#لیست_خرید
صدای همهمهی بچهها اواسط شهریور ماه در سرم شروع میشود. من خودم را لابهلای دلهرههای شهریور و شروع سال تحصیلی جا گذاشتهام. سالهاست شهریور که میشود، دلهرهی شروع سال تحصیلی در جانم خانه میکند.
مورچهها پاورچین پاورچین از گردنم بالا میآیند، نبض گردنم بیوقفه میکوبد. کبوتر غل و زنجیر شدهای که سالهاست در پستوی دلم حبس شده، بالبال میزند. خودش را به دیوارههای قفس عضلانیاش میکوبد. گردش خون در رگهایم چند برابر میشود. پاهایم بیاختیار راه میافتند و وقتی از حرکت میایستند که پشت ویترین لوازم التحریری هستم.
چشمهایم سیریناپذیر شروع به کاویدن مغازه میکند. نگاهم به لبخندهای از ته دلِ دخترک دبستانی قفل میشود.
- مامان از این پاککن عطریا هم بردارم؟ ببین آخه خیلی قشنگه!
«نه»ی خشک و کشیدهی مادر، دانههای مروارید را در چشمهای میشی دخترک مینشاند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پرنده خیالم بال میگشاید، به سالهای دور میرسد. دستی به موهای خرگوشیام میکشم:
- مامان، برام ازین لیوانا میخری؟ ببین چه جالبه، جمع میشه!
مادرم لبخند میزند، از همان لبخندها که باور دارم خدا سالها و ساعتها برای طراحیاش وقت گذاشته.
- آره مامانجان قشنگه اما ببین اینجا چی نوشتیم، دفتر، مداد، پاککن، اما لیوان ننوشتیم که، لیوان مامانجون خریده برات.
نگاهم ریز میشود روی لبهای مادرم.
- کدوم لیوان؟!
- همون که کوچولوئه، روش عکس گل داره.
گرهِ نشسته در پیشانیام محکمتر میشود.
- من ازین لیوانا میخوام!
- باشه مامانجان، اگه این لیوانو برداریم، یه دفتر کم میشهها!
و من خوب میدانستم، آن یک دفتر از لیست خرید مادرم کم نمیشود.
#سمیه_جهانیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_جعفَرَ_بنِ_محمّد_أيُّها_الصّادِق
دمغ و بیحوصله، افسار اسب را گرفته بود تا امام برگردد. مرد مسافر حال و روزش را که دید، گفت: «به جای تو غلامیِ امام را میکنم، در عوض همهی مال و اموالم برای تو.»
غلام دوید سمت مسجد: «میدانم بدِ من را نمیخواهید؛ اگر یک شانس بزرگ برای پولدار شدن بیاورم شما میگذارید؟»
امام خندید: «اگر میخواهی برو تا به جایت آن مرد خراسانی بیاید. ولی همینقدر بگویم که در قیامت پیامبر به نور پروردگار چنگ میزند، علی به پیامبر، ما ائمه به علی، و شیعیان و خدمتگزارانمان به ما.»
سرحال و شاداب افسار اسب را گرفته بود تا امام برگردد.
#در_محضر_آفتاب
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
جانِ جهان خوش آمدی💐
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یاسین
با ناخنهایم روی رحل، ضرب ریزی گرفته بودم تا نوبتم بشود و حفظ روز را بخوانم. شیطنت پانزدهسالگیام آرامم نمیگذاشت و همیشه حرص معلم را درمیآورد. فکر دستگاه حفظی بودم که زهرا طاهری نشانم دادهبود؛ سوغات عمهاش از مکه. دستگاهی که برای من با سفینه و ماشین زمان یکی بود. هم آیه را هرچندبار که میخواستی تکرار میکرد، هم صدایت را ضبط میکرد. اینجوری مجبور نبودی قرآن به دست، منت این و آن را بکشی که از تو حُسن حفظ بپرسند. مدام ساعت را نگاه میکردم تا به ده برسد؛ مرور محفوظات تمام شود و معجزه دستگاه زهرا را ببینم. قول داده بود طرز کار آن دکمههای زرد و قرمز و خاکستری را یادم بدهد. حتی وقتی از او خواهش کردم تا این آخر هفته دستگاه را قرض بدهد، سکوتش را نشانه رضا گرفتم. «هم صداتو ضبط میکنه، هم میتونه زیرصدای قاریْ پخشش کنه ببینی چقدر تونستی لحنو و دستگاه قرائتو دربیاری!» در سال ۱۳۸۰ که ضبطصوتها اندازه یک کیف سامسونت بودند و واکمن چیزی به لوکسی آیفون نمیدانم چند، جهان تصورم ظرفیت چنین تکنولوژیای را نداشت.
هنوز نوبتم نرسیده بود. خوانش محافظهکار و پر از وقفهای مکررِ خانمهای سن بالای کلاس، زمان را کش میداد. قبلا که از روی تاریخ تولد گروهبندیمان کرده بودند، کمتر مخاطب جمله «بهگام! آروم بگیر دختر!» بودم. اما از جزء دوازده به بعد یکهو قرآنآموزها را بر اساس تسلط بر محفوظات جداسازی کردند و من رفتم در کلاس حافظات و از زهرا طاهری و قصههایش دور افتادم؛ بالا رفتن همزمان دستها و ابروهایش و چشمهای ریز قهوهای که زیر عینک، براق بنظر میرسیدند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«این دستگاهو خود پادشاه عربستان به ژاپن سفارش داده بسازن. ازش صدتا بیشتر تو دنیا نیست» دنیای قرآنی او عجیب بود. مثل خبرنگاری که ستون ثابت حواشی را میگرداند همیشه خبرهای جالبی از قراء و مسابقات کشورهای اسلامی و جوایز داشت. من از دار دنیا یک پک دکمهدار سیعددی از نوارهای سفیدی داشتم رویش با قرمز و خط ثلث سورههای قرآن را نوشته بودند و تویش ابوبکر شاطری میخواند. هدیه معلم عربیام بود برای جایزه حفظ سوره یس. هر چهارشنبه قرآن و کتاب به دست، با آن عینک ته استکانی و مقنعهی سیاه و بلندش تمام مدت پای تخته میایستاد و یادمان میداد که در عربی چقدر بند و بساط لازم داریم برای دو کلمه حرف زدن. بچهها توی کلاس از صبرش سوءاستفاده میکردند و بعد از کلاس ادای صلوات فرستادنهای غلیظش را در میآوردند. همان صلواتهایی که مختص خودش بود. با آهنگ وحیگونهای به کلمات ساده و روان "اللهم صل علی محمد و آل محمد" عمق و تأنّی میداد برای من هم آدم خاص و ویژهای نبود تا آن لحظه موعود. آن لحظه که حس کردم چیز عجیب و خارق العادهای بالای سرم آمد و مرا زیر نور مستقیمش انداخت؛ مرا توی خودش کشید و به سفر زمان برد. مرا برد به یک سال بعد که جای نیمکتهای فرسوده دبیرستان، نشسته بودم روی صندلیهای آزمون ورودی به حفظ تخصصی یکساله، که بوی نویی میدادند. همان سال بیزمان و بیتکرار عمرم. آن روز خانم صدیقی با یک ضبط توی کلاسمان آمد. فردا روز وفات پیامبر بود. ما تا تعطیلی مدرسه فقط اندازه ۴۵ دقیقه کلاس عربی فاصله داشتیم. به عادت همیشه مقنعهاش را عقب کشید و گفت میخواهد برایمان یک نوار قرآن با یک قاری جدید بگذارد. همه از روی فراغت «آخ جون درس بی درس» به پشتی نیمکتها تکیه دادیم و کتابها را بستیم. من داشتم زانوهایم را به میز جلو تکیه میدادم تا بتوانم پاهایم را تاب بدهم. کلاس ما در زیر زمین بود. به پنجرههای بالای دیوار نگاه کردم و از نور وسط روز متشکر بودم که آن دخمه را روشن کردهاست. داشتم آرزو میکردم کاش دستهای دستگیرهای چیزی داشتند تا بازشان کنیم و هوا هم داخل بیاید که شروع شد: «یس. و القرآن الحکیم. انک لمن المرسلین...» انگار یکی توی سرم با هر آیه محکم روی طبلی بزرگ میکوبید. طبلی که خاصیتش این بود که جهان اطرافش را با ارتعاشات بلندش فرو بریزد. آن صوت فصحای عربی، آن حروف حلقی «لقد حق القول» و «مقمحون» و بعد پرواز صدای از روی مدّ «سواء علیهم ءانذرتهم» چیزی داشت در یاخته یاخته اندامم، در دیانای و ژنومم تغییر میکرد.
معنای اکثر آیات را نمیفهمیدم. اما طرز ادای متفاوت «فعززنا بثالث» و «تطیرنا بکم» پرده گوشم را طوری میلرزاند که تا آن روز تجربه نکرده بودم. با هر آیه که میخواند، ریشه کردن چیزی در قلبم را حس میکردم. وقت رسیدن به «یا حسرتا علی العباد...»
بغض قاری لای کلمات پیدا بود، خیلی عربی دانستن نمیخواست فهم واژههای این آیه. دلم مچاله و جمع شد. آنقدر کوچک تا شکل و اندازه یک قطره اشک درآمد و بعد آرام چکید. داشتم گریه میکردم اما حتی نمیدانستم برای چه. اولینبار بود که در جوار چیزی بودم ولی همان آنْ حسرتش را داشتم: قرآن. اما میدانستم این عشق نبود.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
جلو جلو حسش میکردم. میدانستم ته این سوره چیزی هست که مرا میرباید و از زندگی ۱۵ سال قبلم میکَند و برای همیشه به کهکشان دیگری میبرد. «فَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ ۘ إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ» .آن خطاب مستقیم. آن ضمیر مفرد مذکر مخاطب. آن کَ. که تا توی کتابها و روزنامهها بخوانیش هیچ معجزه و کرامتی ندارد. اما اینجا توی آیات آخر سوره یس، پیامبر هزار و چهارصد سال پیش را توی غار حرای حفرههای قلبم زنده کرد. او حیّ و ناظر و شنوا آنجا ایستاده بود و خدا داشت مستقیما با او حرف میزد.
نوار را با خواهش همان روز از معلم گرفتم و هزاران بار گوش دادم. شبها با صوتش میخوابیدم و روزها اولین کار روزم فشار دادن دکمه ضبط بود. بعد از یکماه یس توی قلبم بود، بدون آنکه به مصحف حتی نگاه کرده باشم. نوار را که بردم پس بدهم، خانم صدیقی یک دست روی قلبش گذاشت و با دست دیگر نوار را به من برگرداند. « ان شاءالله یه روز گوشمون به شنیدن تلاوت خودشون باز بشه. اون روز تازه میفهمیم قرآن خوندن یعنی چی. دعام کن دخترم.» از آن روز، تمام قرآن را دنبال صدای خداوند میگشتم که محمدش(ص) را خطاب قرار میدهد
بالاخره صدای «صلیالله علی محمد، صلیالله علی النبی» توی کلاس پیچید و دعای آخر تلاوت را نخوانده بیرون زدم. پشت در کلاس مومنات ایستادم.دیدم زهرا هنوز دارد حفظش را تحویل میدهد. نگاهش به معلم بود و زیر انگشتهایش، گوشه جزوهی تفسیر استاد فاطمیان فِر میخورد. وقتی آمد به بازویش زدم. «آیات امروز که آسون بود. چقدر طولش دادی» پشت چشمی نازک کرد «نکشیمون صدر الحفاظ! بخاطر حفظ امروز که سوره محمده اینقدر اصرار داری؟ یا میخوای مدثر رو بخونی؟» دستگاه جادوییاش را جلویم گرفت «حالا که قراره از تلاوتتون مستفیض شیم، هرچی از مسابقات "پیامبر در قرآن" بردی نصف نصف» و بعد مثل همیشه خندهی روشنی کرد. دستگاه را که اندازه یک کتاب رقعی بود، روی میز طلبگی کوتاه جلویم تنظیم کردم. اسما از پشت آمد و چانهاش را گذاشت روی شانه زهرا. «بعدش نوبت منهها. مزمل نخون خواهشا» حالا هانیه و خدیجه هم آمده بودند و حلقه تنگی دور میز تشکیل شد. اکرم با دستهای بلندش جا برای خودش باز کرد و نچنچ بچهها را درآورد.«من میدونم چی میخونه. فقط ما نفهمیدیم تو عاشق اسم محمدی، یا تلاوت آیاتش، یا خودِ...» زهرا هیس کشداری گفت و حرفش را نصفه گذاشت. نوار سوره آلعمران را از کیف نوارهایش بیرون کشید و از من تایید گرفت که آمادهام؟ سر تکان دادم که یعنی دکمه ضبط را بزند. آماده بودم که بروم تا خود کوچههای مدینه و حس نور و گرمای آفتاب نیمروزش. در پی هوای معطر به گلمحمدی، بروم تا مسجد پیغمبر. از روی حصیرهای کف مسجد، از کنار اصحاب صفه بگذرم و برسم پشت مردی که دارد قرآن تلاوت میکند. آن سیدکَونَین، آن جان جهان که مرزی و کشوری جلودار انتشار و تکثیر خوبیهایش نیست.
نفس گرفتم و چشم هایم را بستم و در حجاز خواندم:
وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ ۚ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ ۚ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا ۗ وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ
من عاشق هر چیزی بودم که تو از کنارش فقط رد شده بودی. هر چیزی که به آن نگاه انداخته بودی. هر مصوتی که روزی بین نور دندانها و لبانت گشتند و کلمه شدند.
وقتی صدایم، زیر صدای قاری پخش شد، انگار من هم زیر صدای خدا داشتم محمد را صدا میزدم. حسی که بعد از بیست و دو سال هنوز به گریهم میاندازد.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رضایت_قلبی!
سمانه دستم را فشار داد: «صبر کن، بیا بیا، وایسا رنو قرمزه رد شه، بدو...»
مثل هر روز از عرض خیابان رد شدیم و رسیدیم جلوی درِ مدرسه. همیشه ده دقیقه، یک ربع زودتر میآمدیم و تا زمانیکه نوبتْصبحیها تعطیل شوند پشت درِ مدرسه جمع میشدیم. مسیر خانه تا مدرسه برای سمانهی قدبلند و کلاس پنجمی، کوتاه بود و برای منِ کلاس اولیِ ریزه میزه، دور و خستهکننده. نشستم لب جدول خیابان و کیف سبز رنگم را گذاشتم جلوی پاهایم. سمانه بین بچهها چشم گرداند و کولهپشتیاش را از این شانه به آن شانه جابهجا کرد: «رویا رو ندیدی؟»
در جوابش ابروهایم را بالا انداختم که سروکله رویا و گروهی که دور خودش جمع کرده بود پیدا شد: «بریم؟»
- بریم!
- اینم بیارش.
- نه بابا ولش کن این ریقو رو. تازه مامانشم راضی نیس.
سمانه کولهپشتی خودش و رویا را گذاشت کنار کیفم: «مواظبشون باش!»
- آقا! منم ببرید خب.
بلند شدم و بیتفاوت به آفتاب کمجان پاییز که مستقیم چشمانم را نشانه گرفته بود، التماس کردم: «همین یه دفعه. باشه؟»
دو سه هفتهای بود که تعدادی از بچههای خفن مدرسه به سرپرستی رویا، یواشکی به مادیِ پشت مدرسه میرفتند و از دستفروشی که ته مادی بساط داشت، لواشک و تمبرهندی میخریدند. خانم کاظمی هرگونه تردد در مادی را قدغن کرده بود و هر روز سر صف، از دستفروشها حرف میزد که بچهها را میدزدند و خوراکیهای غیربهداشتی دارند. من خیلی میترسیدم. نه از بچهدزدی که میفهمیدم الکی است و نه از خوراکیهای غیربهداشتی. چون نمیدانستم چیست! من فقط نگران مامان بودم که راضی نبود غیر از مدرسه جایی بروم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آن روز اما تصمیمم را گرفته بودم. میخواستم هر طور شده با سمانه و رویا به مادی بروم. هم حسرت ملچ ملوچ خوراکیهای غیربهداشتی به دلم نماند و هم اعتماد سمانه را جلب کنم و به مرحله بالاتر بروم. سمانه چشمهایش را ریز کرد: «تو نمیشه بیای. پول که نداری. داری؟»
- نه ندارم. من فقط میام نیگا میکنم.
- نمیشه دیگه. میگم مامانت راضی نیس.
- مامان تو راضیه؟!
سمانه رنگبهرنگ شد و دو سه نفر از بچهها که دورمان جمع شده بودند پقی زدند زیر خنده.
- باشه بیا ولی من مواظبت نیستم! دستتم نمیگیرم! خودت بپا نیفتی تو آبراه.
کیف و کولهها را پیش شمشادهای کنار جدول رها کردیم و دویدیم به سمت مادی.
در تصوراتم مادیِ پشت مدرسه، با بقیهی مادیهای اصفهان فرق داشت. یک مکان خوفناک، پر از درختان بلندی که برگهای درهمتنیدهشان آبراه وسط مادی را احاطه کرده. قحط صدا هم هست و فقط هر از گاهی یک دارکوب دِ دِ دِ دِ ایجاد صدا میکند. با آبراهی پر از آب خروشان و هزار مدل ماهی که توی آبش بالا و پایین میروند. دستفروش هم مثل جادوگر شهر اُز، دماغ دراز و موهای فرفری بلند دارد، با یک کلاه بدقوارهی سوراخ.
اما مادی پشت مدرسه، دقیقا شبیه سایر مادیها بود. بهجای درختهای بلند چمن داشت و بهجای دارکوب، کلاغ! آبراهش هم خشک بود و اصلاً آب نداشت.
سمانه و رویا جلوی گروه راه میرفتند و بقیهی بچهها پشت سرشان. من هم آخرین نفر بودم. رویا مدام اطراف را میپایید که مبادا کسی از بچههای مدرسه ما را ببیند و به خانم کاظمی خبر بدهد. دستفروش سمت مقابل ما بود و برای رسیدن به او باید از پل روی آبراه رد میشدیم. به سرعت از پل گذشتیم و مسیر را سر پایین آمدیم. پیرمرد دستفروش آستینهای پیراهن کهنهاش را بالا زده بود و بساطش را مرتب میکرد. سرِ کچل و ریشهای بلندش هیچ شباهتی به جادوگر شهر اُز نداشت. بچهها شاد و خوشحال از سر و کول بساط بالا میرفتند، لواشکها را از هم میقاپیدند و تمبرهندیها را تقسیم میکردند. یکی دو نفر همانجا تمبرشان را باز کردند و ملچ و مولوچشان، آب دهانم را راه انداخت. ناگهان صدای سوت بلندی همه را شوکه کرد... خانم کاظمی با بلندگوی دستی آمده بود سمت مادی: «آهای! اونجا چیکار میکنین؟! تا سه میشمُرم بدویید توی مدرسه تا به حسابتون برسم. بعدش درو میبندما!»
من دویدم به سمت پل که سمانه نهیب زد: «نه، نه! اونوری دوره. از اینور.»
گروه رویا روانه میشدند داخل آبراه و از طرف دیگر بالا میآمدند و میدویدند سمت مدرسه. من هم پریدم داخل آبراه. تهش کمی گِل بود و پا در آن فرو میرفت. بوی گِل و لجن ته گرفته به بینیام هجوم آورد. دیوارهی آبراه، از دیوارهای مدرسه بلندتر بود و ریشهی درختها، انواع قارچها و جلبکها، آن را تزیین کرده بودند.
چندنفری به من تنه زدند و رد شدند و
چند ثانیه بعد فقط من مانده بودم کف آبراه. کسی را نمیدیدم اما صداها را میشنیدم: «همه اومدن؟ کسی دیگه نیس؟ ورپریدهها مگه نمیگم نرید مادی؟»
- خانوم غلط کردیم!
- خانوم ببخشید!
و بعد همه رفتند.
ترسیده بودم و سیل اشک سدّ چشمانم را شکسته بود. باور نمیکردم سمانهی نامرد این وسط رهایم کرده باشد.
صدای وییییژژژ یک موتور سوار و پراکنده شدن کلاغهایی که توی مادی غاز میچراندند، ضربان قلبم را بالا برد. بوی سیگار به مشامم میرسید و چهرهی یک بچهدزد سیگاری، توی ذهنم چرخ میخورد. دست انداختم تا به کمک ریشهی در هم تنیدهی یکی از درختها، بالا بروم. از حالت ریشهها خوشم نیامده بود. لیز بودند و پر از جلبک. تعداد قابل توجهی قارچ از لابلای ریشهها سر در آورده بود و کلی سنگ و چیزهای دیگر که جلبکها تسخیرشان کرده بودند. به سختی خودم را بالا کشیدم. تقریبا به چمنهای سطح مادی رسیده بودم که کف دستم احساس سوزش و خیسی کرد. چیزی در دستم فرو رفته و خون به استقبالش آمده بود. بیتوجه به سوزش و خونریزی بالا رفتم.
چند دقیقه بعد جلوی در مدرسه بودم، با دست خونی محکم در میزدم و تقریبا جیغ میکشیدم: «درو وا کنید! مامانم راضی نیس من بیرون باشم. قلبش ناراضی بود که اینطور شد...درو واکنید!»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#گاه_آید_روسپیدی_از_زغال
منصور خاطرخواهی لیلا را،
جواد خندههای فرزند چندماههاش را،
محمد ذوق اول مهر دخترش را،
پیچیدند لای لباسهایشان و داخل کمد رختکن گذاشتند.
کلید را چرخاندند و کلاه به سرشان گذاشتند و به عمق صدها متری زمین رفتند تا روزیشان را از لابهلای زغال سنگهای معدن بیرون بکشند.
اَبَرمردهایی که با کوه و سنگ انس داشتند و از سرِ این اُنس، حال دلشان هم مثل کوه بود؛ صبور، پر صلابت و اهل سکوت.
چند ساعت بعد گاز متان میپیچد، قهرمانها ردیف به ردیف توی اتاق رختکن کنار هم آرام میگیرند تا خستگی همه این مدت را از تنشان به در کنند.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
مهدی: «مامان میشه امسال کلاس اول نرم؟»
من: «چرا؟»
مهدی: «آخه امسال عقلم کمه، بذار سال دیگه برم که عقلم زیاد بشه.»😌😁
#حدیث_حاجیزاده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کاش_جوابها_گم_نمیشدند
به بشقابهای روی سفره نگاه میکنم. کنار بشقاب دخترک مواد لازانیا که از ورقههایش جدا کرده، توی ذوقم میزند. قاشقها و بشقابها را روی هم میگذارم: «بچههای غزه دارن از گرسنگی میمیرن اونوقت بچهی ما اینجوری برا غذا خوردن ناز میکنه.» روی صحبتم با همسرم بود که سرش در گوشی بود و غرغرهای زیرلبیام را نمیشنید، اما نرگس غرغرهایم را به مکالمه تبدیل کرد: «واقعی میگی؟ غزه واقعیه؟»
مواد گوشهی بشقابها را یکجا کردم و گفتم: «بله واقعیه!» بچه آنقدر در این مدت فقط اسم و شعاری از غزه شنیده که دیگر برایش قصه شده!
- خب پس چرا نمیریم بهشون غذا بدیم؟
- چون نمیتونیم.
- خب با هواپیما بریم.
ظرفها را توی ظرفشویی گذاشتم: «نمیشه! با هواپیما هم بخوایم بریم کمکشون، اسرائیل میزنه! با تفنگ، با بمب!»
- چقدر اسرائیل بده!
- آره خیلی بده!
برای فرار از سوال و جوابهایی که میتوانست تا یک ساعت با یک محتوا ولی کلمات متفاوت ادامه یابد، رو به همسرم گفتم: «فردا میری جلسهت رو؟»
دخترک حواسش پی جورچین پخششده روی زمین رفت. خواهر کوچکش روی جورچینها چنبره زده بود و داشت به من و پدرش التماس میکرد که برویم کمکش. حالش را نداشتم و گفتم: «بابا کمکت میکنه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بعد فکر کردم نکند واقعا میتوانم به بچههای غزه کمک کنم و کاری انجام نمیدهم؟ اینکه حالش را نداشته باشم چیز عجیبی نیست، اما اگر در این قضیه فقط حال نداشتنم مانع باشد و بنبستها ساختهی ذهنم باشند، حسی شبیه چهارپایان بل پستتر میدهد!
این حس نفرتانگیز و چندشآور مجبورم میکند دوباره مکالمهام با دخترم را با دخترکِ درونم تکرار کنم: «اسرائیل نمیذاره هیچکس به مردم غزه کمک کنه.»
کاش مکالمه با دخترم را ادامه داده بودم. آدم وقتی مادر باشد حتما جوابی برای بچهاش پیدا میکند اما برای سوال دخترکِ درونم جوابی پیدا نمیکنم: «چون اسرائیل نمیذاره، ما دیگه نباید هیچ تلاشی بکنیم؟!»
کاش جوابش پیدا میشد. سال پیش این موقعها با قطعیت و خیال آسودهتری میتوانستیم به سؤالمان جواب بدهیم و بگوییم «نمیشود، نمیگذارند، نمیتوانیم!» اما حالا که یک سال دارد میگذرد و همچنان بچههای غزه گرسنه، ترسیده و بیپناهند، دیگر سخت است با این قاطعیت از نتوانستن حرفزدن... .
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ
جان جهان ما بیا ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#طاقت_بیاور_باز_هم_لبنان!
#دیگر_زمان_محو_طاغوت_است
پیامها از همهی پیامرسانها شُرّه میکنند؛ ذکر و توسل دستهجمعی برای سلامتی سیدحسن نصرالله، تکذیب و تایید وقایع. انگشتهایم روی صفحه گوشی تندتر از همیشه حرکت میکند. نفسم صدادار میشود. یک سناریوی تکراری انگار دوباره دارد اجرا میشود؛ یک انتظار کشنده که طعمش را همین چند ماه پیش چشیدهام. شبی که با دعا و توسل گذراندیم و صبحمان با یک فیلم از تصویر هلیکوپتر سوخته و صدای «حاج آقا هارداسان؟» گذشت.
توی این احوالات بودم که پسرم صدایم زد: «آقامون گفته قرآنتونو تو خونه تمرین کنید، سورهی فیل هستیم.»
شروع کردیم به خواندن. آیهها میآمدند و خودشان را لابهلای عکسهای این روزهای لبنان و سیدحسن نصرالله توی سر من جا میدادند.
«أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ». توی دلم میگویم، چند سال بعد وقتی پهلو به پهلوی نوههایم نشستهام حتما میگویم کاری که خدا با اسرائیل کرد، تکرار معاملهاش با سپاه اَبرَهه بود.
«أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ»
خدا نقشهشان را نقش بر آب میکند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ»
به ابابیلها میرسم، به یاد سربازان جبهه مقاومت میافتم. به سجیلهایی که خدا برایشان مهیا میکند.
من مطمئنم که این ابابیلها جمع میشوند کنار هم و کار سپاه پر سر و صدای اَبرَهه را یکسره میکنند.
دعا میکنم به حق آن مُهجه؛ آن آخرین قطره خونی که از دل تک تک قلبهایی بیرون آمد که یک عمر برای نابودی اسرائیل تپیدند. از شهید طهرانیمقدم گرفته تا اسماعیل هنیئه و حاج قاسم عزیزمان. دعا میکنم این نصرت به زودی رقم بخورد.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#الدُّنیا_مَسکَنُ_أحِبّائه_و_مَتجَرُ_أولیائِه
آخرین بازدیدم دو و چهل دقیقهی بامداد بود. تند تند گروهها و کانالها را چک کردم. دنیا همان دنیای نیمه شب بود. مَنگ و وِیلانْ سِیلان. وسط غبار.
گروه دوستانم را باز کردم تا بنویسم «دنیا قشنگ نیس. به درد نمیخوره. تُف به این دنیا». چهار، پنج کلمه که نوشتم، یاد ساعت افتادم. پنج دقیقه قبل باید بچهها را برای مدرسه بیدار میکردم. گوشی را گذاشتم کنار ظرف نبات و جَستم.
یازده قلهواللّهی که هر روز بعد از میدان اول تمام میشد، تا میدان سوم هنوز به آخر نرسیده بود. رشتهی عددش بارها و بارها از دستم در رفت و بالاخره ولش کردم.
وقتی رسیدیم، برنامهی صبحگاه، جمع شده بود. تا دم کلاسها هَروَله رفتیم. از راهرو که بیرون آمدم، معاون مدرسه را دیدم. خواهر شهید است. سردار عابدینی. رفیق شفیق حاجقاسم. طبق معمول، چشمهای درشت و نجیبش خندید و دستش را جلو آورد. دست دادم و عمیق، نگاهش کردم. گنجشکِ دست و بالَکزنِ دلم آرام گرفت.
سوار ماشین شدم. موبایلم را از کیفم درآوردم. نالههایم را پاک کردم. دنیا قشنگ بود. دنیا فقط نتانیاهو و بایدن نداشت. امامخمینی و حاجقاسم داشت. جوانمردهای «حزبالله» توی همین دنیا، بلند و بزرگ شده بودند. دنیا آدمهای عزیز داشت؛ فرمانده داشت.
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا ۗ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ۞
قرآن کریم، سوره بقره، آیه ۱۰۶
شهید سید حسن نصرالله در مراسم تشییع فرمانده شهید حاج عماد مغنیه:
«ما همگی فرزندان مکتبی هستیم که پیامبران آن شهیدند، امامان آن شهیدند و رهبران آن نیز شهید هستند. به همین دلیل امروز و با شهادت حاج عماد ما در روند و شرایط طبیعیمان قرار داریم، همانگونه که هنگام شهادت رهبر و سید و دبیرکلمان، سید عباس موسوی و شهادت شیخ شهیدانمان، شیخ راغب حرب در روند طبیعی قرار داشتیم. چه، ما در نبردی واقعی قرار داریم، نبرد خونین دفاع از میهن، ملت، امت، اماکن مقدس و کرامتمان در برابر همهی طمعورزیها، تهدیدات، چالشها و تجاوزی که در اسرائیل و آمریکا و همهی دستهای پشت پردهشان تجسم یافته است.»
هزار جان گرامی فدای آمدنت... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نذر_یاری_ظهور_نزدیک_تو
دو تا لقمه، شیر و نان قندیها را میگذارم توی جیب رویی کیفش. دنبالش تا جلوی در میروم. کفشش را از توی کمد برمیدارد و میگذارد جلوی درِ ورودی. دلم میخواهد مانع رفتنش شوم اما نمیشود. وقتی که نیست خانه صفایی ندارد. صورتش را میگیرم کف دو دستم و میچرخانم سمت صورتم، گردنش کمی کش میآید ولی من به بوسیدن گونههای لطیفش نیاز دارم. تا ظهر که از مدرسه برگردد با شیرینی همین بوسه خودم را سرپا نگه میدارم. لبخند ریزی مینشیند روی صورتش. حتما او هم مثل من دلش میجوشد. کولهی سنگینش را میگیرم تا یکی یکی دستهایش را از بندهای آن عبور دهد و روی شانههایش بیندازد.
- مامان جان کیفت سنگینه، بده بابا کمکت کنه، برات بیاره!
- نه راحته، خودم میتونم.
مردانگیاش را اینطوری به رخمان میکشد.
موقع خداحافظی سرش را برمیگرداند، موهای خرماییاش روی پیشانی میلغزد، چشمهای عسلیاش براق میشوند توی چشمهایم.
- مامان، خیلی دوستت دارم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
توی قلبم انگار چیزی کنده میشود. در را میبندم و برایش آیةالکرسی میخوانم. دلم میخواهد زمان روی همین یکی دو دقیقه بایستد و هی برگردد و تکرار شود. همیشه در این موقعیتها ذهنم توی انباری از غلیان احساسات مادرانه به دنبال ردّی از عقل و منطق میگردد. حالت کسی را دارم که بین خوف و رجاست. لحظاتی که مثل خرمالو شیرین و گَس میشوند. به خودم نهیب میزنم که خیلی دلبستهاش نشوم. نمیدانم کی؟ یا توی کدام میدان؟ یا برای لبیک به کدام ولی الهی؟ ولی میدانم تمام این هیبت کودکانهای که ذره ذره دارد رشد میکند را باید روزی پیشکش قدمهای مردی کنم که جهانی چشمانتظارش هستند. غرق میشوم توی ۲۴ ساعت گذشته.
زمان را روی دور تند گذاشتهاند. ضربان قلبم را احساس میکنم، خون فرماندهان حزبالله در هم آمیخته، جبههی حق دارد از پیچ تندی عبور میکند. رژیم منحوس وحشی شده. همه جا را زیر گلوله و آتش گرفته. شمارش گلهایی که از مسلمین پرپر میکند سخت شده. تصاویر مویههای مادران غزه اشک را هل میدهند روی گونهام. پریشب مقر فرماندهی حزبالله را با بمب سنگرشکن زده اند. اسرائیل غاصب دارد برای زنده ماندن دست و پا میزند. صدای «سَنَنتَصِر» میپیچد توی پستوهای ذهنم. شب تا صبح شبکههای اجتماعی را زیر و رو کردهام. آسمان هم مثل شب مفقود شدن رئیس جمهور شهید ابر دارد و میبارد. با تمام وجودم مدام تکرار میکنم: «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفرج...»
این ذکر مثل مادری مهربان تمام وجودم را در آغوش میگیرد.
نور رعد و برق لحظهای همهجا را روشن میکند و غرش آسمان هوار میشود روی در و دیوار خانه. صدای قدمهای مرد را زیر قطرههای باران پاییزی میشنوم. صدای رجزهای حیدری را که آمیخته با نوای رقص و فرود ذوالفقار. نالهی مرحب ملعون بلند میشود. جان میگیرم. تمام زیباییهای سخت مادری را باید یکجا به تماشا بنشینم؛ مثل مادر وهب. ساعت پیشکشی نزدیک است... .
#لیلا_سادات_هاشمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#هیچ_چیز_سر_جایش_نبود
باورم نمیشد بعد از آن همه رجزخوانی، پایش را داخل کلاس بگذارد. همین که راضی شد به شرط حضور من در حیاط، در کلاس بماند کورسوی امیدی در دلم روشن شد.
هرروز در چهارگوشهی حیاط مدرسه، صندلی پلاستیکی را جابجا میکردم تا هم از تابش مستقیم خورشید و داغ شدن در امان باشم و هم در هر زنگ تفریح، در تیررس نگاه نگران علی بمانم. زنگ تفریحها، بچهها آنقدر زیر چتر آفتاب از سروکلهی هم بالا میروند که از سر و صورتشان آب میچکد. گاهی زیر چشمی خندیدن و خوردن و کَلکَلهایش را دنبال میکردم؛ هردو نقشمان را خوب بازی میکردیم. من شده بودم یکی از اجزای حیاط مدرسه، او هم شده یکی از بیست دانشآموز کلاس اولی.
روند عادت کردن به مدرسه آنقدر کند پیش میرفت که برای هفتهی دوم باید تدبیری میکردم، لااقل گرما کمتر آزارم دهد. شنبه صبح، خنکترین روسری و چادر بحرینیام را پوشیدم. حال و روزم خرابِ اخبار لبنان بود اما نه به خرابی ویرانههایی که از بمبهای یک تُنی حملهی شب قبل بجا مانده بود. پاهایم مور مور میشد، دردی در استخوانهایم میپیچید. دلم به وعده انتشار فیلم سلامتی سید گرم بود، روی گرمای حیاط مدرسه هم حساب میکردم. اما نه فیلمی منتشر شد، نه خبری از گرمای سوزان بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
باران بیوقفه میبارید. هیچ چیز سرجایش نبود. صندلی پلاستیکی خیس بود، کنارِ بیشتر دیوارها سنگر خشکی برای اقامت چند ساعتهام پیدا نمیشد. خبری از هیاهوی بچهها در زنگ تفریح نبود. فقط صدای شرشر باران در گوشم میپیچید. چادرم را محکم دورم پیچیدم و برای بار هزارم به طرف گوشهی خشکی در حیاط راه افتادم. از درجا زدن در جای دو، سه متری خسته بودم ولی از دستخالی برگشتن از گروهای مجازی خستهتر.
آخرین صدای زنگ، حکم خلاصی از زندانی سرد و نمور را داشت. از بین بچههای قدونیمقد که مثل گلوله فشنگ از پلهها به داخل حیاط مدرسه شلیک میشدند، علی را دیدم. دستش را گرفتم و سرم را پایین انداختم و راه افتادم تا زودتر به خانه پناه ببرم. از دوتا گَزی که صبح خورده بودم به قاعدهی دو پُرس چلوکباب کار کشیده بودم. قدمهای کِشدارم را تند کردم تا قبل از تمام شدن شارژم به خانه برسم.
زیر باران راه رفتن را همیشه دوست داشتم اما این بار، داشتم رسما از باران فرار میکردم.
اولین باران پاییزی، من را با خودش برد به آخرین باران اردیبهشت؛ در جنگلهای کوهستانی ورزقان.
آن روز هم، از بیخبری خسته بودم و چشم به راه شنیدن خبر خوشی که هرگز نیامد!
درِ خانه را باز کردم و روی مبل کنار در، وا رفتم. پتویی دور خودم پیچیدم. وقتش بود گوشی را رها کنم و اخبار رسمی تلویزیون را دنبال کنم. «بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند...» گویندهی خبر جوری حماسی داشت پیام رهبر را میخواند که یک جانی افتاد توی وجود نفلهام. بچهها کنترل را از دستم قاپیدند و به چشم بر هم زدنی شبکه پویا جایگزین پیام رهبر شد. گرههای ذهنیام از آن «فرض» که رهبر گفت، رهایم نمیکرد. ناگزیر پناه بردم به گوشی. از فضای تنش میان طرفداران حمله نظامی در یک طرف گود و معتقدان به جهاد تبیین در طرف دیگر هم چیزی دستگیرم نشد. صفحه گوشی را قفل کردم و پرتابش کردم روی مبل. خودم هم ولو شدم کنارش و سرم را تکیه دادم به پشتی مبل. چشمهایم را بستم. کلمات توی سرم رژه میرفتند.
«همه مسلمانان»
«امکانات خود»
دیگر چطور خودم را به آن راه بزنم که منظورش به من نیست!
دستهایم را که هنوز هم سرد بودند به هم مالیدم. انگشترم توی دستم سنگینی میکرد؛ انگار دیگر نمیخواست آن تو باشد! دستهایمان که به قدس و ضاحیه نمیرسد، اما شاید انگشترهایمان بتوانند خودشان را به آنجا برسانند. باید بروم توی گروهها یک پیام بگذارم. باید کاری کنم... .
با سروصدای بچهها به خودم آمدم. گروهها پر شده بود از پیام تسلیت.
این بار هم، بیخبری به خوشخبری ختم نشد. داغ سیدی دیگر بر دلهایمان نشست.
نمیدانم تا کِی، چشمهایم، با این خبر بهانهی باریدن دارند!
#زهرا_سادات_حسینی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مشق_شب
امروز که برای مهدییار دیکته میگفتم،
به این فکر کردم که برای پر شدنِ جاهایِ خالیِ این روزها
چه درسهایی باید مشق کند...😭
#زینب_اعلامی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وَالحَمدُ_لِلّهِ_القاِصمِ_الجَّبارینَ_مُبیرِ_الظّالِمین
#خیبر_خیبر_یا_صهیون
در حملهی ما یک اثر از دیو نماند
یک خانهی سالم به تلآویو نماند
بنگر پس از سید حسن
آغاز نصرالله را...
جان تازهای به جهان دمیده شد؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
من دست میزنم با نواهای حماسی.
سجاد میگه: «دش نژن، بوگو مگ بر آمیکا.»
من میگم: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل.»
میگه: «اینجوری نه، داد بژن.»
داد میزنم.
میگه: «بسه، بسه حالا شینه بژن بوگو حشین حشین!»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#ردای_شجاعت
زیرچشمی به شعلهی زیر آرامپز نگاه میکردم. حواسم از حرفهای دوروبرم پرت شده بود. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ خیلی زیرش زیاده. میترکهها.
مادرشوهرم خندهی ریزی کرد.
ـ نه بابا هیچی نمیشه.
باز هم بحث به ترسهای من کشیده شد. یکی از مردها با صدای بلند و عصبانیتی که مختص خودش است، گفت:
- یه سری آدمها کلا ترسو به دنیا میان.
نیمنگاهی به او انداختم تا شاید از تندی حرفش کم کند. ولی نه او دیگر ادامه داد و نه من.
بار اول که فهمیدند از هر چیزی که احتمال ترکیدن دارد، میترسم، فقط تعجب کردند. اما حالا هر وقت بحثش پیش بیاید، مسخره میکنند. گاهی هم همانطور که زیرچشمی نگاه میکنند، بادکنک را تا آخرین حد باد میکنند و مثل یک بمب ثانیهای، دست یک بچه با ناخنها و دندانهای تیز میدهند.
گاهی هم گویی با یک بچه طرفند؛ برایم توضیح میدهند که این پیکنیک یا کپسول فلان است و احتمال ترکیدنش کم است.
شاید فکر میکنند ادا درمیآورم. برای همین همیشه سعی میکنم کمتر از آنچه که میترسم بروز بدهم. گاهی حتی ادای شجاع بودن را درمیآورم ولی درست وقتی که احتمال خطر بدهم خودم را لو میدهم.
خیلی وقت است که شجاع بودن برایم حسرت شده است. ضعف میکنم وقتی جایی، ذرهای شجاعت میبینم. شجاعتی که هیچکس در واقعی بودنش شک ندارد.
دلم غنج میرود برای مردی که روز جمعه، عبا و ردایش را میپوشد، قدم برمیدارد، محکم! و جلوتر از همهی مردم به نماز میایستد.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نماز_نصر
مثل فرفره میچرخیدم و خانه را سر و سامان میدادم، اگر زنده برنگردم باید برای میهمانداری آماده باشد. گلها را آب دادم، طفلکها در شلوغی رفت و آمدها تشنه نمانند. لباسهای شسته را روی بند رخت پهن کردم. ظرفهای داخل ماشینظرفشویی را توی کابینت گذاشتم و خیالم راحت شد. دیروز تولد پسرم را گرفتم و عکس خانوادگیمان را برای مادربزرگها فرستادم. در همین رفت و آمدها پسرکم را بغل میکردم و تمام تنش را میبوسیدم؛ هر بار به خدا میسپردمش. هیچوقت اینقدر برای رفتن مطمئن نبودم. وصیتم را هم به حکم عقل نوشتم اما دلم نیامد برای مادرم بفرستم، گذاشتمش کنار شناسنامههایمان.
وحید پرچم فلسطین را روی دوش پسر سه سالهمان انداخت و سوار ماشین شدیم. در مسیر حواسم به بقیهی ماشینها بود. دیدن شوق توی چشم سرنشینان، جانی به جانم اضافه میکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ماشینهایی که آراسته شده بود به پرچم ایران، فلسطین و مقاومت. پرچمهایی که در هوای ایران و در دست کودکان همین سرزمین میچرخید و معنی جدیدی از غرور و امنیت را برایم میساخت. شیشه را پایین کشیدم، با پسرکم برای بچههای داخل ماشینها دست تکان دادیم. دلم قرصتر از قبل شد. شیرینی شعر مهدی رسولی که کارزار را حواله میداد به تلآویو و نه تهران، مثل نبات تا ته وجودم را شیرین کرد، جای خنده روی صورتم چال انداخت و محکم به پشتی صندلیام تکیه دادم. ماشین را پارک کردیم. پلاستیکهای خوراکی و زیرانداز را برداشتم. وسط جمعیت رفتیم، خیابان پر بود از زن و مرد و بچه، لشکریانی از سن و سالهای مختلف. قدمهای تند و بلند برمیداشتیم و پسرم کنار ما میدوید. به اولین ورودی خانمها رسیدیم، باید از وحید جدا میشدیم، از قبل به این لحظه فکر کرده بودم، برایم شبیه وداع بود، توی خیالم به چشمانش زل زده بودم، تمام سالهای زندگی را مرور کرده بودم و قربان صدقهی قد و بالایش رفته بودم، برای تمام بدیهایم حلالیت خواسته بودم. نگاهش وقتی با تردید پرسید نماز جمعه میآیی را به یاد آوردم، نگذاشتم از دلهرهاش بگوید و محکم گفتم: «آرررههه قطعا!» دلم میخواست در آغوش بگیرمش و برای بودنمان در این راه تشکر کنم، دلم میخواست هزار حرف نگفتهام را برایش بگویم اما ترسیدم دلش پیشم بماند، خواستم پر و بالش باز باشد، دستش را محکم فشردم. وسایلمان را گرفتم و با لبخندی پر از حرف نگفته به خدا سپردمش. زودتر رفتم تا رفتنش را نبینم. انگار امروز را برای فهمیدن حال تمام زنان تاریخ که جنگ را تجربه کرده بودند زندگیکردم. خودم را میان جمعیت زنان غریبه جا کردم؛ اما چنان آشنای هم بودیم که دوری از همسر را فراموش کردم. انگار لشکری از زنان و کودکانی بودیم که دوشادوش مردهایمان تا خط مقدم آمده باشیم. همه حال هم را درک میکردیم. همینجا معنای وطن برایم تداعی شد و بهتر درکش کردم. همینجا معنای برادران دینی را عمیق فهمیدم. دست پسرم را محکمتر توی دستم گرفتم و با افتخار تا رسیدن به صف نماز قدم برداشتم.
#زهرا_جعفری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غم_نامیرا
پارسال چهارم مهرماه پدرم را از دست دادم. همه فکر میکنند وقتی کسی سن و سالی از او گذشته یا مدتی بیمار است، نزدیکان برای رفتنش آمادهاند؛ ولی برای ما اینطور نبود. اصلا اینطور نبود.
صبحی که بعد از چهل روز میخواستم بروم دانشگاه و درِ کمد را باز کردم تا یک مانتوی غیر مشکی بردارم چشمم درست نمیدید، چون پر از اشک بود.
توی راه دانشگاه گریه میکردم، بیخیال تاکیدهای مکرّر پدرم که میگفت: «برای من سیاه نپوشید و گریه نکنید! دلم نمیخواد چشماتون اذیت بشه.»
فکر میکردم لباس سیاه، من را به او متصل کرده. انگار غیر از قرآن و صدقات، این لباس سیاه نشان میداد چه شده و در دل من چه میگذرد. با خودم میگفتم اگر مثل همیشه مانتو و روسری رنگی بپوشم چه فرقی دارم با قبل؟ در حالیکه من فرق دارم؛ حالا پدر ندارم.
از آن ظهری که غرق در امواج خبرهای مردّد در مورد سید حسن نصرالله رفتم کلینیک و تا شب آنجا بودم و آخرين مُراجع به من گفت چه شده، یک هفته گذشته است.
✍ادامه در بخش دوم؛