق بوی خنکی که روح آدم رو جلا میداد رفتم جاوی اینه ایستادم چقدر بی روح بنظر میرسیدم قد بلند و پوستی سبزه اندامی لاغر چشمهایی که تنها نقطه ی مثبت صورتم بود چشمهایی به رنگ سبز و یشمی چادر رو از دورم باز کردم نشستم سر جای امیرحیدر دلم میخواست تا قیامت اینجا بشینم بوی عطرشو بکشم به مشامم اعتراف میکنم عاشق شده بودم عاشق دوتا چشم مشکی عاشق پسر قد بلندی که ریش پر و منظمش زیباترش کرده بود پسری که اسمش نشان از ابهت و جذابیتش بود _فقط بدونید جواب شما جواب به حضرت زهراست نه منه بی مقدار .. هربار جمله اش توی ذهنم اِکو میشد قلبم میلرزید جواب من به حضرت زهرا بود چرا نگفت چیشده که اومده خواستگاری من چرا من؟ صفحه گوشیم روی تخت خاموش و روشن میشد دلم خبر داد که غیاثه چهار دست و پا رفتم سمت تخت تا گوشیو بردارم خودش بود زنگ میزد پشت سرهم اگه جواب نمیدادم در خونه رو میکوبید و ازش بعید نبود _اَ .. الو؟ _بح ماهی خانم احوالات شریف؟ _بگو غیاث _مجلستون بهم خورد یا خسته ای؟ _کدوم مجلس؟ _شازده دوماد از برادرای بسیجی بود که ترس برم داشت میدونستم تیز تر از این حرفاست _خب که چی؟ _نگفته بودم مال منی؟ جوابی ندادم فقط هر لحظه ریتم نفسهام تند تر میشد _د لعنتی نگفتم مال منی؟ _نمیخوامت غیاث سکوتش طولانی شد _من میخوامت و دنبالتم تا قیامت حیف که خبر دادن بابام تو ترکیه سنکوپ کرده باید برم وگرنه همین الان در خونتونو کوبیده بودم منتظرم باش ماهور دستم میرسه بهت بوق بوق ممتد تلفن خبر از قطع شدن ارتباط میداد 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 دو روزی بود کلافه و سرگردون خونه و پشت پرده بودم دو روزی میشد مامان میگفت جواب، میگفتم نمیدونم دو روزی بود تلفن خونه از زنگ زدنای خانم ایزدی قطع نمیشد آه خدایا دو روز بود که ذهن من درگیر اون جمله ی اخر امیرحیدر بود _ماهورا، خانم ایزدی جواب خواسته مادر بگو چی بگم چرا حرف نمیزنی خون به دل شدم این دو روز چرا روزه سکوت گرفتی اخه دست از کار کشیدم _مامان جواب من .. منف .. منفیه اگه اجازه بدین زمان لازم دارم برای اینکه بتونم به ازدواج فکر کنم انتظار شنیدن این جواب رو نداشت کنار دیوار نشست _چرا ماهورا حیفم میاد به این پسر جواب رد بدم مادر چرا اخه؟ اشک چشمم جوشید _نمیتونم مامان دوست ندارم به این زودیا ازدواج کنم _مارال از تو کوچکتره میخواد ازدواج کنه دو روز بعد مردم برات حرف در میارن مادر _اهمیتی نمیدم مامان دست به میز چرخ خیاطیم گرفتم و بلند شدم _نماز ظهر میرم شاهچراغ مامان سرشو تکون داد و آروم لب زد برو وضو گرفتم چادر مشکیمو برداشتم بسم اللهی گفتم و انداختم روی سرم پامو که گذاشتم بیرون صدای الله اکبر اذان بلند شد زیر چادرمو سفت گرفتم و باشونه هایی افتاده رفتم سمت حرم از ورودی بازار روح الله که خلوت تر بود وارد شدم و مستقیم رفتم صحن اصلی زیر ایوون نشستم زانوهامو بغل کردم ادم خوبی نبودم خبط کردم خطا کردم ولی مستحق نبودم امیرحیدر جلوی روم قرار بگیره و نتونم بگم اره میخوامش از جون و دل میخوامش مستحق نبودم با اشک چشم بلند شدم نماز ظهرمو تنهایی خوندم سر به سجده گذاشتم تا دعا کنم ولی هرچی زور زدم نتونستم از خدا طلب بخشش کنم مثل همیشه برای رفع گرفتاریم فاتحه ای هدیه دادم به روح حضرت ام البنین و بلند شدم _امیرحیدر فقط یه دونه است تو کل دنیا ماهورا جان خانم ایزدی اینجا چیکار میکرد. با کمی مکث برگشتم سمتشون و سلام کردم _سلام عزیزدلم لبخندی زد _دم اذان زنگ زدم خونتون مامانت جوابتو گفت راستش دلم شکسن اومدم حرم دعا کنم چونه اش لرزید _دلم نیومد جوابتو به امیرحیدر بگم بچم دو روزه عین مرغ سرکنده شده اشکم افتادی روی دست خانم ایزدی که نمیدونم کی دستمو تو دستش گرفته بود _امیرحیدر یه دونه است ماهورا نذر حضرت زهراست، نمیدونم چجوری حضرت زهرا به دلش انداخته بیاد سمت خونتون التماس نگاهش اشکار بود _ناامیدش نکن مادر ناامیدش نکن بلند شد فکر کردم میخواد نماز بخونه ولی قدم برداشت و رفت سمت ضریح قربونت برم آقا؛ اینه رسمش که دلم کف دستم باشه اسیر باشم و راهی نشونم ندی؟ نمیبینی هرروز میام التماس که گره کور زندگی منو بازکن؟ باز یکی مثل امیرحیدر میذاری جلوی پام؟ دورت بگردم خودت کمکم کن نذار کم بیارم خودت یه راهی جلوی پام بذار بلند شدم نماز بعدیمو خوندم با احساس بهتری رفتم سمت خونه ناراحتی از چهره ی همه میبارید تو این مدت کم چجوری شیفته ی امیرحیدر شده بودن آخه 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 سر سفره که نشستم مازیار دوتا قاشق نخورده بلند شد نگاهی انداختم سمت مارال با چشم و ابرو پرسیدم چیشده شونه ای بالا انداخت و دوباره مشغول شد _ماهورا طرز صدا زدن بابا جوری بود که تا ته ماجرا رو بخونم این ماهورا یعنی خوب گوشاتو واکن ببین چی میگم _نمیخوام نصیحت کنم دخترمی تاج سرمی مایه ی افتخارمم بودی تا اخر عمر هم بمونی اینجا نوکرتم مامان لا اله الا اللهی گفت بابا ادامه داد _ولی میخوام دلیل جواب منفی رو بدونم بابا، امیرحیدر و خانواده اش به دل ما نشستن سخته جواب تلفنهاشونو ندیم بغضم گرفت از حرفایی که میدونستم تک تکشون حقیقته محضه؛ چه کرده بودی با دل ما که اینچنین خواهانت بودن _بابا _جانم _فکر میکنم امادگی ازدواج ندارم من مامان مثل همیشه کم طاقت بود _میگیم صبر کنن مادر ها؟ لبخند تلخی زدم _نه مامان بهشون جواب دیگه ای ندید پیگیر نمیشن حرفم تموم نشده بود که تلفن خونه زنگ خورد نبض دلم خبر داد که از طرف امیرحیدره این زنگ‌خوردن تلفن مامان با صدای مرتعشی جواب داد _بفرمایید چشماشو بست آه کشید _درخدمتیم خانم ایزدی قدمتون به چشم هرچند تفاوتی در جواب ماهورا نداره _منتظریم خدانگهدار مامان گوشی تلفنو گذاشت و برگشت سمت ما با گوشه روسریش بازی کرد و گفت _دلم نیومد بگم نیان _مامااان _ببخشید قاشق رو گذاشتم و از پای سفره بلند شدم _ماهورا پدر بود نمیتونستم به حرفش گوش ندم _مهمون حبیب خداست چشمامو روی هم فشردم و رفتم تو اتاق خودمو پرت کردم روی تخت چشمامو بستم فکر کردم خدایا خودت راهی پیش روم بذار بدونم چیکار کنم تا ساعت پنج پهلو به پهلو شدم تا وقتی اومدن پهلو به پهلو شدم نفهمیدم چیکار کنم تا وقتی مامان اومد گفت _توروخدا بلند شو نذار از انتخابشون پشیمون بشن پاشو ماهورا نذار بی اعتبار بشن بازهم پهلو به پهلو شد مارال التماس کرد _اجی بلند شو دلم برای امیرحیدر میسوزه دلم لبریز از حس بیچارگی شد و اشکم ریخت سرمو از بالشت برداشتم و بیحوصله اماده شدم تیره ترین لباسامو پوشیدم رفتم بیرون بازهم اقای ایزدی و خانم ایزدی و بازهم امیرحیدر با همون ابهت همیشگی اینبار بدون کت شلوار پیراهن سفید یقه گرد و شلوار مشکی مردونه موهایی که مرتب نشده بود ریشی که بلند تر بنظر میرسید _سلام بجز اقای ایزدی که سعی میکرد جوری نشون بده که انگار اتفاقی نیوفتاده؛ بقیه ناراحت بودن رفتم کنار مامان نشستم خانم ایزدی خواست حرفی بزنه که امیرحیدر مانع شد _اقای سعادت؛ پدرجان اگه اجازه بدین من صحبت کوتاهی با ماهورا خانم داشته باشم؟ بابا ممتنع سرشو تکون داد و قلب تو سینه ام جایی برای تپیدن نداشت _فقط قبلش محرم باشیم محرم باشیم!! چرا نمیتونستم حرفشو‌ معنا کنم 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜