eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
524 دنبال‌کننده
991 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ حرف‌های هم‌کلاسی‌هایم نشان می‌داد که به هدفم رسیده‌ام. - برای کی خوشگل کردی؟ - از اونایی هستی که با یه ذره آرایش کلی تغییر می‌کننا. - یکم مقنعه‌تو بکشی عقب‌تر عالی می‌شه. مقنعه‌ام خط قرمزم بود. می‌توانستم کرم و رژلب و مداد را برای خودم توجیه کنم. ولی بیرون گذاشتن موهایم توجیهی نداشت. تا آن روز که توی اتاق موهایم را شانه می‌زدم و مهسا گفت: «جلوی موهات خیلی خوشگله.» همین یک جمله کافی بود تا صدای وجدانم را خفه کنم. فردایش مقنعه‌ام را کمی عقب کشیدم. - کم‌کم داری از راه به در میشیا. کمی عصبانی شدم ولی تعریف و تمجید بقیه نگذاشت به تذکر فاطمه زیاد فکر کنم. کم‌کم اعتماد به نفسم زیاد شد. حالا دیگر می‌توانستم از تنهایی دربیایم. توجیهش کار سختی نبود: «قصدم ازدواجه، کار حرامی انجام نمی‌دم. فقط حرف می‌زنیم و بیرون می‌ریم.» چه خوش‌خیال بودم. نمی‌دانستم این ورطه راحت‌ترین راه برای جولان دادن شیطان است و سخت‌ترین موقعیت برای نگه‌داشتن اعتقادات. شیطان خیلی صبور است و پیگیر. اگر ده بار توی دهانش می‌زدم، باز هم برای بار یازدهم می‌آمد. روی صندلی اتاق شنوایی‌سنجی نشسته‌ام و تصویر خودم را در شیشه‌ی رفلکتیو اتاقک می‌بینم. صورت قاب گرفته در روسری طوسی و چادر مشکی را می‌کاوم. اثری از آرایش نیست. با خودم می‌گویم: «شیطان حساب این‌جا رو نکرده بود که زحمات یه ساله‌ش با یک شب دعای کمیل و ذکر یا زهرا(س) از بین بره.» در نبود مراجعه‌کننده، صوت استاد را پخش کرده‌ام. استاد درباره‌ی «خطوات شیطان» حرف می‌زند. می‌گوید: «شیطان گام به گام جلو میاد. یهو سنگ بزرگ بر نمی‌داره.» بقیه‌ی شاگردانش احتمالا فقط دارند نکته‌برداری می‌کنند. ولی من دارم خاطرات جدیدی را مرور می‌کنم. می‌خواهم یادم بیاید اولین باری که توی دعوا به همسرم توهین کردم چه توجیهی آوردم که حالا به اینجا رسیده‌ام. اولین باری که سر پسرم داد زدم و اولین بارهای دیگر. چقدر این صفات بد را از خودم دور می‌دیدم و گام به گام نزدیک شدم. دلم یک دست‌آویز می‌خواهد برای برگشتن، برای توبه... محرم نزدیک است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روی دور تند ظرف شستنم که محمدمهدی با هیجان هر چه تمام‌تر پیراهن مشکی‌اش را از کیسه بیرون می‌کشد؛ پیراهنی که از اضافه‌ی پارچه پیراهنی پدرش برایش مانده بود و او از همان روز که فهمید مثل پدر پیراهن می‌پوشد چشمش اشکی شده بود، حالا شب اول محرم پیراهن بدستش رسیده. از راه رسیده و نرسیده روی دو کُنده‌ی زانو نشست و کیسه را باز کرد، پیراهن را بیرون کشید و بالا آورد. - مامان ببین الان مثل بابا شدم. - خب بپوش ببینم! همین‌که پوشید و دکمه‌ها را از بالا جفت کرد و بست از زمین فاصله گرفت، دلش هروله خواست انگار... - مامان، حالا، حال میده مث حسین طاهری انقدر سینه بزنم و مداحی کنم که لباسم، خیس بشه. و دستش را از زیر گلو تا نزدیک آخرین دکمه آورد... کنار سینک ظرفشویی آمد و دست‌هایش را زیر آب فرو برد و بدون این‌که احساس بدی داشته باشد که سرعت مرا کند کرده و حسابی کفرم را درآورده، می‌گوید: «مامان، پرچم غدیری که زدیم دم در خونه رو هنوز برنداشتیما! خود امام علی هم دوست دارن الان پرچم سیاه بزنیم برا محرم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - آره مامان! هنوز وقت نکردیم، ولی میدونی وقتی پرچم سیاه می‌زنیم بالا درِ خونه، حضرت زهرا تک‌تک‌مون رو دعا می‌کنن. میگن الهی خیر ببینی مادر که پرچم عزای پسرمو علم کردید؟ - آره، تازه بابا تو روضه‌شون گفتن وقتی ماها تو روضه‌ها می‌گیم «یا حسین» حضرت زهرا از تو عرش میگن، اگه پسر خودت رو داری صدا می‌زنی، الهی خیرش رو ببینی... ولی اگه پسر من رو صدا می‌زنی، بدون که پسرم رو بین دو نهر آب با لب تشنه شهید کردند. اشک، مژه‌هایش را نمناک کرد و صدایش همراه با بغض شد. دستم مشت شد و بر سینه کوبیده شد. ظرف‌ها تمام شد. آب بسته شد. به فدای لب عطشان حسین(ع).... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خیلی ناراحت بودم. کلی معطل کردم تا وقت بگذرد و جا بمانیم؛ بدون مشورت با من قول هیئت امشب را به بچه‌ها داده بود. آن هم دقیقه نود! حالا یکی می‌پرسد «چی بپوشم؟!»، یکی گریه می‌کند که چادرم نشُسته است، دنبال یکی می‌دوم که جوراب پایش کنم، آن دیگری هم از بس در گهواره اشک ریخت هلاک شد! تازه به هیئت که برسیم اصل ماجرا شروع می‌شود! یکی سرویس‌لازم می‌شود، یکی حوصله‌اش سر رفته، دیگری گرمش شده، آن‌که از سرویس برگشته آب می‌خواهد، آخری هم در فراق گهواره واویلا سر داده و به پاهای دراز و در نوسان من کم‌محلی می‌کند! به ناچار، با التماس و زاریِ دختر بزرگ‌تر راضی شده و زود آماده می‌شوم. در را که می‌بندم؛ جوجه‌اردک‌ها پشت سرم به صف شده‌اند. یکی چادرم را گرفته، آن یکی چادر را می‌کشد، دیگری بند کفشش گیر کرده! آخری هم درآغوشم تقلّای تماشا می‌کند و بابت خوابیده بودنش نق و غرهای فراوان به جانم می‌ریزد. وارود حسینیه شدم. صدای همهمه به گوشم هجوم آورد. خانم‌ها دوتا دوتا و چندتا چندتا کنارهم نشسواردته بودند. کودکان پر تعداد توجهم را به خود جلب کردند. از این سمت به آن سمت می‌دویدند و گرگم به هوا بازی می‌کردند! با چشمانم دنبال گوشه دنجی ترجیحا کنار دیوار گشتم اما جای خالی نیافتم؛ پای دیوار یک زنجیره انسانی منظم و مستحکم درست شده بود که روزنه‌ای برای رخنه در آن وجود نداشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دست دخترم را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم، جایی نزدیک مردانه می‌خواستم، آخرمجلس پر بود، پس پرده میانی سالن را گرفتم تا به سرش رسیدم و همان‌جا بساطم را پهن کردم؛ می‌دانستم وسط مراسم، در نقطه‌ی اوج که چراغ‌ها خاموش می‌شود پسرم هوای مامان به سرش می‌زند. خسته بودم. دلم می‌خواست روضه‌خوان زودتر شروع کند. دو روز سخت و پر اضطراب را پشت سر گذاشته بودم. سخنران که شروع کرد، فکرم به سمت خانه رفت! یادم باشد برگشتم، کتیبه‌ها و پرچم‌ها را بیرون بیاورم و خانه را سیاهپوش کنم! سینی چای مرا به حسینیه و پای منبر برگرداند؛ چای روضه! خدایا شکرت. با تمام سختی‌ها و خستگی‌ها باز هم مرا خواندی... دعوتم کردی. آن‌چنان در دو بند انگشت چای غرق شدم که یادم رفت برق‌ها که خاموش شود و صدای روضه بالا برود، طفلان من هم فریادشان به آسمان می رود و شروع به خواندن روضه می‌کنند. یادم رفت و در طعم و رنگ خواستنی چای گم شدم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
رفیقی می‌گفت: «شب نوزدهم ماه مبارک رمضان در خانه نشستیم و شب را با بیداری زنده داشتیم، ولی دلم مسجد می‌خواست، جمع مومنان را می‌خواست. جایی که به آبروی اشک آن‌ها من هم دیده شوم، من هم آمرزیده شوم، من هم آدم شوم. شب بیست‌ویکم، بچه‌ها را حاضر کردم و رفتیم مسجد. تند تند اعمال را انجام می‌دادم، بدون حضور قلب، بدون اشک، با حسرت. قرآن سر گرفتند، من خالی از اشک بودم. وسط روضه‌ی آقا تند تند ذکرهای قرآن سرگرفتن را هم تمام کردم و رفتم برای تجدید وضو. وسط دستشویی آب جمع شده بود. چاه راهروی دستشویی آشغال گرفته بود و آب پایین نمی‌رفت. خانم‌ها هم حساس روی آب دستشویی، با اکراه رد می‌شدند. راهرو که خالی شد رفتم درِ چاه را باز کردم، آشغال‌ها را شستم و راهِ چاه باز شد. می‌دانستم هیچ‌کدام از خانم‌ها حاضر نیستند دست به این‌جا بزنند‌. جارو می‌کردم که اسم حسین را بردند. با خودم گفتم «یا حسین، کربلای اینطوری بی اشک و بی معرفت نمی‌خوام، منو حسینی کن بعد ببر کربلا که جای عاشقاته.» وقتی دوباره در جمع مؤمنان آمدم، دلم آماده بود. انگار اشک‌ها منتظر یک خدمت ناچیز بودند. یادم باشد از این به بعد اول دستشویی مسجد را تمیز کنم، کفش‌های زائران را مرتب کنم تا دلم کمی، فقط کمی پر بگیرد.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دو لیوان آب از سقاخانه پر کرده بود و آمد ولی حلما همراهش نبود. خودش با نگرانی گفت: «حلما گم شد.» هنوز ردّ اشک روضه‌ی سه‌ساله که حسین‌آقا گوشه‌ صحن انقلاب، چند لحظه پیش خوانده بود، روی گونه‌‌هایم بود، که محمد و حلما رفتند سمت سقاخانه و حالا محمد تنها آمده بود. لیوان را که از دستش گرفتم، بدون این‌که اضطرابی درونم فواره بزند نگاهم را کمی آن‌طرف‌تر چرخاندم تا حلمای شاداب را ببینم که دوان‌دوان می‌آید. با نگاهم یکی‌یکی زائرها را کنار زدم، اما حلما را ندیدم. نیم‌خیز بلند شدم و سمت سقاخانه را نگاه کردم، یک‌دفعه حلما را کنار خانم خادم مهربانی که چوب‌پر سبز دستش بود هق‌هق کنان دیدم؛ هق‌هقی آرام و بی‌صدا. فقط شانه‌هایش بالا و پایین می‌شد و اشک‌هایش یکی‌یکی می‌چکید. تمام‌قد بلند شدم و سمتش رآفتم. خانم خادم گفت: «دم سقاخانه داداشش را گم کرد، ولی من چند لحظه پیش دیدم کنار شما این‌جا نشسته بود و چون لباس کنفی سفید رنگش شبیه دختر خودم بود در ذهنم ماند. بهش گفتم بیا بریم پیش مامانت، من می‌دونم کجا نشسته اما از ترس می‌لرزید و فقط گریه می‌کرد، بهش بگین خادما مهربونن...» رفتم بغلش کردم: «مامان اینجا حرم امام رضا جونه، کسی گم نمیشه! اگه هم من یا بابا‌ اینا رو پیدا نکردی نباید نگران بشی، میری پیش این خادمای مهربون، اون‌وقت کمکت می‌کنن.» رزق گریه جور شده بود. روضه جان گرفت. در ذهنم مجسّم شد... شلوغی و ازدحام، بازار شام، بیابان تاریک و زجر، افتادن کودکی از شتر، کعب نی و تازیانه، خار مغیلان، گرسنگی و تشنگی... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
سلام خواستم بابت کانال جان و جهان ازتون تشکر کنم... خیلی اهل کامنت گذاشتن نیستم؛ ولی کانالتون خیلی برام انگیزه‌بخشه و ایده‌های جدید بهم میده. هروقت دلگیرم یا کم آوردم یا ذهنم خالیه با خوندن مطالب کانالتون ذهن و دلم روشن میشه و حالم بهتر میشه، خیلی وقت‌ها نیت‌هام رو بیادم میاره و کمک میکنه از مسیر منحرف نشم... خداقوت اجرتون با امام زمان 🙏🌺 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با یک دست پشت لباس محمد را گرفته‌ام و با دست دیگر توی صفحات درهم سایت‌ها، دنبال نوحه‌های شب چهارم محرم می‌گردم. پسر کوچکم روی پایم نشسته و مدام دست می‌زند روی صفحه گوشی و مطالب را می‌پراند. محمد را کمی عقب می‌کشم تا بیشتر سرش را از پنجره بیرون نکند. آن یکی خودش را سُر می‌دهد توی چادرم و دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه می‌کند‌. خوابش می‌آید. توی ماشینیم و من خدا خدا میکنم‌ زودتر برسیم خانه. پسرها گرسنه‌اند. با فشار کنار پایم به چند ظرف یکبار مصرف سفید روی هم چیده شده، جایشان را محکم می‌کنم؛ بلکه تا تهرانپارس دوام بیاورند و چپه نشوند کف ماشین. دادن غذای نذری با آن قاشق‌های پلاستیکی نرم و لبه تیز، یعنی فردا من باید چادرم را بشویم و کارواش، ماشین را! پسرها با هم طبل و سنج دسته‌‌ی عزاداری‌ای را نشان می‌دهند و ذوق می‌کنند. پسر کوچکم در تماشای آنسوی پنجره ماشین، به برادرش می‌پیوندد. بالاخره می‌توانم شعر بالا آمده روی صفحه گوشی را ببینم: «به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم؟!» همین یک مصرع مرا می‌کشد توی خودش. دیگر در ماشین نیستم.‌ در این دنیا هم. بُعد زمان می‌شکند و من هزار تکه‌ام. من تک تک لحظاتی‌ام که در طول زندگی آرزو کردمْ دو پسر داشته باشم. گمانم مادرِ دو برادر بودن، از توی روضه‌های کودکی همراه اشک‌هایم نشت کرده بود زیر رویاها و افکارم. حسین و عباس. قاسم و عبدالله. علی اکبر و علی اصغر. برادرهایی که مردان را وا می‌داشتند تا محکم‌تر سینه بزنند و زن‌ها مثل پسر از دست داده‌ها گریه کنند‌. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مادربزرگم هم مادر دو شهید بود. هنوز وقت دست کشیدن روی سنگ مزار شهدا، پسر کوچک‌تر را به برادر بزرگترش می‌سپارد. پسر داشتن، برادر داشتن، برایم یک حمایت و امنیت مقدس بود‌. به تقدّس روضه‌های عباس بن علی. وقتی پسر دومم به دنیا آمد، با حس غرور بچه‌گانه‌ای حس می‌کردم در صحنه کربلا نقش مهمی به من داده‌اند. مثلا هم‌ردیف حضرت زینب یا ام البنین یا حتی رباب. این‌قدر شادمانی کوری داشتم که نمی‌دیدم این زن‌ها با پسر داشتن‌شان اسطوره نشدند. آنها با پسر نداشتن‌شان، با پسر از دست دادنشان قد کشیدند و در صحنه روز واقعه درخشیدند. این‌ها را نمی‌دانستم تا تشخیص اُتیسم پسرم. پسر کوچکترم نوزاد بود. محمد یکسال و شش ماه داشت. لطمه خورده بودم. شکسته بودم. فکر می‌کردم پسرم دیگر به یاری امام خود نمی‌رسد. به درد نمی‌خورد. و این حس مرا با همه کائنات قهر می‌کرد. حتما هیچکس صدایم را در طول بارداری‌ام نشنیده. نه قرآن خواندن‌ها، نه زیارت عاشوراها و نه دعاهای عهد و دعاهای صحیفه و نمازهای غفیله و... هیچ‌کدام حد نصاب قبولی را برای بچه‌ام در آزمون ورودی سپاه امام عصر، به ارمغان نیاوردند. ما مردود شده بودیم و پرونده‌مان را که مهر قرمز asd داشت، زده بودند زیر بغل‌مان. توی صحن نشسته بودم روبروی حرم حضرت معصومه(س). محرم بود و حرم سیاه‌پوش. تازه دو ماه بود تشخیص را گرفته بودیم. همسرم یک ربعی می‌شد که بالای سرم ایستاده بود منتظر؛ که اشک‌هایم تمام بشود و برویم. اما من دوست داشتم همین‌جا آن‌قدر گریه کنم تا خودم تمام شوم. آخر هنوز باورم نمی‌شد. هنوز حس خیانت دیدن داشتم از تمام ماوراء. که من همه‌شان را برای حفاظت از محمد، در بارداری صدا زده بودم ولی بنظرم می‌آمد آنها خودشان را زده‌اند به کَری. روضه‌خوان از دو پسر حضرت زینب(س) می‌گفت‌. صدایم بالاتر رفت. ترس را توی سایه و هاله همسرم حس می‌کردم. می‌ترسید صدایم کند. می‌ترسید لمسم کند و همان آنْ توی غمم ذوب بشوم و بروم لای شیار سنگ‌های داغ صحن. از زیر چادر بلند گفتم: «منم می‌خواستم پسرام فدات بشن امام حسین! تو نخواستی! تو لایق ندونستی! من قد و قواره آرزوهام نبودم. خوب بهم فهموندی هرکسی لیاقت آرزو کردنتو نداره!» باد گرمی آمد. پرچم‌های مشکی دور تا دور صحنْ آن‌قدر آرام تکان خوردند که انگار دارند آه می‌کشند. وقتی روضه‌خوان گفت که حضرت زینب پسرهایش را به میدان فرستاد، حس می‌کردم سایه بالاسرم دارد می‌لرزد. انگار وحی به همسرم نازل شده باشد، ناگهان کنارم نشست. «باید یه چیز مهمی بهت بگم..» صدای «هدیه من همین است/داغ دو نازنین است» با ضرب سینه‌زنی آدم‌ها می‌ریخت توی گوشم، ولی حواسم به او بود. «مگه نمیگی پسراتو نذر شهادت کردی؟» چادرم را کنار زدم و زل زدم توی صورتش. دست کشید روی کف سنگ‌پوش حرم، مثل پهلوانی که قبل از مبارزه اذن رخصت از میدان می‌گیرد. «فقط فکر کن یکی از پسرا رو زودتر دادی، همین. زودتر قبولش کردن. اگه شهید شفاعت میکنه، تو روایت داریم این بچه‌ها هم شفیع پدر و مادرشونن. اگه الان تلخی کنی و افسرده بشی و به زمین و زمان نفرین کنی، چه تضمینی بود که مثلا بیست سال بعد، وقت شهادتش همین کارا رو نمی‌کردی؟» صدایش نمی‌لرزید. جای اشک، یقین بود که حلقه زده بود توی چشم‌هایش. دریا دریا شکایتم از روزگار یکهو جمع شد؛ کوچک شد و اندازه یک نقطه از آن ماند توی قلبم. نقطه‌ای که شاید یک ذره کوچک باشد و برود بچسبد به نقطه‌ی بای کلمه «زینب»؛ زینبی که حرف‌ها و غم‌ها و اشک‌هایش را بغل کرد و برد توی خیمه. تا شوری گریه‌هایش زخم روی قلب کسی را نسوزاند. زینب بی‌پسری که باید رباب پاره‌جگری را دلداری دهد و تا مدینه داغ چهارپسر را برای مادری به دوش بکشد و ببرد. بلند شدم. حالا شب محرمِ خودم را پیدا کرده بودم. نسبتم با روضه مشخص شده بود. حس بیگانگی و طردی که توی سینه‌ام داشتم و مرا از واقعه دور می‌کرد، با صلوات‌های آخر مجلس به هوا رفت و زیر آفتاب قم تبخیر شد. همسرم از پشت فرمان داد زد: «پسرا کله‌ها رو بدید تو! میخوام پنجره رو بدم بالا». پسرها پکر می‌آیند عقب و باز از سر و کولم بالا می‌روند. همسرم از توی آینه نگاهم می‌کند. «به چی فکر میکنی؟» دست پسرها را توی دست می‌گیرم و به صورتم می‌چسبانم. «کاش می‌شد بریم قم!» گل از گلش می‌شکفد: «چه شبی بریم؟» «فرقی نمیکنه. همه شب‌ها شب حضرت زینبه...» سر محمد را می‌فشارم توی سینه‌ام و فکر می‌کنم اگر عقیله بنی‌هاشم نبود، هیچ روضه‌ای، هیچ غمی جمع نمی‌شد. شاید ما هم مثل آن همه یتیم، در دشت وحشت و اندوه، تنها و بی‌پناه می‌ماندیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
یک‌دفعه رفت سراغ برادرش. نمی‌دانم چرا لجش را درآورده بود! گونه‌هایش را با انگشت شست و اشاره محکم گرفت و در همان حالت تا آن سرِ اتاق کشید. دیدنش هم دردناک بود، چه رسد به حس کردنش. محمدهادی جیغ بنفشی کشید. توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: «دوست داری یکی با خودت همین کارو بکنه؟» منتظر بودم بگوید «نه!» و من هم ادامه‌ی این مکالمه‌ی تکراری را بگویم. خیره شد توی چشم‌هایم و گفت: «آره! دوست دارم! بیا... بیا با من همین کارو بکن!» یک لحظه جا خوردم. از دستش عصبانی بودم؛ از صبح چند بار برادرش را نامردانه زده بود. بدم نیامد که این‌دفعه با درخواست خودش بزنمش! ولی من یک قرار نانوشته داشتم. سعی کردم به خودم مسلط شوم. گفتم: «نمی‌زنم! نمی‌خوام فرشته‌ها برام ستاره قرمز بذارن.» صبر نکرد. جر و بحث نکرد. رفت سراغ برادرش. دست‌هایش را گرفت و برد سمت صورت خودش. گفت: «داداش منو بزن!» محمدهادی خیلی معصومانه گفت: «نمی‌زنمت داداش. دوسِت دارم! می‌بخشمت...» از کنار برادرش بلند شد. رفت توی اتاق کناری و یک جانماز کوچک با مهر آورد. پهن کرد وسط سالن. گفت: «مامان قبله کدوم وریه؟» قبله را نشانش دادم. رو به قبله به سجده رفت. قبل‌تر شنیده بود از ما که سجده، نزدیک‌ترین حالت بنده به خداست... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روز سوم محرم بود. اما هنوز نه زیارت عاشورایی، نه کتاب لهوفی، نه تفکری، نه روضه‌ای و نه اشکی... تماما مشغول همسر، بچه‌ها و کارهای خانه بودم. خانه‌ای که هر لحظه گوشه‌ای از آن تخریب می‌شد. انگار اینجا غزه بود و آن‌دو، اسرائیل و هدف، انهدام و براندازی. چشم‌های خسته‌ام را نیمه باز کردم که دیدم با همان دو دندان کوچکش درِ شیشه شیر را باز و این صحنه را خلق کرده‌است. همان‌طور که با دست‌هایم شروع به جمع کردن شیرخشک‌ها کردم و قربان‌صدقه‌ی دخترک یک‌ساله‌ام رفتم، صدای ممتد چک‌چک بارانی سیل آسا به گوشم رسید. آن‌طرف‌تر دختر چهارساله‌ام در حال خلق حماسه‌ای دیگر بود. اشک در چشمانم حلقه زد. سریع به صحنه جرم رفتم. هنوز از حادثه کرم ضد آفتابی که تمام سر و صورت و لباس و فرش و سنگ را توسط دختر کوچکم پوشانده بود چیزی نگذشته بود. این حجم از کرم برای فاصله چند متریِ خورشید هم زیاد بود. همان‌جا بود که صبر زینب کبری به دادم رسید؛ که اگر نمی‌رسید از این امتحان سخت سرافکنده بیرون می‌آمدم. همه‌جا را به سرعت مرتب کردم و در دل شکر خدا را. امسال همه این لحظه‌ها برایم روضه بود. برایم رشد بود، تفکر بود و لهوف بود. من مادرم. از عاشورا همین واژه صبر را اگر آموخته باشم پیروزِ میدانم. غرق در این افکار بودم که انفجار بعدی اسرائیل، غزه را ویران کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan