🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۵)
✍ اصغر آقائی
____________
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: در معبد (۵)
🔻#کاهن که گویی از چیزی نگران است، نگاهی به اطراف کرد و آرام به ابراهیم گفت: #ابراهیم، من تو را فردی عاقل میدانستم! امیدوارم آنچه که شنیدهام درست نباشد. شنیدهام درباره بتها چیزهایی گفتهای که هم خدای خدایان، بت بزرگ را به خشم آورده است و هم مردمان از گستاخی تو سخت ناراحت شدهاند.
🔻هرچند او نگفت بت بزرگ که سخن نمیگوید، چگونه خشم خویش را به او گفته است.
🔻ابراهیم که خدای مهربان قلب او را به لطف خویش هدایت کرده، #رشد ویژه خود را نصیب او کرده بود تا در طوفانهای روزگار، هادی مردمان باشد «وَلَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ وَكُنَّا بِه عَالِمِينَ»، نگاهی به کاهن کرد و گفت: این #سنگهای تراشیده، این تمثالها و بتهای بیجان چیست که میپرستید؟ «إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي أَنتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ»
🔻کاهن با لبخندی، که بیشتر به نیشخند میماند، گفت: ابراهیم این چه حرفی است؟ #تعصب و وطنپرستیات کجا رفته؟ فکر نمیکردم جوانی چون تو چنین به میراث اجدادی قوم خویش پشت کند؟ #پدران ما پشت در پشت، آنان را #عبادت میکردهاند؟ «قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءنَا لَهَا عَابِدِينَ»
🔻ابراهیم چون استادی کاربلد که گویی از زبان کاهن حرف میکشد و میخواهد ضعف #استدلال او را برای حاضران آشکار کند، گفت: این چه سخنی است کاهن بزرگ؟ چرا فکر میکنی هر آنچه گذشتگان انجام دادهاند درست است؟ چه اشتباهی از این بزرگتر که بتهای دستساز خود را تنها به علت آنکه گذشتگان آنها را میپرستیدند، ما هم باید بپرستیم؟ نباید تفکر کرد؟ آیا گمراهتر از این حالت میتوان یافت؟ «قَالَ لَقَدْ كُنتُمْ أَنتُمْ وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ»
🔻گویی که تیر رهاشده از چلّه کمان #تدبیر و درایت #انسان_کامل، بر هدف نشست. کاهن رفتاری آشنا داشت. بارها و بارها در طول سفر دیده بودم که #مخالفان انبیا در برابر استدلال آنان تنها و تنها #هوچیگری میکردند و یا از تعصبات کورکورانه مردم شهر، برای سرکوب انبیا بهره میگرفتند.
🔻اصلا یادم نمیرود روزی #نوح در میدان شهر با گروهی از مردم نشسته بود. او پر شور و هیجان از آفرینش و نظم و خدای جهانآفرین میگفت. «أَلَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا* وَجَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُورًا وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجًا* وَاللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَبَاتًا»
🔻نوح گفت و گفت، و من دیگر مطمئن شدم که آنان ایمان خواهند آورد؛ که ناگهان با شیهه بلند اسبی، ارّابهای ایستاد. هنوز ارابه کامل نایستاده بود که فردی از آن بیرون پرید و بدون سؤالی گفت: های مردم! به شماااااااا مگر نگفتمممممممممم نوووووووووووح دیوااااانهههههههه شده استتتتتتتت. چند بار باید بگویم خدایان از شما ناراضی هستند؟
🔻او که نگفت خدایان چگونه به او نارضایتی خود را گفتهاند با حالتی حق به جانب و بغضآلود ادامه داد: چرااااااااااا چراااااااااا خدایان را رها میکنید، خدایان اجدادیتان را؟ شما را چه شده است که به آیین اجدادی خود پشت کرده، به سخن دیوانهای گوش فرادادهاید «وَقَالُوا لَا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَلَا تَذَرُنَّ وَدًّا وَلَا سُوَاعًا وَلَا يَغُوثَ وَيَعُوقَ وَنَسْرًا»
🔻نوح آرام گفت: عزیزان من، همشهریان و همقبیلهایهای من! من #دیوانه نیستم؛ من تنها فرستاده پروردگار جهانیان هستم. «قَالَ يَا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفَاهَةٌ وَلَكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ»
🔻آن فرد یکی از سران قوم نوح بود.
🔻دیگر رفتار کاهنان و مخالفان انبیا تا حد بالایی دستم آمده است. تحقیر و استهزا و سوءاستفاده از جهل و احساسات بدون پشتوانه تعصبات قوم و ... .
🔻کاهن، حقبهجانب، ادامه داد: ابراهیم جااان وقت مرا نگیر. باید به امورات مردم برسم. سخنی داری بگو. #معبد که جای #گفتگوها و #بازیهای کودکانه و بیاساس نیست. «قَالُوا أَجِئْتَنَا بِالْحَقِّ أَمْ أَنتَ مِنَ اللَّاعِبِينَ»
🔻ابراهیم که فریبکاری او را میدانست بدون آنکه در دام هوچیگری او بیافتد گفت: پروردگار شما، همان پروردگار آسمانها و زمین است. معنا ندارد که شما را خدایی و آسمان و زمین را خدایی دیگر باشد. مثلا بگوییم ما را بتهای بیجان آفریدهاند و آسمان و زمین را خدایی دیگر ... کدام عقل این را قبول میکند. «قَالَ بَل رَّبُّكُمْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ»
🔻کاهن که دیگر سخنی نداشت، گفت: او را از معبد بیرون کنید؛ جوان گستاخ! در برابر ما به خدایان توهین میکند!
🔻امّا کاهن نگفت ابراهیم چه توهینی کرده است؟ آیا پرسش از علّت پرستش بتهای سنگی، توهین است؟
... سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۶)
✍ اصغر آقائی
____________
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: برائت از آزر (۶)
🔻با #ابراهیم از #معبد خارج شدیم در حالی که آخرین جمله ابراهیم از ذهنم بیرون نمیرفت. او به #کاهن که درگیر آمادهسازی #جشن_بزرگ بود، گفت: وقتی از بتها برای رفتن به جشن کناره گرفتید، آنها را نابود خواهم کرد. «وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُم بَعْدَ أَن تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ».
🔻این سخن او خیلی نگرانم کرده بود. هرچند با توجه به آنکه ابراهیم سخن خویش را مستدل به آنان گفته بود و بارها دیده بودم که #انسان_کامل برای رساندن پیام خویش به گونهای عمل میکرد که وجدانها را بیدار کند، اما نمیدانم چرا این بار نگرانیام بیشتر شده بود.
🔻 به خانه برگشتیم.
🔻#آزر آگاه از همه چیز، چون کوهی از غضب، به ابراهیم گفت: من تو را به معبد نفرستادم که با کاهن یکیبهدو کنی؟! من تو را ... .
🔻ابراهیم که گویی ادامه کلام او را خوانده بود گفت: پدر جان، کاهن باید برای سخنان خویش دلیل منطقی داشته باشد. من چگونه میتوانم سخنی که بدون دلیل است را بپذیرم؟
🔻ابراهیم ادامه داد: پدر جان صریح میگویم: من از تمام این بتهای سنگی که میپرستید، بیزااااااااااررررررممممممممم بیزااااررر. «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ إِنَّنِي بَرَاء مِّمَّا تَعْبُدُونَ»
🔻صراحت ابراهیم بسیار شگفتزدهام کرده بود.
🔻آزر گفت: خدااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااا این چه خدایی است که چنین تو را گستاخ کرده است؟
🔻آزر در ادامه سخنانی گفت که از نفرت و شدّت #دشمنی او با خداوند نشأت میگرفت.
🔻ابراهیم از جا بلند شد و گفت: دیگر پدر جان میان من و تو تنها خدا قضاوت خواهد کرد. تا کنون تمام استدلالهایم را تنها با جملاتی چون خلاف آئین پیشینیان است، نادیده گرفتهای و گویی گوشی برای شنیدن نداری؛ اما امروز با این توهینها و ابراز صریح دشمنی خود با خدای یگانه ... دانستم که نه دیگر شما میخواهی سخن حق را بشنوی و نه دیگر جای من اینجاس. عمو جان من را دیگر از قبیله خود محسوب نکن. من از آیین و روش شما بیزارم و دیگر به این خانه باز نخواهم گشت. «وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاَّ عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ»
🔻ابراهیم با سرعت زیاد سوی در رفت و من با ترسی که از چشمانِ خونگرفته آزر در خود احساس میکردم آرام آرام در پی ابراهیم رفتم.
🔻در اثنای خروج از خانه آزر، شنیدم که گفت: جوان ابله همه هستی من را میخواهد به باد دهد.
🔻این جملهی او گویای همه چیز بود!! ... ثروتی که از راه ترویج بتپرستی روانه جیب بزرگان قبیلههای بتپرست میشد، چیزی نبود که بشود به راحتی از آن دست برداشت ... و آزر همچنان #مستکبر و #منفعتطلب باقی ماند.
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۷)
✍ اصغر آقائی
________________
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: مناظرهای دیگر (۶)
🔻#آزر که موقعیت خویش را با سخنان و فعالیتهای برادرزادهاش #ابراهیم، در خطر میدید؛ نمیتوانست دست روی دست بگذارد. باید کاری میکرد. پس جمعی از اقوام و اهالی شهر را گرد هم آورد و غلام خود را در پی ابراهیم که مدتی است دیگر به خانه آزر نمیآید، فرستاد.
🔻من که زودتر از ابراهیم خود را به محل اجتماع رسانده بودم، در گوشهای نشستم و منتظر ورود ابراهیم شدم.
🔻هر سو، پچپچ جمعی به گوش میرسید. صدای افرادی که اطراف من نشسته بودند، کمی واضحتر بود؛ هرچند آنها نیز تلاش میکردند، زمزمههایشان از گوش طرف مقابل فراتر نرود.
🔻در لابهلای زمزمهها، برخی نظرم را به خود جلب کرده بود. یکی به دوستش میگفت: ابراهیم مورد #غضب بت بزرگ قرار گرفته است که چنین #کفر میگوید. و دوستش که سر خود را به نشانه تأیید و افسوس، تکان میداد، گفت: حتماً چنین است. چقدر به آزر گفتم مراقب ابراهیم باش. او از همان کودکی کفر میگفت. #دیوانگی او برای همین اواخر که نیست.
🔻شنیدم فردی دیگر که جوان بود و همسن و سال ابراهیم، به همراه و رفیق خود که بعدها نام او را شنیدم، میگفت: ممکن است برای هر #جوانی سؤالاتی پیش بیاید. چه اشکال دارد؟ #کاهن چرا پاسخش را درست نمیدهد. من بارها شاهد بودم کاهن با عصبانیّت ابراهیم را از خود میراند. من هم گاه چیزهایی به ذهنم میآید و جرأت نمیکنم زبان در کام بغلطانم. اگر چیزی بگویم پدرم در گوشهای غر میزند و میگوید جوان یاوه نگو، یعنی میگویی من و پدربزرگ و اجدادت همه نفهم بودیم و تویِ تازه به دوران رسیده میفهمی؟ مادرم نیز اشکش دم مشکش است و تا سؤالی میپرسم، گریه میکند. راستش هم از طرفی خسته شدهام و هم از طرفی دیگر جرأت ابراهیم را ندارم. او بسیار شجاع و نترس است.
🔻من در کنجکاوی خود غرق بودم که ناگهان فردی گفت ابراهیم آمد ابراهیم آمد. همه یکجا بلندشدند؛ گویی غوغائی بهپا شده است. برخی که ابراهیم را #گستاخ میدانستند، بلندشدنشان، چونان خیزبرداشتن بهطرف ابراهیم بود تا درسی به او بدهند و برخی نیز چون آن جوان چنان با شوق از جا برخاستند که گویی تمام آرزوهایشان را در ابراهیم میبینند؛ شجاعت و نترسی، چیزی است که همه جوانان آرزوی آن را دارند.
🔻البته آن جوان میبایست بداند که شجاعت و نترسی، زمانی سازنده و تأثیرگذار است که با #صفات اخلاقی دیگری همراه باشد. و ابراهیم همه آن صفات که لازمه و پشتوانه شجاعت بود را داشت، وفادار حق و حقمدار «وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى» و شکرگزار نعمتهای ربّ ودود بود «شَاكِرًا لِّأَنْعُمِهِ اجْتَبَاهُ وَهَدَاهُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ». ابراهیم در کنار اینها بنده خدا بود و #عبادت بزرگترین پشتوانهی شجاعت، صراحت، نترسی و تلاش بیوقفهی روزانه او بود «وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ أُوْلِي الْأَيْدِي وَالْأَبْصَارِ». هرچند صداقت او نیز زبانزد بود «وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّا»
🔻و آن جوان تنها و تنها ابراهیم را قهرمانی میدید که دوست دارد چون او شجاع باشد؛ هرچند الگوداشتن و قهرمانگرایی خوب است؛ اما به شرط آنکه هم قهرمانت را خوب بشناسی و هم تمام صفات مثبت او را یکجا ببینی نه آنکه او را آنگونه که خود دوست داری، انتخابشده بنگری.
🔻ابراهیم وارد شد و در مکانی که جمعیت ناخواسته برای او بازکرده بودند، نشست. گویی سیلی از نگاههای پرکینه بهسوی ابراهیم روان شد؛ اما او با صلابت نشست.
🔻آزر که دیگر عموجان از زبانش افتاده بود، گفت: ابراهیم تو خود میدانی چرا اینجا جمع شدهایم. همه از دست تو ناراحت هستند و باید پاسخگو باشی ... .
🔻ابراهیم تا این عبارت را شنید بیدرنگ گفت: من پاسخگو باشم؟ پاسخ چه چیزی را باید بدهم؟
🔻ابراهیم بعد از نگاهی معنادار به مردم و #بتها، ادامه داد: من بارها از شما پرسیدهام باز میپرسم اینها چیست که #پرستش میکنید؟
🔻از هر گوشه صدایی بلند شد: یکی میگفت آزر مرحبا به تو. ما گفتیم پی مرگ برادرت، تو برادرزادهات را صحیح تربیت میکنی تا چونان پدرش علیه بتها نباشد. یکی دیگر گفت هااااااای ابراهیم تا الان به احترام آزر با تو کاری نداشتهایم، کاری نکن که دیگر آن رویمان بالا بیاید ... .
🔻چند نفری که سن و سالی هم از آنها گذشته بود و محاسنشان سفید شده بود همه را به آرامش دعوت کردند و یکی از آنها گفت: ابراهیم، فرزندم، خب معلوم است اینها #بتهای_خانوادگی ما هستند و باید آنها را بپرستیم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۸)
✍ اصغر آقائی
_______________________
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: بتشکن (۷)
🔻در حیاط خانه #ابراهیم در حالی که مشتِ پرشده از دانهام را برای چند مرغ و خروس، خالی میکردم، سخن دیروز او در مجلس مناظرهای که بیشتر به محاکمه شبیه بود، فراموشم نمیشد. راستش دلم گویی به یکباره فروریخت.
🔻دیروز ابراهیم با صلابت خاص خویش گفت به خدا قسم بتهایتان را نابود خواهم کرد. «وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ»
🔻شاید کسی باورش نمیشد که او چنین جرئتی به خود راه دهد. این #بتها همه چیز آنان بودند؛ آئین، ثروت، کسب و معاش آنها ... ؛ اما ابراهیم کسی نبود که سخنی به گزاف بگوید.
🔻در این افکار بودم که ابراهیم را با #تبری به دست، و دستاری زرد بر سر بسته، در قاب درب ورودی خانه ظاهر شد. چشمانم میان تبر و دیدگان پر ابهّت ابراهیم در گردش بود. و دانستم چه در سر دارد.
🔻با ابراهیم که از خانه خارج شدیم، شهر گویی #شهر_مردگان شده بود. به ابراهیم گفتم: مردم کجا هستند؟ او گفت: به #میانرودان، خارج از شهر رفتهاند تا جشن سالیانه خویش را برگذار کنند.
🔻وارد بتخانه شدیم. چهرهی ابراهیم را که نگریستم، خشم و صلابت و افسوس، همه را یکجا میتوانستم ببینم. او به من گفت کنار بت بزرگ بایست و تماشا کن.
🔻کنار بت بزرگ چرااا؟ با این سؤال در ذهنم دواندوان به طرف بت بزرگ رفتم و به تماشا ایستادم.
🔻او شروع به شکستن یکایک بتها کرد. و آرام آرام سوی بت بزرگ آمد. به کناری رفتم تا نکند تکههای شکستهی بت بزرگ با من برخورد کند؛ اما ... نه ممکن نیست؛ باورم نمیشد؛ ابراهیم تبر خویش را بر دوش بت بزرگ گذاشت و به من گفت برویم. «فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا كَبِيرًا لَّهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ»
🔻من که مات و مبهوت شده بودم. به ابراهیم گفتم: چرا تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشتی؟ چرا آن را نمیشکنی؟ آخر من تا کنون ندیدهام و نشنیدهام فردی چنین کند و عمداً از خود ردّ پایی جا بگذارد؟
🔻او تبسمی کرد و گفت: اتفاقاً همین را میخواهم. و با اشاره به من گفت: شتر دیدی ندیدی.
🔻من مانده بودم، تبرش با آن دستگیرهی دستبافتش را که همه میدانستند برای ابراهیم است، باور کنم؛ یا این شتر دیدی ندیدی گفتنِ او را.
🔻در این اثنا ناگاه یاد روزهای آغازین همراهی با ابراهیم افتادم. روزی که به دیدار #کاهن میرفتیم و ابراهیم چند لحظهای با نیشخندی جلوی بت بزرگ ایستاد و گفت او قرار است همکار من شود.
🔻امروز متوجه شدم او چه در سر داشت. اما هنوز نمیتوانستم درک کنم که یک بت سنگیِ افتاده در گوشهای، که حتی غبار خویش را نیز نمیتواند بگیرد، چگونه میخواهد همکار نبیّ خدا، #انسان_کامل شود؛ مرده را چه به زنده.
🔻همانگونه که انتظار میرفت سر و صدا در شهر پیچید. همه جا سخن از #بتها بود و آنچه اتفاق افتاده است. در گوشهای مردان و زنانی، مویهکنان، از بت بزرگ میخواستند که عذابی نازل نکند، و عدهای هم در گوشهای بیتوجه، به کار خویش مشغول بودند.
🔻 اما در آن همهمه #کاهن حالی دگر داشت. گویی که فرصتی دست داده باشد، به سجده در برابر بت بزرگ از قدرت او میگفت و دفاعی که او از خود نشان داده بود. او میگفت: مردم بنگرید که چگونه خدای خدایان، آن فرد نابکار را از خود رانده است؟
🔻 من متعجب از دقلکاری او، بار دیگر دیدم که نفاق و جهل دو روی یک سکه هستند.
🔻در شهر غوغایی بود. یکی گفت: چه کسی چنین جرئتی به خود داده است؟ اگر بفهمم که بوده است با همین شمشیرم او را خواهم #کشت. آری تنها و تنها سخنی که از آنها به گوش میرسید #انتقام و کشتن و مانند آن بود. #تعصب جاهلانه شهر را درنوردیده بود. «قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ»
🔻من راستش ترسیده بودم. بالاخره همه میدانستند من همیشه با ابراهیم هستم و حتما سراغ او بیاییند، من هم گرفتار خواهم شد. و باز در خود احساس خسارت کردم. در کنار #انسان_کامل بودم، اما دلم در چنگ #شیطان گرفتار شده بود. آری انسان کامل، جسم همراه نمیخواهد که دل همراه میخواهد. و بر خود افسوس خوردم.
🔻در این اثنا ناگاه یکی گفت: شنیدهام ابراهیمنامی، سخنان خوبی درباره بتها نمیگفت و تهدیدشان میکرد. «قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ»
🔻با این سخن، ناگهان جمعیت منفجر شد. همه در جستجوی ابراهیم بودند؛ و بیش از همه #آزر. او گویی همه چیز خود را به خاطر برادرزادهاش در خطر میدید.
🔻سربازان #نمرود در چشمبههمزدنی ابراهیم را آوردند تا جلوی چشم مردمان محاکمه کنند. ابراهیم در خانه خود بود و نگریخته بود. «قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ»
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۹)
✍ اصغر آقائی
_______________________
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: محاکمه (۸)
🔻مجلس عظیمی به پا شد. مجلسی که از هر گوشهی آن تیرهای خشم و نفرت بود که به سوی #ابراهیم روان میشد.
🔻من با فاصله کمی از ابراهیم نشسته بودم. #کاهن شروع به سخن کرد: ابراهیم تو با بتها چنین کردهای؟ «قَالُوا أَأَنتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ»
🔻سؤالی ساده که گویی پاسخی جز آری و یا خیر ندارد. یک لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت. گویی آرامش قبل از طوفان بود. خشمها و نفرتهای پنهان در قلب آن مردمِ پرکینه نسبت به ابراهیم، نزدیک بود که با «آری گفتن» او، فوران کند.
🔻احساس کردم دیگر پایان کار است و ابراهیم نجات نخواهد یافت. کمی بغض کردم و با خود گفتم ای کاش ابراهیم با #بتها چنین نمیکرد؟ آخر چرا وقتی مردم با تو همراه نیستند، با تبر بر فرق بتهایی کوفتی که مقدس می شمارند و خدایِ خود میپندارند؟ چرا باید چنین کارِ ... .
🔻یک لحظه به خود آمدم و سخنم را فروخوردم. گویی #احساساتم، عقلنما شدهاند و شیطان، زیرکانه، عمل و افکار نادرست و یا ناپخته من را در نگاهم زیبا جلوه داده است. "وَإِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ"
🔻من توبه کردم و از اینکه میخواستم کارِ ابراهیم، آن #انسان کامل، آن محور و معیار حق را به #عدم_عقلانیّت نسبت دهم، بسیار نادم شدم.
🔻من که لحظهای از جلسه #محاکمه ابراهیم جداشده، در قلب خویش او را به محاکمه کشیدهبودم، با صدای آرام و پرطمأنینه ابراهیم، به خود آمدم. ابراهیم گفت: بت بزرگ آنها را در هم کوفتهاست. تبر بر دوش او بود، مگر نبود؟ بروید از او بپرسید که چه کسی چنین بلایی بر سر بتها آورده است. «قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ»
🔻واااااااای خدااااااااااااای من!! تازه فهیدم اینکه ابراهیم بارها از همکاری بت بزرگ با او سخن میگفت یعنی چه؟ بت بزرگ، خدای خدایان مردم جاهل شهر اور، تبربهدوش، کمر خدمت در آستان ابراهیم کبیر بسته است؛ آن هم چه خدمتی، قیام علیه خود.
🔻ابراهیم با زیرکی تمام نه تنها بتهای بیرونی را در هم شکست، که ضربه بهموقع او، بتهای ذهنی آنان را برای مدّتی نابود کرد.
🔻کاهن و آن جمعیت انبوه لحظهای سر به زیر افکنده با خود گفتند: شما میدانید #حق با اوست. چگونه میتوان بتهایی را خدای خود دانست که حتی توان سخنگفتن و دفاع از حیثیت بر بادرفتهی خود ندارند.
🔻و سکوت مجلس، ادامه یافت؛ سکوتی که از شدّت خشم شروع شده بود و با ابتکار زیبای ابراهیم به سکوت عقل ختم شده بود. سرخی التهاب خشم، جای خود را به سرخیِ نشأتگرفته از شرم در برابر عقل و وجدان داده بود. «فَرَجَعُوا إِلَى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ»
🔻ابراهیم عاقل آرام منتظر پاسخ بود.
🔻کاهن که شکست در برابر ابراهیم برایش بسیار سخت بود، بلند گفت: ابراهیم ما را به سخره گرفتهای؟ تو میدانی که بتها سخن نمیگویند؟ «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلَاء يَنطِقُونَ»
🔻ابراهیم تند از جای خویش بلند شد. چند قدمی به کاهن نزدیک شد. نگاهی به او و اطرافیان کرد. ابراهیم که گویی دیگر امیدی به کاهن و بزرگان قوم ندارد، تمام صورت خویش را به سوی مردمِ متعجّب بر میگرداند.
🔻 ابراهیم، قبل از آنکه آن مردم سادهدل بار دیگر گرفتار #هوچیگری سران #نفاق و #حماقت خود شوند، به آنها گفت: ای مردم شهر #اور، ابراهیم با شما سخن میگوید. من را خوب میشناسید. هیچگاه زیان شما را نخواستهام و برای هیچیک از سخنانم از شما درخواست مالی، چون کاهنان، نداشتهام. ای مردم چگونه سر در برابر بتهای سنگی فرود میآورید که هیچ نفع و ضرری برایتان ندارند؟ «قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنفَعُكُمْ شَيْئًا وَلَا يَضُرُّكُمْ»
🔻سپس رو به کاهن کرده گفت: مرگ بر شما و نیرنگتان، مرگ بر جهالتتان. مرگ بر این خدایان باطلتان که در برابر خداوند علم کردهاید و خود میدانید که آنان کارهای نیستند. «أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»
🔻کاهن که به شدّت عصبانی شدهبود، رو به نمرود کرد و گفت: باید او را آتش زد و خدایان را از نیرنگ و ظلمی که او در حق آنان داشته است، نجات داد. «قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ»
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۷)
✍ اصغر آقائی
________________
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۶): قربانی (1)
🔻حدود غروب بود که من از #ابراهیم اجازه گرفتم کمی در شهر قدم بزنم. گاه دلم برای ابراهیم میسوخت. چرا در چنین شهر بزرگی، قدر او را نمیشناسند.
🔻در همین فکر بودم که یک لحظه در برابر بتکده شهر به خود آمدم. کناری روی تخته سنگ بزرگی نشستم. تختهسنگ برزگی که آماده تراشیدهشدن بود. برایم عجیب بود که چگونه این سنگی که بیجان گوشهای افتاده، قرار است روزی خدای قومی شود. عجیبتر آنکه تا زمانی که سنگ تراشیده نشده بود، محترم نبود؛ اما همینکه سنگتراش از آن پیکری آماده میکرد، مقدس میشد.
🔻با خود اندیشیدم که ما انسانها چقدر #گرفتار ظاهر و شکل و شمایل هستیم؛ آنان به گونهای و ما مردم قرن بیست و یکم به گونهای دیگر.
🔻همانطور که روی تختهسنگ نشسته بودم، چشم به مردمانی دوختم که کنار بتهای مختلف، هر یک یا به کاری مشغول بودند و یا منتظر بودند #قربانی و یا هدیهی خویش را تقدیم کاهن کنند.
🔻ناگهان صدایی توجّه مرا به خود جلب کرد. مادری #کودک خویش را کشانکشان سوی بتخانه میآورد. چه خبر شده است. عجیب آنکه تقریبا دیگران هیچ واکنشی از خود نشان نمیدادند و من هم که غریب بودم، نمیتوانستم در کار بتخانه دخالتی کنم.
🔻همینگونه در فکر فرو رفتم و نمیدانستم چه باید کنم و چه بگویم؟
🔻مادر کودک را نزد #کاهن برد. گویا گفتگویی با هم دارند. متوجّه گفتگوی آنان نشدم.
🔻کنارم شخصی ایستاده بود و لوازمی تزیینی که برای بتها به کار میرفت، میفروخت. به او گفتم: قصه چیست؟ آن کودک را چرا به کاهن سپرد؟ برای تربیت و کهانت است؟
🔻آن مرد به اکراه پاسخم را داد، گویی مزاحم کسب و کارش هستم. او گفت: آن کودک قربانی بت بزرگ است.
🔻من با تعجب گفتم: قربااااااانیییی!!!! مگر میشود انسان را قربانی کرد؟؟؟!!!
🔻آن مرد که گویی هیچ تأثیری از تعجب من نپذیرفته است، نیشخندی بر لبانش نشست و گفت: از کسی که با ابراهیم همراهی کند، چنین سخنی عجیب نیست؟ آری هرگاه مشکلی بزرگ در شهر مانند قحطی پیش میآید، باید قربانی بزرگی چون آدمیزاد تقدیم بت بزرگ شود، تا قهر خویش را از مردمان شهر بردارد. گفتم: اکنون که در شهر مشکلی نیست؟
🔻او که گویی دیگر مرا شناخته است، گفت: ای مهمان ابراهیم! آیا بزرگتر از ابراهیم مگر مشکلی نیز هست؟! او تمام شهر را به ویژه کار و کاسبی و معاش ما را به هم زده است.
🔻من که تازه متوجهی قصه شده بودم، نمیدانستم چه کنم و تمام قلبم را اندوه گرفت، ناگهان صدای مرد مرا به خدا آورد.
🔻 او گفت: برو به آن ابراااااااهیییممم بگو اگر خدای خود را واقعی میداند و شجاعتش را دارد، در برابرش انسانی قربانی کند. نمیبینی مردمان این شهر چقدر برای خدای خود ارزش قائل هستند و شجاعانه از کودک خویش نیز میگذرند؟!
🔻من که میدانستم سخن او نادرست است، اما جوابی نداشتم؟ عقلم میگفت نباید انسان را قربانی کرد، اما دلم میگفت ای کاش ابراهیم هم کسی را به دلخواه خودِ او برای خداوند قربانی میکرد، تا در برابر #یاوهگویی امثال این فرد سخنی داشته باشم.
🔻تقریبا خورشید رفته بود و تنها چادرشب سرخفام او در آسمان گسترده بود که به خانه ابراهیم رسیدم.
🔻غصهدار کنار حوض نشسته، آبی به صورتم زدم. ابراهیم که من را در آن حال و روز دید، گفت: چه شده است جوان؟
قصه را به او گفتم. او تبسمی کرد و گفت: زمانش هنوز نرسیده است.
🔻خوشحال شدم که بالاخره او میخواهد انسانی را قربانی کند تا معلوم شود که او و مؤمنان نیز شجاع هستند و به زودی شخصی را برای خداوند قربانی خواهند کرد تا دهان یاوهگویان مشرک، بسته شود.
اما ... .
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
🆔 @hayatemaqul