🔰 گام به گام با انسان کامل (۴)
✍ اصغر آقائی
_____________________
🌀 گام اول: (با آدم "۲"): ... اوّلین توبه
🔻 #آدم ع همراه با حوّایش اخراج میشوند؛ #اوّلین_اخراج، برای بازگشتی دوباره. آری اوّلین اخراج، تنبیهی از روی #غضب الهی بود و این اخراج، تنبیهی از روی #مهر الهی و این دو با هم بسیار متفاوتند. #شیطان وقتی باد در کبکبه میکند و از امر الهی سرباز میزند؛ از درگاه الهی رانده میشود «فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ» و آدم نیز اخراج میشود؛ اوّلی #تکبّر میورزد و اخراج میشود و دومی #حرص میورزد و زیادهطلبی میکند؛ و این دو، بسیار متفاوتند.
🔻 آدم در زمین با حوّایش، #حیرتزده از آنچه اتفاق افتاده است، در پیِ پوششی برای خود هستند «وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ». و او خوب میداند، خطائی بزرگ کرده است؛ و باید برای آن نیز پوششی چیزی بیابد.
🔻 #قلب آدم به درد آمده است. مانده چه کند. او که #مظهر خداست و #خلیفه_الله نام گرفته است، با خود میاندیشد و افسوس میخورد. گویی آنچه اتفاق افتاده است را با خود مرور میکند: خیلی از زمانی که خداوند با آفرینش تو به خود بالید «فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ» و از تو، ای تازه به دوران رسیده، در برابر #فرشتگان مدعی، تمامقد دفاع کرد، نگذشته است؛ امّا تو ... و آدم، اشک میریزد ... اشک و اشک و اشک.
🔻 گریه #آدم تمامی ندارد. شاید #حوّا خوب نمیداند شویِ او از چه چنین گریان است؛ و حق دارد. او چون آدم، کامل کامل نبود و #علم آدم را نداشت و از شدّت گناه و خطای انجام شده خبری ندارد؛ و وای از روزی که انسان بداند و عمق گناه را درک کند؛ #شرم است که تمام وجود او را میگیرد.
🔻 و آدم شرمسار است. او خوب میداند گناه کرده است؛ گنااااااه. خطا کرده است، خطاااااا. آه آه آه از این شرمساری. اشک امان نمیدهد. و آدم، در حال آدمتر شدن است.
🔻و شرمساری و توبه دو مقام خاص مؤمنان است. بدون شرمساری و توبه، نه نمیشود و شرمساری و توبه، حیا میخواهد و حیا، ایمان لازم دارد «لا ایمان لمن لا حیاء له»
🔻 و آدم توبه میکند «فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ». کلماتی میآموزد. او شفاعت میشود و آن کلمات تامّه الهی، آن موجودات حقّ نورانی، آن مدارهای هستی، آن #پنج_نفر، به فریاد پدر خاکی خویش میرسند و توبه آدم پذیرفته میشود.
و #فراق ارث آدم برای فرزندانش میشود ... تا آنان نیز چون پدر عقل و عشق را یکی کرده در فراق یار بگریند ... تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
#ابنعربی
🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۶)
✍ اصغر آقائی
____________________
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۵): در آرزوی فرزند(۴)
🔻#ابراهیم باز #مهمان دارد. من دیگر به حضور میهمانان عادت کرده بودم. مهمانانی که یا خودشان میآمدند و یا تقریبا روزی نبود که ابراهیم، دست کسی را نگرفته و با خود برای پذیرای به منزل نیاورد. البته من نیز که برای روزهای طولانی میهمان او بودم، گویی در منزل خود هستم.
🔻روزی مهمانانی #غریبی وارد خانه ابراهیم شدند. من هیچگاه آنان را ندیده بودم و از هیبت آنان توان قدمازقدمبرداشتن و سلامگفتن را نداشتم؛ اما ابراهیم #دواندوان سوی آنان رفت. حتما برای او، مهمانان بسیاری عزیزی هستند. من با خود چنین میگفتم.
🔻ابراهیم که رسید آنان سلام کردند و پاسخ شنیدند. وارد خانه شدند. ابراهیم با آنان شروع به سخن کرد.
🔻مدتی گذشت. ظهر شده بود و زمان پذیرایی بود. #غذا که آوردند احساس کردم #حال ابراهیم کمی دگرگون شده است.
🔻به خود جرأت دادم و علّت دگرگونی حالش را پرسیدم. گفت: نمیدانم، #حسّ_عجیبی به این مهمانان تازهوارد دارم. نمیدانم شاید غذا خوب نشده است یا آن را نپسندیدهاند؟
🔻ابراهیم همیشه دوست داشت بهترین #پذیرایی را از مهمانان خویش داشته باشد و سنگ تمام میگذاشت.
🔻خواستم بگویم که راستش من هم از دیدن آنها، حسی عجیب داشتم؛ اما #کلامم را با زبانم چرخاندم و ته حلقم فرستادم. هرچند سخنم گلوگیر شده بود، اما بهتر از آن بود که به ابراهیم بگویم و با نگاه سنگین او در زمین فرو روم.
🔻او همیشه نسبت به مهمانانش، هر که باشند، #تعصب داشت و ترسیدم نکند این سخنم بیادبی باشد. خب راستش حال ابراهیم مرا نگران کرده بود.
🔻در مدت کوتاهی که با خود #کلنجار میرفتم، صدای ابراهیم مرا بهخود آورد. ابراهیم نزد مهمانان بازگشته بود و اینبار بهگونهای دیگر با آنان سخن میگفت.
🔻ابراهیم در حالی که از #شرم سرش را پایین انداخته بود، به آنان گفت: رفتار عجیب شما من و خانوادهام را نگران کرده است؟ نکند غذا خوب نیست؟ شاید در شأن شما نبود؟ «إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ»
🔻آن مهمانان که هیبتشان مرا گرفته بود، این بار لبخندی زیبا و دلشنین بر لبانشان جای گرفت. گویی تمام وجودم با لبخند آنان #آرامش گرفت. چه لبخند دلربایی. اما این آرامش تنها لحظهای با من بود. آنان به ابراهیم مژدهای عجیب دادند: ابراهیم، تو را به فرزندی دانا بشارت باد. قَالُوا لَا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ عَلِيمٍ
🔻من که چشمانم از حدقه بیرون زده بود، نگاهی به #محاسن سپید ابراهیم کردم. مژده فرزند به یک پیرمرد میدهند!!
🔻راستش نمیدانستم عصبانی باشم یا از تعجّب بخندم. عجب #مهمانان گستاخی. خانه ابراهیم آمدهاند. غذا که نمیخورند هیچ؛ حالا او را به #تمسخر گرفتهاند. دلم برای ابراهیم سوخت و با خود اندیشیدم: باز هم عدهای از مردمان ناسپاس، #قلب ابراهیم را شکستند. آخر خیلیها او را به دلیل نداشتن فرزند به سخره میگرفتند.
🔻با پاسخ عجیب و البته به گونهای توبیخوار ابراهیم بیشتر دلم گرفت. او گفت: مرا در پیری به داشتن #فرزند #بشارت میدهید؟ این چه بشارتی است؟ شما مرا به چه چیزی بشارت میدهید؟ «قَالَ أَبَشَّرْتُمُونِي عَلَى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ».
🔻هرچند ابراهیم همیشه مهربان بود و با جاهلان بسیار صبورانه برخورد میکرد؛ امّا گویی این بار خبری دیگر در راه است! میان او و آن مهمانان پرهیبت و عجیب، سرّی بود که من نمیدانستم.
🔻آنان پاسخ دادند: ابراهیم، آیا از رحمت حق تعالی مأیوس شدهای؟ ما #بشارتی حق، از سوی خدای تعالی برای تو آوردهایم. «قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ»
🔻همین کافی بود که نام #خدا در برابر کوه #توحید آورده شود. ابراهیم چون کوهی استوار که زلزلهای عظیم آن را از جای بکند و تکهتکه کند و تمام هستی آن را به باد دهد، محو میشد. در برابر خدا هیچ در هیچ میشد و گویی غلامِ حلقهبهگوشی است که به خدمت ایستاده است.
🔻ابراهیم گفت: از #رحمت خداوند جز گمراهان نامید نمیشوند. «قَالَ وَمَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ» و امید بار دیگر تمام وجود ابراهیم را فراگرفت.
🔻در آن لحظه تنها یک چیز را دوست داشتم: در #چشمان دریایی ابراهیم شنا کنم و با نسیم وزیدهشده در قلب او به پرواز در آیم.
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
🆔 @hayatemaqul