eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
790 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز پیش با امیرعلی پنج ساله نشستیم پای لپ تاپ و انیمیشن عصر یخبندان دیدیم. یک جای کارتون، دیالوگی داشت که شیره به ببره می‌گفت: «خدا گلچینه، نه علف‌چین...» کلی باهم سر این دیالوگ خندیدیم و گذشت. دیروز که جمعمان جمع بود، عموی امیرعلی داشت کلیپی می‌دید و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. با یک حالت خاص معنوی گفت «کاشکی ما هم شهید می‌شدیم...» یکهو امیرعلی بلند داد زد: «عموووو... خدا گلچینه نه علف چین!» با جان و جهان همراه باشید؛🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan 💠
«وَأَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسافَةِ» راه نزدیک است اگر بر گِرد دل گردد کسی ... چه کنم جان و جهان را؟! 🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan💠
شب گفت: «صبح ساعت ۸ بیدارم کن مشق‌هام را می‌نویسم بعد بریم» و من خوش‌خیالی کردم و گفتم: «باشه، ۸ بیدار بشی، نهایتا تا ۱۰ می‌نویسی و می‌ریم» گفت: «تا ۱۲»، یک‌دفعه خواستم بگویم: «نه، ۱۲ خیلی دیره»، که پشیمان شدم و طبق تجربه‌های قبلی گفتم: «باشه ۱۲ هم خوبه خیلی دیر نیست، می‌ریم.» حالا صبح شده، ساعت ۸:۳۰ بیدارش می‌کنم، با کلی ادا و اطوار توی رختخواب نشسته و می‌گوید: «جون ندارم الان بنویسم»، می‌گویم: «بیدار شو، صبحانه بخور، جون می‌گیری، دو تا املا و یه مشق که بیشتر نیست.» هنوز دارد چشم‌هایش را با دست می‌مالد: «نه بیشتره، اجتماعی و هدیه‌ی روز چهارشنبه که نرفتم هم هست» می‌گویم: «اونا که تکلیف نیست بعدا می‌نویسی» پتو را دور خودش محکم می‌پیچد و می‌گوید: «نه همه را باید بنویسم...» اضطراب عجیبی می‌ریزد توی چهره‌اش، و مرا پنچر می‌کند که باز شروع شد!!... می‌گویم: «باشه بیدار شو، همه را بنویس بعد می‌ریم.» می‌خواهم از جا بلند شوم و بروم که می‌گوید: «من نمیام، شما برید، می‌مونم خونه تکلیف‌هام زیاده.» می‌دانم این خواسته قلبی‌اش نیست، می‌دانم اگر بروم آن نمی‌شود که می‌گوید، و تصویر دو ماه گذشته و چالش‌های وسواس انجام تکالیف و مدرسه می‌آید جلوی چشمم... دلم می‌خواهد فریاد بزنم، چون می‌دانم نه می‌توانم با این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم نروم... می‌پرسم: «مطمئنی، می‌خوای بمونی خونه کارهات رو انجام بدی؟» ادامه در بخش دوم 👇
قسمت دوم ؛ با بغض و خواب‌آلودگی سری تکان می‌دهد و پتو را می‌کشد روی سرش و می‌خوابد. من می‌مانم و فریادهای بی‌صدای درونم... بلند می شوم، چشمم به کتاب روی میز می‌افتد؛ «سررشته» برمی‌دارم و می‌روم گوشه‌ای، با بی‌حوصلگی بازش می‌کنم، روایت اول را شروع می‌کنم... چقدر عجیب!! انگار مژده برای همین موقعیتِ من، این روایت را گذاشته اول کتاب... تا آخر می‌روم. روایت اول چقدر حالم را خوب می‌کند، اژدهای درونم را نشانم داده، اژدهای خشم... دیگر نمی‌خواهم بروم سراغ روایت بعدی، باید تا مدت‌ها با همین روایت سر کنم، باید فکر کنم، باید بروم سراغ حل و فصل ماجرا، اما بی سر و صدا که اژدهای خشمم بیدار نشود... یعنی می‌توانم؟!  در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan💠
«سه بار؟؟!! می‌دونی سه بار ختم قرآن تو ماه مبارک یعنی چی؟! مگه اصلا تو وقت داری؟» مصحف مصری قطع خشتی، باشد برای کنار تخت. آن مصحف رقعی زیپ‌دار هم برود توی ویترین آشپزخانه. یک جیبی هم برای توی کیفم می‌خواهم. توی اتاق پردیس هم که مصحف پالتویی صورتی‌اش هست. «عدل همین امسال که هم بچه شیرخوار داری، هم روزه گرفتی؟! اصلا اون به کنار، دو سه تای بقیه رو چیکار می‌کنی؟» اگر پرهام را نشسته شیر بدهم، یک ربع وقت تلاوت دارم... پارسا که توی حمام با اسباب‌بازی‌هایش سرگرم است، توی رختکن، ده دقیقه می‌توانم روی صندلی، قرآنم را دست بگیرم و مشرف به او بشینم. وقتی کنار پردیس هستم تا مشقی بنویسد یا کتابی بخواند هم وقت بسیار خوبی است... «نمی‌تونی تموم کنی... فوق فوقش یه بار ختم کنی. از کارای خونه همینجوریش عقبی.» اگر موقع تا کردن لباس‌ها و شستن ظرف‌ها و جمع کردن اسباب‌بازی‌ها، سرعت تلاوت را با نرم افزار کم کنم، می‌توانم زمزمه‌وار با آن همراهی کنم. پادکست‌ها و سخنرانی‌ها باید صبر کنند تا بعد از ماه مبارک... «رو ساعتای مونده به افطار که اصلا حساب وا نکن. حتی اگه حس و حالی برات باقی مونده باشه، خشکی گلو اَمون نمیده قرآن بخونی.» بعد از رفتن به رختخواب، فکر کنم بتوانم خواب را، قدر سه صفحه تلاوت، دم درِ چشم‌هایم معطل نگه دارم. اگر جای دعای معروف هر سال سحر، امسال دعای مأثورِ مختصرِ سحر را بخوانم، می‌توانم سه صفحه‌ی دیگر در محضر آیات باشم. تمام اوقات چند دقیقه‌ای فراغت در طول شب و روز هم، همه نذر هم‌نشینی با قرآن. حتی اگر قدر چند آیه باشد... ادامه در بخش دوم 👇
قسمت دوم ؛ «بابا به کمّیت نیست که! به کیفیته. تو اگه تو طول یازده ماه سال، با قرآن مأنوس باشی، اثرگذارتره! تا اینجوری mp3 پدر چشماتو دربیاری.» هر یک آیه، یک ختم قرآن. یک شب قدر، بهتر از هزار ماه. معادل تقریبی ۸۳ سال. یعنی یک عمر... این به‌توان‌رسیدن حتما باید دلیلی داشته باشد... جای کل سال؟! در همین یک ماه می‌شود جای کل عمر زندگی کرد. حتی گاهی فکر می‌کنم رمضان این قدرت را دارد که با آن گذشته را دوباره ساخت و آینده‌ی نیامده را جبران کرد. «یهو کجا میری حالا؟! وایسا متنی که نوشتی ویرایش کن!» دارد روز اول ماه رمضان، ماه «خیرَ شهرٍ فی الایّام و الساعات»، تمام می‌شود... تلاطمی در سینه‌ام هست که انگار هزار کار نکرده دارم. قدر هزار سال... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روز اول ماه مبارک رمضان قرآن را برداشتم. شروع به خواندن جزء اول کردم. بچه‌ها بازی می‌کنند. سید حسین سه ساله، محیاسادات هفت ساله را عصبی می‌کند. سید‌حسین انرژی زیادی دارد و همه را عصبی می‌کند!!! محیاسادات اکثرا با سیدحسین سر جنگ و بحث دارد و من ورد زبانم شده «مهربون باش، بحث نکنید، باز شروع نکنید، با هم دوست باشید، کتکش نزن و ... » و انتظاری فراتر از سن دختر بزرگم دارم که هر چقدر اذیت شد، اذیت نکند! ولی بالاخره آن‌قدر با هم کشمکش داشتند که من منفجر شدم و همانطور که قرآن در دستم بود، خشمم را سر این بنده‌های کوچک ریختم. از خودم‌ شرمنده بودم. می‌خواستم قرآن‌ را کنار بگذارم. با این خشم بی‌مورد از قرآن‌ خجالت می‌کشیدم. بچه‌ها هنوز گریه می‌کردند. حتی نرگس سادات سه ساله هم که کتک نخورده بود گریه می‌کرد... با خودم گفتم اشتباه قبلی، دلیل اشتباه بعدی نیست. شروع به خواندن کردم. به آیه‌ی ۴۳ سوره‌ی بقره رسیده بودم؛ «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ» آيا مردم را به نیکی دعوت می‌کنید و خودتان را فراموش می‌کنید در حالی که کتاب آسمانی می‌خوانید؟ آيا فکر نمی‌کنید؟ تمام سفارشاتم به بچه‌ها از ذهنم گذشت و این که همین الان همه را زیر پا گذاشتم. ادامه در قسمت دوم 👇
قسمت دوم؛ «وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ» از صبر کردن و نماز خواندن کمک بگیرید و البته این خیلی سخت است، مگر بر کسانی که خاشع باشند. «الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُوا رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» همان کسانی که یقین دارند که پروردگارشان را ملاقات می.کنند و به سوی او باز می‌گردند... و من خاشع نبودم. 😔 اگر یقین داشته باشم که پروردگارم را ملاقات خواهم کرد، چطور از خطای بچه‌هایم نمی‌گذرم؟ چطور بزرگوارانه رفتار نمی‌کنم؟ چطور انتظار دارم که خداوند مرا با خطاها و گناهانم بپذیرد؟! الهی العفو... هر روز العفو... تا وقتی که وجودم به دریای تو متصل نشده و هر سنگ کوچکی آن را متلاطم می‌کند، از تمام تلاطم‌ها العفو... با جان و جهان همراه باشید؛🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«بِمُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ فَاسْتَنْقِذْنِى، وَبِرَحْمَتِكَ فَخَلِّصْنِى» نجاتم بده ... چه کنم جان و جهان را؟! 🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan💠
یک سالی می‌شد که در بستر بیماری بودم و از مادرانه دور... دراز کشیده بودم‌ که یاد یکی از آرامش‌بخش‌ترین دوستان جمع مادرانه افتادم، جلسات ابتدایی مادرانه و آن جمع دوست‌داشتنی... گوشی‌ام را برداشتم‌ و پیامی فرستادم، از بیماری و روزهایی که گذشت... گرچه حال جسمی‌ام بهتر شده بود ولی روحم درهم‌شکسته بود، خسته‌تر از آن بودم‌ که بتوانم تنهایی ازجا بلند شوم... بله را روی گوشی نصب کردم و دوباره گروه‌های مادرانه جای خود را در برنامه‌ی روزانه‌ام‌ باز کرد. ولی آن روزها دیگر هیچ چیز حالم را خوب نمی‌کرد و ردّ شادی بر لبانم نمی‌نشست، حتی چیزهایی که قبلا حالم را بهتر می‌کرد... دنبال شاد شدن روح خودم می‌گشتم که با «مهر مادرانه» آشنا شدم. احساس کردم گمشده‌ام را پیدا کرده‌ام. به مسئول گروه پیام دادم و گفتم اگر کاری داشتید من در خدمتم. نمی‌دانستم بعد چه می‌شود، فقط احساس می‌کردم باید شروع کنم... تا اینکه یک روز مسئول مهر مادرانه تماس گرفت و صحبت کردیم. صحبت از شاد کردن و انرژی دادن به مادرهای چند فرزندی، باردار و شیرده خیلی زیبا بود؛ احساس کردم تغییر آغاز شده و بعد از یک سال کم کم شادی راه خودش را پیدا کرده... بسم الله گفتم و اعلام حضور کردم ولی این‌بار انگار خودم نبودم، نه ترس از سرگیجه داشتم و نه ترس افتادن. ندایی از درونم می‌گفت: «فقط رو به جلو حرکت کن.» بسته‌های ارزاق، درب منزل آورده می‌شد و من بسته‌بندی می‌کردم و اسم مددجوها را روی آن‌ها می‌چسباندم. در دلم هیاهو بود. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم ؛ آن‌قدر این حس خوب بود که وصف‌نشدنی است، نمی‌توانم آن را بازگو کنم. پسرم که همیشه مادرش را خوابیده دیده بود، می‌خندید و با ذوق می‌گفت: «مامان شدی مثل قبلت.» بسته‌های سنگین برنج را بلند می‌کرد و وقتی می‌گفتم: «عزیزم سنگینه»، می‌گفت: «مامان خیلی خوشحالم دارم کمک می‌کنم.» روز موعود رسید و دوستان هر کدام قبول زحمت کردند و برای بردن ارزاق درب منازل مددجوها، من پر انرژی‌تر ادامه دادم و می‌دیدم که خداوند حواسش به من هست. دیدن یک رفیق قدیمی وقتی برای بردن ارزاق آمده بود حالم را بهتر و انرژی‌ام را دو چندان کرد. کمی بعد وقتی وارد اتاق شدم، دیدم که بسته‌ها تمام شده و همه اسامی تیک خورده و تمام! دلم گرفت که چقدر زود تمام شد. اما مسیر دوباره باز شده بود، شادی راه خودش را پیدا کرده بود و حالا گمشده‌ی من در دستانم بود.‌‌‌.‌. الحمدلله علی کل نعمه🤲 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«أللّهُم أدخِل علی أهلِ القُبورِ السُّرور...» بیا و با آمدنت، شادی و سرور را بر ما قبرستان‌نشینانِ عادات سخیف بباران.. بیا تا دیگر کسی فقیر و گرسنه و عریان نباشد، و مقروض و غم‌زده‌، و غریب و اسیر و مریض... بیا ای أحسن الحالِ همه‌ی عالمیان!... جانِ جهان کجاستی؟!🕊 https://ble.ir/janojahan http://eitaa.com/janojahanmadarane https://rubika.ir/janojahaan
(س) سر خیابان‌مان که رسیده بود، زنگ زد که «تو خونه گوجه دارین؟ تخم‌مرغ چی؟» داشتم مِنّ و مِن می‌کردم تا منظورش را بفهمم و بعد جواب بدهم. سپیده زود حرفش را ادامه داد که «نونِ تازه گرفتم. سبزی خوردن هم تو خونه داشتیم. برداشتم دارم میام خونه‌تون. افطار مهمون نیستین؟ با هم املت بخوریم!» ذوق کردم از برنامه‌ریزی مهربانانه‌اش. در خانه چشم گرداندم ببینم خیلی اوضاع درب و داغان است یا می‌شود زود مرتبش کرد. - وای سپیده! چه فکر عالی‌ای کردی! نه، مهمون نیستیم. خیلی هم خوشحال میشیم. - ببخشید دیگه خودمونو مهمون کردیم. - تا باشه از این مهمونا! گوشی به دست، تند تند سفره ناهار بچه‌ها را جمع می‌کنم. - حالا نگفتی،گوجه و تخم‌مرغ دارین یا بخرم؟ - املت چیه؟! یه غذای درست و حسابی می‌پزم. - حرفشم نزن. فقط املت. قبول نکنی، سر و ته می‌کنم برمی‌گردم. می‌روم سمت یخچال. تخم‌مرغ زیاد داریم، اما در سبد گوجه‌ها، دو گوجه پیر و فرتوت، خسته و دلشکسته به گوشه سبد تکیه داده‌اند. - تخم‌مرغ داریم، اما زحمت گوجه رو باید بکشی. - روی چشمم. چیز دیگه لازم ندارین؟ - سپیده و بچه‌هاش رو لازم داشتیم که خدا از غیب رسوند! امروز که من سحر خواب مانده بودم و بی‌حال بودم، خدا سپیده را راهی خانه ما کرد تا بعدازظهر روزه‌داری یک مادر شیرده راحت‌تر سپری شود. وقتی مهمان داریم، زهرا حواسش پرت می‌شود و کمتر پاپی من می‌شود. آشپزخانه و هال را جمع و جور کرده‌ام که سپیده زنگ خانه را می‌زند. اتاق بچه‌ها نامرتب باشد، خیلی خجالت نمی‌کشم. خودش مادر است، می‌داند که طول عمر تمیز ماندن اتاق بچه‌ها، به ثانیه هم نمی‌رسد. ادامه در قسمت دوم👇
✍قسمت دوم؛ علی من و فاطمه دختر سپیده، تقریبا هم‌سن هستند. هر دو امسال کلاس دومی‌اند. بساط بازی فکری را گوشه هال پهن کرده‌اند و حسابی مشغولند. علی یادش می‌آید که ریاکاری را شروع کند! - من روزه‌ام ها! - منم روزه‌ام. - روزه واقعی یا کله گنجشکی؟ - کله گنجشکی! اما پریروز واقعی گرفتم. علی که خود را در آستانه باخت در میدان رقابت می‌بیند، می‌گوید: «خوب شما دخترا کمتر گشنه‌تون میشه. بخاطر همین خدا گفته از ۹ سالگی روزه بگیرین.» بعد هم فوری بحث را عوض می‌کند. - مامان! سیزده بدر عید فطر میشه؟ فاطمه زودتر از من جواب می‌دهد. - نه بابا! بعدشم روزه ادامه داره. رو می‌کند به مامانش که در حال خواندن قرآن است و می‌پرسد: - مامان! تا آخر ماه رمضون مدرسه تعطیله؟ طفلی بچه در کل عمر دانش‌آموزی‌اش اینقدر به خاطر کرونا، آلودگی، برف، گاز، شهاب سنگ، حمله مغول، فوران آتشفشان و هزار تا چیز دیگر تعطیل بوده که فکر می‌کند تا آخر ماه مبارک، مدرسه تعطیل است! - نه دخترم. مدرسه از چهاردهم فروردین بازه. چه خوب است که امسال بعد از تعطیلات عید، ماه مبارک ادامه دارد. همیشه وقتی تعطیلات تمام می‌شد، دلمان می‌گرفت. اما امسال، دلمان به ماه رمضان گرم است. خدیجه دختر دوم سپیده، شوت محکمی می‌زند و توپ مستقیم به مغز سر من اصابت می‌کند. از این صحنه غش‌غش می‌خندد. سپیده می‌گوید: - خدیجه! باید معذرت خواهی کنی، نه اینکه بزنی زیر خنده. خدیجه سه ساله است اما دختر پرجنب و جوشی است و پا به پای سجاد پنج ساله من، فوتبال بازی می‌کند. زهرا هم انگار داور باشد و پول گرفته باشد که یک لحظه چشم از روی توپ برندارد، همراه با حرکت توپ، چهار دست و پا این طرف و آن طرف می‌رود. زیر لب تکرار می‌کنم «خدیجه، خدیجه». سپیده می‌گوید «خَديجَةُ وَ أيْنَ مِثْلُ خَديجَةَ؟» دلم به یاد حضرت خدیجه غنج می‌زند. «خديجه و كجاست مثل خديجه؟ او مرا تصديق كرد، آنگاه كه مردم مرا تكذيب نمودند و با مال خود مرا بر دين خدا ياري كرد». - سپیده! از اینکه اسم دخترت رو گذاشتی خدیجه چه احساسی داری؟ - خوشحالم، خیلی. - هیچ وقت کسی بهت چیز منفی‌ای نگفته؟ - خیلی کم. یه بار یکی بهم گفت «نمی‌شد با اسم دخترت کار فرهنگی نکنی؟! یه اسم امروزی براش میذاشتی!» - ناراحت شدی از حرفش؟ - نه بابا! من اینقدر حضرت خدیجه رو دوس دارم که هر بار اسم خدیجه رو صدا می‌زنم، انگار عسل گذاشته باشم تو دهنم. کامم شیرین میشه از یاد اون زن عزیز! - واقعا رابطه قلبی پیامبر با حضرت خدیجه، خیلی لطیف بوده. یه احساس مادر و فرزندی دلپذیری دارم نسبت به حضرت خدیجه. - اوهوم، منم ... صدای برخورد توپ با سر زهرا حرفمان را قطع می‌کند. زهرا گریه مظلومانه‌ای می‌کند. می‌دوم بغلش می‌کنم تا از مهلکه نجاتش دهم. سپیده برای زهرا سیب رنده می‌کند و پی حرف قبلی را می‌گیرد. - کیف می‌کنم با اسم بچه‌هامون. هر کدوم رو که صدا می‌زنیم، یاد یه آدم خیلی خوب میپیچه توی خونه، یه آدم خدایی! - آخ گفتی. من وقتی شب‌ها با اسم بچه‌ها براشون لالایی می‌خونم، خودم یه دور می‌رم نجف و مدینه و کربلا. - خدایا به این مائده اونقدر بچه بده که شب‌ها کل سامرا و کاظمین و مشهد و قم رو هم زیارت کنه! از این حرف سپیده، بلند بلند می‌خندم! - الهی آمین! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نشسته بود و داشت دعوای بین خودش و بچه‌ها را برای بابایش تعریف می‌کرد. در بین حرف‌هایش گفت: «... فلان کار رو انجام داد و دلش رو شکست!» 💔 پدرش که میخواست ببیند واقعا معنی جمله را می‌داند یا نه، پرسید: «یعنی چی شد؟ مگه دل آدم ظرفه که بشکنه؟» پسرک جواب داد: «نههههههه! یعنی اونجایی که همدیگه رو باهاش دوست داریم پر از غم شد!» 🌱 سخن از جان و جهان در جان و جهان http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
صبح دختر سه ساله رو فرستادم باباش رو با بوس و ناز بیدار کنه ... پدر فرمودند: بذار یه کش و قوسی بیام بعد بلند میشم ... دخترک اومد و از کشو قرص برداشت و برد برای بابا! میگم: قرص برای چی؟ میگه: بابا گفته از کشو قرص بیار بعد بلند میشم! سخن از جان و جهان در جان و جهان 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«من که روم نمیشه!» این را سمانه گفت در حالی که چشم‌هایش به دهان زهرا بود تا ببیند او چه می‌گوید. زهرا که دستش زیر چانه‌اش بود، لب‌هایش را جمع کرد و نگاهش را دوخت به گلدان روی میز. من از مشکلات زهرا باخبر بودم. می‌دانستم هنوز قسط‌های خانه‌ی شصت متری‌شان تمام نشده و همسرش با دو شیفت کار باز هم بدهکار این و آن است. او اما ساکت‌تر از بقیه بود و حرفی نمی‌زد. در حالی که کتاب روی میز را بی‌هدف ورق می‌زد، گفت: «من تابع جمعم». برخلاف زهرا، مینا پر سر و صدا بود و مثل همیشه شاکی و منتظر تا حرفی پیش بیاید و او شروع کند زمین و زمان را مقصر بداند. «آخه مینا! اینکه بخوایم آجیلو از سفره‌ی عید حذف کنیم چه ربطی داره به اغتشاشات؟! تو همش ... اصلا ولش کن من دیرمه باید برم» این را محدثه با قیافه‌ای درهم گفت و حرفش را زده نزده سوئیچ ماشین جدیدش را از روی میز برداشت و خداحافظی کرد و رفت. برای او خریدن چند کیلو آجیل چهار مغز، حکم خریدن چی‌توز موتوری را داشت ولی او هم موافق من بود؛ موافق «نه به آجیل». نازنین دستش را انداخت دور گردنم و با لبخند همیشگی‌اش گفت: «هر چی تو بگی عزیزم». با او از دوران راهنمایی دوست هستم، یک دوستی دیرینه، یک محبت عمیق. ندا هم که طبق معمول از اول بحث سرش توی گوشی بود، هیچ نظری نداد. اصلا دل‌مشغولی‌هایش جنس دیگری داشت. همه‌ی فکر و ذکرش حرف زدن در مورد جدیدترین رنگ مو و به‌روزترین برندها و صبح تا شب گشتن در این پیج و آن پیج و پیدا کردن آن‌ها بود. ادامه در قسمت دوم ؛
قسمت دوم ؛ مریم گفت: «الان پذیراییِ آجیل مثل اینه که بگیم هر کسی مهمونی داد باید غذا چنجه و شیشلیک بذاره». بیراه هم نمی‌گفت. سکوت بقیه تاییدی بود بر حرف‌هایش. از نگاه‌های گاه و بی‌گاه آقای کافه‌دار می‌شد فهمید که بحث‌مان زیادی طول کشیده و وقت رفتن است. باران اسفند ماه تمام خیابان را شسته بود. در حالی‌که طول خیابان را بالا می‌رفتم، جمله‌های لازم برای متن گروه در ذهنم جرقه زدند: آجیلِ کیلویی فلان تومان، چرا باید در هر خانه‌ای باشد که اگر نباشد صاحبخانه خجالت بکشد. که اگر نباشد، مهمان‌ها زیرچشمی همدیگر را نگاه کنند و لبخند یک طرفه تحویل هم بدهند. که اگر نباشد، دختر کوچولوی صاحبخانه یواشکی لباس مادرش را بکشد و در گوش او بگوید: «مامان چرا ما آجیل نداریم؟!» سخن از جان و جهان در جان و جهان 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چه نقشه‌ها داشتم... چه فکر و خیال‌ها کردم ، که دوباره ماه خدا می‌آید و من می‌شوم همانی که می‌خواهم. دشمن را می‌گیرم و می‌بندم و می‌جنگم و می‌گِریَم و اصرار می‌کنم و بخشش می‌طلبم و........ رستگار می‌شوم. فکر می‌کردم متهم ردیف اول، در غل و زنجیر است. می‌توانم رها شوم و با نَفَسی عمیق، زیر باران رحمت الهی قدم بزنم ، کیسه کیسه توشه بردارم و نور ذخیره کنم برای روزهای تنهایی که دیر یا زود خواهد آمد. اما متهم ردیف اول او نبود! متهم ردیف اول من بودم! روزی که با زبان روزه دنبال گوش شنوا می‌گشتم برای درددل کردن از مادرشوهر و خواهرشوهر، فهمیدم که اشکال از فرستنده است. روزی که با زبان روزه گفتم «به خدا واگذارش می‌کنم» و شعله‌ی کینه را در دلم دیدم، فهمیدم که آتش بیار معرکه یکی دیگر است. روزی که با زبان روزه از یک سوءتفاهم کوچک یک دعوا و کشمکش اساسی در خانه درست کردم، فهمیدم که این منم که حجابم. روزی که با زبان روزه ذهنم را رها کردم برای گشت و گذار در نیّات آدم‌ها و قضاوت آن‌ها، فهمیدم که مشکل اصلی همینجاست، جایی درون من. متهم ردیف اول من بودم این جا بود که فهمیدم معنی إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا (۷۶نساء) چیست؟ باید از خودم فرار می‌کردم. از دست خودم به خدا پناه می‌بردم. از خدا می‌خواستم که دست و پای خودم را هم ببندد و خودم را ببخشد. ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ چقدر سخت شد! نمی دانم کدام خودم را دوست داشته باشم و کدام را توبیخ کنم. نمی دانم با کدام خودم همدلی و همدردی کنم و به کدام حق ندهم. از آن سخت تر آن است که افسار خودم را باید خودم به دست بگیرم خدایا کمکم کن. حیرتم را ببین. تنهایم نگذار. اللّٰهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ نَفْسِی در جان و جهان هر بار یکی از مادران سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan 💠
! مهمانی دیشب، بعد از شام. بچه‌ها هم در جمع باباها به قرائت دعا مشغول شدند و موجب آب شدن چند تُن قند در دل بزرگترها گشتند! با جان و جهان باش! 🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan 💠
نمیدانم چرا ما هیچ‌وقت به اشیاء و وسایل تعلقی نداشتیم. یعنی بطور خانوادگی، مناسک و سنت‌هایمان با نمودی خارجی تزیین نمی‌شد. مثلا زولبیا بامیه، مرز ماه رمضان و دیگر ماه‌ها نبود. همانی را که در صبحانه می‌خوردیم، توی سفره افطارمان هم بود. ظرف خاصی یا نحوه‌ی سِرو خاصی برای آش و شله زرد، به خاطراتم از یک غروب طولانی روزه‌داری، سنجاق نشده است. حالات آدم‌های اطرافم، خبر از تغییر و انتقال ایام می‌داد. مثل اینکه از انحنای چشم‌های خسته و دلتنگ مسافری بفهمی تازه به خانه اش رسیده، نه از چمدان و لاشه‌ی بلیطش. رمضان که می‌آمد بابا ساکت‌تر میشد. زودتر از سرکار می‌آمد و برخلاف مابقی بعد‌ازظهرها در همان سکوت، به غوغای شیطنت و بازیگوشی ما چهارتا بچه پشت می‌کرد و می‌خوابید. هیچوقت نمی‌گفت آرام‌تر بازی کنیم، یا مراعات کنیم. می‌دانست کرختی روزه‌داری و عطش بدن، به لختی بی حالی و خواب، هنوز برای ما بی‌ معناست. وقت پخش اسماء الحسنی، از خندیدن به غلط و غولوط خواندن بچه‌ها در همراهی با تواشیح که فارغ می‌شد، همت می‌کرد همه را برای دو سه دقیقه آرام نگه دارد، تا دعا کنیم. دعاهای خودمان یادم نیست ولی هربار صدای مقام معظم رهبری از توی رادیو می‌آمد که: «پروردگارا... اساسی‌ترین آرزوی ما این است که حکومت اسلام و حکومت قرآن، در این مملکت روز به روز پابرجاتر و مستحکم‌تر شود.» ادامه در قسمت دوم ؛
قسمت دوم؛ مادر اما از سر کار که به خانه می‌آمد، به طرز محسوسی تاب‌آوری‌اش کم می‌شد. خانه‌ی شلوغ و انرژی محدودیت‌ناپذیر بچه‌های قد و نیم قد و میل به ساعتی استراحت، که همیشه فدای پختن سحر و آماده کردن افطار می‌شد، توانش را می‌برید. با داد و تشر از آشپزخانه بیرون‌مان می‌کرد و گریه‌های بی امان‌مان برای نوک شکسته‌ی مداد و کتک کاری‌هامان بخاطر جرزنی یکی در جمع کردن دانه‌های کوچک و سرخ رنگ جارو دستی، او را به نقطه‌ی جوش می‌رساند و هربار سعی می‌کرد با کپسول اطفای حریقِ لا اله الا الله محکمی، عصبانیتش را قبل از انفجار خفه کند. عزیز، بیشتر قرآن می‌خواند. با یک قرآن خیلی قدیمی و با رسم الخطی عجیب که تا به امروز هم جایی ندیده‌ام. یک نشانک برای قرآنش داشت که خودش درست کرده بود و با آن خط می‌برد. موقع قرآن خواندن عینک کائوچویی قطوری می‌زد که رنگ قرمز سوخته‌ای داشت و قیافه‌اش را مادربزرگتر می‌کرد. قرآن خواندنش آهنگین، سر صبر و پر از وقفه‌های مکرر بود. و ذالنونِ اذ ذهبَ مغاضبا ... قرآنش را که می‌بست، دست‌های لاغر و لرزانش را گود می‌کرد و به صورتش می‌کشید. انگار دارد با نوری نامرئی وضو می‌گیرد. رمضان در خانه‌ی ما مثل حضور یک مهمان، مثل ورود یک مسافر بود. رفتار بزرگترها را عوض می‌کرد. همه پذیرایش بودند و برای اکرام این میهمان عزیز، خود را به تکلّف می‌انداختند. ما نمی‌دیدیمش. اما در چشم‌های از بیخوابی قرمز مادر، در سجده‌های طولانی پدر و نوری که از لای انگشت‌های عزیز می‌چکید، حسش می‌کردیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! بابا: بچه ها تلویزیون رو بزنین شبکه یک. بچه‌ها: نه بابا! ما می‌خوایم نهال ببینیم. بابا: آخه منم می‌خوام اخبار ببینم. ببینم چه خبره، دنیا دست کیه؟ پسرک: دنیا دست ایرانه! دخترک: معلومه دیگه، دنیا دست خداست! با جان و جهان باش! 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اول امام زاده‌ی دنيا خوش آمدی ابن‌الكريم اُمّ‌ابيها خوش آمدی 🌱 سخن از جان و جهان در جان و جهان http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اولش تصمیم گرفتم یک‌دفعه سر بکشم، اما یکی دو تا روایت که خواندم گفتم: «نه حیف میشه، لذتش زود از دست می‌ره.» لذا فرمان را عوض کردم و با آداب، قطره قطره نوشیدم و حظ کردم. مزه‌اش شبیه شربت خاکشیر موقع افطار بود و به عنوان یک عضو جدید سفره افطار رمضان امسال رویش حساب ویژه باز کردم؛ آن سفره‌ای که پهن می‌شود برای مهمان‌ها... القصه خداقوت مژده جان و مامان‌هایی که احوال‌تان را روایت کردید. پ.ن: بنظرم این ماه نورانی رمضان، بهترین فرصت هست که برسد به دست آدم‌ها. و این همت بلند ما را می‌طلبد که به جایی برسانیمش؛ یادداشت بر کتاب نقل مجلس کردن پاتوق فروش درست کردن و.... و السلام علیکم و رحمت الله و برکاتهِ این کتاب گفته شده و حالا کار اصلی شروع شده... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! شما برای من تمام قد معنی گذشتید. شما برای من یعنی هزار دوره کلاس وفاداری. شما برای من یعنی سالیان سال، کلاس همسرداری. شما عطر تمام نذری‌های خوشمزه خانه کوچک مایید. عجبا که هر چه به نام شما شد، می‌شود شرابا طهورا! شما برای من مصداق «نگران نباش من هستم» اید. نشد کسی به من بگوید «مراقب خودت باش، همه چیز را بسپار به من» و شما در دلم نقش نبندید. شما به راستی که هستید؟! لؤلؤ و مرجانید؟ ترنج طلایید؟ ماهتابید؟ چه بنامم شما را در دلم.... این دل مسی من، زر شده با وجود شما. چگونه می‌توان شما را خواند؟! ای همه‌ی کریم غریب! ای همه‌ی ارباب اربابم حسین! تولدتان خیلی مبارک ما! تولدتان خیلی مبارک ما! به یقین کریم از روی کرامتش، روز تولد خود صله می‌دهد. می‌شود این ذره‌ی بی‌مقدار، گوشه چشمی مهمان شما گردد؟! می‌شود مهر تایید بزنید بر دلم؟ تا بانگ بردارد که «ای اهل عالم! من امام حسنی‌ام!» جان و جهان من تویی! 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در تاریکی اتاق چشم دوخته‌ام به صفحه چند اینچی گوشی موبایل، پلک می‌زنم تا اشک‌هایم مانع تماشای گنبد طلایی آقا نشوند و زمزمه‌وار در دلم خودم را سرزنش می‌کنم که «دیدی قدر ندانستی؟ داشتی دعوت می‌شدی، با دست خودت دعوت‌نامه را پس فرستادی، به بهانه‌ی عید و سردی هوا و شلوغی ...» بعد از ازدواج، به خاطر بارداری و زایمان و دوباره بارداری و نوزاد و...، چهار سال بود که زیارت امام رضا(ع) نرفته بودم و حسابی دلتنگ و بهانه‌گیر شده بودم که چرا آقا ما را نمی‌طلبند. تا این که قسمت شد برای تحویل سال ۱۴۰۱ به مشهد برویم. بخاطر بچه‌ها نمی‌خواستیم داخل آستان باشیم، نیم ساعت به لحظه تحویل سال خود را به خیابان امام‌رضا رساندیم. تمام صحن‌ها و رواق‌ها از یک ساعت قبل بسته بود و خیابان هم تا چشم کار می‌کرد مملو از جمعیت شده بود. مردم به دور خورشید حلقه زده بودند تا در آن لحظه‌ی زیبا غرق نورش باشند. اصلاً حس و حال آن لحظه قابل وصف نیست. همه سراسر شور و اشتیاق و تمنا و شکرگزاری که در آن لحظه‌ی باشکوه در کنار امام رئوف بوده‌اند و دست به دعا که إن‌شاءالله تمام سال توفیق خدمت به اهل بیت را داشته باشند. ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛ با‌ اینکه به لطف امام‌رضای مهربان آن سال ما زیباترین و بهترین سفر عمر را تجربه کردیم اما من نفهمیدم همین که هوای مشهد را نفس می‌کشم، خودش زیارتی ناب و خالصانه است. ولو زیارت یک سلام هول‌هولکی باشد از صحن پیامبر اعظم جلوی باب‌الجواد، در حالی که توی سرما و زیر نم‌نم باران فرزندت را لای چادرت پیچیده‌ای، زیر نگاه چپ چپ همان پیرزنی که از سر دلسوزی دعوایت کرده: «برو! با بچه‌ی کوچیک توی این سرما لازم نیست برای نماز بمونی...» امسال هم قرار بر رفتن بود اما چند روز مانده به سفر بخاطر کسالت همسر سفر لغو شد ولی با اقوام به شهر خودمان سفر کردیم، با همان مسافت و همان شرایط... به حَرَمَت دعوت نشده بودیم، کسالت و سرما بهانه بود. و منی که حالا حسرت را با تک‌تک سلول‌هایم حس می‌کنم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! گاهی که از دست محمدحسن عصبانی می‌شوم، زبان به دعای خیر باز می‌کنم و می‌گویم: «الهی اهل بشی». چون این حرف را وقت عصبانیت می‌گفتم، برایش سوال شده بود و یک بار پرسید: «مامان! الهی اهل بشی حرف خوبیه؟» گفتم: «آره پسرم». دیشب وقت خواب، جدال بی‌پایانی برای خوابیدن داشتیم و باز عصبانی شدم. - محمدحسن! الهی اهل بشی... - مامان! الهی شما هم اهل بشی! سخن از جان و جهان در جان و جهان🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan