eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
789 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکس چشمش به من می‌افتاد، نگران می‌شد آسیب ببینم. اما همچنان مصر بودم بر ادامه دادن! با جلو رفتنِ دقایق، راه شیب‌دارتر می‌شد. هوا نرم‌نرمک رو به سرما و سوز می‌رفت و مسیر پر پیچ‌ِ کوه، بیشتر خودش را می‌چسباند به پاهایم. پاهایی که فقط یک‌لایه جوراب پِنتی رویش را پوشانده بود! پاییز هنوز نفس می‌کشید که هوس کوهنوردی و یک تفریح متفاوت با دخترها به دلم افتاد. از شب قبل هر چیزی را که سرپرست گروه گفته بود آماده کرده و توی کوله جا داده بودم. آفتاب نزده، نوک‌پا نوک‌پا قبل از بیدار شدن پسرک با همسرم خداحافظی کردیم و افتادیم توی اتوبان امام‌علی و بعد اتوبان ارتش. از ماشین که پیاده شدیم، سرما از بین برگ‌های زرد و نارنجی و آسمانِ نزدیک به طلوع، لرز انداخت به تنِ من و رفقای تازه. سرپرستمان سوت شروع حرکت را که زد، تازه چشم‌هایم دید چه سوتی‌ای دادم! اولش به معصومه که کنارم راه می‌آمد گفتم. چهره‌اش کمی درهم شد: «مهدیه اذیت میشی!» حرفش را سرخوشانه جدی نگرفتم: «نه بابا چه اذیتی؟ حالا یه جوری می‌ریم دیگه.» کفش‌های اسپرت و لیزم را وقتی درآوردم که چند باری از روی برگ‌های خیس و‌ گِلی سربالایی زمین خوردم. آبشارهای کوچک و رودهایی که در مسیر بود، دخترها را شگفت زده‌ کرده بود. گوشی به دست، عکس می‌گرفتند و‌ ذوق خرج می‌کردند. دست‌هایم را سپر بلای دخترها می‌کردم تا بالا بروند. از چند جایش خراش برداشته بود و خون می‌‌آمد. عقب‌دار گروه، باتون خودش را فداکارانه دستم داد تا راه برای منی که بدون کفش، کوهنوردی می‌کردم، آسان‌تر شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نصف راه را آمده بودیم که فرمان توقف و خوردن صبحانه صادر شد. با پاهایی که فقط یک جوراب از بوته‌های تیغ و‌ سنگ‌های تیز محافظتش می‌کرد جلوی سرپرست ایستادم. چنان در سکوت سر تا پایم را نگاه کرد که وهم برم داشت. انگار که چشم‌هایش به خون نشسته باشد، در دلش آرزو می‌کرد که بتواند تمام موهایم را از تَه بکند. کمی که نشستم، تازه زیبایی کوه و منظره‌ی شهر برایم‌ مشخص شد. تهران شده بود بی‌نهایت بلوک‌ استوانه‌ای طوسی رنگ و یک میله‌ی بلند که پارچه‌ای بر فرازش رقص عشق می‌کرد. از دیدن سه رنگ و اللهِ میانش چنان سرخوش شدم که عزت در تمام وجودم قد کشید. حتی اگر تمام‌ هدفم دیدن این منظره با پای برهنه بود هم ارزشش را داشت. بعد از صبحانه دوباره به راه افتادیم، اما این‌بار یکی از هم‌گروهی‌های مهربان جوراب پشمی اضافه‌اش را به من داد و راه رفتن در گِل و آب و سرما راحت‌تر شد. شاید چون به فرموده‌ی پیامبر(ص) به سختی‌های مسیر کمتر توجه کرده بودم، اتفاق بدی را جذب نکردم. «يَسِّروا وَ لا تُعَسِّروا؛ آسان بگيريد و سخت نگيريد.» سرپرست که از همه جلوتر بود، داخل یک آلاچیق رفت و اتراق نیم ساعته شروع شد. گروه نشستند و آن‌ها که زرنگ‌تر و کار بلدتر بودند چای آتشی درست کردند. سرما و بوی دودی که از سوختن چوب‌ها بلند شده بود، حالمان را جا آورد. دخترها برگ‌ها را به هوا پرتاب می‌کردند و خش‌خش‌شان را در می‌آوردند. مسیر برگشت سرپایینی بود و راحت‌تر؛ اما نه برای من با آن‌ فراموشی که در آوردن کفش مناسب به خرج داده بودم. کمی که از شیب زمین گرفته شد، صحبت‌ها رفت حول جمعه و ظهور و ایجاد تمدن اسلامی برای زمینه‌سازی‌اش. مرجان نظرش بر این بود که باید نگاه جامعه برود به آن‌جا که با نابودی ظلم و ظالم، زمینه‌های ظهور امام بیشتر می‌شود، و این دیدگاه در افراد جامعه کم است. فاطمه پیشنهاد خواندن کتاب «من مطمئنم» را داد. کوهنوردی کوتاهمان برای اولین تجربه خوب بود. دخترها هنوز سفر تمام نشده، سختی‌هایش را فراموش کرده و درخواست شرکت دوباره را داشتند. شب که پاهایم را چرب می‌کردم، توی گوشی هم دنبال کسی گشتم که تجربه‌ی پابرهنه بالا رفتن از کوه را داشته باشد. به پژوهشی رسیدم که اتفاقا پابرهنه رفتن روی خاک تاثیر مثبتی بر بدن دارد! دستی به چند تا زخم سطحی پاهایم کشیدم. ارزش نفس کشیدن در مسیر قله را داشتند. مهم شروع کردن بود، حتی بدون کفش! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«من که طلایی ندارم!» فکر می‌کردم طلاهای من صاحب عناوین شریفی هستند که خودِ خدا هم حکم می‌کند: «این‌ها را نبخشی دختر!» خیال آدم دور و بر حلقه‌ی نامزدی و انگشتر یادگاریِ مادر که نمی‌پلکد. اسمشان رویشان است. جار می‌زند که باید تا صبح ابد کنار آدم بمانند. بچه‌ها رفته بودند مدرسه. ستون نور نجیبی از لای پرده افتاده بود گوشه‌ی پذیرایی. توی خلوت دلخواسته‌ی پهلوی گاز، چایی هِل را مزه مزه می‌کردم. بلغورهای گندم، قُل می‌خوردند و عطر امن و گرمشان را به تمام سرحدّات خانه اعزام کرده بودند. تازه، تر و تمیز کرده بودم؛ خُلق خانه بالا بود. وسط حال میزانِ آن‌موقعم یاد مردمان بی‌خلوت و بی‌سقف و بی‌دیوار و بی‌غذا افتادم؛ مردمان باداغ و بادرد و بابُمب و بادلهره. تضاد، مهیب و نامرد بود. دوباره سر و کله‌ی فکرهای طلایی پیدا شد. رفتم سراغ کمد. «من که طلایی ندارم»، چند ثانیه سرک کشید و جا گذاشت و رفت. قفل کمد را باز کردم. آخرین بازمانده‌های طلایی‌ام را از سامسونت درآوردم. همسایه‌هایشان را تکه تکه و نوبت به نوبت برای خرج‌های قلمبه فروخته بودیم. نگاهشان کردم. دلم بندشان بود و برایشان تنگ شد و سوخت. همان پای کمد بزرگداشت‌ اورژانسی‌ای برگزار کردم و تصمیم کبری را گرفتم. «حیفشونه» و «خود مقاومتم راضی نیس حلقه و انگشتر یادگاری‌ رو بدم» را زدم پس. مادر دریادلم هم اگر زنده بود، می‌بخشید. حُبّ مقاومت و جوانمردهایش پُرزورتر بود. «اونا که از همه چی‌شون گذشتن» مثل موج زد زیر بند و بساط تردید. لوله‌اش کرد و گم و گور شد. طلاها را گذاشتم توی پیاله‌ی شیشه‌ای، روی پیشخوان آشپزخانه. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌خواستم جلوی چشمم باشند تا سر فرصت ببرم «بِیت» و تحویل بدهم. چه بهتر که به هوای پویِش، سری هم به اقلیم طاهرِ بِیت می‌زدم. بچه‌ها که برگشتند از رازِ پیاله پرسیدند. گفتمشان. چشم‌هایشان گرد شد و ابروهایشان بالا رفت: «وای مامان انگشتر عزیزجونم میخوای بدی؟» زود روی پله اول منبر نشستم و صغری-کبری‌هایم را چیدم. قانع شدند. شب که همسرم آمد خبردارش کردم. گفت: «هر کار دلت می‌خواد بکن. مال خودتن. فکر خوبی کردی.» خورشید می‌آمد و می‌رفت و پیاله سر جایش بود. نمی‌رسیدم تا بِیت بروم. بالاخره تسلیم شدم. محموله را توی کیفم گذاشتم تا به کارگزار مخصوصمان بدهم؛ طلاهای دوست و آشنا را روی هم می‌کرد و به بیت می‌بُرد. برای انگشترها هیجان‌انگیز بود. روی صندلی، عقب کیفم لم داده بودند و این‌ور و آن‌ور می‌رفتند. حالا جلوی چشمم هم نبودند و ازشان غافل می‌شدم. یک‌بار حتی چند ساعت پیشِ کارگزار بودم ولی با طلاها برگشتم خانه. باز فرستادمشان توی پیاله. انگار دست غیبی‌ای می‌آمد وسط و راهم را می‌بست. یک روز پای صحبت‌ خانمی بودم که با اهالی «ضاحیه» ارتباط دارد. ساکنین آنجا اقرار کرده بودند که مهم‌ترین نیازشان نیاز مالی‌ست. تعبیر شاعرانه‌اش هم این بود که: «هدیه‌ و کمک خاله و عمه سرِ بزنگاها می‌رسه و تموم می‌شه. اما حمایت مادر، همیشگیه. بیاین برای مقامت، مادری کنیم.» فکر جدیدی فکرهای قبلی را عقب زد: «این دو قلم طلارَم میدم می‌ره. دست من برای کمک، خالی میشه ولی کارای مقاومت تموم نمیشه.» شب، همسرم رسید و چشمش به طلاهای کِز کرده توی پیاله افتاد. خط‌های محو پیشانی‌اش معلوم شدند. - اینا که هنوز هستن! گفتم که نقشه‌ی تازه‌ای دارم. که دلم می‌خواهد پشت جبهه پشتیبانی کنم. که کارم مستمر باشد. که طلاها را می فروشم و سرمایه‌ی کاری می‌کنم. سودش هر چه شد، باشد مال مقاومت. ماه به ماه و صددرصد. - باریکلا. برو دنبالش. - بلدی می‌خواد! دوندگی داره. زمین خوردن داره. جا می‌خواد! - بلدی که همه اولش بلد نبودن. جام که همین خونه‌. - تو سختت نیست؟ - نه. کار مقاومته. فردا صبح اول وقت با رفیقم رفتم طلافروشی. ماجرایمان با مقاومت را گفتم. - آقا میشه عقیقشو سالم در بیارین؟ - فِک نکنم. وقتی می‌خوایم از رکاب جداش کنیم معمولاً می‌شکنه. دلم خالی شد. انگشتر عقیق تا نفس آخر، مونس مادرم بود. روزی چندبار به عقیقش زُل زده بود. گرمای انگشتش توی سردی فلز خزیده بود و هُرمِ دم و بازدمش رویش نشسته بود. دلم را قرص گرفتم و از عقیق کندم و زدیم بیرون. روضه‌ی حضرت زهرا(س) داشتیم. مهمان‌ها رفته بودند. چند تا یارِ جانی مانده بودند برای کمک. قاشق و بشقاب‌های ته‌گود را شستند. آشپزخانه را سر و سامان دادیم. یک سینی از چایی روضه ریختم و گذاشتم وسط حلقه‌ی مهمان‌هایم. صورت‌هایشان بشاش و راضی بود. دلم را یک‌دله کردم و حرفم را گفتم. - وای خیلی خوبه! - نگار زود شروع کن! محفل، گرم شده بود. بچه‌ها ذوق داشتند. دست‌هایشان را پایین و بالا می‌بردند و نظر می‌دادند. گفتم که هنوز سردرگمم. بی‌تجربه‌ام. چه‌ کاری بکنم را نمی‌دانم! درجا هَل مِن ناصرم را گرفتند. - ما کمکت می‌کنیم. - من تجربه فروش اینترنتی دارم. - خودم باهات میام خرید. دسته دسته طرح و خاطره می‌جوشید. سر پوشاک و ملزومات مادر و کودک همدل بودیم و تصویب شد. دفتر و خودکارم را آوردم و کارها را فهرست کردم. فردا راه افتادیم دنبال جنس. گرم کار و بار تدارکات و مخلفاتش بودیم که آقای طلافروش گفت بیایید نگینتان را ببَرید! - من با چَن تا از همکارام مشورت کردم. همه گفتن امیدی به سالم موندن عقیق نیست. قبل از جدا کردن، گفتم خدایا اینا به خاطر مقاومت از یادگاری عزیزشون گذشتن. عقیقشونو به خودت سپردم. دعای مرد، مثل مقاومت، مخلصانه بود. نگین، سُر و مُر و‌ گنده از رکاب در آمده بود و توی جعبه نشسته بود؛ رزق بی‌گمان. کار گروهی، مبارک است. جلو می‌رود. کانال فروش را هم زدیم. می‌خواستیم پشت و پناه مقاومت باشیم، اسمش را گذاشتیم «ظَهیر». خدا کند نهر نازک ما رود نیل و فرات بشود و به اقیانوس جبهه‌ی حق بریزد. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم؛ همین هم شد. تمامِ روز روی تخت، مچاله افتاده بودم و به خودم می‌پیچیدم. اما الان حالم بهتر است. نشسته‌ام پشت میز تا کمی کتاب‌ بخوانم. کتاب برایم مثل مسکّن است. اگر بتوانم با قصه همراه شوم کم‌تر فکر و خیال می‌کنم. تلاش می‌کنم ذهنم را جمع ‌کنم. اما به خط سوم که می‌رسم دوباره مرغ خیالم پر می‌کشد. از خودم می‌پرسم «می‌توانست از این سخت‌تر باشد؟» بلافاصله و بدون تردید پاسخ می‌دهم «حتما می‌شد!» مثلا اگر خانه‌ام شهرستان بود و محل درمان تهران؛ مثل خیلی از کسانی که همین الان در اتاق‌های کناری بستری‌اند. مثلا اگر مادرم در شرایطی نبود که خیالم از بچه‌ها راحت باشد. اگر شرایط مرخصی طولانی‌مدت را نداشتم. اگر تنها بودم و خانواده‌ای نبود که ساعت به ساعت حالم را بپرسد. اگر شرایط مالی سخت‌تری داشتم. اگر ... . بعد فکرم‌ پرواز می‌کند به دورترها؛ اگر مادری فلسطینی بودم که همسرم در جنگ بود. اگر مادری لبنانی بودم که نمی‌دانستم زیر آوار، فرزندانم زنده هستند یا نه! اگر توی دود و جنگ و موشک‌باران، پاره‌های تنم را گم کرده بودم. اگر توی کمپ جنگ‌زده‌ها طفلانم گرسنه بودند و دست من خالی! اگر عزیزانم توی آغوشم جان می‌دادند و کاری از من برنمی‌آمد. اگر می‌دانستم دیگر نه خانه‌ای مانده و نه خانواده‌ای... . امشب بهانه‌های بزرگتری دارم برای اشک. صورتم خیس می‌شود از خیال مادرانی که، مثل من خیالشان از امنیت عزیزانشان راحت نیست. مادرانی که مثل من امید ندارند به صبحی که همه‌چیز تمام شود و پاره‌های تن‌شان را در آغوش بکشند؛ مادران داغدار، مادران جنگ‌زده، مادرانی که وجودشان تا ابد به دلتنگی گره خورده است. #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] ساعت حدود هشت شب است، ولی حس می‌کنی از نیمه‌شب گذشته. بخش در سکوت عمیقی فرو رفته و همه‌جا تاریک است. من دوباره پشت میز فلزی اتاق، زیر نور کم‌‌رمقِ زردرنگ، چشم دوخته‌ام به خطوط در هم فرو رفته‌ی کتاب. برعکسِ تجربه‌های قبلی‌ام از بیمارستان که تا صبح مدام پرستار و نیروهای خدمات رفت و آمد می‌کردند و خبری از خواب نبود، این بخش همیشه در سکوت است. حتی صبحانه را همراه شام از دریچه کوچک دیوار می‌فرستند تو، که کم‌تر به اتاقت نزدیک شوند. نه خبری از پرستار و دستگاه فشارش است، نه نیروهای خدماتی؛ تویی و درِ بسته و سکوت. تمام امروز به درد گذشت. صبح با درد شدید گلو و گوش‌هایم از خواب‌ بیدار شدم. کم‌کم راهِ گلویم بسته شد و درد توی استخوان‌هایم پیچید. آن‌قدر که یادم رفت چقدر دلتنگم! اگر بخواهم صادق باشم آن‌قدر بی‌حال بودم که کم‌تر یاد خانه و بچه‌ها افتادم. ناله‌های بی‌امان هم‌اتاقی میانسالم هم مزید بر علت شده بود تا سردرد شدید هم به دردهایم اضافه شود. روز اول گفته بودند امروز، سخت‌ترین روز است و از عصر رو به بهبودی خواهم رفت. ✍ ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1583 ساعت حدود هشت شب است، ولی حس می‌کنی از نیمه‌شب گذشته. بخش در سکوت عمیقی فرو رفته و همه‌جا تاریک است. من دوباره پشت میز فلزی اتاق، زیر نور کم‌‌رمقِ زردرنگ، چشم دوخته‌ام به خطوط در هم فرو رفته‌ی کتاب. برعکسِ تجربه‌های قبلی‌ام از بیمارستان که تا صبح مدام پرستار و نیروهای خدمات رفت و آمد می‌کردند و خبری از خواب نبود، این بخش همیشه در سکوت است. حتی صبحانه را همراه شام از دریچه کوچک دیوار می‌فرستند تو، که کم‌تر به اتاقت نزدیک شوند. نه خبری از پرستار و دستگاه فشارش است، نه نیروهای خدماتی؛ تویی و درِ بسته و سکوت. تمام امروز به درد گذشت. صبح با درد شدید گلو و گوش‌هایم از خواب‌ بیدار شدم. کم‌کم راهِ گلویم بسته شد و درد توی استخوان‌هایم پیچید. آن‌قدر که یادم رفت چقدر دلتنگم! اگر بخواهم صادق باشم آن‌قدر بی‌حال بودم که کم‌تر یاد خانه و بچه‌ها افتادم. ناله‌های بی‌امان هم‌اتاقی میانسالم هم مزید بر علت شده بود تا سردرد شدید هم به دردهایم اضافه شود. روز اول گفته بودند امروز، سخت‌ترین روز است و از عصر رو به بهبودی خواهم رفت. ✍ ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همین هم شد. تمامِ روز روی تخت، مچاله افتاده بودم و به خودم می‌پیچیدم. اما الان حالم بهتر است. نشسته‌ام پشت میز تا کمی کتاب‌ بخوانم. کتاب برایم مثل مسکّن است. اگر بتوانم با قصه همراه شوم کم‌تر فکر و خیال می‌کنم. تلاش می‌کنم ذهنم را جمع ‌کنم. اما به خط سوم که می‌رسم دوباره مرغ خیالم پر می‌کشد. از خودم می‌پرسم «می‌توانست از این سخت‌تر باشد؟» بلافاصله و بدون تردید پاسخ می‌دهم «حتما می‌شد!» مثلا اگر خانه‌ام شهرستان بود و محل درمان تهران؛ مثل خیلی از کسانی که همین الان در اتاق‌های کناری بستری‌اند. مثلا اگر مادرم در شرایطی نبود که خیالم از بچه‌ها راحت باشد. اگر شرایط مرخصی طولانی‌مدت را نداشتم. اگر تنها بودم و خانواده‌ای نبود که ساعت به ساعت حالم را بپرسد. اگر شرایط مالی سخت‌تری داشتم. اگر ... . بعد فکرم‌ پرواز می‌کند به دورترها؛ اگر مادری فلسطینی بودم که همسرم در جنگ بود. اگر مادری لبنانی بودم که نمی‌دانستم زیر آوار، فرزندانم زنده هستند یا نه! اگر توی دود و جنگ و موشک‌باران، پاره‌های تنم را گم کرده بودم. اگر توی کمپ جنگ‌زده‌ها طفلانم گرسنه بودند و دست من خالی! اگر عزیزانم توی آغوشم جان می‌دادند و کاری از من برنمی‌آمد. اگر می‌دانستم دیگر نه خانه‌ای مانده و نه خانواده‌ای... . امشب بهانه‌های بزرگتری دارم برای اشک. صورتم خیس می‌شود از خیال مادرانی که، مثل من خیالشان از امنیت عزیزانشان راحت نیست. مادرانی که مثل من امید ندارند به صبحی که همه‌چیز تمام شود و پاره‌های تن‌شان را در آغوش بکشند؛ مادران داغدار، مادران جنگ‌زده، مادرانی که وجودشان تا ابد به دلتنگی گره خورده است. #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_عشق،_پسر بی‌اراده دستم خورد روی فلشِ رو به پایینِ وسط عکس و در کسری از ثانیه از حالت تار به وضوح رسید؛ زنی در رفح که بعد از همسرش، دوقلوهایش شهید شده بودند! صفحه گوشی را خاموش کردم و خودم را توی قاب آیینه‌شده‌اش دیدم. کمی زل زدم توی چشم‌هایم و ردّ اشک‌هایم را دنبال کردم. «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود!» گوشی را گذاشتم روی لبه‌ی بالایی کتابخانه، شناسنامه‌ام هم همان‌جا بود. لای ورق‌های کرم‌قهوه‌ای‌اش به صفحه فرزندان که رسیدم باز خود به خود چشم‌هایم روی آن نام پسری که آن‌جا نوشته شده خیره ماند. دیدنش باز چشمانم را تار کرد. از مادری‌ام دیگر تنها همین یک سند برایم مانده و حسرت‌های فراوان و تَرَک‌های پوستی! روحم رشد کرده ولی شکننده شده، آن‌قدر که همیشه از زیر بارِ دیدن و دنبال کردن اخبار زنان و کودکان فلسطینی در می‌رفتم. می‌ترسیدم مثل حالا گیر بیفتم. حالا که این قاب، آیینه شد، خودم را دیدم وقتی که پسرم را در آغوش گرفتم، خیره نگاهش کردم، در حالی‌که به اشک‌هایم التماس می‌کردم صورتِ آرام و بی‌جان پسرم را تار نکنند تا خوب به‌خاطر بسپارمش. همسرم پایین پایم زانو زد. بدون این‌که جهت نگاهم را تغییر بدهم، گفتم: «جنازه‌ی بچه‌م تو بغلمه ولی چطور من جون نمیدم؟!» دستش را که جان محکم فشردن نداشت روی دستم سُر داد. سرش را پایین انداخت و شانه‌هایش‌ به لرزه افتاد.‌ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دنیا در آن لحظه برایم به آخر رسیده بود، اما اعتقاد تو از جنس چیست که همسرت را از دست دا‌ده‌ای، فرزندانت را به خاک سپرده‌ای و هر لحظه در هراسی، اما دنیایت در فلسطین ادامه دارد؟! تو را مقابل دوربین خبرنگاران تصور کردم. کمر خمیده‌ات راست شد! غرّا و با صلابت از پیروزی و آرمان‌هایت حرف زدی طوری که انگار هیچ مصیبتی ندیده‌ای. من از تو فاصله دارم، اما این حالتِ بی‌رمقِ تکیه‌زده به سرِ طفلت را خوب می‌شناسم. وقتی دیگر جان گریه کردن نداشتم، یک لحظه، سخت پسرم را فشردم و جمله‌ی آخرِ حاج حسین یکتا در تماس شب قبلش با همسرم تسکینم داد: «مگه نمی‌خواستی پسرت سرباز امام زمان(عج) بشه؟! پس بسپرش به امام زمان(عج)، بگو مال خودتونه… .» شناسنامه را گذاشتم کنار گوشی. پاهایم را کشاندم سمت آشپزخانه. آب‌پاش زرد کوچک را تا آن‌جا که ظرفیت داشت پر کردم. گل‌های صورتی پشت پنجره تشنه بودند. وقتی دیگر مادرِ پسرت نباشی هم می‌توانی آرمانت را بلندتر از خانه‌ات بکاری؟ (س) در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخال‌هایشان به گوش رسد!». عبارت «تبرّج جاهلیت» روی تخته کلاسمان خودنمایی می‌کرد و خانم حامی، همان‌طور که یک ‌دستش روی پشتی صندلی و دست دیگرش قفل شده دور کتابِ روی میزش بود، گردنش را نود درجه سمت ما چرخانده و پاهایش را روی زمین کلاس کشیده بود. داشت توضیح می‌داد که شنیدن صدای پاهای زنان، برای مردان چیز خوشایندی است. من نگاهم به مچ پاهایش بود. داشتم خلخال را روی پاهایش تصور می‌کردم و لباس زنان عرب را تنش می‌کردم. خانم حامی با آن تیپ توی کوچه‌های مکه و‌ میان خانه‌های بر سنگ بنا شده‌ی آن قدم برمی‌داشت و‌ با هر قدمش صدای برخورد آویزهای خلخال سنگین و بزرگش توجهی را به سمتش جلب می‌کرد. توی همین تصورات بودم که صدای زنگ مرا به مدرسه بازگرداند. خاله سیما دستم را می‌کشید از این مغازه به آن مغازه. توی ویترین‌ها که امیدی نبود، باید سرت را می‌کردی توی مغازه، صبر می‌کردی آقای طلافروش نگاهت کند، بعد می‌پرسیدی: «ببخشید خلخال دارید؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اکثرا می‌گفتند: «نه!» بعضی می‌پرسیدند: «چی؟» و ما باید توضیح می‌دادیم که: «پابند!» و بعد دوباره: «نه!» آن وسطها بعضی‌ها یک سینی مخملی از پابندهایشان جلویت می‌گذاشتند و می‌گفتند: «بله، اینا رو داریم!» تازه آن‌وقت بود که من و خاله می‌رفتیم توی مغازه و خلخال‌ها را چک می‌کردیم. باید هم خوشگل می‌بودند، هم ‌از نظر قیمتی حدود قیمت یک سکه‌ی طلا را می‌داشتند (که آن موقع یک میلیون تومان بود) ‌و هم آویزهایی که بهم بخورند و صدا بدهند! این آخری کار را خراب کرده بود. خاله سیما کوله‌پشتی کوچکی روی کولش داشت و با تیپ مانتوی اداری و مقنعه‌ی مشکی‌اش، مستقیم از وزارت‌خانه آمده بود. من هم چادر‌ به بغل و بطری آب به دست، خودم را با مترو به راسته زرگرها رسانده بودم. هیچ کدام از پابندها ویژگی‌ آخر را نداشتند و هرچه من به خاله اصرار می‌کردم که اصلا کادو لازم ‌نیست، زیر باز‌نمی‌رفت. - اصلا بذار عروسی دایی رو بری بیای، بعد اگه پولی برات موند میایم می‌خریم! - دیوانه من صبح عروسی تو از فرانسه برمی‌گردم، کی وقت کنم طلا بخرم؟ - آخه اصلا کی گفته بخری؟ من همین دستبندی که پارسال خریدمو می‌دم، سر عقد بهم بده باهاش عکس بگیریم! - خفه! فقط بیا زودتر‌ بگردیم من قول دادم تا قبل جلسه ساعت دو برگردم. - علی آقا از صبح شصت بار پیام داده نذار خاله‌ت چیزی بخره! - جفتتون بیخود کردید! من خاله بزرگترتونم باید به حرف من گوش بدید! تقریبا به انتهای راسته‌ی زرگرها رسیده بودیم و خبری از خلخال صدا درآورِ تودل‌برو نبود. داشتم ته‌مانده‌ی بطری آبم را می‌خوردم و فکر می‌کردم عجب خبطی کردم بودم که قبلا به خاله گفته بودم عاشق داشتن خلخالی هستم که موقع راه رفتن صدا بدهد! خب من چه می‌دانستم وسط بحبوحه‌ی عروسیِ هم‌زمان من و دایی، یادش می‌افتد باید برای من همان طلایی ‌را بخرد که چند سال پیش برایش گفتم دوستش دارم. خاله رفت توی مغازه و من از پشت ویترین نگاهش می‌کردم. اصلا چرا پابند دوست داشتم؟ دلم می‌خواست توی خانه جلب توجه کنم! از همان تبرج‌های جاهلیتی که خانم حامی گفت بیرون خانه مجاز نیست. لابد با صدا راه رفتن توی خانه چیز‌ خوبی‌ست! خاله برایم دست تکان داد که بروم تو! داخل شدم و سلام کردم، سینی پابند‌ها جلوی خاله محیا بود. یکی را با دو دستش بالا آورده بود و جوری جلوی صورتش گرفته بود که مثل بند ‌رختی کوچک زیر بار سنگینی آویزهای لوزی‌گونه‌اش، انحنا پیدا‌ کرده بود. تا دیدم فهمیدم سنگین است. پرسیدم: «وزنش چقدره؟» خاله خلخال را تکان داد و صدای جرینگ‌جرینگ لوزی‌هایش که پشت سرهم آویزان شده بودند، درآمد. درست همان صدایی که فکر می‌کردم را داشت. -تو کاریت نباشه! دوسش داری؟ رو به آقای طلافروش پرسیدم: «ببخشید کجاییه؟» -کار ایتالیاس خانم،‌ حرف نداره! رنگ از صورتم پرید! خاله از پایین پیش‌خوان، نیشگونم گرفت و پرسید: «خب اینو آخرش با تخفیف حسابی به ما چند می‌دین؟» -این‌کار وارداتیه، اُجرت‌‌بالاست، من نمی‌تونم زیاد تخفیف بدم روش! بعد خلخال را از دست خاله گرفت، اعداد رویش را خواند، ماشین حسابش را درآورد، دو سه تا عدد در هم ضرب کرد و با هم جمع زد و دست آخر گفت: «دیگه نهایتش براتون درمیاد یک و‌ نهصد!» دهانم را باز کردم بگویم «نه، ممنون ما بودجه‌مون نصف اینه.»، خاله محکم با پایش کوبید روی پایم و گفت: «آقا من یه کارمندم، اومدم برای خواهرزاده‌م کادوی عروسی بگیرم...» دوست نداشتم خاله‌ی مجردم برای عرو‌سی من این‌قدر هزینه کند، اما فعلا چاره‌ای هم نبود. فکر کردم اگر این را خرید، وقتی رفتیم خانه دستبند رزگلدی‌ که پارسال با جمع کردن پول‌توجیبی‌هایم خریدم را بهش بدهم. خاله رو‌ به من کرد و پرسید: «خاله‌جان، واقعا اینو ‌پسندیدی؟» نمی‌توانستم دروغ بگویم: «بله!» او کارتش را درآورد و داد به صاحب مغازه! و من خودم را می‌دیدم که با پابندم راه می‌روم و صدای‌ راه رفتن خودم را توی خانه می‌شنوم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ سیدحسن شهید می‌شود. تلویزیون هنوز تصاویر بمباران ضاحیه را نشان می‌دهد. جنگ صهیونیست‌ها با لبنان رسما شروع می‌شود. توی گروه‌های مختلف پیام جمع کردن پول می‌آید. دوست دارم من هم در پُرتر کردن دست ولیّ مسلمین سهیم ‌باشم. این حداقل کاری‌ست که می‌توانم برای جبهه مقاومت بکنم. اما ته حسابم خالی است. چیزی برای واریز کردن ندارم. به طلاهايم فكر می‌كنم، اما طلای اضافی هم ندارم! براى خرید ماشین همه را رد کرده‌ام! تصاوير بمباران بيروت تمام نمي شود. هرچند صدای بمب‌های منفجر شده در ضاحیه از تلویزیون پخش نمی‌شود، اما توی گوش من صدایشان می‌پیچد. صندوقچه‌ی تقریبا خالی طلاهایم را باز مي كنم، خلخال‌ سنگینم آن وسط نشسته. برش که می‌دارم از سنگینی‌اش لذت می‌برم. می‌گذارم کف دستم و می‌اندازمش بالا. جرینگ کنان پایین می‌آید. صدای آشنای جرينگ كردنش دوباره توی خانه می‌پيچد. چقدر دوستش دارم. جلب كردن توجه‌ها را دوست دارم. با صدا كردنش توی خانه می‌توانم تبرّج كنم. دوباره توى دستم نگاهش مى‌کنم. من دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اين‌بار نه توی خانه، كه در کوچه‌های لبنان. دلم می‌خواهد صدای تبرّجم‌ بپیچد توی گوش صهيونيست‌ها. می‌خواهم بشنومشان؛ صدای بمب‌هایی را که قرار است سربازهای گولانی با آن‌ها به هلاکت برسند. یا صدای قاشق و چنگال‌هایی را که از غذا پر می‌شوند. دوباره می‌اندازمش بالا. صدایشان می‌آید. #ز._ش. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#صدای_خلخالم «نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخال‌هایشان به گو
پادکست جان و جهان_ صدای خلخالم.mp3
17.12M
و من خودم را می‌دیدم که با پابندم راه می‌روم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه می‌شنوم. . . . دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما این‌بار نه توی خانه، که در کوچه‌های... . نویسنده: #ز._ش. گوینده: تنظیم و تدوین: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مراسم تمام شده بود و جمعیت در حال خروج از درب‌های حسینیه بود. اول گل‌های ریز روی چادرش توجهم را جلب کرد و بعد پسربچه‌ی چشم‌آبی‌اش‌. هنوز از جایش بلند نشده بود. به ستون تکیه‌ زده بود و قرمزی چشم‌هایش خبر از گریه می‌داد. رنگ‌ پوستش تیره و لک‌دار بود. انگار چیزی مرا به سمت او می‌کشاند. دلم می‌خواست قصه‌اش را بدانم. کنارش زانو زدم و گفتم: «عزیزدلم، چه چشمای نازی داره! ماشاءالله. شما از کجا دعوت شدین به این دیدار؟» گفت: «ما اهل ایل قشقایی هستیم.» دستان زحمت‌کشش که حالا پسر یک‌ساله‌اش را در آغوش می‌کشید گواه حرفش بود. پرسیدم: «پس از راه خیلی دور اومدین، سخت نبود با بچه‌ی کوچیک؟!» با لهجه‌ی شیرینش جواب داد: «سخت که بود، ولی ارزشش رو داشت، خیلی ارزش داشت.» گفت و چشمانش دوباره بارانی شد... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
جلسه هنوز به طور رسمی شروع نشده بود. دخترها به ترتیب آمدند و جلوی جایگاه ایستادند. نگران مرتب بودن روسری‌های‌شان بودند. یکی یکی از مربی‌شان تایید می‌گرفتند. از دختر چشم و ابرو مشکی باوقاری پرسیدم: «شما چند سالتونه؟» چشم چرخاند سمت مربی‌شان؛ خانم جوانی که منتظر بود فرمان شروع سرود را بدهد. دخترک همان‌طور که دست‌هایش پایین بود هشت تا از انگشت‌هایش را نشانم داد. پرسیدم: «اجازه ندارید صحبت کنید؟» چشم‌هایش را روی هم گذاشت. دلم ضعف رفت برای قانون‌پذیری‌اش؛ سراپا گوش و چشم بودند برای مربی‌شان. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
! هوا گرگ و میش بود و سرد. با تعدادی از خانم‌ها که اغلب سر و دهان‌ را با شالِ بافت پوشانده بودند وارد حیاط شدیم. خدّام با مقنعه‌های صورتی یک‌دست و پرهای غبارروبیِ هم‌رنگ آن، با چند متر فاصله ایستاده بودند، با چشم‌هایی که می‌خندید. حال کسی را داشتم که روی ابرها راه می‌رود، یا مثل روحی که توی خواب سبکبال شده و با سیل جمعیت از این‌سو به آن‌سو هدایت می‌شود. صفی که هفت، هشت دور زده بود را بعد از حدود دو ساعت طی کردیم و بعد از برداشتن شیر و کیک از روی میزهای پذیرایی، تفتیش بدنی شدیم و رسیدیم به نقطه‌ی عطف امروز. خادمی با لبخند، ورودم را به حسینیه خوش‌آمد گفت و من شدم شبیه زائران سر‌ تا پا خاکی اربعین، که بعد از گذشتن از هزار و خرده‌ای عمود، تا می‌رسند بین‌الحرمین، زانو می‌زنند. توی حسینیه چرخیدم تا جایی را پیدا کنم که از آن فاصله بتوانم یک قاب کامل از چهره‌شان را تا آخر دیدار ببینم. سمت راست، پشت ستون‌ها، به جایگاه دید نداشت. سمت چپ هم مملو از جمعیت بود. چند متر بالاتر از پای در، منتها الیه وسط جایگاه ایستادم و صندلی خالی‌شان را ورانداز کردم‌. همان‌جا دو زانو نشستم تا قدّم بلندتر شود و بتوانم راحت‌تر، تماشایشان کنم. اگر هم آنجا می‌ایستادم، روبروی جایگاه بودم و یک نظر نگاهشان می‌کردم و همین برایم کافی بود. سیل جمعیت بلند شد و صدای «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده»، مثل موجی مرا با خود جلو برد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بین دست‌های بالا رفته، دستم را به سمتشان تکان دادم و با بقیه هم‌نوا شدم. موج جمعیت جابجا شد. سرم را این‌طرف و آن‌طرف بردم و از بین چادرهای مشکی، به اندازه‌ی چند ثانیه، چهره‌ای را دیدم که سراسر نور بودند، با عبای قهوه‌ای و دستان پدرانه‌ای که بر سرمان می‌کشیدند. دوباره جمعیت از چپ و راست به هم دوخته شدند و آن دریچه‌ی نور را پوشاندند و من ماندم و اشک‌هایی که از دیشب، دنبال همین چند ثانیه بودند تا سر‌ریز شوند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بسیار دورتر از جایگاه آقا، تقریبا انتهای حسینیه، اما دقیقا روبروی صندلی‌شان جایی برای خودم جور کردم و‌ نشستم. شروع به گپ و گفت با اطرافیان کرده بودم که یکهو همه پریدند هوا. فهمیدم آقا وارد شده‌اند. کیسه‌ی لقمه و دستمالم‌ را از زیر پای مردم برداشتم و بلند شدم. آن‌قدر سرعت به‌خرج دادم که بتوانم لحظه‌ای عبورشان را ببینم، اما جمعیت مثل موج دریا به جلو هُلم داد. می‌دانستم این موج چند لحظه دیگر بر‌خواهد گشت و دیگر معلوم نیست بتوان نشست. همان هم شد. وقتی موج به عقب برگرداندمان و سعی کردم بنشینم، روی پای خانمی بودم که فرزند چندماهه‌ای روی شانه داشت. دوستش هم روی پای من! بچه‌ی چندماهه در بغلش را که دیدم با خودم گفتم: «آخه چرا با بچه کوچیک اومده اینجا؟!!» خیلی زود با هم دوست شدیم. تا پایان مراسم سه‌تایی جا عوض می‌کردیم و نوبتی روی دو کُنده‌ی زانو می‌نشستیم. فهمیدم امیرمهدی ششمین فرزندش است و سومین پسر. این آخری را به فرمان آقا آورده بود و هرچند دقیقه یک‌بار روی دست بلندش می‌کرد و نشان آقایش می‌داد؛ می‌خواست پیش‌کشی‌اش را به نگاه آقا برساند. عجب پیش‌کشی هم بود! شیرین و خوش‌خنده! با لپ‌هایی قرمز و چشم‌هایی که آینده‌ای روشن در آن می‌درخشید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1593 امروز صبح هم‌چنان با گلودرد شدید بیدار شدم. بیدار که چه عرض کنم! تمام شب ناله‌های هم‌اتاقی‌ام اصلا نگذاشت بخوابم که بخواهم بیدار شوم. رأس ساعت شش از پیجرهای توی اتاق اعلام کردند: «بیماران عزیز، قرص‌ها درون دریچه اتاق قرار گرفته، قرص را بخورید و تا یک ساعت چیز دیگری مصرف نکنید.» بعدش دیگر خوابم نبرد. ترکیب درد شدید گلو و سردرد و خواب ناکافی باعث شده بود نتوانم از جایم بلند شوم. تمام مدت توی تخت مچاله شده بودم. امروز هوا آفتابی بود. با این‌که خط نور آفتاب روی کاشی‌های قهوه‌ای‌رنگ دیوارها افتاده، اما اتاق به شدت سرد بود. بخش هم‌چنان در سکوت کامل بود؛ سکوت محض. خانم میانسال هم‌اتاقی‌ام هم بعد از پایان شبی سخت، به خواب عمیق فرو رفته بود. نه نای کتاب خواندن داشتم، نه حتی گوشی دست گرفتن. چند ساعت بعد توی پیجرها اعلام کردند: «بیماران عزیز، لطفا دوش بگیرید و آماده شوید. هر زمان اسم‌تان را صدا زدیم به فاصله یک متر از در بایستید تا همکاران ما با دستگاه، میزان اشعه بدنتان را اندازه‌گیری کنند.» برای منِ وسواسی، دوش گرفتن در بیمارستان سخت‌ترین کار جهان بود، اما به قول مامان راهی بود که باید می‌رفتم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پس بی‌فوتِ وقت لباس‌هایم را در آوردم. این‌جا پس از هربار درآوردن لباس‌، باید مستقیما به سطل زباله‌ای که مشخص کرده‌ بودند انداخته می‌شد. لباس‌ها را توی سطل انداختم و صاف رفتم زیر دوش. پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم که اطرافم را نبینم. از فشار روانی وسواس، تمام بدنم دوباره منقبض شده بود. فورا دوش گرفتم و بیرون آمدم. نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: «آخیش! این آخرین دوش بود. ایشالا مرخص میشم و دیگه مجبور نیستم این حموم لعنتی رو ببینم.» کمی بعد توی پیجر صدایم زدند. پرستار که گانِ مخصوص سُربی به تن داشت کلید را توی قفل چرخاند و در باز شد. این‌جا تمام روز درب‌ها را قفل می‌کردند که مبادا بیمار سهوا وارد راهرو شود. دستگاه سفیدرنگ توی دستش چیزی اندازه‌ی یک جعبه‌ی دستمال‌کاغذی بود؛ مکعب مستطیل با چند چراغ قرمز روی‌ آن. دکمه را فشار داد، دستگاه را به سمت من گرفت و با دقت از پاها تا بالای سرم دستگاه را حرکت داد تا سطح اشعه را دقیق اندازه‌گیری کند. صدای بوق دستگاه هرچه بالاتر می‌آمد شدت می‌گرفت. پرسیدم: «چطور بود؟ مرخص می‌شم؟» گفت: «آره خدا رو شکر‌.» نفس عمیقی کشیدم و لبه تخت نشستم. نوبت خانم کناری‌ام بود که دم در برود. چشمانم را بستم. ذهنم رفت به سمت فرآیندی که اتفاق افتاده بود. با خودم گفتم تصور کن این دستگاه می‌توانست اشعه‌های دیگر را اندازه‌گیری کند؛ مثلا اشعه‌ی حسادتت، اشعه‌ی افکار منفی‌ات، اشعه ناراحتی‌ات و ... برای هرکدام چطور بوق می‌زد؟ مثلا فکر کن اشعه دروغ‌گویی آدم‌ها را اندازه می‌گرفتند و بعد تا به یک حد مشخص نمی‌رسید باید قرنطینه می‌شدند. یا اشعه خودخواهی‌شان، یا اشعه‌ی تیزیِ زبانشان. اشعه‌ی هر رفتاری که می‌تواند به دیگران آسیب برساند. عجب وضع خنده‌داری می‌شد. لابد بیش از نیمی‌ از مردم باید توی اتاقشان قرنطینه می‌شدند. شاید همه‌شان. شاید اگر می‌شد اشعه جنایت‌کاری را اندازه گرفت، تمام سربازان آمریکا و اسرائیل و دولت‌های متخاصم، الان توی قرنطینه‌ی ابدی بودند و جهان در صلح و آرامش بود. از افکار خودم خنده‌ام گرفته بود. با صدای پیجر به خودم آمدم. «بیماران عزیز لباس‌هایتان در دریچه قرار گرفته. لطفا آماده شوید و هرچه از لوازمتان باقی مانده دور بریزید. همراهان‌تان در حال انجام مراحل ترخیص هستند. لطفا مطابق توضیحات جلسه آموزشی، به قرنطینه‌ی خود در منزل ادامه دهید و مراقب سلامت اطرافیانتان باشید. امیدواریم همیشه شاد و سلامت باشید.» آماده شدم و هر آنچه از لوازمم مانده بود توی سطل انداختم و منتظر شدم. چند دقیقه بعد صدایم زدند و قفل در را باز کردند. انتهای راهرو درِ فلزی کوچکی بود که مستقیما راهرو را به حیاط متصل می‌کرد. باید ماشین شخصی فقط با یک راننده، با رعایت پروتکل‌های خاص تو را به منزل می‌رساند. همسرم منتظرم بود. درست شبیه آزادی از زندان بود. با عجله ماسکم را بالا کشیدم و توی ماشین نشستم. خوشبختانه مسیر خلوت بود و خیلی زود به خانه رسیدیم. اتاق را از قبل آماده کرده بودم. یک دست رختخواب، چند لباس و لوازم شخصی‌ام را آن‌جا قرار داده بودم که مجبور نباشم به جایی دست بزنم. مرحله دوم آغاز شد؛ قرنطینه توی خانه‌ی سوت‌وکوری که نه صدای خنده‌های زهرا در آن می‌پیچد، نه گریه‌های ریحانه... . #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همیشه بعد از سلام و علیک و کمی چاق‌سلامتی، حرف‌هامان که ته می‌کشید، با همان پای دردناکش خودش را می‌کشید جلوتر تا دستش برسد زیر تختی که ماه‌ها و روزهای آخر، تنها جایگاهش شده بود. بعد، از بین خوراکی‌ها و داروها و وسایل آن زیر، پلاستیکی بیرون می‌آورد و از بافتنی‌هایی که با کامواهای رنگ و وارنگ بافته بود رونمایی می‌کرد. برای او که تا پا داشت، تمام محله را زیر پا می‌گذاشت و طعم چای روضه‌ها را یکی‌یکی می‌چشید، زمین‌گیر شدن سخت بود. تازه فقط محله که نبود. چه سفرها که نکرده بود! از مکه و کربلا و سوریه تا مشهد و قم. یک بارش هم من و دخترخاله‌ام را با خودش برده‌ بود‌. ماه‌های آخر، بافتنی‌های جورواجور همدم ساعت‌های زمین‌گیر شدن مادربزرگ جهانگردم شده بود. آن میان، یک کلاه هم سر انداخته بود برای دخترکم. کلاهی که هیچ‌وقت نپوشیدش چون برایش کوچک بود. اما به روی مادربزرگ نیاورده بودم. حالا این روزها که نیست، می‌دانم اگر بود می‌گفت: «زهره! چند تا کاموا برام می‌خری؟ تلیویزیون می‌گه دارن برا مردم لبنان شال‌ُکلاه می‌بافن. من که اینجا بی‌کارم. حداقل ببافم ببری بدی براشون.» و من هم‌چنان که به صورتش نگاه می‌کردم، جواب می‌دادم: «اتفاقا بچه‌های مادرانه‌مون دارن کاموا می‌خرن و شال و کلاه می‌بافن براشون. می‌گم سهم شما رو هم بذارن کنار.» سه سال است که دیگر صدایش را در بیداری نشنیده‌ام. اما می‌دانم دوست داشت دستی در این کار خیر برساند. کلاهی را که برای معصومه بافته بود می‌گذارم کنار تا برسد به دست دخترک یا پسرکی لبنانی و با گرمای دست‌های مادربزرگم گرم شود. جان و جهان🌱
تیر ۱۴۰۰ بود که بالاخره تسلیم شدم. چند وقت بود مژده درِ گوشم می‌خواند که مکتوبات مادرانه آبستن تولد نوزادی است و من باید ولیّ این طفل نورسیده شوم، اما من هی او را حواله به آینده می‌دادم و می‌خواستم از زیر بار مادری کردن برای یک کانال خُرد و زبان‌بسته در بروم. نشد. آخرش دست‌ها را بردم بالا و از آن روز تا حالا، همین طور دست‌هایم بالاست! اول به نشانه تسلیم و بعد برای بغل کردن نوزاد و اکنون برای حلوا حلوا کردن کانالی که حالا دیگر برای خودش کسی شده! اسمش را با مژده از بین یک لیست پیشنهادی انتخاب کردیم؛ «جان و جهان» اوایل فقط خودمان بودیم؛ من و مژده. گروه مادرانه را شخم می‌زدیم تا دانه‌ای از روایت بیابیم و در دل کانال بکاریم. روایت‌ها خیلی زود در کانال جوانه زد. دوستان مادرانه‌ای و مخاطبان غیرمادرانه‌ای آمدند به تماشا. دانه‌ها زیاد شدند و جوانه‌ها قد کشیدند. ما نیاز به باغبان‌های بیشتری داشتیم. مطهره و زهرا آمدند کمک‌مان. جان و جهان داشت سبز می‌شد و قد می‌کشید. مطهره نسخه‌ای از باغ کوچک‌مان را در ایتا تکثیر کرد. حنانه محبی که آمد گفت روبیکا هم با من. ✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛ گروه «مداد مادرانه» که رونق گرفت، روز به روز باغچه جان و جهان وسعت بیشتری پیدا کرد. گاهی روایت‌های‌مان را بیش از چند هزار نفر می‌خواندند. «جان و جهان» شده بود جایی برای حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی... مادرها راوی روزگارشان بودند؛ فرزندپروری، حرکت در دل جامعه، گفتگوهای درونی‌شان، آنچه می‌دیدند و فکر می‌کردند و می‌شدند. از هر چیزی که یک زن در زندگی‌اش زیست می‌کند، از آفاق تا انفس! اعضای مداد مادرانه که قوت گرفتند و قدم تند کردند، جان و جهان به باغ سرسبزی تبدیل شد. مهدیه دهقانپور و مریم حق‌اللهی و ثمین شاطری هم به تیم پشت‌صحنه کانال اضافه شدند و هرکدام گوشه‌ای از کار را به دست گرفتند. رهبرمان که از لزوم روایت‌گری گفتند، دلمان بیشتر گرم شد. احساس کردیم جای درستی را برای فعالیت‌مان انتخاب کرده‌ایم. روایت زن مسلمان انقلابی، همان کاری بود که باید می‌کردیم. «بنده همیشه می‌گویم: شما روایت کنید حقایق جامعه‌ی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند. شما اگر انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند. شما اگر حادثه‌ی دفاع مقدّس را روایت نکنید، دشمن روایت میکند، هر جور دلش می‌خواهد؛ توجیه می‌کند، دروغ می‌گوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض می‌کند. شما اگر حادثه‌ی تسخیر لانه‌ی جاسوسی را روایت نکنید -که متأسّفانه نکردیم- دشمن روایت می‌کند و کرده؛ دشمن روایت کرده، با روایت‌های دروغ...» * ◾️◾️◾️◾️ پیام داده بودند به مطهره. گفته بودند شما را از کانال جان و جهان می‌شناسیم. خواسته بودند تعدادی از روایت‌نویس‌های حرفه‌ای گروه‌مان را معرفی کنیم تا در دیدار رهبری با بانوان حاضر شوند و روایت این گردهمایی شیرین را بنویسند. مطهره که خبر را رساند، ذوق و شوق افتاد در دلمان. انتخاب افراد را آوردیم در جمع مسئولین مکتوبات مادرانه. هر کسی لیست نوشت. مژده لیست‌ها را تجمیع کرد، اشتراک گرفت و اسم‌ها انتخاب شدند. خودمان را به تهرانی‌ها محدود نکردیم. می‌دانستیم که هر کدام از اعضای گروه مداد مادرانه از اصفهان، رفسنجان، شیراز، لرستان، قزوین و کرمان دلشان پر می‌کشد که بروند در آن حسینیه و روی آن زیلوهای سفید آبی، زانو بزنند. مژده در نهایت لیست را با اسامی یازده نفر برای‌شان فرستاد. دوشنبه ظهر، ناگهان خبر رسید که همین فردا دیدار است! بعدازظهر پیام دادند که برای شش نفرتان کارت صادر شده. ذوق کردیم و ممنون خدا بودیم که اعضای گروه ما هم سهمی در این دیدار دارند. عصر بود که خبر آمد کارت ورود ده نفر از لیست‌تان آماده است. یک نفر بود که لیلی کاسه‌اش را شکسته بود. و از آن ده نفر هم، یکی‌شان ساکن تهران نبود و نمی‌توانست در عرض کمتر از دوازده ساعت خودش را به تهران برساند. حتما روز دیگری، جور دیگری خدا با آنها هم فوق تصورشان حساب می‌کند. ما رفتیم و رو در روی امام‌مان نشستیم. چه مبارک صبحی بود و چه فرخنده ساعتی ... . * بیانات مقام معظم رهبری در دیدار پرستاران و خانواده شهدای سلامت، ۲۱ آذر ۱۴۰۰ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
توی خانه راه می‌روم و هرچه قرمز و سبزی را که برای امشب تدارک دیده‌ام، یک گوشه می‌چینم: پیراهن قرمز با حاشیه‌ی سبز، گیره مویی سبز با خط‌های قرمز، دستبندهای سبز و قرمز... حتی دخترهای کوچکم، لاک سبز هم خریده‌اند تا به قول معروف سِتِ یلدایی‌شان جور شود! چقدر این ترکیب اناری_هندوانه‌ای، زیباترشان کرده. - مامان یلدا یعنی چی؟ - به شب آخر پاییز که اولین شب زمستونه و بلندترین شب سال هست میگن یلدا! دانای ارشد، طبق عادت همیشگی‌اش، کلامم را ادامه می‌دهد: «خانوم معلم ما گفتن امشب بلندترین شب ساله.» «آره دخترم»ی می‌گویم و به مانتوی قرمزش اشاره می‌کنم: «مامان جان، زود بپوش، دیر نرسیم مهمونی!» اما هربار دختر سومم، اولین سوال را می‌پرسد، سلول به سلول تنم روی ویبره می‌رود؛ چون می‌دانم این همان «الفی» است که پشت بندش تا حرف «ی» کش می‌آید! - بلندترین شب ساله، یعنی تا صبح، شبه؟ صدای سوت قطار مغزم بلند می‌شود و بخارش از گوش‌هایم بیرون می‌زند؛ نمی‌دانم این سوال را با چه ادبیاتی، با چه قوانین علم نجومی، با چه معادله ریاضی‌ای ساخت و پرسید؟! - آخه دخترم این چه سوالی بود پرسیدی! دختر دومم از خنده ریسه می‌رود. کف خانه پخش می‌شود و مثل ماهی از آب بیرون افتاده، میان خنده دست و پا می‌زند: «وای مُردم از خنده؛ خیلی باحال بود! میگه یعنی تا صبح،شبه؟ خب همیشه تا صبح، شبه!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همیشه زودتر از همه، خنده‌اش شروع می‌شود و دیرتر از همه صدای خنده‌اش قطع می‌شود؛ آن‌قدر می‌خندد تا تمام آب بدنش از چشمش بیرون بریزد! و این آغاز جنگ جهانی‌ست... - مامان بهش بگین مسخره‌م نکنه! جیغ‌های سومی، به اندازه خنده دومی و دانای ارشد بودن اولی معروف است؛ و این سه عنصر، مثلث برمودای خانه‌ی ما را می‌سازد! به ساعت نگاه می‌کنم که با عجله می‌دود تا زودتر به آن یک دقیقه‌ی آخر پاییز برسد: «دخترا، تو رو خدا بس کنین! اول حاضرشید بعدا صحبت و دعوا کنین، دیر شد بخدا! آرزو به دل موندم یه بار ما زود برسیم مهمونی!» دانای ارشد، باز می‌خواهد اطلاعات عمومی‌اش را به رخ خواهرهایش بکشد که انگشتم را به نشانه‌ی زیپ، روی دهانم می‌کشم؛ ساکت می‌شود. ابرو بالا انداخته، رو به سومی می‌کنم: «معصومه‌زهرا جان، امشب فقط یک دقیقه طولانی‌تر از شب‌های دیگه‌ست!» می‌دانم الان است که بگوید... که می‌گوید: «یعنی فقط یه دقیقه میریم مهمونی؟» باز دومی، زیر چشمی به دختر اولم نگاه می‌کند و لرزش از پشت لب‌های بسته‌اش مثل جریان برق، جاری می‌شود تا شانه‌هایش و این پس‌لرزه‌ها، خبر از وقوع یک زلزله‌ی شدید و به دنبالش، درآمدن صدای آژیر قرمز را می‌دهد! این‌طور مواقع دوست دارم از تمامی بزرگان و صاحب‌نظران عرصه‌ی تربیت کودک، عذرخواهی کرده و روش‌های تربیتی‌شان را لای جرز دیوار فرو کنم و همان روش موفق تربیتی «شیلنگ_دمپاییِ دهه ۶۰» را به کار ببرم؛ اما به کار نمی‌برم! انگشتانم را میان موهای گنبد سرم، چندین بار جلو و عقب می‌برم، پشت چشم نازک می‌کنم و بعد: «دخترای گلم، دوست دارین وقتی شما چیزی بلد نیستین بقیه بهتون بخندن؟ خب بچه‌م نمی‌دونه، شما هم سن این بودین، نمی‌دونستین. سوال پرسیدن عیب نیست ولی دیر رسیدن به مهمونی عیبه! معصومه‌زهرا جان من بعدا مفصل داستان یلدا رو برات میگم، باشه گلم؟ آفرین مامان، برو بدون سوال، سریع لباساتو بپوش!» می‌روند و من مشغول پوشیدن لباس‌های چهارمی می‌شوم! صدای خنده‌ی ریز اولی و دومی و صدای سومی که واو به واو کلماتم را مثل پتک بر سرشان می‌کوبد، به گوشم می رسد، اما به روی خودم نمی‌آورم و مشغول باز کردن فرق موی چهارمی برای خرگوشی بستن با گیره مویی‌های یلدایی می‌شوم؛ کار پر زحمتی‌ست جدا! انگشت کلیک دست دختر چهارمم را لاک می‌زنم و کمرم که رگ به رگ شده را صاف می‌کنم؛ باز خدا را شکر اولی به سن تکلیف رسیده و یک لاک از دوش من برداشته شده! بالاخره دخترها آماده می‌شوند! یکی دستنبند خواهرش را بسته و دیگری قفل گردنبند آن یکی را؛ چه خوب شد میان دعوایشان داوری نکردم، انگار زودتر صلح برقرار شد و شیرین‌تر به تفاهم خواهرانه رسیدند. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ سوار ماشین می‌شویم. دختر اولی برای دومی و سومی، «آن‌چه می‌دانید!»های یلدایی می‌گوید و چقدر صبورانه‌تر از من از «الف» تا «ی» سوالات سومی را پاسخ می‌دهد؛ حتی فکر می‌کنم چهارمی هم که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته، توضیحات خواهرش را ذخیره کرده برای روزی که زبان باز کند و دانای کلی شود برای فرزندان کوچک‌تر از خودش! حالا در این یک‌دقیقه‌های پشت چراغ قرمز، کمی فرصت پیدا می‌کنم برای مرور زندگی؛ ۶سال پیش چنین شبی بود که من روی تخت بیمارستان بودم و مهمان چند ماما و پرستار، آن شب برای اولین بار، میان دردهایم، معنای یک دقیقه بیشتر را خوب درک کردم؛ یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیه‌اش، برایم قد یک عمر طول کشید. هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت. نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان می‌افتد؛ پسربچه‌ای ایستاده و روی دوشش پرچمی‌ست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه! چقدر رنگ پرچمش شبیه سِتِ یلدایی فرزندان من است، اما با یک دنیا فاصله! رنگ‌های نقش‌بسته روی پرچمش، قرمز و سبزی‌ست که آرزوی سفیدی صلح را دارد. اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غمِ از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غم‌باری! بیشتر که نگاهش می‌کنم هم سن و سال معصومه‌زهرای من است. اما برخلاف دخترم، حتما او درک می‌کند یک دقیقه بیشتر یعنی چه! یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویران‌تر، یک خانه اندوهگین‌تر و یک داغ بر سینه‌ و یک سینه، سوخته‌تر! او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایه‌ی دردهایش چشیده و دختر من در سایه‌ی امنیت، از کنار یک دقیقه‌هایش، راحت عبور کرده. یک دقیقه‌ انتظار، پشت چراغ قرمز، به پایان می‌رسد و خودرومان از کنار بیلبورد، رد می‌شود! صدای خنده‌ی آرام و بی‌اضطراب فرزندانم، گوشم را پر می‌کند. به آسمان نگاه می‌کنم. چقدر آرام است؛ آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان برقرار بماند... . اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج می‌زند، با گوشه‌ی سبز روسری‌ام پاک می‌کنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی آن پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون پسر ۹ ساله‌م در حال دیدن پخش سخنان رهبری در تلویزیون و خواندن زیرنویسش همزمان: - مامان «قشر» جزیره است؟ من که «قشم» شنیدم میگم: «آره مامان!» - نوشته امروز هزاران نفر از «قشر» رفتن دیدن آقا😍 من: 😳🤔🧐 جمله زیرنویس که نصفه خونده: دیدار هزاران نفر از قشر(های مختلف مردم) در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1609 روی کاناپه سبز رنگ دوست‌داشتنی‌ام را با شمد راه‌راه قرمز پوشانده‌ام. روی دسته کاناپه چند دستکش پلاستیکی و یک کنترل تلویزیون افتاده. از روزی ‌که به خانه آمده‌ام فقط این‌جا می‌نشینم تا آلودگی کمتر توی خانه پخش‌ شود. نگران بچه‌ها هستم. هربار می‌خواهم بلند شوم اول دمپایی می‌پوشم و بعد دستکش‌ها را دست می‌کنم تا چیزی توی خانه آلوده نشود. خش‌خش پلاستیک دست‌کش‌ها تنها صدایی‌ست که سکوت سنگین خانه را درهم می‌شکند. علاوه‌بر دستکش و کنترل، یک گلوله کاموا، قلاب و گوشی موبایلم تنها لوازمی‌ست که این روزها با آن‌ها سروکار دارم. بافت شنلم به نیمه رسیده، زمان قرنطینه‌ هم همین‌طور. یکی دو روز دیگر دو هفته‌ تمام می‌شود. می‌ماند دو هفته دیگر تا برگشتن بچه‌ها. کاموایش را چند سال پیش خریده بودم، از کاموافروشی کنار خانه قبلی‌مان. همان‌موقع یک شنل سر انداختم ولی نتوانستم تمامش کنم. توی اسباب‌کشی هی این‌طرف و آن‌طرف افتاد تا این‌که یک روز کلش را شکافتم و کاموایش را توی کیسه‌ی کامواها جا دادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ راستش برای روزهای تنهایی چند کتاب و پادکست و... هم آماده کرده بودم. ولی دست‌و‌دلم به هیچ‌کاری نمی‌رود. بافتن در خانواده ما موروثی‌ست. مادربزرگم تمام سال‌های تنهایی‌اش را با میل و کاموا گذراند. غصه‌هایش را به‌هم می‌بافت، انگار بافتن اجازه‌ نمی‌داد رشته‌ی غم‌هایش به درازا بکشد. هر فکر و غصه‌ای می‌شد گُل و گره و لباسی روی تن عزیزانش. بعدها عمه‌ی تنهایم هم همین راه را در پیش گرفت. از وقتی یادم می‌آید میل و کاموا همدم شب‌های بلند تنهایی‌اش بوده‌است. برای من هم بافتن راهی برای فرار از فکروخیال است؛ از افسرگی روزهای بارداری پتو و پاپوش بافتم برای دخترم. از اندوه گوشه‌نشینی‌های روزهای سخت کرونا پتوی رنگارنگی بافتم و روی کاناپه انداختم. یادم ‌می‌آید روزهای سخت بعد از سقط، شال بلندی شد که چند سال است همراه همیشگی احسان توی سرمای‌ زمستان است. هربار که روزگار مرا در تنگنا قرار داد، رشته‌‌ها را به‌هم بافتم و موجودی تازه متولد شد. حالا هم از روزهای تلخ قرنطینه و بیماری، شنل تازه‌ای می‌بافم تا روزهای سرد زمستان، وقتی دوباره دور هم جمع شدیم، وقتی باز عطر چای و کیک مامان‌پز توی خانه پیچید، موقع دیکته گفتن به زهرا و بازی با ریحانه، شانه‌هایم را گرم کند. گاهی با خودم فکر می‌کنم باید زودتر بافتن را به دختر‌ها یاد بدهم. این ارثیه شیرین باید نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه بین ما بماند. حتما آن‌ها هم میل و قلاب می‌خواهند برای بافتن شب‌های دلتنگی.‌‌‌‌.‌. . #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan