eitaa logo
حیات معقول
233 دنبال‌کننده
160 عکس
267 ویدیو
2 فایل
🔻 کانال اصغر آقائی ✍ درباره مسائلی که به‌گمانم مهم است، می‌نویسم؛ شاید برای خودم و تو مفید باشد: ✔ گاه متنی ادبی؛ ✔ گاه تبیین؛ ✔ و گاه نقد 🔺️ اینها دل‌مشغولی‌های یک طلبه هستند. 🔻ارتباط با من: 🆔️ @aq_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۲) ✍ اصغر آقائی ______________________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: جوان قیام‌کرده (۲) 🔻شهر «اور» میزبان کودکی است که تولد او از دید سربازان نمرود، یکی از قدرتمندترین حاکمان مستکبر جهان پنهان مانده است. نهمین فرزند از نسل به دنیا آمده است، در حالی که پدرش پیش از تولد او وفات یافته و عموی مشرک او، ، سرپرستی او را به عهده می‌گیرد و خداوند که همیشه از نشدها، شد می‌سازد؛ یتیمی را در دامن دشمن خویش می‌پرواند. 🔻آن کودک اکنون که من به شهر او رسیده‌ام جوانی رعنا شده است. 🔻در شهر قدم‌زنان خانه آزر عموی را پرسان‌پرسان یافتم. دق الباب کردم. کنیزی درب را باز کرد. خود را معرفی کرده، از ابراهیم پرسیدم. او که گویی کینه‌ای از ابراهیم در دل دارد، گفت: ابراااااااهییییییم ابراااااااهییییییییم آن جوان گستاخ که همیشه ارباب را ناراحت کرده، او را به جان ما می‌اندازد. ... . 🔻هنوز سخنش تمام نشده بود که شنیدم شخصی بلند فریاد می‌زند؛ از خانه من بروووو بیرون. 🔻در پس آن صدا، فردی به آرامی گفت: پدر جان چرا چنین برآشفته شده‌ای؟ مگر من چه گفتم؟ آن صدا خشن‌تر از قبل گفت: چهههههههه گفته‌ایییییییی؟ تویِ تازه به دوران رسیده، به من، به آزر، بزرگ قبیله می‌گویی آنچه پدرانم به آموخته‌اند را رها کنم و خدااااااااااااااااااای نادیده را قبول کنم. 🔻لحظه‌ای صدای کنیز توجه مرا دوباره به خود جلب کرد. او گفت: باز هم ابراهیم سرِ هیچ با ارباب، یکی‌به‌دو می‌کند؛ آخر دیوانههههههههههه نانت نیست، آبت نیست، ... . 🔻چه سخنان آشنائی؟ چقدر سخن بت‌پرستان و مشرکان تاریخ شبیه یکدیگر است؟ آنقدر این سخن‌ها و تهمت‌ها تکرار شده است که دیگر حالم از شنیدن آنها به هم می‌خورد. 🔻از کنیز روی برگردانده به گفتگوی آزر و ابراهیم دقت کردم. 🔻ابراهیم به عموی خویش گفت: پدر جان چرا چیزی که نه می‌شنود و نه می‌بیند و نه نیازی از تو را برطرف می‌کند، می‌پرستی؟ «إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لَا يَسْمَعُ وَلَا يُبْصِرُ وَلَا يُغْنِي عَنكَ شَيْئًا» 🔻اما آزر از تجربه خویش و میراث پدران می‌گوید و بر درستی کار خویش پافشاری کرد. 🔻واقعا نمی‌فهیدم این همه اصرار بر بت‌پرستی را. مگر می‌شود دست‌سازِ خود را، سازنده‌ی خویش بدانی. اما در طول سفر آموخته بودم تکیه جاهلانه بر میراث اجدادی، اسیر جوّ جامعه‌شدن و ثروت‌اندوزی و فریبکاری عواملی هستند که پذیرش حق را سخت می‌کنند. 🔻اما باید گفت و گفت و گفت تا اهلش دریابند. و ابراهیم ادامه داد: پدر جان من دارم که تو نداری، سخنم را بپذیر تا در مسیر صحیح قرار گیری «يَا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جَاءنِي مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِرَاطًا سَوِيًّا». پدر جان، همان عبادت است، چنین مکن. پدرجان چرا موجودی را پرستش می‌کنی که در برابر خدای رحمان ایستاد؟ من واضح و صریح به تو می‌گویم اگر چنین مسیری را ادامه دهی، حتما دچار عذاب خواهی شد، و چنان تحت سیطره و ولایت شیطان قرار می‌گیری که دیگر راه نجاتی نخواهی یافت و عقوبتت حتمی خواهد شد. «يَا أَبَتِ لَا تَعْبُدِ الشَّيْطَانَ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلرَّحْمَنِ عَصِيًّا*يَا أَبَتِ إِنِّي أَخَافُ أَن يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِّنَ الرَّحْمَن فَتَكُونَ لِلشَّيْطَانِ وَلِيًّا» 🔻 و آزر لجوج، گوشی برای شنیدن نداشت. ... و سفر ادامه دارد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۳) ✍ اصغر آقائی __________________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: جوان قیام‌کرده (۳) 🔻گفتگوی و عمویش آزر، که نمی‌دانم می‌توان نامش را گفتگو گذاشت یا خیر به پایان رسید و ابراهیم با کوله‌باری از حزن که بر قلبش سنگینی می‌کرد، از عمویش جدا شد. 🔻کناری رفتم. ابراهیم، که گویی دریایی، جهانی، امّتی است پرشکوه، از کنارم گذر کرد. «إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلّهِ حَنِيفًا وَلَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». زبانم به کامم چسبیده بود، جرأت سخن نداشتم. خواستم او را صدا بزنم امّا نشد که نشد. 🔻به خود جرأت دادم قدم‌به‌قدم با کمی فاصله در کوچه پس کوچه‌های شهر او را تعقیب کردم. از شهر خارج شد و کناری رفت. گویی با کسی نجوا می‌کند. در زاویه‌ای قرار گرفتم تا هم نجوایش را بشنوم و هم صورت دل‌ربای او را بنگرم. اشک‌های او بر گونه‌هایش روان بود و دانستم که با ازل سخن می‌گوید. ناخواسته گریستم. 🔻ابراهیم شروع به کرد و از خداوند آن یگانه آمرزش‌گر، طلب مغفرت می‌کرد. نام را که شنیدم، متوجه شدم که برای عموی خویش طلب غفران می‌کند. دستان به‌آسمان‌افراشته، چشمانِ اشک‌بار، سرِ به‌زیرافکنده، زانوانِ به‌ادب بر‌خاک‌نشسته، و صدای حزین، برایم دیگر آشنا بود. گویی دیگر با این حال انس گرفته‌ام. من بارها و بارها در این سفر دیده بودم که هر فرصتی که به دست می‌داد، زانوی ادب در برابر آن خدای بی‌کران بر خاک می‌زد. 🔻ابراهیم به خانه بازگشت. عموی او کنار نخلی برافراشته، خوشه انگوری را در دست گرفته، دانه دانه آن را به دهان می‌گذاشت و با لذت تمام می‌خورد. آزر گفت: این غریبه کیست که با خود آورده‌ای؟ ابراهیم گفت: عمو جان، همان طور که گفتی غریب است و من. راستش با این جمله‌ی او کمی به خود بالیدم؛ من، مهمان ابراهیم، خلیل الله شده‌ام. البته کمی شرمسار هم بودم؛ او خلیل الله و رفیق همراه خداوند و من ...؛ نه وصله ناجوری بودم؛ اما مهر و او چنان بود که احساس غربت نداشتم. 🔻عموی ابراهیم گفت: باشد و خوشه انگوری را همراهِ دو سیب در ظرفی گذاشت به ابراهیم داد و گفت: امروز درباره تو با بزرگ صحبت کردم و سخن‌هایت را به او گفتم. او بسیار متعجب شد. قرار است فردا با تو به دیدارش برویم، مگر آنکه او آن بادِ کله‌ات را خالی کند و من را از این یکی‌به دو کردن‌های بی‌جای تو رها سازد. من دیگر در برابر شرمسارم. 🔻ابراهیم نگاهی به من کرد و با تبسمی مرا به داخل خانه دعوت کرد. 🔻شب پس از اطعام و مهیّاکردن محل استراحت من، خود در کناری به عبادت مشغول شد؛ عبادتی که از سر بود. «وَلَكِن كَانَ حَنِيفًا مُّسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». 🔻از فرط خستگی خوابم برده بود که با نجوای ابراهیم از خواب بیدار شدم. ساعتی دیگر تا طلوع آفتاب نمانده بود. به صبح که نزدیک‌تر می‌شدیم به جای ابراهیم من گرفته بودم که در معبد چه خواهد گذشت؟ اما ابراهیم آرام و پرقرار، با قلب سلیم خویش «إِذْ جَاء رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» در حالی که دست به آسمان داشت گفت: خداوندا من تسلیم تو هستم و راضی به قضا و حکم تو «إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ». 🔻با این جمله قامت رعنای ابراهیم در پسِ اشک‌های جاریِ چشمانم پنهان شد، و من به یاد آن قامتِ رشیدِ برزمین‌افتاده در میدان، در حالی که دشمنانش دور پیکر بی‌ر‌مقش حلقه کرده، ضربه می‌زدند، افتادم؛ و با او در آن معرکه، هم‌نجواشده، گفتم: خداوندا راضی به رضای تو هستم و بر آن صبر می‌کنم «الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک یا رََبََََّ لا الهَ سِواکَ». 🔻وه که چقدر اوصاف انسان‌های کامل به هم نزدیک است. 🔻صبح شد و ما به راه افتادیم، ... سوی معبد ... . ... و سفر ادامه دارد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۶) ✍ اصغر آقائی ____________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: برائت از آزر (۶) 🔻با از خارج شدیم در حالی که آخرین جمله ابراهیم از ذهنم بیرون نمی‌رفت. او به که درگیر آماده‌سازی بود، گفت: وقتی از بت‌ها برای رفتن به جشن کناره گرفتید، آنها را نابود خواهم کرد. «وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُم بَعْدَ أَن تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ». 🔻این سخن او خیلی نگرانم کرده بود. هرچند با توجه به آنکه ابراهیم سخن خویش را مستدل به آنان گفته بود و بارها دیده بودم که برای رساندن پیام خویش به گونه‌ای عمل می‌کرد که وجدان‌ها را بیدار کند، اما نمی‌دانم چرا این بار نگرانی‌ام بیشتر شده بود. 🔻 به خانه برگشتیم. 🔻 آگاه از همه چیز، چون کوهی از غضب، به ابراهیم گفت: من تو را به معبد نفرستادم که با کاهن یکی‌به‌دو کنی؟! من تو را ... . 🔻ابراهیم که گویی ادامه کلام او را خوانده بود گفت: پدر جان، کاهن باید برای سخنان خویش دلیل منطقی داشته باشد. من چگونه می‌توانم سخنی که بدون دلیل است را بپذیرم؟ 🔻ابراهیم ادامه داد: پدر جان صریح می‌گویم: من از تمام این بت‌های سنگی که می‌پرستید، بیزااااااااااررررررممممممممم بیزااااررر. «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ إِنَّنِي بَرَاء مِّمَّا تَعْبُدُونَ» 🔻صراحت ابراهیم بسیار شگفت‌زده‌ام کرده بود. 🔻آزر گفت: خدااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااا این چه خدایی است که چنین تو را گستاخ کرده است؟ 🔻آزر در ادامه سخنانی گفت که از نفرت و شدّت او با خداوند نشأت می‌گرفت. 🔻ابراهیم از جا بلند شد و گفت: دیگر پدر جان میان من و تو تنها خدا قضاوت خواهد کرد. تا کنون تمام استدلال‌هایم را تنها با جملاتی چون خلاف آئین پیشینیان است، نادیده گرفته‌ای و گویی گوشی برای شنیدن نداری؛ اما امروز با این توهین‌ها و ابراز صریح دشمنی خود با خدای یگانه ... دانستم که نه دیگر شما می‌خواهی سخن حق را بشنوی و نه دیگر جای من اینجاس. عمو جان من را دیگر از قبیله خود محسوب نکن. من از آیین و روش شما بیزارم و دیگر به این خانه باز نخواهم گشت. «وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاَّ عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ» 🔻ابراهیم با سرعت زیاد سوی در رفت و من با ترسی که از چشمانِ خون‌گرفته آزر در خود احساس می‌کردم آرام آرام در پی ابراهیم رفتم. 🔻در اثنای خروج از خانه آزر، شنیدم که گفت: جوان ابله همه هستی من را می‌خواهد به باد دهد. 🔻این جمله‌ی او گویای همه چیز بود!! ... ثروتی که از راه ترویج بت‌پرستی روانه جیب بزرگان قبیله‌های بت‌پرست می‌شد، چیزی نبود که بشود به راحتی از آن دست برداشت ... و آزر همچنان و باقی ماند. ... و سفر ادامه دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۷) ✍ اصغر آقائی ________________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: مناظره‌ای دیگر (۶) 🔻 که موقعیت خویش را با سخنان و فعالیت‌های برادرزاده‌اش ، در خطر می‌دید؛ نمی‌توانست دست روی دست بگذارد. باید کاری می‌کرد. پس جمعی از اقوام و اهالی شهر را گرد هم آورد و غلام خود را در پی ابراهیم که مدتی است دیگر به خانه آزر نمی‌آید، فرستاد. 🔻من که زودتر از ابراهیم خود را به محل اجتماع رسانده بودم، در گوشه‌ای نشستم و منتظر ورود ابراهیم شدم. 🔻هر سو، پچ‌پچ جمعی به گوش می‌رسید. صدای افرادی که اطراف من نشسته بودند، کمی واضح‌تر بود؛ هرچند آنها نیز تلاش می‌کردند، زمزمه‌هایشان از گوش طرف مقابل فراتر نرود. 🔻در لابه‌لای زمزمه‌ها، برخی نظرم را به خود جلب کرده بود. یکی به دوستش می‌گفت: ابراهیم مورد بت بزرگ قرار گرفته است که چنین می‌گوید. و دوستش که سر خود را به نشانه تأیید و افسوس، تکان می‌داد، گفت: حتماً چنین است. چقدر به آزر گفتم مراقب ابراهیم باش. او از همان کودکی کفر می‌گفت. او برای همین اواخر که نیست. 🔻شنیدم فردی دیگر که جوان بود و هم‌سن و سال ابراهیم، به همراه و رفیق خود که بعدها نام او را شنیدم، می‌گفت: ممکن است برای هر سؤالاتی پیش بیاید. چه اشکال دارد؟ چرا پاسخش را درست نمی‌دهد. من بارها شاهد بودم کاهن با عصبانیّت ابراهیم را از خود می‌راند. من هم گاه چیزهایی به ذهنم می‌آید و جرأت نمی‌کنم زبان در کام بغلطانم. اگر چیزی بگویم پدرم در گوشه‌ای غر می‌زند و می‌گوید جوان یاوه نگو، یعنی می‌گویی من و پدربزرگ و اجدادت همه نفهم بودیم و تویِ تازه به دوران رسیده می‌فهمی؟ مادرم نیز اشکش دم مشکش است و تا سؤالی می‌پرسم، گریه می‌کند. راستش هم از طرفی خسته شده‌ام و هم از طرفی دیگر جرأت ابراهیم را ندارم. او بسیار شجاع و نترس است. 🔻من در کنجکاوی خود غرق بودم که ناگهان فردی گفت ابراهیم آمد ابراهیم آمد. همه یکجا بلندشدند؛ گویی غوغائی به‌پا شده است. برخی که ابراهیم را می‌دانستند، بلندشدنشان، چونان خیزبرداشتن به‌طرف ابراهیم بود تا درسی به او بدهند و برخی نیز چون آن جوان چنان با شوق از جا برخاستند که گویی تمام آرزوهایشان را در ابراهیم می‌بینند؛ شجاعت و نترسی، چیزی است که همه جوانان آرزوی آن را دارند. 🔻البته آن جوان می‌بایست بداند که شجاعت و نترسی، زمانی سازنده و تأثیرگذار است که با اخلاقی دیگری همراه باشد. و ابراهیم همه آن صفات که لازمه و پشتوانه شجاعت بود را داشت، وفادار حق و حق‌مدار «وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى» و شکرگزار نعمت‌های ربّ ودود بود «شَاكِرًا لِّأَنْعُمِهِ اجْتَبَاهُ وَهَدَاهُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ». ابراهیم در کنار اینها بنده خدا بود و بزرگترین پشتوانه‌ی شجاعت، صراحت، نترسی و تلاش بی‌وقفه‌ی روزانه او بود «وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ أُوْلِي الْأَيْدِي وَالْأَبْصَارِ». هرچند صداقت او نیز زبان‌زد بود «وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّا» 🔻و آن جوان تنها و تنها ابراهیم را قهرمانی می‌دید که دوست دارد چون او شجاع باشد؛ هرچند الگوداشتن و قهرمان‌گرایی خوب است؛ اما به شرط آنکه هم قهرمانت را خوب بشناسی و هم تمام صفات مثبت او را یک‌جا ببینی نه آنکه او را آنگونه که خود دوست داری، انتخاب‌شده بنگری. 🔻ابراهیم وارد شد و در مکانی که جمعیت ناخواسته برای او بازکرده بودند، نشست. گویی سیلی از نگاه‌های پرکینه به‌سوی ابراهیم روان شد؛ اما او با صلابت نشست. 🔻آزر که دیگر عموجان از زبانش افتاده بود، گفت: ابراهیم تو خود می‌دانی چرا اینجا جمع شده‌ایم. همه از دست تو ناراحت هستند و باید پاسخگو باشی ... . 🔻ابراهیم تا این عبارت را شنید بی‌درنگ گفت: من پاسخگو باشم؟ پاسخ چه چیزی را باید بدهم؟ 🔻ابراهیم بعد از نگاهی معنادار به مردم و ، ادامه داد: من بارها از شما پرسیده‌ام باز می‌پرسم اینها چیست که می‌کنید؟ 🔻از هر گوشه صدایی بلند شد: یکی می‌گفت آزر مرحبا به تو. ما گفتیم پی مرگ برادرت، تو برادرزاده‌ات را صحیح تربیت می‌کنی تا چونان پدرش علیه بت‌ها نباشد. یکی دیگر گفت هااااااای ابراهیم تا الان به احترام آزر با تو کاری نداشته‌ایم، کاری نکن که دیگر آن روی‌مان بالا بیاید ... . 🔻چند نفری که سن و سالی هم از آنها گذشته بود و محاسن‌شان سفید شده بود همه را به آرامش دعوت کردند و یکی از آنها گفت: ابراهیم، فرزندم، خب معلوم است اینها ما هستند و باید آنها را بپرستیم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۸) ✍ اصغر آقائی _______________________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: بت‌شکن (۷) 🔻در حیاط خانه در حالی که مشتِ پرشده از دانه‌ام را برای چند مرغ و خروس، خالی می‌کردم، سخن دیروز او در مجلس مناظره‌ای که بیشتر به محاکمه شبیه‌ بود، فراموشم نمی‌شد. راستش دلم گویی به یک‌باره فروریخت. 🔻دیروز ابراهیم با صلابت خاص خویش گفت به خدا قسم بت‌هایتان را نابود خواهم کرد. «وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ» 🔻شاید کسی باورش نمی‌شد که او چنین جرئتی به خود راه دهد. این همه چیز آنان بودند؛ آئین، ثروت، کسب و معاش آنها ... ؛ اما ابراهیم کسی نبود که سخنی به گزاف بگوید. 🔻در این افکار بودم که ابراهیم را با به دست، و دستاری زرد بر سر بسته‌‌، در قاب درب ورودی خانه ظاهر شد. چشمانم میان تبر و دیدگان پر ابهّت ابراهیم در گردش بود. و دانستم چه در سر دارد. 🔻با ابراهیم که از خانه خارج شدیم، شهر گویی شده بود. به ابراهیم گفتم: مردم کجا هستند؟ او گفت: به ، خارج از شهر رفته‌اند تا جشن سالیانه خویش را برگذار کنند. 🔻وارد بت‌خانه شدیم. چهره‌ی ابراهیم را که نگریستم، خشم و صلابت و افسوس، همه را یک‌جا می‌توانستم ببینم. او به من گفت کنار بت بزرگ بایست و تماشا کن. 🔻کنار بت بزرگ چرااا؟ با این سؤال در ذهنم دوان‌دوان به طرف بت بزرگ رفتم و به تماشا ایستادم. 🔻او شروع به شکستن یکایک بت‌ها کرد. و آرام آرام سوی بت بزرگ آمد. به کناری رفتم تا نکند تکه‌های شکسته‌ی بت بزرگ با من برخورد کند؛ اما ... نه ممکن نیست؛ باورم نمی‌شد؛ ابراهیم تبر خویش را بر دوش بت بزرگ گذاشت و به من گفت برویم. «فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا كَبِيرًا لَّهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ» 🔻من که مات و مبهوت شده بودم. به ابراهیم گفتم: چرا تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشتی؟ چرا آن را نمی‌شکنی؟ آخر من تا کنون ندیده‌ام و نشنیده‌ام فردی چنین کند و عمداً از خود ردّ پایی جا بگذارد؟ 🔻او تبسمی کرد و گفت: اتفاقاً همین را می‌خواهم. و با اشاره به من گفت: شتر دیدی ندیدی. 🔻من مانده بودم، تبرش با آن دستگیره‌ی دست‌بافتش را که همه می‌دانستند برای ابراهیم است، باور کنم؛ یا این شتر دیدی ندیدی گفتنِ او را. 🔻در این اثنا ناگاه یاد روزهای آغازین همراهی با ابراهیم افتادم. روزی که به دیدار می‌رفتیم و ابراهیم چند لحظه‌ای با نیشخندی جلوی بت بزرگ ایستاد و گفت او قرار است همکار من شود. 🔻امروز متوجه شدم او چه در سر داشت. اما هنوز نمی‌توانستم درک کنم که یک بت سنگیِ افتاده در گوشه‌ای، که حتی غبار خویش را نیز نمی‌تواند بگیرد، چگونه می‌خواهد همکار نبیّ خدا، شود؛ مرده را چه به زنده. 🔻همانگونه که انتظار می‌رفت سر و صدا در شهر پیچید. همه جا سخن از بود و آنچه اتفاق افتاده است. در گوشه‌ای مردان و زنانی، مویه‌کنان، از بت بزرگ می‌خواستند که عذابی نازل نکند، و عده‌ای هم در گوشه‌ای بی‌توجه، به کار خویش مشغول بودند. 🔻 اما در آن همهمه حالی دگر داشت. گویی که فرصتی دست داده باشد، به سجده در برابر بت بزرگ از قدرت او می‌گفت و دفاعی که او از خود نشان داده بود. او می‌گفت: مردم بنگرید که چگونه خدای خدایان، آن فرد نابکار را از خود رانده است؟ 🔻 من متعجب از دقل‌کاری او، بار دیگر دیدم که نفاق و جهل دو روی یک سکه هستند. 🔻در شهر غوغایی بود. یکی گفت: چه کسی چنین جرئتی به خود داده است؟ اگر بفهمم که بوده است با همین شمشیرم او را خواهم . آری تنها و تنها سخنی که از آنها به گوش می‌رسید و کشتن و مانند آن بود. جاهلانه شهر را درنوردیده بود. «قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ» 🔻من راستش ترسیده بودم. بالاخره همه می‌دانستند من همیشه با ابراهیم هستم و حتما سراغ او بیاییند، من هم گرفتار خواهم شد. و باز در خود احساس خسارت کردم. در کنار بودم، اما دلم در چنگ گرفتار شده بود. آری انسان کامل، جسم همراه نمی‌خواهد که دل همراه می‌خواهد. و بر خود افسوس خوردم. 🔻در این اثنا ناگاه یکی گفت: شنیده‌ام ابراهیم‌نامی، سخنان خوبی درباره بت‌ها نمی‌گفت و تهدیدشان می‌کرد. «قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ» 🔻با این سخن، ناگهان جمعیت منفجر شد. همه در جستجوی ابراهیم بودند؛ و بیش از همه . او گویی همه چیز خود را به خاطر برادرزاده‌اش در خطر می‌دید. 🔻سربازان در چشم‌به‌هم‌زدنی ابراهیم را آوردند تا جلوی چشم مردمان محاکمه کنند. ابراهیم در خانه خود بود و نگریخته بود. «قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ» ... و سفر ادامه دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul