✍بخش دوم؛
ذهنم شروع کرد انواع سناریوها را بررسی کردن؛
«شاید باید به یه بزرگتر میدادم بهش بده!
میشه توی صبحانهش بذارم؟ نه یه وقت میره بیرون میده دست کس دیگهای.
اگه نخواد قبول کنه یعنی زوری بهش بدیم؟
این نگرفتنش خیلی ارزشمنده، شاید بهتر باشه بذارم طبق نظر خودش رفتار کنه.
آخه ما چطوری ازش تشکر کنیم؟»
فردای آن روز هم در حالیکه مثل همیشه سرش از ابتدا تا انتهای جلسه پایین بود و بیم آرتوروز گردن برایش میرفت، آمد زیارت عاشورا و روضهی فاخرش را خواند و رفت. نه پرت و پلا میخواند و نه صدایش را زیادی بالا میبرد؛ یک روضهی آرام و باصفا. بعد از رفتنش نَقل مجلسش دهان به دهان میچرخید که صاحبنفس است و روضهاش به دل مینشیند.
مهدی نمیدانم روی چه حساب و منطقی برای استاد نهجالبلاغهمان گفت که این مداح پول نگرفت. او هم گفت: «برای همینه که نفسش خوبه.»
من اما دلم راضی نبود. میخواستم یکطوری ازش تشکر کنم. نه این که بخواهم دستمزد بپردازم، نه. اصلا برای همین همسر را فرستادم که به مبلغ مورد نظرمان سکهی پارسیان بگیرد، چون خوش نداشتم نقدی پرداخت کنیم. میخواستم وجههی تشکر و هدیه داشته باشد.
روز آخر روضهمان بود و این یعنی دیگر دسترسی ما به او قطع میشد. به مامان گفتم: «میشه شما هم یه بار تلاش کنین؟» هرچه باشد مامان جاافتادهتر بود و شاید حرفش را زمین نمیانداخت.
صبح دلگیر عاشورا را دوست نداشتم برای این کار انتخاب کنم، برای همین روز هشتم، آن عملیات ناموفق را شکل داده بودم. دهم بود و روضهخوان دیگر صدایش در نمیآمد، معلوم بود شبهای قبل حسابی از شرمندگی حنجرهاش درآمده. مامان از مدتی زودتر رفته بود توی حیاط و قدم میزد. مرد سیاهپوش از نوک موها تا نوک انگشت پا، با ریشهای مشکی پر و همان سری که از گلهای قالی آنطرفتر را هرگز در خانهمان ندیده بود، آمد برود بیرون که استاد گفت: «برادر کمی صبر کنید.» مودبانه چَشمی گفت و نشست روی یکی از مبلها. استاد دردکشیده با همان دستی که سالها همسر جانبازش را با مشقت فراوان تر و خشک کرده بود، کاغذی از توی دفترش کند و شروع به نوشتن چیزی کرد. جلسه یک جورهایی به حالت تعلیق درآمده بود، انگار زمان ایستاده بود و همه منتظر بودند که ببینند چه خواهد شد. استاد عذرخواهی کرد که معطلش کردهاست و کاغذ را گرفت جلویش، گفت این را از مادربزرگتان بپذیرید. مرد با تواضع خاصی کاغذ را گرفت و تشکر کرد. خواستم بگویم این مادربزرگ، همسر شهید است تا قدر کاغذش را بیشتر بداند، اما خجالت مهلتم نداد. از در که رفت بیرون دل دل میکردم که چه خواهد شد... رفتم توی راهرو تا بلکه مکالماتشان را بشنوم. از پنجرهی راه پله، درِ خروجی ساختمان را دیدم و او را دست به سینه و کمر کج در قاب در. جوری میرفت که انگار دارد از چیزی فرار میکند. دویدم پایین پلهها و مامان را دیدم مأیوس و ناموفق. گفت: «بهش گفتم اینو یه مادر داره به یه فرزند میده، شما از مادرتون هم قبول نمیکنین؟» گفت: «چرا، اما شما خودتون خرج امام حسین کنید.»
نمیدانم، شاید نمیخواست جرینگ جرینگ سکه، طنین صدای حسین حسینش را تحتالشعاع قرار دهد...
#مریم_حقاللهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یا_عطشان
دخترک نه ساله روبروی خانم مصاحبهگر که برای ساخت مستند به موکب آمده، نشسته است.
از او میپرسد: «تو هم دوست داری وقتی بزرگ شدی به زائرهای اباعبدالله الحسین خدمت کنی؟»
برق در چشمان دخترک پیداست، میگوید: «بله!
وقتی بزرگ بشم دوست دارم توی مسیر آب خنک بدم.»
- چرا فقط آب خنک؟
- بچههای امام حسین خیلی تشنگی کشیدند، میخوام بقیه بچهها سیراب باشند.
من که کنار خانم گزارشگر ایستادهام آهسته و با تعجب پرسیدم: «شما گفتین چی بگن؟»
میگوید: «نه، بچهها از اعماق دل خودشون جواب میدند.»
#ملکمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانهی_امید
از روی پشتبام خانهی ما رو به قبله که بایستی، از آن خیلی دورها دو نقطهی نورانی میبینی. آنجا گلدستههای حرم امامرضا است. اگر فضا زمان انیشتین بُعد احساسی و معنوی داشت، در اینجا فشرده میشد. شاید هم پررنگتر میشد. مشهد جای خاصی است. هر جای دنیا را برای زندگی انتخاب کنم، انتخاب اولم مشهد آقاجانست.
وقتی کوچک بودم چشمهای نقاشیام را خیلی درشت میکشیدم برادرم میگفت: «هر کس چیزی را میخواهد که ندارد.»
ولی من در مشهد زندگی میکنم و مشهد را میخواهم. مثل کسی که کنار معشوقش است ولی دلش برایش تنگ میشود.
در محلهی ما از هر خیابانی که بپیچی بالاخره روی یار را میبینی، دست به سینه میایستی رو به گنبد و گلدستهی یار و سلام میدهی. ترس از دستدادن این نعمت مثل زالو گوشهی قلبم چسبیده است.
وقتی برجمیلاد تهران را ساختند خواب دیدم وارد تهران شدهام و همه جا پر از ابر سیاه و دود است. فضا تاریک بود و من دستهای یخزدهام را مشت کرده بودم و نفسنفس میزدم. چشمهایم دنبال یک نشانهی آشنا در خیابانها میگشت، یک گنبد و گلدستهی طلایی که با دیدنش پیدا شوم. ولی هرجا چشم میچرخاندم برجمیلاد را از بین ابرهای سیاه میدیدم. خودم هم نمیدانستم کِی اینقدر عاشق مشهد شدم که کابوس رفتن میدیدم.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از هرکسی دربارهی شهرش بپرسی، اطلاعات زیادی دارد. عاشق کوچهی فلان شهرم، عاشق فلان طبیعت، فلان بازار، فلان نقطهی باحال گردشگری. ولی من نه. از مشهد فقط یک جا را دوست دارم و آن حرم آقاست.
حرم برای کودکی من پارک بوده، برای جوانیام سالن مطالعه بوده، گاهی بازار بوده، گاهی اتاق مشاوره، گاهی اتاق درس. گاهی فقط رفتهام لابهلای درختان باغ رضوان صدای پرندهها را از بین همهمهی دعا و زائرها گوش دادهام. حرم کافهای است که با رفقا قرار میگذاشتیم و والدینمان با خیال راحت راهیمان میکردند. حرم برای من خانه است. پدر است، مادر است، برادر است، خواهر است. حرم خانهی امید است. هر وقت دلم تنگ است مثل آهنربا به آنسمت کشانده میشوم.
قبلترها حرم، برایم همه چیز بود جز حرم. مثل بچههایم که اسم حرم میآید دهانشان آب میافتد. حرم برایشان جایی پر از خوراکیهای خوشمزه و شکلاتهای دست خادمهاست. ولی از یک جایی به بعد، حرم میروم تا فقط آن را نفس بکشم. رو به حجم طلایی بنشینم. چشمهایم را ببندم و خیال کنم امام رضا (علیه السلام) نگاهم میکند. دست بر سرم میکشد تا سبک و رها باز گردم.
#سیده_حوراء_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بـا_روضـهی_حسیـن_نفـس_تـازه_مـیکـنیم
آزاده داشت روایت «گیسوی حور در امین حضور» را میخواند. بغضش که افتاد روی جمله «اگر روضه نگیریم، لطمه میخوریم» احساسش کردم؛ کسی چراغها را خاموش کرد. چادرها روی صورتها آمدند و زمزمه «حسین» غمناک و کِشداری توی فضا پیچید. طوری به گریه افتادم، که انگار باز ۱۸ ساله شدهام؛ هشتم محرم است و زیر کتیبه «أنا القتیل العبرات» اشک میریزم؛ بلند. داغ. پریشان.
وقتی جلسه مجازی «مداد مادرانه» تمام شد، دنیای اطرافم هنوز خیس بود. همانجا روایتهای مجموعه کاشوب را در ذهنم و بعد در گوشیام ورق زدم. من همه را خوانده بودم. وقتش بود باشگاه ادبی ما یک هیئت ادبی هم داشته باشد. ساعت را نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود. توی گروه پیام دادم:
«بیوقفه، بیمقدمه، هیئت گرفتنیست
هیئت گرفتنیست، سعادت گرفتنیست
از موقع ورودیه تا آخر دعا
هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنیست
بسمالله
به مجلس عزای امام حسین(ع) خوش آمدید.
ساعت ۳/۳۰ تا ۴/۳۰
تماس صوتی
وضو میگیریم و سلام میدهیم و دراولین جلسه #محرم_خوانی پای روایت دیوانگان در پاییز از کتاب کآشوب مینشینیم.
باشد که به سبک اهل قلم خود را به محشر کبرای آن ذبح عظیم برسانیم.»
به این بهانه از روز سوم محرم، هر روز رأس ساعت سه و نیم، کم کم جمع شدیم و اول زیارت عاشورا را زمزمه کردیم. بعد روضههایی که دیگران زیسته بودند را خواندیم و گریستیم. در آخر «فَفی فرج مولانا صاحب الزمان» صلوات فرستادیم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#قاسم_خوان
ده سالی میگذرد از آخرین روزهای قاسمخوانیام.
اما هرسال روز اول محرم که میرسد، روی صحنهای میروم که تنها تماشاچیاش خودم هستم. من تنها چهارسال، در مقابل چشمان تماشاچیها قاسمخوانی کردم اما چهارده سال است که در مجلس تک نفرهام، شبیهخوان میشوم...
اول محرم هرسال، یکی از همان زنهای دوران قاجار میشوم که شبیهخوان شده. لباس مشکی بلند عربی میپوشم و روی صحنهی ذهنم میروم.
راوی روایت میکند:
نوجوانْ قاسم، مقابل با عمو
اذن میدانش نداده روبهرو
وارد صحنه میشوم، روی زانو مینشینم و دستهایم را به نشانه دعا بالا میبرم. انگار دلشورهای به دلم بيافتد، بلند میشوم و به این طرف و آن طرف صحنه میروم.
مضطرب این سو به آن سو بیقرار
مادرش آمده کند درمان کار
نامهی بابا برایش خوانده است
چون پدر، اذنش به میدان داده است
نامه را بگرفته و بس شادمان
همچو رعدی، تندری، شیری جوان
نامهی چرمین را در دست راستم میگیرم و هر دو دستم را بالا میبرم. در میانه صحنه چرخشی پیروزمندانه میزنم و به شبیهخوان امام حسین میرسم. به نشانهی ادب زانو میزنم، طوریکه میخواهم در مقابل عظمت وجودش ذوب شوم در خودم فرو میروم.
وقتی دست روی سینه میگذارم و سلام میدهم انگار امام را حیّ و حاضر در مقابلم میبینم.
با احترام دو دستم را روی زانو میگذارم و سرم را پایین میاندازم.
راوی ادامه میدهد:
نامه را داد و دگر خاموش بود
از دل و جان، او سراپا گوش بود
شبیهخوان امام:
مرگ، در کامت چگونه در سر است؟؟
سرم را بالا میآورم و با دنیایی حسرت پاسخ میدهم: از عسل ای جانِجان، شیرینتر است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نوجوان قاسم در آغوشش نشست
از عمو، صدبوسه بر رویش نشست
به آغوشِ شبیهخوانِ امام میروم و چند لحظهای در این حالت میمانیم.
- بر تنش آیا زره اندازه بود؟؟
نه رفیقان! قاسم دردانه بود
زرهی را از گوشه صحنه برمیدارم و میپوشم که به تنم بزرگی میکند.
داشت پایش تا رکابش فاصله
دشمنان آن سو کشیدند هلهله
دست راست را بالای ابرو سایهبان میکنم. سمت چپ صحنه را نگاه و شروع به رجزخوانی میکنم:
لشگر!
قاسمم، ابن الحسن
در دفاعِ از عمو بر تن کفن
کوفیان آمادهام بر جنگتان
حق کند لعنت بر این نیرنگتان
شمشیر را بر میدارم و به چپ و راست شمشیر میزنم
راوی میگوید:
او رجز میخواند و در لشگر تنید
هرکسی از روبهرویش میرمید
یک نفر فریاد زد: سنگش زنید
همچو بابا تیربارانش کنید
سنگها را میبینم که بر سر و رویم فرود میآیند. میخواهم با سپر کردن دست مقابل سر و صورتم مانع برخورد سنگها بشوم.
- چون کمانداران نشستند بر زمین
گشت برپا در فلک صوتی حزین
تیرها را حس میکنم که بر تن نوجوان ۱۳ساله چه بلایی میآورند. روی قبضه شمشیر فرود میآیم اما خیلی نمیتوانم مقاومت کنم.احساس میکنم از همه جای بدنم خون جاری شده است. نقش بر زمین میشوم.
راوی با لحنی محزون ادامه میدهد:
- تیرها بر جسم پاکش بوسه زد
خط خون در چشم ماهش سورمه زد
طعم شیرین عسل در جانِ او
(این مصرعها را در حالی میشنوم که با صورت بر روی صحنه افتادهام)
- کرد فریاد: ای عمو جان! ای عمو!
(به سختی دستم را بالا میآورم و با دستی لرزان و صدایی ضعیف از عمق جان برآمده، دیالوگ را میگویم)
- استخوانم با هزاران زمزمه
خُرد شد چون استخوان فاطمه
انگار دیگر جانی در بدنم سالم نمانده و همه تلاشم را میکنم تا «ها»ی آخرِ فاطمه را هم به زبان بیاورم.
دست و سرم به زمین میافتد و شبیهخوانِ امام، هراسان وارد صحنه میشود و سرم را در دامان میگیرد.
چند سال پیش که در ایام محرم، به هیئت دانشگاه هنر رفته بودم، با یکی از دانشجوهای هنر، همصحبت شدم.
از حس و حال دست اندرکاران و خادمان هیئت، برای برگزاری مراسم میگفت و تاکید میکرد: «ما هنرخواندهها چون به جزئیات دقت میکنیم، روضه گوش دادن برایمان خیلی سخت است چون همه حواشی را تصور میکنیم و آب میشویم...»
اما من قاسم را زندگی کردم. قسمتی از وجودم، قلبم، حتی احساسم قاسم شده است و هر سال شعله میگیرد.
و مثل قاسم آرزو میکنم با همه کوچک بودنم، وقت سفر از این دنیا سرم بر دامان امامم باشد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضه_دو_نفره
ساعت یازده و نیم هر روز زیر کتری را روشن میکنم، پسرم میخواند و من سینه میزنم. دست آخر دعا میکند خدایا ما را عاقبت بخیر کن. آمین دعایش را بلندتر میگویم تا مادریام واسطه استجابت دعایش شود، با هم چای روضه در استکان کمر باریک میخوریم و روضه تمام میشود.
#شیربن_ملکمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فراموشی
باباجون مدتیست که صبحها، نان و چایش را که تمام میکند، میرود اتاقش، لباس رزم میپوشد. آچار و پیچگوشتی به یک دست و یک سطل روغن موتور در دست دیگرش راه میافتد سمت پارکینگ. انقدر روغن توی موتور سوخته و سوراخشدهی ماشینش میریزد که کل پارکینگ و لباسهایش میشوند روغن! بعد میآید بالا و داد مامانجون است که به هوا میرود: «آخه خسته شدم از دستت! تمام زندگی منو کردی روغن! فک میکنی من مث جوونیام جون دارم؟» البته از وقتی حاجآقا با سمعک به حمام رفت و آن را هم سوزاند خیلی اهمیتی ندارد حاج خانم اینها را بگوید یا نگوید، او آرام میرود سمت اتاقش، لباسش را عوض میکند، دراز میکشد روی تختش و تمام.
متولد میدان خراسان است، از خانوادهای تماما طهرانی، اما با ترکها چنان حرف میزند که میپنداری در تبریز متولد شدهاست. بیراه هم نیست! دو سالش که بوده باقر خان مهذبالدوله والی آذربایجان به فکر تعمیر قناتهای شاهگلی(که امروز اسمش شده ایلگلی) میافتد و حاج تقیمقنیباشی را که مهندس قنات بوده به تبریز اعزام میکند. حاجتقی هم دختر بزرگتر و دو پسر کوچکتر و ربابه خانم همسر باردارش را سوار درشکه میکند و راهی میشوند به سمت تبریز. تعمیرقناتهای شاهگلی تا ده سالگی پسر کوچکشان علیاصغر طول میکشد و این هشت سال زندگی در میان باغستانهای تبریز و مدرسه رفتن با همکلاسیهای ترکزبان علیاصغر را در زبان ترکی استاد کردهاست.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از آن پیرمردهاست که وقتی جوان بوده با سعی و تلاشش پول جمع کرده، دفتر دستکی برای خودش راه انداخته، چند باب منزل ساخته و یک ماشین دو درب و شیک برای خودش خریده. بعد در یک روز زمستانی که احتمالا کولاک سختی میآمده برادر ناتنیاش در دفتر را باز کرده و در حال ها کردن توی دستهایش کنار بخاری زل زده توی چشمهای درشت اصغرخان و کفته: «داداش از وقتی زنمو طلاق دادم بدجوری به گل نشسته زندگیم، میتونی یک کمکی بهم بکنی؟» و او هم فوری سند چهارتا از خانهها را به دستش داده و گفته: «برو اینا رو بفروش و کاری راه بنداز برای خودت! هروقت سود کردی به من برگردون!» بعد مولایی(برادر ناتنی که به گل نشسته بود) میرود و با پول خانهها فیروزه میخرد تا در ترکیه بفروشد. دیگر فقط خدا میداند که میفروشد و سود میکند یا نه، اما دوسال بعد برمیگردد و میگوید که هرچه داشتم دزدیدند و بیشتر در گل فرو رفتم. احتمالا اولین برخورد علیاصغرخان با فراموشی باید اینجا باشد، زمانی که تصمیم گرفت فراموش کند چه شنیده است!
من مولایی را دیدهام! هفت-هشت ساله بودم، با پدربزرگ و مادرم به خانه سالمندانی رفتیم که باغ بزرگی بود پر از درخت و نیمکت… مردی پیر و سالخورده عصا به دست روی صندلی یکجا خیره نشسته بود، شاید به فیروزههایش میاندیشید… شاید به دخترش اختر که بدون مادر و پدر رهایش کرده بود… پدربزرگم جلو رفت و به مولایی گفت: «از اصغر خبر داری؟» آهی کشید و جواب داد: «لابد با اون بیامو دو درش داره حال میکنه!»
باباجون روی نیمکت کنارش نشست سرش را پایین انداخت، بعد آنقدر دست کف سر بیمویش کشید تا چیزی یادش آمد و گفت: «فیروزهها چی شدن؟»
مولایی دستهایش را روی هم میکشید، سری تکان میداد و هرچه هوا توی ریههایش جمع کرده بود آرام بیرون میداد: «خوب کلاهی سرش گذاشتم!»
در دوران کودکی من اما حاج علیاصغر جوان نبود، پدربزرگی بود که بخاطر مرجعیت پیدا کردن خیابان سپهبدقرنی برای فروش ماشینهای اداری، مغازهی اسباببازی فروشیاش را میخواست بکند نمایندگی شارپ! و سهم من که تنها نوهاش بودم عروسکی بچهبهبغل شد که راه میرفت، جعبهای که کاغذهای پانچ شدهی مخصوصش را درونش میکردی موزیک مینواخت و سگ کوچکی که هاپهاپ میکرد و میپرید!
یازده سالی میشود که چه تنها و چه با همسرم برویم آنجا، بی برو برگرد از من میپرسد:
-حسینآقا چیکارس؟
-کارمنده.
پوزخند میزند و با چشمهای بیسویش یکوری نگاهم میکند میگوید:
- باباجان مقصودم اینه که چی کار میکنه؟
- مهندس مکانیکه!
- مکانیک چی؟ مکانیک ماشین داریم مکانیک دستگاهداریم، مکانیک لولهکشی خونه داریم...
- مکانیک صنعتی! توی شرکتشون پروژههای مختلفی دارن باباجون، هرچی باشه انجام میده!
گاهی پیش میآید توی دو ساعت حضورم در منزل پدربزرگ دوبار تمام این مکالمه عینا تکرار شده باشد.
دو سه سال پیش یک مدت خسته شدم، هروقت سوال میپرسید میگفتم مسئول ساخت آسانسور است. به امید اینکه راضی شود برای منزلش آسانسور بزنیم، جواب نداد، من هم دوباره به پاسخهای روتین همیشگی برگشتم!
با وجود همهی این حواسپرتیها(بخوانید آلزایمر) هروقت میرویم منزلشان، تا من ظرف چای را جلویش میگیرم، از حسینآقا سراغ احوال مملکت را میگیرد و همیشه جواب میشنود که: «خوب است الحمدلله» بعد حاج اصغر شروع میکند به تحلیل دقیق و ریز اوضاع سیاسی! دیروز از من پرسید: «بالاخره معلوم نشد بنزین کی گرون میشه؟» گفتم: «هنوز قطعی نشده، خدا میدونه!» عرقچینش را برداشت، دستی بر سر بدون مویش کشید و شروع کرد تحلیل تاثیرات قیمت بنزین بر کالاهای اساسی خانواده! من هم مثل همیشه نشستم چایم را خوردم، تحلیلهایش که تمام شد سنگ صورتی و براق کف سرش را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم.
فردا صبح باباجون دوباره روغن به دست سمت ماشین میرود و من تمام روغنی برگشتنهای قبلیاش را میبینم که پشت سر هم زنجیر میشوند. ما که میدانیم دوباره یادش میرود امروز یک قوطی روغن درون موتورش خالی کرده! اما خودش نمیداند. خودش خبر ندارد توی چه چرخهای گیر افتاده و هر روزش از اول تکرار میشود. زنجیر روغنکاریهای باباجون مرا یاد زنجیر بحث های چهارسال یکبارمان با ملت میاندازد. هر چهار سال باید موتور سوختهی مدیریت جریان غربگرا را بهشان یادآوری کنیم. باید یادشان بیاوریم که «امضای کری تضمین است». بعد دوباره بروند توی اتاق و قوطی روغن بهدست برگردند بروند سر وقت ماشین و مثل همیشه سعی کنند با روغنکاری موتور سوخته را تعمیر کنند!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سینهزنی_با_بوی_قیمه
حتی گرسنگی هم مانع نشده بود که پنج، شش تا بچهای که همراهمان بودند در سینهزنی هیئت شرکت کنند. وجدانی هم خوب سینه میزدند، دستها را میبردند بالای بالا و با زور فراوان میکوبیدند توی سینه. از آشپزخانهی هیئت که کنار حیاط بود یک جورِ غلیظی بوی غذا به مشام میرسید که تا مغز استخوان میرفت. با همراهی بچهها تمام مدت روضه و سینهزنی را ماندیم و تا آخر، تمام مراسمات هیئت را مو به مو اجرا کردیم. اواخر روضه که شد، روضهخوان خیلی نرم و در لفافه روضهی جدیدی خواند! لُبّ مطلب روضهی آخرش این بود که غذا کم آمده است؛ یعنی هیئت بیش از ظرفیت معمولش شرکتکننده داشته و حالا دستاندرکاران شرمندهی مستمعین هستند!
واویلای ما از همین نقطه شروع شد. حالا با این بچههای گرسنه و سینهزده که دلهایشان را صابون زدهاند انتهای مراسم غذا بگیرند چه کار کنیم؟ با مکافات فراوان سرشان را گرم کردیم و طوری که متوجه ماجرا نشوند از هیئت بردیمشان بیرون. توی مسیر بازگشت یک رستوران پیدا کردیم و مخفیانه چند پرس غذا گرفتیم و دادیم دست بچهها.
وقتی با خوشحالی درِ ظرفهای غذایشان را باز کردند گفتند: «این که قورمهسبزیه! ما از اول روضه با بوی قیمه سینه زدیم!»
#شهربانو_هماورد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نذر_دستهای_کوچک
عبور از جادههای خاکی و تاریک که شهرها را به هم متصل میکردند برای من که دخترکی در سن ابتدایی بودم ترسناک ولی خاطرهانگیز بود. مقصد ما خانه خالهام بود. تعطیلات عید بود و مامان قصد دیدن خواهرش را کرده بود. خانهاش درواقع مدرسهای قدیمی بود که دو اتاقش در اختیار خاله بود. حیاط بزرگی داشت و حوضی در وسط حیاط خودنمایی میکرد. باد و گردوخاک شنی، هر روز جارو به دست خاله میداد تا با آن کل حیاط را بپیماید. خاله قول داد شب ما را به هیئت ببرد. نمای هیئت، خیمهی بزرگ سبز رنگی بود با قالیهای قرمز و بوی اسفند. پسربچههایی با لباس سبز رنگ و کوزهی آب به دست، در خیمهگاه مملو از جمعیت چشم چشم میکردند تا تشنهها را شناسایی کنند. دلم برای این کار غنج رفت. آنقدر زل زدم بهشان که خانمی با لهجهی غلیظ پرسید: «آب میخِی؟» با نه گفتن من مکالمه در نطفه خفه شد. روضهخوان روضهی علیاصغر میخواند. چشم چرخاندم دور تا دور مجلس ولی روضهخوان را پیدا نکردم. زنها که همه گریه میکردند، با ورود گهواره به میانهی جمع زار زدند. گهواره دست به دست میچرخید و آتش به دل همهشان میزد. گریههای خاله خیلی شدید بود، حاجتی هم در دلش داشت که دعای علیاصغر را میطلبید. میگفت دو سال است که با کمترین امکانات در یزد ساختهایم، اگر نشود دیگر باید برگردیم...
هیئت که تمام شد برگشتیم خانهی خاله. دیروقت بود اما کسی با خوابیدن میانهای نداشت. بابا گفت حالا که بیداریم بگویم که من هر سال عاشورا سر حلیمهای هیئت میرفتم. خیلی دلم میخواهد اینجا هم حلیم بپزیم و به همسایهها بدهیم.
✍ادامه در بخش دوم؛