eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
792 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ تازه دانشجوی ترم یک شده‌بودم که محیا پیش‌نهاد داد هیئت امام صادق برویم. محیا از بچه‌های مدرسه‌مان بود و سال‌بالایی من در دانشگاه. دانشگاه امام صادق نزدیک خانه‌هایمان بود و تقریبا هرشب باهم به آنجا می‌رفتیم. محیا دائم از روضه‌خان مراسم می‌گفت که جوان دانشجویی‌ست. از پارسال شروع به مداحی کرده و چقدر خوب می‌خواند. شب اول که نشستیم توی مجلس، طبقه‌ی زنانه که چندان بزرگ نبود، تا نصفه هم پر نشده بود. محیا دائم می‌گفت: «صبر کن فلانی الان می‌آد روضه رو شروع می‌کنه. دختر خالم پارسال میومده می‌گه خیلی خوب می‌خونه!» من هم که می‌دانستم قرار نیست اشکی بریزم و گریه‌ای بکنم جوابی نمی‌دادم. آخر سخنرانی بود که چراغ‌ها خاموش شد و صدای روضه‌خواندن با نوایی گیرا و محزون آمد. من که همان وسط‌های مجلس جایی بین صفحه‌ی پروژکتور و میز آب و لیوان‌ها منتظر تمام شدن مجلس و رفتن به منزل نشسته بودم، اصلا نفهمیدم دقیقا چه شد که اشکم درآمد.‌ یادم است روضه در مورد حضرت عباس بود و حزن عجیبی در فضا پیچیده بود. چشمان من انگار از حالت کنترل دستی خارج شدند و روی دنده اتوماتیک رفتند و بدون هماهنگی با من دنده‌شان را عوض کردند. صورت من گرمای اشک آن شب را هرگز فراموش نمی‌کند و دقیقا از ذوق به یاد آوردن و تکرار کردن آن اشک و سبکی بعد از روضه‌ی آن شب بود که هرشب با محیا به آنجا رفتیم و من شدم پایه ثابت هیئتشان. چند سال گذشت تا به سالی رسیدیم که من اول ماه رجب عقد کردم و چند ماه بعد یعنی شام عید قربان به منزل همسر رفتم. فاصله عید قربان تا شروع محرم چقدر است؟ هنوز ماه به عروسی‌مان نخورده بود که محرم رسید. آن روزها انقدر روی دور تند جلو می‌رفت که من هنوز خودم و همسرم و مختصات زندگی دونفره‌مان را پیدا نکرده بودم. دلم می‌خواست با همسر به همان هیئت خودم بروم، همان‌جا که مداحش تا شروع به خواندن می‌کرد دلم می‌لرزید و اشک‌هایم شره می‌کرد روی لباس‌های مشکی. پیشنهاد که دادم برویم هیئت دانشگاه امام صادق، همسر گفت که این مجلس‌های شلوغ را دوست ندارد و تعجب هم کرد که من بخاطر معروف شدن مداحش هیئتشان را دنبال می‌کنم. هرچه گفتم آن زمان که من پا منبری‌شان شدم اصلا فضای معروفیت ‌و اسم درکردن و این‌ها نبود، هرچه توضیح دادم صرفا مدل خواندنش و سوز صدایش باعث می‌شود حال روضه به من دست بدهد، اصلا تغییری حاصل نشد. سید باید می‌رفت هیئتی که معلم‌ها و بچه‌های مدرسه‌شان آن را پایه‌گذاری کرده بودند و حالا *مجلسی نقلی در پارکینگ خانه‌ای نه‌چندان بزرگ و بسیار خلوت بود در‌ میدان بهارستان!* من چه‌جوری بودم؟ شبیه آن‌ها که در دهه هفتاد رفته‌اند مهمانی تولد، کلی بزک دوزک کرده‌اند و کفش مخصوص انجام حرکات موزونشان را هم با خودشان برده‌اند، بعد از توی کیفشان یک نوار کاست درآورده‌اند و‌ گفته‌اند: «من فقط با کاست مخصوص خودم می‌تونم برقصم» اما صاحب‌خانه کاست‌شان را نگذاشته، تمام برنامه‌هایشان برای انجام حرکات موزون روی هوا رفته است! حالا من بدون مداحی آن دانشجوی جوان که از بد ماجرا معروف هم شده و همسرم تاییدش نمی‌کند باید چگونه گریه کنم؟ ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ شب حضرت رقیه، نشسته بودم ته آن پارکینگ کوچک در خیابان بهارستان. وقتی رفتم تو آخرین نقطه به در را برای نشستن پیدا کردم، بعد از نشستن فهمیدم زمین زیر من کج است. روی رمپ پارکینگ بودم. با وجود اینکه به جز من چهار پنج نفر بیشتر جمعیت در زنانه نبود، روی آن را نداشتم که جایم را عوض کنم. وسط مداحی با چراغ‌های خاموش رسیده بودیم، چادرم را کرده بودم حائلی تا کسی کاری به کارم نداشته باشد. مداح روضه‌ی سه ساله می‌خواند ولی من دلم کاست خودم را می‌خواست. ناگهان دخترکی با جوراب‌شلواری سفید و قلبی جلویم ایستاد و دستمال کاغذی تعارفم کرد. از زمان دستمال کاغذی تعارف کردن‌هایم یادم بود که حداقل تشکر این است که از زیر چادر در بیایم چشمم را توی چشم‌هایش بیندازم و لبخندی بزنم. پس پرده را کنار زدم، صورت دختری چهار ساله با گوشواره‌های قلبی را دیدم که چادر عربی‌اش روی شانه‌اش افتاده و جعبه دستمال را به سمت پیشانی‌ام هدف گرفته بود. لبخند زنان دستمالی برداشتم و گفتم: «اسمت چیه خانم زیبا؟» دخترک گفت: «فاطمه‌آلاء جابری» و رفت. دستمال را تا زدم و برگشتم درون چادر. توی دلم گفتم حالا این روضه‌خوان یا آن روضه‌خوان، تو اگر دلت نخواهد با غصه‌ی دخترکی سه ساله همراه بشوی نمی‌شوی، فرقی ندارد کجای دنیا نشسته باشی. روی زمین صاف باشی یا روی رمپ شیار‌دار پارکینگ. تو مشکلت این است که درکی از کربلا نداری، ادا در می‌آوری. این همه سال دستمال پخش کردی، قند دادی دست مردم، آخرش چه فرقی داشتی با خاله‌ات که از صندوق‌خانه در نمی‌آمد؟ اصلا حقت است که بیایی مجلسی که انقدر خلوت و سوت و کور است… . اشک ریختن برای امام حسین که الکی نیست. به هرکسی نمی‌دهند، چرا باید به تو بدهند؟ خلاصه انقدر خودم را زدم و زدم و زدم تا حسابی رقیق شدم. دیگر مطمئن بودم بدترین و به‌دردنخورترین دختر روی زمین‌ام برای امام حسین و نالایق‌ترین بنده‌ هستم برای خدا. همان‌جا بود که فاطمه‌آلاء بی‌هوا نشست توی بغلم. شروع به مرتب کردن موهایش کردم و آنقدر نوازشش کردم تا دوباره دنده‌ی اتوماتیک چشم‌هایم به کار افتاد. توی مسیر برگشت به حسین‌آقا گفتم: -دختر مدیرتونو دیدم، چقدر ناز بود و چه اسم قشنگی داشت! -آلاء... فبأی آلاء ربکما تکذبان. -بیا اگه خدا بهمون دختر داد اسمشو بذاریم فاطمه‌آلاء. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی توی روضه زیر لب می‌گفتیم: «لا یَوم کَیَومِکَ یا أباعَبدِالله»، گمان نمی‌کردیم جنایت‌کارهای عالم، کار را به جایی برسانند که هر روز یک پرده از عاشورا جلوی چشممان رژه برود. امروز، به وقت شهادت دخترت رقیه سلام‌الله‌علیها، صدها دختر جلوی چشم اهل خانه و جهان پر پر زدند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دوباره درجه را می‌گذارم روی پیشانی‌اش. با تمام تدابیری که زده‌ام هنوز هم قدری تب دارد. این بار به پاشویه رو می‌آورم تا شاید این داغی سمج دست از سر دخترک سه ساله‌ام بردارد. حسابی مراقبم که تماس حوله‌های خیس خواب نازکش را ترک‌دار نکند. لب‌هایم به یاد سفارش مادر مرحومم افتاده روی دور حمد و آیة‌الکرسی و فوت کردن به غزل. می‌گفت نفس مادر شفاست. دست می‌کشم روی پیشانی‌اش که حالا دیگر با دستم هم‌دما شده‌است. انگار تازه تاپ تاپ قلبم قدری آرام می‌گیرد. دخترک بین خواب و بیداری غلتی می‌زند و با دست روی لحاف دنبال چیزی می‌گردد. دست بابا، همان که به وقت کولیک و دندان درآوردن و حالا در دردها و بیماری‌ها پناه امنی است برایش، حتی خواستنی‌تر است از آغوش مامان. صلّی الله علیک یا اباعبدالله می‌گویم و با پشت دست نم چشم‌ها را پاک می‌کنم. بابایی بودن دخترک، مرا تا خرابه‌ی شام می‌برد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. دیگر خیالِ رفتن به زیارت عاشورا و شروع دوباره‌ی محرم داشت کم‌رنگ می‌شد. با آدم‌های توی قطار صحبت می‌کردم و امیدوار بودم نهایت دغدغه و ناراحتی‌ام از آمدن سیل، همین باشد که توی خانه‌ی بعضی همشهری‌هایم سیل آمده و زندگی‌شان را خیس و گلی و چسبناک کرده و غصه بخورم که اگر شناسنامه و اوراق هویتی‌شان خراب شده باشد توی چه دردسر بزرگی می‌افتند. خبر نداشتم که شناسنامه‌ی خواهرم داشت تغییر غیرقابل برگشتی می‌کرد. دست تقدیر داشت قلمش را برای اضافه کردن کلمه‌ای توی صفحه‌ی مشخصات همسر آماده می‌کرد که هیچ‌کدام‌مان آمادگی‌اش را نداشتیم. بعدازظهر همسرم تماس گرفت. با تردید درباره‌ی همسر خواهرم صحبت می‌کرد و با «نمی‌دونم» و «منم دقیق خبر ندارم.» جملاتش را نیمه‌کاره می‌گذاشت. دیگر نتوانستم خودم را آرام نگه دارم. تا شب آدم‌های مختلف زنگ زدند و جسته گریخته حرف‌هایی زدند. و من آخرین تماسم را با برادرِ همیشه صریحم گرفتم: «مجتبی! بگو چی شده؟!» نگفت توی همین چند ساعتی که من توی قطار بودم، همسر خواهرم برای رساندن روحانی به روستا رفته و توی سیل گیر کرده و پیکرش بعد از دو ساعت پیدا شده. نگفت خبرهای قطعی فوتش بعد از خبرهای «بیمارستانه، چیزی‌ش نیست. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فقط پاش شکسته.»، به همه رسیده و دیگر همه‌چیز تمام شده است. فقط نفس عمیقی کشید و گفت: «چی بگم؟ ... تو این بارندگی نباید می‌رفت شواز!» این آه عمیق، این حس برزخی و این فعل گذشته همه چیز را گذاشت کف دستم. گوشی را قطع کردم و رفتم توی راهروی قطار، زدم زیر گریه. بعد اشک‌هایم را پاک کردم و برگشتم توی کوپه. همان چند ساعت مانده تا یزد به مغزم اجازه دادم هر آن‌چه فهمیده را انکار کند. برای همین وقتی رسیدم و پدرشوهرم به جای پدرم دنبالم آمد، گریه نکردم. به خانه رسیدم، خانه‌مان پر از آدم بود، آدم‌هایی که خیلی کم کنار هم جمع می‌شدند. دیدمشان و گریه نکردم. نوه‌ها ردیف پشت سر هم خواب بودند. به بچه‌های خواهرم که کنارشان خوابیده بودند، نگاه کردم و گریه نکردم!  هیچ‌کسِ دیگر خواب نبود. همه مثل روح‌های سرگردان راه می‌رفتند و به من اطمینان می‌دادند چشمان سرخ پدرم از نگرانی دیر کردن قطار من است و من مصرّانه دروغشان را می‌پذیرفتم. هیچ توضیح اضافه‌تری نمی‌خواستم و گریه نمی‌کردم. وقتی خبر از زبان عمه، همراه اصواتی که در هوا جاری می‌شد به گوش‌هایم رسید، مات شدم. رنگم برگشت و آب قند بود که با عجله و تند تند توی دهانم ریختند. دلم نمی‌خواست گریه کنم. گریه کردن خبر را تایید می‌کرد و من در پی تکذیب خبر بودم. اما خبر هیچ وقت تکذیب نشد، فقط جزئیات بیشتری از ماوقع به گوشمان رسید. من آن سال به هیچ روز از زیارت عاشوراهای خانه‌ی آقای «وصال» نرسیدم. چون روضه خودش را به خانه‌مان رسانده بود؛ از همان روز اول محرم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1345 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آهوی روی بلوز سبزم، بی خبر از دنیا، در حال بازی با دوست پروانه‌اش بود و من وسط راه پله، سطل به دست، داشتم مادرم را راضی می‌کردم که بگذارد بروم: «مامان تو رو خدا بذار برم. بلدم خونشون رو. زود غذا رو می‌گیرم و برمی‌گردم.» حسین آقا و مغازه‌اش را از خیلی وقت پیش، از همان زمانی که بابا پشت یخچال مغازه‌اش می‌رفت و برایم آب آلبالوی خنک می‌خرید، می‌شناختم. هروقت اسم مغازه حسین آقا می‌آمد مزه همان آب آلبالو را در دهانم حس می‌کردم، به همان خنکی و مطبوعی. دل کوچکم می‌گفت حتما غذای نذری خانه حسین آقا هم به دلچسبی همان آب آلبالوهاست. «دلت قیمه می‌خواد؟ خودم برات درست می‌کنم. آخه کی تاحالا من شما رو فرستادم دنبال غذای نذری که این دفه بفرستم؟ اونم تا خونه حسین آقا که اون طرف محله.» هرچند که مامان مصمم این حرفها را زد اما من گره روسریم را زیر گلویم محکمتر کردم و اشک‌هایم را به یاری طلبیدم. می‌دانستم که اشک‌های ته‌تغاری خانه همیشه کارگر است و اتفاقا این بار هم بود. مامان راضی شد که بروم و سطلم را پر از قیمه کنم. شاید روی شلوغی و پر از آشنا بودن خیابان در روز عاشورا حساب کرده بود که بر خلاف همیشه آسان گرفت. غافل از اینکه امروز تمام مردم آن محل با من غریبه شده بودند. نه ساله نشده بودم و همان روسری نیم‌بند برایم بس بود. سطل به دست و خندان با قدم‌هایی که روی زمین و هوا برمی‌داشتم خودم را به سر کوچه رساندم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همین‌که به سر کوچه رسیدم مرد جوانی با لبخند نزدیکم شد: «خانم کوچولو میری نذری بگیری؟ من یه جایی رو می‌شناسم که نذری‌های خوشمزه‌ای میدن. بیا بریم من برات بگیرم.» در حالی‌که سرم را به نشانه تایید تکان دادم، چشم‌هایم دنبال یک آشنا می‌گشتند. سر کوچه، مثل همیشه، آقا اویسی نشسته بود. از وقتی چشم باز کرده بودم او میوه فروش محله بود و البته همسایه ما و رییس کوچه. با منطق کودکانه‌ام به خودم گفتم که اگر این مرد، مرد بدی باشد، آقا اویسی جلو می‌آید. شاید او را می‌شناسد که چیزی نمی‌گوید. در همین فکرها بودم که مرد دستم را گرفت. با اطمینانی که از عدم عکس‌العمل آقا اویسی گرفته بودم، لبخندی به پهنای صورتم زدم و من هم دستش را محکمتر گرفتم. هنوز هم چشمم دنبال یک آشنا بود که این جوان را تایید کند، اما در آن خیابانی که پر از آشنا بود حتی یک نفر هم نپرسید که دختر کوچک قاسم آقا کجا می‌رود. جوانک من را دنبال خودش می‌کشید و از طعم و رنگ غذا تعریف می‌کرد. بوی غذای نذری خیالی مشام من را پر کرده بود. دو سه تا کوچه را که رد کردیم، صیاد که مطمئن شد این صید کوچک، مثل آهوی معصوم روی لباسش، آرام و ساده است، کمی دستش را شل کرد. از سر کوچه حسین آقا رد شدیم. دلم به حال زن‌هایی که در صف، قابلمه و سطل به دست، ایستاده بودند سوخت. آخر من بدون صف قرار بود غذای نذری بهشتی بگیرم، اما نمی‌دانستم قرار است تا دروازه جهنم بروم. کوچه حسین آقا آخرین کوچه خیابان بود و بعد از آن زیرگذر بود. زیرگذری که آن زمان‌ها قطارهایی که مسافران را از تهران به تبریز می‌رساندند از روی آن رد می‌شدند. پدر و مادر هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادند که ما تنها آنجا برویم. می‌گفتند پر از دزد است. درست مثل همین مردی که دست من را گرفته بود. با رسیدن به زیرگذر نامطمئن به مرد گفتم: «پس کجا غذا میدن؟» گفت: «اون طرف خیابون، بیا با هم رد می‌شیم.» کم کم ترس قلب کوچک هشت نه ساله‌ام را پر کرد. اما حسی گفت که ترسم را بروز ندهم. از سراشیبی زیرگذر رد شدیم. مرد که حالا به لبخندش شک داشتم، هنوز هم دستم را آزاد گرفته بود. قدم‌هایم کمی سست شده بود. مثل اسماعیل که به قربانگاه می‌رفت من هم به سوی قتلگاهم می‌رفتم. با این فرق که کسی که دست من را گرفته بود، ابراهیم نبود، شمر بود. به سربالایی زیرگذر رسیدیم. سمت راستم را که آن موقع‌ها هنوز درست بلدش نبودم نگاه کردم. یک ماشین قدیمی پارک بود و پشتش آن کفش‌ها. مردی با یک جفت کفش پاشنه‌دار زنجیردار پشت ماشین ایستاده بود. در دنیای کودکانه من آن کفش‌ها، پاپوش دزدها بود. یک آن از رویای نذری بیرون آمدم. آب آلبالوی پس دهانم مزه خون گرفت. قلبم مثل گنجشکی در قفس خودش را به سینه‌ام می‌کوبید. دستم، دستم هنوز در دست آن دزد بود. نم ترس چشم‌هایم را پر کرد. احساس بی‌پناهی کردم. همه غریبه‌های آشنا نما از جلوی چشم‌هایم رد شدند. یک لحظه انگار کسی در دلم فریاد زد یا حسین. آنقدر بلند که به پاها و دستهای کوچک ترسیده‌ام توان داد. دستم را از دست او که مطمئن بود من را به قتلگاه رسانده است کشیدم و با قدرتی که از یک بچه نه ساله بعید بود، مسیر خلاف را، همان مسیری که به خانه حسین آقا و نذری امام حسین می‌رسید دویدم. با گام‌هایی که هرکدام به بلندی یا حسینی بود که در دلم شنیده بودم. تا دزد به خودش بیاید که چه شده، من خودم را به شلوغی‌ها رساندم و در وسط صفِ زنان، همان‌هایی که قابلمه و سطل به دست دم خانه حسین آقا ایستاده بودند، نفس زنان جا گرفتم. خودش را به من رساند اما از جمعیت ترسید. عصبانی از فراری که کرده بودم شروع کرد به داد زدن و تهدید کردن که بیا برویم وگرنه به مادرت می‌گویم که با من آمدی. اما من دیگر آن دخترک بی‌دست‌وپا و بی‌پناه نبودم. من حسینی داشتم که عهده دارم شده بود. با شجاعتی که انگار به قلبم دیکته شده بود ایستادم و با فریاد گفتم: «برو به هرکی میخوای بگو من هیچ‌جا نمیام. اصلا خودم میرم میگم.» حالا سال‌ها از آن عاشورا گذشته است. از همان وقتی که به خانه برگشتم و با گریه به مادرم گفتم چه شده است، از همان دقیقه‌ای که چادر به سر کردم تا با او به دنبال دزد برویم، تا همین حالا که با اشک این خاطره را می‌نویسم، فهمیدم که تنها آشنای من در این دنیا حسین است، همان که وسط آن همه غریبه آشنانما به فریادم رسید. همان که آشنای مردم بی دست و پاست، حتی آشنای حنانه نه ساله. . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عده‌ای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرف‌هایش را گوش می‌کردند. حسن از دور می‌آمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید ؛ جبرئیل هدایتش می‌کند، میکائیل هوایش را دارد، پاره ی تن من است، پدرم فدایش شود.» بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمی‌داشت. فرمود: «این پسر هدیه‌ای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان می‌کند، متولّی کارهایم می‌شود، سنتم را زنده نگه می‌دارد. هر کس که قدرش را بداند و گرامی‌اش بدارد مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.» جانِ جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. من آن سال به هیچ روز از زیارت عاشوراهای خانه‌ی آقای «وصال» نرسیدم. چون روضه خودش را به خانه‌مان رسانده بود؛ از همان روز اول محرم. شب اول محرم، مسلم، برادرشوهرِ خواهرم، که به دنبال برادرش رفته بود، با خبرهای بد و چشمان سرخ روبروی خواهرم نشسته بود و تعریف کرده بود. دو ساعت توی بیابان تنها بودنش قلبم را می‌فشرد و سه روز زیر آفتاب رها شدنِ حسین(ع)، اشکم را در می‌آورد. روز دوم اعلامیه چاپ شد و ما رسماً به روزهای عزایمان وارد شدیم. شب سوم بود که همراه دخترش رفتیم مسجد؟ گمانم همان شب بود که دخترکِ همیشه بازیگوش، رفته بود توی خودش و وقتی پرسیدم: «چی شده خاله؟ چرا ساکتی؟» آرام گفت: «دلم برای بابام تنگ شده.» و من اشک ریختم برای غم بزرگ این دختر که در برابر غم رقیه(س) هیچ بود! شب چهارم برادرم دیر آمد خانه. سرخی چشمانش توی تاریکی دم در هم پیدا بود. مادرم تا صورتش را دید، پرسید: «کجا بودی؟» جواب داد: «ناحیه.» محل کارش، جایی که با همسر خواهرم همکار بودند. مادرم رو به من گفت: «برو براش یه چیزی بیار بخوره.» به آشپزخانه رفتم و مادرم هم پشت سرم آمد: «فکر کنم رفته تو اتاق کار عقیل، نشسته گریه کرده...» با گوشه‌ی روسری اشکش را پاک کرد و هلو را کنار خیار توی بشقاب گذاشت و بیرون رفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ شب پنجم و ششم را با علیرضا داشتم از نو تجربه می‌کردم. پسرک هفت‌ساله جزئیاتی از ماوقع شنیده بود و با حیرت و غم از پدرم می‌پرسید. اگر نسبت غم بچه‌های حرم به غم علیرضا را پیدا می‌کردم و بعد در غم علیرضا ضرب می‌کردم، به درک بیشترم از غم آن‌ها کمکی می‌کرد؟ یا اگر اخم عمیق بین ابروها و نگاه‌های نگرانش را با دقت می‌کاویدم، می‌توانستم احساس مسئولیت قاسم(ع) را درک کنم؟ شیرخوار بودن پسر کوچکش از همان روز اول جگر همه‌مان را آتش زده بود، نیاز نبود صبر کنیم تا به روز هفتم برسیم و خدا را شکر کنیم که حداقل تشنه نیست، ترسیده نیست، بی‌پناه نیست! روز هشتم بود که نشستم پای درد دل مادرش؟ از علی‌اکبر(ع) می‌گفت و مرتب تکرار می‌کرد: «بمیرم برا دل امام حسین. پسر من که تکه تکه نشد. چقدر آدم اومده بودن برا تشییعش. بمیرم برا امام حسین که تنها و غریب کفن و دفن شد.» اشکِ راه گرفته روی صورتش را پاک می‌کرد و ادامه می‌داد: «ما راضی‌ایم به رضای خدا. الحمدلله که بچه‌م امام حسینی بود. الحمدلله که تو راه امام حسین رفت.» روز نهم دیگر مراسم ختم و هفت و پُرسه تمام شده بود و من فرصت داشتم بنشینم به خاطره‌هایی که از او داشتم فکر کنم. به این‌که با همه‌ی حجب و حیایش، چقدر برادروار و محکم حمایتم می‌کرد. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1354 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ روز دهم به رسم عاشورای هر سال رفتیم اسلامیه، روستای پدری‌ام، به تماشای نخل‌برداری. حالا این سازه‌ی باعظمت که نماد تابوت امام بود روبروی چشمانم، روی دست دیوانگانش می‌رفت و می‌آمد. توی هوای داغی که زمین‌ها را گداخته کرده بود، آدم‌های زیر نخل، پابرهنه می‌دویدند و آن حجم چوبی عظیم و باابهت را جابجا می‌کردند. هر بار که نخل را برمی‌داشتند یا زمین می‌گذاشتند، بلند می‌گفتند: «یا حسین!» پژواک صداشان توی هوا می‌پیچید و توده‌ی افکار مبهم را پس می‌زد. دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانه‌اش نیستم. او و خانواده و یارانش سال‌ها پیش از من، تمام غصه‌های آدم‌ها را عمیق‌تر، شدیدتر و جانگدازتر از توان و تحمل من تجربه کرده بودند، نه برای این‌که آدم‌ها را دیوانه‌ی خود کنند. فقط چون خدا خواسته بود و آن‌ها از این خواست و امتحان خدا با همه‌ی سختیِ عجیب و جانکاهش، سربلند بیرون آمده بودند؛ راضی، امیدوار، محکم. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ توی روزهای عزاداری‌مان مطمئن شدم که اگر غم حسین(ع) نبود، ما هیچ‌کدام‌مان این غم را تاب نمی‌آوردیم. من به آن غم عظیم ظهر و شب عاشورا نرسیدم؛ اشکالی هم نداشت که نرسم. حسین(ع) این را نمی‌خواست. حسین(ع) می‌خواست بدانم که مهم نیست اگر برای غم‌های کوچک و بزرگم ناراحت باشم، اشک بریزم و تا سال‌ها غصه بخورم اما مهم است که در گذر از هر حادثه مثل او و خانواده‌اش، راضی و امیدوار و محکم توی راه درست بمانم. می‌شد دیوانه‌ی این حسین نشد؟! پایان [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1359 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون زهرا از روی صندلی پرید کنار سفره و با لب‌های گرد و چشم‌های ریزکرده، بلند گفت: «صبونه بُعولیم.» نرگس سر بالا انداخت: «زهراااا صبونه نیست!» بعد رو به من آروم گفت: «چیه؟ شامه یا ناهار؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فرصت کم است. اعتبارشان تمام شده. هزینه و وقت زیادی می‌خواهد تا گذرنامه‌ها را تمدید کنیم. باید همه‌ی بچه‌ها را همراهم به اداره‌ی گذرنامه ببرم و مراحل طولانی و شلوغ تقاضا ‌را طی کنم! با لب‌های آویزان، انگار که باطری‌ام تمام شده؛ دست‌هایم را به پایین چادرم شل و وارفته سنجاق می‌کنم و پاهایم روی زمین کشیده می‌شود. به ماشین که می‌رسم در را باز می‌کنم و روی صندلی ماشین ولو می‌شوم. صدای خنده‌ی همسرم به وارفتگی‌ام، تعجب و حرص را هم اضافه می‌کند. گرمای هوا، هرم گرمایی که از آسفالت بلند می‌شود و از شیشه ماشین به داخل سرک می‌کشد و روی صورتم می‌نشیند، کلافه‌ام کرده. دندان برهم می‌سایم و می‌گویم: «آقاجان به چی میخندی؟» و در دل اضافه می‌کنم: «گذر خودت که آماده‌ست، بایدم به ما بخندی!» شیشه‌ها را بالا می‌دهد و ماشین را روشن می‌کند! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ انگار کلافگی‌ام را می‌فهمد، همان‌طور که دستش سمت دکمه کولر می‌رود می‌گوید: «برو پلیسِ من، گذر زیارتی بگیر راحت تره!» خنکای کولر ماشین کمی از کلافه‌گی‌ام کم می‌کند! دریچه‌ی روی داشبورد را به سمت خودم تنظیم می‌کنم و می‌پرسم: «فرقش چیه؟» قبل از لب باز کردن همسر، کله‌ی پسرک بین دو صندلی پدیدار می‌شود و با کمی تاخیر صدایش می‌آید که با نارضایتی می‌گوید: «هیچی! فقط باهاش می‌شه بریم عراق!» پدر با انگشتش موهای روی پیشانی پسرک را که خیس عرق شده‌اند کنار می‌زند و می‌پرسد: «مگه کجا دیگه میخوای بری؟» پسرم خودش را عقب می‌کشد و روی صندلی می‌اندازد و می‌گوید: «اومدیمو فلسطین یکی دو هفته دیگه آزاد شد، باز اونوقتی که همه می‌رن مسجدالاقصی ما تازه باید بدوییم بریم اداره گذرنامه!» پدر این‌بار با صدا می‌خندد اما من به فکر فرومی‌روم که چطور همه‌ی بچه ها را با خودم به اداره گذرنامه بیاورم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امسال از اول محرم دو سه مجلسی که رفتیم به وضوح با سال‌های گذشته فرق داشتند؛ وسیع بودند و بچه‌دوست و خنک! هر بار این میزان از راحتی، خودش برایم روضه می‌شد. حتی وقتی هنوز روضه‌خوان شروع نکرده بود، قلب من آتش می‌گرفت بابت فوم‌های نرمی که زیر موکت‌های پهن شده در خیمه عزا گذاشته بودند که زیر پایمان نرم باشد و بر زمین نرم بنشینیم. گُر می‌گرفتم از احترامی که خادم‌های هیئت به من و فرزندم می‌گذاشتند. سوزشی توی قلبم احساس می‌کردم از آب و شربت‌های خنکی که سر می‌کشیدیم و خنکای کولرهای بزرگ و لطافت آبپاش‌های سر راه که گرمای کربلاگونه‌ی قم را تلطیف می‌کردند. بابت همه‌شان خجالت می‌کشیدم، شرمنده می‌شدم؛ حتی بخاطر پنکه دستی توی کیفم! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ روز تاسوعا به جمکران که رسیدیم همسرم ماشین را انتهای زمینی خاکی پارک کرد. تا آماده شویم و راه بیفتیم به سمت مسجد، سیدحسین کوچکم توی شن و ماسه‌ها زمین خورد و غرق خاک شد. از زمین‌خوردنش مطمئن بودم زخم برداشته اما با تعجب وقتی خاک‌ها را تکاندم، در جواب پدرش که دائم می‌پرسید: «چیزیش نشده؟» گفتم: «نه! فرشته‌های محافظ مراقبش بودن.» توی دلم گفتم: «ببین زمینم میخوری نمیذارن داغی ببینی!» لباس‌های حسینم خیلی گل و خاکی شده بود. پدرش گفت: «عیب نداره عزاداریش قبول شده!» و اضافه کرد: «هیئت‌ها خیلی خنکن، دلم نمی‌خواد سریع بریم تو! خوبه با بچه‌ها یه‌کم تو این آفتاب راه بریم! دلم می‌خواست دورتر پارک کنم...» توی خاک و ماسه داغ چند قدمی رفتیم تا رسیدیم به مسجد و دوباره در و دیوار روضه‌خوان شدند و شرمندگی امانم را برید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ما آن‌قدر از سفره‌ی افطار دوریم که رنگش را هم نمی‌بینیم. به جَدّ بچه‌هایم غرضم گِله و قصّه نیست. می‌خواهم موقعیت‌مان را نشان بدهم. آدم باید بلانسبت خیلی خُل باشد که این‌جا هم سر دنبالِ خزعبلاتِ خاله‌زنکی بگذارد. تازه ما که مسافریم و روزه هم نبودیم خِیرِ سَرِمان! من روزِ روزانَش هم مثل بچه‌ی آدم سر سفره‌ی مهمانی جایی گیرم نمی‌آید. اصلاً دعوت که می‌شوم شرم و شوق با هم خِفتَم می‌کنند. یک شوریده‌حالیِ آن‌ْ شِرلی‌طوری! توی آشپزخانه‌ی میزبان یک‌نَفَس با دسته‌ی خانم‌ها حرف‌های شوخ و شنگ می‌زنم! اصلاً احساس وظیفه می‌کنم که قربان‌صدقه‌ی جاندار و بی‌جان بروم و یک‌بند و به وفور تشکر و عذرخواهی‌ کنم. ناغافل می‌بینم آدم‌ها و غذاها و نمکدان‌ها و باقیِ مُخَلَفات رفته‌اند و من و نصف خورشت‌ِ شوربختی که گیرِ من افتاده جا مانده‌ایم. این‌جا که دیگر زبل‌خان هم عقب می‌مانَد. حالا با این کلّه‌ی خراب و حالِ سینوسی‌ و چُلمَنی‌ام نوکرِ خدا هم هستم. مشاعرم کار می‌کند. لکنت ندارم. هذیان هم نمی‌گویم. کاروان ما قبل از اذان اینجا بود. بتِّرکَد چشم حسود، خلق‌الله چنان گوش تا گوش، چِفتِ هم نشسته‌ بودند که یک خالِ جا، خالی نمانده بود. در لانگ‌شاتِ نمای هوایی، می‌گفتی کف زمین را با مُنجوق و مَلیله، فرش کرده‌‌اند. شیرین، ده دقیقه دنبال جا می‌گشتیم. آخرش هم خودمان را به قول مادربزرگم تَه‌ْترینِ تَهْ‌ها، لابه‌لای بیچاره‌های صفِ آخری چپاندیم. خیلی دورتر از صحن اصلی. البته که فدای سر همه! ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نماز مغرب که شروع شد هُرمِ نفَس و سین‌سینِ این همه جانِ شیفته در محوطه مسجدالاقصی و قُبة‌الصخره، مرا گرفت. داغ می‌شدم و یخ می‌‌کردم. مسیر شبکه‌ی رگ‌هایم، نقشه‌ی ترافیک پلیس راهور بود. همان‌جور جلوی چشم‌هایم.‍ قلبم کار و بار سابق را وِل کرده بود. شلخته بود. خون می‌رساند و نمی‌رساند. روزگاری همین منظره با دست‌ْکار هوش مصنوعی، فوج‌فوج حباب‌‌ ذوق می‌دوانْد توی دلِمان. نَمُردیم و روزی را دیدیم که «مقاومت»، «جواب» داده و سرطان مهاجمِ نَحس این سرزمین را «علاج» کرده. سرطانش آن‌قدر نِکبت و نادر بود، آن‌قدر ریشه دوانده بود که از شما چه پنهان دیگر امید نداشتم حالا حالاها شرّش کنده شود. حتی دلواپس بودم مِتاستاز ندهد. رهبرمان و حاج‌قاسمِمان و بزرگترهایمان می‌گفتند شفایش حتمی‌ست. خاطرجمع. خدا گفته. دلم قرص می‌شد اما باورم نمی‌شد به عمر من قد بدهد. ولی داد و جراحی‌ها و دوا درمان‌ها کَلَک آن غدّه‌ی شوم را کَنَد. حالا که اهل عالَم، حاجت‌روا شده‌اند و سلول‌های این خاک از سَمّ صهیون، پاکِ پاک شده؛ حالا که فَلَک، سَرِ خوشانَش هست و ناتِلِنگی را تعطیل کرده؛ حالا که پاهایم به زمین بیت‌المقدس رسیده، اولین نماز من در مِلک عزیزْکَرده‌ی ادیان ابراهیمی این باید می‌بود؟ من قلب مطمئن و اَمن و اَمانِ امام‌خمینی را ندارم که در پرواز بازگشت به وطن عِینِ دماوند به کف هواپیما خیره شود و بگوید احساسی ندارم. ظرف قلب من فنجان کوتاهِ کم‌قُطری‌ست که فی‌الفور سرریز می‌کند. حالا به قول خانمِ شفیعیِ ادبیات، خاطرم مجموع نبود که هیچ؛ اَبر باران‌زایِ قلنبه‌ای هم که از ظهر زیر پلکم سبز شده همان رکوعِ اول، بارید. بی‌مروت چه باریدنی! اشکها گُرّ و گُر دوید و غلتید. توی قنوت، آن‌قدر شانه‌هایم را لرزاند که خانم سیاه‌پوستِ کناری‌ام هم گریه‌اش گرفت. خاکِ عالم! البته حتماً دل خودِ طفلَکَش هم آماده بود. سلام که دادیم، بلند شد. با دست‌های استخوان‌دار و درشتش اشاره کرد که بایستم. بعد محکم بغلم کرد. من هم تَنگ چسبیدم و قایُم فِشردَمَش. با همان حال، چند ثانیه شانه در شانه‌ی هم گریه‌ کردیم. گریه‌ی روی شانه می‌تواند با سرعت نور فاصله‌ها را رد کند و یک رفیق شفیق تقدیمت کند. نگاهش کردم. او هم تماشایم کرد. پنجه‌های گشوده‌اش را از پناهِ کتف‌هایم برداشت و لبه‌ی ترقُوه‌ام گذاشت. چشم‌های زیتونی‌اش چرب و جادویی بود. اشک، مژه‌های کلُفتِ بلندش را دسته کرده بود. این منظره، آبادانِ بارانیِ پاییز قبل را برایم زنده کرد. دندان‌هایش جورِ اغراق‌آمیزی ردیف و سفید و میزان بود. اَرواحِ بَنِرهای فتوشاپِ دندان‌پزشکی. تیرگیِ یک‌دستِ صورتش، سمنوهایِ قوام‌دار و درخشانِ دخترعمویم بود. با همان عطر هِل و میخک و دارچین. بدون ذره‌ای زُمختی. ترکیب این‌ها شمایلِ ملیحِ بدیعی آفریده بود. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ این مکاشفات در سکوت جوانه زد. کلامی در ملاقاتِ شورانگیزِ ما جابه‌جا نشد. نگارِ روبه‌رویِ من اهل ماچ و موچ نبود. اما من با حالِ آن لحظه‌ام گفتم گور بابای این فکرها و دو بار گونه‌ها و یک بار پیشانی‌اش را بوسیدم. مگر چند بارِ دیگر توی باقی‌مانده‌ی عمرم قرار است خانم خارجیِ غریبه‌ای پیدا شود و این‌طور ناز و قربانم برود؟! اصلاً بلندم کرده بود که شش‌دانگ بغلم کند. سیصد و شصت درجه. شاید توی مملکتشان رسمِ ماچ نداشتند. فکر کنم خانه‌ی پُرِشان همین معانِقه بود. دوباره نشستیم. مرضیه، هم‌کاروانی‌ام با دو نفر فاصله سمت چپ من در ردیف عقب نشسته بود. همان‌طور که غرق سِیل و تماشا و غُلغُله‌ی احساسات بودم با صدای مرضیه چرخیدم. خانم بِلوندِ جوانی که کنارش نشسته بود دستش را از پشت به بازوی مرضیه رسانده بود و با دست دیگرش بسته‌ی نُقلی‌ای را جلوی او گرفته بود. مرضیه، انگلیسیِ شمرده را بهتر از من می‌فهمد. خانم چفیه‌پوش، آمریکایی بود. اهل مِریلند. دینِ وِیلان‌ْ سِیلانِ بلاتکلیفی داشته. طوفانِ هفت اکتبر، زندگی‌اش را در هم می‌پیچد. به قول خودش فلسطینی‌ها و اسلام را با هم کشف می‌کند و مسلمان مصممی می‌شود. شغلش طراحی پارچه بوده. چند تا روسری با طراحیِ خودش آورده که به خانم‌های محبّ فلسطینش یادگاری بدهد. یکی‌شان رزق مرضیه‌ی خوش‌اقبالِ ما می‌شود. من تشکرهای پدرمادردارِ مرضیه‌ی مأخوذ به حیا را شنیدم اما اگر جای او بودم نومسلمانِ عشق فلسطین را بی‌ خاطره‌ی مخملیِ ماچ و بغل، راهیِ مریلند نمی‌کردم. هدیه‌ی خانم آمریکایی، خالصانه بود. من هم چند بسته زیره و زعفران آورده‌ام. حقیقتش مال من شرط و شروط دارد. می‌خواهم به خود فلسطینی‌ها بدهم. زیاد نیست. اگر نه تحفه‌ی منِ درویش چه قابلِ زائرانِ فلسطین؟! به دلِ من اگر باشد حقش هست از همان اول راه از مسافر و مهماندارِ پرواز تا راننده و عابر و فروشنده و مأمور و این تَنابنده و آن جُنبنده‌ را به افتخارِ فلسطینِ آزاد، سیم و زَر بدهیم. اصلاً همه‌ی آن سکانس‌ها؛ خانم سیاه‌پوست، خانم آمریکایی یا پیرزن کُره‌ای که پشت کوله‌اش تصدُّقِ فلسطین رفته بود جان می‌دادند که با هدیه‌‌ و عکس و بغض، جاودانه‌شان کنیم. اصل‌کاری‌ها را ننوشته‌ام. فلسطینی‌ها! از ظهر که رسیده‌ایم مثل بچه‌ها که آداب و ملاحظات سرشان نمی‌شود تا می‌توانستم بهشان زل زده‌ام. خجالت هم می‌کشیدم اما چاره‌ای نبود. می‌خواستم شبیه اِم.آر.آی، سَکَناتْ وَجَنات و کار و کردارشان را قشنگ رصد کنم. آخرش همسرم غیظش گرفت: «ندید پَدیدبازی در نیار تو رو خدا! زشته خانم! آدم ندیدی؟!» «ندید پَدید که حضرت عباسی هستیم هَمَمون! نیستیم؟! کجا این‌جور بَشَرایی دیدیم؟!» عمری فقط تصویرشان را دیده بودیم. توی دل بلا. بالای جنازه‌های قالب‌تهی‌کُن. نَعشِ بچه به دوش و بغل. کنار آوار بِتُن‌های قُلچماق. زیر تابوت‌ها. سَرِ قبرهای عریض و طویلِ دسته‌جمعی. وسط کوچه‌های تنگ و تُرُش و دراز. زیر پوتین و باتوم. جلوی مرکاوا. سنگ‌به‌دست جلوی تفنگ. اواخر سرپوشیده مشغول شلیک و همیشه «یؤمنونَ بِالغَیب». چشم‌هایشان! تا حالا هیچ‌جا شبیه‌شان ندیده‌ام. شادیِ تازه و غم موروثی، توی چشم‌هایشان گداخته و پرورده و یک جور استادانه‌ای در هم گم شده‌اند. طمأنینه و وقاری دارند که انگار چند بار به دنیا آمده‌اند و از دنیا رفته‌اند. از سؤال‌های همه‌ی امتحان‌های دنیا باخبرند. توی همه‌ی امتحان‌ها بوده‌اند. زود به زود. کنکور و المپیاد و تورنمنت. گاهی چند بار در یک روز. کُلکسیون آزمون‌های سخت عالم را جلویشان گذاشته‌اند و حالا دیگر همه‌ی جواب‌ها را بلدند. خدایا! مهمان‌های مَنگِ بغض‌آلودی که ما باشیم و میزبان‌های نجیبِ غریب‌نوازی که فلسطینی‌ها باشند را توی خواب هم نمی‌دیدیم. اقبالمان نورباران شده و مَرام‌کُشِمان کرده. راستش ما ماه رمضان‌ها اصلاً سفر نمی‌رویم. فلسطین که «آزاد» شد - آزادی که مثل شاخِ شمشاد بغل فلسطین نشسته را عشق است - انگار مَعبر یک سیاره‌ی مقدسِ دست‌نیافتنی را باز کرده‌اند که برای حیات همه‌مان واجب بوده و قلع‌ و قَمعَش کرده بودند. ما مشتاق دیدار بودیم. کاروان‌های راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد. ✍ادامه در بخش چهارم؛
بخش چهارم؛ الان کنار موکب‌هاییم. بیرون محوطه اصلی مسجد. فلسطین و چندین کشور دیگر موکب دارند. یکی‌ش هم ایران خودمان. ظاهراً از چهار گوشه دنیا برای فلسطین مهمان آمده. چشم‌بادامی و بلوند و سیاه. هندی و هلندی. مسلمان و غیرمسلمان. موقع نماز، عده‌ای دور جمعیت ایستاده بودند. به هیجان و حیرتِ نگاهشان می‌خورد که مسلمان نباشند. مثل وقتی بودند که ما تماشاچیِ مراسم کلیسا بشویم. اکثریتی که نتوانسته‌اند سر سفره بنشینند اینجایند. فستیوال خوراکی‌هاست. عطر غذاهای جورواجور، دست هم را گرفته‌اند و پای‌کوبان و کِل‌کشان از دالان شامّه‌ها گذر می‌کنند. ما دوست داشتیم دست‌پخت فلسطینی‌ها را بخوریم. موکب‌داران فلسطینی، شور و شعفِ اولین مهمان‌داری‌هایِ تازه‌عروس‌ها را دارند. پذیرایی با تعارف و تبسمِ اضافه. من و همسر، فَطایر گرفته‌ایم و بچه‌ها سمبوسه. معرکه‌اند. گاز اول را که زدم ابر قلنبه هم دوباره آمد توی مدار. سس معطری کنارشان گذاشته‌اند که بی‌نظیر است. من و دخترم می‌خندیم و اشک می‌ریزیم و لقمه می‌جَویم. پسرهایم نگاهمان می‌کنند. البته ما تنها نیستیم. من امروز مردهای خندان اشک‌ریزان هم دیده‌ام. وقت نماز، صدای فِش‌فِش بینیِ ملت را که باعثش چشمه‌های اشکشان بود از گوشه و کنار می‌شنیدم. همین ده‌دقیقه پیش، گوشه‌ی نان‌ شیرمال پَت و پهن و تابناکِ پسرک دو ساله‌ای شکست. اَلَم‌شَنگه‌‌ی نمایانی به پا کرد. دَنگَش گرفته بود که فقط سالمِ همان را می‌خواهد. بچه‌دارها می‌دانند چه فاجعه‌ی عظمایی رخ داده و عَن‌قریب آسمان به زمین می‌آید! پدرش از کالسکه درَش آورد و بغلش کرد. جیغ‌های هشت‌ ریشتری می‌کشید. پاهای کوتاهش مدام می‌جُنبید و فنون تکواندو را نثار پَک‌ و پهلوی تنومند پدرش می‌کرد. زن و مرد، چشم‌رنگی‌های عضلانیِ چهارشانه‌ای بودند. هیکل‌هایشان آن‌قدر شبیه بود که می‌گفتی ورزشکارهای هم‌رشته‌اند. بچه هم تپل و سرحال بود. بالاخره میوه پای درخت می‌افتد. این مادر و پدرِ بی‌نوا هر هنری که داشتند خرج کردند. بدتر شد که بهتر نشد. حتی مادرش هراسان پرید و مثل قِرقی از موکبِ نان‌شیرمالی، یکی دیگر آورد و توی مشتش گذاشت. بچه درجا پرتش کرد و افتاد جلوی پای دخترم. این‌بار مادرش بغلش کرد. وروجک شرط انصاف را به جا آورد و لِنگ و لگدهایش را حواله‌ی پهلوهای مادر کرد. بعد چشمش به موهای وِزوِزی‌ زن افتاد و بنا کرد به چنگ زدن و کشیدن. پدرش اقلاً مو نداشت و جبهه‌ی سرحدّاتِ فوقانی، آرام بود. مرد، کلافه و عصبی شده بود و محکم پشت گردن قطورش را می‌مالاند. لشکرِ خون‌های اعزامی، صورتش را سرخابی کرده بود. صورت گِردِ پسرک هم مثل نان‌شیرمالِ جنجالی‌اش، براق بود. باز از بغل زن بیرونش کشید. مسلّم است که تماشاچی‌ها هم بیکار نماندند. هر کس با فرهنگ و مَرام خودش به میدان آمد. خوراکی آوردند. شِکلک درآوردند. سرودهایِ هوش‌پَران خواندند. موزیک‌های اَجق‌وَجق و خُنَک اجرا کردند. ورجه وورجه کردند و بِشکَن و دستک و پُشتک زدند. نشد که نشد. بقیه و حتی پدر و مادر بچه هاج و واج و مبهوت نگاه می‌کردند. ادا و اطوار آدم‌هایِ ملل مختلف، خنده‌دار و غریب بود. عده‌ای مثل پسرهای خودم غش‌غش می‌خندیدند. اما گودزیلای خبیثی که در روح بچه رسوخ کرده بود، رام که هیچ، ثانیه‌ای مشغول هم نشد. کارناوال که جمع شد پیرمردِ دِشداشه‌پوش و بلندبالایِ فلسطینی از موکبش بیرون آمد. دستش را پشت کمر پدر بچه گذاشت و با خودش دَم موکب برد. چهارپایه پلاستیکی بلندی از داخل آورد. جلوی چشم بچه گرفت. بعد کنار پای مرد گذاشت و بالا رفت. بچه چند ثانیه آتش‌بس کرد و دوباره صدای آژیر و حملات، بلند شد. سَردرِ موکب، فانوس تزئینیِ نازنینی آویزان بود. دسته‌اش را گرفت و پایین آورد. پنجه‌ی چسبناک و گوشتالوی بچه را باز کرد و لای انگشتهایش گذاشت. گودزیلا در دَم دود شد. غیب شد. وضعیت، سفید شد و صلح و ثبات دوباره به خاورمیانه برگشت! ✍ادامه در بخش پنجم؛
بخش پنجم؛ پیرمرد دستمالی آورد و صورت لزج بچه را پاک کرد. پدر و مادرش پیرمرد را نگاه می‌کردند. مِهرِ توی نگاهشان مِهرِ نگاه به طبیبی بود که مرض بچه‌شان را خوب کرده. البته تشکر هم کردند. ما که زبانشان را نمی‌فهمیدیم. ولی معلوم بود که تشکرشان پرملاط است. اگر ما بودیم وجدانِ شرقیِ خیانت‌کارِمان یقه‌مان را می‌گرفت، تکانمان می‌داد و یک‌ْریز درِ گوشمان اخطار می‌داد که یالّا! زود به پیرمرد بگو: «حاج‌آقا روم سیا! خدا مرگم بده! دو دییقه‌ دیگه فانوسِ به اون ملوسی رو قایمکی پَسِتون می‌دم. حلال کنین تورو خدا!» اما وجدان آنها دِل‌گُنده و موافق بود. به خدا سِپُردِشان. شاید هم تعارفشان را کرده بودند. ما که زبانشان را نمی‌فهمیدیم! ولی پیرمرد آن فانوس را هدیه داده بود. معلوم بود. مرد، بچه‌ی متین فانوس به دست را به زن داد و با دست‌های مردانِ آهنینی‌اش دست‌های نحیف پیرمرد را از عمق رغبت و قدرشناسی‌اش فشرد. پیرمرد، مرد را در آغوش گرفت و به عربی چیزهایی گفت. خوش‌آمدش را فهمیدم. خانه‌ی پُرِ این مرد، دست دادن بود! این صحنه‌ی لطیف، اشک خوبی از حاضران گرفت. یکی از بسته‌ها را از زیپ وسط کیف بیرون کشیدم. «اینو ببر بِده پیرمرد. خیر ببینی!» - کدوم پیرمرد؟ - همون که فانوس داد. - چی هست؟ - سوغاتی. زیره، زعفرون که برا اینجا خریدم. - نه بابا؟! باریکلّا عقلت رسید! این صحنه، آشنای قدیمیِ ماست. مطمئن بودم یادش نمانده. دوبار هم گفته بودَمَش. قدس آزاد شد. یقین دارم روزی هم می‌رسد که اخبار زن‌ها یاد مردها می‌مانَد. بِعَون‌ِ اللهِ تعالی. برخلاف غذا، موسیقی‌ موکب‌ها غالباً سرودهای فلسطینی‌ست. به افتخار میزبان. بیشترشان هم همان سرودهای ازلی ابدی‌ای که مغناطیسشان مرزها را پشت سر گذاشته. «القُدسُ لَنا، وَالحَقُّ لنا، النَّصرُ لنا، نحن‌ُ القادِمون.» هر کس پایش را توی فلسطین بگذارد یک چیز همان اول به چشمش می‌آید. پرچم! فلسطینی‌ها هرجا زورشان رسیده، هرجا ممکن بوده، هرجا فکرش را بکنید پرچم زده‌اند. حق دارند. خاک و پرچمشان گران‌قیمت‌ است. می‌خواهم بروم سوغاتی را به پیرمرد بدهم. همسرم نرفت. می‌دانستم زیر بارَش نمی‌رود. رویِ این کارها را ندارد. این صحنه هم از پوشه‌ی صحنه‌های آشناست. منتها آرزویی برایش ندارم. پرتوقعی هم حدّی دارد! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ مجذوب.mp3
24.16M
فلسطین که «آزاد» شد، انگار مَعبر یک سیاره‌ی مقدسِ دست‌نیافتنی را باز کرده‌اند که برای حیات همه‌مان واجب بوده و قلع‌ و قَمعَش کرده بودند. ما مشتاق دیدار بودیم. کاروان‌های راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد... . نویسنده و گوینده: تنظیم و تدوین: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمی‌تونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!» بعد کفش‌های ساق‌داری را که برای حلما انتخاب کرده بود، کوبید روی قفسه کفش‌فروشی، کوله‌اش را انداخت روی شانه‌اش و با صدایی که به زور آرام نگهش داشته بود، گفت: «خدا رو شکر مسیرها رو خوب یادت می‌مونه، زیارتت تموم شد، برو موکب.» تابه حال همچین حدی از فشار را روی سینه‌ام تحمل نکرده بودم. تنها چیزی که توی مغزم تکرار می‌شد شرایطم بود: توی کشور غریب بودم، بین آدم‌هایی که زبانشان را نمی‌فهمیدم، تنها با بچه‌ای سه ساله که کفش ندارد و دستشویی‌اش در حال ریختن است. مگر می‌شود به همین سادگی ما را بگذارد و برود؟ سعی کردم خودم را جمع کنم. محکم دخترم را بغل کردم، از بین قفسه‌های بزرگ و راهروهای شلوغ مغازه گذشتم تا به خیابان سدره رسیدم. هرچه سر چرخاندم خبری از سید نبود. واقعاً رفته بود. فاصله‌ی من تا دیوارهای مشکی‌پوش حرم جدش‌ که چهار روز پیاده به سمتش پرواز کرده بودم، به بیست متر نمی‌رسید. در مقابل هجوم عصبانیت و بی‌چارگی به اعضای بدنم، سدی ساختم به اسم حلما؛ محمد‌آقا هرچه کرده و‌ هرچه نکرده الان من باید دخترم را به دستشویی برسانم. کوله‌به‌شانه و بچه‌به‌بغل مخالف جهت حرکت مردمی که روز اربعین خودشان را به حرم امام حسین‌(ع) رسانده بودند، قدم برداشتم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دو سه قدم که رفتم، رو‌ به دیوار بلند و‌ سیاه حرمش برگشتم و گفتم: «امام حسین جان جرم من این بود که بچه‌م جیش‌ داشت و کفشاشو گم کرده بودم؟» نگذاشتم اشک روی صورتم بیاید، به چهره‌ی قوی خودم نیاز داشتم: «شما بگو آخه پسرت کار درستی کرد منو گذاشت و رفت؟» همین دو جمله را گفتم و زیارتم‌ را تمام کردم. کمی که جلو رفتم با عربی دست و پا شکسته سراغ دستشویی را گرفتم، اما کسی کمکی نمی‌کرد. بچه‌ توی بغلم ناله می‌کرد: «مامان الان می‌ریزه.» سیل جمعیت هم امان نمی‌داد بتوانم حتی در مسیر قدمی بردارم. سمت چپم یک کوچه‌ی‌‌ تنگ و باریک بود. مسیریاب مغزم می‌گفت با احتمال بالایی می‌توان از این مسیر به سمت موکب راهی پیدا کرد. اگر هم نشود ان‌شاءالله دستشویی که هست، اگر هم نبود حداقل جای نفس کشیدن و‌ راه رفتن که هست! قدم در کوچه‌ی قدیمی و تنگی گذاشته بودم که توی تهران خودمان اگر بود، حتی اگر دخترم با من نبود، توی هیچ کدام از دنیاهای موازی و احتمالی سمتش نمی‌رفتم. اینجا اما کربلاست، امروز هم روز اربعین. کوچه هم که چسبیده به حرم امام، باید پر باشد از در باز و موکب آماده برای پذیرایی از زائر که ما باشیم. اما همه‌ی درها بسته بود! یک درِ باز پیدا کردم به حیاطی کوچک و قدیمی، با باغچه‌ای کوچک و درختی که قد‌نکشیده خشکی مهمانش شده بود. اما هرچه «سلام علیکم» گفتم کسی جواب نمی‌داد. حلما می‌گفت: «مامان بریم جیش کنم» گفتم: «نه مامان نمی‌شه بی‌اجازه وارد خونه مردم بشیم که!» آن‌قدر پیچ‌های کوچه را رد کردیم تا دری پیدا شد که باز بود و از درونش ده‌ بیست مرد سیاه‌پوش ایرانی خارج شدند. برایشان گفتم بچه دستشویی دارد. با اکراه به داخل دعوتم کردند. سر را داخل بردم. پشت در کوچک راه‌پله‌ای تنگ و کوتاه بود با دیوارهای کاشی‌کاری شده. انگار توی سی متر جا، خانه‌ای صد و بیست متری ساخته و صد نفر را هم داخلش جا کرده باشند. گفتند بالای راه پله و در انتهای آن دستشویی است. پا درون راه پله گذاشتم. سرهای آقایان به سمتم می‌چرخید. توی دلم «امن یجیب» خواندم و گفتم: «یا امام حسین من اینجا چه‌کار می‌کنم؟» چند قدمِ‌ رفته را برگشتم. مرد جلوی در پرسید: «چرا نرفتید داخل؟» عذرخواهی کردم سرم را انداختم پایین و با سرعت برگشتم بیرون. حلما را سفت فشار می‌دادم اشکم نریزد و دوان‌دوان می‌رفتم. آنقدر کوچه پیچ خورد و دری به رویم باز نشد تا به یکی از انشعابات سدره رسیدیم که جمعیت خروشان در حال عبور از آن بود و کوچه‌ی تنگ ما را قطع می‌کرد. درست آن‌طرف تقاطع چشمم به «دورة المیاه» افتاد. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ احساس رسیدن به محل گنج را داشتم. اما باید از این گذر چهار-پنج‌ متری مملو از زائرِ عمدتا مرد می‌گذشتم. حلما محکم گردنم را چسبیده بود. تابلوی دستشوییِ روبرویم و گذر جمعیت را نگاه می‌کردم. به ذهنم رسید از حضرت زینب کمک بگیرم، ناگهان مردی عرب اشاره کرد آن‌طرف می‌خواهی بروی؟ با سر جواب دادم «بله». انگار عصای موسی را به دریای موّاج سرخ زده باشد که راهی میان آن باز شود. در لحظه تمام جمعیت را نگه‌داشت و من به ثانیه نکشیده، هنوز توسل نکرده، به گنج رسیده بودم. داخل که شدم باید وا می‌رفتم. آن صحنه تا عمر دارم از جلوی چشمم نمی‌رود. یک دستشویی چهار پنج متری، که دور تا دور تمام دیوارهای آن به آشغال پوشک و دستمال و لیوان با ارتفاع سی الی پنجاه سانت تلنبار شده بود. هیچ گوشه‌ای نبود که از هجوم کوه پوشک در امان مانده باشد. ولی وا نرفتم. من باید گلیم خودم و دخترم را از آب بیرون می‌کشیدم. شیر را چک کردم، شکر خدا آب داشت. به هر جان‌کندنی بود، بدون برخورد خودم یا دخترم یا کوله‌ی کوهنوردی‌ام با تل پوشکِ چهار طرفم، توانستم دخترم را از وضعیت اضطراری‌اش نجات دهم. بچه انگار تازه توانست نفس بکشد. بالأخره با مثانه‌ای خالی جلوی در دستشویی و دوباره در تقاطع با سیل جمعیت قرار گرفتم. آن‌قدر صبر کردم تا دسته‌ای خانم رد بشوند و خودم را میانشان جا بدهم. حلما گفت: «گشنمه!» - آجیل می‌خوای؟ انجیر؟ - آخه دلم شام می‌خواد. با جمعیت وارد خیابان سدره شدم. جایی خالی از زائر، میان پیاده‌روی سدره پیدا کردم. کمی جلوتر صندلی‌های یک رستوران را میان پیاده‌رو دیدم. می‌دانستم آن‌قدری دینار لای قرآنم دارم که بتوانم شکم دخترم را سیر کنم. به سمت رستوران که رفتم یکهو حلما داد زد: «مامان سیب‌زمینی‌تخم‌مرغ!» برگشتم دیدم دست یک خانم ظرفی حاوی غذای مورد علاقه‌ی دخترم است. با اشاره پرسیدم از کجا گرفته‌است؟ موکبی نرسیده به رستوران هدف من را نشانم داد. به موکب که رسیدم صفش خیلی خلوت بود. میله داشت و نیازی به هجوم بردن و توی دل جمعیت رفتن نبود. دو دقیقه بعد کنار صندلی‌های رستوران، ظرف سیب‌زمینی‌تخم‌مرغ به دست ایستاده بودیم. اما دخترم کفشش را گم کرده بود و من نمی‌توانستم بدون دست غذا دهنش بگذارم. صاحب رستوران یک صندلی را از میز فاصله داد و اشاره کرد بنشینم. من هم از خدا خواسته دخترم را نشاندم و غذایش را دادم. رستوران‌دار برایش قوطی نوشابه‌ هم آورد، اما هرچه اصرارش کردم دیناری از من نگرفت. سیده خانم غذایش را تمام کرد و با چشمانی درخشان توی بغلم پرید. دیگر توی دلم خبری از عصبانیت یا بی‌چارگی نبود. بغلش کردم. گفتم: «بیا بریم موکب یکم بخوابیم.» توی مسیر به سمت موکب که قدم گذاشتم با شادی و‌ خنده گفتم: «یا امام حسین خوب مهمان‌داری می‌کنی. بچه‌م دست‌شویی‌شو رفت، سیرم شد، فقط مونده دسرش!» هنوز جمله‌ام تمام نشده دخترکی سیاه‌پوش با صورتی گندمگون و چشمان سبز عراقی یک عدد دنت شکلاتی داد دست دخترم. حتی نفهمیدم از کدام طرف آمد و کجا رفت. حلما از ذوقش خواهش کرد بایستم تا دسرش را بخورد. با ذهنی گیج و قلبی سرشار از خجالت ایستادم. یک مقوای تمیز از مغازه‌ کنارمان گرفتم و دخترم را روی جدول خیابان پایین گذاشتم تا دسرش را بخورد. تمام که شد اذن حرکت داد. بغلش کردم و در گوشش گفتم: «لابد الان تشنه‌ت شده، اگه این‌جا خونه امام حسینه که برات آب هم می‌فرستن.» توی آخرین پیچ خیابان، پسرک ده ساله‌ای داشت لیوان‌های آب، دست زوار می‌داد. من هم آبم را گرفتم، زرورق رویش را کندم و دست دخترم دادم. آن روز جد محمد‌آقا حسابی سنگ تمام گذاشته بود برای دخترم و‌ برای من. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مادرِ ناهید دیشب خواب را بر هر سه نفرمان حرام کرد. یا خواب بود و بلند‌بلند خروپف می‌کرد، یا بیدار بود و ناله می‌کرد و می‌گفت: «ناهید! ننه، پامو جابه‌جا کن. ناهید کمرمو بلند کن. ننه نرو. ناهید درد دارم.» اما مادرِ من بر فراز قله‌ای از درد ایستاده بود و صبوری می‌کرد. وقتی آرام آرام ناله می‌کرد، درد زایمان از خجالتش آب می‌شد و می‌رفت لابه‌لای سنگ‌های کف اتاقش در بیمارستان. مادرم با روپوش صورتی بیمارستان و دستی آتل‌بسته روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و همچون شاخه درختی پاییزی می‌لرزید. پتو را تا چال گلو بالا آورده بود. شاید در واپسین روزهای مرداد کمی از لرزَش کم کند. اما در صورت رنگ‌پریده‌اش، زمستانی نمی‌دیدی‌. تماماً بهار بود و طراوت و شکوفه و شبنمِ صبحگاهی روی گونه‌ها. روز قبل هنگام بیرون آمدن از استخری که نسخه درمانِ کمردردهایش بود، پایش درست رفت روی مشمای مایوی یک خانمِ خسته که زحمت دولاشدن و برداشتنش را نکشیده بود. آه از استخوان‌های شکسته ساعدی که حالا همسایه دیوار به دیوار مچ شده بود، درمی‌آمد و اشک می‌شد و آرام آرام از چشمان بی‌رمقش می‌بارید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فکر نمی‌کردم روزی برسد که تا روشنای صبح، چشم انتظار خروپف‌ بی‌صدایش باشم. چون فقط در این زمان از درد به خود نمی‌پیچید. صبح شد و رفتیم مشاوره قلب که سوالات ممتد دکتر شروع شد: «چند سالته؟ سابقه قند و دیابت و فشار خون داشتی؟ به ماده غذایی خاصی حساسیت نداری؟» بدترین سؤالش همان سوال اول بود. در نظر من مادرم نهایتاً چهل‌سال داشت و اعداد و ارقام بالاتر، معادلات ذهنی‌ام را به هم می‌ریخت. منتظر بودیم دکتر جراح بیاید و ما راهی اتاق عمل شویم. آمد. دمِ در اتاق عمل دستانش را بوسیدم و سوره حمدی بدرقه راهش کردم. آرامشی عجیب در جانم نشست. با خود گفتم شاید امسال به پیاده‌روی اربعین نرفتم، ولی در مشایه بودم. پرستاری از مادرم، گرفتن ناخنش، دوان دوان رفتن‌ به ایستگاه پرستاری برای مسکن بیشتر و بعدش انتظار به هوش آمدنش، عمودهایی بود که یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتم و حال و هوای مشایه در طریق الحسین برایم زنده می‌شد. طریق الحسین مگر چیزی جز در رکاب مادر بودن است؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... و بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْكَسِ‏ و جانش را در راه تو بذل کرد تا بندگانت را از جهالت و سرگردانی گمراهی برهاند؛ درحالی‌که بر ضدّ او به کمک هم برخاستند، کسانی که دنیا مغرورشان کرد و بهره واقعی خود را به فرومایه‌تر و پست‌تر چیز فروختند و آخرتشان را به کمترین بها به گردونه فروش گذاشتند ... جان و جهان ما تویی ... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan