#حرفهای_ما_هنوز_ناتمام...
ما همان آدمهایی هستیم که هر وقت سوار اتوبوس میشدیم، سعی میکردیم روی صندلیهایی بنشینیم که با نفر روبرویی چشم توی چشم نشویم و اگر چارهای نبود رویمان را میکردیم به پنجره تا نگاههایمان با هم گره نخورد.
ما همان آدمهایی بودیم که توی مطب دکتر، صف نانوایی و هر محل انتظار دیگری سرمان را میکردیم توی گوشیهایمان تا مبادا با غریبهها همکلام شویم.
ما همانهایی بودیم که شماره ناشناس جواب نمیدادیم و نمیگرفتیم.
اما این روزها و ساعتهای منتهی به انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم حسابی فرق کردهایم؛
برای همراه کردن دیگران با رأیمان، حالا هر رأیی که باشد، راه افتادهایم توی خیابان و مطب و آرایشگاه و هرجایی که آدمها هستند تا سر حرف را باز کنیم.
اصلا سوار اتوبوس میشویم الکی و عمداً چشم توی چشم میشویم با نفر بغلدستی و روبرویی و سر حرف را باز میکنیم برای نجات ایران...
ما این روزها شمارههای ناشناسی از گوشه گوشه ایران را با تلفن همراهمان میگیریم تا شاید یکی پشت خط، همرأیمان شود.
ما این روزها بیشتر از هر وقت دیگری حس هموطن بودن داریم با تک تک جمعیت هشتاد و چند میلیونی ایران.
این روزها بیشتر از هر وقت دیگری فهمیدهایم؛
«ما همه در یک کشتی نشستهایم و یک خانوادهایم...»
حرف میزنیم، استدلال میآوریم و گرم میگیریم با هموطنمان.
حالا در این روز انتخابات، قلبمان توی سینه تندتر میتپد. اما نتیجه هر چه باشد، تجربهای داریم به وسعت چند هفته همکلامی و همدلی.
به امید آن که پایانش نیز خوش باشد...
#راد
جان و جهان ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#اُتیسم_سیاسی
بار اول که مشاجره بالا گرفت و ولوم صداهاشان به مرز دعوا رسید، داشتم پشت به آنها ظرف میشستم. ولیمه حج مادرش بود و شلوغی خانه مجبورشان میکرد تمام حجم تنش بینشان را توی آن آشپزخانه کوچک جا دهند.
من سکوت کردم. حتی وقتی شوهرم و خواهرش در انتظار تایید، چند ثانیهای نگاهم کردند و بعد دوباره بحث خودشان را از سر گرفتند. خواهر و برادر بودند و خوب میدانستم صورت خوشی ندارد که من دخالت کنم. تایید یکی، نفی دیگری تلقی میشد و کاملا واضح بود که هر دو هدفشان پذیرایی بهتر از میهمانان تازه از راه رسیده است؛ ولی روش مردانه کجا و سبک زنانه کجا.
تک پسر خانواده که شوهرم باشد به قهر و اعتراض از خانه بیرون زد و من و دخترم ناچار و شرمنده به دنبالش.تمام راه تا خانه هرچه بالا و پایین کردم، باز باورم نمیشد که خواهر و برادر برای بهتر و درستتر انجام دادن کاری، اینگونه به اختلاف برسند. یا بقول مادرش آبروریزی راه بیندازند.
امروز وقتی به خانه رسید کلافه بود. برای پرسیدن «چیشده؟» تا پایان لیوان دوم فالودهی طالبیاش صبر کردم. مشت آبی به صورتش پاشید. «امروز با خواهرم حرفم شد.» لازم نبود بپرسم کدام خواهر و حتی سر چه موضوعی. همیشه سر انتخابات اختلاف نظرشان عود میکرد.
شرح حرفهایشان توی ایتا را که نشانم داد، در تعجبی ساختگی و با لحن فردوسیپور گفتم «عجب ملت سیاسیای هستیم ما! » طنزم اندازه فالودهها خنک بود. نگرفت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
ناهارش را گرم کردم و سفره را انداختم. بعد از غذا بود که به حرف آمد. «نگاه بعضی از سیاسیون بر مبنای توسعه است نه تمدنسازی. با اینش هیچجوره نمیتونم کنار بیام. برنامههاشونم از بالا به پایینه. یعنی اقداماتی که میکنن هفتاد درصد قشر مرفه ازش استفاده میکنن، پنجاه درصد قشر متوسط، سی درصد ضعیف، طبقه محروم هم که زیر پنج درصد.» وقت گفتن کلمه «محروم» نگاهش رفت و چسبید به محمدْ که داشت تقلا میکرد تا قطعه لگوی سفیدی را درست روی مابقی برجش بگذارد.
بعد از اتیسم محمد، آسانسور زندگیْ ما را در طبقه معلولین پیاده کرد و من به چشمْ محرومیت و محدودیت این جامعه را دیدم. بعد از دیدنش، در این سه سال با پوست و گوشت و خون درک کردم وقتی به کسی میگویند «سید محرومان» یعنی چه. فهمیدم نگاه از پایین به بالای یک مدیر اجرایی چه بذر امیدی توی دل یک مادر شکسته و مستاصل میکارد. همسرم راست میگفت؛ تا وقتی اتیسم در دولت قبل در لیست بیماریهای صعبالعلاج نرفت، من با یک بچه بیقرار در ماشین که فقط جیغ میکشید، امکان استفاده از اتوبانهای تهران را هم نداشتم؛ چه برسد به لذت از استخر و بوستان و مراکز بانوان.
همسرم سفره را دستمال میکشید. دستم را گذاشتم روی دستش. نمیخواستم سکوت کنم. «اینکه همه دارن تلاش میکنن که اصلح رای بیاره بنظرم قشنگه. این شوری که توی مردم افتاده. خیلی برامون مهمه که کی رای بیاره، ولی از اون مهمتر همدلی بین مردمه» دستش را از زیر دستم کشید. آمادگی همدلی کردن نداشت. سفره را مرتب و با وسواس تا کردم. رفتم سراغ محمد که برج لگوییاش را خراب کرده بود.
آن روز دو ساعت بعد از قهر، شوهرم به مهمانی مادرش برگشت. توی خانه نیامد و ماند سر تحویل و تقسیم غذاها و نوشابهها و مابقی کارهای بیرون. خواهرش هم بیرون نیامد و ماند سر تزیین و مدیریت سفره. مادرش با برگشتن پسرش شاد بود و توی چادر و مقنعه سفید احرامش میدرخشید. بعد از مراسم پسرش را جوری محکم بغل کرد که فهمیدم چقدر از نگه داشتن حرمت سفره ولیمه از او متشکر است.
لگوهای سبز و سفید و قرمز را جدا کردم. «محمد! بیا بریم با بابا پرچم ایران بسازیم» محمد به سختی لگوها را کنار هم جمع کرد. همه را بغل گرفت و به سمت شوهرم رفت؛ در حالیکه مراقب بود هیچکدامشان زمین نیفتند.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ساعتهای_نفسگیر
نسکافهام تمام شده و فقط اسپرسو داریم که اذیتم میکند. نیاز به انرژی دارم. دو روز است وسط کارتن سیگار و موزم. زیر باد تند کولر. تندتند روزنامه میپیچم و شُرشُر عرق میریزم. مضطربم. دوست دارم همه کارها همین امروز تمام بشود. همین امشب اثاث ببریم و نهایتا تا فردا شب همهچیز جای خودش باشد. محال است؛ میدانم.
نگرانم. اسپرسو نخورده، قلبم تپش دارد و نفسم تنگ است. وسط این بدوبدو کار کردنها هر پلاستیک حبابداری زیر دستم آمده نشستم همهاش را ترکاندم. میدانم نگرانیام از انتخابات است. دکمه خاموش تلویزیون را میزنم. کتاب صوتی گورهای بیسنگ گوش میکنم و چسب پنجسانتی را میبُرم. سعی میکنم ذهنم همهجوره منحرف شود. حواسم پرت باشد و به یک شب تا صبح انتظار پیشِ رو فکر نکنم.
تازه دارم حسابی غرق اسبابکشی میشوم؛ مثلا غصه میخورم که چرا خواهری ندارم کمکحالم باشد. به غربتنشینی بدوبیراه میگویم و به صاحبخانه. جوش کارهای خانه جدید را میزنم.
اوضاع بهتر شده. به خودم میگویم «همینه! آفرین همین فرمون برو جلو!»
راضیام که وسط ظهر داغ تابستانی سرم را کردم زیر برف.
پارسال روزنامههای استفاده شدهای که هنوز میشد ازشان کار کشید را دور نینداختم. دارم روزنامههای مچاله را باز میکنم که چشمم میخورد به این یکی. اولش میخواهم به رو نیاورم و همه چیز عادی جلوه کند. نمیشود. نمیتوانم. با همه توانم دوباره مچالهاش میکنم. نفسم تنگ میشود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
محمد خانه نیست و اکسیژن هم نداریم. میترسم. یاد آن عصر جمعه افتادم. سه سال پیش. توی خانه با دخترها تنها مناظره را نگاه میکردم. آنجایی که آن بیمعرفت خطاب به سید ابراهیم رییسی، سندرم فلان را گفت خیلی عصبی شدم؛ آنقدر که باز حمله آسمی شدیدی پیدا کردم. افتاده بودم روی زمین و احساس میکردم کسی پایش را روی خرخرهام فشار میدهد. زهرا رنگش پریده بود. بهش اشاره کردم گوشی را بیاورد. زنگ زدم به محمد و تا با اکسیژن برسد خانه خودش هم آبطلا لازم شده بود.
روزنامهی مچاله را که حالا از بس فشارش دادم شده اندازه توپی کوچک پرت کردم. چشمهای خیسم را بستم.
خدایا من حق داشتم یکسال دیگر بدون حمله آسمی سر کنم؛ ولی فردا هرچه شد تو قلبم را آرام کن!
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یک_گام
قدری جلوی آینهی قدی اتاق خوابگاه ایستادم. چرخیدم.
- یکم مانتوم تنگه. دوس دارم چادر سرکنم.
شیدا لحنش سرزنشگر بود. نصیحتی دوستانه:
- ببین اگه چادرو کنار گذاشتی، برای همیشه بذار. اگه بخوای یه روز بپوشی، یه روز نه، مسخرهت میکنن.
درستش این بود که بگویم: «خب مسخرهم کنن. حرف خدا مهمتره.» ولی دروغ بود. حرف بقیه برایم مهمتر بود؛ زیبا دیده شدن هم همینطور و به نظرم با چادر جمع نمیشد. کسی مجبورم نکرده بود چادر سر کنم و حتی وقتی آن را برداشتم، تشویق هم شدم.
چند روز که گذشت دیگر مانتویم به نظرم تنگ نبود. جلوی آینه ایستادم. کرم پودر که دیگر آرایش حساب نمیشد. ولی کرمپودرِ خالی، بدتر زشتم میکرد. رژلب کالباسی ملایمی خریده بودم. امتحانش کردم. به سمت شیدا چرخیدم: «رژ لبم معلومه؟»
با کمی تأنّی گفت: «مگه رژلب زدی اصلاً؟»
یکجور تأیید طنازانه. اگر مداد چشم نمیکشیدم، شبیه روح میشدم. این را مهسا گفته بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حرفهای همکلاسیهایم نشان میداد که به هدفم رسیدهام.
- برای کی خوشگل کردی؟
- از اونایی هستی که با یه ذره آرایش کلی تغییر میکننا.
- یکم مقنعهتو بکشی عقبتر عالی میشه.
مقنعهام خط قرمزم بود. میتوانستم کرم و رژلب و مداد را برای خودم توجیه کنم. ولی بیرون گذاشتن موهایم توجیهی نداشت. تا آن روز که توی اتاق موهایم را شانه میزدم و مهسا گفت: «جلوی موهات خیلی خوشگله.»
همین یک جمله کافی بود تا صدای وجدانم را خفه کنم. فردایش مقنعهام را کمی عقب کشیدم.
- کمکم داری از راه به در میشیا.
کمی عصبانی شدم ولی تعریف و تمجید بقیه نگذاشت به تذکر فاطمه زیاد فکر کنم. کمکم اعتماد به نفسم زیاد شد. حالا دیگر میتوانستم از تنهایی دربیایم.
توجیهش کار سختی نبود: «قصدم ازدواجه، کار حرامی انجام نمیدم. فقط حرف میزنیم و بیرون میریم.» چه خوشخیال بودم. نمیدانستم این ورطه راحتترین راه برای جولان دادن شیطان است و سختترین موقعیت برای نگهداشتن اعتقادات. شیطان خیلی صبور است و پیگیر. اگر ده بار توی دهانش میزدم، باز هم برای بار یازدهم میآمد.
روی صندلی اتاق شنواییسنجی نشستهام و تصویر خودم را در شیشهی رفلکتیو اتاقک میبینم. صورت قاب گرفته در روسری طوسی و چادر مشکی را میکاوم. اثری از آرایش نیست. با خودم میگویم: «شیطان حساب اینجا رو نکرده بود که زحمات یه سالهش با یک شب دعای کمیل و ذکر یا زهرا(س) از بین بره.»
در نبود مراجعهکننده، صوت استاد را پخش کردهام. استاد دربارهی «خطوات شیطان» حرف میزند. میگوید: «شیطان گام به گام جلو میاد. یهو سنگ بزرگ بر نمیداره.»
بقیهی شاگردانش احتمالا فقط دارند نکتهبرداری میکنند. ولی من دارم خاطرات جدیدی را مرور میکنم. میخواهم یادم بیاید اولین باری که توی دعوا به همسرم توهین کردم چه توجیهی آوردم که حالا به اینجا رسیدهام. اولین باری که سر پسرم داد زدم و اولین بارهای دیگر. چقدر این صفات بد را از خودم دور میدیدم و گام به گام نزدیک شدم.
دلم یک دستآویز میخواهد برای برگشتن، برای توبه...
محرم نزدیک است...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پیراهن_خیس
روی دور تند ظرف شستنم که محمدمهدی با هیجان هر چه تمامتر پیراهن مشکیاش را از کیسه بیرون میکشد؛ پیراهنی که از اضافهی پارچه پیراهنی پدرش برایش مانده بود و او از همان روز که فهمید مثل پدر پیراهن میپوشد چشمش اشکی شده بود، حالا شب اول محرم پیراهن بدستش رسیده.
از راه رسیده و نرسیده روی دو کُندهی زانو نشست و کیسه را باز کرد، پیراهن را بیرون کشید و بالا آورد.
- مامان ببین الان مثل بابا شدم.
- خب بپوش ببینم!
همینکه پوشید و دکمهها را از بالا جفت کرد و بست از زمین فاصله گرفت، دلش هروله خواست انگار...
- مامان، حالا، حال میده مث حسین طاهری انقدر سینه بزنم و مداحی کنم که لباسم، خیس بشه.
و دستش را از زیر گلو تا نزدیک آخرین دکمه آورد...
کنار سینک ظرفشویی آمد و دستهایش را زیر آب فرو برد و بدون اینکه احساس بدی داشته باشد که سرعت مرا کند کرده و حسابی کفرم را درآورده، میگوید: «مامان، پرچم غدیری که زدیم دم در خونه رو هنوز برنداشتیما! خود امام علی هم دوست دارن الان پرچم سیاه بزنیم برا محرم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- آره مامان! هنوز وقت نکردیم، ولی میدونی وقتی پرچم سیاه میزنیم بالا درِ خونه، حضرت زهرا تکتکمون رو دعا میکنن. میگن الهی خیر ببینی مادر که پرچم عزای پسرمو علم کردید؟
- آره، تازه بابا تو روضهشون گفتن وقتی ماها تو روضهها میگیم «یا حسین» حضرت زهرا از تو عرش میگن، اگه پسر خودت رو داری صدا میزنی، الهی خیرش رو ببینی... ولی اگه پسر من رو صدا میزنی، بدون که پسرم رو بین دو نهر آب با لب تشنه شهید کردند.
اشک، مژههایش را نمناک کرد و صدایش همراه با بغض شد.
دستم مشت شد و بر سینه کوبیده شد.
ظرفها تمام شد.
آب بسته شد.
به فدای لب عطشان حسین(ع)....
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#با_چای_روضه_بود_که_دلها_جلا_گرفت
خیلی ناراحت بودم. کلی معطل کردم تا وقت بگذرد و جا بمانیم؛ بدون مشورت با من قول هیئت امشب را به بچهها داده بود. آن هم دقیقه نود!
حالا یکی میپرسد «چی بپوشم؟!»، یکی گریه میکند که چادرم نشُسته است، دنبال یکی میدوم که جوراب پایش کنم، آن دیگری هم از بس در گهواره اشک ریخت هلاک شد!
تازه به هیئت که برسیم اصل ماجرا شروع میشود!
یکی سرویسلازم میشود، یکی حوصلهاش سر رفته، دیگری گرمش شده، آنکه از سرویس برگشته آب میخواهد، آخری هم در فراق گهواره واویلا سر داده و به پاهای دراز و در نوسان من کممحلی میکند!
به ناچار، با التماس و زاریِ دختر بزرگتر راضی شده و زود آماده میشوم.
در را که میبندم؛ جوجهاردکها پشت سرم به صف شدهاند. یکی چادرم را گرفته، آن یکی چادر را میکشد، دیگری بند کفشش گیر کرده! آخری هم درآغوشم تقلّای تماشا میکند و بابت خوابیده بودنش نق و غرهای فراوان به جانم میریزد.
وارود حسینیه شدم. صدای همهمه به گوشم هجوم آورد. خانمها دوتا دوتا و چندتا چندتا کنارهم نشسواردته بودند. کودکان پر تعداد توجهم را به خود جلب کردند. از این سمت به آن سمت میدویدند و گرگم به هوا بازی میکردند! با چشمانم دنبال گوشه دنجی ترجیحا کنار دیوار گشتم اما جای خالی نیافتم؛ پای دیوار یک زنجیره انسانی منظم و مستحکم درست شده بود که روزنهای برای رخنه در آن وجود نداشت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دست دخترم را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم، جایی نزدیک مردانه میخواستم، آخرمجلس پر بود، پس پرده میانی سالن را گرفتم تا به سرش رسیدم و همانجا بساطم را پهن کردم؛ میدانستم وسط مراسم، در نقطهی اوج که چراغها خاموش میشود پسرم هوای مامان به سرش میزند.
خسته بودم. دلم میخواست روضهخوان زودتر شروع کند. دو روز سخت و پر اضطراب را پشت سر گذاشته بودم.
سخنران که شروع کرد، فکرم به سمت خانه رفت! یادم باشد برگشتم، کتیبهها و پرچمها را بیرون بیاورم و خانه را سیاهپوش کنم!
سینی چای مرا به حسینیه و پای منبر برگرداند؛ چای روضه!
خدایا شکرت. با تمام سختیها و خستگیها باز هم مرا خواندی... دعوتم کردی.
آنچنان در دو بند انگشت چای غرق شدم که یادم رفت برقها که خاموش شود و صدای روضه بالا برود، طفلان من هم فریادشان به آسمان می رود و شروع به خواندن روضه میکنند. یادم رفت و در طعم و رنگ خواستنی چای گم شدم.
#طاهره_سلطانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اشکی_بُوَد_مرا_که_به_دنیا_نمیدهم
رفیقی میگفت:
«شب نوزدهم ماه مبارک رمضان در خانه نشستیم و شب را با بیداری زنده داشتیم، ولی دلم مسجد میخواست، جمع مومنان را میخواست. جایی که به آبروی اشک آنها من هم دیده شوم، من هم آمرزیده شوم، من هم آدم شوم.
شب بیستویکم، بچهها را حاضر کردم و رفتیم مسجد. تند تند اعمال را انجام میدادم، بدون حضور قلب، بدون اشک، با حسرت.
قرآن سر گرفتند، من خالی از اشک بودم. وسط روضهی آقا تند تند ذکرهای قرآن سرگرفتن را هم تمام کردم و رفتم برای تجدید وضو.
وسط دستشویی آب جمع شده بود. چاه راهروی دستشویی آشغال گرفته بود و آب پایین نمیرفت. خانمها هم حساس روی آب دستشویی، با اکراه رد میشدند.
راهرو که خالی شد رفتم درِ چاه را باز کردم، آشغالها را شستم و راهِ چاه باز شد. میدانستم هیچکدام از خانمها حاضر نیستند دست به اینجا بزنند.
جارو میکردم که اسم حسین را بردند.
با خودم گفتم «یا حسین، کربلای اینطوری بی اشک و بی معرفت نمیخوام، منو حسینی کن بعد ببر کربلا که جای عاشقاته.»
وقتی دوباره در جمع مؤمنان آمدم، دلم آماده بود.
انگار اشکها منتظر یک خدمت ناچیز بودند.
یادم باشد از این به بعد اول دستشویی مسجد را تمیز کنم، کفشهای زائران را مرتب کنم تا دلم کمی، فقط کمی پر بگیرد.»
#سیده_حوراء_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan